عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
آنانکه دم ز دولت فقر و فنا زنند
بر پادشاهی دو جهان پشت پا زنند
مستان یار کوس انالباقی آشکار
منصور وار بر سر دار فنا زنند
با پای سیر وادی هستی کنند طی
با دست دل در حرم کبریا زنند
با برق عشق خرمن تن را کنند خوار
با تیغ کار گردن کبر و ریا زنند
قومی که دم زنند ز توحید ذات عشق
قول الست را بحقیقت بلی زنند
بنشسته اند در پس زانوی انزوا
بر روی ران و پای بپشت هوی زنند
مگشای در بصحبت بیگانگان عشق
کروبیان غیب در آشنا زنند
این موسیان رسته ز مصر هوای نفس
فرعون را بفرق ضلالت عصا زنند
عیسی صفت لوای ولایت بملک ارض
کوس شهود بر ملکوت سما زنند
هم سیر احمدند که توحید را بعرش
از امر استقم قدم استوا زنند
بر قلب حیدرند که شیطان خویش را
گردن بدست بازوی خیبر گشا زنند
خواهند اگر ببار حقیقت نهند پای
اهل طریق دست بدامان ما زنند
بر دامن تجرد تا کی زنند دست
دل بستگان که پای بخون خدا زنند
واماندگان ز قید ضلالت رهند اگر
دست طلب بدامن سیر صفا زنند
گر بگذرند اهل طریقت بکوی فقر
ما را بدست دل در دولتسرا زنند
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در نعت و مدح حضرت ختمی مرتبت رسول اکرم
بلاله ماند آن گونه چو باغ بهار
که از دو سمت بگیرد دو زاغ در منقار
دو زاغ تیره بیک لاله دوروی نشست
ولی فزود بهر روی صد هزار نگار
فکند بار بر آن لاله کاروان ختن
هزار توده مشک ترش میانه بار
خطاست بار نهادن بناتوان و بدل
چه بارهاست از آن مشگموی لاله عذار
بمشک ماند آن موی و مشک ناب چکید
ز ناف آهو بر خاک در زمین تتار
بتم که توده مشک تتر ز لاله تر
رمانده است دو آهوی مست را بکنار
بغیر گونه آن خوبروی در سر زلف
که دیده تابد خورشید روشن از شب تار
شبی که تابدش از طور نور همچو کلیم
مرا دلیست از آن نور در میانه نار
دلم که بلبل این باغ بود بی گل وصل
کشید از غم سر زیر پر چو بوتیمار
بدور نرگس آن غنچه شگفته ز باد
کشید باده و شد باز جبرئیل شکار
بنور ماه زند دور عقرب و نزند
که ماه روشن و آن کور و پاسبان بیدار
درون سینه بدل زد هزار نیش فزون
بروی ماهش موی چو عقرب جرار
ز نیش عقرب او زخمهاست بر دل و من
هنوز پیچم بر خویشتن ز عشق چو مار
بران سرم که گر افتد بدست بوسه زنم
هزار بار بر آن هر دو زلف غالیه بار
کسان رهند ز آزار در تسلط دوست
مرا تسلط معشوق میدهد آزار
بیک نگاهم صد درد هشت بر سر درد
خدای حفظ کناد آن دو نرگس بیمار
درآمد از در و من رفتم از میانه چنانک
بخانه من دیار نیست غیر از یار
گمان نبود کزان آفتاب شرق شهی
شود بکلبه مسکین تجلی انوار
بچشم من نبود کس درین سرا همه اوست
بخانه ئی که بود یار نیست کس را بار
جز آنکه بار دهندت که رهبرند و دلیل
روندگان ره فقر احمد مختار
شه سماک و سمک داور مدیر فلک
امام ملک و ملک مالک ملوک دیار
نخست فیض که از ذات بیزوال احد
نمود جلوه محمد بود بلا تکرار
مدیر خلق بود خاکپای ختم رسل
تبارک الله از این خاک آسمان کردار
مدار شمس ولایت بدست ذره اوست
که ذره در قطبست آفتاب مدار
نخست رفرف رفعت که تاخت تا حد ذات
که بیحدست رسول خدای بود سوار
زهی جلالت قدر محمدی که یکی
ز بندگان در اوست حیدر کرار
مبارزی که بشمشیر انتقام کشید
برزم در جلو شرک آهنین دیوار
ز بیم نیزه اختر ربای مه شکرش
حصار کرده ز انجم سماک نیزه گذار
ز سهم ناوک پران او ثوابت پیر
بگرد خویشتن از آسمان کشیده حصار
ولیک غافل کش صفدران ز چرخ کمان
بچشم چرخ نشانند تیر تا سوفار
ستاره سوخته آتش ولای ولیست
نشسته بر سر خاکستر فلک چو شرار
مجره منطقه عقد اقتدای نبیست
که آسمان بکمر بسته است چون زنار
بنای شرعش محکمتر از قوائم عرش
که شرع قائمه عرش را کند ستوار
خیال او ملکوتست و عقل او جبروت
صفات ذاتش لاهوت قدس ذات قرار
ز ذات او بنگویم که اوست سر قدم
بصورت احدی ساری است در اطوار
ز قلب او نزنم دم که چرخ یاوه شود
اگر بزاویه قلب او دهند قرار
چو کرد اختر مسعود شاه قصد صعود
ز آخشیجان شد بر براق عقل سوار
دواند تا بنهایات خطه جبروت
پیاده گشت از آن خنگ شبرو رهوار
نهاد پای طلب در رکاب رفرف عشق
گرفت جای بر آن برق سیر صاعقه سار
چنان بتاخت که از طمس و محق و محو گذشت
رسید تا بمقامی که ماند از رفتار
نماند عقل درو وصف گشت از او مسلوب
فنای ذاتی او در نبشت این آثار
رسید بر ره هموار روشن احدی
سپس که طی کرد این راههای ناهموار
بگوش اولمن الملک زد مهیمن فرد
شنید باز که لله واحد القهار
بچشم سرمه مازاغ کرد و غیر ندید
تمام یار شد از بند نعل تا دستار
خدای شد سپس آمد بسوی خلق فرود
نه بر طریق تجافی چو ایزد دادار
ز فرق اول تا حد فرق بعد الجمع
نمود چار سفر قطب ثابت سیار
رساند حد کمالات ختم را احمد
بحد بیحد و باقیست تا بروز شمار
بگرد راهروان طریقتش نرسند
عقول قاهره هفت گنبد دوار
بهار شد هله ساری زند نوای طرب
برقص قمری بر سرو کبک در کهسار
بهار نغزودم صبح و بزم باغ بهشت
مخواب ترک من ای گونه ات چو باغ بهار
ترا بتف رخ چون آفتاب و آتش می
مراست مغز چو آئینه زیر زنگ خمار
دلم چو آینه کن زافتاب می قدحی
بیار ماه من ای آفتابت آینه دار
هزار لحن بدیع از هزار گوشه باغ
رسد بگوش یکایک چو لحن موسیقار
تو نیز از گلوی بط بریز در دل جام
مئی ببلبله چون بلبلان زیرک سار
پیاله لعل کن از سوده عقیق که من
بپای ریزمت از لعل گوهر شهوار
گرم سوار کنی بر رکاب باده کنم
هزار رشته گوهر بساعد تو سوار
ازان دراری کش سفته ام بمثقب فکر
نکرده طی براری ندیده روی بحار
تمام بکر و بدیع و ثمین و نغز و لطیف
ز بحر طبع برآورده و کشیده بتار
نگاهداشته از دزد و باد و آتش و آب
بخاک احمد ختمی م آب کرده نثار
خدایگان حقیقت نگاهبان وجود
علیم سر هویت معلم اسرار
بدیع سنج معارف بدیهه گوی حکم
بلیغ بالغ امی و جدجد و تبار
مجردی که درو عقل پی زند از غول
مؤیدی که درو عشق گم کند هنجار
مشرعی که ز لا حول او بوادی هول
ز دار شرع نمودست دیو فتنه فرار
بساربان قرن داد پاسبان درش
مهار محکم نه بختی گسسته مهار
بپاسبان حبش داد کشور ملکوت
بباغبان عجم داد جنت دیدار
گداخت او جسد ما سوی ب آتش عشق
ز طرح روح نمودش زر تمام عیار
صوامع ملکوت از عباد او معمور
که بر عمارت قدسست سر او معمار
از اوست موزه وحدت بدکه خراز
از اوست عطر ولایت بطبله عطار
مرید منبر ارشاد من رآنی اوست
ترانه ئیکه ز منصور خاست بر سر دار
لوایح ار نی گوی کوهسار حریست
تجلیی که بموسی رسید در کهسار
نوای نغز مز امیر احمد عربیست
بمغز کوه که داود داشت در مزمار
قد قیامت و میزان استقامت اوست
قیامتی که بمیزان عدل باشد کار
فضای کعبه اسناش آفتاب مطاف
هوای کوی تولاش جبرئیل مطار
غمش بسینه صاحبدلان دمنده چو گل
دمش بدیده بیحاصلان خلنده چو خار
مقیم کشتی الاش رست از طوفان
شهی که لاش نهنگیست کائنات او بار
بزیر رایت او اولیا گروه گروه
بظل راء/فت او انبیا قطار قطار
سر آن قطار نهندش بر آستان لابد
دل این گروه نهندش برایگان ناچار
زمام امر تمام وجود در کف اوست
که اوست بارگه جود را مهیمن بار
من و ثنای تو من در حد و تو نامحدود
چگونه سنجد میزان قطره مر قنطار
ولی میانه آتش چگونه نخروشم
ز سوز درد نه جای سکون نه پای فرار
چگونه دم ز عبودیت و فنا نزنم
ببند سلطنت عشق قادر قهار
دوچار عشقم و ناچار از اطاعت امر
چو من مبادا بیچاره ئی بعشق دوچار
گدای فقرم اما مراست سلطنتی
ازین گدائی و این فقر بر ملوک کبار
گرم نشاند سلطان بباز ننشینم
که خاکسار تو دارد ز باز سلطان عار
من ار صفای توام باشدم ز دولت ننگ
که بندگان صفای تواند دولتیار
وجود صرف ببازار وحدت تو گذشت
بغیر عشق متاعی نیافت در بازار
بداد هستی موجود و نقد عشق خرید
بدار هستی جز عشق نیستی دیار
مدار دور بعشق محمدست و علی
و یازده خلف از نقطه تا خط پرگار
بذات احمد ختمیست ختم کل امور
که اوست اول هر کار و آخر هر کار
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح قطب الهدایه و محیط الولایه احمد مرسل
مرا دل عرش یزدانست و من اجری خور خوانش
خوشا اجری خوری کارند خوان از عرش یزدانش
بدان خوان نان ایقانست و آب چشمه حیوان
چو مرد از خودپرستی رست این آبست و آن نانش
نه بل باشد دل آن دریای بی پایاب پهناور
که عرفانست و وعظ و پند مروارید غلتانش
دبستانی که آموزند راز علم الاسماء
دل پاکست و جان را ز دان طفل دبستانش
بقسط و عدل وزانیست رستاخیز وحدت را
که عرش و فرش جو سنگیست از پا سنگ میزانش
برون از حیز امکان و کلک پنجه واجب
مدیر نور و زیر ظل تدبیرست امکانش
بنا دیدست چشم زنگ غفلت روی مر آتش
به نگرفتست دست گرد کثرت عطف دامانش
بحد دانسته هر پنهان و پنهانست تحدیدش
بپابان برده هر پیدا و ناپیداست پایانش
ز هفت اقلیم بیرونست شهر لا مکانست این
که سلطان مکان درویش و درویشست سلطانش
اگر هورست عقل پیر و نفس پاک گردونش
اگر عیدست گاو ارض و شیر چرخ قربانش
نه چوگان باز و گوی افکن ولی گر صولجان بازد
مر این نه چرخ دولابیست گوی خم چوگانش
بمیر ای سالک ار جان خواهی اندر پای صاحبدل
که هر کو مرد پیش پای جانان زنده شد جانش
نکوبخت آن سری وز آن نکوتر وقت جانبازی
که سر باشد دم جان باختن در پای جانانش
سر دیدار دلبر داری از دل مگذر ای رهرو
دل عارف بهشت عدن و روی دوست رضوانش
سوار رفرف اشراقی است این فارس باقی
که عرش یار معراجست و کوی دوست میدانش
ازل را با ابد تازد متاز ای جان که میمانی
دلست این نیست جبریل ار توانی داد جولانش
علی الله فاش تر گویم کلیمی سینه اش سینا
شهی موجود اقلیمش سواری جودیکرانش
ببر بی نشان بحری که تاء/ییدست لؤلؤیش
بجو لامکان ابری که توحیدست بارانش
فنای عارفست این بعث و معروفست مبعوثش
دل صاحبدلست این عرش و معشوقست رحمانش
محیط پنج حضرت کون جامع مخزن عارف
در لاهوت در بحرش زر ناسوت در کانش
قوی بحریست دل غواص قیومیست در خوردش
که بیرون آورد از قعر گنج در و مرجانش
نکوتر روزنست این چشم دل روی حقیقت را
اگر روشن شود از کحل عرفان عین انسانش
تو در هر جوی و فر غر جوئی آن لولوی لالا را
خطر کن غوص کن پیدا کن از عمان عرفانش
که از شب تا سحر بیدار ماندی در گریبان سر
که خورشید حقیقت سر نزد صبح از گریبانش
کسی کان سر نپوشد با سردارست پیوندش
کسی کان جرعه نوشد با دم تیغست پیمانش
چو کفر عشق می جوید نه دین پاید نه آئینش
چو راه وصل میپوید نه سر ماند نه سامانش
چو گردد بی سر و سامان سر و سامان نو گیرد
غبار فقر افسر بخشد و اورنگ خاقانش
گدای عشق دارد خسروی بر خطه امکان
بپردازد ز دامان وجوب از گرد امکانش
ترا نفس دغل فرعون و عقل راز دان موسی
یکی اقبال هارونش یکی ادبار هامانش
بنیل نیستی کن غرق مر فرعون هستی را
کلیمست این و اینک بر ید بیضاست ثعبانش
شنیدی گله و طور شبان و تیه حیرانی
ترا جمع قوی چون گوسفند و نفس چوبانش
کلیما گوسفند خویش ران در مرتع ایمن
مباش ایمن ز تیه تن که شیطانست بر جانش
نه بل نفس تو بلقیس است تخت او تن فانی
معارف سر آصف سیرت عارف سلیمانش
بجا ماندت تن خاکی ز همراهان افلاکی
اگر خواهی شدن بر اوج علیین بجامانش
بزهر آلوده پستان سیاه مادر دنیی
مباش ایمن ز دستانش بترس از شیر پستانش
نماید شیر و زاید زهر این آبستن آفت
اگر طفل رهی کم خور فریب مکر و دستانش
نماید غنچه سوری ز بستانش سحرگاهان
شبانگه سرخ چونان غنچه از خون حد پیکانش
بهر چشمم که از خون مر گل بشکفته را ماند
نماید حد پیکان غنچه شاداب بستانش
رخ چون کهربایت لعل کرد از اشک یاقوتی
مبین گلگونه یاقوت گون و لعل خندانش
تنی چون لاله و جانی چنو چون افعی پیچان
بکش یا ناتوانان کن یا بکن از بیخ دندانش
رفیقا از بن دندان بکن دندان این زندان
که سخت افتاده ئی ز اول حریف آب دندانش
ترا جان پیر زالی سست و مرگ آن رستم دستان
که پیکان گر کنی ز الماس نتوان سود خفتانش
گرفتار خلاب تن حیاتت بر خری ماند
که باشد موت یشک پیل و ناب شیر غژمانش
تنت ماند براه سیل بر اشکسته دیواری
که گر برخیزد از جا بر کند از بیخ و بنیانش
نه راه سیل بتوان بست اگر بندی با لوندش
نه ناب شیر بتوان خست اگر سائی بسوهانش
دل و آنگاه این سختی محل راز و بدبختی
که با خایسک نتوان داد فرق از سخت سندانش
توئی بر صورت رحمن و نفس تست شیطان دل
مراین ابلیس را یا سر ببر یا کن مسلمانش
مسلمان گر کند یا سر ببرد دیو را آدم
شود انسان و گردد کن فکان بر حسب فرمانش
اگر دریا شوی دانی فرو تمکین دریا را
اگر انسان شوی بینی مقام و رفعت و شانش
نخواهم گفت وصف آفتاب آدم خاکی
اگر گویم نه اختر ماند و نه آخشیجانش
چو از خود گشت فانی قطره دریای بقا گردد
اگر فانی بگوید هوانا پیداست برهانش
تن مرد خدا کشتی بکشتی ناخدا یزدان
بدریائی که باشد ساحلش غرقاب طوفانش
در آن دریا تو از یک قطره صد گوهر کنی پیدا
که هر قطره ست پنهان در دل و در سینه عمانش
بهر گوهر جنانی در جنان غلمانی و حوری
برون ازشهوت و حرص و هوی حورست و غلمانش
بخوان از سینه انسان کامل درس کاین هیکل
کلام الله موجودست و لاهوتیست عنوانش
بظلمات تن ار ظاهر کند سر سویدا را
شود مرآت غیب از جان جان تا عرق شریانش
دم انی انا الله زد درون وادی ایمن
برون از آستین بیضای دست پور عمرانش
انا الحق گوید این منصور دم بر دار رسوائی
شراره کوه سوزست این مکن در بند پنهانش
گدای خاک این کویم که توحیدست منکویش
فقیر بار این ملکم که تجریدست قاآنش
منم دربان سلطانی بعرش دل که دهلیزش
رواق قاب قوسینست و او ادنی است ایوانش
بایوانش مدیری کاملی صاحبدلی قطبی
چو نقطه و دایره در عقل نه گردون گردانش
کمال اسم اعظم شخص کامل حضرت پنجم
شه اول که نه چرخ از عبید و چار ارکانش
امام انبیا قطب هدایت احمد مرسل
که عرش و فرش در سیرست و در معراج یکسانش
شه ظاهر که هست از سیر باطن خاتم اول
رفیق عرشی اوبن عم و عقل و دل و جانش
منزه بودم از وضع و متی این و کیف و کم
برون از امر و تدبیرش بری از خلق و اعیانش
نه آدم بود کز گندم فریبد دیو مشئومش
نه شیطان بود کز آدم بروید نخل حرمانش
نگوئی پس که بود آنجا نگار من بشرط لا
که ذاتش میزبان و لیس الا هوست مهمانش
بشرط لای عرفانی محیط عالی و دانی
بدین کفر آنکه شد فانی بکفر آرید ایمانش
بکفرش آورید ایمان که توحیدست تاء/دیبش
بتوحیدش کنید اذعان که تفسیرست قرآنش
یکی دان آنکه گوید آنکه بیند آنکه پیماید
بجز حق نیست هستی این بیان نفیست تبیانش
عقال عقل نتوان زد بپای اشتر نطقم
کسی کز عشق شد دیوانه با عشقست دیوانش
تنم طور تجلی سینه ام سینای قدوسی
دل پاکم درخت طور و من موسی عمرانش
بجز توحید نتوان گفت سر دیگر آموزد
سبق عشق و مدرس یار و دل طفل سبق خوانش
بجز تجرید نتوان دید دارد کسوت دیگر
که پوشد جامه بر کونین و خود بینند عریانش
بجه زین صورت و معنی که آدم بر ملک خواندی
رموز علم الاسماء و خاتم خواند نادانش
اگر آدم بدی شیطان نبردی راه بر آدم
که آدم یا مسلمان گشت یا شد کشته شیطانش
جمادست و نبات و جانور از آدمی بهتر
اگر عقلست و ایمانست سد راه احسانش
که ایمان علم و احسان عین و حق زین هر دو بالاتر
که او سلطان تحقیقست و علم و عین دربانش
طبیب نفی را شاگرد درمان ار شدی رستی
ترا دردیست اثبات تو و نفی تو درمانش
بتوحید ار شود فانی مکان بود امکانی
کمال لا مکان تکمیل خواهد کرد نقصانش
خلیل وقت شو این ماه و این خورشید آفل دان
که یار از شرق دل تابید خورشید درخشانش
من و ما و تو و او یک مسمی را بود اسماء
بسیط جامعست او گر فرو خوانی ز فرقانش
قل الله ثم ذرهم من چه گویم جمله فرقان
بجز توحید نبود از الف تا یا فرو خوانش
مدیر امر شو زین چامه یعنی آیه وحدت
که من پی بردم از خاک در شمس خراسانش
معمای ولایت نامه ام گر حل کند طالب
شود مطلوب و گردد مشکل کونین آسانش
خدا موجود غیر از اوست فانی گر شوی پنهان
شود پیدا به پنهانی مزن بیهوده بهتانش
نه امکان گشت خواهد واجب و واجب نه نیز امکان
چو امکان رفت واجب گشت پیدا پاک سبحانش
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در حکم و معارف و نعت قطب اولیاء حضرت علی بن ابیطالب علیه الصلوه و السلام
ایدل ار خواهی بسر آهنگ افسر داشتن
کشور تجرید را باید مسخر داشتن
در طریق اهل معنی سلطنت را شرط نیست
با وجود کشور تجرید کشور داشتن
ننگ زیور دار ایدل زیور ار خواهی که هست
زیور اهل حقیقت ننگ زیور داشتن
نا قلندر باشد آن رهرو که در طی طریق
پای بند او شود موی قلندر داشتن
کشتن شهوت پر روحست و در معراج عشق
شاهباز عشقرا شرطست شهپر داشتن
باز روحت چون کبوتر گشت و میگفتم رواست
در پایم دوست میباید کبوتر داشتن
باز بال این کبوتر را مکن شهوت مران
راندن شهوت کبوتر راست ابتر داشتن
پای در شهر بقا بنهادن و فرماندهیست
خاک اقلیم فنا را افسر سر داشتن
آنچه بی رنگی کند در سیرسی رنگ وجود
رنگ ارژنگی نگردد سنگ آزر داشتن
ایکه خواهی داوری از خط داور سر مپیچ
داوری باشد سر اندر خط داور داشتن
ایکه از خر داشتن نازی بعزم دار مرگ
گر مسیحی رخت تن بایست بر خر داشتن
پیش اهل درد بهر سرفرازی خوشترست
نالش سر داشتن از بالش پر داشتن
اعتدال دوست را ننگست چشم از عاشقان
زلف چون شمشاد و قد چون صنوبر داشتن
بلکه دارد چشم آن کز عشق آن ابروی کج
راستی مانند ابرو پشت چنبر داشتن
کم نگر بر اختران بر آسمان دل برآی
چیست کوری چشم بینائی ز اختر داشتن
اختر توحید اگر تابید بر چرخ وجود
اختر از هفت آسمان بایست برتر داشتن
اندر آنکشور که خورشید حقیقت طالعست
کاریکذره ست صد خورشید خاور داشتن
نفس اگر لشکر کشد با عقل نفس دیگرست
عقل اگر دارد بسر سودای لشکر داشتن
در جهاد نفس من کردستم این کارای پسر
ترک سر کردن سبق گیرد ز مغفر داشتن
نیستت فرزندی این چار مام و هفت باب
ای برادر خواهی ار قدر وسه خواهر داشتن
میتوانی گر گذشتی زین شش و پنج و چهار
هفت گیسودار گردونی بچادر داشتن
دل نبندد هر که بر زلف شئون مرآت جان
میتواند با رخ جانان برابر داشتن
رسم دلبر داشتن را آزمودم سالهاست
باید از این آب و از این خاک دل بر داشتن
کافر عشقست آنکش پیش آن بت روست پاک
از مسلمانی گذشتن عشق کافر داشتن
سر آن خط مشوش را کسی داند که دید
بایدش مجموع درس عشق از بر داشتن
ایدل ار بر گرد مردان حقیقت بین رسی
دیده تحقیق را باید منور داشتن
فتنه صورت مشو مرد خدا بین را توان
دید رو از کام خشک و دیده تر داشتن
ایکه چشمت از انانیت حصاری به ندید
همتت ایمن نشست از حصن خیبر داشتن
کی توان کندن پی تسخیر این نفس یهود
این در خیبر مگر بازوی حیدر داشتن
مظهر اسم الهی راز دار عقل کل
آری آری اسم را رسمست مظهر داشتن
قصدمن زین اسم اعظم حرف ولفظوصوت نیست
این مسمای معانی را مصور داشتن
بل بود اسمی که مشتقست ز اوصاف قدیم
اسم مشتق چیست دانی وصف مصدر داشتن
نیست فرق مظهر از ظاهر بحکم اتحاد
میتوان دیدن ولی با راء/ی انور داشتن
هر که خواهد ایمنی از فتنه یاجوج نفس
بایدش عقلی چنو سد سکندر داشتن
سد اسکندر چه باشد روی دارای وجود
دیدن و آئینه جان را منور داشتن
کیست دارای وجود کامل کافی علیست
کانچه گویم در حقش بایست باور داشتن
سر که خود را پیش پای حضرت او داشت خاک
ننگ دارد بالله از دیهیم قیصر داشتن
پای کو ننمود کف خویش از این رهگذر
عار دارد استوا بر تخت سنجر داشتن
راست ناید بر صحیفه هیکلی سطر وجود
جز تنی مسطر رگی چون خط مسطر داشتن
در کتاب دل نظر کن نقش روی نفس کل
تا توانی سر این صورت بمنظر داشتن
هر که بو جهلست گو بر معجزاتش بین که نیست
کار سلمان چشم اعجاز از پیمبر داشتن
با خلوص و صدق شو تا بوذر و سلمان شوی
سهل نبود قدر سلمان و ابوذر داشتن
در ظلال پرده قدرش ندیدن عرش راست
عقل را در پرده غفلت مستر داشتن
پرده غفلت چه باشد از در انعام او
چشم بستن چشم از این درب آن در داشتن
از طبیعی خواستن سر الهیات راست
از مزاج کاسنی امید شکر داشتن
باوجود خم ز ساغر داشتن چشم شراب
باوجود بحر روی خود بفرغر داشتن
فخر امکانیست بر سلطانی و سلطانی است
بندگی بر درگه سلطان قنبر داشتن
ای که اهل آذری بر آذر عشق آر روی
بهر آذر خوی کن طبع سمندر داشتن
قدرت درویش او گر وقر بدهد کاه را
میتواند کوه را چون کاه لاغر داشتن
گر برو به روی بدهد تا نماید ضیغمی
ننگ روباهست رو بر ضیغم نر داشتن
کوه را گو پیش حلم او ز دعوی رسته باش
علم را در علم باید سنگ دیگر داشتن
برگزیدن این و آن را بر با و باشد شبیه
بر شبه آوردن و همسنگ گوهر داشتن
کس شبه همسنگ گوهر کی کند پیش حکیم
کی عرض را میتوان در حد جوهر داشتن
گر نباشد قطب گردون وجود اولیاء
آسمان کی میتواند قطب و محور داشتن
اولیا را گر نباشد پادشاهی چون علی
چون توانند از مه و خورشید چاکر داشتن
گلشن توحید را باید گل صدق و صفا
تا تواند شیر را در بیشه مضطر داشتن
گل همان بهتر که بدهد بر غضنفر چشم زخم
نی رخی تابنده چون چشم غضنفر داشتن
این گل صدق و صفا در گلشن توحید ماست
از خلوص جان باین روح مطهر داشتن
نقطه ئی از علم توحیدش دبیر چرخ پیر
شرح نتواند دهد با هفت دفتر داشتن
هفت دفتر چیست این آن نقطه باشد کاندرو
دائره ایجاد را یارند مضمر داشتن
فاقد کل میتواند در ظلال عقل او
نفس را در عین بی برگی توانگر داشتن
گفت احمر بین جنبیکم لکم اعدا عدو
این کلام الله را نتوان محقر داشتن
اژدر نفس ای برادر خفته بر بالای گنج
گنج خواهی باید اول وضع اژدر داشتن
گنج پر گو گرد احمد اژدر آنرا پاسبان
دفع اژدر کردن و گوگرد احمر داشتن
اهل نفسی از تو شش وادیست تا اخفای دوست
خویش را چون مهره می نتوان بششدر داشتن
اسب تن پی ساز و با رفرف سواران شو رفیق
طی نگردد این طریق از اسب و استر داشتن
جان من نه پای در باب تولای ولی
تا توانی این عدو را در پس در داشتن
این ولی عصر این اکسیر اعظم این امام
خاک شو تا زر شوی این کشتن آن بر داشتن
نفس نتواند شمار خویش از خیل عقول
جز که از همت ره انجامی مشمر داشتن
ای ره انجام وجودت عقل در سیر صعود
ناطقستی نفس ما بر عشق رهبر داشتن
از پی اثبات ذات خویشتن ذات ترا
کرد ظاهر خواست حق برهان اظهر داشتن
خطبه خواندن مر خطیبان را بنام تست پای
برفراز بام این نه پله منبر داشتن
با فروغ آفتاب همتت ما را خطاست
تکیه بر خورشید گردون مدور داشتن
عام کی داند ترا کش در نظر پایه ولیست
دست بر عمرو و توانائی بعنتر داشتن
از نصیری پرس سر این که گوید آن خدای
عرش را یارد فرود و فرش را برداشتن
ای ولی الله اعظم صدر عرش کبریا
گر ترا بیند ترا خواهد مصدر داشتن
ای وجودت حشرا کبر هر که حشر اندر تو یافت
فارغست از انتظار حشر اکبر داشتن
ای قیامت فانی اندر قامتت با این قیام
نیست قائم حجت حشر مکرر داشتن
ای بهشت عدن روحانی که اشعار صفا
در مدیحت بر بهشت آموخت کوثر داشتن
آسمانم باز با سلطان فقرا فکند کار
بعد چندین سال با صد حشمت و فر داشتن
حشمت من را درین دانست اینجا آمدن
صدق آوردن دل و جان ثنا گر داشتن
گفت نتوان گوهر توحید آوردن بدست
جز دلی در بحر عرفان آشناور داشتن
از شهود و غیب مطلق در مظاف آن و این
با وجود کون جامع مخزن زر داشتن
مخزن زر داشتن نبود بود در خاک شور
از عطش جان دادن و دریای اخضر داشتن
ای ظفرهای ترا در پنج حضرت امتداد
میتوان ما را بامدادی مظفر داشتن
ایکه خواهی شعر گفتن شعر ناگفتن بخواه
شعر گفتن نیست چون رزق مقدر داشتن
کسب کردن باید و دانستن سر علوم
صحو معلوم و قوانین مقرر داشتن
تا توان گفتن دو بیتی را که گر بیند خبیر
صورت او را تواند سر مخبر داشتن
نه دو زحف از چار بحر آوردن و از ابلهی
ابتری گفتن ملقب احذ مضمر داشتن
گر نداند نیز نام اخذ و قبض آنهم رواست
نقطه را ناخوانده لاف خط پر گر داشتن
تا سپهر لاجوردی رنگ با کف الخضیب
ثابتست اندر سر تیر دو پیگر داشتن
جسم احباب تو چونان صورت سعدالسعود
باد تقویمش بفال سعد اکبر داشتن
فرق اعدایت بزیر تیغ مریخ ار توان
نحس اکبر را نشیب نحس اصغر داشتن
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در معرفت و حکم و منقبت شاه اولیاء علی مرتضی صلواه الله والسلامه علیه گوید
آمد دم سپید دم آن ماه لشکری
تابنده تر بروی ز خورشید خاوری
زان پیشتر که سر زند از مشرق آفتاب
تابید در سراچه من ماه و مشتری
از سیم خام ساخته سروی سپید فام
بالای سرو مشک تر و لاله طری
سوسن نچیده بودم از شاخ نارون
سنبل ندیده بودم از مشک تاتری
نرگس که دیده سر زند از چنبر هلال
یا آفتاب خاوری از سرو کشمری
جز طره سیاهش بر گونه چو ماه
من اهرمن ندیدم و در خانه پری
ماند ببرده حبشی در خط تتار
آن طره تتاری بر روی بربری
هندو نشسته است بایوان آفتاب
جادو گرفته خانه اختر بساحری
سر زد ز شرق خانه این خاکسار یار
خورشید صبحدم که کند ذره پروری
در چنبر بتاب سر زلف او ببند
خورشید کارخانه این چرخ چنبری
بنشست همچو ماه که در خانه شرف
پهلوی من که بودم بر ماه مشتری
مشکوی من معاینه شد دکه تتار
از بسکه ریخت مشک تر از موی عنبری
ز آنموی تا کمر که نهادست سر بکوه
گر کوه باشد از کمر افتد ز لاغری
جان کی برد کس از کف آن ماه جنگجو
کش لاله جوشنی کند و مشک مغفری
من تشنه حال و در دهن او زلال خضر
من تلخکام و در لب او قند عسکری
نازم بنقش صورت آن بت که پای زد
بردست نقش مانوی و صنع آزری
انگشت احمدیست که زو ماه را شکاف
ابروی یار یا بسپر تیغ حیدری
شاهی که بندگان در دولتش کنند
سلطانی ملوک و گدایان مظفری
سلطان آسمان ولایت که لایزال
با اوست پادشاهی و با چرخ چاکری
از خاک کرد رایت محمودی آشکار
از گرد راه راهروان چتر سنجری
کرد استماع چرخ طنین ذباب او
بر پشت پیل هندوی از کوس نادری
ایدل ز هر گدا مطلب مکرمت که نیست
در شوره زار منبت گلهای احمری
دنیا دنیست نیست باقبالش ارتفاع
در زیر پای تست چه جوئی ازو سری
سر نه ب آستانه بار ولی امر
ای آنکه جست خواهی بر خلق سروری
ای بنده گدای در پادشاه فقر
از خاکپای کن بسر شاه افسری
موسای وقتی آن ید بیضا دراز کن
کوتاه کن فسانه فرعون و سامری
سنگی که پای تست برو دست حق زند
بر فرق آسمان کند ار با تو همسری
پیچیده کوه بر سر خارای لعل گون
پوشیده دشت بر تن دیبای ششتری
آمد گه ربیع و دم باد کیمیاست
سنگ سیاه کرد ببر جامه زری
می خور بطرف سبزه که گسترد گل بساط
تا باد مطربی کند و مرغ شاعری
بلبل بدیهه گوید با نطق بو نواس
قمری قصیده خواند باطبع بحتری
آئینه ئیست جام جم ایدل که زو بپاست
در پیش سیل حادثه سد سکندری
اسکندری تو لیک ز آب حیوه دور
می خضر کش در این ظلماتست رهبری
زان باده ولایت مطلق کزوست صاف
مرآت آفتاب وجود از مکدری
بنشان نهال صدق که آرد ببار حق
ای مستمع که مدعیانند مفتری
بر کن درخت آز و منبت که ایندو صنو
از بیخ جهل رسته و بار آورد خری
ای جد نه پدر ببر از چار مام طبع
پیوند دل که نیست درو مهر مادری
این عنصر لطیف که گنجینه خداست
در سینه تو دل بکن از جسم عنصری
قطب تو دل تو دایره مرکز ولی
بر دور مرکز خود بنمای پرگری
بفروش خویشتن که خریدی خدای را
ای بی خبر ز عالم این بیع و این شری
در کوه امر استقمت نیست سنگ کاه
تازین پل دقیق تر از موی نگذری
باید هزار بار نهی پوست مار وار
تا این حجاب ششدر نه توی بردری
جز دست مرتضی که زند مر حب ترا
گردون که آختی چو یهودان خیبری
عنتر کشست و عمرو فکن ذوالفقار امر
بگذار ایدل از سر عمروی و عنتری
سنگ عرض بریز که دریای معرفت
در راه تست و گوهر دریاست جوهری
نقاد گوهرست بمرصاد اقتصاد
دربار تست سنگ و بصد ننگ میبری
ور گوهرت بدست نیامد مبر سفال
کاین بار می نیرزد هرگز بدین کری
برخور به پند من که بود آب خضر روح
باشد کزین حیات خداداد برخوری
پر کن ز گوهر خرد انبان افتقار
تا جای خس نماند در ظرف از پری
بهر نثار پای گدایان راهرو
در راه حیدری بره انجام جعفری
سلطان عرش دل اسد غاب غیب ذات
کز قاب هر دو قوسش گامیست برتری
الحق که داد داد ولایت چنانکه داد
پیغمبر مؤید داد پیمبری
سر رشته حقایق در دست امر اوست
اینست پادشاهی واینست مهتری
ما بنده طریقت این خاک درگهیم
با دست پیش همت ما گنج قیصری
برگاه سلطنت ندهم خانقاه فقر
عرش خداست خانه با این محقری
ما را چه اعتناست بتاج شهی که هست
درویش را کلاه نمد افسر سری
خاکی که پای ما بسر اوست کیمیاست
ای سر بباد داده پی زر شش سری
دست ملوک خاک شد و گرد و ره نیافت
ما را بعطف دامن دلق قلندری
در دور ناصریست ظهور کمال من
با اینکه بی کمال بود دور ناصری
محمود نیست دوره ما را ولیک هست
بر تارک چکامه من تاج عنصری
محمود ماست حکمت غرای بی نیاز
مسعود ماست معرفت ذات تنگری
چشمم بروی شاهد و گوشم ببانگ چنگ
بر روی دست من سر آن زلف سعتری
من در خمار بودم و آن لعل میفروش
من تشنه کام و بر کف او جام گوهری
او داد من گرفته ز دم صاف تا بدرد
من تر دماغ عطسه آن جام عنبری
میخانه خانه من و می در سبوی من
بسم الله ای حریف من ار باده میخوری
ما خود صفای مست دل از دست داده ایم
جز یار مانداند آئین دلبری
دادم بدوست دل که مرا جان دهد بعشق
غافل که عشق سازدم از جان و دل بری
برد آنچه داشتم من از پای تا بسر
پنداشتم که عشق تو کاریست سرسری
اول بجسم مرده دلان فیض روح داد
بنمود عاقبت به رگ روح نشتری
ای پادشاه مطلق موجود کائنات
کی بنده بر خدای تواند ثناگری
عشق تو گلشنیست که از آتش هواش
بر خاک میچکد گل بشکفته از تری
روح تو بر اراضی عیان ماسواست
خورشید آسمان وجود از منوری
کحل الجواهر بصر آفتاب کرد
جسم تو خاک ره سپر فدفد غری
بر آن روان چرخ مدار از ملک سلام
بر این تن نهفته بخاک از خدا فری
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۳ - سؤال اول
تواند شد که روزی عبد سالک
شود حق را ز سر تا پای مالک
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۱۱ - سؤال پنجم
چه باشد معنی ختم ولایت
که باشد خاتم این ژرف آیت
چنین دانم که محی الدین اعراب
نماید ختمی دعوی درین باب
وگر خود گوید او عیسی بن مریم
ولایت را بود زیبنده خاتم
علی کو اولیا را هست آدم
ولایت را بود ختم مسلم
دگر خاتم بود مهدی بهر حال
که جز مهدی نداند دفع دجال
بود این قیل و این قال از تمرد
و یا باشد پذیرای تعدد
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۲۶ - توضیح
چو موسی طبل ار نی زد بنوبت
شرر زد بر ملائک نار غیرت
که ما با اینکه از صقع وجودیم
حباب و موج این دریای جودیم
بحق هرگز نکردیم این جسارت
ز خاکی از چه سر زد این عبارت
به حربه آتشین آن زمره نور
بموسی حمله ور گشتند در طور
که ای نوزاده زنهای حایض
چرا کردی تخطی در فرایض
چه حاصل بردی ای شوریده خاک
ازین شورش که افکندی بافلاک
چه سود آوردی ای آلوده رنگ
ازین سودای بی سرمایه جز ننگ
تو از خاکی چه خواهی سرفرازی
ب آتش کن نه با خورشید بازی
بچشم سر چسان کس بیند آن ذات
که بیرونست از وضع و محاذات
نتابد نور اوصاف ثبوتی
باستجلای پرده عنکبوتی
کنون با حربه های آتش قهر
کنیمت همچو آتش شهره شهر
دمی ای مرغ بی هنگام دم گیر
بده سر پای رفتار عدم گیر
ز حد خویش پا بیرون نهادن
بود سر را بباد قهر دادن
شد از قول ملک وز هول آتش
دماغ فکرت موسی مشوش
گریز شش جهه را راه مسدود
پناهی به ندید از حصن مقصود
بدان حضرت کشیدش ناله دل
دل او رفت و او دنباله دل
خدا را آن شبان طور حاجات
نمودی با زبان دل مناجات
که ای دست نجات از این مغاکم
رهائی ده که مشرف بر هلاکم
ملک بیند مرا سافل فلک هم
فلک از سیر من غافل ملک هم
تو آگاهی که من مشتاق نورم
تو نور نخل و من موسای طورم
چو کرد آن شیرخواره عشق زاری
شد از پستان رحمت شیر جاری
نمودش حق بچشم سر بینا
بچندین سوی چندین طور سینا
بهر طوری هزاران موسی فرد
بهمت جفت آن مردانه مرد
دل اندر هایهوی لا تذرنی
زبان در گفتگوی رب ارنی
عجب تر آنکه میاید از این در
جواب هر یکی بر طرز دیگر
یکی را لن ترانی برده از دست
یکی از باده لا تقنطوا مست
یکی را کرده لا تحزن طربساز
یکی بشنیده از لا تاء/من آواز
نه آن واپس رود نه آید این پیش
بیک قولند هم آواز و هم کیش
خدا خوی و خدا جوی و خداگوی
بجسم هر کلیمی هر سر موی
ملک چون دید موسی از عدد بیش
فکندی بال و بگرفتی سرخویش
ولی در دوره منصور احمد
ز سینای علی در طور احمد
ز دست ار موسی اندازد عصا را
ملک در حلقه ماند اژدها را
که با دست و عصا و کوشش و جوش
ز حد پیشست موسای نمدپوش
سراسر سر حق در سینه دارند
تو گوئی در مند آئینه دارند
ولیکن دارد این موسی ب آثار
ز موسای نخستین فرق بسیار
یکی با آنکه در طور معانیست
جواب ار نی او لن ترانیست
یکی در جنگ و جوش جیش مردم
گروهی جمله کالانعام بل هم
چو پور دوم آن آشفته دوست
ظهور جان جان در کسوت پوست
که گوید کی تو بودی دور ای یار
که تا ما را رساند بر تو آثار
تو کی غائب شدی از دیده جان
که باشد دیدنت محتاج برهان
الا ای مقتل عشاق کویت
شود کور ار نبیند چشم رویت
یک سر خدا گوید بمنصور
یکی جام صفا بخشد بطیفور
که این بر منبر و آن بر سر دار
ولایت را کنندی کشف اسرار
شه دیگر دمد در نای سیری
نوای لیس فی الدارین غیری
شهی در کوی و سلطانی بمصرع
کشندی پرده از سر مقنع
ولایت ساری و جاریست چون نهر
بکوی از کوی و از بازار در شهر
نه مقطع دارد این دولت نه مبدا
بهر دوری بود پنهان و پیدا
ز صنع مهدی این اکسیر اعظم
شود طرح و کند زر قلب آدم
برین تدبیر و این صنعست بالطوع
ولیکن مهدویت نیست بالنوع
بود مهدی امام حی قائم
که طور اوست در اطوار دائم
ز صلب عسکری در بطن نرجس
مکان و لامکان را ماه مجلس
بدست اهل دل پیمانه اوست
دل کامل تجلی خانه اوست
بود دل بیت معمور ولایت
در و دیوارش از نور ولایت
مقامش مضرب خرگاه مهدیست
دل وارسته بیت الله مهدیست
خدا را چونکه با مهدی دوئی نیست
خدا باشد نه دل و ما توئی نیست
ولی را جای در دلهاست بی شک
خدا در بنده منزلهاست بی شک
درین دل خوبروئی خانه کردست
چو گنج و خانه را ویرانه کردست
دلارامی دلم را برده از دست
که دل در دست عشقش ماهی و شست
بشست عشق نفتاد ایچ ماهی
بجز دل کش بود شست الهی
گرم ویرانه کرد افسانه عشق
گنه آباد بادا خانه عشق
بود عشق آتشین و آهنین دل
وگرنه چون بود ثابت چنین دل
شرر زد آتشین خوئی بجانم
ز آتش سوخت مغز استخوانم
نوائی مانده و نائی دگر هیچ
سری ماندست و سودائی دگر هیچ
فنای فقر را سلطان شناسد
بود روشن که جان را جان شناسد
شناسای ولایت صاحب دل
نه آنکو مینهد گل بر سر گل
کسی داند که از سلطانیش ننگ
نه آنکو سنگ دارد بر سر سنگ
شناسد اولیا مر اولیا را
خداوندا نه هر ناکس خدا را
ولی را جز ولی همدم نباشد
درینجا جای نامحرم نباشد
تو قشری اولیا لب لبابند
به نشناسی که در تحت قبابند
اگر در کعبه باشند و اگر دیر
بهم خویشندی و بیگانه از غیر
تو کورستی ندانی نور خود چیست
ز گرمی پی توان بردن مگو نیست
برین انکار چون شمشیر عریان
مزن خود را که جسمت گشته بیجان
ترا قاف منیت پرده دارست
گذر زین قاف سیمرغ آشکارست
توانی برد پی بر حال سیمرغ
اگر سازی وطن بر بال سیمرغ
بجوعست و سهر باصمت و عزلت
تو در پر خوردن و در خواب غفلت
شهود ار نیست باید ذکر بسیار
که یارستی درخت ذکر را بار
ولی از بعد بار یار چیدن
درخت ذکر را باید بریدن
ببر پی بر خدا از ذکر و از فکر
که مذکورست عین ذاکر و ذکر
بدین آلودگی بی علم و ادراک
تو خواهی برد پی بر عالم پاک
خدا بنشسته در دلهای پاکست
نه آنکو بسته این آب و خاکست
دل وابسته بر این خاک دل نیست
خدا در دل بود در آب و گل نیست
تو کن پرواز از این آب و گل پست
که سلطان را نشیند باز بر دست
مگر بر ساعد سلطان نشیند
که چشم باز سلطان را نبیند
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۶ - اظهار عاشقی کردن مرجانه با شهریار گوید
سپهبد بپیچید بر خویشتن
سرم گفت کز خود ببری ز تن
که حاصل نگردد ز من کام تو
نیاید سر من بدین دام تو
تو دودی و من آتش سرکشم
تو شامی و من صبح خنجرکشم
ترا کی شناسم بجای عروس
کجا جفت با زاغ گردد خروس
گزیدن ز تو دوریم دور نیست
تو قیری و جفت تو کافور نیست
مرا سر ز تن دور بهتر بود
که مثل تو زشتم برابر بود
چو مرجانه بشنید ازو این سخن
خروشید چون شیر نر اهرمن
که ای نامور کاشناه آمدم
ولیکن تو را نیکخواه آمدم
چرا نیست در روز رخشنده ماه
شب تیره باشد فروزنده ماه
سمن عارضان رخ چو زینت دهند
به گل برگ بر خال عنبر نهند
بباغ ارچه گلهای الوان بود
بنفشه هم از خیل ایشان بود
بیا از من امروز بردار کام
مزن بیرضای من امروز گام
وگرنه ز من رنج بینی بسی
نیابی دگر کام خود از کسی
جهانجو ز افسان چنان بود مست
که نارست یازد سوی تیغ دست
بدان دز همی بود و خون میگریست
چگویم که از درد چون میگریست
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۱۴
خرد کز همه چیزها برتر است
هم آخر کشد باده در وی قلم
چو عرض شریف تو باشد بجای
ز بیشی و کمی چه بیش و چه کم
اگر حاسدی قصد جاه تو کرد
کز آن قصد گردد مگر محترم
ز بسیاری خصم و اندوه پیل
زیانی نباشد به بیت الحرم
چو یزدان بود حافظ ذات تو
چه باید شد از قصد خصمان دژم
چه نسبت بود حاسدان را به تو
کسی فربهی چون شمارد ورم
به یزدان پناه و بدو یارگیر
که آنجا توان یافت لطف و کرم
حدیث ثنای من و حضرتت
چوران ملخ دان و چون خوان جم
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۷
تو آن ابری که ناساید شب و روز
ز باریدن چنانچون از کمان تیر
نباری در کف دلخواه جز زر
چنانچون بر سر بدخواه جز بیر
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۷ - در مدح حضرت علی بن الحسین الاکبر علیه السلام
ای لعبت فَرّخ رخ فرخنده شمایل
دل ها به تو مشتاق و روان ها به تو مایل
افتاده ی تیر نگهت عارف و عامی
دلداده ی چشم سهیت عالم و جاهل
بر پای دل از سلسله ی موی تو زنجیر
بر گردن جان از سر زلف تو سلاسل
از جور غم هجر تو دست همه بر سر
در خاک سر کوی تو پای همه در گِل
در حلّ یکی عقده زموی تو بماندیم
با اینکه نمودیم بسی حلّ مشاکل
بگشا لب جان بخش که ما سنگ دلان را
در نقطه ی موهوم شده مسئله مشکل
مجموعه ی خوبی شد زآن گه که وجودت
پر گشته زمهر شه فرخنده خصایل
مرآت جمال ازلی شبه پیمبر
مصباح هدا نور خدا شمس قبایل
مقتول نخستین زسلیل شه لولاک
که آمد غم او ناسخ غم های اوایل
فرزانه ذبیحی که به میدان محبت
پیش از همه یاران شده در جستن قاتل
محبوب خلیلی که نموده به ره حق
یک مرتبه هفتاد و دو قربانی قابل
از خویش تهی گشته و سرشار زمعشوق
گردیده زجان دور و به جانان شده واصل
بودی علی اکبر شاه شهدا را
نور بصر و راحت جان و ثمر دل
ز آن رو شه دین گفت پس از وی که نباشم
ای راحت جان بی تو به جان راغب و مایل
رفتی تو و فارغ شدی از اندوه عالم
من ماندم و غم بی تو درین غمکده منزل
در بحر جهان آل علی کشتی توحید
مستمسک این فُلک بَرد رَخت به ساحل
ز انوار علی بن حسین بن علی شد
از عرصه ی دل ظلمت هر وسوسه زائل
چون یار «محیط» است ولای علی و آل
از زلزله ی حشر نگردد متزلزل
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۲۰ - مختوم به مدح حضرت مالک اشتر روحی له الفدا
مرید عشق نجوید، مراد خاطر خویش
خوش است عارف سالک، به هر چه آید پیش
نکو است آن چه کند دلستان، چه جور و چه مهر
خوش است هرچه زجانان رسد، چه نوش و چه نیش
غلام همت آنم که خاطر مجموع
پی دو روزه ی دنیای دون نکرد، پریش
ز چنگ حادثه خواهی شکسته دل نشوی
به هوش باش نگردد، دلی زدست تو ریش
ز بندگان طبیعت مجو مسلمانی
که این سیاه دلان، کافرند در همه کیش
طُفیل هستی یارند، بنده و آزاد
رهین منّت عشقند، منعم و درویش
به عشق کوش که مردان راه حق بردند
به یُمن سلطنت عشق، کارها از پیش
ز عشق مالک اشتر، بدان مقام رسید
که قاصر است زدرکش، عقول دوراندیش
شه ولایت فرمود، بهر من مالک
چنان بُدی که بُدم من، برای سید خویش
بُرنده تیغی خواندش، زتیغ های خدا
مر این حدیث زگفتار او است، بی کم و بیش
«محیط» بندگی بندگان، آل رسول
مرا است مذهب و آئین، مرا است ملت و کیش
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۳۳ - در نعت حضرت رسالت پناه صلی الله علیه و آله و سلم
سه چیز اهل طلب را بود نشان سعادت
خلوص نیت و قلب سلیم و صدق ارادت
نه بندگی است که مر، دوری است و نفس پرستی
زبیم دوزخ و شوق جنان کنی چو عبادت
طبیعت سبعی غالب است تا به نهادت
گمان مبر که سوی آدمی و اهل سعادت
دل شکسته به دست آر و درد عشق که گردد
دلت مقام حق و آیدت خدا به عبادت
زحال عیسی و قارون پدید گشت که تن را
برد به چرخ تجرد، کشد به خاک زیادت
غم فراق توام کشت و زنده کرد وصالت
فراق و وصل تو آمد، دلیل موت و اعادت
کجا قبول شود دعوی خدای پرستی
از آن که نفس پرستی نموده شیوه و عادت
نبود نام زآدم که بود سید بطحا
نبی خاتم و بودش به کائنات سیادت
بدان رسیده که خوانند غالیش چو نصیری
زبس که شاه پرستی «محیط» را شده عادت
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۳۶ - در مدح حضرت اسدالله الغالب علی ابن ابیطالب علیه السلام
آن شاهد مقصود که در پرده نهان بود
دوشینه ی بر دیده ی من، جلوه کنان بود
نوشین لب و رخشان رخ و زلف به خم او
نور بصر و تاب دل و قوت روان بود
خواندم مه و مهرش به نکویی چو بدیدم
بهتر ز مه و مهر، نه این بود و نه آن بود
می خواندمیش ماه اگر، ماه سخنگو
می گفتمیش سرو، اگر سرو روان بود
بیدار شد از خواب چو چشمان تو شد باز
هر فتنه ی خوابیده که در ملک زمان بود
خود را نگه از فتنه ی ایام، توان داشت
وز نرگش فتان تو، ایمن نتوان بود
هر سود که گفتند به بازار جهان هست
دیدیم به جز سود غمت جمله زیان بود
معذور همی دار اگر بی خود و مستیم
هشیار به دور لب لعلت نتوان بود
گر زلف و بناگوش ترا خلق نمی کرد
ایزد، نه زدین نام و نه از کفر نشان بود
در حلقه ی نوشین دهنان، هرکه بدیدم
این ملطع جان بخش منش ورد زبان بود
روزی که نه از ماه نه از مهر نشان بود
روشن زتجلی علی کون و مکان بود
وجه الله باقی که عیان شد زشهودش
آن شاهد غیبی که پس برده نهان بود
موسی ار نی گوی، چه در طور درآمد
نوری که تجلی بر آن بود، همان بود
با کشتی خود خود نوح زحملش سخنی گفت
زان روی زطوفان حوادث، به امان بود
آتش به خلیل الله از آن برد سلامت
گردید که حبّ علیش جوشن جان بود
صوت خوش داود که بردی دل عالم
یک شمه اش از فیض لب و لطف میان بود
از شادی قرب حرمش از دل آدم
رفت آن غم و اندوه که از بعد جنان بود
چون یافت مدد از دم او عیسی مریم
جان بخش دمش غیرت آب حیوان بود
چون نام علی نقش نگین کرد سلیمان
حکمش چو قضا بر همه ی خلق روان بود
تنها نه همین بود معین، ختم رسل را
بر خیل رسل یار، به هر عهد و زمان بود
در منقبتش هر چه «محیط» از دل و جان گفت
صدق است و یقین دان، نه دروغ و نه گمان بود
شاهی که تولاش بود معنی ایمان
کافر بود آن کس که بگوید، نه چنان بود
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۶۸ - در وفات شیخ الفقها حاج ملّا علی کنی می فرماید
ای دریغا که باز در اسلام
خللی روی داد، سخت عظیم
«ثُلمةٌ لا یسدُّها شیء»
یافت ره، در اساس شرع قویم
منکسف گشت شمس چرخ هدی
تیره شد روز عالمی از بیم
عالمی در غمند و ماتم، از آنک
عمل و علم و فضل، گشت یتیم
آن که از زادن چو او، نحریر
ما در روزگار هست، عقیم
حجة المسلمین والاسلام
حاج ملّا علی، فقیه جسیم
مولدش کن و خطه ی تهران
بود مسکن، ز روزگار قدیم
در زمان هزار و دو صد و بیست
هست مولود آن فقیه علیم
در سپنجی سرای، فانی بود
قرب هشتاد و هفت سال مقیم
خلق را سوی حق هدایت کرد
داد آیین بندگی تعلیم
زادراه معاد، آماده
کرد ر اعمال نیک و قلب سلیم
شادمان نفس مطمئنه ی او
کرد رجعت به سوی ربّ کریم
به دو سال هزار و سیصد و شش
کرد جان را به پیک حق تسلیم
در محرم سه روز مانده زماه
پنجمین هفته شد، به دار نعیم
در جوار دو بحر رحمت حق
گشت مدفون و یافت فوز عظیم
شاه عبدالعظیم و حمزه که هست
زاده هفتمین امام کظیم
یافت زاسماء حق غفور ودود
بهر تاریخ رحلتش ترقیم
حاج ملاعلی و باغ و جنان
هست تاریخ آن فقیه علیم
باز تاریخ را «محیط» سرود
به جنان شد معین شرع قویم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۳۵ - در تاریخ وفات محیط سروده شده
رفت از جهان به ماه صفر صد هزار حیف
قطب سخنوران و رح پاک دین محیط
کلک دبیر از پی او نگاشت
حیف از محیط فضل و عزیز بهین محیط
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۴
عالم به غیب اگر نیست چون هر که را قرین شد
نشنیده زونویسد هرچش گذشت در دل
آب سیه برآرد و از قعر بحر تیره
در ثمین نماید چون آورد به ساحل
از ضعف میبرندش بر دوش و این عجب تر
گز یک قدم تواند رفتن ز چین به بابل
گر جمله جهان را چومیر جمله عالم
بخشد نمی کند سر بالا ز شرم سایل
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۷
از دیده زهاد اگر زود آید
چون در غم عشق نیست بی سود آید
هر گریه اگر قبول معبود آید
طاعت بود آن گریه که از دود آید
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۸
در علم و عمل هرکه مکمل گردید
گویند که چون مرد به مطلب برسید
ما چون به خدا رسیم کاندیشه ما
هرچند که جان داد جایی نرسید