عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
امام خمینی : رباعیات
مجنون شو
امام خمینی : رباعیات
مراد دل
امام خمینی : رباعیات
جام
امام خمینی : رباعیات
ای عشق
امام خمینی : رباعیات
خار راه
امام خمینی : رباعیات
لاف اَنَاالحَق
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
پیام بلبل
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
دریای وصال
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
خراب چشم
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
تک بیت
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
تک بیت
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
بُت عشوهگر
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۴
رشتهٔ تسبیح بگسستیم ما
بر میان زنار بربستیم ما
جز غمت کو بود با ما همنفس
در بروی جملگی بستیم ما
پیشهٔ ما رندی و میخواره گیست
شیشهٔ ناموس بشکستیم ما
بوالعجب بین بی می و مطرب تمام
همچو چشم مست او مستیم ما
تا گرفتار رخ و زلفش شدیم
از قیود کفر و دین رستیم ما
هستی ما از میان برچیده شد
زین سپس از هست او هستیم ما
شاهد مقصود درخود دیدهایم
با نگاه خویش پیوستیم ما
هرکه زخم کاری اسرار را
دیده داند صید آن شستیم ما
بر میان زنار بربستیم ما
جز غمت کو بود با ما همنفس
در بروی جملگی بستیم ما
پیشهٔ ما رندی و میخواره گیست
شیشهٔ ناموس بشکستیم ما
بوالعجب بین بی می و مطرب تمام
همچو چشم مست او مستیم ما
تا گرفتار رخ و زلفش شدیم
از قیود کفر و دین رستیم ما
هستی ما از میان برچیده شد
زین سپس از هست او هستیم ما
شاهد مقصود درخود دیدهایم
با نگاه خویش پیوستیم ما
هرکه زخم کاری اسرار را
دیده داند صید آن شستیم ما
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۵
از آن زلف پریشانیم چون سنبل پریشانها
وز آن چاک گریبانیم چاک اندر گریبانها
چو یک معنی که پوشانی بگوناگون عباراتی
حجار پرتو رخسارهٔ جانانه شد جانها
مریض کشور عشقم عجب نبود اگر باشد
مرا بالین ز خاره بستر از ریگ بیابانها
نگردد گرد نعش زهرآلودم سک کویت
ز بس بر جسم بیمارم زدی پر زهر پیکانها
بخاطر آورید ای همدمان ناکامی ما را
چو بنشینید و مینوشید در طرف گلستانها
مرا دامان پر از آلایش و دارم امید آن
که بخشایند جرم ما طفیل پاکدامانها
چنان کارم ز عشق او برسوائی کشید اسرار
که خوانند داستان ما بدستان دردبستانها
وز آن چاک گریبانیم چاک اندر گریبانها
چو یک معنی که پوشانی بگوناگون عباراتی
حجار پرتو رخسارهٔ جانانه شد جانها
مریض کشور عشقم عجب نبود اگر باشد
مرا بالین ز خاره بستر از ریگ بیابانها
نگردد گرد نعش زهرآلودم سک کویت
ز بس بر جسم بیمارم زدی پر زهر پیکانها
بخاطر آورید ای همدمان ناکامی ما را
چو بنشینید و مینوشید در طرف گلستانها
مرا دامان پر از آلایش و دارم امید آن
که بخشایند جرم ما طفیل پاکدامانها
چنان کارم ز عشق او برسوائی کشید اسرار
که خوانند داستان ما بدستان دردبستانها
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۲۰
سینه بشوی از علوم زاده سینا
نور و سنائی طلب ز وادی سینا
یار عیانست بی نقاب در اعیان
لیک دراعین کجا است دیده بینا
ساغر مینا ز دست پیر مغان گیر
چند خوری غم بزیر گنبد مینا
طعنه بویس و قرن زنی و قرین است
دیو و ددت قرنها و ساء قرینا
نیست رواماقرین ظلمت دیجور
روی تو عالم فروغ ماه جبینا
پرتو مهر از فلک بخاک گرافتد
خود چه شود عیسیا سپهر مکینا
یک نفس ای خاک راه دوست خدا را
بر سر اسرار زار خاک نشین آ
نور و سنائی طلب ز وادی سینا
یار عیانست بی نقاب در اعیان
لیک دراعین کجا است دیده بینا
ساغر مینا ز دست پیر مغان گیر
چند خوری غم بزیر گنبد مینا
طعنه بویس و قرن زنی و قرین است
دیو و ددت قرنها و ساء قرینا
نیست رواماقرین ظلمت دیجور
روی تو عالم فروغ ماه جبینا
پرتو مهر از فلک بخاک گرافتد
خود چه شود عیسیا سپهر مکینا
یک نفس ای خاک راه دوست خدا را
بر سر اسرار زار خاک نشین آ
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۲۶
فتادهایم ز غم روزگار درگرداب
بیار ساقی گلچهره کشتی می ناب
شراب ناب بیاب و بتاب روز جهان
که هست نزد خردمند این جهان چو سراب
اگرنه کار فلک کجروی است داده چرا
بدیده هر شبه بیدار وی به بختم خواب
بجز طراوت رویت ندیدهام در گل
بجز حدیث تو نشنیدهام ز چنگ و رباب
ز بیم غیر بسویش نمیتوان نگریست
ز دیده اشک فشانم که بینمش در آب
نه عیب او است رقیبش ببین که در قرآن
قرین آیهٔ رحمت بود و عید عذاب
بیا بگو که جز اسرار زان لب میگون
که از مشاهده باده بوده مست و خراب
بیار ساقی گلچهره کشتی می ناب
شراب ناب بیاب و بتاب روز جهان
که هست نزد خردمند این جهان چو سراب
اگرنه کار فلک کجروی است داده چرا
بدیده هر شبه بیدار وی به بختم خواب
بجز طراوت رویت ندیدهام در گل
بجز حدیث تو نشنیدهام ز چنگ و رباب
ز بیم غیر بسویش نمیتوان نگریست
ز دیده اشک فشانم که بینمش در آب
نه عیب او است رقیبش ببین که در قرآن
قرین آیهٔ رحمت بود و عید عذاب
بیا بگو که جز اسرار زان لب میگون
که از مشاهده باده بوده مست و خراب
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۳۱
باز بلبل لحن موسیقار داشت
دعوی دیدار موسی وار داشت
گل بگلزار آتش از رخسار زد
یعنی آتش نخل عاشق بار داشت
عشق او خونخوار بوده است و بود
نی همین منصور را بردار داشت
مصحف رخسار اگر بنموده است
در برابر گیسوی زنار داشت
زان شب عالم تمامی روز کرد
زین دگر روز جهان تار داشت
نی همین در کار جانبازی ست دل
عالمی را عشق بر این کار داشت
گر خرد آرد کلیمی لیک عشق
صد چو موسی طالب دیدار داشت
معنیش را رجعت و تکرار نیست
گر به صورت رجعت و تکرار داشت
باز شد با هر گدائی همنشین
پادشاهی کو ز شاهان عار داشت
زان لبم هر دم شفائی میرسد
چشم بیمارش گرم بیمار داشت
تا چه واقع شد که با صد ناز باز
کشتن اسرار را اصرار داشت
دعوی دیدار موسی وار داشت
گل بگلزار آتش از رخسار زد
یعنی آتش نخل عاشق بار داشت
عشق او خونخوار بوده است و بود
نی همین منصور را بردار داشت
مصحف رخسار اگر بنموده است
در برابر گیسوی زنار داشت
زان شب عالم تمامی روز کرد
زین دگر روز جهان تار داشت
نی همین در کار جانبازی ست دل
عالمی را عشق بر این کار داشت
گر خرد آرد کلیمی لیک عشق
صد چو موسی طالب دیدار داشت
معنیش را رجعت و تکرار نیست
گر به صورت رجعت و تکرار داشت
باز شد با هر گدائی همنشین
پادشاهی کو ز شاهان عار داشت
زان لبم هر دم شفائی میرسد
چشم بیمارش گرم بیمار داشت
تا چه واقع شد که با صد ناز باز
کشتن اسرار را اصرار داشت
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۳۴
ای من فدای عاشقی هرچندخونخوارمن است
خار غمش گو جا کند در سینه گلزار من است
دادم نخستین دل بدودرسینه کشتم مهراو
لیکن مدام آن جنگجودرقصد آزار من است
تا تار گیسو ریخته جانها بتارآویخته
گویددل بگسیخته منصورم این دارمن است
آنجا که هستی حق است هستی کُل مستغرق است
جائی که نورمطلق است کی جای اظهارمن است
باشدمرا از خود تله کرمم تنم بر خود پله
نبود مرا از وی گله دوری زپندار من است
هرجا نظر انداختم جز او کسی نشناختم
زاغیار تا پرداختم دل را همه یارمن است
تا دل بسیر افتاده است هرشروخیرافتاده است
ظاهر بغیر افتاده است در خفیه درکار من است
اجرای عالم یک بیک گر خود سماک و گرسمک
جن و ملک نجم و فلک کل شرح اسرار من است
خار غمش گو جا کند در سینه گلزار من است
دادم نخستین دل بدودرسینه کشتم مهراو
لیکن مدام آن جنگجودرقصد آزار من است
تا تار گیسو ریخته جانها بتارآویخته
گویددل بگسیخته منصورم این دارمن است
آنجا که هستی حق است هستی کُل مستغرق است
جائی که نورمطلق است کی جای اظهارمن است
باشدمرا از خود تله کرمم تنم بر خود پله
نبود مرا از وی گله دوری زپندار من است
هرجا نظر انداختم جز او کسی نشناختم
زاغیار تا پرداختم دل را همه یارمن است
تا دل بسیر افتاده است هرشروخیرافتاده است
ظاهر بغیر افتاده است در خفیه درکار من است
اجرای عالم یک بیک گر خود سماک و گرسمک
جن و ملک نجم و فلک کل شرح اسرار من است
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۴۰
دمی نه کار زوی مرگ بر زبانم نیست
چرا که طاقت بیداد آسمانم نیست
بزیر تیغ تو من پر زدن هوس دارم
هوای بال فشانی ببوستانم نیست
خوشم که نیست مراروزن از قفس سوی باغ
که تاب دیدن گلچین و باغبانم نیست
میان آتش و آبم ز دیده و دل خویش
شبی که جای بر آن خاک آستانم نیست
بگوشهٔ قفسش خوگرفتهام چندان
که گر رهاکندم ذوق آشیانم نیست
دلت چو واقف اسرار و نکته دان باشد
چه غم بساحت قرب تو گر بیانم نیست
چرا که طاقت بیداد آسمانم نیست
بزیر تیغ تو من پر زدن هوس دارم
هوای بال فشانی ببوستانم نیست
خوشم که نیست مراروزن از قفس سوی باغ
که تاب دیدن گلچین و باغبانم نیست
میان آتش و آبم ز دیده و دل خویش
شبی که جای بر آن خاک آستانم نیست
بگوشهٔ قفسش خوگرفتهام چندان
که گر رهاکندم ذوق آشیانم نیست
دلت چو واقف اسرار و نکته دان باشد
چه غم بساحت قرب تو گر بیانم نیست
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۵۰
ای دل نخوری محنت و اندوه که چندت
از یار و دیار ار ببریدند برندت
تا قدر شب قدر وصالش نشناسی
در تاری از آن طره فکندند به بندت
هر چیز که بینی ز زمانی و زمینی
تا مثل شوندت ز قفا جمله دوندت
آن شاهد نغزی که بهر پوست چو مغزی
ای نطق نلغزد بدوئی پای سمندت
در جمله ببین دلبر و آن جمله ببین خود
از خود بگذر تا که بخود راه دهندت
خاموش شو اسرار مگو سرّ محبت
ورنه بسوی دار چو منصور برندت
از یار و دیار ار ببریدند برندت
تا قدر شب قدر وصالش نشناسی
در تاری از آن طره فکندند به بندت
هر چیز که بینی ز زمانی و زمینی
تا مثل شوندت ز قفا جمله دوندت
آن شاهد نغزی که بهر پوست چو مغزی
ای نطق نلغزد بدوئی پای سمندت
در جمله ببین دلبر و آن جمله ببین خود
از خود بگذر تا که بخود راه دهندت
خاموش شو اسرار مگو سرّ محبت
ورنه بسوی دار چو منصور برندت