عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۴۸
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۵۴
بهر حالی جمال الله جویم
بهر قالی جمال الله جویم
بجز رویش نه بینم هیچ چیزی
ز شوق جان جمال الله جویم
ز پیش و پس ، خبر هرگز ندارم
ز این و آن جمال الله جویم
بمستی یار یاران گرچه مستم
بمستی هم جمال الله جویم
طریق عشق مارا نیست دیگر
بهر ذره جمال الله جویم
فدا شد جسم و جان در ذات یاهُو
بهستی هم ، جمال الله جویم
بهر قالی جمال الله جویم
بجز رویش نه بینم هیچ چیزی
ز شوق جان جمال الله جویم
ز پیش و پس ، خبر هرگز ندارم
ز این و آن جمال الله جویم
بمستی یار یاران گرچه مستم
بمستی هم جمال الله جویم
طریق عشق مارا نیست دیگر
بهر ذره جمال الله جویم
فدا شد جسم و جان در ذات یاهُو
بهستی هم ، جمال الله جویم
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۳
به معمار غمت نو ساختم ویرانه خود را
به یادت کعبه کردم عاقبت بتخانه خود را
فرو ماندند اطبای جهان از چاره ام آخر
به دردی یافتم درمان، دل دیوانه خود را
ز سودایت چنان بد نام گشتم در همه عالم
به گوش خود شنیدم هر طرف افسانه خود را
به گرد شمع رویت بس که گشتم ماندم از پرواز
سرت گردم چه زیبا سوختی پروانه خود را
ادیب من جلیس من شود در حلقه رندان
به گوشش گر رسانم ناله مستانه خود را
در اقلیم محبت از خرابیهاست معموری
به سیل اشک باید کند اساس خانه خود را
سراپا نعمتم با این همه درماندگی خالد
نمی دانم چسان آرم بجا شکرانه خود را
به یادت کعبه کردم عاقبت بتخانه خود را
فرو ماندند اطبای جهان از چاره ام آخر
به دردی یافتم درمان، دل دیوانه خود را
ز سودایت چنان بد نام گشتم در همه عالم
به گوش خود شنیدم هر طرف افسانه خود را
به گرد شمع رویت بس که گشتم ماندم از پرواز
سرت گردم چه زیبا سوختی پروانه خود را
ادیب من جلیس من شود در حلقه رندان
به گوشش گر رسانم ناله مستانه خود را
در اقلیم محبت از خرابیهاست معموری
به سیل اشک باید کند اساس خانه خود را
سراپا نعمتم با این همه درماندگی خالد
نمی دانم چسان آرم بجا شکرانه خود را
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۱۲
بی روی توام ای مه نو خانه خراب
وز هجر توام صبر به دل نقش بر آب است
در خواب توان دیدنت و خواب نیاید
از بس که مرا دیده اقبال به خواب است
دوشم به نگاه تو دل از باده غنی بود
خون جگر امشب می و غم جام شراب است
گر بار دگر دست دهد آن می لعلت
ما را چه غم از فوت نی و چنگ و رباب است
خالد اگرت عمر گرانمایه ز کف رفت
افغان چه کنی، قاعده عمر ذهاب است
وز هجر توام صبر به دل نقش بر آب است
در خواب توان دیدنت و خواب نیاید
از بس که مرا دیده اقبال به خواب است
دوشم به نگاه تو دل از باده غنی بود
خون جگر امشب می و غم جام شراب است
گر بار دگر دست دهد آن می لعلت
ما را چه غم از فوت نی و چنگ و رباب است
خالد اگرت عمر گرانمایه ز کف رفت
افغان چه کنی، قاعده عمر ذهاب است
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۱۴
گر چه اسباب طرب پیش من امشب نه کم است
شادیم بی گل روی تو همه درد و غم است
داب ارباب محبت نبود آسایش
لذت عاشق دل سوخته اندر الم است
به امید سر خود پای منه در ره عشق
که در این مرحله سر باختن اول قدم است
گردن شیشه می گیر و سفالینه جام
اگرت آرزوی تاج کی و جام جم است
جان من دولت جاوبد به دنیا مفروش
گر کنی نیک نظر حاصل آن یک دو دم است
گر زنی نوبت شاهی به جهان تا مانی
اولت درد سر و آخر کارت ندم است
زخم ناخورده ز خالد طمع شر مدار
سینه اش گر به مثل لوح و زبانش قلم است
شادیم بی گل روی تو همه درد و غم است
داب ارباب محبت نبود آسایش
لذت عاشق دل سوخته اندر الم است
به امید سر خود پای منه در ره عشق
که در این مرحله سر باختن اول قدم است
گردن شیشه می گیر و سفالینه جام
اگرت آرزوی تاج کی و جام جم است
جان من دولت جاوبد به دنیا مفروش
گر کنی نیک نظر حاصل آن یک دو دم است
گر زنی نوبت شاهی به جهان تا مانی
اولت درد سر و آخر کارت ندم است
زخم ناخورده ز خالد طمع شر مدار
سینه اش گر به مثل لوح و زبانش قلم است
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۱۵
هرگز ترحمی به من مبتلات نیست
معلوم شد مرا که تو خوف خدات نیست
مرا در قمار عشق تو جان باختیم لیک
با آن دورخ تو شاهی و پروای مات نیست
بهر بلای جان سخنی جستم از لبت
خرسند کن بلات مرا گر بلات نیست
گفتم مگر حیات بود لعل جانفزات
گفتا کلام بیهده کم گو حیات نیست
گر بینم از وفات به بالین پس از وفات
مقصودم از خدای به غیر از وفات نیست
خالد ز کلکت این غزل دلگشا که ریخت
جز در خور بلاغت پیر هرات نیست
معلوم شد مرا که تو خوف خدات نیست
مرا در قمار عشق تو جان باختیم لیک
با آن دورخ تو شاهی و پروای مات نیست
بهر بلای جان سخنی جستم از لبت
خرسند کن بلات مرا گر بلات نیست
گفتم مگر حیات بود لعل جانفزات
گفتا کلام بیهده کم گو حیات نیست
گر بینم از وفات به بالین پس از وفات
مقصودم از خدای به غیر از وفات نیست
خالد ز کلکت این غزل دلگشا که ریخت
جز در خور بلاغت پیر هرات نیست
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۱۶
گر چه اسباب طرب پیش من امشب نه کم است
شادیم بی گل روی تو همه درد و غم است
داب ارباب محبت نبود آسایش
لذت عاشق دل سوخته اندر الم است
به امید سر خود پای منه در ره عشق
که در این مرحله سر باختن اول قدم است
گردن شیشه می گیر و سفالینه جام
اگرت آرزوی تاج کی و جام جم است
جان من دولت جاوبد به دنیا مفروش
گر کنی نیک نظر حاصل آن یک دو دم است
گر زنی نوبت شاهی به جهان تا مانی
اولت درد سر و آخر کارت ندم است
زخم ناخورده ز خالد طمع شر مدار
سینه اش گر به مثل لوح و زبانش قلم است
شادیم بی گل روی تو همه درد و غم است
داب ارباب محبت نبود آسایش
لذت عاشق دل سوخته اندر الم است
به امید سر خود پای منه در ره عشق
که در این مرحله سر باختن اول قدم است
گردن شیشه می گیر و سفالینه جام
اگرت آرزوی تاج کی و جام جم است
جان من دولت جاوبد به دنیا مفروش
گر کنی نیک نظر حاصل آن یک دو دم است
گر زنی نوبت شاهی به جهان تا مانی
اولت درد سر و آخر کارت ندم است
زخم ناخورده ز خالد طمع شر مدار
سینه اش گر به مثل لوح و زبانش قلم است
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۲۵
جان به اسقبال جانان می رود
تشنه سوی آب حیوان می رود
بلبل شیدا شد آزاد از قفس
سوی گلگشت گلستان می رود
زین عجایب تر چه باشد در جهان
مهر را شب پره مهمان می رود
تا ز کف دامان یارم شد برون
خونم از مژگان به دامان می رود
در فراقش صبر کردن چون توان؟
جسم اگر باز ایستد جان می رود
کرد خالد دامن از لعلت یمن
سوی سامان بدخشان می رود
تشنه سوی آب حیوان می رود
بلبل شیدا شد آزاد از قفس
سوی گلگشت گلستان می رود
زین عجایب تر چه باشد در جهان
مهر را شب پره مهمان می رود
تا ز کف دامان یارم شد برون
خونم از مژگان به دامان می رود
در فراقش صبر کردن چون توان؟
جسم اگر باز ایستد جان می رود
کرد خالد دامن از لعلت یمن
سوی سامان بدخشان می رود
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۴۴
ز سودای خود ار خطی به کلک شوق بنشانم
دو صد مجنون کند مشق جنون اندر دبستانم
بگیرد شب پره خورشید را چون آشبان در بر
اگر یک شمه از دل تیرگی غم بر افشانم
گرفتارم به دام دیلمی خوی ستمکاری
رباید دین و دل از مردم و گوید مسلمانم
ندانم در چه کارم چیستم؟ کز حسن بیدادش
گهی چون گل به خنده، گاه چون بلبل در افغانم
اگر هر سو خیال فیلسوفی را کنم پیکی
نشانی از دل گمگشته خود از کجا دانم؟
به محراب هلال ابرویش رو کن دمی خالد
کند شاید ز تیر غمزه خونریز قربانم
دو صد مجنون کند مشق جنون اندر دبستانم
بگیرد شب پره خورشید را چون آشبان در بر
اگر یک شمه از دل تیرگی غم بر افشانم
گرفتارم به دام دیلمی خوی ستمکاری
رباید دین و دل از مردم و گوید مسلمانم
ندانم در چه کارم چیستم؟ کز حسن بیدادش
گهی چون گل به خنده، گاه چون بلبل در افغانم
اگر هر سو خیال فیلسوفی را کنم پیکی
نشانی از دل گمگشته خود از کجا دانم؟
به محراب هلال ابرویش رو کن دمی خالد
کند شاید ز تیر غمزه خونریز قربانم
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۵
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۷
این چه خاک است کزو رایحه جان آمد
خس و خارش به نظر سنبل و ریحان آمد
همچو مرغی که پس از هجر به گلزار رسد
دلم از شادی او سخت به افغان آمد
شوره خاکی است کزو سر نزده شاخ گیاه
نکهتش رشک ده روضه رضوان آمد
خواندمش مشک خطا لیک خطا می گویم
گفت دل عنبر سارا و پشیمان آمد
این همان خاک کزین پیش زمانی به قدیم
تا به سحر نیم شبی منزل جانان آمد
آن زمان کآهوی مشکین شکار اندازش
بود مدهوش می خواب هراسان آمد
نیمه خوابش اثر نشاه می ، می بخشید
چهره اش رشک ده شمع شبستان آمد
خالد آن عشرت جانبخش در آن شب که گذشت
وه چه خوش بود، ولی زود به پایان آمد
خس و خارش به نظر سنبل و ریحان آمد
همچو مرغی که پس از هجر به گلزار رسد
دلم از شادی او سخت به افغان آمد
شوره خاکی است کزو سر نزده شاخ گیاه
نکهتش رشک ده روضه رضوان آمد
خواندمش مشک خطا لیک خطا می گویم
گفت دل عنبر سارا و پشیمان آمد
این همان خاک کزین پیش زمانی به قدیم
تا به سحر نیم شبی منزل جانان آمد
آن زمان کآهوی مشکین شکار اندازش
بود مدهوش می خواب هراسان آمد
نیمه خوابش اثر نشاه می ، می بخشید
چهره اش رشک ده شمع شبستان آمد
خالد آن عشرت جانبخش در آن شب که گذشت
وه چه خوش بود، ولی زود به پایان آمد
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۹
آرام رفت از دل و آرام جان ندید
جان بر لب آمد و رخ آن مهربان ندید
بر گلشن خزان رسیده رویم ز اشک سرخ
بس جویبار خون شد و سرو و روان ندید
شد دامنم چمن ز گل اشک ای دریغ
آن نونهال روضه باغ جنان ندید
درد سری که دیده ام از یاد خط او
از شهپری دل دیوانگان ندید
از بس که در ربودن دلها دلاور است
گوئی شکوه شوکت شاه جهان ندید
شاهنشهی که هر که سر از امر او بتافت
در ششدر زمان ره امن و و امان ندید
وآنکس به بندگیش چو جوزا میان ببست
آرامگاه خویش بجز آسمان ندید
زینسان کریم و عادل و عالم یگانه ای
نشنید گوش چرخ و زمین و زمان ندید
بس نسخه مصحح و جامع فتاده است
آن کس که آصف و جم و نوشیروان ندید
منت خدای را که ز تایید لطف او
زخمی ز چشم فتنه آخر زمان ندید
هر روز برتر است سلالیم رفعتش
هرگز تنزلی کس ازین نردبان ندید
شرمنده ام ز چشم جهان بین خود چرا
بیتاست، مدتی است که آن آستان ندید
جان بر لب آمد و رخ آن مهربان ندید
بر گلشن خزان رسیده رویم ز اشک سرخ
بس جویبار خون شد و سرو و روان ندید
شد دامنم چمن ز گل اشک ای دریغ
آن نونهال روضه باغ جنان ندید
درد سری که دیده ام از یاد خط او
از شهپری دل دیوانگان ندید
از بس که در ربودن دلها دلاور است
گوئی شکوه شوکت شاه جهان ندید
شاهنشهی که هر که سر از امر او بتافت
در ششدر زمان ره امن و و امان ندید
وآنکس به بندگیش چو جوزا میان ببست
آرامگاه خویش بجز آسمان ندید
زینسان کریم و عادل و عالم یگانه ای
نشنید گوش چرخ و زمین و زمان ندید
بس نسخه مصحح و جامع فتاده است
آن کس که آصف و جم و نوشیروان ندید
منت خدای را که ز تایید لطف او
زخمی ز چشم فتنه آخر زمان ندید
هر روز برتر است سلالیم رفعتش
هرگز تنزلی کس ازین نردبان ندید
شرمنده ام ز چشم جهان بین خود چرا
بیتاست، مدتی است که آن آستان ندید
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۱۵
اندر ره عشق خسته جانی بهتر
وز شرح غم تو بی زبانی بهتر
بیمارئی کاو موجب دیدار تو بود
صد بار ز صحت جوانی بهتر
با وصل توام ز شربت مرگ چه باک
وصلت ز زلال زندگانی بهتر
آزرده مشو عزیز من ز آزارم
صد چون من اگر مرد ، تو مانی بهتر
رنجورم وز آزردگیت می میرم
بر من ز گل ار شکر فشانی بهتر
جان می کنم و طاقت فریادم نیست
جان کندن عشاق نهانی بهتر
خالد اگرت هست به کف جوهر جان
از بهر نثار یار جانی بهتر
وز شرح غم تو بی زبانی بهتر
بیمارئی کاو موجب دیدار تو بود
صد بار ز صحت جوانی بهتر
با وصل توام ز شربت مرگ چه باک
وصلت ز زلال زندگانی بهتر
آزرده مشو عزیز من ز آزارم
صد چون من اگر مرد ، تو مانی بهتر
رنجورم وز آزردگیت می میرم
بر من ز گل ار شکر فشانی بهتر
جان می کنم و طاقت فریادم نیست
جان کندن عشاق نهانی بهتر
خالد اگرت هست به کف جوهر جان
از بهر نثار یار جانی بهتر
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۲۱
مولانا خالد نقشبندی : اشعار کردی
شماره ۵
قبیله م فیراقت، قبیله م فیراقت
ئه رامم سه نده ن سه وادی فیراقت
دل قه قنه س ئاسان جه ئیشتیاقت
طاقه ت تاق بیه ن په ی ئه بروی طاقت
دوور جه قامتت قیامه ن خیزان
هیجرت شه راره ی جه هه نم بیزان
کاری پیم که رده ن مه حروومیی رازت
نه که رده ن وه دل نیم نگای نازت
قه در عافیت وه صلت نه زانام
شوکرانه ی شه که ررازت نه وانام
ساغه م کوی شادیم بادوه باد شانو
ته مام ئینتیقام ده صلت جیم سانو
خاص خاص جه شیدده ت نائیره ی دووری
وه کوی نووره که رد سه ر تا پای نووری
ئه رامم سه نده ن سه وادی فیراقت
دل قه قنه س ئاسان جه ئیشتیاقت
طاقه ت تاق بیه ن په ی ئه بروی طاقت
دوور جه قامتت قیامه ن خیزان
هیجرت شه راره ی جه هه نم بیزان
کاری پیم که رده ن مه حروومیی رازت
نه که رده ن وه دل نیم نگای نازت
قه در عافیت وه صلت نه زانام
شوکرانه ی شه که ررازت نه وانام
ساغه م کوی شادیم بادوه باد شانو
ته مام ئینتیقام ده صلت جیم سانو
خاص خاص جه شیدده ت نائیره ی دووری
وه کوی نووره که رد سه ر تا پای نووری
مولانا خالد نقشبندی : مفردات (معما به نامهای خاص)
شماره ۱۲
ایرج میرزا : قصیده ها
در طلبِ اسب از نظام السلطنه
چشمم سپید شد به رَهِ انتظارِ اسب
پیدا نشد ز جانب سوران سوارِ اسب
آری شدید تر بود از موت بی گُمان
چون انتظار های دگر انتظار اسب
با اسب می کنند همه مردمان شکار
من کرده ام پیاده به سوران شکارِ اسب
چشمم به راه بود که پیدا شود ز دور
تا جان و دل کنم به تشکّر نثارِ اسب
از بهر احترام روم چند گام پیش
گیرم ز دستِ رایض و بوسَم فَسارِ اسب
همچون عنان دو دست به گردن در آرمش
بوسم رکاب وار یمین و یسارِ اسب
من بی قرار اسب و دوچشمم بود به راه
باشد به جای خویش کماکان قرارِ اسب
رنجِ پیادگی و لبِ خشک و راهِ ذُشک
یارِ منند و سایۀ اصطبل یارِ اسب
با پای لنگ می روم امروز سویِ کنک
فردا چه سود اگر بشوم من سوار اسب
تا کی بسانِ فاخته کو کو کنم همی
در انتظارِ طلعتِ طاووس وارِ اسب
تا کی بُوَد روا که دلِ مستمندِ من
چون رانِ اسب خواجه شود داغدارِ اسب
ترسم که اسب را بفرستد خدایگان
روزی که من ز ضعف نیایم به کارِ اسب
ترسم پیاده طیِ طریقِ اجل کنم
با خود بَرَم به مدفنِ خود بادگارِ اسب
ای یار با وفا من ای هادیِ مُضِل
قبرِ مرا تو حفر بِکُن در جَوارِ اسب
گر هر دو یکدیگر را نادیده بگذریم
همسایه کن مزار مرا با مزارِ اسب
بی موجبی نباشد اگر دیر شد عطا
کردست خواجه رحم به حالِ فَگار اسب
داند که چون دو روز در اصطبل من بماند
چون روزگار بنده شود روزگارِ اسب
این ها تمام طبیعت محض است ور نه زود
سازد وفا به وعده خداوندگارِ اسب
فرمانورای شرق که فرقِ عدویِ او
ساید چو شیشه زیر سُمِ استوارِ اسب
بس اسب ها گرفته ام از خاندان او
تنها کنون نگشته ام امّیدوارِ اسب
در پیش خواجه بخششِ یک اسب هیچ نیست
بخشیده است خواجه مکرّر قطارِ اسب
دارم امیدِ آن که هم امروز خویش را
بینم به فّرِ دولتِ او در کنارِ اسب
اسبی که راد والیِ مشرق به من دهد
اندر شمارِ پیل بود نی شمارِ اسب
دارم من از سواریِ آن افتخارها
هر چند از سوار بود افتخارِ اسب
ننهاده پا هنوز ز اصطبل خود برون
بالا گرفته است عجب کار و بارِ اسب
آیند از برای تماشا ز هر طرف
آنان که چون منند به دل دوستدارِ اسب
در کوهپایه زود صدا منعکس شود
نَشگِفت اگر بلند شود اشتهارِ اسب
امّیدوارم اسب قشنگی عطا کند
حالا که رفته همّت من زیر بارِ اسب
منّت خدای را که اصطبلش اسبِ خوب
چندان بُوَد که کس نتواند شُمارِ اسب
میر اجلّ تقی خان آن نُخبۀ جهان
داند خصال اسب و شناسد تبارِ اسب
در انتخابِ اسب بود رأیِ او مُطاع
با اوست اختیارِ من و اختیارِ اسب
اسبِ موقّری بپسندد برای من
باشد ز حُسنِ اسب یکی هم وقار اسب
بفرستد و مرا متشکّر کند ز خویش
با زین و برگِ ساختۀ زرنگارِ اسب
یا رب همیشه تا سخن از اسب می رود
بادا نظام السلطنه دایم سوار اسب
اندر ردیفِ اسب چنین چامه کس نگفت
مشکل بود به قافیه گشتن دوچار اسب
پیدا نشد ز جانب سوران سوارِ اسب
آری شدید تر بود از موت بی گُمان
چون انتظار های دگر انتظار اسب
با اسب می کنند همه مردمان شکار
من کرده ام پیاده به سوران شکارِ اسب
چشمم به راه بود که پیدا شود ز دور
تا جان و دل کنم به تشکّر نثارِ اسب
از بهر احترام روم چند گام پیش
گیرم ز دستِ رایض و بوسَم فَسارِ اسب
همچون عنان دو دست به گردن در آرمش
بوسم رکاب وار یمین و یسارِ اسب
من بی قرار اسب و دوچشمم بود به راه
باشد به جای خویش کماکان قرارِ اسب
رنجِ پیادگی و لبِ خشک و راهِ ذُشک
یارِ منند و سایۀ اصطبل یارِ اسب
با پای لنگ می روم امروز سویِ کنک
فردا چه سود اگر بشوم من سوار اسب
تا کی بسانِ فاخته کو کو کنم همی
در انتظارِ طلعتِ طاووس وارِ اسب
تا کی بُوَد روا که دلِ مستمندِ من
چون رانِ اسب خواجه شود داغدارِ اسب
ترسم که اسب را بفرستد خدایگان
روزی که من ز ضعف نیایم به کارِ اسب
ترسم پیاده طیِ طریقِ اجل کنم
با خود بَرَم به مدفنِ خود بادگارِ اسب
ای یار با وفا من ای هادیِ مُضِل
قبرِ مرا تو حفر بِکُن در جَوارِ اسب
گر هر دو یکدیگر را نادیده بگذریم
همسایه کن مزار مرا با مزارِ اسب
بی موجبی نباشد اگر دیر شد عطا
کردست خواجه رحم به حالِ فَگار اسب
داند که چون دو روز در اصطبل من بماند
چون روزگار بنده شود روزگارِ اسب
این ها تمام طبیعت محض است ور نه زود
سازد وفا به وعده خداوندگارِ اسب
فرمانورای شرق که فرقِ عدویِ او
ساید چو شیشه زیر سُمِ استوارِ اسب
بس اسب ها گرفته ام از خاندان او
تنها کنون نگشته ام امّیدوارِ اسب
در پیش خواجه بخششِ یک اسب هیچ نیست
بخشیده است خواجه مکرّر قطارِ اسب
دارم امیدِ آن که هم امروز خویش را
بینم به فّرِ دولتِ او در کنارِ اسب
اسبی که راد والیِ مشرق به من دهد
اندر شمارِ پیل بود نی شمارِ اسب
دارم من از سواریِ آن افتخارها
هر چند از سوار بود افتخارِ اسب
ننهاده پا هنوز ز اصطبل خود برون
بالا گرفته است عجب کار و بارِ اسب
آیند از برای تماشا ز هر طرف
آنان که چون منند به دل دوستدارِ اسب
در کوهپایه زود صدا منعکس شود
نَشگِفت اگر بلند شود اشتهارِ اسب
امّیدوارم اسب قشنگی عطا کند
حالا که رفته همّت من زیر بارِ اسب
منّت خدای را که اصطبلش اسبِ خوب
چندان بُوَد که کس نتواند شُمارِ اسب
میر اجلّ تقی خان آن نُخبۀ جهان
داند خصال اسب و شناسد تبارِ اسب
در انتخابِ اسب بود رأیِ او مُطاع
با اوست اختیارِ من و اختیارِ اسب
اسبِ موقّری بپسندد برای من
باشد ز حُسنِ اسب یکی هم وقار اسب
بفرستد و مرا متشکّر کند ز خویش
با زین و برگِ ساختۀ زرنگارِ اسب
یا رب همیشه تا سخن از اسب می رود
بادا نظام السلطنه دایم سوار اسب
اندر ردیفِ اسب چنین چامه کس نگفت
مشکل بود به قافیه گشتن دوچار اسب
ایرج میرزا : قصیده ها
شب جمعه خدمت حاج امین
رفیق اهل و سرا امن و باده نوشین بود
اگر بهشت شنیدی بِساطِ دوشین بود
چه حال خوب و شب جمعۀ خوشی دیدیم
چه بودی ار شبِ هر جمعه حالِ ما این بود
عجب شبی به احبّا گذشت و پندارم
که چشمِ چراغ در آن شب به خواب سنگین بود
جهان به دیدۀ من ناپسند می آمد
ولی در آن شب دیدم که دیدۀ بدبین بود
لوازم طرب و موجبات آسایس
ز لطف حاج امین جمله تحتِ تأمین بود
تمام حرفِ وفا در لب و صفا در چشم
نه در سری هَوَسِ بَد نه در دلی کین بود
نه از میلسپو آنجا سخن نه از نُرمال
نه ذکر آنقُره نی صحبتِ فلسطین بود
نه گفت و گویِ رضاخان نه یادِ احمد شاه
نه فکرِ مؤتمن الملک و ذکرِ چایکین بود
انار و سیب و به و پرتقال و نارنگی
کبابِ برّۀ خوب و شرابِ قزوین بود
عرق به حدِّ کمال آبجو به حدِّ نِصاب
گل و بنفشه فزون تر ز حدِّ تخمین بود
مُعاشران همه خوش روی و مهربان بودند
یکی نبود که بدخوی و زشت آیین بود
جلال و حاج زَکی خان و اعظم السّلطان
ادیب سلطنه و فتح بود و فرزین بود
بس است آنچه شنیدی تو یا بگویم باز
بتول بود و قمر بود و ماه و پروین بود
نگارخانۀ چین بود و بارنامۀ هند
هزار چندان بود و هزار چندین بود
بتول چارقدی بر سرش ز منسوجی ،
که نسج آن غرض از کارگاهِ تکوین بود
به گردِ عارضش از زیر چارقد بیرون
دو قسمت متساوی ز مویِ مُشکین بود
سفید روی و بر اطراف آن دو مویِ سیاه
بنفشه بود که اندر کنارِ نسرین بود
نداده بود به خود هیچ گونه آرایش
که بکر بود و منزّه ز قیدِ تزیین بود
دلم تپیید چو بر چشمِ او گشادم چشم
چو صعوه یی که گرفتارِ چنگِ شاهین بود
قمر مگو که یکی از ودایعِ حق بود
قمر مگو که یکی از بدایع چین بود
به پا زِ حُلّهُ زَربَفت داشت پاچینی
چه گویمت که چِها در میانِ پاچین بود !
از آن لطافت و آن پودر و پارفَم و توالت
شبیه مادمو ازلهای بِرن و برلین بود
مثال خوشۀ خُرما فرازِ نخلِ بلند
نموده جمع به سر گیسوان زرّین بود
نه شانه بود که آن گیسوان به هم می ریخت
کلیدِ محبسِ دلهایِ مستمندین بود
مرا به مهر ببوسید و من خجل گشتم
که پیر بودم و رخسار من پر از چین بود
دلم جوان شد و طبعم روان از آن بوسه
مگر به لعلِ وی آبِ حیات تضمین بود
بتول شور به مجلس فکند با ویُلُن
قمر مطابق او در غناء شیرین بود
به یک تغنّیِ او در نَشاط می آمد
اگر چه قلبِ پدرمرده طفلِ مسکین بود
ز یک ترنّم او شادمان شدی گر چند
طلاق دیده زنِ ناگرفته کابین بود
روانِ جامعه از این دو زن صفا می یافت
اگر نه بر رخشان آن نقابِ چرکین بود
کشید کار در آخر به تعزیت خوانی
که باده نوشان سر مست و باده نوشین بود
یکی سکینه یکی مادرِ وَهَب می شد
همان دو بازسنان بود و شِمرِ بی دین بود
چو شِمر حضرتِ عبّاس را طلب می کرد
حکایتِ سپر و گرز بود و زوبین بود
چه گویمت که چه می کرد اعظم السّلطان
حقیقۀ یکی از جملۀ ملاعین بود
جناب فرزین گه راست رفت و گاهی چپ
همیشه این حرکت از خواص فرزین بود
ادیب سلطنه هم بد نشد در آخرِ کار
اگر چه اوّل شب با وقار و تمکین بود
چو نیمی از شب بگذشت سفره آوردند
که اندر آن خورش قیمه بود و ته چین بود
«شکم پرست کند التفات ب مأکول»
به خاصه کز سر شب بار معده سنگین بود
ادیب و فرزین بعد از دو ثلثِ شب رفتند
کسی که ماند بجا فتح و آن خواتین بود
جنابِ حاج امین با قمر به یک جا خفت
اگر چه کثرتِ جا و وفورِ بالین بود
بلی قمر یکی از جملۀ خبیثاتست
وکیل محترم ما هم از خبیثین بود
من و بتول به جای دگر شدیم ولی
بتول بکر و جلال الممالک عنّین بود
به یادِ خُلقِ خوشِ میزبان و مهمانان
برین و بالین بر من عبیر آگین بود
خلاصه بر منِ مهجور راست می خواهی
شبی که در همۀ عمر خوش گذشت این بود
به یادگارِ شبِ جمعه گفتم این اشعار
که همچو بزم سوازارِ شرحِ چونین بود
گُمان نبود که دیگر شبی چنین بینم
که عمر من به حدود ثَلاث و خَمسین بود
اگر بهشت شنیدی بِساطِ دوشین بود
چه حال خوب و شب جمعۀ خوشی دیدیم
چه بودی ار شبِ هر جمعه حالِ ما این بود
عجب شبی به احبّا گذشت و پندارم
که چشمِ چراغ در آن شب به خواب سنگین بود
جهان به دیدۀ من ناپسند می آمد
ولی در آن شب دیدم که دیدۀ بدبین بود
لوازم طرب و موجبات آسایس
ز لطف حاج امین جمله تحتِ تأمین بود
تمام حرفِ وفا در لب و صفا در چشم
نه در سری هَوَسِ بَد نه در دلی کین بود
نه از میلسپو آنجا سخن نه از نُرمال
نه ذکر آنقُره نی صحبتِ فلسطین بود
نه گفت و گویِ رضاخان نه یادِ احمد شاه
نه فکرِ مؤتمن الملک و ذکرِ چایکین بود
انار و سیب و به و پرتقال و نارنگی
کبابِ برّۀ خوب و شرابِ قزوین بود
عرق به حدِّ کمال آبجو به حدِّ نِصاب
گل و بنفشه فزون تر ز حدِّ تخمین بود
مُعاشران همه خوش روی و مهربان بودند
یکی نبود که بدخوی و زشت آیین بود
جلال و حاج زَکی خان و اعظم السّلطان
ادیب سلطنه و فتح بود و فرزین بود
بس است آنچه شنیدی تو یا بگویم باز
بتول بود و قمر بود و ماه و پروین بود
نگارخانۀ چین بود و بارنامۀ هند
هزار چندان بود و هزار چندین بود
بتول چارقدی بر سرش ز منسوجی ،
که نسج آن غرض از کارگاهِ تکوین بود
به گردِ عارضش از زیر چارقد بیرون
دو قسمت متساوی ز مویِ مُشکین بود
سفید روی و بر اطراف آن دو مویِ سیاه
بنفشه بود که اندر کنارِ نسرین بود
نداده بود به خود هیچ گونه آرایش
که بکر بود و منزّه ز قیدِ تزیین بود
دلم تپیید چو بر چشمِ او گشادم چشم
چو صعوه یی که گرفتارِ چنگِ شاهین بود
قمر مگو که یکی از ودایعِ حق بود
قمر مگو که یکی از بدایع چین بود
به پا زِ حُلّهُ زَربَفت داشت پاچینی
چه گویمت که چِها در میانِ پاچین بود !
از آن لطافت و آن پودر و پارفَم و توالت
شبیه مادمو ازلهای بِرن و برلین بود
مثال خوشۀ خُرما فرازِ نخلِ بلند
نموده جمع به سر گیسوان زرّین بود
نه شانه بود که آن گیسوان به هم می ریخت
کلیدِ محبسِ دلهایِ مستمندین بود
مرا به مهر ببوسید و من خجل گشتم
که پیر بودم و رخسار من پر از چین بود
دلم جوان شد و طبعم روان از آن بوسه
مگر به لعلِ وی آبِ حیات تضمین بود
بتول شور به مجلس فکند با ویُلُن
قمر مطابق او در غناء شیرین بود
به یک تغنّیِ او در نَشاط می آمد
اگر چه قلبِ پدرمرده طفلِ مسکین بود
ز یک ترنّم او شادمان شدی گر چند
طلاق دیده زنِ ناگرفته کابین بود
روانِ جامعه از این دو زن صفا می یافت
اگر نه بر رخشان آن نقابِ چرکین بود
کشید کار در آخر به تعزیت خوانی
که باده نوشان سر مست و باده نوشین بود
یکی سکینه یکی مادرِ وَهَب می شد
همان دو بازسنان بود و شِمرِ بی دین بود
چو شِمر حضرتِ عبّاس را طلب می کرد
حکایتِ سپر و گرز بود و زوبین بود
چه گویمت که چه می کرد اعظم السّلطان
حقیقۀ یکی از جملۀ ملاعین بود
جناب فرزین گه راست رفت و گاهی چپ
همیشه این حرکت از خواص فرزین بود
ادیب سلطنه هم بد نشد در آخرِ کار
اگر چه اوّل شب با وقار و تمکین بود
چو نیمی از شب بگذشت سفره آوردند
که اندر آن خورش قیمه بود و ته چین بود
«شکم پرست کند التفات ب مأکول»
به خاصه کز سر شب بار معده سنگین بود
ادیب و فرزین بعد از دو ثلثِ شب رفتند
کسی که ماند بجا فتح و آن خواتین بود
جنابِ حاج امین با قمر به یک جا خفت
اگر چه کثرتِ جا و وفورِ بالین بود
بلی قمر یکی از جملۀ خبیثاتست
وکیل محترم ما هم از خبیثین بود
من و بتول به جای دگر شدیم ولی
بتول بکر و جلال الممالک عنّین بود
به یادِ خُلقِ خوشِ میزبان و مهمانان
برین و بالین بر من عبیر آگین بود
خلاصه بر منِ مهجور راست می خواهی
شبی که در همۀ عمر خوش گذشت این بود
به یادگارِ شبِ جمعه گفتم این اشعار
که همچو بزم سوازارِ شرحِ چونین بود
گُمان نبود که دیگر شبی چنین بینم
که عمر من به حدود ثَلاث و خَمسین بود
ایرج میرزا : قصیده ها
شکوۀ دوستانه از ملک الشّعرایِ بهار
ملکا با تو دگر دوستیِ ما نشود
بعد اگر شد شده است ، امّا حالا نشود
بنشسته است غباری ز تو در خاطر من
که بدین زودی از خاطر من پا نشود
دلم از طیبت پررَیبَتِ تو سخت گرفت
تا شکایت نکنم از تو دلم وا نشود
خواهی ار رفع کدورت شود از خاطر من
عذر خواهی بکن البّته وَاِلّا نشود
گر چه در دولت مشروطه زبان آزاد است
لیک رازِ رفقا باید افشا شود
غزلی گفتم و کلکِ تو مرا رسوا کرد
گرچه هرگز هنری مردم رسوا نشود
اسمِ نان بردم و گفتی تو که نانِ دگران
همچو نانی که خورد حضرتِ والا نشود
محرمانه دو سه خط زیر غزل بنوشتم
گفتم این راز ز کلکِ تو هویدا نشود
سِرِّ من فاش نمودی تو و تقصیرِ تو نیست
شاعری شاعر از این خوب تر اصلا نشود
من جوابِ تو به آیینِ ادب خواهم داد
تا میانِ من و تو معرکه بر پا نشود
تو هنرمندی و من نیز ز اهل هنرم
در میانِ دو هنرمند مُعادا نشود
تو کسی هستی کاندر هنر و فصل و کمال
یک نفر چون تو در این دنیا پیدا نشود
شاهدِ علم و ادب چون به سرای تو رسید
گفت جایی به جهان خوشتر از اینجا نشود
هر که بیتی دو به هم کرد و کلامی دو نوشت
با تو در عرضِ ادب همسر و همّتا نشود
نه مَلِک گردد هر کس که به کف داشت قلم
با یکی جِقّۀ چو بینه کسی شا نشود
نشود سینۀ تو تنگ ز گفتارِ عدو
سیل هرگز سببِ تنگیِ دنیا نشود
غم مخور گر نبود کارِ جهانت به مُراد
کارِ دنیا به مُراد دلِ دانا نشود
رفت مطلب ز میان ، صحبت ما از نان بود
غیر از این صحبت در مملکتِ ما نشود
نان نمی گویم خوبست ولی بد هم نیست
همه خواهیم که بهتر شود امّا نشود
ای که بودی دو سه مه پیش در این ملک خراب
نان نبود آنچه تو می خوردی حاشا نشود
نان از این تُردتر و خوب تر و شیرین تر
نان سنگک که دگر پشمک و حلوا نشود
این که طَیبت بُوَد امّا به حقیقت امروز
زحمت خواجۀ ما باید اِخفا نشود
باز ما شاکر و ممنونیم از شخصِ وزیر
کرد کاری که برای نان بَلوا نشود
شاه اگر محتکری چند به دار آویزد
کارِ ازراق بدین سختی گویا نشود
ور ز نانواها یک تن به تنور اندازد
دمِ نانوایی این شورش و غوغا نشود
تا سیاست نبود در کار ، این کار درست
به خداوند تبارک و تعالی نشود
ما همین قدر ز ممتاز تمنّا داریم
غافل از گندم تا آخر جوزا نشود
بس کن ایرج سخن از نان وز جانان می گوی
کار این ملک فره یا بشود یا نشود
بعد اگر شد شده است ، امّا حالا نشود
بنشسته است غباری ز تو در خاطر من
که بدین زودی از خاطر من پا نشود
دلم از طیبت پررَیبَتِ تو سخت گرفت
تا شکایت نکنم از تو دلم وا نشود
خواهی ار رفع کدورت شود از خاطر من
عذر خواهی بکن البّته وَاِلّا نشود
گر چه در دولت مشروطه زبان آزاد است
لیک رازِ رفقا باید افشا شود
غزلی گفتم و کلکِ تو مرا رسوا کرد
گرچه هرگز هنری مردم رسوا نشود
اسمِ نان بردم و گفتی تو که نانِ دگران
همچو نانی که خورد حضرتِ والا نشود
محرمانه دو سه خط زیر غزل بنوشتم
گفتم این راز ز کلکِ تو هویدا نشود
سِرِّ من فاش نمودی تو و تقصیرِ تو نیست
شاعری شاعر از این خوب تر اصلا نشود
من جوابِ تو به آیینِ ادب خواهم داد
تا میانِ من و تو معرکه بر پا نشود
تو هنرمندی و من نیز ز اهل هنرم
در میانِ دو هنرمند مُعادا نشود
تو کسی هستی کاندر هنر و فصل و کمال
یک نفر چون تو در این دنیا پیدا نشود
شاهدِ علم و ادب چون به سرای تو رسید
گفت جایی به جهان خوشتر از اینجا نشود
هر که بیتی دو به هم کرد و کلامی دو نوشت
با تو در عرضِ ادب همسر و همّتا نشود
نه مَلِک گردد هر کس که به کف داشت قلم
با یکی جِقّۀ چو بینه کسی شا نشود
نشود سینۀ تو تنگ ز گفتارِ عدو
سیل هرگز سببِ تنگیِ دنیا نشود
غم مخور گر نبود کارِ جهانت به مُراد
کارِ دنیا به مُراد دلِ دانا نشود
رفت مطلب ز میان ، صحبت ما از نان بود
غیر از این صحبت در مملکتِ ما نشود
نان نمی گویم خوبست ولی بد هم نیست
همه خواهیم که بهتر شود امّا نشود
ای که بودی دو سه مه پیش در این ملک خراب
نان نبود آنچه تو می خوردی حاشا نشود
نان از این تُردتر و خوب تر و شیرین تر
نان سنگک که دگر پشمک و حلوا نشود
این که طَیبت بُوَد امّا به حقیقت امروز
زحمت خواجۀ ما باید اِخفا نشود
باز ما شاکر و ممنونیم از شخصِ وزیر
کرد کاری که برای نان بَلوا نشود
شاه اگر محتکری چند به دار آویزد
کارِ ازراق بدین سختی گویا نشود
ور ز نانواها یک تن به تنور اندازد
دمِ نانوایی این شورش و غوغا نشود
تا سیاست نبود در کار ، این کار درست
به خداوند تبارک و تعالی نشود
ما همین قدر ز ممتاز تمنّا داریم
غافل از گندم تا آخر جوزا نشود
بس کن ایرج سخن از نان وز جانان می گوی
کار این ملک فره یا بشود یا نشود
ایرج میرزا : قصیده ها
اندرز و نصیحت
فکر آن باش که سالِ دگر ای شوخ پسر
روزگارِ تو دِگر گردد و کارِ تو دگر
حسن تو بسته به مویی است ز من رنجه مشو
که ز روزِ بدِ تو بر تو شدم یادآور
بر تو این موی بود اَقرَبُ مِن حَبلِ وَرید
ای تو در دیدۀ من اَبهی مِن نُورِ بَصَر
موی آنست که چون سرزند از عارضِ تو
همه اعضایت تغییر کند پا تا سر
نه دگر وصف کند کس سرِ زلفت به عبیر
نه دگر مدح کند کس لبِ لعلت به شکر
نه دگر باشد رویِ تو چو ماهِ نَخشَب
نه دگر مانَد قدِّ تو به سرو کَشمَر
گوشَت آن گوشست امّا نبُوَد همچو صدف
چشمت آن چشمست امّا نبُوَد چون عَبهَر
طُرّه ات طرّۀ پیشست ولی کو زنجبر ؟
سینه ات سینۀ قبلست ولی کو مرمر ؟
همچو این مو که کند منعِ ورود از عُشاق
خارِ آهن نکند دفعِ هجوم از سنگر
نه دگر کس زقفای تو فُتَد در کوچه
نه دگر کس به هوای تو سِتَد در معبر
آنکه بر در بُوَد امسال دو چشمش شب و روز
که تو باز آیی و بر خیزد و گیردت به بر
سالِ نو چون به در خانۀ او پای نهی
خادم و حاجبِ او عذرِ تو خواهد بردر
نه کم از موری در فکرِ زمستانت باش
پیش کاین مو به رُخَت چون مور آرد لشکر
من تُرا طفلکِ باهوشی انگاشته ام
طفلِ باهوش نه خود رای بود نه خود سر
گر جوانیست بس ، ار خوشگذارا نیست بس است
آخِرِ حال ببین ، عاقبتِ کار نِگَر
در کلوپ ها نتوان کرد همه وقت نَشاط
در هتل ها نتوان برد همه عمر به سر
تو به اصل و نسب از سلسلۀ اشرافی
این شرافت را از سلسلۀ خویش مَبَر
وقت را مردم با عقل غنیمت شُمَرند
اگرت عقل بود وقت غنیمت بِشُمَر
تکیه بر حسن مکن در طلبِ علم برای
این درختیست که هر فصل دهد بر تو ثمر
سیمِ امروز ز دستت برود تا فردا
بادبَر باشد چیزی که بُوَد بادآور
خط برون آری نه خط به تو باشد نه سواد
خَسِرَ الدُّنیا وَ الآخِرَه گردی آخر
کوش کز علم به خود تکیه گهی سازکنی
چون ببندد حسن از خدمتِ تو سازِ سفر
درس را باید زان پیش که ریش آید خواند
نشنیدی که بود درسِ صِغَر نَقشِ حَجَر ؟
دانش و حسن به هم نورِ عَلی نور بُوَد
وه از آن صاحب حسنی که بود دانشور
علم اگر خواهی با مردمِ عالم بنشین
گِل چو گُل گردد خوشبو چو به گُل شد همبر
ذرّه بر چرخ رسد از اثرِ تابشِ خور
پِشک خوشبو شود از صحبتِ مُشکِ اَذفَر
تو گر از خدمت نیکان نَچِنی غیر از خار
به که در صحبتِ دُونان دِرَوی سِیسَنبَر
چارۀ کار تو این است که من می گویم
باور از من کن و جز من مکن از کس باور
بعد از این از همه کس بگسل و با من پیوند
کانچه از من به تو آید همه خیرست نه شرّ
یکدل و یکجا در خانۀ من منزل کن
آنچنان دان که خود این خریدی با زر
گر چه بی مایه خریدارِ وِصالِ تو شدم
علمِ من بین و به بی مایگی من مَنِگَر
هنری مرد به بدبختی و سختی نزیَد
ور زیَد ، یک دو سه روزی نَبُوَد افزرونتر
من همان طُرفه نویسندۀ وقتم که بردند
مُنشآتم را مشتاقان چون کاغذِ زر
من همان دانا گویندۀ دَهرم که خورند
قَصَب الجَیبِ حدیثم را همچون شکّر
سعدیِ عصرم ، این دفتر و این دیوانم
باورت نیست به دیوانم بین و دفتر
بهترین مردِ شرفمند در این مُلک منم
همنشینِ تو که می باید از من بهتر
هیچ عیبی بجز از فقر ندارم باللّه
فقر فخر است ولی تنها بر پیغمبر
همّتِ عالی با کیسۀ خالی دردی است
که به آن درد گرفتار نگردد کافر
تو مدارا کن امروز به درویشیِ من
من تلافی کنم ار بخت به من شد یاور
ای بسا مفلسِ امروز که فردا شده است
صاحبِ خانه و ده ، مالکِ اسب و استر
من نه آنم که حقوقِ تو فراموش کنم
گر رسد ریشِ تو از عارضِ تو تا به کمر
تا مرا چشم بُوَد در عقبت می نگرم
هم مگر کور شوم کز تو کنم صرفِ نظر
تا مرا پای بُوَد بر اثرت می آیم
مگر آن روز که بیچاره شوم در بِستر
به خدایی که به من فقر و به قارون زر داد
گنجِ قارونم در دیده بود خاکستر
گر چه کردم سخن از فقر تو اندیشه مدار
نه چنان است که در کارِ تو مانم مضطر
با همه فقر کشم جورِ تو دارم جان
با همه ضعف برم بارِ تو تا هست کمر
گرچه آتش بِتَفَد چهرۀ آهنگر ، باز
آرد از کوره برون آهنِ خود آهنگر
من چو خورشیدِ جهان تابم و بینی خورشید
خود برهنه است ولی بر همه بخشد زیور
هر چه از بهر تو لازم شود آماده کنم
گرچه با کدِّیمین باشد و با خونِ جگر
به فدایِ تو کنم جملۀ دارایی خویش
ای رُخَت خوب تر از آینۀ اسکندر
حکم حکمِ تو و فرمایش فرمایشِ توست
تو خداوندی در خانه و من فرمان بَر
نه به رویِ تو بیارم نه به کس شکوه کنم
گر سرم بشکنی ار خانه کنی زیر و زبر
تو به جز خنده نبینی به لبم گرچه مرا
در دل انواع غُصَص باشد و اقسامِ فِکَر
هر چه در کیسه من بینی برگیر و برو
هر چه از خانۀ من می خواهی بردار و ببر
هرچه از جامۀ من بینی خوبست بپوش
جامۀ خوب تر ار هست به بازار ، بخر
پیش رویِ تو نَهَم خوبترین لقمۀ چرب
زیر بالِ تو کشم نرم ترین بالشِ پر
تا توانم نگذارم که تو بی پول شوی
گرچه بفروشم سرداریِ تن را به ضرر
آنچنان شیک و مد و خوب نگاهت دارم
که زهر با مُدِ این شهر شوی با مُدتر
جامه ات باید با جان متناسب باشد
به پلاس اندر پیچید نَشاید گوهر
پیشِ تو میرم پروانه صفت پیشِ چراغ
دورِ تو گردم چون هاله که بر دورِ قمر
تنگ گیرم به برت نرم بخارم بدنت
من یقیناً به تو دل سوزترم تا مادر
گَردِ سرداری و شلوارِ تو خود پاک کنم
من به تزیینِ تو مشتاق ترم تا نوکر
پیرهن های تُرا جمله خود آهار زنم
من ز آهار زدن واقفم و مستحضر
جا به خلوت دهمت تا که نبینند رخت
تو پسر بچّه تفاوت نکنی با دختر
زیر شلواری و پیراهن و شلوارِ تُرا
شسته و رُفته و ناکرده بیارَمت به بر
کفشِ تو واکس زده جامه اُطو خورده بُوَد
هر سحر کان را در پاکنی این را در بر
یقه ات پاک و کلاهت نو و سردست تمیز
عینک و دستکش و ساعت و پوتین در خور
دستمالت را مخصوص معطّر سازم
نه بدان باید تو خشک کنی عارضِ تر ؟
تر و خشکت کنم آن سان که فراموش کنی
آن شَفَقّت ها کز مادر دیدیّ و پدر
شب اگر بینم کز خواب گران گشته سرت
سینه پیش آرم تا تکیه دهی بروی سر
نفس آهسته کشم دیده به هم نگذارم
تا تو بر سینه ام آرامی شب تا به سحر
ور دلم خواست که یک بوسه به موی تو زنم
آن چنان نرم زنم کت نشود هیچ خبر
شب بپوشانم رویِ تو چو یک کدبانو
صبح برچینم جایِ تو چو یک خدمتگر
چشم از خواب چو بگشودی پیشِ تو نَهَم
سینی نان و پنیر و کره و شیر و شکر
شانه و آینه و هوله و صابون و گلاب
جمله با سینیِ دیگر نهمت در محضر
آب ریزم که بشویی رخِ همچون قمرت
آن که ناشُسته بَرَد آبِ رخِ شمس و قمر
خود زنم شانه سرِ زلفِ دلارایِ تُرا
نرم و هموار که یک مو نکند شانه هدر
بِسترِ خوابِ من ار تودۀ خاکستر بود
از پیِ خوابِ تو آماده کنم تختِ فنر
صندلی های تُرا نیز فنردار کنیم
صندلی های فنردار بُوَد راحت تر
آرم از بهر تو مشّاق و معلّم لیکِن
درس و مشقت را خود گیرم در تحتِ نظر
سعیِ استاد به کارِ تو نه چون سعیِ من است
دایه هر قدر بُوَد خوب ، نگردد مادر
هر قَدَر خسته کند مشغلۀ روز مرا
شب ز تعلیمِ تو غفلت نکنم هیچ قَدَر
چشم بر هم نزنم گرچه مرا خواب آید
تا تو درسِ خود پاکیزه نمایی از بر
صد غلط داشته باشی همه را می گویم
گربه یک بار نفهمیدی یک بارِ دگر
از کتاب و قلم و قیچی و چاقو و دوات
هر چه دارم به تو خواهم داد ای شوخ پسر
هفته یی یک شب از بهرِ نشاطِ دلِ تو
تار و سنتور فراهم کنم و رامشگر
جمعه ها پول درشه دهمت تا بروی
گه معینیّه ، گهی شِمران ، گه قصرِ قَجَر
ور کنی گاهی در کوه و کمر قصدِ شکار
از پس و پیشِ تو بشتابم در کوه و کمر
هم انیسِ شبِ من باشی و هم مونسِ روز
هم رفیقِ سفرم گردی و هم یارِ حضر
شب که از درس شدی خسته و از مشق کسل
نقل گویم به تو از روی تواریخ و سِیر
قصّه ها بهر تو خوانم که بَرَش هیچ بُوَد
به علی قصۀ عثمان و ابوبکر و عُمَر
یک دو سالی که شوی مهمان در خانۀ من
مرد آراسته یی کردی با فضل و هنر
عربی خوان و زبان دان شوی و تاریخی
صاحبِ بهره ز فقه و ز حدیث و ز خبر
خط نویسی که اگر بیند امیرُالکُتاب
کند فرار که به نوشته یی از وی بهتر
شعر گویی که اگر بشنود آقای مَلِک
آفرین گوید بر شاعر و شاعر پرور
داخلِ خدمتِ دولت کنمت چندی بعد
آیی از جملۀ اعضای دوائر به شُمَر
ابتدا گردی نبّات و سپس آرشیویست
بعد منشی شوی و بعد رئیسِ دفتر
گر خدا خواست رئیس الوزرا نیز شوی
من چنین دیده ام اندر نَفَسِ خویش اثر
آنچه در کارِ تو از دستِ من آید اینست
بیش از این آرزویی در دل تو هست مگر ؟
روزگارِ تو دِگر گردد و کارِ تو دگر
حسن تو بسته به مویی است ز من رنجه مشو
که ز روزِ بدِ تو بر تو شدم یادآور
بر تو این موی بود اَقرَبُ مِن حَبلِ وَرید
ای تو در دیدۀ من اَبهی مِن نُورِ بَصَر
موی آنست که چون سرزند از عارضِ تو
همه اعضایت تغییر کند پا تا سر
نه دگر وصف کند کس سرِ زلفت به عبیر
نه دگر مدح کند کس لبِ لعلت به شکر
نه دگر باشد رویِ تو چو ماهِ نَخشَب
نه دگر مانَد قدِّ تو به سرو کَشمَر
گوشَت آن گوشست امّا نبُوَد همچو صدف
چشمت آن چشمست امّا نبُوَد چون عَبهَر
طُرّه ات طرّۀ پیشست ولی کو زنجبر ؟
سینه ات سینۀ قبلست ولی کو مرمر ؟
همچو این مو که کند منعِ ورود از عُشاق
خارِ آهن نکند دفعِ هجوم از سنگر
نه دگر کس زقفای تو فُتَد در کوچه
نه دگر کس به هوای تو سِتَد در معبر
آنکه بر در بُوَد امسال دو چشمش شب و روز
که تو باز آیی و بر خیزد و گیردت به بر
سالِ نو چون به در خانۀ او پای نهی
خادم و حاجبِ او عذرِ تو خواهد بردر
نه کم از موری در فکرِ زمستانت باش
پیش کاین مو به رُخَت چون مور آرد لشکر
من تُرا طفلکِ باهوشی انگاشته ام
طفلِ باهوش نه خود رای بود نه خود سر
گر جوانیست بس ، ار خوشگذارا نیست بس است
آخِرِ حال ببین ، عاقبتِ کار نِگَر
در کلوپ ها نتوان کرد همه وقت نَشاط
در هتل ها نتوان برد همه عمر به سر
تو به اصل و نسب از سلسلۀ اشرافی
این شرافت را از سلسلۀ خویش مَبَر
وقت را مردم با عقل غنیمت شُمَرند
اگرت عقل بود وقت غنیمت بِشُمَر
تکیه بر حسن مکن در طلبِ علم برای
این درختیست که هر فصل دهد بر تو ثمر
سیمِ امروز ز دستت برود تا فردا
بادبَر باشد چیزی که بُوَد بادآور
خط برون آری نه خط به تو باشد نه سواد
خَسِرَ الدُّنیا وَ الآخِرَه گردی آخر
کوش کز علم به خود تکیه گهی سازکنی
چون ببندد حسن از خدمتِ تو سازِ سفر
درس را باید زان پیش که ریش آید خواند
نشنیدی که بود درسِ صِغَر نَقشِ حَجَر ؟
دانش و حسن به هم نورِ عَلی نور بُوَد
وه از آن صاحب حسنی که بود دانشور
علم اگر خواهی با مردمِ عالم بنشین
گِل چو گُل گردد خوشبو چو به گُل شد همبر
ذرّه بر چرخ رسد از اثرِ تابشِ خور
پِشک خوشبو شود از صحبتِ مُشکِ اَذفَر
تو گر از خدمت نیکان نَچِنی غیر از خار
به که در صحبتِ دُونان دِرَوی سِیسَنبَر
چارۀ کار تو این است که من می گویم
باور از من کن و جز من مکن از کس باور
بعد از این از همه کس بگسل و با من پیوند
کانچه از من به تو آید همه خیرست نه شرّ
یکدل و یکجا در خانۀ من منزل کن
آنچنان دان که خود این خریدی با زر
گر چه بی مایه خریدارِ وِصالِ تو شدم
علمِ من بین و به بی مایگی من مَنِگَر
هنری مرد به بدبختی و سختی نزیَد
ور زیَد ، یک دو سه روزی نَبُوَد افزرونتر
من همان طُرفه نویسندۀ وقتم که بردند
مُنشآتم را مشتاقان چون کاغذِ زر
من همان دانا گویندۀ دَهرم که خورند
قَصَب الجَیبِ حدیثم را همچون شکّر
سعدیِ عصرم ، این دفتر و این دیوانم
باورت نیست به دیوانم بین و دفتر
بهترین مردِ شرفمند در این مُلک منم
همنشینِ تو که می باید از من بهتر
هیچ عیبی بجز از فقر ندارم باللّه
فقر فخر است ولی تنها بر پیغمبر
همّتِ عالی با کیسۀ خالی دردی است
که به آن درد گرفتار نگردد کافر
تو مدارا کن امروز به درویشیِ من
من تلافی کنم ار بخت به من شد یاور
ای بسا مفلسِ امروز که فردا شده است
صاحبِ خانه و ده ، مالکِ اسب و استر
من نه آنم که حقوقِ تو فراموش کنم
گر رسد ریشِ تو از عارضِ تو تا به کمر
تا مرا چشم بُوَد در عقبت می نگرم
هم مگر کور شوم کز تو کنم صرفِ نظر
تا مرا پای بُوَد بر اثرت می آیم
مگر آن روز که بیچاره شوم در بِستر
به خدایی که به من فقر و به قارون زر داد
گنجِ قارونم در دیده بود خاکستر
گر چه کردم سخن از فقر تو اندیشه مدار
نه چنان است که در کارِ تو مانم مضطر
با همه فقر کشم جورِ تو دارم جان
با همه ضعف برم بارِ تو تا هست کمر
گرچه آتش بِتَفَد چهرۀ آهنگر ، باز
آرد از کوره برون آهنِ خود آهنگر
من چو خورشیدِ جهان تابم و بینی خورشید
خود برهنه است ولی بر همه بخشد زیور
هر چه از بهر تو لازم شود آماده کنم
گرچه با کدِّیمین باشد و با خونِ جگر
به فدایِ تو کنم جملۀ دارایی خویش
ای رُخَت خوب تر از آینۀ اسکندر
حکم حکمِ تو و فرمایش فرمایشِ توست
تو خداوندی در خانه و من فرمان بَر
نه به رویِ تو بیارم نه به کس شکوه کنم
گر سرم بشکنی ار خانه کنی زیر و زبر
تو به جز خنده نبینی به لبم گرچه مرا
در دل انواع غُصَص باشد و اقسامِ فِکَر
هر چه در کیسه من بینی برگیر و برو
هر چه از خانۀ من می خواهی بردار و ببر
هرچه از جامۀ من بینی خوبست بپوش
جامۀ خوب تر ار هست به بازار ، بخر
پیش رویِ تو نَهَم خوبترین لقمۀ چرب
زیر بالِ تو کشم نرم ترین بالشِ پر
تا توانم نگذارم که تو بی پول شوی
گرچه بفروشم سرداریِ تن را به ضرر
آنچنان شیک و مد و خوب نگاهت دارم
که زهر با مُدِ این شهر شوی با مُدتر
جامه ات باید با جان متناسب باشد
به پلاس اندر پیچید نَشاید گوهر
پیشِ تو میرم پروانه صفت پیشِ چراغ
دورِ تو گردم چون هاله که بر دورِ قمر
تنگ گیرم به برت نرم بخارم بدنت
من یقیناً به تو دل سوزترم تا مادر
گَردِ سرداری و شلوارِ تو خود پاک کنم
من به تزیینِ تو مشتاق ترم تا نوکر
پیرهن های تُرا جمله خود آهار زنم
من ز آهار زدن واقفم و مستحضر
جا به خلوت دهمت تا که نبینند رخت
تو پسر بچّه تفاوت نکنی با دختر
زیر شلواری و پیراهن و شلوارِ تُرا
شسته و رُفته و ناکرده بیارَمت به بر
کفشِ تو واکس زده جامه اُطو خورده بُوَد
هر سحر کان را در پاکنی این را در بر
یقه ات پاک و کلاهت نو و سردست تمیز
عینک و دستکش و ساعت و پوتین در خور
دستمالت را مخصوص معطّر سازم
نه بدان باید تو خشک کنی عارضِ تر ؟
تر و خشکت کنم آن سان که فراموش کنی
آن شَفَقّت ها کز مادر دیدیّ و پدر
شب اگر بینم کز خواب گران گشته سرت
سینه پیش آرم تا تکیه دهی بروی سر
نفس آهسته کشم دیده به هم نگذارم
تا تو بر سینه ام آرامی شب تا به سحر
ور دلم خواست که یک بوسه به موی تو زنم
آن چنان نرم زنم کت نشود هیچ خبر
شب بپوشانم رویِ تو چو یک کدبانو
صبح برچینم جایِ تو چو یک خدمتگر
چشم از خواب چو بگشودی پیشِ تو نَهَم
سینی نان و پنیر و کره و شیر و شکر
شانه و آینه و هوله و صابون و گلاب
جمله با سینیِ دیگر نهمت در محضر
آب ریزم که بشویی رخِ همچون قمرت
آن که ناشُسته بَرَد آبِ رخِ شمس و قمر
خود زنم شانه سرِ زلفِ دلارایِ تُرا
نرم و هموار که یک مو نکند شانه هدر
بِسترِ خوابِ من ار تودۀ خاکستر بود
از پیِ خوابِ تو آماده کنم تختِ فنر
صندلی های تُرا نیز فنردار کنیم
صندلی های فنردار بُوَد راحت تر
آرم از بهر تو مشّاق و معلّم لیکِن
درس و مشقت را خود گیرم در تحتِ نظر
سعیِ استاد به کارِ تو نه چون سعیِ من است
دایه هر قدر بُوَد خوب ، نگردد مادر
هر قَدَر خسته کند مشغلۀ روز مرا
شب ز تعلیمِ تو غفلت نکنم هیچ قَدَر
چشم بر هم نزنم گرچه مرا خواب آید
تا تو درسِ خود پاکیزه نمایی از بر
صد غلط داشته باشی همه را می گویم
گربه یک بار نفهمیدی یک بارِ دگر
از کتاب و قلم و قیچی و چاقو و دوات
هر چه دارم به تو خواهم داد ای شوخ پسر
هفته یی یک شب از بهرِ نشاطِ دلِ تو
تار و سنتور فراهم کنم و رامشگر
جمعه ها پول درشه دهمت تا بروی
گه معینیّه ، گهی شِمران ، گه قصرِ قَجَر
ور کنی گاهی در کوه و کمر قصدِ شکار
از پس و پیشِ تو بشتابم در کوه و کمر
هم انیسِ شبِ من باشی و هم مونسِ روز
هم رفیقِ سفرم گردی و هم یارِ حضر
شب که از درس شدی خسته و از مشق کسل
نقل گویم به تو از روی تواریخ و سِیر
قصّه ها بهر تو خوانم که بَرَش هیچ بُوَد
به علی قصۀ عثمان و ابوبکر و عُمَر
یک دو سالی که شوی مهمان در خانۀ من
مرد آراسته یی کردی با فضل و هنر
عربی خوان و زبان دان شوی و تاریخی
صاحبِ بهره ز فقه و ز حدیث و ز خبر
خط نویسی که اگر بیند امیرُالکُتاب
کند فرار که به نوشته یی از وی بهتر
شعر گویی که اگر بشنود آقای مَلِک
آفرین گوید بر شاعر و شاعر پرور
داخلِ خدمتِ دولت کنمت چندی بعد
آیی از جملۀ اعضای دوائر به شُمَر
ابتدا گردی نبّات و سپس آرشیویست
بعد منشی شوی و بعد رئیسِ دفتر
گر خدا خواست رئیس الوزرا نیز شوی
من چنین دیده ام اندر نَفَسِ خویش اثر
آنچه در کارِ تو از دستِ من آید اینست
بیش از این آرزویی در دل تو هست مگر ؟