عبارات مورد جستجو در ۱۱۲۴ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۰
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۰
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۵
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۸
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۵
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۵
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۸
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۹
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷۴
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸۱
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹۸
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱۲
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۶۷
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹۷
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۳
منع مهر غیر نتوان کرد یار خویش را
هر که باشد، دوست دارد دوستار خویش را
هر نگاهی از پی کاریست بر حال کسی
عشق میداند نکو آداب کار خویش را
غیر گو از من قیاس کار کن این عشق چیست
میکند بیچاره ضایع روزگار خویش را
صید ناوک خورده خواهد جست، ما خود بسملیم
ای شکار افکن بتاز از پی شکار خویش را
با تو اخلاصم دگر شد بسکه دیدم نقض عهد
من که در آتش نگردانم عیار خویش را
بادهٔ این شیشه بیش از ساغر اغیار نیست
بشکنیم از جای دیگر ما خمار خویش را
کار رفت از دست ،وحشی پای بستی کن ز صبر
این بنای طاقت نااستوار خویش را
هر که باشد، دوست دارد دوستار خویش را
هر نگاهی از پی کاریست بر حال کسی
عشق میداند نکو آداب کار خویش را
غیر گو از من قیاس کار کن این عشق چیست
میکند بیچاره ضایع روزگار خویش را
صید ناوک خورده خواهد جست، ما خود بسملیم
ای شکار افکن بتاز از پی شکار خویش را
با تو اخلاصم دگر شد بسکه دیدم نقض عهد
من که در آتش نگردانم عیار خویش را
بادهٔ این شیشه بیش از ساغر اغیار نیست
بشکنیم از جای دیگر ما خمار خویش را
کار رفت از دست ،وحشی پای بستی کن ز صبر
این بنای طاقت نااستوار خویش را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۹
شد یار به اغیار دل آزار مصاحب
دیدی که چه شد با چه کسان یار مصاحب
رنگین شدن بزم من از یار محال است
زین گونه که گردیده به اغیار مصاحب
من رند گدا پیشه و او پادشه حسن
با همچو منی کی شود از عار مصاحب
یکباره چرا قطع نظر میکنی از ما
بودیم نه آخر به تو یکبار مصاحب
وحشی شده دمساز سگان سرکویت
گردیده به یاران وفادار مصاحب
دیدی که چه شد با چه کسان یار مصاحب
رنگین شدن بزم من از یار محال است
زین گونه که گردیده به اغیار مصاحب
من رند گدا پیشه و او پادشه حسن
با همچو منی کی شود از عار مصاحب
یکباره چرا قطع نظر میکنی از ما
بودیم نه آخر به تو یکبار مصاحب
وحشی شده دمساز سگان سرکویت
گردیده به یاران وفادار مصاحب
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۸
بازم از نو خم ابروی کسی در نظر است
سلخ ماه دگر و غرهٔ ماه دگر است
آنکه در باغ دلم ریشه فرو برده ز نو
گرچه نوخیز نهالیست ، سراپا ثمر است
توتی ما که به غیر از قفس تنگ ندید
این زمان بال فشان بر سر تنگ شکر است
بشتابید و به مجروح کهن مژده برید
که طبیب آمد و در چارهٔ ریش جگر است
آنکه بیند همه عیبم نرسیدست آنجا
که هنرها همه عیب و همه عیبی هنراست
از وفای پسران عشق مرا طالع نیست
ورنه از من که در این شهر وفادارتر است ؟
وحشی عاقبت اندیش از آنسو نروی
که از آن چشم پرآشوب رهی پرخطر است
سلخ ماه دگر و غرهٔ ماه دگر است
آنکه در باغ دلم ریشه فرو برده ز نو
گرچه نوخیز نهالیست ، سراپا ثمر است
توتی ما که به غیر از قفس تنگ ندید
این زمان بال فشان بر سر تنگ شکر است
بشتابید و به مجروح کهن مژده برید
که طبیب آمد و در چارهٔ ریش جگر است
آنکه بیند همه عیبم نرسیدست آنجا
که هنرها همه عیب و همه عیبی هنراست
از وفای پسران عشق مرا طالع نیست
ورنه از من که در این شهر وفادارتر است ؟
وحشی عاقبت اندیش از آنسو نروی
که از آن چشم پرآشوب رهی پرخطر است
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۴۷
در دل همان محبت پیشینه باقی است
آن دوستی که بود در این سینه باقی است
باز آ و حسن جلوه ده و عرض ناز کن
کان دل که بود صاف چو آیینه باقی است
از ما فروتنیست بکش تیغ انتقام
بر خاطر شریفت اگر کینه باقی است
نقدینه وفاست همان بر عیار خویش
قفلی که بود بر در گنجینه باقی است
وحشی اگر ز کسوت رندی دلت گرفت
زهد و صلاح و خرقهٔ پشمینه باقی است
آن دوستی که بود در این سینه باقی است
باز آ و حسن جلوه ده و عرض ناز کن
کان دل که بود صاف چو آیینه باقی است
از ما فروتنیست بکش تیغ انتقام
بر خاطر شریفت اگر کینه باقی است
نقدینه وفاست همان بر عیار خویش
قفلی که بود بر در گنجینه باقی است
وحشی اگر ز کسوت رندی دلت گرفت
زهد و صلاح و خرقهٔ پشمینه باقی است
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۴۹
به جور، ترک محبت خلاف عادت ماست
وفا مصاحب دیرینهٔ محبت ماست
تو و خلاف مروت خدا نگه دارد
به ما جفای تو از بخت بی مروت ماست
بسا گدا به شهان نرد عشق باختهاند
به ما مخند که این رسم بد نه بدعت ماست
به دیگری نگذاریم، مردهایم مگر
نشان تیر تغافل شدن که خدمت ماست
تویی که عزت ما میبری به کم محلی
و گرنه خواری عشقت هلاک صحبت ماست
به دعوی آمده بودیم آشتی کردیم
کمان تو، نه به بازوی صبر و طاقت ماست
هزار بنده چو وحشی خرید و کرد آزاد
کند مضایقه از یک نگه که قیمت ماست
وفا مصاحب دیرینهٔ محبت ماست
تو و خلاف مروت خدا نگه دارد
به ما جفای تو از بخت بی مروت ماست
بسا گدا به شهان نرد عشق باختهاند
به ما مخند که این رسم بد نه بدعت ماست
به دیگری نگذاریم، مردهایم مگر
نشان تیر تغافل شدن که خدمت ماست
تویی که عزت ما میبری به کم محلی
و گرنه خواری عشقت هلاک صحبت ماست
به دعوی آمده بودیم آشتی کردیم
کمان تو، نه به بازوی صبر و طاقت ماست
هزار بنده چو وحشی خرید و کرد آزاد
کند مضایقه از یک نگه که قیمت ماست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۵۵
بگذران دانسته از ما گر ادایی سرزدست
بوده نادانسته گر از ما خطایی سرزدست
آخر ای صاحب متاع حسن این دشنام چیست
در سر دریوزه ، گر از ما دعایی سرزدست
اله اله محرم راز تو سازم حرف صوت
این زبان و تیغ اگر حرفی ز جایی سرزدست
التفات ابر رحمت نیست ورنه بر درت
تخم مهری کشتم و ، شاخ وفایی سرزدست
ابر رحمت گر نبارد گو سمومش خود مسوز
بعد صد خون جگر کاینجا گیایی سرزدست
هست وحشی بلبل این باغ و مست از بوی گل
از سر مستیست ، گر از وی نوایی سرزدست
بوده نادانسته گر از ما خطایی سرزدست
آخر ای صاحب متاع حسن این دشنام چیست
در سر دریوزه ، گر از ما دعایی سرزدست
اله اله محرم راز تو سازم حرف صوت
این زبان و تیغ اگر حرفی ز جایی سرزدست
التفات ابر رحمت نیست ورنه بر درت
تخم مهری کشتم و ، شاخ وفایی سرزدست
ابر رحمت گر نبارد گو سمومش خود مسوز
بعد صد خون جگر کاینجا گیایی سرزدست
هست وحشی بلبل این باغ و مست از بوی گل
از سر مستیست ، گر از وی نوایی سرزدست