عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
رهی معیری : غزلها - جلد سوم
آغوش صحرا
عیبجو دلدادگان را سرزنش ها میکند
وای اگر با او کند دل آنچه با ما میکند
با غم جانسوز می سازد دل مسکین من
مصلحت بین است و با دشمن مدارا می کند
عکس او در اشک من نقشی خیال انگیز داشت
ماه سیمین جلوه ها در موج دریا می کند
از طربناکی به رقص آید سحرگه چون نسیم
هر که چون گل خواب در اغوش صحرا میکند
خاک پاک آن تهی دستم که چون ابر بهار
بر سر عالم فشاند هر چه پیدا می کند
دیده آزاد مردان سوی دنیای دل است
سفله باشد آنکه روی دل به دنیا می کند
عشق و مستی را از این عالم بدان عالم بریم
در نماند هر که امشب فکر فردا می کند
همچنان طفلی که در وحشت سرایی مانده است
دل درون سینه ام بی طاقتی ها می کند
هر که تاب منت گردون ندارد چون رهی
دولت جاوید را از خود تمنا میکند
وای اگر با او کند دل آنچه با ما میکند
با غم جانسوز می سازد دل مسکین من
مصلحت بین است و با دشمن مدارا می کند
عکس او در اشک من نقشی خیال انگیز داشت
ماه سیمین جلوه ها در موج دریا می کند
از طربناکی به رقص آید سحرگه چون نسیم
هر که چون گل خواب در اغوش صحرا میکند
خاک پاک آن تهی دستم که چون ابر بهار
بر سر عالم فشاند هر چه پیدا می کند
دیده آزاد مردان سوی دنیای دل است
سفله باشد آنکه روی دل به دنیا می کند
عشق و مستی را از این عالم بدان عالم بریم
در نماند هر که امشب فکر فردا می کند
همچنان طفلی که در وحشت سرایی مانده است
دل درون سینه ام بی طاقتی ها می کند
هر که تاب منت گردون ندارد چون رهی
دولت جاوید را از خود تمنا میکند
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
در معنی اینکه ملت از اختلاط افراد پیدا میشود و تکمیل تربیت او از نبوت است
از چه رو بر بسته ربط مردم است
رشته ی این داستان سر در گم است
در جماعت فرد را بینیم ما
از چمن او را چو گل چینیم ما
فطرتش وارفته ی یکتائی است
حفظ او از انجمن آرائی است
سوزدش در شاهراه زندگی
آتش آوردگاه زندگی
مردمان خوگر بیکدیگر شوند
سفته در یک رشته چون گوهر شوند
در نبرد زندگی یار همند
مثل همکاران گرفتار همند
محفل انجم ز جذب باهم است
هستی کوکب ز کوکب محکم است
خیمه گاه کاروان کوه و جبل
مرغزار و دامن صحرا و تل
سست و بیجان تار و پود کار او
نا گشوده غنچه ی پندار او
ساز برق آهنگ او ننواخته
نغمه اش در پرده نا پرداخته
گوشمال جستجو نا خورده ئی
زخمه های آرزو نا خورده ئی
نا بسامان محفل نوزاده اش
می توان با پنبه چیدن باده اش
نو دمیده سبزه ی خاکش هنوز
سرد خون اندر رگ تاکش هنوز
منزل دیو و پری اندیشه اش
از گمان خود رمیدن پیشه اش
تنگ میدان هستی خامش هنوز
فکر او زیر لب بامش هنوز
بیم جان سرمایه ی آب و گلش
هم ز باد تند می لرزد دلش
جان او از سخت کوشی رم زند
پنچه در دامان فطرت کم زند
هر چه از خود می دمد برداردش
هر چه از بالا فتد برداردش
تا خدا صاحبدلی پیدا کند
کو ز حرفی دفتری املا کند
ساز پردازی که از آوازه ئی
خاک را بخشد حیات تازه ئی
ذره ی بی مایه ضو گیرد ازو
هر متاعی ارج نو گیرد ازو
زنده از یک دم دو صد پیکر کند
محفلی رنگین ز یک ساغر کند
دیده ی او می کشد لب جان دمد
تا دوئی میرد یکی پیدا شود
رشته اش کو بر فلک دارد سری
پارهای زندگی را همگری
تازه انداز نظر پیدا کند
گلستان در دشت و در پیدا کند
از تف او ملتی مثل سپند
بر جهد شور افکن و هنگامه بند
یک شرر می افکند اندر دلش
شعله ی در گیر می گردد گلش
نقش پایش خاک را بینا کند
ذره را چشمک زن سینا کند
عقل عریان را دهد پیرایه ئی
بخشد این بی مایه را سرمایه ئی
دامن خود میزند بر اخگرش
هر چه غش باشد رباید از زرش
بندها از پا گشاید بنده را
از خداوندان رباید بنده را
گویدش تو بنده ی دیگر نه ئی
زین بتان بی زبان کمتر نه ئی
تا سوی یک مدعایش می کشد
حلقه ی آئین بپایش می کشد
نکته ی توحید باز آموزدش
رسم و آئین نیاز آموزدش
رشته ی این داستان سر در گم است
در جماعت فرد را بینیم ما
از چمن او را چو گل چینیم ما
فطرتش وارفته ی یکتائی است
حفظ او از انجمن آرائی است
سوزدش در شاهراه زندگی
آتش آوردگاه زندگی
مردمان خوگر بیکدیگر شوند
سفته در یک رشته چون گوهر شوند
در نبرد زندگی یار همند
مثل همکاران گرفتار همند
محفل انجم ز جذب باهم است
هستی کوکب ز کوکب محکم است
خیمه گاه کاروان کوه و جبل
مرغزار و دامن صحرا و تل
سست و بیجان تار و پود کار او
نا گشوده غنچه ی پندار او
ساز برق آهنگ او ننواخته
نغمه اش در پرده نا پرداخته
گوشمال جستجو نا خورده ئی
زخمه های آرزو نا خورده ئی
نا بسامان محفل نوزاده اش
می توان با پنبه چیدن باده اش
نو دمیده سبزه ی خاکش هنوز
سرد خون اندر رگ تاکش هنوز
منزل دیو و پری اندیشه اش
از گمان خود رمیدن پیشه اش
تنگ میدان هستی خامش هنوز
فکر او زیر لب بامش هنوز
بیم جان سرمایه ی آب و گلش
هم ز باد تند می لرزد دلش
جان او از سخت کوشی رم زند
پنچه در دامان فطرت کم زند
هر چه از خود می دمد برداردش
هر چه از بالا فتد برداردش
تا خدا صاحبدلی پیدا کند
کو ز حرفی دفتری املا کند
ساز پردازی که از آوازه ئی
خاک را بخشد حیات تازه ئی
ذره ی بی مایه ضو گیرد ازو
هر متاعی ارج نو گیرد ازو
زنده از یک دم دو صد پیکر کند
محفلی رنگین ز یک ساغر کند
دیده ی او می کشد لب جان دمد
تا دوئی میرد یکی پیدا شود
رشته اش کو بر فلک دارد سری
پارهای زندگی را همگری
تازه انداز نظر پیدا کند
گلستان در دشت و در پیدا کند
از تف او ملتی مثل سپند
بر جهد شور افکن و هنگامه بند
یک شرر می افکند اندر دلش
شعله ی در گیر می گردد گلش
نقش پایش خاک را بینا کند
ذره را چشمک زن سینا کند
عقل عریان را دهد پیرایه ئی
بخشد این بی مایه را سرمایه ئی
دامن خود میزند بر اخگرش
هر چه غش باشد رباید از زرش
بندها از پا گشاید بنده را
از خداوندان رباید بنده را
گویدش تو بنده ی دیگر نه ئی
زین بتان بی زبان کمتر نه ئی
تا سوی یک مدعایش می کشد
حلقه ی آئین بپایش می کشد
نکته ی توحید باز آموزدش
رسم و آئین نیاز آموزدش
اقبال لاهوری : پیام مشرق
سکندر رفت و شمشیر و علم رفت
اقبال لاهوری : پیام مشرق
غلامی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
محاوره ما بین حکیم فرانسوی اوگوست کنت و مرد مزدور
حکیم:
«بنی آدم اعضای یکدیگرند»
همان نخل را شاخ و برگ و بر اند
دماغ ار خرد زاست از فطرت است
اگر پا زمین ساست از فطرت است
یکی کار فرما ، یکی کار ساز
نیاید ز محمود کار ایاز
نبینی که از قسمت کار زیست
سراپا چمن می شود خار زیست
مرد مزدور:
فریبی به حکمت مرا ای حکیم
که نتوان شکست این طلسم قدیم
مس خام را از زر اندوده ئی
مرا خوی تسلیم فرموده ئی
کند بحر را آبنایم اسیر
ز خارا برد تیشه ام جوی شیر
حق کوهکن دادی ای نکته سنج
به پرویز پرکار و نا برده رنج
خطا را به حکمت مگردان صواب
خضر را نگیری بدام سراب
به دوش زمین بار ، سرمایه دار
ندارد گذشت از خور و خواب و کار
جهان راست بهروزی از دست مزد
ندانی که این هیچ کار است دزد
پی جرم او پوزش آورده ئی
به این عقل و دانش فسون خورده ئی
«بنی آدم اعضای یکدیگرند»
همان نخل را شاخ و برگ و بر اند
دماغ ار خرد زاست از فطرت است
اگر پا زمین ساست از فطرت است
یکی کار فرما ، یکی کار ساز
نیاید ز محمود کار ایاز
نبینی که از قسمت کار زیست
سراپا چمن می شود خار زیست
مرد مزدور:
فریبی به حکمت مرا ای حکیم
که نتوان شکست این طلسم قدیم
مس خام را از زر اندوده ئی
مرا خوی تسلیم فرموده ئی
کند بحر را آبنایم اسیر
ز خارا برد تیشه ام جوی شیر
حق کوهکن دادی ای نکته سنج
به پرویز پرکار و نا برده رنج
خطا را به حکمت مگردان صواب
خضر را نگیری بدام سراب
به دوش زمین بار ، سرمایه دار
ندارد گذشت از خور و خواب و کار
جهان راست بهروزی از دست مزد
ندانی که این هیچ کار است دزد
پی جرم او پوزش آورده ئی
به این عقل و دانش فسون خورده ئی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
نوای مزدور
ز مزد بندهٔ کرپاس پوش محنت کش
نصیب خواجهٔ ناکرده کار رخت حریر
ز خوی فشانی من لعل خاتم والی
ز اشک کودک من گوهر ستام امیر
ز خون من چو زلو فربهی کلیسا را
بزور بازوی من دست سلطنت همه گیر
خرابه رشک گلستان ز گریهٔ سحرم
شباب لاله و گل از طراوت جگرم
بیا که تازه نوا می تراود از رگ ساز
مئی که شیشه گدازد به ساغر اندازیم
مغان و دیر مغان را نظام تازه دهیم
بنای میکده های کهن بر اندازیم
ز رهزنان چمن انتقام لاله کشیم
به بزم غنچه و گل طرح دیگر اندازیم
به طوف شمع چو پروانه زیستن تا کی؟
ز خویش اینهمه بیگانه زیستن تا کی؟
نصیب خواجهٔ ناکرده کار رخت حریر
ز خوی فشانی من لعل خاتم والی
ز اشک کودک من گوهر ستام امیر
ز خون من چو زلو فربهی کلیسا را
بزور بازوی من دست سلطنت همه گیر
خرابه رشک گلستان ز گریهٔ سحرم
شباب لاله و گل از طراوت جگرم
بیا که تازه نوا می تراود از رگ ساز
مئی که شیشه گدازد به ساغر اندازیم
مغان و دیر مغان را نظام تازه دهیم
بنای میکده های کهن بر اندازیم
ز رهزنان چمن انتقام لاله کشیم
به بزم غنچه و گل طرح دیگر اندازیم
به طوف شمع چو پروانه زیستن تا کی؟
ز خویش اینهمه بیگانه زیستن تا کی؟
اقبال لاهوری : زبور عجم
جهان کورست و از آئینهٔ دل غافل افتاد است
جهان کورست و از آئینهٔ دل غافل افتاد است
ولی چشمی که بینا شد نگاهش بر دل افتاد است
شب تاریک و راه پیچ پیچ و بی یقین راهی
دلیل کاروان را مشکل اندر مشکل افتاد است
رقیب خام سودا مست و عاشق مست و قاصد مست
که حرف دلبران دارای چندین محمل افتاد است
یقین مؤمنی دارد گمان کافری دارد
چه تدبیر ای مسلمانان که کارم با دل افتاد است
گهی باشد که کار ناخدائی میکند طوفان
که از طغیان موجی کشتیم بر ساحل افتاد است
نمیدانم که داد این چشم بینا موج دریا را
گهر در سینهٔ دریا خزف بر ساحل افتاد است
نصیبی نیست از سوز درونم مرز و بومم را
زدم اکسیر را بر خاک صحرا باطل افتاد است
اگر در دل جهانی تازه ئی داری برون آور
که افرنگ از جراحتهای پنهان بسمل افتاد است
ولی چشمی که بینا شد نگاهش بر دل افتاد است
شب تاریک و راه پیچ پیچ و بی یقین راهی
دلیل کاروان را مشکل اندر مشکل افتاد است
رقیب خام سودا مست و عاشق مست و قاصد مست
که حرف دلبران دارای چندین محمل افتاد است
یقین مؤمنی دارد گمان کافری دارد
چه تدبیر ای مسلمانان که کارم با دل افتاد است
گهی باشد که کار ناخدائی میکند طوفان
که از طغیان موجی کشتیم بر ساحل افتاد است
نمیدانم که داد این چشم بینا موج دریا را
گهر در سینهٔ دریا خزف بر ساحل افتاد است
نصیبی نیست از سوز درونم مرز و بومم را
زدم اکسیر را بر خاک صحرا باطل افتاد است
اگر در دل جهانی تازه ئی داری برون آور
که افرنگ از جراحتهای پنهان بسمل افتاد است
اقبال لاهوری : جاویدنامه
طاسین محمد
نوحهٔ روح ابوجهل در حرم کعبه
سینهٔ ما از محمد داغ داغ
از دم او کعبه را گل شد چراغ
از هلاک قیصر و کسری سرود
نوجوانان را ز دست ما ربود
ساحر و اندر کلامش ساحری است
این دو حرف لااله خود کافری است
تا بساط دین آبا در نورد
با خداوندان ما کرد آنچه کرد
پاش پاش از ضربتش لات و منات
انتقام از وی بگیر ای کائنات
دل به غایب بست و از حاضر گسست
نقش حاضر را فسون او شکست
دیده بر غایب فرو بستن خطاست
آنچه اندر دیده می ناید کجاست
پیش غایب سجده بردن کوری است
دین نو کور است و کوری دوری است
خم شدن پیش خدای بی جهات
بنده را ذوقی نبخشد این صلوت
مذهب او قاطع ملک و نسب
از قریش و منکر از فضل عرب
در نگاه او یکی بالا و پست
با غلام خویش بر یک خوان نشست
قدر احرار عرب نشناخته
با کلفتان حبش در ساخته
احمران با اسودان آمیختند
آبروی دودمانی ریختند
این مساوات این مواخات اعجمی است
خوب میدانم که سلمان مزدکی است
ابن عبدالله فریبش خورده است
رستخیزی بر عرب آورده است
عترت هاشم ز خود مهجور گشت
از دو رکعت چشم شان بی نور گشت
اعجمی را اصل عدنانی کجاست
گنگ را گفتار سحبانی کجاست
چشم خاصان عرب گردیده کور
بر نیائی ای زهیر از خاک گور
ای تو ما را اندرین صحرا دلیل
بشکن افسون نوای جبرئیل
باز گوی ای سنگ اسود باز گوی
آنچه دیدیم از محمد باز گوی
ای هبل ، ای بنده را پوزش پذیر
خانهٔ خود را ز بی کیشان بگیر
گلهٔ شان را به گرگان کن سبیل
تلخ کن خرمایشان را بر نخیل
صرصری ده با هوای بادیه
«انهم اعجاز نخل خاویه»
ای منات ای لات ازین منزل مرو
گر ز منزل میروی از دل مرو
ای ترا اندر دو چشم ما وثاق
مهلتی ، ان کنت ازمعت الفراق»
سینهٔ ما از محمد داغ داغ
از دم او کعبه را گل شد چراغ
از هلاک قیصر و کسری سرود
نوجوانان را ز دست ما ربود
ساحر و اندر کلامش ساحری است
این دو حرف لااله خود کافری است
تا بساط دین آبا در نورد
با خداوندان ما کرد آنچه کرد
پاش پاش از ضربتش لات و منات
انتقام از وی بگیر ای کائنات
دل به غایب بست و از حاضر گسست
نقش حاضر را فسون او شکست
دیده بر غایب فرو بستن خطاست
آنچه اندر دیده می ناید کجاست
پیش غایب سجده بردن کوری است
دین نو کور است و کوری دوری است
خم شدن پیش خدای بی جهات
بنده را ذوقی نبخشد این صلوت
مذهب او قاطع ملک و نسب
از قریش و منکر از فضل عرب
در نگاه او یکی بالا و پست
با غلام خویش بر یک خوان نشست
قدر احرار عرب نشناخته
با کلفتان حبش در ساخته
احمران با اسودان آمیختند
آبروی دودمانی ریختند
این مساوات این مواخات اعجمی است
خوب میدانم که سلمان مزدکی است
ابن عبدالله فریبش خورده است
رستخیزی بر عرب آورده است
عترت هاشم ز خود مهجور گشت
از دو رکعت چشم شان بی نور گشت
اعجمی را اصل عدنانی کجاست
گنگ را گفتار سحبانی کجاست
چشم خاصان عرب گردیده کور
بر نیائی ای زهیر از خاک گور
ای تو ما را اندرین صحرا دلیل
بشکن افسون نوای جبرئیل
باز گوی ای سنگ اسود باز گوی
آنچه دیدیم از محمد باز گوی
ای هبل ، ای بنده را پوزش پذیر
خانهٔ خود را ز بی کیشان بگیر
گلهٔ شان را به گرگان کن سبیل
تلخ کن خرمایشان را بر نخیل
صرصری ده با هوای بادیه
«انهم اعجاز نخل خاویه»
ای منات ای لات ازین منزل مرو
گر ز منزل میروی از دل مرو
ای ترا اندر دو چشم ما وثاق
مهلتی ، ان کنت ازمعت الفراق»
اقبال لاهوری : جاویدنامه
اشتراک و ملوکیت
صاحب سرمایه از نسل خلیل
یعنی آن پیغمبری بی جبرئیل
زانکه حق در باطل او مضمر است
قلب او مؤمن دماغش کافر است
غربیان گم کرده اند افلاک را
در شکم جویند جان پاک را
رنگ و بو از تن نگیرد جان پاک
جز به تن کاری ندارد اشتراک
دین آن پیغمبری حق ناشناس
بر مساوات شکم دارد اساس
تا اخوت را مقام اندر دل است
بیخ او در دل نه در آب و گل است
هم ملوکیت بدن را فربهی است
سینهٔ بی نور او از دل تهی است
مثل زنبوری که بر گل میچرد
برگ را بگذارد و شهدش برد
شاخ و برگ و رنگ و بوی گل همان
بر جمالش نالهٔ بلبل همان
از طلسم رنگ و بوی او گذر
ترک صورت گوی و در معنی نگر
مرگ باطن گرچه دیدن مشکل است
گل مخوان او را که در معنی گل است
هر دو را جان ناصبور و ناشکیب
هر دو یزدان ناشناس آدم فریب
زندگی این را خروج آن را خراج
در میان این دو سنگ آدم زجاج
این به علم و دین و فن آرد شکست
آن برد جان را ز تن نان را ز دست
غرق دیدم هر دو را در آب و گل
هر دو را تن روشن و تاریک دل
زندگانی سوختن با ساختن
در گلی تخم دلی انداختن
سعید حلیم پاشا
یعنی آن پیغمبری بی جبرئیل
زانکه حق در باطل او مضمر است
قلب او مؤمن دماغش کافر است
غربیان گم کرده اند افلاک را
در شکم جویند جان پاک را
رنگ و بو از تن نگیرد جان پاک
جز به تن کاری ندارد اشتراک
دین آن پیغمبری حق ناشناس
بر مساوات شکم دارد اساس
تا اخوت را مقام اندر دل است
بیخ او در دل نه در آب و گل است
هم ملوکیت بدن را فربهی است
سینهٔ بی نور او از دل تهی است
مثل زنبوری که بر گل میچرد
برگ را بگذارد و شهدش برد
شاخ و برگ و رنگ و بوی گل همان
بر جمالش نالهٔ بلبل همان
از طلسم رنگ و بوی او گذر
ترک صورت گوی و در معنی نگر
مرگ باطن گرچه دیدن مشکل است
گل مخوان او را که در معنی گل است
هر دو را جان ناصبور و ناشکیب
هر دو یزدان ناشناس آدم فریب
زندگی این را خروج آن را خراج
در میان این دو سنگ آدم زجاج
این به علم و دین و فن آرد شکست
آن برد جان را ز تن نان را ز دست
غرق دیدم هر دو را در آب و گل
هر دو را تن روشن و تاریک دل
زندگانی سوختن با ساختن
در گلی تخم دلی انداختن
سعید حلیم پاشا
اقبال لاهوری : جاویدنامه
حکومت الهی
بندهٔ حق بی نیاز از هر مقام
نی غلام او را نه او کس را غلام
رسم و راه و دین و آئینش ز حق
زشت و خوب و تلخ و نوشینش ز حق
عقل خود بین غافل از بهبود غیر
سود خود بیند نبیند سود غیر
وحی حق بینندهٔ سود همه
در نگاهش سود و بهبود همه
عادل اندر صلح و هم اندر مصاف
وصل و فصلش لایراعی لایخاف
غیر حق چون ناهی و آمر شود
زور ور بر ناتوان قاهر شود
زیر گردون آمری از قاهری است
آمری از «ما سوی الله» کافری است
قاهر آمر که باشد پخته کار
از قوانین گرد خود بندد حصار
جره شاهین تیز چنگ و زود گیر
صعوه را در کارها گیرد مشیر
قاهری را شرع و دستوری دهد
بی بصیرت سرمه با کوری دهد
حاصل آئین و دستور ملوک
دهخدایان فربه و دهقان چو دوک
وای بر دستور جمهور فرنگ
مرده تر شد مرده از صور فرنگ
حقه بازان چون سپهر گرد گرد
از امم بر تختهٔ خود چیده نرد
شاطران این گنج ور آن رنج بر
هر زمان اندر کمین یکدگر
فاش باید گفت سر دلبران
ما متاع و این همه سوداگران
دیده ها بی نم ز حب سیم و زر
مادران را بار دوش آمد پسر
وای بر قومی که از بیم ثمر
می برد نم را ز اندام شجر
تا نیارد زخمه از تارش سرود
می کشد نازاده را اندر وجود
گرچه دارد شیوه های رنگ رنگ
من به جز عبرت نگیرم از فرنگ
ای به تقلیدش اسیر آزاد شو
دامن قرآن بگیر آزاد شو
نی غلام او را نه او کس را غلام
رسم و راه و دین و آئینش ز حق
زشت و خوب و تلخ و نوشینش ز حق
عقل خود بین غافل از بهبود غیر
سود خود بیند نبیند سود غیر
وحی حق بینندهٔ سود همه
در نگاهش سود و بهبود همه
عادل اندر صلح و هم اندر مصاف
وصل و فصلش لایراعی لایخاف
غیر حق چون ناهی و آمر شود
زور ور بر ناتوان قاهر شود
زیر گردون آمری از قاهری است
آمری از «ما سوی الله» کافری است
قاهر آمر که باشد پخته کار
از قوانین گرد خود بندد حصار
جره شاهین تیز چنگ و زود گیر
صعوه را در کارها گیرد مشیر
قاهری را شرع و دستوری دهد
بی بصیرت سرمه با کوری دهد
حاصل آئین و دستور ملوک
دهخدایان فربه و دهقان چو دوک
وای بر دستور جمهور فرنگ
مرده تر شد مرده از صور فرنگ
حقه بازان چون سپهر گرد گرد
از امم بر تختهٔ خود چیده نرد
شاطران این گنج ور آن رنج بر
هر زمان اندر کمین یکدگر
فاش باید گفت سر دلبران
ما متاع و این همه سوداگران
دیده ها بی نم ز حب سیم و زر
مادران را بار دوش آمد پسر
وای بر قومی که از بیم ثمر
می برد نم را ز اندام شجر
تا نیارد زخمه از تارش سرود
می کشد نازاده را اندر وجود
گرچه دارد شیوه های رنگ رنگ
من به جز عبرت نگیرم از فرنگ
ای به تقلیدش اسیر آزاد شو
دامن قرآن بگیر آزاد شو
اقبال لاهوری : جاویدنامه
پیغام افغانی با ملت روسیه
منزل و مقصود قرآن دیگر است
رسم و آئین مسلمان دیگر است
در دل او آتش سوزنده نیست
مصطفی در سینهی او زنده نیست
بندهی مؤمن ز قرآن بر نخورد
در ایاغ او نه می دیدم نه درد
خود طلسم قیصر و کسری شکست
خود سر تخت ملوکیت نشست
تا نهال سلطنت قوت گرفت
دین او نقش از ملوکیت گرفت
از ملوکیت نگه گردد دگر
عقل و هوش و رسم و ره گردد دگر
تو که طرح دیگری انداختی
دل ز دستور کهن پرداختی
همچو ما اسلامیان اندر جهان
قیصریت را شکستی استخوان
تا برافروزی چراغی در ضمیر
عبرتی از سرگذشت ما بگیر
پای خود محکم گذار اندر نبرد
گرد این لات و هبل دیگر مگرد
ملتی می خواهد این دنیای پیر
آنکه باشد هم بشیر و هم نذیر
باز می آئی سوی اقوام شرق
بسته ایام تو با ایام شرق
تو به جان افکنده ای سوزی دگر
در ضمیر تو شب و روزی دگر
کهنه شد افرنگ را آئین و دین
سوی آن دیر کهن دیگر مبین
کرده ای کار خداوندان تمام
بگذر از لا جانب الا خرام
در گذر از لا اگر جوینده ای
تا ره اثبات گیری زنده ای
ای که می خواهی نظام عالمی
جسته ای او را اساس محکمی؟
داستان کهنه شستی باب باب
فکر را روشن کن از ام الکتاب
با سیه فامان ید بیضا که داد
مژدهٔ لا قیصر و کسری که داد
در گذر از جلوه های رنگ رنگ
خویش را دریاب از ترک فرنگ
گر ز مکر غربیان باشی خبیر
روبهی بگذار و شیری پیشه گیر
چیست روباهی تلاش ساز و برگ
شیر مولا جوید آزادی و مرگ
جز به قرآن ضیغمی روباهی است
فقر قرآن اصل شاهنشاهی است
فقر قرآن اختلاط ذکر و فکر
فکر را کامل ندیدم جز به ذکر
ذکر ذوق و شوق را دادن ادب
کار جان است این ، کار کام و لب
خیزد از وی شعله های سینه سوز
با مزاج تو نمی سازد هنوز
ای شهید شاهد رعنای فکر
با تو گویم از تجلی های فکر
چیست قرآن؟ خواجه را پیغام مرگ
دستگیر بندهٔ بی ساز و برگ
هیچ خیر از مردک زرکش مجو،
«لن تنالوا البر حتی تنفقوا»
از ربا آخر چه می زاید فتن
کش نداند لذت قرض حسن
از ربا جان تیره دل چون خشت و سنگ
آدمی درنده بی دندان و چنگ
رزق خود را از زمین بردن رواست
این متاع بنده و ملک خداست
بندهٔ مؤمن امین ، حق مالک است
غیر حق هر شی که بینی هالک است
رایت حق از ملوک آمد نگون
قریه ها از دخل شان خوار و زبون
آب و نان ماست از یک مائده
دودهٔ آدم «کنفس واحده»
نقش قرآن تا درین عالم نشست
نقشهای کاهن و پایا شکست
فاش گویم آنچه در دل مضمر است
این کتابی نیست چیزی دیگر است
چون به جان در رفت جان دیگر شود
جان چو دیگر شد جهان دیگر شود
مثل حق پنهان و هم پیداست این
زنده و پاینده و گویاست این
اندرو تقدیر های غرب و شرق
سرعت اندیشه پیدا کن چو برق
با مسلمان گفت جان بر کف بنه
هر چه از حاجت فزون داری بده
آفریدی شرع و آئینی دگر
اندکی با نور قرآنش نگر
از بم و زیر حیات آگه شوی
هم ز تقدیر حیات آگه شوی
محفل ما بی می و بی ساقی است
ساز قرآن را نواها باقی است
زخمهٔ ما بی اثر افتد اگر
آسمان دارد هزاران زخمه ور
ذکر حق از امتان آمد غنی
از زمان و از مکان آمد غنی
ذکر حق از ذکر هر ذاکر جداست
احتیاج روم و شام او را کجاست
حق اگر از پیش ما برداردش
پیش قومی دیگری بگذاردش
از مسلمان دیده ام تقلید و ظن
هر زمان جانم بلرزد در بدن
ترسم از روزی که محرومش کنند
آتش خود بر دل دیگر زنند
پیر رومی به زنده رود می گوید که شعری بیار
پیر رومی آن سراپا جذب و درد
این سخن دانم که با جانش چه کرد
از درون آهی جگر دوزی کشید
اشک او رنگین تر از خون شهید
آنکه تیرش جز دل مردان نسفت
سوی افغانی نگاهی کرد و گفت
«دل بخون مثل شفق باید زدن
دست در فتراک حق باید زدن
جان ز امید است چون جوئی روان
ترک امید است مرگ جاودان»
باز در من دید و گفت ای زنده رود
با دو بیتی آتش افکن در وجود
ناقهٔ ما خسته و محمل گران
تلخ تر باید نوای ساربان
امتحان پاک مردان از بلاست
تشنگان را تشنه تر کردن رواست
در گذر مثل کلیم از رود نیل
سوی آتش گام زن مثل خلیل
نغمهٔ مردی که دارد بوی دوست
ملتی را میبرد تا کوی دوست»
رسم و آئین مسلمان دیگر است
در دل او آتش سوزنده نیست
مصطفی در سینهی او زنده نیست
بندهی مؤمن ز قرآن بر نخورد
در ایاغ او نه می دیدم نه درد
خود طلسم قیصر و کسری شکست
خود سر تخت ملوکیت نشست
تا نهال سلطنت قوت گرفت
دین او نقش از ملوکیت گرفت
از ملوکیت نگه گردد دگر
عقل و هوش و رسم و ره گردد دگر
تو که طرح دیگری انداختی
دل ز دستور کهن پرداختی
همچو ما اسلامیان اندر جهان
قیصریت را شکستی استخوان
تا برافروزی چراغی در ضمیر
عبرتی از سرگذشت ما بگیر
پای خود محکم گذار اندر نبرد
گرد این لات و هبل دیگر مگرد
ملتی می خواهد این دنیای پیر
آنکه باشد هم بشیر و هم نذیر
باز می آئی سوی اقوام شرق
بسته ایام تو با ایام شرق
تو به جان افکنده ای سوزی دگر
در ضمیر تو شب و روزی دگر
کهنه شد افرنگ را آئین و دین
سوی آن دیر کهن دیگر مبین
کرده ای کار خداوندان تمام
بگذر از لا جانب الا خرام
در گذر از لا اگر جوینده ای
تا ره اثبات گیری زنده ای
ای که می خواهی نظام عالمی
جسته ای او را اساس محکمی؟
داستان کهنه شستی باب باب
فکر را روشن کن از ام الکتاب
با سیه فامان ید بیضا که داد
مژدهٔ لا قیصر و کسری که داد
در گذر از جلوه های رنگ رنگ
خویش را دریاب از ترک فرنگ
گر ز مکر غربیان باشی خبیر
روبهی بگذار و شیری پیشه گیر
چیست روباهی تلاش ساز و برگ
شیر مولا جوید آزادی و مرگ
جز به قرآن ضیغمی روباهی است
فقر قرآن اصل شاهنشاهی است
فقر قرآن اختلاط ذکر و فکر
فکر را کامل ندیدم جز به ذکر
ذکر ذوق و شوق را دادن ادب
کار جان است این ، کار کام و لب
خیزد از وی شعله های سینه سوز
با مزاج تو نمی سازد هنوز
ای شهید شاهد رعنای فکر
با تو گویم از تجلی های فکر
چیست قرآن؟ خواجه را پیغام مرگ
دستگیر بندهٔ بی ساز و برگ
هیچ خیر از مردک زرکش مجو،
«لن تنالوا البر حتی تنفقوا»
از ربا آخر چه می زاید فتن
کش نداند لذت قرض حسن
از ربا جان تیره دل چون خشت و سنگ
آدمی درنده بی دندان و چنگ
رزق خود را از زمین بردن رواست
این متاع بنده و ملک خداست
بندهٔ مؤمن امین ، حق مالک است
غیر حق هر شی که بینی هالک است
رایت حق از ملوک آمد نگون
قریه ها از دخل شان خوار و زبون
آب و نان ماست از یک مائده
دودهٔ آدم «کنفس واحده»
نقش قرآن تا درین عالم نشست
نقشهای کاهن و پایا شکست
فاش گویم آنچه در دل مضمر است
این کتابی نیست چیزی دیگر است
چون به جان در رفت جان دیگر شود
جان چو دیگر شد جهان دیگر شود
مثل حق پنهان و هم پیداست این
زنده و پاینده و گویاست این
اندرو تقدیر های غرب و شرق
سرعت اندیشه پیدا کن چو برق
با مسلمان گفت جان بر کف بنه
هر چه از حاجت فزون داری بده
آفریدی شرع و آئینی دگر
اندکی با نور قرآنش نگر
از بم و زیر حیات آگه شوی
هم ز تقدیر حیات آگه شوی
محفل ما بی می و بی ساقی است
ساز قرآن را نواها باقی است
زخمهٔ ما بی اثر افتد اگر
آسمان دارد هزاران زخمه ور
ذکر حق از امتان آمد غنی
از زمان و از مکان آمد غنی
ذکر حق از ذکر هر ذاکر جداست
احتیاج روم و شام او را کجاست
حق اگر از پیش ما برداردش
پیش قومی دیگری بگذاردش
از مسلمان دیده ام تقلید و ظن
هر زمان جانم بلرزد در بدن
ترسم از روزی که محرومش کنند
آتش خود بر دل دیگر زنند
پیر رومی به زنده رود می گوید که شعری بیار
پیر رومی آن سراپا جذب و درد
این سخن دانم که با جانش چه کرد
از درون آهی جگر دوزی کشید
اشک او رنگین تر از خون شهید
آنکه تیرش جز دل مردان نسفت
سوی افغانی نگاهی کرد و گفت
«دل بخون مثل شفق باید زدن
دست در فتراک حق باید زدن
جان ز امید است چون جوئی روان
ترک امید است مرگ جاودان»
باز در من دید و گفت ای زنده رود
با دو بیتی آتش افکن در وجود
ناقهٔ ما خسته و محمل گران
تلخ تر باید نوای ساربان
امتحان پاک مردان از بلاست
تشنگان را تشنه تر کردن رواست
در گذر مثل کلیم از رود نیل
سوی آتش گام زن مثل خلیل
نغمهٔ مردی که دارد بوی دوست
ملتی را میبرد تا کوی دوست»
اقبال لاهوری : جاویدنامه
تذکیر نبیهٔ مریخ
ای زنان ای مادران ای خواهران
زیستن تا کی مثال دلبران
دلبری اندر جهان مظلومی است
دلبری محکومی و محرومی است
در دو گیسو شانه گردانیم ما
مرد را نخچیر خود دانیم ما
مرد صیادی به نخچیری کند
گرد تو گردد که زنجیری کند
خود گدازیهای او مکر و فریب
درد و داغ و آرزو مکر و فریب
گرچه آن کافر حرم سازد ترا
مبتلای درد و غم سازد ترا
همبر او بودن آزار حیات
وصل او زهر و فراق او نبات
مار پیچان از خم و پیچش گریز
زهرهایش را بخون خود مریز
از امومت زرد روی مادران
ای خنک آزادی بی شوهران
وحی یزدان پی به پی آید مرا
لذت ایمان بیفزاید مرا
آمد آن وقتی که از اعجاز فن
می توان دیدن جنین اندر بدن
حاصلی برداری از کشت حیات
هر چه خواهی از بنین و از بنات
گر نباشد بر مراد ما جنین،
بی محابا کشتن او عین دین
در پس این عصر اعصار دگر
آشکارا گردد اسرار دگر
پرورش گیرد جنین نوع دگر
بی شب ارحام دریابد سحر
تا بمیرد آن سراپا اهرمن
همچو حیوانات ایام کهن
لاله ها بی داغ و با دامان پاک
بی نیاز از شبنمی خیزد ز خاک
خود بخود بیرون فتد اسرار زیست
نغمه بی مضراب بخشد تار زیست
آنچه از نیسان فرو ریزد مگیر
ای صدف در زیر دریا تشنه میر
خیز و با فطرت بیا اندر ستیز
تا ز پیکار تو حر گردد کنیز
رستن از ربط دو تن توحید زن
حافظ خود باش و بر مردان متن
رومی
مذهب عصر نو آئینی نگر
حاصل تهذیب لادینی نگر
زندگی را شرع و آئین است عشق
اصل تهذیب است دین ، دین است عشق
ظاهر او سوزناک و آتشین
باطن او نور رب العالمین
از تب و تاب درونش علم و فن
از جنون ذوفنونش علم و فن
دین نگردد پخته بی آداب عشق
دین بگیر از صحبت ارباب عشق
زیستن تا کی مثال دلبران
دلبری اندر جهان مظلومی است
دلبری محکومی و محرومی است
در دو گیسو شانه گردانیم ما
مرد را نخچیر خود دانیم ما
مرد صیادی به نخچیری کند
گرد تو گردد که زنجیری کند
خود گدازیهای او مکر و فریب
درد و داغ و آرزو مکر و فریب
گرچه آن کافر حرم سازد ترا
مبتلای درد و غم سازد ترا
همبر او بودن آزار حیات
وصل او زهر و فراق او نبات
مار پیچان از خم و پیچش گریز
زهرهایش را بخون خود مریز
از امومت زرد روی مادران
ای خنک آزادی بی شوهران
وحی یزدان پی به پی آید مرا
لذت ایمان بیفزاید مرا
آمد آن وقتی که از اعجاز فن
می توان دیدن جنین اندر بدن
حاصلی برداری از کشت حیات
هر چه خواهی از بنین و از بنات
گر نباشد بر مراد ما جنین،
بی محابا کشتن او عین دین
در پس این عصر اعصار دگر
آشکارا گردد اسرار دگر
پرورش گیرد جنین نوع دگر
بی شب ارحام دریابد سحر
تا بمیرد آن سراپا اهرمن
همچو حیوانات ایام کهن
لاله ها بی داغ و با دامان پاک
بی نیاز از شبنمی خیزد ز خاک
خود بخود بیرون فتد اسرار زیست
نغمه بی مضراب بخشد تار زیست
آنچه از نیسان فرو ریزد مگیر
ای صدف در زیر دریا تشنه میر
خیز و با فطرت بیا اندر ستیز
تا ز پیکار تو حر گردد کنیز
رستن از ربط دو تن توحید زن
حافظ خود باش و بر مردان متن
رومی
مذهب عصر نو آئینی نگر
حاصل تهذیب لادینی نگر
زندگی را شرع و آئین است عشق
اصل تهذیب است دین ، دین است عشق
ظاهر او سوزناک و آتشین
باطن او نور رب العالمین
از تب و تاب درونش علم و فن
از جنون ذوفنونش علم و فن
دین نگردد پخته بی آداب عشق
دین بگیر از صحبت ارباب عشق
اقبال لاهوری : جاویدنامه
فلک زحل - ارواح رذیله که با ملک و ملت غداری کرده و دوزخ ایشانرا قبول نکرده
پیر رومی آن امام راستان
آشنای هر مقام راستان
گفت ای گردون نورد سخت کوش
دیده ئی آن عالم زنار پوش
آنچه بر گرد کمر پیچیده است
از دم استاره ئی دزدیده است
از گران سیری خرام او سکون
هر نکو از حکم او زشت و زبون
پیکر او گرچه از آب و گل است
بر زمینش پا نهادن مشکل است
صد هزار افرشتهٔ تندر بدست
قهر حق را قاسم از روز الست
دره پیهم می زند سیاره را
از مدارش بر کند سیاره را
عالمی مطرود و مردود سپهر
صبح او مانند شام از بخل مهر
منزل ارواح بی یوم النشور
دوزخ از احراقشان آمد نفور
اندرون او دو طاغوت کهن
روح قومی کشته از بهر دو تن
جعفر از بنگال و صادق از دکن
ننگ آدم ، ننگ دین ، ننگ وطن
نا قبول و ناامید و نامراد
ملتی از کارشان اندر فساد
ملتی کو بند هر ملت گشاد
ملک و دینش از مقام خود فتاد
می ندانی خطهٔ هندوستان
آن عزیز خاطر صاحبدلان
خطه ای هر جلوه اش گیتی فروز
در میان خاک و خون غلطد هنوز
در گلش تخم غلامی را که کشت
این همه کردار آن ارواح زشت
در فضای نیلگون یکدم بایست
تا مکافات عمل بینی که چیست
آشنای هر مقام راستان
گفت ای گردون نورد سخت کوش
دیده ئی آن عالم زنار پوش
آنچه بر گرد کمر پیچیده است
از دم استاره ئی دزدیده است
از گران سیری خرام او سکون
هر نکو از حکم او زشت و زبون
پیکر او گرچه از آب و گل است
بر زمینش پا نهادن مشکل است
صد هزار افرشتهٔ تندر بدست
قهر حق را قاسم از روز الست
دره پیهم می زند سیاره را
از مدارش بر کند سیاره را
عالمی مطرود و مردود سپهر
صبح او مانند شام از بخل مهر
منزل ارواح بی یوم النشور
دوزخ از احراقشان آمد نفور
اندرون او دو طاغوت کهن
روح قومی کشته از بهر دو تن
جعفر از بنگال و صادق از دکن
ننگ آدم ، ننگ دین ، ننگ وطن
نا قبول و ناامید و نامراد
ملتی از کارشان اندر فساد
ملتی کو بند هر ملت گشاد
ملک و دینش از مقام خود فتاد
می ندانی خطهٔ هندوستان
آن عزیز خاطر صاحبدلان
خطه ای هر جلوه اش گیتی فروز
در میان خاک و خون غلطد هنوز
در گلش تخم غلامی را که کشت
این همه کردار آن ارواح زشت
در فضای نیلگون یکدم بایست
تا مکافات عمل بینی که چیست
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
در اسرار شریعت
نکته ها از پیر روم آموختم
خویش را در حرف او واسوختم
مال را گر بهر دین باشی حمول
«نعم مال صالح’‘ گوید رسول
رومی
گر نداری اندر این حکمت نظر
تو غلام و خواجهٔ تو سیم و زر
از تهی دستان گشاد امتان
از چنین منعم فساد امتان
جدت اندر چشم او خوار است و بس
کهنگی را او خریدار است و بس
در نگاهش ناصواب آمد صواب
ترسد از هنگامه های انقلاب
خواجه نان بندهٔ مزدور خورد
آبروی دختر مزدور برد
در حضورش بنده می نالد چو نی
بر لب او ناله های پی به پی
نی بجامش باده و نی در سبوست
کاخها تعمیر کرد و خود بکوست
ایخوش آن منعم که چون درویش زیست
در چنین عصری خدا اندیش زیست
تا ندانی نکتهٔ اکل حلال
بر جماعت زیستن گردد وبال
آه یورپ زین مقام آگاه نیست
چشم او «ینظر بنور الله» نیست
او نداند از حلال و از حرام
حکمتش خام است و کارش ناتمام
امتی بر امتی دیگر چرد
دانه این می کارد آن حاصل برد
از ضعیفان نان ربودن حکمتست
از تن شان جان ربودن حکمتست
شیوهٔ تهذیب نو آدم دری است
پردهٔ آدم دری سوداگری است
این بنوک این فکر چالاک یهود
نور حق از سینهٔ آدم ربود
تا ته و بالا نگردد این نظام
دانش و تهذیب و دین ، سودای خام
آدمی اندر جهان خیر و شر
کم شناسد نفع خود را از ضرر
کس نداند زشت و خوب کار چیست
جادهٔ هموار و ناهموار چیست
شرع بر خیزد ز اعماق حیات
روشن از نورش ظلام کائنات
گر جهان داند حرامش را حرام
تا قیامت پخته ماند این نظام
نیست این کار فقیهان ای پسر
با نگاهی دیگری او را نگر
حکمش از عدلست و تسلیم و رضاست
بیخ او اندر ضمیر مصطفی است
از فراق است آرزوها سینه تاب
تو نمانی چون شود او بی حجاب
از جدائی گرچه جان آید بلب
وصل او کم جو رضای او طلب
مصطفی داد از رضای او خبر
نیست در احکام دین چیزی دگر
تخت جم پوشیده زیر بوریاست
فقر و شاهی از مقامات رضاست
حکم سلطان گیر و از حکمش منال
روز میدان نیست روز قیل و قال
تا توانی گردن از حکمش پیچ
تا نپیچد گردن از حکم تو هیچ
از شریعت احسن التقویم شو
وارث ایمان ابراهیم شو
پس طریقت چیست ای والاصفات
شرع را دیدن به اعماق حیات
فاش میخواهی اگر اسرار دین
جز به اعماق ضمیر خود مبین
گر نبینی ، دین تو مجبوری است
اینچنین دین از خدا مهجوری است
بنده تا حق را نبیند آشکار
بر نمی آید ز جبر و اختیار
تو یکی در فطرت خود غوطه زن
مرد حق شو بر ظن و تخمین متن
تا ببینی زشت و خوب کار چیست
اندر این نه پردهٔ اسرار چیست
هر که از سر نبی گیرد نصیب
هم به جبریل امین گردد قریب
ای که می نازی به قرآن عظیم
تا کجا در حجره می باشی مقیم
در جهان اسرار دین را فاش کن
نکته شرع مبین را فاش کن
کس نگردد در جهان محتاج کس
نکته شرع مبین این است و بس
مکتب و ملا سخنها ساختند
مؤمنان این نکته را نشناختند
زنده قومی بود از تأویل مرد
آتش او در ضمیر او فسرد
صوفیان با صفا را دیده ام
شیخ مکتب را نکو سنجیده ام
عصر من پیغمبری هم آفرید
آنکه در قرآن بغیر از خود ندید
هر یکی دانای قرآن و خبر
در شریعت کم سواد و کم نظر
عقل و نقل افتاده در بند هوس
منبرشان منبر کاک است و بس
زین کلیمان نیست امید گشود
آستین ها بی ید بیضا چه سود
کار اقوام و ملل ناید درست
از عمل بنما که حق در دست تست
خویش را در حرف او واسوختم
مال را گر بهر دین باشی حمول
«نعم مال صالح’‘ گوید رسول
رومی
گر نداری اندر این حکمت نظر
تو غلام و خواجهٔ تو سیم و زر
از تهی دستان گشاد امتان
از چنین منعم فساد امتان
جدت اندر چشم او خوار است و بس
کهنگی را او خریدار است و بس
در نگاهش ناصواب آمد صواب
ترسد از هنگامه های انقلاب
خواجه نان بندهٔ مزدور خورد
آبروی دختر مزدور برد
در حضورش بنده می نالد چو نی
بر لب او ناله های پی به پی
نی بجامش باده و نی در سبوست
کاخها تعمیر کرد و خود بکوست
ایخوش آن منعم که چون درویش زیست
در چنین عصری خدا اندیش زیست
تا ندانی نکتهٔ اکل حلال
بر جماعت زیستن گردد وبال
آه یورپ زین مقام آگاه نیست
چشم او «ینظر بنور الله» نیست
او نداند از حلال و از حرام
حکمتش خام است و کارش ناتمام
امتی بر امتی دیگر چرد
دانه این می کارد آن حاصل برد
از ضعیفان نان ربودن حکمتست
از تن شان جان ربودن حکمتست
شیوهٔ تهذیب نو آدم دری است
پردهٔ آدم دری سوداگری است
این بنوک این فکر چالاک یهود
نور حق از سینهٔ آدم ربود
تا ته و بالا نگردد این نظام
دانش و تهذیب و دین ، سودای خام
آدمی اندر جهان خیر و شر
کم شناسد نفع خود را از ضرر
کس نداند زشت و خوب کار چیست
جادهٔ هموار و ناهموار چیست
شرع بر خیزد ز اعماق حیات
روشن از نورش ظلام کائنات
گر جهان داند حرامش را حرام
تا قیامت پخته ماند این نظام
نیست این کار فقیهان ای پسر
با نگاهی دیگری او را نگر
حکمش از عدلست و تسلیم و رضاست
بیخ او اندر ضمیر مصطفی است
از فراق است آرزوها سینه تاب
تو نمانی چون شود او بی حجاب
از جدائی گرچه جان آید بلب
وصل او کم جو رضای او طلب
مصطفی داد از رضای او خبر
نیست در احکام دین چیزی دگر
تخت جم پوشیده زیر بوریاست
فقر و شاهی از مقامات رضاست
حکم سلطان گیر و از حکمش منال
روز میدان نیست روز قیل و قال
تا توانی گردن از حکمش پیچ
تا نپیچد گردن از حکم تو هیچ
از شریعت احسن التقویم شو
وارث ایمان ابراهیم شو
پس طریقت چیست ای والاصفات
شرع را دیدن به اعماق حیات
فاش میخواهی اگر اسرار دین
جز به اعماق ضمیر خود مبین
گر نبینی ، دین تو مجبوری است
اینچنین دین از خدا مهجوری است
بنده تا حق را نبیند آشکار
بر نمی آید ز جبر و اختیار
تو یکی در فطرت خود غوطه زن
مرد حق شو بر ظن و تخمین متن
تا ببینی زشت و خوب کار چیست
اندر این نه پردهٔ اسرار چیست
هر که از سر نبی گیرد نصیب
هم به جبریل امین گردد قریب
ای که می نازی به قرآن عظیم
تا کجا در حجره می باشی مقیم
در جهان اسرار دین را فاش کن
نکته شرع مبین را فاش کن
کس نگردد در جهان محتاج کس
نکته شرع مبین این است و بس
مکتب و ملا سخنها ساختند
مؤمنان این نکته را نشناختند
زنده قومی بود از تأویل مرد
آتش او در ضمیر او فسرد
صوفیان با صفا را دیده ام
شیخ مکتب را نکو سنجیده ام
عصر من پیغمبری هم آفرید
آنکه در قرآن بغیر از خود ندید
هر یکی دانای قرآن و خبر
در شریعت کم سواد و کم نظر
عقل و نقل افتاده در بند هوس
منبرشان منبر کاک است و بس
زین کلیمان نیست امید گشود
آستین ها بی ید بیضا چه سود
کار اقوام و ملل ناید درست
از عمل بنما که حق در دست تست
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
اشکی چند بر افتراق هندیان
ای هماله ! ای اطک ، ای رود گنگ
زیستن تا کی چنان بی آب و رنگ
پیر مردان از فراست بی نصیب
نوجوانان از محبت بی نصیب
شرق و غرب آزاد و ما نخچیر غیر
خشت ما سرمایهٔ تعمیر غیر
زندگانی بر مراد دیگران
جاودان مرگست ، نی خواب گران
نیست این مرگی که آید ز آسمان
تخم او می بالد ز اعماق جان
صید او نی مرده شو خواهد نه گور
نی هجوم دوستان از نزد و دور
جامهٔ کس در غم او چاک نیست
دوزخ او آنسوی افلاک نیست
در هجوم روز حشر او را مجو
هست در امروز او فردای او
هر که اینجا دانه کشت اینجا درود
پیش حق آن بنده را بردن چه سود
امتی کز آرزو نیشی نخورد
نقش او را فطرت از گیتی سترد
اعتبار تخت و تاج از ساحری است
سخت چون سنگ این زجاج از ساحریست
در گذشت از حکم این سحر مبین
کافری از کفر ، دینداری ز دین
هندیان با یکدگر آویختند
فتنه های کهنه باز انگیختند
تا فرنگی قومی از مغرب زمین
ثالث آمد در نزاع کفر و دین
کس نداند جلوهٔ آب از سراب
انقلاب ای انقلاب ای انقلاب
ای ترا هر لحظه فکر آب و گل
از حضور حق طلب یک زنده دل
آشیانش گرچه در آب و گل است
نه فلک سر گشته این یک دل است
تا نپنداری که از خاک است او
از بلندی های افلاک است او
این جهان او را حریم کوی دوست
از قبای لاله گیرد بوی دوست
هر نفس با روزگار اندر ستیز
سنگ ره از ضربت او ریز ریز
آشنای منبر و دار است او
آتش خود را نگهدار است او
آب جوی و بحر ها دارد به بر
می دهد موجش ز طوفانی خبر
زنده و پاینده بی نان تنور
میرد آن ساعت که گردد بی حضور
چون چراغ اندر شبستان بدن
روشن از وی خلوت و هم انجمن
اینچنین دل ، خود نگر ، الله مست
جز به درویشی نمی آید بدست
ای جوان دامان او محکم بگیر
در غلامی زاده ئی آزاد میر
زیستن تا کی چنان بی آب و رنگ
پیر مردان از فراست بی نصیب
نوجوانان از محبت بی نصیب
شرق و غرب آزاد و ما نخچیر غیر
خشت ما سرمایهٔ تعمیر غیر
زندگانی بر مراد دیگران
جاودان مرگست ، نی خواب گران
نیست این مرگی که آید ز آسمان
تخم او می بالد ز اعماق جان
صید او نی مرده شو خواهد نه گور
نی هجوم دوستان از نزد و دور
جامهٔ کس در غم او چاک نیست
دوزخ او آنسوی افلاک نیست
در هجوم روز حشر او را مجو
هست در امروز او فردای او
هر که اینجا دانه کشت اینجا درود
پیش حق آن بنده را بردن چه سود
امتی کز آرزو نیشی نخورد
نقش او را فطرت از گیتی سترد
اعتبار تخت و تاج از ساحری است
سخت چون سنگ این زجاج از ساحریست
در گذشت از حکم این سحر مبین
کافری از کفر ، دینداری ز دین
هندیان با یکدگر آویختند
فتنه های کهنه باز انگیختند
تا فرنگی قومی از مغرب زمین
ثالث آمد در نزاع کفر و دین
کس نداند جلوهٔ آب از سراب
انقلاب ای انقلاب ای انقلاب
ای ترا هر لحظه فکر آب و گل
از حضور حق طلب یک زنده دل
آشیانش گرچه در آب و گل است
نه فلک سر گشته این یک دل است
تا نپنداری که از خاک است او
از بلندی های افلاک است او
این جهان او را حریم کوی دوست
از قبای لاله گیرد بوی دوست
هر نفس با روزگار اندر ستیز
سنگ ره از ضربت او ریز ریز
آشنای منبر و دار است او
آتش خود را نگهدار است او
آب جوی و بحر ها دارد به بر
می دهد موجش ز طوفانی خبر
زنده و پاینده بی نان تنور
میرد آن ساعت که گردد بی حضور
چون چراغ اندر شبستان بدن
روشن از وی خلوت و هم انجمن
اینچنین دل ، خود نگر ، الله مست
جز به درویشی نمی آید بدست
ای جوان دامان او محکم بگیر
در غلامی زاده ئی آزاد میر
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
سیاسیات حاضره
می کند بند غلامان سخت تر
حریت می خواند او را بی بصر
گرمی هنگامهٔ جمهور دید
پرده بر روی ملوکیت کشید
سلطنت را جامع اقوام گفت
کار خود را پخته کرد و خام گفت
در فضایش بال و پر نتوان گشود
با کلیدش هیچ در نتوان گشود
گفت با مرغ قفس «ای دردمند
آشیان در خانهٔ صیاد بند
هر که سازد آشیان در دشت و مرغ»
او نباشد ایمن از شاهین و چرغ
از فسونش مرغ زیرک دانه مست
ناله ها اندر گلوی خود شکست
حریت خواهی به پیچاکش میفت
تشنه میر و بر نم تاکش میفت
الحذر از گرمی گفتار او
الحذر از حرف پهلو دار او
چشم ها از سرمه اش بی نور تر
بندهٔ مجبور ازو مجبور تر
از شراب ساتگینش الحذر
از قمار بدنشینش الحذر
از خودی غافل نگردد مرد حر
حفظ خود کن حب افیونش مخور
پیش فرعونان بگو حرف کلیم
تا کند ضرب تو دریا را دونیم
داغم از رسوائی این کاروان
در امیر او ندیدم نور جان
تن پرست و جاه مست و کم نگه
اندرونش بی نصیب از لااله
در حرم زاد و کلیسا را مرید
پردهٔ ناموس ما را بر درید
دامن او را گرفتن ابلهی است
سینهٔ او از دل روشن تهی است
اندرین ره تکیه بر خود کن که مرد
صید آهو با سگ کوری نکرد
آه از قومی که چشم از خویش بست
دل به غیر الله داد ، از خود گسست
تا خودی در سینهٔ ملت بمرد
کوه ، کاهی کرد و باد او را ببرد
گرچه دارد لااله اندر نهاد
از بطون او مسلمانی نزاد
آنکه بخشد بی یقینان را یقین
آنکه لرزد از سجود او زمین
آنکه زیر تیغ گوید لااله
آنکه از خونش بروید لااله
آن سرور ، آن سوز مشتاقی نماند
در حرم صاحبدلی باقی نماند
ای مسلمان اندرین دیر کهن
تا کجا باشی به بند اهرمن
جهد با توفیق و لذت در طلب
کس نیابد بی نیاز نیم شب
زیستن تا کی به بحر اندر چو خس
سخت شو چون کوه از ضبط نفس
گرچه دانا حال دل با کس نگفت
از تو درد خویش نتوانم نهفت
تا غلامم در غلامی زاده ام
ز آستان کعبه دور افتاده ام
چون بنام مصطفی خوانم درود
از خجالت آب می گردد وجود
عشق میگوید که ای محکوم غیر
سینهٔ تو از بتان مانند دیر
تا نداری از محمد رنگ و بو
از درود خود میالا نام او
از قیام بی حضور من مپرس
از سجود بی سرور من مپرس
جلوهٔ حق گرچه باشد یک نفس
قسمت مردان آزاد است و بس
مردی آزادی چو آید در سجود
در طوافش گرم رو چرخ کبود
ما غلامان از جلالش بیخبر
از جمال لازوالش بیخبر
از غلامی لذت ایمان مجو
گرچه باشد حافظ قرآن ، مجو
مؤمن است و پیشهٔ او آزری است
دین و عرفانش سراپا کافری است
در بدن داری اگر سوز حیات
هست معراج مسلمان در صلوت
ور نداری خون گرم اندر بدن
سجدهٔ تو نیست جز رسم کهن
عید آزادان شکوه ملک و دین
عید محکومان هجوم مؤمنین
حریت می خواند او را بی بصر
گرمی هنگامهٔ جمهور دید
پرده بر روی ملوکیت کشید
سلطنت را جامع اقوام گفت
کار خود را پخته کرد و خام گفت
در فضایش بال و پر نتوان گشود
با کلیدش هیچ در نتوان گشود
گفت با مرغ قفس «ای دردمند
آشیان در خانهٔ صیاد بند
هر که سازد آشیان در دشت و مرغ»
او نباشد ایمن از شاهین و چرغ
از فسونش مرغ زیرک دانه مست
ناله ها اندر گلوی خود شکست
حریت خواهی به پیچاکش میفت
تشنه میر و بر نم تاکش میفت
الحذر از گرمی گفتار او
الحذر از حرف پهلو دار او
چشم ها از سرمه اش بی نور تر
بندهٔ مجبور ازو مجبور تر
از شراب ساتگینش الحذر
از قمار بدنشینش الحذر
از خودی غافل نگردد مرد حر
حفظ خود کن حب افیونش مخور
پیش فرعونان بگو حرف کلیم
تا کند ضرب تو دریا را دونیم
داغم از رسوائی این کاروان
در امیر او ندیدم نور جان
تن پرست و جاه مست و کم نگه
اندرونش بی نصیب از لااله
در حرم زاد و کلیسا را مرید
پردهٔ ناموس ما را بر درید
دامن او را گرفتن ابلهی است
سینهٔ او از دل روشن تهی است
اندرین ره تکیه بر خود کن که مرد
صید آهو با سگ کوری نکرد
آه از قومی که چشم از خویش بست
دل به غیر الله داد ، از خود گسست
تا خودی در سینهٔ ملت بمرد
کوه ، کاهی کرد و باد او را ببرد
گرچه دارد لااله اندر نهاد
از بطون او مسلمانی نزاد
آنکه بخشد بی یقینان را یقین
آنکه لرزد از سجود او زمین
آنکه زیر تیغ گوید لااله
آنکه از خونش بروید لااله
آن سرور ، آن سوز مشتاقی نماند
در حرم صاحبدلی باقی نماند
ای مسلمان اندرین دیر کهن
تا کجا باشی به بند اهرمن
جهد با توفیق و لذت در طلب
کس نیابد بی نیاز نیم شب
زیستن تا کی به بحر اندر چو خس
سخت شو چون کوه از ضبط نفس
گرچه دانا حال دل با کس نگفت
از تو درد خویش نتوانم نهفت
تا غلامم در غلامی زاده ام
ز آستان کعبه دور افتاده ام
چون بنام مصطفی خوانم درود
از خجالت آب می گردد وجود
عشق میگوید که ای محکوم غیر
سینهٔ تو از بتان مانند دیر
تا نداری از محمد رنگ و بو
از درود خود میالا نام او
از قیام بی حضور من مپرس
از سجود بی سرور من مپرس
جلوهٔ حق گرچه باشد یک نفس
قسمت مردان آزاد است و بس
مردی آزادی چو آید در سجود
در طوافش گرم رو چرخ کبود
ما غلامان از جلالش بیخبر
از جمال لازوالش بیخبر
از غلامی لذت ایمان مجو
گرچه باشد حافظ قرآن ، مجو
مؤمن است و پیشهٔ او آزری است
دین و عرفانش سراپا کافری است
در بدن داری اگر سوز حیات
هست معراج مسلمان در صلوت
ور نداری خون گرم اندر بدن
سجدهٔ تو نیست جز رسم کهن
عید آزادان شکوه ملک و دین
عید محکومان هجوم مؤمنین
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
حرفی چند با امت عربیه
ای در و دشت تو باقی تا ابد
نعره «لا قیصر و کسری» که زد
در جهان نزد و دور و دیر و زود
اولین خوانندهٔ قرآن که بود
رمز الا الله که را آموختند
این چراغ اول کجا افروختند
علم و حکمت ریزه ئی از خوان کیست؟
آیه «فاصبحتم» اندر شأن کیست؟
از دم سیراب آن امی لقب
لاله رست از ریگ صحرای عرب
حریت پروردهٔ آغوش اوست
یعنی امروز امم از دوش اوست
او دلی در پیکر آدم نهاد
او نقاب از طلعت آدم گشاد
هر خداوند کهن را او شکست
هر کهن شاخ از نم او غنچه بست
گرمی هنگامهٔ بدر و حنین
حیدر و صدیق و فاروق و حسین
سطوت بانگ صلوت اندر نبرد
قرأت «الصافات» اندر نبرد
تیغ ایوبی نگاه بایزید
گنجهای هر دو عالم را کلید
عقل و دل را مستی از یک جام می
اختلاط ذکر و فکر روم و ری
علم و حکمت شرع و دین ، نظم امور
اندرون سینه دلها ناصبور
حسن عالم سوز الحمرا و تاج
آنکه از قدوسیان گیرد خراج
این همه یک لحظه از اوقات اوست
یک تجلی از تجلیات اوست
ظاهرش این جلوه های دلفروز
باطنش از عارفان پنهان هنوز
«حمد بیحد مر رسول پاک را
آنکه ایمان داد مشت خاک را»
حق ترا بران تر از شمشیر کرد
ساربان را راکب تقدیر کرد
بانگ تکبیر و صلوت و حرب و ضرب
اندر آن غوغا گشاد شرق و غرب
ایخوش آن مجذوبی و دل بردگی
آه زین دلگیری و افسردگی
کار خود را امتان بردند پیش
تو ندانی قیمت صحرای خویش
امتی بودی امم گردیده ئی
بزم خود را خود ز هم پاشیده ئی
هر که از بند خودی وارست ، مرد
هر که با بیگانگان پیوست ، مرد
آنچه تو با خویش کردی کس نکرد
روح پاک مصطفی آمد بدرد
ای ز افسون فرنگی بی خبر
فتنه ها در آستین او نگر
از فریب او اگر خواهی امان
اشترانش را ز حوض خود بران
حکمتش هر قوم را بیچاره کرد
وحدت اعرابیان صد پاره کرد
تا عرب در حلقهٔ دامش فتاد
آسمان یک دم امان او را نداد
عصر خود را بنگر ای صاحب نظر
در بدن باز آفرین روح عمر
قوت از جمعیت دین مبین
دین همه عزم است و اخلاص و یقین
تا ضمیرش رازدان فطرت است
مرد صحرا پاسبان فطرت است
ساده و طبعش عیار زشت و خوب
از طلوعش صد هزار انجم غروب
بگذر از دشت و در و کوه و دمن
خیمه را اندر وجود خویش زن
طبع از باد بیابان کرده تیز
ناقه را سر ده به میدان ستیز
عصر حاضر زادهٔ ایام تست
مستی او از می گلفام تست
شارح اسرار او تو بوده ئی
اولین معمار او تو بوده ئی
تا به فرزندی گرفت او را فرنگ
شاهدی گردید بی ناموس و ننگ
گرچه شیرین است و نوشین است او
کج خرام و شوخ و بی دین است او
مرد صحرا ! پخته تر کن خام را
بر عیار خود بزن ایام را
آدمیت زار نالید از فرنگ
زندگی هنگامه بر چید از فرنگ
نعره «لا قیصر و کسری» که زد
در جهان نزد و دور و دیر و زود
اولین خوانندهٔ قرآن که بود
رمز الا الله که را آموختند
این چراغ اول کجا افروختند
علم و حکمت ریزه ئی از خوان کیست؟
آیه «فاصبحتم» اندر شأن کیست؟
از دم سیراب آن امی لقب
لاله رست از ریگ صحرای عرب
حریت پروردهٔ آغوش اوست
یعنی امروز امم از دوش اوست
او دلی در پیکر آدم نهاد
او نقاب از طلعت آدم گشاد
هر خداوند کهن را او شکست
هر کهن شاخ از نم او غنچه بست
گرمی هنگامهٔ بدر و حنین
حیدر و صدیق و فاروق و حسین
سطوت بانگ صلوت اندر نبرد
قرأت «الصافات» اندر نبرد
تیغ ایوبی نگاه بایزید
گنجهای هر دو عالم را کلید
عقل و دل را مستی از یک جام می
اختلاط ذکر و فکر روم و ری
علم و حکمت شرع و دین ، نظم امور
اندرون سینه دلها ناصبور
حسن عالم سوز الحمرا و تاج
آنکه از قدوسیان گیرد خراج
این همه یک لحظه از اوقات اوست
یک تجلی از تجلیات اوست
ظاهرش این جلوه های دلفروز
باطنش از عارفان پنهان هنوز
«حمد بیحد مر رسول پاک را
آنکه ایمان داد مشت خاک را»
حق ترا بران تر از شمشیر کرد
ساربان را راکب تقدیر کرد
بانگ تکبیر و صلوت و حرب و ضرب
اندر آن غوغا گشاد شرق و غرب
ایخوش آن مجذوبی و دل بردگی
آه زین دلگیری و افسردگی
کار خود را امتان بردند پیش
تو ندانی قیمت صحرای خویش
امتی بودی امم گردیده ئی
بزم خود را خود ز هم پاشیده ئی
هر که از بند خودی وارست ، مرد
هر که با بیگانگان پیوست ، مرد
آنچه تو با خویش کردی کس نکرد
روح پاک مصطفی آمد بدرد
ای ز افسون فرنگی بی خبر
فتنه ها در آستین او نگر
از فریب او اگر خواهی امان
اشترانش را ز حوض خود بران
حکمتش هر قوم را بیچاره کرد
وحدت اعرابیان صد پاره کرد
تا عرب در حلقهٔ دامش فتاد
آسمان یک دم امان او را نداد
عصر خود را بنگر ای صاحب نظر
در بدن باز آفرین روح عمر
قوت از جمعیت دین مبین
دین همه عزم است و اخلاص و یقین
تا ضمیرش رازدان فطرت است
مرد صحرا پاسبان فطرت است
ساده و طبعش عیار زشت و خوب
از طلوعش صد هزار انجم غروب
بگذر از دشت و در و کوه و دمن
خیمه را اندر وجود خویش زن
طبع از باد بیابان کرده تیز
ناقه را سر ده به میدان ستیز
عصر حاضر زادهٔ ایام تست
مستی او از می گلفام تست
شارح اسرار او تو بوده ئی
اولین معمار او تو بوده ئی
تا به فرزندی گرفت او را فرنگ
شاهدی گردید بی ناموس و ننگ
گرچه شیرین است و نوشین است او
کج خرام و شوخ و بی دین است او
مرد صحرا ! پخته تر کن خام را
بر عیار خود بزن ایام را
آدمیت زار نالید از فرنگ
زندگی هنگامه بر چید از فرنگ
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
پس چه باید کرد ای اقوام شرق
پس چه باید کرد ای اقوام شرق
باز روشن می شود ایام شرق
در ضمیرش انقلاب آمد پدید
شب گذشت و آفتاب آمد پدید
یورپ از شمشیر خود بسمل فتاد
زیر گردون رسم لادینی نهاد
گرگی اندر پوستین بره ئی
هر زمان اندر کمین بره ئی
مشکلات حضرت انسان ازوست
آدمیت را غم پنهان ازوست
در نگاهش آدمی آب و گل است
کاروان زندگی بی منزل است
هر چه می بینی ز انوار حق است
حکمت اشیا ز اسرار حق است
هر که آیات خدا بیند ، حر است
اصل این حکمت ز حکم «انظر» است
بندهٔ مومن ازو بهروز تر
هم بحال دیگران دلسوز تر
علم چون روشن کند آب و گلش
از خدا ترسنده تر گردد دلش
علم اشیا خاک ما را کیمیاست
آه در افرنگ تأثیرش جداست
عقل و فکرش بی عیار خوب و زشت
چشم او بی نم ، دل او سنگ و خشت
علم ازو رسواست اندر شهر و دشت
جبرئیل از صحبتش ابلیس گشت
دانش افرنگیان تیغی بدوش
در هلاک نوع انسان سخت کوش
با خسان اندر جهان خیر و شر
در نسازد مستی علم و هنر
آه از افرنگ و از آئین او
آه از اندیشهٔ لا دین او
علم حق را ساحری آموختند
ساحری نی کافری آموختند
هر طرف صد فتنه می آرد نفیر
تیغ را از پنجهٔ رهزن بگیر
ایکه جان را باز میدانی ز تن
سحر این تهذیب لا دینی شکن
روح شرق اندر تنش باید دمید
تا بگردد قفل معنی را کلید
عقل اندر حکم دل یزدانی است
چون ز دل آزاد شد شیطانی است
زندگانی هر زمان در کشمکش
عبرت آموز است احوال حبش
شرع یورپ بی نزاع قیل و قال
بره را کرد است بر گرگان حلال
نقش نو اندر جهان باید نهاد
از کفن دزدان چه امید گشاد
در جنیوا چیست غیر از مکر و فن؟
صید تو این میش و آن نخچیر من
نکته ها کو می نگنجد در سخن
یک جهان آشوب و یک گیتی فتن
ای اسیر رنگ ، پاک از رنگ شو
مؤمن خود ، کافر افرنگ شو
رشتهٔ سود و زیان در دست تست
آبروی خاوران در دست تست
این کهن اقوام را شیرازه بند
رایت صدق و صفا را کن بلند
اهل حق را زندگی از قوت است
قوت هر ملت از جمعیت است
رای بی قوت همه مکر و فسون
قوت بی رای جهل است و جنون
سوز و ساز و درد و داغ از آسیاست
هم شراب و هم ایاغ از آسیاست
عشق را ما دلبری آموختیم
شیوهٔ آدم گری آموختیم
هم هنر ، هم دین ز خاک خاور است
رشک گردون خاک پاک خاور است
وانمودیم آنچه بود اندر حجاب
آفتاب از ما و ما از آفتاب
هر صدف را گوهر از نیسان ماست
شوکت هر بحر از طوفان ماست
روح خود در سوز بلبل دیده ایم
خون آدم در رگ گل دیده ایم
فکر ما جویای اسرار وجود
زد نخستین زخمه بر تار وجود
داشتیم اندر میان سینه داغ
بر سر راهی نهادیم این چراغ
ای امین دولت تهذیب و دین
آن ید بیضا برآر از آستین
خیز و از کار امم بگشا گره
نشهٔ افرنگ را از سر بنه
نقشی از جمعیت خاور فکن
واستان خود را ز دست اهرمن
دانی از افرنگ و از کار فرنگ
تا کجا در قید زنار فرنگ
زخم ازو ، نشتر ازو ، سوزن ازو
ما و جوی خون و امید رفو
خود بدانی پادشاهی ، قاهری است
قاهری در عصر ما سوداگری است
تختهٔ دکان شریک تخت و تاج
از تجارت نفع و از شاهی خراج
آن جهانبانی که هم سوداگر است
بر زبانش خیر و اندر دل شر است
گر تو میدانی حسابش را درست
از حریرش نرم تر کرپاس تست
بی نیاز از کارگاه او گذر
در زمستان پوستین او مخر
کشتن بی حرب و ضرب آئین اوست
مرگها در گردش ماشین اوست
بوریای خود به قالینش مده
بیذق خود را به فرزینش مده
گوهرش تف دار و در لعلش رگ است
مشک این سوداگر از ناف سگ است
رهزن چشم تو خواب مخملش
رهزن تو رنگ و آب مخملش
صد گره افکنده ئی در کار خویش
از قماش او مکن دستار خویش
هوشمندی از خم او می نخورد
هر که خورد اندر همین میخانه مرد
وقت سودا خندخند و کم خروش
ما چو طفلانیم و او شکر فروش
محرم از قلب و نگاه مشتری است
یارب این سحر است یا سوداگری است
تاجران رنگ و بو بردند سود
ما خریداران همه کور و کبود
آنچه از خاک تو رست ای مرد حر
آن فروش و آن بپوش و آن بخور
آن نکوبینان که خود را دیده اند
خود گلیم خویش را بافیده اند
ای ز کار عصر حاضر بی خبر
چرب دستیهای یورپ را نگر
قالی از ابریشم تو ساختند
باز او را پیش تو انداختند
چشم تو از ظاهرش افسون خورد
رنگ و آب او ترا از جا برد
وای آن دریا که موجش کم تپید
گوهر خود را ز غواصان خرید
باز روشن می شود ایام شرق
در ضمیرش انقلاب آمد پدید
شب گذشت و آفتاب آمد پدید
یورپ از شمشیر خود بسمل فتاد
زیر گردون رسم لادینی نهاد
گرگی اندر پوستین بره ئی
هر زمان اندر کمین بره ئی
مشکلات حضرت انسان ازوست
آدمیت را غم پنهان ازوست
در نگاهش آدمی آب و گل است
کاروان زندگی بی منزل است
هر چه می بینی ز انوار حق است
حکمت اشیا ز اسرار حق است
هر که آیات خدا بیند ، حر است
اصل این حکمت ز حکم «انظر» است
بندهٔ مومن ازو بهروز تر
هم بحال دیگران دلسوز تر
علم چون روشن کند آب و گلش
از خدا ترسنده تر گردد دلش
علم اشیا خاک ما را کیمیاست
آه در افرنگ تأثیرش جداست
عقل و فکرش بی عیار خوب و زشت
چشم او بی نم ، دل او سنگ و خشت
علم ازو رسواست اندر شهر و دشت
جبرئیل از صحبتش ابلیس گشت
دانش افرنگیان تیغی بدوش
در هلاک نوع انسان سخت کوش
با خسان اندر جهان خیر و شر
در نسازد مستی علم و هنر
آه از افرنگ و از آئین او
آه از اندیشهٔ لا دین او
علم حق را ساحری آموختند
ساحری نی کافری آموختند
هر طرف صد فتنه می آرد نفیر
تیغ را از پنجهٔ رهزن بگیر
ایکه جان را باز میدانی ز تن
سحر این تهذیب لا دینی شکن
روح شرق اندر تنش باید دمید
تا بگردد قفل معنی را کلید
عقل اندر حکم دل یزدانی است
چون ز دل آزاد شد شیطانی است
زندگانی هر زمان در کشمکش
عبرت آموز است احوال حبش
شرع یورپ بی نزاع قیل و قال
بره را کرد است بر گرگان حلال
نقش نو اندر جهان باید نهاد
از کفن دزدان چه امید گشاد
در جنیوا چیست غیر از مکر و فن؟
صید تو این میش و آن نخچیر من
نکته ها کو می نگنجد در سخن
یک جهان آشوب و یک گیتی فتن
ای اسیر رنگ ، پاک از رنگ شو
مؤمن خود ، کافر افرنگ شو
رشتهٔ سود و زیان در دست تست
آبروی خاوران در دست تست
این کهن اقوام را شیرازه بند
رایت صدق و صفا را کن بلند
اهل حق را زندگی از قوت است
قوت هر ملت از جمعیت است
رای بی قوت همه مکر و فسون
قوت بی رای جهل است و جنون
سوز و ساز و درد و داغ از آسیاست
هم شراب و هم ایاغ از آسیاست
عشق را ما دلبری آموختیم
شیوهٔ آدم گری آموختیم
هم هنر ، هم دین ز خاک خاور است
رشک گردون خاک پاک خاور است
وانمودیم آنچه بود اندر حجاب
آفتاب از ما و ما از آفتاب
هر صدف را گوهر از نیسان ماست
شوکت هر بحر از طوفان ماست
روح خود در سوز بلبل دیده ایم
خون آدم در رگ گل دیده ایم
فکر ما جویای اسرار وجود
زد نخستین زخمه بر تار وجود
داشتیم اندر میان سینه داغ
بر سر راهی نهادیم این چراغ
ای امین دولت تهذیب و دین
آن ید بیضا برآر از آستین
خیز و از کار امم بگشا گره
نشهٔ افرنگ را از سر بنه
نقشی از جمعیت خاور فکن
واستان خود را ز دست اهرمن
دانی از افرنگ و از کار فرنگ
تا کجا در قید زنار فرنگ
زخم ازو ، نشتر ازو ، سوزن ازو
ما و جوی خون و امید رفو
خود بدانی پادشاهی ، قاهری است
قاهری در عصر ما سوداگری است
تختهٔ دکان شریک تخت و تاج
از تجارت نفع و از شاهی خراج
آن جهانبانی که هم سوداگر است
بر زبانش خیر و اندر دل شر است
گر تو میدانی حسابش را درست
از حریرش نرم تر کرپاس تست
بی نیاز از کارگاه او گذر
در زمستان پوستین او مخر
کشتن بی حرب و ضرب آئین اوست
مرگها در گردش ماشین اوست
بوریای خود به قالینش مده
بیذق خود را به فرزینش مده
گوهرش تف دار و در لعلش رگ است
مشک این سوداگر از ناف سگ است
رهزن چشم تو خواب مخملش
رهزن تو رنگ و آب مخملش
صد گره افکنده ئی در کار خویش
از قماش او مکن دستار خویش
هوشمندی از خم او می نخورد
هر که خورد اندر همین میخانه مرد
وقت سودا خندخند و کم خروش
ما چو طفلانیم و او شکر فروش
محرم از قلب و نگاه مشتری است
یارب این سحر است یا سوداگری است
تاجران رنگ و بو بردند سود
ما خریداران همه کور و کبود
آنچه از خاک تو رست ای مرد حر
آن فروش و آن بپوش و آن بخور
آن نکوبینان که خود را دیده اند
خود گلیم خویش را بافیده اند
ای ز کار عصر حاضر بی خبر
چرب دستیهای یورپ را نگر
قالی از ابریشم تو ساختند
باز او را پیش تو انداختند
چشم تو از ظاهرش افسون خورد
رنگ و آب او ترا از جا برد
وای آن دریا که موجش کم تپید
گوهر خود را ز غواصان خرید
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
در حضور رسالت مآب - شب سه اپریل م که در دارالاقبال بهوپال بودم سید احمد خانرا در خواب دیدم - فرمودند که از علالت خویش در حضور رسالت مآب عرض کن
ای تو ما بیچارگان را ساز و برگ
وا رهان این قوم را از ترس مرگ
سوختی لات و منات کهنه را
تازه کردی کائنات کهنه را
در جهان ذکر و فکر انس و جان
تو صلوت صبح تو بانگ اذان
لذت سوز و سرور از لا اله
در شب اندیشه نور از لا اله
نی خدا ها ساختیم از گاو و خر
نی حضور کاهنان افکنده سر
نی سجودی پیش معبودان پیر
نی طواف کوشک سلطان و میر
این همه از لطف بی پایان تست
فکر ما پروردهٔ احسان تست
ذکر تو سرمایهٔ ذوق و سرور
قوم را دارد به فقر اندر غیور
ای مقام و منزل هر راهرو
جذب تو اندر دل هر راهرو
ساز ما بی صوت گردید آنچنان
زخمه بر رگهای او آید گران
در عجم گردیدم و هم در عرب
مصطفی نایاب و ارزان بولهب
این مسلمان زادهٔ روشن دماغ
ظلمت آباد ضمیرش بی چراغ
در جوانی نرم و نازک چون حریر
آرزو در سینهٔ او زود میر
این غلام ابن غلام ابن غلام
حریت اندیشهٔ او را حرام
مکتب از وی جذبهٔ دین در ربود
از وجودش این قدر دانم که بود
این ز خود بیگانه این مست فرنگ
نان جو می خواهد از دست فرنگ
نان خرید این فاقه کش با جان پاک
داد ما را ناله های سوز ناک
دانه چین مانند مرغان سرا ست
از فضای نیلگون ناآشناست
آتش افرنگیان بگداختش
یعنی این دوزخ دگرگون ساختش
شیخ مکتب کم سواد و کم نظر
از مقام او نداد او را خبر
مؤمن و از رمز مرگ آگاه نیست
در دلش لا غالب الا الله نیست
تا دل او در میان سینه مرد
می نیندیشد مگر از خواب و خورد
بهر یک نان نشتر «لا و نعم»
منت صد کس برای یک شکم
از فرنگی می خرد لات و منات
مؤمن و اندیشه او سومنات
«قم باذنی» گوی و او را زنده کن
در دلش «الله هو» را زنده کن
ما همه افسونی تهذیب غرب
کشتهٔ افرنگیان بی حرب و ضرب
تو از آن قومی که جام او شکست
وا نما یک بنده الله مست
تا مسلمان باز بیند خویش را
از جهانی برگزیند خویش را
شهسوارا ! یک نفس در کش عنان
حرف من آسان نیاید بر زبان
آرزو آید که ناید تا به لب
می نگردد شوق محکوم ادب
آن بگوید لب گشا ای دردمند
این بگوید چشم بگشا لب ببند
گرد تو گردد حریم کائنات
از تو خواهم یک نگاه التفات
ذکر و فکر و علم و عرفانم توئی
کشتی و دریا و طوفانم توئی
آهوی زار و زبون و ناتوان
کس به فتراکم نبست اندر جهان
ای پناه من حریم کوی تو
من به امیدی رمیدم سوی تو
آن نوا در سینه پروردن کجا
وز دمی صد غنچه وا کردن کجا
نغمهٔ من در گلوی من شکست
شعله ئی از سینه ام بیرون نجست
در نفس سوز جگر باقی نماند
لطف قرآن سحر باقی نماند
ناله ئی کو می نگنجد در ضمیر
تا کجا در سینه ام ماند اسیر
یک فضای بیکران میبایدش
وسعت نه آسمان میبایدش
آه زان دردی که در جان و تن است
گوشهٔ چشم تو داروی من است
در نسازد با دواها جان زار
تلخ و بویش بر مشامم ناگوار
کار این بیمار نتوان برد پیش
من چو طفلان نالم از داروی خویش
تلخی او را فریبم از شکر
خنده ها در لب بدوزد چاره گر
چون بصیری از تو میخواهم گشود
تا بمن باز آید آن روزی که بود
مهر تو بر عاصیان افزونتر است
در خطا بخشی چو مهر مادر است
با پرستاران شب دارم ستیز
باز روغن در چراغ من بریز
ای وجود تو جهان را نو بهار
پرتو خود را دریغ از من مدار
«خود بدانی قدر تن از جان بود
قدر جان از پرتو جانان بود»
رومی
تا ز غیر الله ندارم هیچ امید
یا مرا شمشیر گردان یا کلید
فکر من در فهم دین چالاک و چست
تخم کرداری ز خاک من نرست
تیشه ام را تیز تر گردان که من
محنتی دارم فزون از کوهکن
مؤمنم ، از خویشتن کافر نیم
بر فسانم زن که بد گوهر نیم
گرچه کشت عمر من بیحاصل است
چیزکی دارم که نام او دل است
دارمش پوشیده از چشم جهان
کز سم شبدیز تو دارد نشان
بنده ئی را کو نخواهد ساز و برگ
زندگانی بی حضور خواجه مرگ
ای که دادی کرد را سوز عرب
بندهٔ خود را حضور خود طلب
بنده ئی چون لاله داغی در جگر
دوستانش از غم او بی خبر
بنده ئی اندر جهان نالان چو نی
تفته جان از نغمه های پی به پی
در بیابان مثل چوب نیم سوز
کاروان بگذشت و من سوزم هنوز
اندرین دشت و دری پهناوری
بو که آید کاروانی دیگری
جان ز مهجوری بنالد در بدن
نالهٔ من وای من ای وای من !
وا رهان این قوم را از ترس مرگ
سوختی لات و منات کهنه را
تازه کردی کائنات کهنه را
در جهان ذکر و فکر انس و جان
تو صلوت صبح تو بانگ اذان
لذت سوز و سرور از لا اله
در شب اندیشه نور از لا اله
نی خدا ها ساختیم از گاو و خر
نی حضور کاهنان افکنده سر
نی سجودی پیش معبودان پیر
نی طواف کوشک سلطان و میر
این همه از لطف بی پایان تست
فکر ما پروردهٔ احسان تست
ذکر تو سرمایهٔ ذوق و سرور
قوم را دارد به فقر اندر غیور
ای مقام و منزل هر راهرو
جذب تو اندر دل هر راهرو
ساز ما بی صوت گردید آنچنان
زخمه بر رگهای او آید گران
در عجم گردیدم و هم در عرب
مصطفی نایاب و ارزان بولهب
این مسلمان زادهٔ روشن دماغ
ظلمت آباد ضمیرش بی چراغ
در جوانی نرم و نازک چون حریر
آرزو در سینهٔ او زود میر
این غلام ابن غلام ابن غلام
حریت اندیشهٔ او را حرام
مکتب از وی جذبهٔ دین در ربود
از وجودش این قدر دانم که بود
این ز خود بیگانه این مست فرنگ
نان جو می خواهد از دست فرنگ
نان خرید این فاقه کش با جان پاک
داد ما را ناله های سوز ناک
دانه چین مانند مرغان سرا ست
از فضای نیلگون ناآشناست
آتش افرنگیان بگداختش
یعنی این دوزخ دگرگون ساختش
شیخ مکتب کم سواد و کم نظر
از مقام او نداد او را خبر
مؤمن و از رمز مرگ آگاه نیست
در دلش لا غالب الا الله نیست
تا دل او در میان سینه مرد
می نیندیشد مگر از خواب و خورد
بهر یک نان نشتر «لا و نعم»
منت صد کس برای یک شکم
از فرنگی می خرد لات و منات
مؤمن و اندیشه او سومنات
«قم باذنی» گوی و او را زنده کن
در دلش «الله هو» را زنده کن
ما همه افسونی تهذیب غرب
کشتهٔ افرنگیان بی حرب و ضرب
تو از آن قومی که جام او شکست
وا نما یک بنده الله مست
تا مسلمان باز بیند خویش را
از جهانی برگزیند خویش را
شهسوارا ! یک نفس در کش عنان
حرف من آسان نیاید بر زبان
آرزو آید که ناید تا به لب
می نگردد شوق محکوم ادب
آن بگوید لب گشا ای دردمند
این بگوید چشم بگشا لب ببند
گرد تو گردد حریم کائنات
از تو خواهم یک نگاه التفات
ذکر و فکر و علم و عرفانم توئی
کشتی و دریا و طوفانم توئی
آهوی زار و زبون و ناتوان
کس به فتراکم نبست اندر جهان
ای پناه من حریم کوی تو
من به امیدی رمیدم سوی تو
آن نوا در سینه پروردن کجا
وز دمی صد غنچه وا کردن کجا
نغمهٔ من در گلوی من شکست
شعله ئی از سینه ام بیرون نجست
در نفس سوز جگر باقی نماند
لطف قرآن سحر باقی نماند
ناله ئی کو می نگنجد در ضمیر
تا کجا در سینه ام ماند اسیر
یک فضای بیکران میبایدش
وسعت نه آسمان میبایدش
آه زان دردی که در جان و تن است
گوشهٔ چشم تو داروی من است
در نسازد با دواها جان زار
تلخ و بویش بر مشامم ناگوار
کار این بیمار نتوان برد پیش
من چو طفلان نالم از داروی خویش
تلخی او را فریبم از شکر
خنده ها در لب بدوزد چاره گر
چون بصیری از تو میخواهم گشود
تا بمن باز آید آن روزی که بود
مهر تو بر عاصیان افزونتر است
در خطا بخشی چو مهر مادر است
با پرستاران شب دارم ستیز
باز روغن در چراغ من بریز
ای وجود تو جهان را نو بهار
پرتو خود را دریغ از من مدار
«خود بدانی قدر تن از جان بود
قدر جان از پرتو جانان بود»
رومی
تا ز غیر الله ندارم هیچ امید
یا مرا شمشیر گردان یا کلید
فکر من در فهم دین چالاک و چست
تخم کرداری ز خاک من نرست
تیشه ام را تیز تر گردان که من
محنتی دارم فزون از کوهکن
مؤمنم ، از خویشتن کافر نیم
بر فسانم زن که بد گوهر نیم
گرچه کشت عمر من بیحاصل است
چیزکی دارم که نام او دل است
دارمش پوشیده از چشم جهان
کز سم شبدیز تو دارد نشان
بنده ئی را کو نخواهد ساز و برگ
زندگانی بی حضور خواجه مرگ
ای که دادی کرد را سوز عرب
بندهٔ خود را حضور خود طلب
بنده ئی چون لاله داغی در جگر
دوستانش از غم او بی خبر
بنده ئی اندر جهان نالان چو نی
تفته جان از نغمه های پی به پی
در بیابان مثل چوب نیم سوز
کاروان بگذشت و من سوزم هنوز
اندرین دشت و دری پهناوری
بو که آید کاروانی دیگری
جان ز مهجوری بنالد در بدن
نالهٔ من وای من ای وای من !
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چه گویم قصه دین و وطن را