عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۶ - در موعظه و نصیحت ابنای زمان
کجایی ای همه هوشت به سوی طبل و علم
چرا نباری بر رخ ز دیده آب ندم
چرا غرور دهی تنت را به مال و به ملک
چرا فروشی دین را به ساز و اسب و درم
تمام شد که ترا خواجگی لقب دادند
کمال یافت همه کار تو به باد و بدم
به ذات ایزد اگر دست گیردت فردا
غلام و اسب و سلاح و سوار و خیل و حشم
چو بر زنند بر آن طبل عزل خواجه دوال
تو خواه میر عرب باش و خواه شام عجم
به گوش خواجه فرو گوید زان زمان معنی
کجا شد آنهمه دعوی و لاف تو هر دم
ازین غرور تو تا کی ایا زبون قضا
وزین نشاط تو تا کی ایا سرشته به غم
کمر به دست تو آید همی سلیمان‌وار
ترا طمع که در انگشت تو کند خاتم
ز کردگار نترسی و پس خراب کنی
هزار خانهٔ درویش را به نوک قلم
امین دینت لقب گشت پس چرا دزدی
گلیم موسی عمران و چادر مریم
ز بهر ده درم قلب را نداری باک
که بر کنی و بسوزی هزار بیت حرم
شراب جنت و حور و قصور می طلبی
بدین مروت و حلم و بدین سخا و کرم
بدین عمل که تو داری مگر ترا ندهند
به حشر هیچی و ز هیچ نیز چیزی کم
بدین قصیده ز من خواجگان بپرهیزند
چنانکه اهل شیاطین ز توبهٔ آدم
سنایی ار تو خدا ترسی و خدای شناس
ترا ز میر چه باک و ترا ز شاه چه غم
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۳ - در احوال خود گوید
درین لافگاه ارچه پیروز روزم
ز بد سیرتی سغبهٔ شر و شورم
درین زیر چرخ از مزاج عناصر
گهی دیوم و گه ددم گه ستورم
ز خبث و ز بی آگهی با عزیزان
درون خار پشتم ز بیرون سمورم
ز بهر دو طامات و ژاژ و مزخرف
همه ساله با خلق در شر و شورم
فریب جگرهای چون آتشم من
مگر ز آب شیرین نیم ز آب شورم
همی سام را هیز خوانم پس آن گه
چو کاووس پیوسته در بند تورم
چو حورم نهان و چو هور آشکارا
ولیک از حقیقت نه حورم نه هورم
بدین باد و توش و سروریش گویی
سنایی نیم بوعلی سیمجورم
چو شار و چو شیرم به لاف و به دعوی
ولیک از صفت چون اسیران غورم
مخوان قانعم طامعم خوان ازیرا
به سیرت چو مارم به صورت چو مورم
اگر زر نگیرم نه زاهد خسیسم
وگر می‌ننوشم نه تایب ز کورم
نه بهر ورع کم کنم ناحفاظی
ورع چه که خود نیست در خرزه زورم
از آن با حکیمان نیارم نشستن
که ایشان چو مورند و من لندهورم
وز آن عار گرد افاضل نگردم
که ایشان بصیرند و من زشت و عورم
از آن دوست و دشمن نیارم به خانه
که خالیست از خشک و از تر خنورم
وزان عاجزی سوی مردان نپویم
که ایشان چو شیرند و من همچو گورم
چگونه کنم با سران اسب تازی
چو دانم که از چوب بودست بورم
یکی تودهٔ وحشتم از برون خشک
اگر مغز گنده نخواهی مشورم
مشعبد مرا گونه دادست زینسان
ترا من بگفتم نه لعلم بلورم
لقب گر سنایی به معنی ظلامم
چو جوهر به ظاهر به باطن نفورم
به بی‌دیده‌ای ابلهی گفت: کوری
بدو گفت بی دیده: کوری که کورم
الا ای نانت چو من نیست پخته
فطیری که گرمست اکنون تنورم
من اینم که گفتم چو دانی که اینم
تو پس گر سر شر نداری مشورم
اگر عیب خود خود نگویم به مردم
نه درویش خانه نهد مرگ گورم
مرا از تو و سورت آن گه چه خیزد
که اندر بغلها نهد مرگ سورم
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۰
تا کی دم از علایق و طبع فلک زنیم
تا کی مثل ز جوهر دیو و ملک زنیم
تا کی غم امام و خلیفهٔ جهان خوریم
تا کی دم از علی و عتیق و فلک زنیم
دوریم از سماع و قرینیم با صداع
تا ما همی سقف به نوای سلک زنیم
هرگز نبوده دفتر و دف در مصاف عشق
تیر امید کی چو شهان بر دفک زنیم
تا کی ز راه رشک برین و بر آن رویم
بهر گل و کلالهٔ خوبان کلک زنیم
تا کی به زیر دور فلک چون مقامران
از بهر برد خویش دم لی و لک زنیم
دست حریف خوبتر آید که در قمار
شش پنج نقش ماست همین ما دو یک زنیم
یک دم شویم همچو دم آدم و چنو
اندر سرای عشق دمی مشترک زنیم
آن به که همچو شعر سنای گه سنا
میخ طناب خیمه برون از فلک زنیم
بر یاد روی و موی صنم صد هزار بوس
بر دامن یقین و گریبان شک زنیم
گر چه ستد زمانه چک و چاک را ز ما
آتش نخست در شکن چاک و چک زنیم
طوفان عام تا چکند چون بسان سام
خر پشته در سفینهٔ نوح و ملک زنیم
ای ما ز لعل پر نمکت چون نمک در آب
هرگز بود که زیور ما بر محک زنیم
زین جوهر و عرض غرض ما همین یکیست
گر چه همی ز قهر سما بر سمک زنیم
ما را طعام خوان خدا آرزو شدست
یک دم به پای تا دو سخن بر نمک زنیم
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۸ - در مدح محمد ترکین بغراخان
چرخ نارد به حکم صدر دوران
جان نزاید به سعی چار ارکان
در زمین از سخا و فضل و هنر
چون محمد تکین بغراخان
آنکه شد تا سخاش پیدا گشت
بخل در دامن فنا پنهان
آنکه از بیم خنجرش دشمن
همچو خنجر شدست گنگ زبان
آنکه تا باد امن او بوزید
غرق عفوست کشتی عصیان
آنکه بر شید و شیر نزد کفش
جود بخلست و پردلی بهتان
در یمینش نهادهٔ دعوی
در یقینش نیتجهٔ برهان
مرده با زخم پای او زفتی
زنده با جود دست او احسان
از پی چشم زخم بر در جود
کرده شخص نیاز را قربان
ای ز تاثیر حرمت گهرت
یافته از زمانه خلق امان
فلک جود را کفت انجم
نامهٔ جاه را دلت عنوان
زیر امر تو نقش چار گهر
زیر قدر تو جرم هفت ایوان
دل کفیده ز فکرت تو یقین
دم بریده ز خاطر تو گمان
ابرو تیری به بخشش و کوشش
شید و شیری به مجلس و میدان
تا بپیوست نهی تو بر عقل
عقلها را گسسته شد فرمان
از پی کین نحس سخت بکوفت
پای قدر تو تارک کیوان
دید چون کبر و همتت بگذاشت
کبر و همت پلنگ شیر ژیان
بر یک انگشت همتت تنگست
خاتم نه سپهر سرگردان
به مکانی رسید همت تو
کز پس آن پدید نیست مکان
شمت جودت ار بر ابر عقیم
بوزد خیزد از گهر طوفان
باد حزم تو گر بر ابر زند
بر زمین ناید از هوا باران
آب عزم تو گر به کوه رسد
بر هوا بر رود چو نار و دخان
هر که در فر سایهٔ کف تست
ایمنست از نوائب حدثان
رو که روشن بتست جرم فلک
رو که خرم بتست طبع جهان
چه عجب گر ز گوهر تو کند
فخر بر شام و مکه ترکستان
گر چه زین پیش بر طوایف ترک
کرد رستم ز پردلی دستان
گر بدیدیت بوسها دادی
بر ستانهٔ تو رستم دستان
ای ز دل سود حرص را مایه
وی ز کف درد آز را درمان
عورتی ام بکرده از شنگی
تیغ بسیار مرد را افسان
بر همه مهتران فگنده رکاب
وز همه لیتکان کشیده عنان
با مهان بوده همچو ماه قرین
وز کهان همچو گبر کرده کران
هر که زین طایفه مرا دیدی
شدی از لرزه همچو باد وزان
آخر این لیتک کتاب فروش
برسانیده کار بنده به جان
آنچنان کون فروش کاون بخش
و آنچنان گنده ریش گنده دهان
و آنچنان سرد پوز گنده بروت
و آنچنان کون فراخک کشخان
آنچنان بادسار خاک انبوی
آنچنان باد ریش و خاک افشان
آن درم سنگکی که برناید
از گرانی به یک جهان میزان
بی‌نواتر ز ابرهای تموز
سرد دم‌تر ز بادهای خزان
در همه دیده‌ها چو کاه سبک
بر همه طبعها چو کوه گران
بی‌خرد لیتکی و بد خصلت
بی‌ادب مردکی و بی‌سامان
باد بی‌حمیتانه در سبلت
نام بی‌دولتانه در دیوان
جای عقلش گرفته باد و بروت
آب رویش بخورده خاک هوان
چون سگ و گره برده از غمری
آبروی از برای پارهٔ نان
دل و تن چون تن و دل غربال
سر و بن چون بن و سر و بنگان
کرده بر کون خویش سیم سره
کرده بر کیر خویش عمر زیان
بی‌زبان بوده و شده تازی
خوشه‌چین بوده و شده دهقان
سخت بیهوده گوی چون فرعون
نیک بسیار خوار چون ثعبان
زده جامه برای من صابون
کرده سبلت ز عشق من سوهان
چنگ در دل چو عاشق مفلس
دست بر کون چو مفلس عریان
در شکمش ز نوعها علت
در دو چشمش ز جنسها یرقان
پر کدو دانه گردد ار بنهی
کپه بر کون او چو با تنگان
تیز سیصد قرابه در ریشش
با چنین عشق و با چنین پیمان
گاه گوید دعات گویم من
اوفتم زان حدیث در خفقان
زان که هرگز نخواست کس از کس
به دعا گادن ای مسلمانان
نکنم بی‌درم جماعش اگر
دهد ایزد بهشت بی‌ایمان
درم آمد علاج عشق درم
کوه ریشا چه سود ازین و از آن
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷
چون دوست نمود راه طامات مرا
از ره نبرد رنگ عبادات مرا
چون سجده همی نماید آفات مرا
محراب ترا باد و خرابات مرا
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱
کی باشد که ز طلعت دون شما
ما رسته و رسته ریش‌ملعون شما
ما نیز بگردیم و نباید گشتن
چون ... خری گرد در ... شما
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳
در دل کردی قصد بداندیشی ما
ظاهر کردی عیب کمابیشی ما
ای جسته به اختیار خود خویشی ما
بگرفت ملالتت ز درویشی ما
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۲
خواهم که به اندیشه و یارای درست
خود را به در اندازم ازین واقعه چست
کز مذهب این قوم ملالم بگرفت
هر یک زده دست عجز در شاخی سست
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۶
این بی‌ریشان که سغبهٔ سیم و زرند
در سبلت تو به شاعری که نگرند
زر باید زر که تا غم از دل ببرند
ترانهٔ خشک خوبرویان نخرند
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰۸
بر چرخ نهاده پای بستیم هنوز
قارون شدگان تنگدستیم هنوز
صوفی شدهٔ بادهٔ صافیم هنوز
دوری در ده که نیم مستیم هنوز
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳۲
از عشق تو ای سنگدل کافر کیش
شد سوخته و کشته جهانی درویش
در شهر چنین خو که تو آوردی پیش
گور شهدا هزار خواهد شد بیش
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷۳
با دولت حسن دوست اندر جنگم
زیرا که همی نیاید اندر چنگم
چون برد ز رخ دولت جنگی رنگم
گردنده چو دولت و دو تا چون چنگم
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰۳
اکنون که ز دونی ای جهان گذران
استام ز زر همی زنی بهر خران
از ننگ تو ای مزین بی‌خبران
منصور سعید رست وای دگران
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۷
بر قول مدعی مکش ای فتنه‌گر مرا
گر می‌کشی بکش به گناه دگر مرا
پیشت به قدر غیر مرا اعتبار نیست
بی اعتبار کرده فلک این‌قَدَر مرا
شوقم چنان فزود که هرگه نهان شوی
باید دوید بر سر صد رهگذر مرا
برگردنم ز تیغ تو صد بار منت است
زیرا که وارهاند ز صد دردسر مرا
وحشی صفت ز عیب کسان دیده بسته‌ام
ای عیب جو برو که بس است این هنر مرا
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۰
ساکن گلخن شدم تا صاف کردم سینه را
دادم از خاکستر گلخن صفا آیینه را
پیش رندان حق شناسی در لباسی دیگر است
پر به ما منمای زاهد خرقهٔ پشمینه را
گنج صبری بیش ازین در دل به قدر خویش بود
لشکر غم کرد غارت نقد این گنجینه را
روز مردن درد دل بر خاک می‌سازم رقم
چون کنم کس نیست تا گویم غم دیرینه را
گر به کشتن کین وحشی می‌رود از سینه‌ات
کرد خون خود بحل ، بردار تیغ کینه را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۳
بسیار گرم پیش منه در هلاک ما
اندیشه کن ز حال دل دردناک ما
زهر ندامتی‌ست که بردیم زیر خاک
این سبزه‌ای که سر زده از روی خاک ما
مغرور حسن خود مشو و قصد ما مکن
کاین حسن تست از اثر عشق پاک ما
بیرون دویده‌ایم ز محنت سرای غم
معلوم می‌شود ز گریبان چاک ما
وحشی ریاض همت ما زان فزونتر است
کاوراق سبز چرخ شود برگ تاک ما
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۶۵
ای مدعی از طعن تو ما را چه ملالست
بارد و قبول تو چه نقص و چه کمالست
گیرم که جهان آتش سوزنده بگیرد
بی آب شود جوهر یاقوت محالست
اینجا سر بازارچهٔ لعل فروشیست
مگشا سر صندوق که پر سنگ و سفالست
مارا به هما دعوی پرواز بلند است
باری تو چه مرغی و کدامت پر و بالست
با بلبل خوش لهجهٔ این باغ چه لافد
سوسن به زبان آوری خویش که لالست
خوش باشد اگر هست کسی را سر پیکار
ناورد گه ما سر میدان خیالست
خاموش نشین وحشی اگر صاحب حالی
کاینها که تو گفتی و شنیدی همه قالست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۵۶
بتان که اهل تعلق به قید شان بندند
غریب سخت دلی چند سست پیوندند
تهیهٔ سبب گریه‌های چون زهر است
شکر فشانی اینان که در شکر خندند
در این جریده افسوس رنگ معنی نیست
چنین نگاشته مطبوع صورتی چندند
به رود نیل فکندند دیدهٔ پدران
جماعتی که از ایشان بهینه فرزندند
فغان که نغمه سرایان گل نیند آگه
که هست رنگی و بویی بدانچه خرسندند
حقوق خدمت صدساله لعب اطفال است
به کشوری که در آن کودکان خداوندند
ز شور این نمکینان جز این نیاید کار
که بر جراحت وحشی نمک پراکندند
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۵۹
نزدیک ما سگان درت جا نمی‌کنند
مردم چه احتراز که از ما نمی‌کنند
رسم کجاست این ، تو بگو در کدام ملک
دل می‌برند و چشم به بالا نمی‌کنند
رحمی نمی‌کنی، مگر این محرمان تو
اظهار حال ما به تو اصلا نمی‌کنند
لیلی تمام گوش و ندیمان بزم خاص
ذکر اسیر بادیه قطعا نمی‌کنند
این قرب و بعد چیست نه ما جمله عاشقیم
آنها چه کرده‌اند که اینها نمی‌کنند
عشق آن دقیقه نیست که از کس توان نهفت
مردم مگر نگاه به سیما نمی‌کنند
پند عبث بلاست بلی زیرکانه عشق
بیهوده جا به گوشهٔ صحرا نمی‌کنند
این طرفه بین که تشنه لبان را به قطره‌ای
سد احتیاج هست و تمنا نمی‌کنند
وحشی چه کرده‌ای تو که خاصان بزم او
هرگز عنایتی به تو پیدا نمی‌کنند
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۷۸
باغ ترا نظارگیانی که دیده‌اند
گفتند سبزه های خوشش بر دمیده‌اند
در بوستان حسن تو گل بر سر گلست
در بسته بوده‌ای و گلش را نچیده‌اند
ای باد سرگذشت جدایی به گل بگوی
زین بلبلان که سر به پر اندر کشیده‌اند
آیا چگونه می‌گذرد تلخی قفس
بر توتیان که بر شکرستان پریده‌اند
شکرت به خون رقم شود ار سر بری به جور
عشاق را زبان شکایت بریده‌اند
از بی‌حقیقیست شکایت ز مردمی
کز بهر ما هزار حکایت شنیده‌اند
وحشی بیا که آمده آن بلهوس گداز
زرهای کم عیار به آتش رسیده‌اند