عبارات مورد جستجو در ۴۲۷ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۳۸ - وله ایضا
صدرا اگر چه تو ز من آزاد و فارغی
داری خبر که بنده ام و بنده زاده ام
افتاده بر گرفتن، از اقسام سروریست
برگیر پس مرا که بدین سان فتاده ام
یکباره در مبند درِ لطف و مردمی
کاخر دهان به مدح تو روزی گشاده ام
بغنود مرغ و ماهی و نغنود چشم من
شبها که من عرایس مدح تو زاده ام
چون صبح اگر چه آتش پایم، فسرده ام
چون سایه آن زمان که سوارم پیاده ام
انکار حرمتم نکنند ارچه بیگناه
خونم همی خورند، مگر جام باده ام
شیر نر از زبونی بز بود پیش من
و اکنون اسیر حیلت روباه ماده ام
فرزین شاه بودم بر عرصة مراد
و امروز از تراجع دولت پیاده ام
از بیم آنکه شادی دشمن فزون شود
بر عجز خویش نام قناعت نهاده ام
از تو جفا به نرخ عنایت همی خرم
وین اصل زیر کیست،نگویی که ساده ام
عزل و عمل چو از تو بود هر دو منصب است
لیکن بیا ببین که کجا ایستاده ام
شش ماه از برای رعیّت به روز و شب
بیگار کرده ام من و مرسوم داده ام
داری خبر که بنده ام و بنده زاده ام
افتاده بر گرفتن، از اقسام سروریست
برگیر پس مرا که بدین سان فتاده ام
یکباره در مبند درِ لطف و مردمی
کاخر دهان به مدح تو روزی گشاده ام
بغنود مرغ و ماهی و نغنود چشم من
شبها که من عرایس مدح تو زاده ام
چون صبح اگر چه آتش پایم، فسرده ام
چون سایه آن زمان که سوارم پیاده ام
انکار حرمتم نکنند ارچه بیگناه
خونم همی خورند، مگر جام باده ام
شیر نر از زبونی بز بود پیش من
و اکنون اسیر حیلت روباه ماده ام
فرزین شاه بودم بر عرصة مراد
و امروز از تراجع دولت پیاده ام
از بیم آنکه شادی دشمن فزون شود
بر عجز خویش نام قناعت نهاده ام
از تو جفا به نرخ عنایت همی خرم
وین اصل زیر کیست،نگویی که ساده ام
عزل و عمل چو از تو بود هر دو منصب است
لیکن بیا ببین که کجا ایستاده ام
شش ماه از برای رعیّت به روز و شب
بیگار کرده ام من و مرسوم داده ام
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۲۷
تا رخت مقید نقاب است
دل چو پیچه ات به پیچ و تاب است
مملکت چو نرگست خراب است
چارۀ خرابی انقلاب است
یا درستی اندر انتخاب است
سنگدل بت، آئینه رو باش
با بدان چو سنگ با سبو باش
خانمان نگون کن عدو باش
***
تا عدوی مملکت به خواب است
ریشۀ بدان
برکن از جهان
گشته امتحان
تو این بدان (تو این بدان، تو این بدان، تو این بدان)
هست امید ریشه تا در آب است
امان که خصم خیره گردد
در انتخاب چیره گردد
بدان که روزگار ملت
چو طرۀ تو تیره گردد
شحنه مست و شیخ بی کتاب است
سر به سر ز رشت و یزد و کرمان
فارس تا به صفحۀ صفاهان
از عراق و خطۀ خراسان
ز اشک رنجبر به روی آب است
عقل نیست جان در عذاب است
عبرت از گذشته ات گرفتن
بایدی، بس است خورد و خفتن
رستم انتخاب کن که دشمن
***
کینه جو افراسیاب است
جمله پیچ و خم
کار ملک جم
چون رخت صنم
ز بیش و کم (ز بیش و کم،ز بیش و کم،ز بیش و کم)
این دو پشت پردۀ حجاب است
امان ز اجنبی پرستی
فغان ز روزگار پرستی
مباد دست کس کند با
دو طره ات، درازدستی
زانکه دست غیر در حساب است
دل چو پیچه ات به پیچ و تاب است
مملکت چو نرگست خراب است
چارۀ خرابی انقلاب است
یا درستی اندر انتخاب است
سنگدل بت، آئینه رو باش
با بدان چو سنگ با سبو باش
خانمان نگون کن عدو باش
***
تا عدوی مملکت به خواب است
ریشۀ بدان
برکن از جهان
گشته امتحان
تو این بدان (تو این بدان، تو این بدان، تو این بدان)
هست امید ریشه تا در آب است
امان که خصم خیره گردد
در انتخاب چیره گردد
بدان که روزگار ملت
چو طرۀ تو تیره گردد
شحنه مست و شیخ بی کتاب است
سر به سر ز رشت و یزد و کرمان
فارس تا به صفحۀ صفاهان
از عراق و خطۀ خراسان
ز اشک رنجبر به روی آب است
عقل نیست جان در عذاب است
عبرت از گذشته ات گرفتن
بایدی، بس است خورد و خفتن
رستم انتخاب کن که دشمن
***
کینه جو افراسیاب است
جمله پیچ و خم
کار ملک جم
چون رخت صنم
ز بیش و کم (ز بیش و کم،ز بیش و کم،ز بیش و کم)
این دو پشت پردۀ حجاب است
امان ز اجنبی پرستی
فغان ز روزگار پرستی
مباد دست کس کند با
دو طره ات، درازدستی
زانکه دست غیر در حساب است
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۱۳ - دلیل راه
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۴۲ - سبب تغییر حال
شبی هاتف غیبم آواز داد
به صدر سعادت رهم باز داد
به من گفت هان ای نزاری زار
چنین چند باشی به زاری زار
به هم برزدی روزگار صواب
که چون جغد خو کردهای در خراب
چنین تا به کی جهل بردن زپیش
پراگندگی راه دادن به خویش
به جامع رو و دست مفتی بگیر
که ای مفتی از مفت خوردن نفیر
چهل سال در خون رز رفتهام
در اکسون و کمخار و خز رفتهام
می اکنون ز جامِ صفا بایدم
ز پشمینه کشف الغطا بایدم
کنون از حرامانه باز آمدم
ز پیمان پیمانه باز آمدم
سرم مست پیمانهی دیگرست
شرابم ز خم خانهی دیگرست
صلاحم درین است و عزمم برین
شراب طهورست و خلدم برین
درِ خلوت اکنون بر او باش بند
حریف از حواری کن اکنون پند
مکن با عفاریت هم خانگی
اگر عاقلی ترک دیوانگی
ز دیوان روی زمین دور باش
به سردابهی قدس با حور باش
چو با شاهدانِ مقاماتِ راز
توان عشق ورزید با عسر و ناز
ازین زال دیرینهی نو عروس
چرا برد باید فریب و فسوس
چو هم زانوی همنشینان حور
توانی شمیدن شراب طهور
حرام است مادام خوردن مدام
در آغوش بیگانه خفتن حرام
بسی تهنیت گفتم و مرحبا
ز فرمان هاتف نکردم ابا
به جامع شدم هم بر آن سان که گفت
نکردم ولی فاش رازِ نهفت
غریو از خلایق برآمد که چیست
نزاریست این یا ندانیم کیست
نزاری و خو باز کردن ز می
چه تزویر دارد وین چیست هی
زمین گر شود آسمان فی المثل
شب تیره با روز روشن بدل
و گر آب آتش شود آتش آب
قمر قطب گردد سها آفتاب
اگر لعل فیروزه گردد به رنگ
وگر موم هرگز شود هم چو سنگ
وگر سرکه را استحالت بود
وگر منجمد را مقالت بود
ز اضداد جمعیّت و اتّفاق
ز جوزا اگر نیز شد جفت طاق
بود ممکن و نیست از ممکنات
شکیب نزاری ز آبِ حیات
اگر از نزاری وَرعّ باورست
ز اعجوبه ها این عجایب ترست
بسی طعنه دریابِ ما می زدند
ازین نوع تشنیع ها می زدند
به صدر سعادت رهم باز داد
به من گفت هان ای نزاری زار
چنین چند باشی به زاری زار
به هم برزدی روزگار صواب
که چون جغد خو کردهای در خراب
چنین تا به کی جهل بردن زپیش
پراگندگی راه دادن به خویش
به جامع رو و دست مفتی بگیر
که ای مفتی از مفت خوردن نفیر
چهل سال در خون رز رفتهام
در اکسون و کمخار و خز رفتهام
می اکنون ز جامِ صفا بایدم
ز پشمینه کشف الغطا بایدم
کنون از حرامانه باز آمدم
ز پیمان پیمانه باز آمدم
سرم مست پیمانهی دیگرست
شرابم ز خم خانهی دیگرست
صلاحم درین است و عزمم برین
شراب طهورست و خلدم برین
درِ خلوت اکنون بر او باش بند
حریف از حواری کن اکنون پند
مکن با عفاریت هم خانگی
اگر عاقلی ترک دیوانگی
ز دیوان روی زمین دور باش
به سردابهی قدس با حور باش
چو با شاهدانِ مقاماتِ راز
توان عشق ورزید با عسر و ناز
ازین زال دیرینهی نو عروس
چرا برد باید فریب و فسوس
چو هم زانوی همنشینان حور
توانی شمیدن شراب طهور
حرام است مادام خوردن مدام
در آغوش بیگانه خفتن حرام
بسی تهنیت گفتم و مرحبا
ز فرمان هاتف نکردم ابا
به جامع شدم هم بر آن سان که گفت
نکردم ولی فاش رازِ نهفت
غریو از خلایق برآمد که چیست
نزاریست این یا ندانیم کیست
نزاری و خو باز کردن ز می
چه تزویر دارد وین چیست هی
زمین گر شود آسمان فی المثل
شب تیره با روز روشن بدل
و گر آب آتش شود آتش آب
قمر قطب گردد سها آفتاب
اگر لعل فیروزه گردد به رنگ
وگر موم هرگز شود هم چو سنگ
وگر سرکه را استحالت بود
وگر منجمد را مقالت بود
ز اضداد جمعیّت و اتّفاق
ز جوزا اگر نیز شد جفت طاق
بود ممکن و نیست از ممکنات
شکیب نزاری ز آبِ حیات
اگر از نزاری وَرعّ باورست
ز اعجوبه ها این عجایب ترست
بسی طعنه دریابِ ما می زدند
ازین نوع تشنیع ها می زدند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
ز آب چشم من هر قطره طوفان دگر باشد
به جز دامان صحرا کاش دامان دگر باشد
چو آیی در دلم، هر داغش آتشخانهای بینی
گلی دارم که هر برگش گلستان دگر باشد
ندانم کز کدامین چاک پیراهن برآرم سر
که هر چاک گریبانم، گریبان دگر باشد
نیندازد به سویم تیر کز حرمان پیکانش
به دل هر لحظه زهرآلود پیکان دگر باشد
دلی دارم که چون سیماب اگر صد پارهاش سازی
پی بسملشدن هر پاره را جان دگر باشد
دگرگون است احوالم عجب دارم که چون قدسی
دلم را طاقت یک روزه حرمان دگر باشد
به جز دامان صحرا کاش دامان دگر باشد
چو آیی در دلم، هر داغش آتشخانهای بینی
گلی دارم که هر برگش گلستان دگر باشد
ندانم کز کدامین چاک پیراهن برآرم سر
که هر چاک گریبانم، گریبان دگر باشد
نیندازد به سویم تیر کز حرمان پیکانش
به دل هر لحظه زهرآلود پیکان دگر باشد
دلی دارم که چون سیماب اگر صد پارهاش سازی
پی بسملشدن هر پاره را جان دگر باشد
دگرگون است احوالم عجب دارم که چون قدسی
دلم را طاقت یک روزه حرمان دگر باشد
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۷
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
جمع باش ای دل که این وقت پریشان بگذرد
گرچه مشکل مینماید لیک آسان بگذرد
چشم یعقوب از نسیم پیرهن روشن شود
وز سر یوسف بلای چاه و زندان بگذرد
هیچ حالی را بقایی نیست بی صبری مکن
چون شب صحبت دراید روز هجران بگذرد
شاخ امیدت شود سر سبز و روی عیش سرخ
باز در جوی مودت آب حیوان بگذرد
در غم و شادی بباید ساختن با روزگار
زانکه از دور زمان هم این و هم آن بگذرد
تازه گردد باغ عیشت از نسیم اعتدال
بوی جانبخش بهار آید زمستان بگذرد
ای کمال از غربت و حرمان مشو غمگین که زود
محنت غربت نماند ذل حرمان بگذرد
گرچه مشکل مینماید لیک آسان بگذرد
چشم یعقوب از نسیم پیرهن روشن شود
وز سر یوسف بلای چاه و زندان بگذرد
هیچ حالی را بقایی نیست بی صبری مکن
چون شب صحبت دراید روز هجران بگذرد
شاخ امیدت شود سر سبز و روی عیش سرخ
باز در جوی مودت آب حیوان بگذرد
در غم و شادی بباید ساختن با روزگار
زانکه از دور زمان هم این و هم آن بگذرد
تازه گردد باغ عیشت از نسیم اعتدال
بوی جانبخش بهار آید زمستان بگذرد
ای کمال از غربت و حرمان مشو غمگین که زود
محنت غربت نماند ذل حرمان بگذرد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
گر قرار تو به دلها نه چنانست که بود
عهد ما با غم عشق تو همانست که بود
میل دل با رخت امروز به نوعی دگرست
تو مپندار که زآنسان نگرانست که بود
گر سر زلف تو از پای در افتاد مرنج
پایه عزت او برتر از آنست که بود
مشنو از خط که بنسخ رخت آمد در کار
کان لعل است و همان راحت جانست که بود
سر سودا زده من که سر زلف تو داشت
رفت بر باد و هنوزش سر آنست که بود
گلشن عمر تو ہر باد فنا رفت کمال
همچنانت هوسی لاله رخانست که بود
عهد ما با غم عشق تو همانست که بود
میل دل با رخت امروز به نوعی دگرست
تو مپندار که زآنسان نگرانست که بود
گر سر زلف تو از پای در افتاد مرنج
پایه عزت او برتر از آنست که بود
مشنو از خط که بنسخ رخت آمد در کار
کان لعل است و همان راحت جانست که بود
سر سودا زده من که سر زلف تو داشت
رفت بر باد و هنوزش سر آنست که بود
گلشن عمر تو ہر باد فنا رفت کمال
همچنانت هوسی لاله رخانست که بود
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۱
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
نخل مدنی ثمر برآورد
پهلوی رطب شکر برآورد
حسن دگر به بصره آورد
تخلش رطب دگر برآورد
در دجله برفت پیر بغداد
دریا عوضش گهر بر آورد
ساقی بشکست جام جامی
زان جام لطیفتر برآورد
از روزنه آفتاب تبریز
در خانه برفت و در بر آورد
رومی به زمین روم زد نقب
از خاک خجند سر بر آورد
زان خاک کمال دامن افشاند
گرد از ملک و بشر بر آورد
پهلوی رطب شکر برآورد
حسن دگر به بصره آورد
تخلش رطب دگر برآورد
در دجله برفت پیر بغداد
دریا عوضش گهر بر آورد
ساقی بشکست جام جامی
زان جام لطیفتر برآورد
از روزنه آفتاب تبریز
در خانه برفت و در بر آورد
رومی به زمین روم زد نقب
از خاک خجند سر بر آورد
زان خاک کمال دامن افشاند
گرد از ملک و بشر بر آورد
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۹۷
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۸
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۴
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۱۳ - حکایت
نمودم سوال از قوی پنجه ای
چه پیش آمدت کاین چنین رنجه ای؟
تو را دیده بودم ازین پیشتر
زبون بود در پنجه ات شیر نر
چه شد چیره دستی و کر و فرت
که اکنون فروخفته در گل، خرت؟
بدین گونه زرد و نزاری کنون
که چون کاه، از کهربایی زبون
لگدکوب، از پشه گردد تنت
چه شد زور بازوی پیل افکنت؟
بگفتا که از گردش روزگار
مگر نیستی آگه ای هوشیار؟
چه می پرسی ازلطمه سنجی ضعیف؟
که خس ناتوان است و دریا، حریف
جوانی کند کوه را زیر دست
کنون بر سرم برف پیری نشست
چه می پرسی از بنده ای مستمند؟
خداوند هوشی، فراگیر پند
چه پیش آمدت کاین چنین رنجه ای؟
تو را دیده بودم ازین پیشتر
زبون بود در پنجه ات شیر نر
چه شد چیره دستی و کر و فرت
که اکنون فروخفته در گل، خرت؟
بدین گونه زرد و نزاری کنون
که چون کاه، از کهربایی زبون
لگدکوب، از پشه گردد تنت
چه شد زور بازوی پیل افکنت؟
بگفتا که از گردش روزگار
مگر نیستی آگه ای هوشیار؟
چه می پرسی ازلطمه سنجی ضعیف؟
که خس ناتوان است و دریا، حریف
جوانی کند کوه را زیر دست
کنون بر سرم برف پیری نشست
چه می پرسی از بنده ای مستمند؟
خداوند هوشی، فراگیر پند
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
دل ما هر نفسی مشرب دیگر دارد
راه و رسم دگر و مذهب دیگر دارد
میکشد هر نفسی جام دگر از لب یار
بهر هر جام کشیدن، لب دیگر دارد
شاهد ما بجز از خال و خط و غبغب خویش
خال و خطِّ دگر و غبغب دیگر دارد
هر زمان جان دگر از لب جانان رسدش
بهر هر جان که رسد قالب دیگر دارد
در جهان دل ما مهر و سپهر دگر است
عرش و فرش و فلک و کوکب دیگر دارد
بجز این روز که بینی، بودش روز دگر
بجز این شب که تو دانی، شب دیگر دارد
دل سواریست که در گاه توجه کردن
جانب هر طرفی مرکب دیگر دارد
لوح محفوظ دل مغربی از مکتب دوست
گشت مسطور، که دل مکتب دیگر دارد
راه و رسم دگر و مذهب دیگر دارد
میکشد هر نفسی جام دگر از لب یار
بهر هر جام کشیدن، لب دیگر دارد
شاهد ما بجز از خال و خط و غبغب خویش
خال و خطِّ دگر و غبغب دیگر دارد
هر زمان جان دگر از لب جانان رسدش
بهر هر جان که رسد قالب دیگر دارد
در جهان دل ما مهر و سپهر دگر است
عرش و فرش و فلک و کوکب دیگر دارد
بجز این روز که بینی، بودش روز دگر
بجز این شب که تو دانی، شب دیگر دارد
دل سواریست که در گاه توجه کردن
جانب هر طرفی مرکب دیگر دارد
لوح محفوظ دل مغربی از مکتب دوست
گشت مسطور، که دل مکتب دیگر دارد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
مینماید هر زمانی روئی از ابرویی دگر
تا کشد هردم گیبان من از سویی دگر
دل نخواهم برد از دستش که آن جان جهان
دل همیجوید ز من هر دم بدلجویی دگر
چون تواندر راز آزادی زدن آنکس که یار
هر زمانش میکشد در بند گیسویی دگر
روی جمعیت کجا بیند بعمر خویشتن
آنکه باشد هر زمان آشفته روئی دگر
سر بمحراب از برای سجده کی آرد فرود
انکه دارد قبله هر دم طاق ابرویی دگر
من بیک رو چون شوم قانع که حسن روی او
مینماید هر دم از هر رو مرا روئی دگر
بر لب یکجو مجو آن سرو رعنا را که او
هر زمان باشد خرامان بر لب جوئی دگر
بر سر کویی نجنبی جلوه تا دیدیش رو
تا بحسن دیگری بینی تو در کویی دگر
با وجود آنکه اورا هیچ رنگ و بوی نیست
بینمش هردم برنگ دیگر و بویی دگر
گفته بودی مغربی را خوی ما باید گرفت
چون بگیرد چونکه دارد هر زمان خوئی دگر
تا کشد هردم گیبان من از سویی دگر
دل نخواهم برد از دستش که آن جان جهان
دل همیجوید ز من هر دم بدلجویی دگر
چون تواندر راز آزادی زدن آنکس که یار
هر زمانش میکشد در بند گیسویی دگر
روی جمعیت کجا بیند بعمر خویشتن
آنکه باشد هر زمان آشفته روئی دگر
سر بمحراب از برای سجده کی آرد فرود
انکه دارد قبله هر دم طاق ابرویی دگر
من بیک رو چون شوم قانع که حسن روی او
مینماید هر دم از هر رو مرا روئی دگر
بر لب یکجو مجو آن سرو رعنا را که او
هر زمان باشد خرامان بر لب جوئی دگر
بر سر کویی نجنبی جلوه تا دیدیش رو
تا بحسن دیگری بینی تو در کویی دگر
با وجود آنکه اورا هیچ رنگ و بوی نیست
بینمش هردم برنگ دیگر و بویی دگر
گفته بودی مغربی را خوی ما باید گرفت
چون بگیرد چونکه دارد هر زمان خوئی دگر
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۱۴ - از قول حضرت سکینه سلام الله علیها با ذو الجناح
لیک پی اسب چرا بیرخ شاه آمدۀ
پیل بودی تو چرا مات زراه آمدۀ
برگ برگشته و تن خسته و بگسسته لگام
هوش خود باخته با حال تباه آمده
ایفرس قافله سالار تو کشتند مگر
که تو با قافلۀ آتش و آه آمدۀ
اندکی پیش تو را بال هما بر سر بود
چه شد آن سایه که اینجا بپناه آمدۀ
چونشد آنشاه و سپاهی که بمیدان بردی
که تو تنها همه بی شاه و سپاه آمدۀ
با رخ سرخ برفتی زیر ما تو کنون
چه خطا رفته که با روی سپاه آمدۀ
با همان شاه که بردی تو بمیدان بلا
بیگنه کشته عدو و تو گواه آمدۀ
شه ما را مگر افکندۀ ای اسب بخاک
عذر جویان ز پی عفو گناه آمدۀ
پیل بودی تو چرا مات زراه آمدۀ
برگ برگشته و تن خسته و بگسسته لگام
هوش خود باخته با حال تباه آمده
ایفرس قافله سالار تو کشتند مگر
که تو با قافلۀ آتش و آه آمدۀ
اندکی پیش تو را بال هما بر سر بود
چه شد آن سایه که اینجا بپناه آمدۀ
چونشد آنشاه و سپاهی که بمیدان بردی
که تو تنها همه بی شاه و سپاه آمدۀ
با رخ سرخ برفتی زیر ما تو کنون
چه خطا رفته که با روی سپاه آمدۀ
با همان شاه که بردی تو بمیدان بلا
بیگنه کشته عدو و تو گواه آمدۀ
شه ما را مگر افکندۀ ای اسب بخاک
عذر جویان ز پی عفو گناه آمدۀ
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۴۵
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
رفت شب تا پرده از رخسار بگشاید صباح
بر رخ بلبل در گلزار بگشاید صباح
سر دهد تا پرده شب حق و باطل را به هم
عقده را از سبحه و زنار بگشاید صباح
زنگ شب را مهر بردارد ز مرآت سپهر
پرده شرم از رخ اسرار بگشاید صباح
در مکافاتش دو در بر روی میبندد فلک
بر رخ هرکس دری یک بار بگشاید صباح
میدهد در یک نفس ایام بر باد فنا
غنچهای را چون به صد آزار بگشاید صباح
غنچه از خجلت نیارد از گریبان سر برون
در چمن بند قبا چون یار بگشاید صباح
مینشیند تا به شب قصاب در خون جگر
چون نظر بر تارک دلدار بگشاید صباح
بر رخ بلبل در گلزار بگشاید صباح
سر دهد تا پرده شب حق و باطل را به هم
عقده را از سبحه و زنار بگشاید صباح
زنگ شب را مهر بردارد ز مرآت سپهر
پرده شرم از رخ اسرار بگشاید صباح
در مکافاتش دو در بر روی میبندد فلک
بر رخ هرکس دری یک بار بگشاید صباح
میدهد در یک نفس ایام بر باد فنا
غنچهای را چون به صد آزار بگشاید صباح
غنچه از خجلت نیارد از گریبان سر برون
در چمن بند قبا چون یار بگشاید صباح
مینشیند تا به شب قصاب در خون جگر
چون نظر بر تارک دلدار بگشاید صباح