عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
نکته‌ای که شیخ بصره از رابعه پرسید
رفت شیخ بصره پیش رابعه
گفت ای در عشق صاحب واقعه
نکتهٔ کز هیچ کس نشنیده‌ای
بر کسی نه خواندی نه دیده‌ای
آن ترا از خویشتن روشن شدست
آن بگو کز شوق جان من شدست
رابعه گفتش که ای شیخ زمان
چند پاره رشته بودم ریسمان
بردم و بفروختم خوش شد دلم
دو درست سیم آمد حاصلم
هر دو نگرفتم به یک دست آن زمان
این درین دستم گرفتم آن در آن
زانک ترسیدم که چون شد سیم جفت
راه زن گردد فرو نتوان گرفت
مرد دنیا جان و دل در خون نهد
صد هزاران دام دیگر گون نهد
تا به دست آرد جوی زر از حرام
چون بدست آرد بمیرد والسلام
وارث او را بود آن زر حلال
او بماند در غم و زور وبال
ای به زر سیمرغ را بفروخته
دل ز عشق زر چو شمع افروخته
چون درین ره می‌نگنجد موی در
نیست کس را گنج گنج و روی زر
گر قدم در ره‌نهی ای هم چو مور
از سر مویی بگیرندت به زور
چون سر مویی محابا روی نیست
هیچ کس را زهرهٔ این کوی نیست
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت خسروی که سگ تازی خود را رها کرد
خسروی می‌رفت در دشت شکار
گفت ای سگبان سگ تازی بیار
بود خسرو را سگی آموخته
جلدش از اکسون و اطلس دوخته
از گهر طوقی مرصع ساخته
فخر را در گردنش انداخته
از زرش خلخال و دست ابرنجنش
رشته ابریشمین در گردنش
شاه آن سگ را سگ بخرد گرفت
رشتهٔ آن سگ به دست خود گرفت
شاه می‌شد، در قفاش آن سگ دوان
در ره سگ بود لختی استخوان
سگ نمی‌شد کاستخوان افتاده بود
بنگرست آن شاه سگ استاده بود
آتش غیرت چنان بر شاه زد
کاتش اندر آن سگ گمراه زد
گفت آخر پیش چون من پادشاه
سوی غیری چون توان کردن نگاه
رشته را بگسست و گفتش این زمان
سر دهید این بی‌ادب را در جهان
گر بخوردی سوزن آن سگ صد هزار
بهترش بودی که بی‌آن رشته کار
مرد سگبان گفت سگ آراستست
جملهٔ اندام سگ پر خواستست
گرچه این سگ دشت و صحرا را سزاست
اطلس و زر و گهر ما را هواست
شاه گفتا هم چنان بگذار و رو
دل ز سیم و زر او بگذار و رو
تا اگر باخویش آید بعد ازین
خویش را آراسته بیند چنین
یادش آید کاشنایی یافتست
وز چو من شاهی جدایی یافتست
ای در اول آشنایی یافته
و آخر از غفلت جدایی یافته
پای در عشق حقیقی نه تمام
نوش کن با اژدها مردانه جام
زانکه اینجا پای داو اژدهاست
عاشقان را سربریدن خون بهاست
آنچ جان مرد را شوری دهد
اژدها را صورت موری دهد
عاشقانش گر یکی و گر صداند
در ره او تشنهٔ خون خوداند
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت چاکری که از دست شاه میوهٔ تلخی را با رغبت خورد
پادشاهی بود نیکو شیوه‌ای
چاکری را داد روزی میوه‌ای
میوهٔ او خوش همی‌خورد آن غلام
گفتیی خوشتر نخورد او زان طعام
از خوشی کان چاکرش می‌خورد آن
پادشا را آرزو می‌کرد آن
گفت یک نیمه بمن ده‌ای غلام
زانک بس خوش می‌خوری این خوش طعام
داد شه را میوه و شه چون چشید
تلخ بود،ابرو از آن درهم کشید
گفت هرگز ای غلام این خود که کرد
وین چنین تلخی چنان شیرین که کرد
آن رهی با شاه گفت ای شهریار
چون ز دستت تحفه دیدم صد هزار
گر ز دستت تلخ آمد میوه‌ای
بازدادن را ندانم شیوه‌ای
چون ز دستت هر دمم گنجی رسد
کی به یک تلخی مرا رنجی رسد
چون شدم در زیر محنت پست تو
کی مرا تلخی کند از دست تو
گر ترا در راه او رنجست بس
تو یقین می‌دان کن آن گنج است بس
کار او بس پشت و روی افتاده است
چون کنی تو، چون چنین بنهاده است
پختگان چون سر به راه آورده‌اند
لقمهٔ بی خون دل کی خورده‌اند
تا که بر نان و نمک بنشسته‌اند
بی‌جگر نان تهی نشکسته‌اند
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
گفتار مردی صوفی از روزگار خود
صوفیی را گفت مردی نامدار
کای اخی چون می‌گذاری روزگار
گفت من در گلخنی‌ام مانده
خشک لب ، تر دامنی‌ام مانده
گردهٔ نشکستم اندر گلخنم
تا که نشکستند آنجا گردنم
گر تو در عالم خوشی جویی دمی
خفتهٔ یا باز می‌گویی همی
گر خوشی جویی، در آن کن احتیاط
تا رسی مردانه زان سوی صراط
خوش دلی در کوی عالم روی نیست
زانک رسم خوش دلی یک موی نیست
نفس هست اینجا که چون آتش بود
در زمانه کو دلی تا خوش بود
گر چو پرگاری بگردی در جهان
دل خوشی یک نقطه کس ندهدنشان
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت یوسف و ده برادرش که در قحطی به چاره جویی پیش او آمدند و گفتگوی آنها
ده برادر قحطشان کرده نفور
پیش یوسف آمدند از راه دور
از سر بی‌چارگی گفتند حال
چاره‌ای می‌خواستند از تنگ حال
روی یوسف بود در برقع نهان
پیش یوسف بود طاسی آن زمان
دست زد بر طاس یوسف آشکار
طاسش اندر ناله آمد زار زار
گفت حالی یوسف حکمت شناس
هیچ می‌دانید کین آواز طاس
ده برادر برگشادند آن زمان
پیش یوسف از سر عجزی زفان
جمله گفتند ای عزیر حق شناس
کس چه داند بانگ آید ز طاس
یوسف آنگه گفت من دانم درست
کو چه گوید با شما ای جمله سست
گفت می‌گوید شما را پیش ازین
یک برادر بود حسنش بیش ازین
نام یوسف داشت، که بود از شما
در نکویی گوی بر بود از شما
دست زد بر طاس از سر باز در
گفت برگوید بدین آواز در
جمله افکندید یوسف را به چاه
پس بیاوردید گرگی بی‌گناه
پیرهن در خون کشیدید از فسون
تا دل یعقوب از آن خون گشت خون
دست زد بر طاس یک باری دگر
طاس را آورد در کاری دگر
گفت می‌گوید پدر را سوختید
یوسف مه روی را بفروختید
با برادر کی کنند این ، کافران
شرم تان باد از خدا ای حاضران
زان سخن آن قوم حیران آمده
آب گشتند، از پی نان آمده
گرچه یوسف را چنان بفروختند
برخود آن ساعت جهان بفروختند
چون به چاه افکندنش کردند ساز
جمله در چاه بلا ماندند باز
کور چشمی باشد آن کین قصه او
بشنود زین برنگیرد حصه او
تو مکن چندین در آن قصه نظر
قصهٔ تست این همه، ای بی خبر
آنچ تو از بی‌وفایی کرده‌ای
نی به نور آشنایی کرده‌ای
گر کسی عمری زند بر طاس دست
کار ناشایست تو زان بیش هست
باش تا از خواب بیدارت کنند
در نهاد خود گرفتارت کنند
باش تا فردا جفاهای ترا
کافریهای و خطاهای ترا
پیش رویت عرضه دارند آن همه
یک به یک برتو شمارند آن همه
چون بسی آواز طاس آید به گوش
می‌ندانم تا بماند عقل و هوش
ای چو موری لنگ در کار آمده
در بن طاسی گرفتارآمده
چند گرد طاس گردی سرنگون
در گذر کین هست طشت غرق خون
در میان طاس مانی مبتلا
هر دم آوازی دگر آید ترا
پر برآر و درگذرای حق شناس
ورنه رسوا گردی از آوازطاس
دیگری پرسید ازو کای پیشوا
هست گستاخی در آن حضرت روا
گر کسی گستاخیی یابد عظیم
بعد از آنش از پی درآید هیچ بیم
چون بود گستاخی آنجا، بازگوی
در معنی برفشان و رازگوی
گفت هر کس را که اهلیت بود
محرم سر الوهیت بود
گر کند گستاخیی او را رواست
زانک دایم رازدار پادشاست
لیک مردی رازدان و رازدار
کی کند گستاخیی گستاخ‌وار
چون ز چپ باشد ادب حرمت زراست
یک نفس گستاخیی از وی رواست
مرد اشتروان که باشد برکنار
کی تواند بود شه را رازدار
گر کند گستاخیی چون اهل راز
ماند از ایمان وز جان نیز باز
کی تواند داشت رندی در سپاه
زهرهٔ گستاخیی در پیش شاه
گر به راه آید وشاق اعجمی
هست گستاخی او از خرمی
جمله رب داند نه رب داند نه رب
گر کند گستاخیی از فرط حب
او چه دیوانه بود از شور عشق
می‌رود بر روی آب از زور عشق
خوش بود گستاخی او، خوش بود
زانک آن دیوانه چون آتش بود
در ره آتش سلامت کی بود
مرد مجنون را ملامت کی بود
چون ترا دیوانگی آید پدید
هرچ تو گویی ز تو بتوان شنید
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت غلامان عمید خراسان و دیوانهٔ ژنده‌پوش
در خراسان بود دولت بر مزید
زانک پیدا شد خراسان را عمید
صد غلامش بود ترک ماه روی
سرو قامت، سیم ساعد، مشک بوی
هر یکی در گوش دری شب‌فروز
شب شده در عکس آن در همچو روز
با کلاه شفشه و با طوق زر
سر به سر سیمن برو زرین سپر
با کمرهای مرصع بر میان
هر یکی را نقره خنگی زیر ران
هرک دیدی روی آن یک لشگری
دل بدادی حالی و جان بر سری
از قضا دیوانه‌ای بس گرسنه
ژنده‌ای پوشیده سر پا برهنه
دید آن خیل غلامان را ز دور
گفت آن کیستند این خیل حور
جملهٔ شهرش جوابش داد راست
کین غلامان عمید شهرماست
چون شنید این قصه آن دیوانه زود
اوفتاد اندر سر دیوانه دود
گفت ای دارندهٔ عرش مجید
بنده پروردن بیاموز از عمید
گر ازو دیوانه‌ای ، گستاخ باش
برگ داری لازم این شاخ باش
ور نداری برگ این شاخ بلند
پس مکن گستاخی و بر خود مخند
خوش بود گستاخی دیوانگان
خویش می‌سوزند چون پروانگان
هیچ نتوانند دید آن قوم راه
چه بدو چه نیک جز زان جایگاه
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت محمود که مهمان گلخن تاب شد
یک شبی محمود دل پر تاب شد
میهمان رند گلخن تاب شد
رند بر خاکسترش بنشاند خوش
ریزه در گلخن همی‌افشاند خوش
خشک نانی پیش او آورد زود
دست بیرون کرد شاه و خورد زود
گفت آخر گلخنی امشب ز من
عذر خواهد من سرش برم ز تن
عاقبت چون عزم رفتن کرد شاه
گلخنی گفتش که دیدی جایگاه
خورد و خفتم دیدی و ایوان من
آمدی ناخوانده خود مهمان من
گرد گر بار افتدت، برخیز زود
پس قدم در راه نه، سر نیز زود
ور سرما نبودت می‌باش خوش
گلخنی گو ریزه‌ای می‌پاش خوش
من نه بیش از تو نه کمتر آیمت
من کیم تا من برابر آیمت
خوش شد از گفتار او شاه جهان
هفت بار دیگرش شد میهمان
روز آخر گلخنی را گفت شاه
آخر از شاه جهان چیزی بخواه
گفت اگر حاجت بگوید آن گدا
شاهش آن حاجت بگرداند روا
شاه گفتش حاجتت با من بگو
خسروی کن، ترک این گلخن بگو
گفت حاجتمند آنم من که شاه
هم چنین مهمانم آید گاه گاه
خسروی من لقای او بس است
تاج فرقم خاک پای او بس است
شهریار از دست تو بسیار هست
هیچ گلخن تاب را این کارهست
با تو در گلخن نشسته گلختی
به که بی‌تو پادشاهی گلشنی
چون ازین گلخن درآمد دولتم
کافری باشد ازینجا رحلتم
با تو اینجا گر وصالی پی نهم
آن به ملک هر دو عالم کی دهم
بس بود این گلخنم روشن ز تو
چیست به از تو که خواهم من ز تو
مرگ جان باد این دل پر پیچ را
گر گزیند بر تو هرگز هیچ را
من نه شاهی خواهم و نه خسروی
آنچ می‌خواهم من از تو هم توی
شه تو بس باشی، مکن شاهی مرا
میهمان می‌آی گه گاهی مرا
عشق او باید ترا کار این بود
آن تو او را غم و بار این بود
گر ترا عشق است، از وی خواه نیز
دست ازین دامن مکن کوتاه نیز
دل بگیرد زان خویشش بی‌شکی
بحر دارد، قطره خواهد از یکی
عطار نیشابوری : فی‌وصف حاله
پند ارسطاطالیس بر اسکندر هنگام مردن او
چون بمرد اسکندر اندر راه دین
ارسطاطالیس گفت ای شاه دین
تا که بودی پند می‌دادی مدام
خلق را این پند امروزین تمام
پند گیر ای دل که گرداب بلاست
زنده دل شو زانک مرگت در قفاست
من زفان و نطق مرغان سر به سر
با تو گفتم فهم کن ای بی‌خبر
در میان عاشقان مرغان درند
کز قفس پیش از اجل برمی پرند
جمله را شرح و بیانی دیگرست
زانک مرغان را زفانی دیگرست
پیش سیمرغ آن کسی اکسیر ساخت
کو زفان این همه مرغان شناخت
کی شناسی دولت روحانیان
در میان حکمت یونانیان
تا از آن حکمت نگردی فرد تو
کی شوی در حکمت دین مرد تو
هرک نام آن برد در راه عشق
نیست در دیوان دین آگاه عشق
کاف کفر اینجا به حق المعرفه
دوستر دارم ز فای فلسفه
زانک اگر پرده شود از کفر باز
تو توانی کرد از کفر احتراز
لیک آن علم لزج چون ره زند
بیشتر بر مردم آگه زند
گر از آن حکمت دلی افروختی
کی چنان فاروق برهم سوختی
شمع دین چون حکمت یونان بسوخت
شمع دل زان علم بر نتوان فروخت
حکمت یثرب بست ای مرد دین
خاک بر یونان فشان در درد دین
تا به کی گویی تو ای عطار حرف
نیستی تو مرد این کار شگرف
از وجود خویش بیرون آی پاک
خاک شو از نیستی بر روی خاک
تا تو هستی پای مال هر خسی
نیست گشتی تاج فرق هر کسی
تو فنا شو تا همه مرغان راه
ره دهندت در بقا در پیشگاه
گفتهٔ تو رهبر تو بس بود
کین سخن پیر ره هرکس بود
گر نیم مرغان ره را هیچ کس
ذکر ایشان کرده‌ام، اینم نه بس
آخرم زان کاروان گردی رسید
قسم من زان رفتگان دردی رسید
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - این قصیدهٔ را عارف زرگر در مدح سنایی گفته
ای نهاده پای همت بر سر اوج سما
وی گرفته ملک حکمت گشته در وی مقتدا
بر سریر حکمت اندر خطهٔ کون و فساد
از تو عادل‌تر نبد هرگز سخن را پادشا
مشرق و مغرب ز راه صلح بگرفتی بکلک
ناکشیده تیغ جنگی روز کین اندر وغا
لاجرم ز انصاف تو، روی ز من شد پر درر
همچو از اوصاف تو، چشم زمانه پر ضیا
گوی همت باختی با خلق در میدان عقل
باز پس ماندند و بردی و برین دارم گوا
نی غلط کردم که رای صایبت با اهل عصر
کی پسندد از تو بازی یا کجا دارد روا
چون زر و طاعت عزیزی در دو عالم زان که تو
با قناعت همنشینی با فراغت آشنا
سیم نااهلان نجویی زان که نپسندد خرد
خاکروبی کردن آن کس را که داند کیمیا
شعر تو روحانیان گر بشنوند از روی صدق
بانگ برخیزد ازیشان کای سنایی مرحبا
حجتی بر خلق عالم زان دو فعل خوب خویش
شاعری بی‌ذل طمع و پارسایی بی‌ریا
عیسی عصری که از انفاس روحانیت هست
مردگان آز و معلولان غفلت را شفا
بس طبیب زیرکی زیرا که بی‌نبض و علیل
درد هر کس را ز راه نطق می‌سازی دوا
نظم گوهربار عقل افزای جان افروز تو
کرد شعر شاعران بوده را یکسر هبا
معجز موسی نمایست این و آنها سحر و کی
ساحری زیبا نماید پیش موسی و عصا
هر که او شعر ترا گوید جواب از اهل عصر
نزد عقل آنکس نماید یافه گوی و هرزه لا
زان که بشناسند بزازان زیرک روز عرض
اطلس رومی و شال ششتری از بوریا
شاعران را پایه بی‌شرمی بود تا زان قبل
حاصل و رایج کنند از مدح ممدوحان عطا
صورت شرمی تو اندر سیرت پاکی بلی
با چنان ایمان کامل، این چنین باید حیا
شعر و سحر و شرع و حکمت آمدت اندر خبر
ره برد اسرار او چون بنگرد عین‌الرضا
کاین چهارست ای سنایی چار حرف و یافتند
زین چهار آن هر چهار از نظم و نثر اوستا
تا حریم کعبه باشد قبلهٔ اهل سنن
تا نعیم سدره باشد طعمهٔ اهل بقا
سدره بادت دستگاه بخشش دارالبقا
کعبه بادت پایگاه کوشش دارالفنا
کعبه و سدره مبادت مقصد همت که نیست
جز «و یبقی وجه ربک» مر ترا کام و هوا
نظم عشق‌آمیز عارف را ز راه لطف و بر
برگذر از عیبهاش و در گذر از وی خطا
تا که باشد عارف اندر سال و ماه و روز و شب
شاکر افضال تو اندر خلا و اندر ملا
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - در مدح قاضی یحیا صاعد
ای بنام و خوی خوش میراث دار مصطفا
بر تو عاشق هر دو گیتی و تو عاشق بر سخا
ای چو آب اندر لطافت ای چو خاک اندر درنگ
وی چو آتش در بلندی و چو باد اندر صفا
رشوت از حکمت چنان دورست کز گردون فساد
بدعت از علمت چنان پاکست کز جنت وبا
برفکندی رسم ظلم و اسم رشوت از جهان
تا شدی بر مسند حکم شریعت پادشا
ای که بر صحرا نزیبد جز برای خدمتت
هیچ هدهد را کلاه و هیچ طوطی را قبا
دوست رویی آن چنان کز پشت ماهی تا به ماه
بر تو هر موجود را عشقی همی بینم جدا
گر چه ناهموار بود از پیشکاران کار حکم
پیش از این لیکن ز فر عدل تو در وقت ما
آن چنان شد خاندان حکم کز انصاف و عدل
می‌کند مر خاک را از باد عدل تو جدا
جز دعای تو نمی‌گویند شیران در زئیر
جز ثنای تو نمی‌خواهند مرغان در نوا
ای در حکمست و این دعوی که کردم راست بود
گر نداری استوارم بگذرانم صد گوا
عقل اندر کارگاه جان روایی خواست یافت
از برای خدمت صدرت نه از بهر بها
ناگهان دیدم که گردان گشت بر گردون نطق
بیست و نه کوکب همه تاری ولیک اصل ضیا
بغضی از وی چون بنات النعش و بعضی چون هلال
بعضی از وی چون ثریا بعضی از وی چون سها
شکلهاشان در مخارج نقش نفس ناطقه
ذاتهاشان بر منابر شرح شرع مصطفا
چشم من چون گوش گشتی چون ندیدی بر زمین
گوش من چون چشم گشتی چون شدندی بر سما
ترجمان کفر و دین بودند و جاسوس ضمیر
قهرمان عقل و جان بودند و فرزند هوا
عقل چون در یافتن شد این همه گرد آمدند
نزد او از بهر عز سرمد و کسب بقا
عقل عاجز شد ازیشان زان که ریشهٔ آن ردا
این یکی گفتی: مرا ساز آن دگر گفتی : مرا
عقل چون مرسیرتت را چاکریها کرده بود
کرد چون خلقت امید هر یکی زیشان روا
مبهم و رمز از چه گویم چون نگویم آشکار
نه کسی اینجای بیگانه‌ست ماییم و شما
و آنکه شعری خواستم گفتن ترا از بهر شکر
نز برای آنکه تا بار دگر جویم عطا
حرفها دیدم که خود را یک به یک بر می‌زند
پیش من زاری کنان زانسان که پیران در دعا
گاه تاج از سر همی انداخت شین بر سان سین
گاه پیشم سرنگون میشد الف مانند لا
همچو جیم و دال و را و قاف و عین و لام و نون
از الف تا یا دگرها مانده در پیشم دوتا
این همی گفت ای سنایی الله الله زینهار
از جمال مدح او ما را نصیبی کن سنا
و آن دگر گفتی مرا کن قافیت در مدح او
تا بدرم همچو اقبالش مخالف را قفا
وین دگر گفتی: مرا حرف روی کن تا چنو
در میان حرفها بازار من گردد روا
چون ز خلق معنویت آن دیده بودم در زمان
از پی تشریف ایشان مثنوی گفتم ثنا
ز آنچنان سیرت چنین معنی همی زاید یلی
ز آسمان چون نوش بارد نوش باشد نوشبا
تا بیابی گر بجویی از برای حج و غزو
در مناسک حکم حج و در سیر حکم غزا
این چنین انصافها چون غازیان بادت ثواب
وز چنان کردارها چون حاجیان بادت جزا
اخترت بادا منیر و طالعت بادا قوی
رتبتت بادا بلند و حاجتت بادا روا
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۵ - در مدح تاج العصر حسن عجایبی به حسن زشت
طالع از طالعت عجایب‌تر
کس ندیدی عجایب دیگر
گه به چرخت برد چو قصد دعا
گه به خاک آردت چو عزم قدر
گه به دستت ببندد از دل پای
گه به مهرت ببندد از دل سر
گه برهنه‌ت کند چو آبان شاخ
گه بپوشاندت چو آب شجر
شجری کرد مر ترا از فضل
پس بگسترد پیشت از آن بر
قوتی دارد این سخن بی فعل
زینتی دارد این چمن بی فر
زان که مر آفتاب دولت را
هست روزی درین درخت نظر
تا نبیند ازو عدوت نشان
تا ببیند ازو ولیت ثمر
کرده علمت فلک نمونهٔ جهل
کرده نفعت جهان نتیجهٔ ضر
سخنی گویمت برادروار
گر نیوشی و داریم باور
عبره کرده سپهر حکمت را
چون نگیری ز روزگار عبر
در خرابات کم گذر چونه‌ای
چون مزاج شراب آلت شر
مکن از کعبتین نرد و قدح
با «له» و «منک» عمر خویش هدر
چون همی بازی و همی مانی
بخت بد را بباز بر اختر
پیش هر دون مکن چو چنبر پشت
پای هر سفله را مگیر چو در
که میانه تهی‌ست گاه سخا
سخن دون و سفله چون چنبر
نزد دونان حدیث می مگذار
پیش حران ز جام می مگذر
تا نباشی برین سبک چون جان
تا نباشی بر آن گران چو جگر
یار دونان همی بوی چون جهل
عاقلان زان کنند از تو حذر
یکسو افکن ز طبع بی نفسی
تات باشد چو روح قدر و خطر
دانی از عیبها چو غیب عیان
داری از علمها چو عقل خبر
نعمتت نی و همتت بی حد
دولتت نی و حکمتت بی مر
حکمتت را ز فکر تست مزاج
خاطرت را ز دانشست گهر
دوری از جهل همچو علم علی
پاکی از جور همچو عدل عمر
شعر تو سحر هست لیک ترا
بخت تو هست همچو وقت سحر
ماند اندیشهٔ تو زیر قدم
گهر طبع تو چو اسکندر
ز آب انگور نار طبع مکش
ز آتش باده آب روی مبر
سوی بالا گرای همچو شرار
گرد پستی مگرد همچو مطر
خامه هر جای چون قضا به مباز
جامه هر وقت چون قدر به مدر
همچو نکبا ازین وآن مربای
همچو نرگس در این و آن منگر
ز اندرون کژ مباش چون زنجیر
تا نمانی برون چو حلقهٔ در
هر بنان را مباش همچو قلم
هر میان را مباش همچو کمر
گرد حران در آی همچو سخای
سوی مردان گرای همچو هنر
نزد ایشان مباش چون کاسه
پیش ایشان مگرد چون ساغر
تن خویش از سر کهان در دزد
جان خویش از می مهان پرور
گر چه فسقست هر دو ز اصل ولیک
هم بجای خود آخر اولاتر
اینک ار چه به طبع یکسانند
در تفاوت به یک مکان بنگر
گشته با باد سخت خانهٔ خیر
مانده بی آب سست آلت غر
طبع داری نهادهٔ گردون
نظم داری نتیجهٔ کوثر
خاطری در نثار چون دریا
فکرتی تیز رای چون آذر
چه شد ار هست ظاهرت عریان
باطنت دارد از هنر زیور
از برون گر چه هست عریان بحر
از درون هست فرشش از گوهر
کمر گوهرین کجا یابی
چون دو سر نیستی چو دو پیکر
زان زیادت پذیری و نقصان
که تو یک رویه‌ای بسان قمر
بی زر و سیمی ای برادر از آنک
شوخ چشمیت نیست چون عبهر
چشمهٔ خور چو می بپوشد ابر
نه برهنه بهست چشمهٔ خور
بصر حکمتی برهنه بهی
زان که پوشیده نیک نیست بصر
هستی ای تاج عصر میر سخن
از دلیل و حدیث پیغمبر
لیکن این آبگون آتش بار
کردت از خاک تخت و باد افسر
زان چنینست جامهٔ جانت
که تو آب و هوایی از رخ و فر
پس نه آب و هوای صافی راست
تختش از خاک و خانه از صرصر
لقبت گر چه هست زشت حسن
هستی از هر چه هست نیکوتر
خادمانند نامشان کافور
لیک رخشان سیه‌تر از عنبر
مهر بهتر ز ماه لیک به لفظ
ماده آمد یکی و دیگر نر
چنگ در شاخ هر مهی میزن
تو چه دانی ز بخت «بوک» و «مگر»
باشد از نار طبع یابی نور
باشد از شاخ فضل یابی بر
ورنه بگذار زان که می‌گذرد
خیر چون شر و منفعت چون ضر
چون تو دانا بسیست گرد جهان
تنگدل زین سپهر پهناور
آن حسن را به زهر کشت مدار
تو مدار از زمانه طعم شکر
تا همی چرخ پیر عمر خورد
از جوانی و عمر خود برخور
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۴ - در مدح علی بن محمد طبیب
ای گردن احرار به شکر تو گرانبار
تحقیق ترا همره و توفیق ترا یار
ای خواجهٔ فرزانه علی‌بن محمد
وی نایب عیسا به دو صد گونه نمودار
چندان که ترا جود و معالی‌ست به دنیا
نه نقطه سکون دارد و نه دایره رفتار
ذهن تو و سنگ تو به مقدار حقیقت
بر سخت همه فایدهٔ روح به معیار
مر جاه تو و علم ترا از سر معنی
آباء و سطقسات غلامند و پرستار
نخرید کسی جان بهایی به زر و سیم
تا نامدش اسراسر علوم تو پدیدار
برگ اجل از شاخ امل پاک فرو ریخت
تا شاخ علومت عمل آورد چنین بار
شد طبع جهان معتدل از تو که نیابی
در شهر یکی ذات گرانجان و سبکبار
از غایت آزادگی و فر بزرگیت
گشتند غلامان ستانهٔ درت احرار
گفتار فزونست ز هر چیز ولیکن
جود تو و مدح تو فزونست ز گفتار
عقلی که ز داروت مدد یافت به تحقیق
در تختهٔ تقدیر بخواند همه اسرار
شخصی که تر از شربت تو شد جگر او
لب خشک نماند به همه عمر چو سوفار
از عقل تو ای ناقد صراف طبیعت
شد عنصر ترکیب همه خلق چو طیار
آنکس که یکی مسهل و داروی تو خوردست
مانند فرشته نشود هرگز بیمار
هر چشم که از خاک درت سرمهٔ او بود
ز آوردن هر آب که آرد نشود تار
آنها که یکی حبه ز حب تو بخوردند
در دام اجل هیچ نگردند گرفتار
حذق تو چنانست که بی‌نبض و دلیلی
می باز نمایی غرض روح به هنجار
گر باد بفرخار بر دشمت داروت
از قوت او روح پذیرد بت فرخار
بر کار ز داروی تو شد شخص معطل
مانده ملک الموت ز داروی تو بیکار
ای طبع و علوم تو شفا بخش و سخاورز
وی دست و زبان تو درر پاش و گهربار
از مال تو جز خانهٔ تو کیست تهی‌دست
وز دست تو جز کیسهٔ تو کیست زیان‌کار
آراسته‌ای از شرف و جود همیشه
چون شاخ ز طیار و چو افلاک ز سیار
فعل تو چنانست که دیگر ز معاصی
واجب نشود بر تو یکی روز ستغفار
چون مردمک دیده عزیزی بر ما ز آنک
در چشم تو سیم و زر ما هست چنین خوار
چون نقطهٔ نقش‌ست دل آنکه ابا تو
دو روی و دو سر باشد چون کاغذ پرگار
ادیان به علی راست شد ابدان به تو زیراک
تو نافع مومن شدی او قامع کفار
تو دیگری و حاسد تو دیگر از آن کو
خار آمده بی‌گلبن تو گلبن بی‌خار
کی گردد مه مردم بد اصل به دعوی
کی گردد نو پیرهن کهنه به آهار
یک شهر طبیبند ولی از سر دعوی
کو چون تو یکی خواجهٔ دانندهٔ هشیار
عالم همه پر موسی و چوبست ولیکن
یک موسی از آن کو که ز چوبی بکند مار
کار چو تو کس نیست شدن نزد هر ابله
تا بار دهد یا ندهد حاجب و سالار
کز حشمت و جاه تو همی پیش نیاید
نور قمر و شمس به درگاه تو بی‌یار
خود دیده کنان جمله می‌آیند سوی تو
دیدار ترا از دل و جان گشته خریدار
تو کعبهٔ مایی و به یک جای بیاسای
این رفتن هر جای به هر بیهده بگذار
زوار سوی خانهٔ کعبه شده از طمع
هرگز نشود کعبه سوی خانهٔ زوار
دیدیم طبیبان و بدین مایه شناسیم
ما جعفر طیار ز بو جعفر طرار
بر چشمهٔ حیوان ز پی چون تو طبیبی
شاید که کند فخر شهنشاه جهاندار
کز جود تو و علم تو غزنین چو بهشتست
زیرا که درو نیست نه بیمار و نه تیمار
ای مرد فلک حشمت و فرزانهٔ مکرم
وی پیر جوان دولت مردانهٔ غیار
هستیم بر آنسان ز حکیمی که نگوید
اندر همه عالم ز من امروز کس اشعار
لیک آمده‌ام سیر ز افعال زمانه
هر چند هنوز از غرض خویشم ناهار
آن سود همی بینم از اشعار که هر شب
هش را ببرد سوش بماند بر من عار
خواریم از آنست که زین شهرم ازیرا
در بحر و صدف خوار بود لولو شهوار
هدهد کلهی دارد و طاووس قبایی
من بلبل و خواهان یکی درعه و دستار
زین محتشمانند درین شهر که همت
بر هیچ کسی می‌نتوان دوخت به مسمار
ای درت ز بی‌برگان چون شاخ در آذر
وی دلت ز بخشیدن چون باغ در آزار
از مکرمت تست که پیوسته نهفته‌ست
این شخص به دراعه و این پای به شلوار
پس چون تنم آراستهٔ پیرهن تست
این فرق مرا نیز بیارای به دستار
سود از تو بدان جویم کز مایهٔ طبعم
خود را بر تو دیده‌ام این قیمت و بازار
آثار نکو به که بماند چو ز مردم
می هیچ نماند ز پس مرگ جز آثار
تا جوهر دریا نبود چون گهر باد
تا مایهٔ مرکز نبود چون فلک نار
چون چار گهر فعل تو و ذات تو بادا
از محکمی و لطف و توانایی و مقدار
در عافیت خیر و سخا باد همیشه
اسباب بقای تو چو خیرات تو بسیار
جبار ترا از قبل نفع طبیبان
تا دیر برین مکرمت و جود نگهدار
جبار ترا باد نگهبان به کریمی
از مادح بدگوی و ز ممدوح جگرخوار
از فضل ملک باد به هر حال و به هر وقت
امروز تو از دی به و امسال تو از پار
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۴ - در مدح ابوعمر عثمان مختاری شاعر غزنوی
نشود پیش دو خورشید و دو مه تاری تیر
گر برد ذره‌ای از خاطر مختاری تیر
آنکه در چشم خردمندی و در گوش یقین
پیش اندازهٔ صدقش به کمان آید تیر
آنکه پیش قلم همچو سنانش گه زخم
از پی فایده چون نیزه میان بندد تیر
گر به زر وصف کند برگ رزانر پس از آن
برگ زرین شود از دولت او در مه تیر
ای جوانی که ز معنی نوت در هر گوش
هر زمان نور همی نو طلبد عالم پیر
سخن از مهر تو آراسته آید چو جنان
آتش از خشم تو آمیخته سوزد چو سعیر
آن گه فکرت همی از عقل تو یابد گه نظم
به همه عمر نیابد صدف از ابر مطیر
هر چه زین پیش ز نظم حکما بود از او
هست امروز به بند سخنان تو اسیر
معنی اندر سیهی حرف خطت هست چنانک
صورت روشنی اندر سیهی چشم بصیر
راوی آن روز که شعر تو سراید ز دمش
باد چون خاک از آن شعر شود نقش‌پذیر
از پی دوستی نظم تو مرغان بر شاخ
نه عجب گر پس از این سخته سرآیند صفیر
از پی اینکه ترا مرد همی بیند و بس
معنی بکر همی بر تو کند جلوه ضمیر
هر زمان زهره و تیر از پی یک نکتهٔ تو
هر دو در مجلس شعر تو قرینند و مشیر
آن برین بهر شهی عرضه کند دختر بکر
وین بر آن زخمه زند بهر طرب بر بم و زیر
نام آن خواجه که بر مخلص شعر تو رود
تا گه صور بود بر همه جانها تصویر
من چو شعر تو نویسم ز عزیزی سخنت
نقس دان مشک تقاضا کند و خامه حریر
هر کسی شعر سراید ولیکن سوی عقل
در به خر مهره کجا ماند و دریا به غدیر
زیرکان مادت آواز بدانند از طبع
ابلهان باز ندانند طنین را ز زفیر
سخنت غافل بود از هیبت دریا دل آنک
بحر اخضر شمرد دیدهٔ او چشم ضریر
مطلع شعر تو چون مطلع شمس ست ولیک
اعمیان را چه شب مظلم چه بدر منیر
چه عجب گر شود آسیمه ز رنگ می صرف
آن تنک باده که مستی کند از بوی عصیر
ای میر سخنان کز پی نفع حکما
مر ترا قوت تایید الاهیست وزیر
لیکن از بی‌خبری بی‌خبرانست که یافت
سر و پای تو و اصل تن و جان تاج و سریر
تو بی اندیشه بگویی به از آن اندر نظم
آنچه یک هفته نویسد به صد اندیشه دبیر
چهره و ذات ترا در هنر از بی‌مثلی
خود قیاسیست برون از مثل سوسن و سیر
من درین مدح تو یک معجزه دیدم ز قلم
آن زمان کز دل من بود سوی نظم سفیر
گر چه دل در صفت مدح تو حیران شده بود
او همی کرد همه مدح تو موزون به صریر
صفت خلق تو در خاطر من بود هنوز
کز جوار دم من باد می افشاند عبیر
هم به جانت که بیاراسته جانم چون جهان
تا زبانم بر مدح تو جری شد چو جریر
شاعر از شعر تو گوید چه عجب داری از آنک
از زمین آب به دریا شود آتش به اثیر
ای جهان هنر از عکس جمال تو جمیل
ای دو چشم خرد از نور قرار تو قریر
هر دو از خاطر نیکو ز پی سختن شعر
چون ترازوی زریم از قبل دون و خطیر
دهر در شعر نظیریم ندانست ولیک
چون ترا دید درین شغل مرا دید نظیر
لیک در جمله تو از دولت نیکو شعری
چون شهان سوی زری من چو خران سوی شعیر
طاق بر طاق تو از بهر سنایی چو پیاز
من ثناگوی تو و مانده درین حجره چو سیر
تا بر چهره‌گشایان نبود چشم چو دل
تا بر گونه‌شناسان نبود شیر چو قیر
باد بر رهگذر حادثه از گونه و اشک
دل و چشم عدوت راست چو جام می و شیر
بادی آراسته در ملک سخن تا گه حشر
نامهٔ شعر به توقیع جواز تو امیر
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۲ - در نکوهش و ابراز نارضایی از خود
نظر همی کنم ار چند مختصر نظرم
به چشم مختصر اندر نهاد مختصرم
نمی‌شناسم خود را که من کیم به یقین
از آنکه من ز خود اندر به خود همی نگرم
عیان چو باز سفیدم نهان چو زاغ سیاه
چنین به چشم سرم گر چنان به چشم سرم
شکر نمایم و از زهر ناب تلخ ترم
به فعل زهرم اگر چه به قول چون شکرم
به علم صور محض ره چه دانم و چون
ز عقل خالی همچون ز جان تهی صورم
ز رازخانهٔ عصمت نشان مجو از من
که حلقه‌وار من آن خانه را برون درم
به نور حکمت آب از حجر برون آرم
نمی‌گشاید حکمت دلم عجب حجرم
برای آز و برای نیاز هر روزی
بسان مرد رسن تاب باز پی سپرم
سفر نکردمی از بهر بیشی و پیشی
اگر بسنده بدی در حضر به ما حضرم
دیم نکوتر از امروز بود و باز امسال
ز پار چون به یقین بنگرم بسی بترم
اگر چه ظاهر خود را ز عیب می‌پوشم
بر تو پردهٔ اسرار خویش اگر بدرم
ز ریگ و قطر مطر در شمر فزون آید
عیوب باطنم ار شایدی که بر شمرم
مدار میل سوی من چو تشنه سوی سراب
که آدمی صورم لیک اهرمن سیرم
سحاب بیندم از دور سایل عطشان
سحابم آری لیکن سحاب بی مطرم
صدف شمار دم از دیده پر در رو غواص
صدف شناس شناسد که سنگ بی‌گهرم
به دیدگان هنر بیندم مسافر طمع
کلنگ حکمت داند که سنگ بی‌هنرم
رفیق نور بصر خواندم به مهر و به لطف
چگونه نور بصر خواندم که بی‌بصرم
گذشت عمری تا زیر این کبود حصار
به جرم آدم عاصی مطیع و برزگرم
کبست کاشتم انرد زمین دل به طمع
بجز کبست نیاورد روزگار برم
زبان حالش با من همی سر آید نرم
که سر مگردان از من چو کاشتی بخورم
یکی عنای روان می‌خرید و می‌نالید
منال گفت عنا: دیده باز کن مخرم
ره ظفر نتوان رفت بر عدو بخرد
چو من عدوی خودم چون بود ره ظفرم
وگر ز دشمن ظاهر حذر کند عاقل
ز مکر دشمن باطن چگونه بر حذرم
عجبتر آنکه ز بهر دو روزه مستقرم
به طوع و رغبت خود سال و ماه در سفرم
ز سیر هفت مشعبد اسیر ششدره‌ام
ز دست چار مخالف بنای هشت درم
مرادم آنکه برون پرم از دریچهٔ جان
ولیک خصم گرفتست چار سو مفرم
ز دام کام نپرم برون چو آز و نیاز
همی برند به مقراض اعتراض پرم
رفیق رفت به الهام در سفینهٔ نوح
ز هر غریق فرومانده من غریق‌ترم
میان شورش دریای بی کران از موج
به جان از آفت این آب و باد پر خطرم
دمی ز روح به امنم دمی ز نفس بی بیم
گهی چو افسر عیسی گهی فسار خرم
«مگر» نشناختم اندر زمین دل به هوس
نرست و عمر به آخر رسید در «مگر»م
ز روزگار توقع نمی‌کنم خیری
که خیر روی بتابد ز من که محض شرم
به گلستان زمانه شدم به چیدن گل
گلی نداد و به صد خار می‌خلد جگرم
زمانه کرد مرا روی و موی چون زر و سیم
مگر شناخت که من پاسبان سیم و زرم
ندای عقل برآمد که رخت بربندید
همه جهان بشنیدند و من ز آنکه کرم
گر از کمال بتابم چو خور ز خاور اصل
بسازد اختر بهر زوال باخترم
وگر ز مردی بر هفت چرخ پای نهم
نه سر ز چنبر گردون دون برون ببرم
عجب مدار که از روزگار خسته شوم
ک او شرارهٔ شرست و من سپید سرم
ازین نفر به نفیر آمدم نفور شدم
بفر فطنت دانم که من نه زین نفرم
چرا نسازم با خاکیان درو فلک
که هم ز خاکم من ز گوهر دگرم
ز پیشوای امیر فلک به رتبت و عقل
گمان برم که به ذات و صفات پیشترم
ز نور فطنت در ظلمت شب فطرت
چو چشم اعما نومید مانده از سحرم
بدین دو ژاژ مزخرف به پیش چشم خرد
چو گنده پیری در دست بنده جلوه‌گرم
به فضله‌ای که بگویم که فضل پندارم
نیم سنایی جانی که خاک سربسرم
تنم ز جان صفت خالیست و من به صفت
به جان صورت چون چارپای جانورم
گهی چو شیر بگیرم گهی چو سگ بدرم
گهی چو گاو بخسبم گهی چو خر بچرم
نه هیچ همت جز سوی سمع و جمع درم
نه هیچ فکرت جز بهر عشق خواب و خورم
اگر چه عیبهٔ عیب و عیار عارم لیک
به بندگی سر سادات و چاکر هنرم
سپر ندارم در کف به دفع تیر فلک
چو ایمنم که طریق سداد می‌سپرم
ز چارسوی ملامت به شاهراه نجات
چهار یار پیمبر به سند راهبرم
همیشه منتظرم هدیهٔ هدایت را
ولیک مهدی در مهد نیست منتظرم
عنایت ازلی هم عنان عقلم باد
که از عنا برهاند به حشر در حشرم
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۷
روزی که بود دلت ز جانان پر درد
شکرانه هزار جان فدا باید کرد
اندر سر کوی عاشقی ای سره مرد
بی شکر قفای نیکوان نتوان خورد
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳۴
از یار وفا مجوی کاندر هر باغ
بی هیچ نصیبه عشق میبازد زاغ
تا با خودی از عشق منه بر دل داغ
پروانه شو آنگاه تو دانی و چراغ
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲۰
پندی دهمت اگر پذیری ای تن
تا سور ترا به دل نگردد شیون
عضوی ز تو گر صلح کند با دشمن
دشمن دو شمر تیغ دو کش زخم دو زن
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۰۰
تا چند ز جان مستمند اندیشی
تا کی ز جهان پر گزند اندیشی
آنچ از تو توان شدن همین کالبدست
یک مزبله‌گو مباش چند اندیشی
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۳۹
تن اگر نبود ز نزدکان چو شد گو دور باش
دیده در وصل است پا از بزم گو مهجور باش
در نگاهی کان به هر ماهی کنی آنهم ز دور
سهل باشد گو عنایت گونه منظور باش
یک نگاه لطف از چشم تو ما را می‌رسد
گو کسی کاین نیز نتواند که بیند کور باش
بزم بدمستان عشق است این به حکمت باده نوش
ساقی مجلس شود هم مست و هم مخمور باش
لطف با اغیار و کین با ما تفاوت از کجاست
با همه هر نوع می‌باشی به یک دستور باش
سیل بی لطفی همین سر در بنای ما مده
خانهٔ ما یا همه ویرانه یا معمور باش
کار ما و کار وحشی پیش تیغت چون یکیست
گو دلت بی رحم و بازوی ستم پر زور باش
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸ - در ستایش بکتاش بیک
اگر مساعدت بخت نبود و اقبال
کجا هلال و رسیدن به مستقر کمال
اگر مدد نرسیدی ز طالع فیروز
نداشتی زر و گوهر رواج سنگ و سفال
شد از نتیجه صالع خجسته ظل همای
وگرنه همچو هما بود بوم را پر و بال
ز طالعست که خونی کزو کشی دامان
فشانیش به گریبان چو شد به ناف غزال
اگر نه از اثر طالعست ، وقت بیان
چه موجب است که سازند تاج دولت دال
وگر نبود ز بی‌طالعی به گاه رقم
سبب چه بود که آمد کلاه ذلت ذال
ز ضعف و قوت طالع بود و گرنه چرا
شود گهی صفت ماه بدر و گاه هلال
اگر چه جزو زمانند و اصل هر دو یکیست
کجاست سلخ صفر همچو غرهٔ شوال
دو قطعه بر کرهٔ خاک هر دو از یک جنس
یکی به صدر سمر شد یکی به وصف نعال
دلیل طالع و بی‌طالعی همینم بس
که من به کنج فراقم دلم به بزم وصال
چو بزم ، بزم بلند اختر خجسته اثر
چه وصل ، وصل همایون‌فر ستوده خصال
گزیده گوهر کان سخا و معدن جود
یگانه گوهر دریای لطف و بحر نوال
جهان عز و شرف عالم وقار و شکوه
سپهر رفعت و شان آفتاب جاه و جلال
بلند مرتبه بکتاش بیگ گردون قدر
که در زمانه نبیند کسش نظیر و همال
ز کحل خاک ره یکدلان او چه عجب
دو بینی اربرد از چشم احوالان کحال
ز اهتمام دل راز دار او آید
که عکس شخص نهان دارد اندر آب زلال
به بیشه در دهن شیر، از آن روایح خلق
بساط عطر فروشی نهاده باد شمال
به نیش افعی و در کام اژدها ننهاد
اجل ذخیرهٔ زهری چو قهر او قتال
اگر به دخمهٔ زابلستانیان به مثل
کسی ز خنجر و شمشیر او کشد تمثال
به گرد جسم نگردند روز حشر از بیم
روان سام نریمان و روح رستم زال
مجرد از صفت حال ماند و مستقبل
زمان عمر حودش ز فرط استعجال
ز پیش همت او خلعتی که آرد بخت
به لامکان رود او را فلک به استقبال
میان خواهش و جودش نه آن یگانگی است
که دست و پا به میان آورد جواب و سؤال
درون خلوت جاهش جملیه ایست شکوه
ز طوق حلقهٔ «ها» کرده عنبرین خلخال
زهی ضمیر تو جایی که پرده برفکند
جمیله تتق غیب را ز پیش جمال
کند چو مشوره در نصب خسروی ز ملوک
فلک ز مصحف اقبال او گشاید فال
اگر ضمیر تو بر زنگ پرتو اندازد
ستاره‌وار درخشد ز روی زنگی خال
نفاذ امر تو چون با زمان دواند رخش
گهی عنان کشد و گاه بیند از دنبال
به عهد عدل تو بگشاید ار اشاره کنی
اسد به ناخن و دندان گره ز شاخ غزال
ز خسم خشک و تر هستیش بر آرد دود
اگر زبانه خشم تو افتدش به خیال
به عهد عدل تو شمشیر گردن افرازان
گرفته زنگ چو در نوبهار تیغ جبال
رمد رسیده گرد سپاه قهر ترا
به نوک نیزه گشاید قضای بد قیفال
شجاعت تو که مرآت نصرت و ظفر است
در او به صورت رستم عیان شود تمثال
به تنگنای رحم از جدایی در تو
نشسته در پس زانوی حسرتند اطفال
به بیشهٔ غضبت خفته هر قدم شیری
به جای ناخنش الماس رسته از چنگال
مهابتت که سواریست اژدها توسن
ز پشت شیر کشد به هر تازیانه دوال
پی ثنای تو سر برزند جواهر نطق
بسان جوهر تیغ از زبان مردم لال
تو بر سرآیی اگر سد جهان گهر بیزد
فلک که بر زبر هم نهاده نه غربال
ز سر برون برش از نیم قطره آب حسام
که عمر خصم تو پیمانه‌ایست مالامال
اگر ارادهٔ تغییر وضع چرخ کنی
شب مقابله طالع شود ز شرق هلال
رسیده است به جایی عدالت تو که هست
عبور شیر از این پس به لاله زار محال
ز بیم آنکه بدین تهمتش نگیرد کس
که کشته صیدی و کرده‌ست خون او پامال
ستاره منزلتا، آفتاب مقدارا
مباد بی تو و دور تو گردش مه و سال
ز راه قدر ترا آفتاب گویم لیک
گر آفتاب بود خالی از کسوف و وبال
ستاره گویمت از روی منزلت اما
اگر ستاره بود ایمن از هبوط و وبال
به چرخ نسبت ذات تو می‌کنم اما
به شرط آنکه بود چرخ مستقیم احوال
غرض که نسبت بی شرط اگر بود منظور
ترانه هست نظیر و ترانه هست مثال
قلم بیفکن و قائل به عجز شو وحشی
چرا که بر تر از این نیست جای قال و مقال
همیشه تا نتوان چید گل ز شاخ گوزن
همیشه تا نتوان خورد بر ز شاخ غزال
برای آنکه بچینی همیشه میوه کام
کند در آهن و فولاد ریشه سخت نهال