عبارات مورد جستجو در ۱۲۸۳ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۰ - در تغزل و شکایت
دلسوز ما که آتش گویاست قند او
آتش که دید دانهٔ دلها سپند او
هر آفتاب زردم عیدی بود تمام
چون بینمش که نیم هلال است قند او
بر چون پرند، لیک دلش گوشهٔ پلاس
من بر پلاس ماتم هجر از پرند او
رخ را نمکستان کنم از اشک شور از آنک
چشمم نمک چند ز لب نوش خند او
در سینه حلقه‌ها شودم آه آتشین
از خام‌کاری دل بیدادمند او
زین سرد باد حلقهٔ آتش فسرده باد
تا نعل زر کنم پی سم سمند او
جرمی نکرده حلقهٔ گوشش ولی چه سود
آویخته به سایهٔ مشکین کمند او
پند من است حلقهٔ گوشش ولی چه سود
حلقه به گوش او نکند گوش پند او
خاقانی آن اوست غلام درم خرید
بفروشدش به هیچ که ناید پسند او
نندیشد از فلک، نخرد سنبلش به جو
بر کهکشان و خوشه بود ریشخند او
زین سبز مرغزار نجوید حیات از آنک
قصاب حلق خلق بود گوسفند او
سربسته همچو غنچه کشد درد سر چو بید
هم نشکند چو سرو دل زورمند او
خضر است و خان و خانه به عزلت کند به دل
هم خضر خان و مشغلهٔ او ز کند او
با همتی چنین سوی ناجنس میل کرد
تا لاجرم گداز کشید از گزند او
باز سپید با مگس سگ هم آشیان
خاک سیاه بر سر بخت نژند او
سیمرغ بود جیفه چرا جست همچو زاغ
پست از چه گشت آن طیران بلند او؟
هر چند کان سقط به دمش زنده گشته بود
چون دست یافت سوخت ز اسقاط زند او
خورشید دیده‌ای که کند آب را بلند؟
سردی آب بین که شود چشم بند او
آتش سخن بس است که فرزند طبع اوست
فرزندی آنچنان که بود فر زند او
حاسد چو بیند این سخنان چو شیر و می
سرکه نماید آن سخن گوز کند او
سیر ارچه هم طویلهٔ سوسن بود به رنگ
غماز رنگ وی بود آن بوی و گند او
گر سحر من بر آتش زردشت بگذرد
چون آب خواند آتش زردشت زند او
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۶ - این مرثیه را از زبان قرة العین امیر رشید فرزند خود گوید
دلنواز من بیمار شمائید همه
بهر بیمار نوازی به من آئید همه
من چو موئی و ز من تا به اجل یک سر موی
به سر موی ز من دور چرائید همه
من کجایم؟ خبرم نیست که مست خطرم
گر شما نیز نه مستید کجائید همه
دور ماندید ز من همچو خزان از نوروز
که خزان رنگم و نوروز لقائید همه
سنبلستان خطم خشک نگشته است هنوز
به من آئید که آهوی ختائید همه
اجلم دنبه نهاد از برهٔ چرخ و شما
همچو آهو بره مشغول چرائید همه
من مه چارده بودم مه سی روزه شدم
نه شما شمس من و مهر سمائید همه
گر بسی روز دو شب هم‌دم ماه آید مهر
سی شب از من به چه تاویل جدائید همه
چون مه کاست شب از شب بترم پیش شما
کز سر روز بهی روز بهائید همه
سرو بالان شمایم سر بالین مرا
تازه دارید به نم، کابر نمائید همه
من چو گل خون به دهان آمده و تشنه لبم
بر گل تشنه گه ژاله هوائید همه
از چه سینه به دلو نفس و رشتهٔ جان
برکشید آب که نی کم ز سقائید همه
همه بیمار پرستان ز غمم سیر شدند
آنکه این غم خورد امروز شمائید همه
چون سر انگشت قلم گیر من از خط بدیع
در خط مهر من انگشت نمائید همه
پدر و مادرم از پای فتادند ز غم
به شما دست زدم کاهل وفائید همه
به منی و عرفاتم ز خدا درخواهید
که هم از کعبه پرستان خدائید همه
بس جوانم به دعا جان مرا دریابید
که چو عیسی زبر بام دعائید همه
آه کامروز تبم تیز و زبان کند شده است
تب ببندید و زبانم بگشائید همه
بوی دارو شنوم روی بگردانم ازو
هر زمان شربت نو در مفزائید همه
تنم از آتش تب سوخته چون عود و نی است
چون نی و عود سر انگشت بخائید همه
گر همی پیر سحرخیز به نی برد تب
نی بجوئید و بر آن پیر گرائید همه
مگر این تب به شما طایفه خواهند برید
کز سر لرزه چو نی بر سر پائید همه
من چو مخمور ز تب شیفته چشمم چه عجب
گر چو مصروع ز غم شیفته رائید همه
آمد آن مار اجل هیچ عزیمت دانید
که بخوانید و بدان مار فسائید همه
جان گزاید نفس مار اجل جهد کنید
کز نفس مار اجل را بگزائید همه
من چو شیرم به تب مرگ و شما همچو گوزن
بر سر مار اجل پای بسائید همه
چون گوزن از پس هر ناله ببارید سرشک
کز سرشک مژه تریاک شفائید همه
من اسیر اجلم هرچه نوا خواهد چرخ
بدهید ارچه نه چندان بنوائید همه
نی نی از بند اجل کس به نوا باز نرست
کار کافتاد چه در بند نوائید همه
مهرهٔ جان ز مششدر برهانید مرا
که شما نیز نه زین بند رهائید همه
روز خون ریز من آمد ز شبیخون قضا
خون بگریید که رد خون قضائید همه
فزع مادر و افغان پدر سود نداشت
بر فغان و فزع هر دو گوائید همه
چون کلید سخنم در غلق کام شکست
بر در بستهٔ امید چه پائید همه
تا چو نوک قلم از درد زبانم سیه است
از فلک خستهٔ شمشیر جفائید همه
چشم بادام من است از رگ خون پسته مثال
به زبان آن رگ خون چند گشائید همه
خوی به پیشانی و کف در دهنم بس خطر است
به گلاب این خوی و کف چند زدائید همه
چون صراحی به فواق آمده خون در دهنم
ز آن شما زهرکش جام بلائید همه
جان کنم چون به فواق آیم و لرزان چو چراغ
گر چو پروانه بسوزید سزائید همه
من چو شمع و گل اگر میرم و خندم چه عجب
که شما بلبل و پروانه مرائید همه
جان به فردا نکشد درد سر من بکشید
به یک امروز ز من سیر میائید همه
تا دمی ماند ز من نوحه‌گران بنشانید
وا رشیداه کنان نوحه سرائید همه
هم بموئید و هم از مویه‌گران درخواهید
که به جز مویه‌گر خاص نشائید همه
بشنوانید مرا شیون من وز دل سنگ
بشنوید آه رشید ار شنوائید همه
اشک داود چو تسبیح ببارید از چشم
خوش بنالید که داود نوائید همه
خپه گشتم دهن و حلق فرو بسته چو نای
وز سر ناله شما نیز چو نائید همه
پیش جان دادن من خود همه سگ‌جان شده‌اید
زان چو سگ در پس زانوی عنائید همه
چون مرا طوطی جان از قفس کام پرید
نوحهٔ جغد کنید ار چو همائید همه
من کنون روزهٔ جاوید گرفتم ز جهان
گر شما در هوس عید بقائید همه
وقت نظارهٔ عام است شما نیز مرا
بهر آخر نظر خاص بیائید همه
الوداع ای دمتان همره آخر دم من
بارک الله چه به آئین رفقائید همه
الوداع ای دلتان سوختهٔ روز فراق
در شب خوف نه در صبح رجائید همه
پیش تابوت من آئید برون ندبه‌کنان
در سه دست از دو زبانم بستائید همه
من گدازان چو هلالم ز بر نعش و شما
بر سر نعش نظاره چو سهائید همه
چو نسیج سر تابوت زر اندود رخید
چون حلی بن تابوت دوتائید همه
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۷ - در مذمت آب و هوای ری گوید
خاک سیاه بر سر آب و هوای ری
دور از مجاوران مکارم نمای ری
در خون نشسته‌ام که چرا خوش نشسته‌ام
این خواندگان خلد به دوزخ سرای ری
آن را که تن به اب و هوای ری آورند
دل آب و جان هوا شد از آب و هوای ری
ری نیک بد ولیک صدورش عظیم نیک
من شاکر صدور و شکایت فزای ری
نیک آمدم به ری، بد ری بین به جای من
ایکاش دانمی که چه کردم به جای ری
عقرب نهند طالع ری من ندانم آن
دانم که عقرب تن من شد لقای ری
سرد است زهر عقرب و از بخت من مرا
تب‌های گرم زاد ز زهر جفای ری
ای جان ری فدای تن پاک اصفهان
وی خاک اصفهان حسد توتیای ری
از خاص و عام ری همه انصاف دیده‌ام
جور من است ز آب و گل جان گزای ری
میر منند و صدر منند و پناه من
سادات ری، ائمهٔ ری، اتقیای ری
هم لطف و هم قبول و هم اکرام یافتم
ز احرار ری و افاضل ری و اولیای ری
از بس مکان که داده و تمکین که کرده‌اند
خشنودم از کیای ری و ازکیای ری
چون نیست رخصه سوی خراسان شدن مرا
هم باز پس شوم نکشم پس بلای ری
گر باز رفتنم سوی تبریز اجازت است
شکرانه گویم از کرم پادشای ری
ری در قفای جان من افتاد و من به جهد
جان می‌برم که تیغ اجل در قفای ری
دیدم سحرگهی ملک الموت را که پای
بی‌کفش می‌گریخت ز دست و بای ری
گفتم تو نیز؟ گفت چو ری دست برگشاد
بویحیی ضعیف چه باشد به پای ری
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱
خاقانی را دل تف از درد بسوخت
صبر آمد و لختی غم دل خورد بسوخت
پروانه چو شمع را دلی سوخته دید
با سوخته‌ای موافقت کرد بسوخت
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۱
عشقی که ز من دود برآورد این است
خون می‌خورم و به عشق درخورد این است
اندیشهٔ آن نیست که دردی دارم
اندیشه به تو نمی‌رسد درد این است
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۴
این بند که بر دلم کنون افکندند
نقبی است که بر خانهٔ خون افکندند
دل کیست کز او صبر برون افکندند
خیمه چه بود چونش ستون افکندند
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸۷
دل هرچه کند عشق فزون آید از او
شد سوخته بوی صبر چون آید از او
شاید که سرشک خون برون آید از او
کان رنگ بزد که بوی خون آید از او
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹۶
خاقانی را خون دل رز در ده
دل سوخته را خام روان پز در ده
آن آب دل افروز دل رز در ده
صافی شده را درد زبان گز در ده
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱۶
نفسم جنب غرامت است ای دلجوی
کو تیغ که غسل‌ها توان کرد بدوی
جلاد منا!به آب آن تیغ دو روی
یک راه ز من جنابت نفس بشوی
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - قطعهٔی گفته‌ام که دیوانیست
دلم از نیستی چو ترسانیست
تنم از عافیت هراسانیست
در دل از تف سینه صاعقه‌ایست
بر تن از آب دیده توفانیست
گه دلم باد تافته گوییست
گه تنم خم گرفته چوگانیست
موی چون تاب خورده زوبینی است
مژه چون آب داده پیکانیست
روز در چشم من چو اهرمنیست
بند بر پای من چو ثعبانیست
همچو لاله ز خون دل روییست
چون بنفشه ز زخم کف رانیست
زیر زخمی ز زخم رنج و بلا
دیده پتکی و فرق سندانیست
راست مانند دوزخ و مالک
مر مرا خانه‌ای و دربانیست
گر مرا چشمه‌ای است هر چشمی
لب خشکم چرا چو عطشانیست؟
بر من این خیره چرخ را گویی
همه ساله به کینه دندانیست
نیست درمان درد من معلوم
نیست یک درد کش نه درمانیست
نیست پایان شغل من پیدا
نیست یک شغل کش نه پایانیست
عجبا این چه شوخ دیده تنی است
ویحکا این چه سخت سر جانیست
من نگویم همی که محنت من
از فلانیست یا ز بهمانیست
نیست کس را گنه، چو بخت مرا
طالعی آفریده حرمانیست
نیست چاره چو روزگار مرا
آسمانی فتاده خذلانیست
نه از این اخترانم اقبالیست
نه از این روشنانم احسانیست
تیز مهری و شوخ برجیسی است
شوم تیری ونحس کیوانیست
گرچه در دل خلیده اندوهیست
ورچه بر تن دریده خلقانیست،
نه چو من عقل را سخن سنجی است
نه چو من نظم را سخن دانیست
سخنم را برنده شمشیریست
هنرم را فراخ میدانیست
دل من گر بخواهمش بحریست
طبع من گر بکاومش کانیست
طبع و دل خنجری و آینه‌ایست
رنج و غم صیقلی و افسانیست
تا شکفته است باغ دانش من
مجلس عقل را گل افشانیست
لعبتانی که ذهن من زاده‌ست
لهو را از جمال کاشانیست
نیست خالی ز ذکر من جایی
گرچه شهریست یا بیابانیست
نکته‌ای رانده‌ام که تالیفی است
قطعه‌ای گفته‌ام که دیوانیست
بر طبع من از هنر نونو
هر زمانی عزیز مهمانیست
همتم دامنی کشد ز شرف
هرکجا چرخ را گریبانیست
گر خزانیست حال من شاید
فکرت من نگر که نیسانیست
ور خرابیست جای من چه شود
گفتهٔ من نگر که بستانیست
سخن تندرست خواه از من
گرچه جان در میان بحرانیست
تجربت کوفته دلیست مرا
نه خطایی در او نه طغیانیست
قیمت نظم را چو پرگاریست
سخن فضل را چو میزانیست
انده ار چه بدآزمون تیریست
صبر تن دار نیک خفتانیست
ای برادر برادرت را بین
که چگونه اسیر ویرانیست
بینواییست مانده بر سختی
بانوا چون هزار دستانیست
تو چنان مشمرش که مسعودیست
با دل خویش گو مسلمانیست
مانده در محکم و گران بندیست
بسته در تنگ و تیره زندانیست
اندر آن چه همی نگر امروز
کاو اسیر دروغ و بهتانیست
گر چنین است کار خلق جهان
بد پسندیست، نابسامانیست
سخت شوریده کار گردونیست
نیک دیوانه سار کیهانیست
آن بر این بی‌هوا چو مفتونیست
و این بر آن بی‌گنه چو غضبانیست
آن به افعال صعب تنینی است
و این به اخلاق سخت شیطانیست
آن لجوجیست سخت پیکاریست
و این رکیکیست سست پیمانیست
هرکسی را به نیک و بد یک چند
در جهان نوبتی و دورانیست
مقبلی را زیادتیست به جاه
مدبری را ز بخت نقصانیست
آن تن آسوده بر سر گنجیست
و این دل آواره از پی نانیست
هر کجا تیز فهم داناییست
بندهٔ کند فهم نادانیست
تن خاکی چه پای دارد کو
باد جان را دمیده انبانیست
عمر چون نامه‌ایست از بد و نیک
نام مردم بر او چه عنوانیست
تا نگویی چو شعر برخوانم
کاین چه بسیار گوی کشخانیست
کرده‌ام نظم را معالج جان
ز آن که از درد دل چو نالانیست
کز همه حاصلی مرا نظمیست
وز همه آلتی مرا جانیست
می‌نمایم ز ساحری برهان
گرچه ناسودمند برهانیست
بخرد هر که خواهدم امروز
خلق را ارز من چه ارزانیست
تو یقین دان که کارهای فلک
در دل روز و شب چو پنهانیست
هیچ پژمرده نیستم که مرا
هر زمان تازه تازه دستانیست
نیک و بد هرچه اندر این گیتی است
به خرابیست یا به عمرانیست،
آدمی را ز چرخ تاثیریست
چرخ را از خدای فرمانیست
گشته حالی چو بنگری، دانی
که قوی فعل حال گردانیست
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱ - چه فضل‌ها بودم گر بحق حساب کنند
چو مردمان شب دیرنده عزم خواب کنند
همه خزانهٔ اسرار من خراب کنند
نقاب شرم چو لاله ز روی بردارند
چو ماه و مهر سر و روی در نقاب کنند
رخم ز چشمم هم چهرهٔ تذرو شود
چو تیره شب را هم‌گونهٔ غراب کنند
تنم به تیغ قضا طعمهٔ هزبر نهند
دلم به تیر عنا مستهٔ عقاب کنند
گل مورد گشته است چشم من ز سهر
ز آتش دلم از گل همی گلاب کنند
به اشک، چشمم چون فانه کور میخ کشند
چو غنچه هیچم باشد که سیر خواب کنند؟
ز صبر و خواب چه بهره بود مرا که مرا
به درد و رنج، دل و مغز خون و آب کنند
من آن غریبم و بیکس که تا به روز سپید
ستارگان ز برای من اضطراب کنند
بنالم ایرا بر من فلک همی کند آنک
به زخم زخمه بر ابریشم رباب کنند
ز بس که بر من باران غم زنند مرا
سرشک دیده صدف‌وار در ناب کنند
گر آنچه هست بر این تن نهند بر دریا
به رنج در به دهان صدف لعاب کنند
یک آفتم را هر روز صد طریق نهند
یک اندهم را هر شب هزار باب کنند
تن مرا ز بلا آتشی برافروزند
دلم برآرند از بر، بر او کباب کنند
ز درد وصلت یاران من آن کنم به جزع
که جان پیران بر فرقت شباب کنند
همی گذارم هر شب چنان کسی کو را
ز بهر روز به شب وعدهٔ عقاب کنند
روان شوند به تک بچگان دیدهٔ من
که زیر زانوی من خاک را خلاب کنند
طناب، تافته باشد بدان امید که باز
ز صبح خیمهٔ شب را مگر طناب کنند
بر این حصار ز دیوانگی چنان شده‌ام
که اختران همه دیوم همی خطاب کنند
چو من به صورت دیوان شدم چرا جوشم
چو هر زمانم هم حملهٔ شهاب کنند
اگر بساط زمین مفرشم کنند سزد
چو سایبان من از پردهٔ سحاب کنند
به گردم اندر چندان حوادث آمد جمع
که از حوادث دیگر مرا حجاب کنند
چرا سؤال کنم خلق را که در هر حال
جواب من همه ناکردن جواب کنند
شگفت نیست که بر من همی شراب خورند
چو خون دیده لبم را همی شراب کنند
به طبع طبعم چون نقره تابدار شده است
که هر زمانش در بوته تیزتاب کنند
روا بود که ز من دشمنان بیندیشند
حذر ز آتش‌تر بهر التهاب کنند
سزای جنگند این‌ها که آشتی کردند
نگر که اکنون با من همی عتاب کنند
خطا شمارند ار چند من خطا نکنم
صواب گیرند ار چند ناصواب کنند
چگونه روزی دارم نکو نگر که مرا
همی ز آتش سوزنده آفتاب کنند
سپید مویم بر سر بدیده‌اند مگر
از آن به دود سیاهش همی خضاب کنند
چگونه باشد حالم چو هست راحت من
بدانچه دوزخیان را بدان عذاب کنند
اگر به دست خسانم چه شد نه شیران را
پس از گرفتن هم خانه با کلاب کنند؟
مرا درنگ نماندست از درنگ بلا
به کشتنم ز چه معنی چنین شتاب کنند
چو هیچ دعوت من در جهان نمی‌شنوند
امید تا کی دارم که مستجاب کنند
به کارکرد مرا با زمانه دفترهاست
چه فضل‌ها بودم گر بحق حساب کنند
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - درد و تیمار دختر و پسرم
تیر و تیغ است بر دل و جگرم
درد و تیمار دختر و پسرم
هم بدینسان گدازدم شب و روز
غم وتیمار مادر و پدرم
جگرم پاره است و دل خسته
از غم و درد آن دل و جگرم
نه خبر می‌رسد مرا ز ایشان
نه بدیشان همی رسد خبرم
باز گشتم اسیر قلعهٔ نای
سود کم کرد با قضا حذرم
کمر کوه تا نشست من است
به میان بر دو دست چون کمرم
از بلندی حصن و تندی کوه
از زمین گشت منقطع نظرم
من چو خواهم که آسمان بینم
سر فرود آرم و در او نگرم
پست می‌بینم از همه کیهان
چون هما سایه افکند به سرم؟
از ضعیفی دست و تنگی جای
نیست ممکن که پیرهن بدرم
از غم و درد چون گل و نرگس
روز و شب با سرشک و با سهرم
یا ز دیده ستاره می‌بارم
یا به دیده ستاره می‌شمرم
ور دل من شده‌ست بحر غمان
من چگونه ز دیده در شمرم
گشت لاله ز خون دیده رخم
شد بنفشه ز زخم دست برم
همه احوال من دگرگون شد
راست گویی سکندر دگرم
که درین تیره روز و تاری جای
گوهر دیدگان همی سپرم
بیم کردست درد دل امنم
زهر کردست رنج تن شکرم
پیش تیری که این زند هدفم
زیر تیغی که آن کشد سپرم
آب صافی شده‌ست خون دلم
خون تیره شده‌ست آب سرم
بودم آهن کنون از آن زنگم
بودم آتش کنون از آن شررم
نه سر آزادم و نه اجری خور
پس نه از لشکرم نه از حشرم
در نیابم خطا چه بیخردم
بد نبینم همی چه بی‌بصرم
نشنوم نیکو و نبینم راست
چون سپهر و زمانه کور و کرم
محنت آگین چنان شدم که کنون
نکند هیچ محنتی اثرم
ای جهان سختی تو چند کشم
وای فلک عشوهٔ تو چند خرم
کاش من جمله عیب داشتمی
چون بلا هست جمله از هنرم
بر دلم آز هرگز ار نگذشت
پس چرا من زمان زمان بترم
بستد از من سپهر هرچه بداد
نیک شد، با زمانه سربه‌سرم
تا به گردن چو زین جهان بروم
از همه خلق منتی نبرم
مال شد دین نشد نه بر سودم؟
رفت هش ماند جان نه بر ظفرم؟
این همه هست و نیستم نومید
که ثناگوی شاه داد گرم
پادشا بوالمظفر ابراهیم
کزمدیحش سرشته شد گهرم
گر فلک جور کرد بر دل من
پادشاه عادل است غم نخورم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
جرمی ندارم بیش از این کز جان وفادارم ترا
ور قصد آزارم کنی هرگز نیازارم ترا
زین جور بر جانم کنون، دست از جفا شستی به خون
جانا چه خواهد شد فزون، آخر ز آزارم ترا
رخ گر به خون شویم همی، آب از جگر جویم همی
در حال خود گویم همی، یادی بود کارم ترا
آب رخان من مبر، دل رفت و جان را درنگر
تیمار کار من بخور، کز جان خریدارم ترا
هان ای صنم خواری مکن، ما را فرازاری مکن
آبم به تاتاری مکن، تا دردسر نارم ترا
جانا ز لطف ایزدی گر بر دل و جانم زدی
هرگز نگویی انوری، روزی وفادارم ترا
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷
یارب چه بلا که عشق یارست
زو عقل به درد و جان فکارست
دل برد و جمال کرد پنهان
فریاد که ظلم آشکارست
گر جان منست ازو به جانم
من هیچ ندانم این چکارست
ناید بر من خیال او هیچ
وین هم ز خلاف روزگارست
کارم چو نگار نیست با او
زان بر رخ من ز خون نگارست
زو هیچ شمار برنگیرم
زیرا که جفاش بی‌شمارست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲
کار دل از آرزوی دوست به جانست
تا چه شود عاقبت که کار در آنست
کرد ز جان و جهان ملول به جورم
با همه بیداد و جور جان جهانست
عشوه دهد چون جهان و عمر ستاند
در غم او عشوه سود و عمر زیانست
عشق چو رنگی دهد سرشک کسی را
روی سوی من کند که رسم فلانست
بلعجبی می‌کند که راز نگهدار
روی به خون تر چه روز راز نهانست
خصم همی گویدم که عاشق زاری
خیره چه لعب‌الخجل کنم که چنانست
عاشقی ای انوری دروغ چگویی
راز دلت در سخن چو روز عیانست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
عشق تو بی‌روی تو درد دلیست
مشکل عشق تو مشکل مشکلیست
بی‌تو در هر خانه دستی بر سریست
وز تو در هر کوی پایی در گلیست
بر در بتخانهٔ حسنت کنون
دست صبرم زیر سنگ باطلیست
شادی وصلت به هر دل کی رسد
تا ترا شکرانه بر هر غم دلیست
حاصلم در عشق تو بی‌حاصلیست
هیچ نتوان گفت نیکو حاصلیست
از تحیر هر زمانی در رهت
روی امیدم به دیگر منزلیست
کشتیی بر خشک می‌ران انوری
کاخر این دریای غم را ساحلیست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
در همه مملکت مرا جانیست
هر زمان پای‌بند جانانیست
در کنارم به جای دمسازی
تا سحرگه ز دیده طوفانیست
در کجا می‌خورد مرا غم عشق
در همه خانه‌ام یکی تا نیست
یک دم از درد عشق ناساید
دادم انصاف رنج‌کش جانیست
گفتم او را که صبر کن که به صبر
هر غمی را که هست پایانیست
این همه هست کاشکی باری
کار او را سری و سامانیست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰
یار با من چون سر یاری نداشت
ذره‌ای در دل وفاداری نداشت
عاشقان بسیار دیدم در جهان
هیچ‌کس کس را بدین خواری نداشت
جان به ترک دل بگفت از بیم هجر
طاقت چندین جگرخواری نداشت
تا پدید آمد شراب عشق تو
هیچ عاشق برگ هشیاری نداشت
دل ز بی‌صبری همی زد لاف عشق
گفت دارم صبر پنداری نداشت
بار وصلش در جهان نگشاد کس
کاندرو در هجر سرباری نداشت
درد چشم من فزون شد بهر آنک
توتیای از صبر پنداری نداشت
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸
جان ز رازت خبر نمی‌یابد
عقل خوی تو درنمی‌یابد
چون تو بازارگان ترکستان
می‌نیارد مگر نمی‌یابد
وصل چون دارم از تو چشم که چشم
بر خیالت ظفر نمی‌یابد
گشت قانع به پاسخ تو دلم
وز لبت این قدر نمی‌یابد
غم عشق تو با دلم خو کرد
گویی از من گذر نمی‌یابد
آری این جور و ظلم با که کند
چون ز من سخره‌تر نمی‌یابد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱
یار گرد وفا نمی‌گردد
حاجتی زو روا نمی‌گردد
ما به گرد درش همی گردیم
گرچه او گرد ما نمی‌گردد
یک زمان صحبت جدایی یار
از بر ما جدا نمی‌گردد
هیچ شب نیست تا ز خون جگر
بر سرم آسیا نمی‌گردد
مبتلاام به عشق و کیست که او
به غمش مبتلا نمی‌گردد