عبارات مورد جستجو در ۳۶۱ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۸۰
ما بتدریج در مقام سلوک
خیمه در پهلوی ملک زده ایم
بر سر خوان آرزو همه شب
شکم آز را نمک زده ایم
بر فلک میزنیم ناوک آه
تا بدانی که ما فلک زده ایم
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۲۰
هر باد که از شام به اصحاب تو آید
آرام دل و راحت ارواح فزاید
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - در مدح حضرت امیر مومنان و یاد وطن و رنج عربت
مژده یاران که ازین منزل ویران رفتم
رستم از جسم گران، از پی جانان رفتم
ای هزاران هوادار نفیری بزنید
جستم از قید قفس، سوی گلستان رفتم
شبنم آسا چه غم از دامن آلوده مرا
که به سرچشمه خورشید درخشان رفتم
گرچه دانم که ره عشق ندارد پایان
به هوای سر آن زلف پریشان رفتم
همّتم هست رسا، دستم اگر کوتاه است
ناتوان مورم و تا ملک سلیمان رفتم
چرخ سرگشته ندیده ست چو من گرم روی
آتش آلوده تر از آه اسیران رفتم
تا نماند اثر از هستی موهوم به جا
خانه پردازتر از سیل بهاران رفتم
خود به سرمنزل مقصود نمی بردم راه
گشت چون خضر رهم همّت مردان رفتم
رفت از جا دلم از جذبه رسواییها
راز عاشق شده، از پرده پنهان رفتم
باد دامان دلم، بال سمندر می سوخت
آه حسرت شدم از سینهٔ سوزان رفتم
تنگی سینه بر آن داشت دلم را کز درد
اشک خونین شدم از دیده گریان رفتم
وحشتم داشت هوس، مشق سبک جولانی
هوش عاشق شدم از جلوهٔ جانان رفتم
خواستم بار دلی، مشت غبارم نشود
پند زاهد شدم، از خاطر مستان رفتم
خواستم خار بنی، تشنه جگر نگذارم
همه تن آبله از دشت مغیلان رفتم
قطره خون دلم، محشر صد طوفان بود
اشک حسرت شدم از چشم یتیمان رفتم
در بر دایهٔ بی مهر جهان راحت نیست
طفل اشکی شدم از دامن مژگان رفتم
چشم وحشی نگهش دشمن آسایش بود
خواب عاشق شدم از دیده حیران رفتم
اشک من شبنم رخساره گل بود ز زیب
از چمن رفت صفا تا ز گلستان رفتم
خار در زیر قدم بود ندانم یا گل؟
من که چون باد ازین مرحله رقصان رفتم
جگرکیست تواند سر راهم گیرد؟
من که بی باکتر از غمزه خوبان رفتم
خشکی زهد کجا خار رهم خواهد شد؟
من که مستانه تر از ابر بهاران رفتم
کی ز هم صحبتیم خاطر کس بگشاید؟
من که دلگیرتر از غنچهٔ پیکان رفتم
شادی صبح وطن باد، به گل ارزانی
که من آشفته تر از شام غریبان رفتم
خار این راه کجا دام تعلق شودم؟
من که از بستر گل بر زده دامان رفتم
خبری از سر و سامان دل جمعم نیست
منکه شوریده تر از طره خوبان رفتم
صحبتم گرم نگردید به ابنای زمان
شب آدینه ام، از هفتهٔ مستان رفتم
منتی، پیر خرابات ندارد بر من
از در میکده سرمست و غزل خوان رفتم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۶
من روشن روان غافل به زندان بدن رفتم
کشیدم آتشین آهی، چو شمع از خویشتن رفتم
گران جان نیستم در گلستان چون سرو پا در گل
سبک روحانه چون باد بهاران از چمن رفتم
نشد بال و پر پروانه ام گرم از تف شمعی
بساط زندگی افسرده بود، از انجمن رفتم
کشند آزادگان وادی قدس انتظارم را
وداعی ای گران جانان آب و گل که من رفتم
به ناکامی نشستن هم حزین اندازه ای دارد
به صد حسرت ز کویت رفتم، ای پیمان شکن رفتم
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۲۰ - در وصف قلم پرتوان خود سروده است
ریزد شکرین نکته حزین از نی کلکم
کام همه شکرشکنان ساخته شیرین
از غاشیه داران کمیت است کمیتم
اندیشه چو بندد، به کمیت قلمم زین
خونین جگر ازحسرت او، اخطل واعشی
غرق عرق از خجلت او کوثر و غسلین
در مرحلهٔ وادی قدس است، سبکسیر
در مصطبهٔ عالم ذوق است به تمکین
بر اوج رسایی عروج است چو شهباز
در صید تذروان معانیست چو شاهین
درگنبدگردون چو فتد، بانگ صفیرش
مرغان اولی اجنحه، آیند به تحسین
گلریز، چه در انجمن نظم و چه در نثر
سرسبز، چه در موسم دیماه وچه تشرین
از خجلت او، خامه مانی است به صد رنگ
وز نکهت او، نافه نفس باخته در چین
در چشم دبیران نوآموخته، پیکان
بر فرق حریفان زبان، ساخته زوبین
ازهمّت فطریست، چودستم گهرافشان
وز جوهر ذاتی ست، چو تیغم گهرآگین
دستان زن عشق است به سوز دل و دارد
چون لاله در این باغ، جگرسوخته چندین
در طول بقای شکرافشانی این نی
دعوت ز دعاگوی و ز روح القدس، آمین
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۴
بشتاب دلا برگ سفر ساز کنیم
شاید در فیض بسته را باز کنیم
ما بلبل خوش صفیر عرشیم، بیا
زین تودهٔ خاک تیره، پرواز کنیم
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۳۸
نی می دهد از اصل مقامات صدایی
پیچیده ز کلکم به سماوات صدایی
در مسجد اگر مست سماعم، عجبی نیست
خورده ست به گوشم، ز خرابات صدایی
در عین اشارات تو، گویای خموشم
معنیست مقامات و مقالات، صدایی
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۱۹ - حکایت
کنون یاد می آیدم آن زمان
که شوق آتش افروز شد در نهان
مرا کرد، درد طلب بی قرار
جهان هفت خوان و دل اسفندیار
جگر العطش زن، ز تاب و تبم
نه آرام روز و نه خواب شبم
ز پیس نقاهت به خشکی اسیر
ولی بود مژگانم ابر مطیر
جمودی مذاق من از زهد داشت
که آتش به هر خشک و تر می گماشت
پراکنده خاطر، دویدم بسی
شده عقده را سائل از هر کسی
ز دانای هر کیش پرسیدمی
سخنها،کم و بیش سنجیدمی
نه ره ماند نادیده نه رهگرای
نه دِه ماند پوشیده، نه دهخدای
به جایی شبانگاه و جایی صبوح
مگر از دری پیشم آید فتوح
به هر مرز و بومی کشیدم سری
و لیکن ندیدم گشاد از دری
به هر در بسی رفته و آمده
نه مسجد دگر ماند و نه میکده
گهی بر در کعبه، گَه درکنشت
طلبکاری البته جایی نهشت
کشیدم ز هر باده ته جرعه ای
ز هر در به دولت زدم قرعه ای
به هم بر، بسی لوح و دفتر زدم
فکندم ورق، دست بر سر زدم
به خلوت نشستم خمش سالیان
زدم هایهو با طرب حالیان
به هرگام، پا می کشیدم زگل
نمی یافت کامی که می خواست دل
به سختی ز مقصد چو رویم نتافت
فتوحی دل از بخت فیروز یافت
یکی پیر ترسا مرا در عراق
دو روزی شد از دوستی هم وثاق
چو از شوق، آشفته حالم بدید
حدیث طلبکاریم را شنید
به گوشم شبی گفت، رهبان دیر
تعصب رهاکن که الصلح خیر
ازین نکته قفل از دلم برگشاد
به رخ عالم فیض را درگشاد
به فکرت چو کردم درین نکته غور
رسیدم به عدل و گذشتم ز جور
سخن بس دقیق است و معنی بلند
مگر پی برد عارف هوشمند
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۱۸ - حکایت از واردات خویش
فتادم شبی در بیابان حی
نمودم بسی راه، سرگشته طی
شبی تیره دل چون سر زلف یار
پریشان و درهم، من از روزگار
بسی پیشم آمد نشیب و فراز
که نادیده بودم به عمر دراز
در آن دشت حیرت ندیدم رهی
نجستم نشانی ز منزلگهی
اساس شکیبایی از جای رفت
که هوش از سر و قوّت از پای رفت
ز سعیم فزون، کار دل خام شد
زبان چون جرس خشک در کام شد
به گم کرده راهان تفسیده کام
خط جاده می باید و خطّ جام
نهان بود شب در سیاهی فقط
سوادی نشد روشن از این دو خط
در آن شوره زار قیامت نهیب
مرا سوخت گرمای دوزخ لهیب
زلال حیاتم شد اندر مغاک
تپان اوفتادم چو ماهی به خاک
گسست از تپش تار و پود امل
گلوگیر جان شد پلنگ اجل
کشاکش چو تار نفس را گسیخت
به رخساره ام رشحه ای چند ریخت
برآمد فروخفته چشمم ز خواب
که روشن شود چشم نرگس ز آب
چه شد گر قضا دشنه خون خوار داشت؟
که سرگشتگی ها به من کار داشت
همانا که فرّخ لقا خضر بود
که گرد غم از چهره ام می زدود
به کف جرعه ای داشت کوثر سرشت
تموز مرا کرده اردی بهشت
سبک جستم از جای شوریده وار
زدم بوسه بر دامنش بی شمار
گرفتم سر آستینش به چنگ
بنالیدم آنسان که بگداخت سنگ
سرم را گرفت از کرم در کنار
غم از دل رود، چون رسد غمگسار
نهاد آن سفالین قدح بر لبم
برآمیخت با موج کوثر تبم
غم و رنج دیرینه از یاد رفت
غباری که دل داشت بر باد رفت
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۹۶ - در بیان مرید شدن سید برهان الدین محقق ترمدی رضی اللّه عنه حضرت مولانا ابهاء الدین و الحق ولد را عظم اللّه ذکره در بلخ و دیدن مفتیان بلخ پیغامبر را علیه السلام در خواب که در خیمۀ بزرگ نشسته بود و بهاء الدین ولد را استقبال کرد و با کرام و اعزاز از تمام بالای خود نشانید و بمفتیان فرمود که بعد از این او را سلطان العلماء خوانند و آمدن مفتیان بامداد باتفاق تا آن عجایب را که در یک شب دیده بودند عرضه کنند که دوش چنین دیدیم پیش از آنکه بسخن آیند حضرتش جمله را بعین آن صورت که ایشان دیده بودند بعلامات تمام بیان فرمود، بیهوشی و حیرت آن جماعت یکی در هزار شد و پیوسته ضمایر خلایق گفتی و بر سر آن فایده‌های دیگر فرمودی که سر سر ایشان بود و از آن خبر نداشتند.
در جوانی ببلخ چون آمد
خواست کان جایگاه آرامد
جد ما را چو دید آن طالب
که برو بود عشق حق غالب
لقبش بد بهاء دین ولد
عاشقانش گذشته از عد و حد
جمله اجداد او شیوخ کبار
همه در علم و در عمل مختار
اصل او را نسب ابوبکری
زان چو صدیق داشت او صدری
مثل او کس نبود در فتوی
از فرشته گذشته در تقوی
همچو او در جهان نبد عالم
بنده اش بود عادل و ظالم
بود اندر همه فنون استاد
حق بوی علم را تمامت داد
بوحنیفه اگر بدی زنده
بر در او ز جان شدی بنده
فخر رازی و صد چو بوسینا
چه زدندی بپیش آن بینا
همه چون طفلکان نوآموز
آمدندی بخدمتش هر روز
خوانده سلطان عالمان او را
مصطفی قطب انبیای خدا
مفتیان بزرگ اندر خواب
دیده یک خیمۀ کشیده طناب
مصطفی اندرون خیمه بناز
زده تکیه بصد هزار اعزاز
ناگهانی بهاء دین ولد
از در خیمه اندرون آمد
مصطفی چونکه دید جست از جا
پیش رفت و گرفت دستش را
برد پهلوی خویش بنشاندش
زان ملاقات گشت بیحد خوش
گفت از آن پس بمفتیان این را
که از امروز این شه دین را
جمله سلطان عا لمان گوئید
در رکابش بجان و دل پوئید
بامدادان باتفاق همه
از سر صدق بی نفاق همه
ب ردرش آمدند تا گویند
سر آن خواب را از او جویند
پیش از آنکه کنند عرض او گفت
خوابشان را و سر نکرد نهفت
دادشان از مقام و حال نشان
همه را کرد او تمام بیان
جمله پیشش فغان بر آوردند
بی دف و نای شورها کردند
خیره گشتند در کرامت او
وز خبرهای باعلامت او
دائماً او ضمیر خلقان را
باز گفتی برای برهان را
تا بدانند کاهل ذوق و صفا
یافتند از خدای کار و کیا
نایبان گزین خلاق اند
هر یکی پادشاه آفاق اند
هرچه خواهند در دو کون شود
از بدو نیک جمله پیش رود
دیو را چون ملک کنند بدم
هم ملک را کنند دیو دژم
حاکم مطلق اند در عالم
لطف از ایشان رسیده بر عالم
همه از عکس نورشان روشن
خار دلها ز لطفشان گلشن
آفتاب حقایق اند همه
زندگی دقایق اند همه
همه گفتن برای اجسام است
زانکه هر جسم را جدا نام است
عدد موجها اگر شد صد
بحر را بنگر و گذر ز عدد
بس کنم زین سخن که رمز بس است
هر کرا اندرون خانه کس است
گشت سید مریدش از دل و جان
تا روان را کند ز شیخ روان
در مریدی رسید او بمراد
زانکه شیخش عطای بیحد داد
چشمهای ورا گشاد چو باز
تا سوی شاه خویش آید باز
بی نوا آمد و نواها یافت
رفت از وی کدر صفاها یافت
چشمۀ عشق از دلش جوشید
جان او بادۀ بقا نوشید
عین غمهاش ذوق و شادی شد
سوی عشقش چو شیخ هادی شد
خار هجرش ز وصل گلشن گشت
شب تارش چو روز روشن گشت
مس جانش ز نار عشق گداخت
گشت زر چون بکیمیا در ساخت
شهوت ناریش از او شد نور
گشت موسی وق ت در تن طور
نیست شد از خود و بحق پیوست
گشت روح و ز بند جسم برست
مرد پیش از اجل بدل شد حال
زنده گشت از جلیل جل جلال
عمر بشمرده را چو داد ستد
از خدا عمر باقی سرمد
همچو دانه که شد فنا در خاک
با دو صد برگ سر بزد چالاک
گوهرش جوش کرد و دریا شد
ترک پستی گزید و بالا شد
شد بر او تنگ این جهان فنا
رفت همچون ملائکه بسما
شد میسر ورا در آن رفتار
عالم وصل و ملکت دیدار
عاقبت قطب گشت در عالم
سجده گاه ملک شد و آدم
چون ز آدم گذشت در رتبت
لاجرم آدمش کند خدمت
هس نقره همیشه ساجد زر
همچنان زر کند سجود گهر
پایه پایه است نردبان جانا
پایۀ زیر ساجد بالا
چونکه کم طالب است افزون را
پس کند سجده برد اکسون را
ب یست جویان شده است پنجه را
خواجۀ میر سر نهد شه را
هر که از تو فزون بود شه تست
زانکه تو اختری و او مه تست
ظاهراً گر نئی ورا واجد
لیک هستیش باطناً ساجد
در حقیقت غلام اوئی ب و
گر بصورت ورا نجوئی تو
تو مرید وئی و بیخبری
طفل خردی و غافل از پدری
بنده ‌ ای وصف شه کجا گوید
شرح او را مگر خدا گوید
این ندارد کران از آن شه گو
ترک اختر کن و از آن مه گو


محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۹
چون مدتی برین ترتیب پیش وی تحصیل کرد روزی لقمان سرخسی را بدید. چنانک شیخ گفت قدس اللّه روحه العزیز، که ما به وقت طالب علمی به سرخس بودیم، به نزد بوعلی فقیه، روزی بشارستان می در شدیم، لقمان سرخسی را دیدیم بر تل خاکستر نشسته، پاره‌ای بر پوستین می‌دوخت، و لقمان از عقلای مجانین بوده‌ست و در ابتدا مجاهدتهای بسیار داشته و معاملتی باحتیاط، ناگاه کشفی ببودش کی عقلش بشد. چنانک شیخ گفت که در ابتدای لقمان مردی مجتهد و با ورع بود، بعد از آن جنونی در وی پدید آمد و از آن ترتیب بیفتاد.گفتند ای لقمان آن چه بود و این چیست؟ گفت هر چند بندگی بیش می‌کردم بیش می‌بایست. درماندم، گفتم: الهی پادشاهان را چون بنده پیر شود آزادش کنند، تو پادشاهی عزیزی، در بندگی تو پیر گشتم، آزادم گردان. گفت ندایی شنیدم که یا لقمان آزادت کردم و نشان آزادی این بود که عقل از وی بر گرفت. شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز بسیار گفته است که لقمان آزاد کردۀ خدای است از امر و نهی.
شیخ گفت: ما نزد وی شدیم و او پاره بر پوستین می‌دوخت و ما بوی می‌نگریستم و شیخ ایستاده بود چنانک سایۀ وی بر پوستین لقمان افتاده بود. چون آن پاره بر آن پوستین دوخت گفت: یا با سعید ما ترا با این پاره برین پوستین دوختیم. پس برخاست و دست ما بگرفت و می‌برد تا بشارستان که خانقاه پیر بوالفضل حسن در آنجا بود. دست ما بدست پیر بوالفضل حسن داد و گفت: یا اباالفضل این را نگاه دار که وی آن شما است.
و پیر بوالفضل حسن مردی بزرگوار بود. چنانک از شیخ قدس اللّه روحه العزیز سؤال کردند، در آن وقت که حالت شیخ به کمال رسیده بود و پیر بوالفضل حسن نمانده، گفتند ای شیخ این روزگار تو از کجا پدید آمد؟ گفت از یک نظر پیر ابوالفضل. چون ما به طالب علمی بودیم به سرخس به نزدیک بوعلی فقیه، روزی بر کنار جویی می‌رفتیم از این جانب، و پیر بوالفضل از آن جانب بزیر چشم بما درنگریست، از آن روز بازتا امروز هرچ داریم از آن داریم.
شیخ گفت قدس اللّه روحه العزیز، پیر بوالفضل دست ما بگرفت و در خانقاه برد، در صفه، چون بنشستیم پیر ابوالفضل نظر می‌کرد، بر خاطر ما بگذشت چنانک عادت دانشمندان بود، که آیا آن کتاب درچه فن است، پیر بدانست که یا باسعید صد و بیست و چهار هزار پیغامبر که آمدند بخلق اللّه و گفتند این را باشید. کسانی را که سمعی دادند این کلمه را همی گفتند، تا همه این کلمه گشتند. چون بهمگی این را گشتند درین کلمه مستغرق شدند، آنگاه پاک شدند، کلمه بدل ایشان پدید آمد و از گفتنش مستغنی شدند.
شیخ گفت این سخن ما را صید کرد و آن شب در خواب نگذاشت، تا بامداد، چون از نماز و اوراد فارغ شدیم، پیش از آفتاب برآمدن از پیر دستوری خواستیم و بدرس تفسیر آمدیم، پیش بوعلی فقیه. چون بنشستیم اول درس در آن روز این آیت بود قُل اللّه ثمّ ذَرهُم فِی خَوضِهِم یَلعَبون. شیخ گفت در آن ساعت دری در سینۀ ما گشادند به سماع این کلمه و ما را از ما ستدند. امام بوعلی آن تغیر در ما بدید. گفت دوش کجا بوده‌ای؟ گفتم به نزدیک پیر بوالفضل حسن. گفت برخیز و بازآنجا شوکی حرام بود ترا از آن معنی بازین سخن آمدن. ما به نزدیک پیر شدیم، واله و متحیر، همه این کلمه گشته. چون پیر بوالفضل ما را بدید گفت یا باسعید: مستک شدۀ همی ندانی پس و پیش! گفتیم یا شیخ چه فرمایی؟ گفت درآی و بنشین و این کلمه را باش که این کلمه با تو کارها دارد.
شیخ گفت مدتی در پیش او بگفتار حقّ، حقّ گزار این کلمه بودیم. روزی گفت یا با سعید درهای حروف این کلمه بر تو بگشادند، اکنون لشکرها به سینۀ تو تاختن آرد، وادیهای گوناگون بینی.
پس گفت: ترا بردند، برخیز و خلوتی طلب کن، و از خود و خلق معرض باش و در کار با نظاره و تسلیم باش. شیخ گفت ما آن همه علمها و طلبها فرو گذاشتیم و آمدیم بمیهنه، و در کنج خانه شدیم، در محراب آن زاویه، و اشارت بخانۀ خویش کرد، و هفت سال بنشستیم و می‌گفتیم اللّه اللّه اللّه. هرگاه که نعستی یا غفلتی از بشریت بما درآمدی، سیاهی با حربۀ آتشین از پیش محراب ما بیرون آمدی، با هیبتی و سیاستی هر چه تمامتر، و گفتی یا باسعید، قل اللّه! ما شبانروزی از هول و سهم آن سوزان و لزران بودیمی و نیز باخواب و غفلت نرسیدیمی، تا آنگه که همه درهاء ما بانگ در گرفت که اللّه اللّه اللّه.
پس ما باز نزدیک پیر بوالفضل حسن شدیم.
و پیر بوالفضل حسن پیر صحبت شیخ بوده است، و پیر بوالفضل مرید شیخ بونصر سراج بودست و او را طاوس الفقرا گفته‌اند، و او را تصانیف است در علم طریقت و حقّیقت، و مسکن وی طوس بوده است و خاکش آنجا است. و او مرید ابومحمد عبداللّه بن محمد المرتعش بوده است و او سخت بزرگوار و یگانۀ عصر بوده است، و وفات او به بغداد بودست و او مرید جنید بوده است و جنید مرید سری سقطی، و سری مرید معروف کرخی و او مرید داود طایی، و او مرید حبیب عجمی و او مرید حسن بصری و او مرید امیر المؤمنین علی بن ابی طالب کرم اللّه وجهه و علی مرید و ابن عم و داماد مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه. پیران صحبت شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز تا مصطفی علیه السلم این بوده‌اند.
پس چون شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز پیش بوالفضل حسن شد، پیر بوالفضل او را در برابر صومعۀ خویش خانۀ داد و پیوسته مراقب احوال او می‌بود و آنچ شرایط تهذیب اخلاق و ریاضت بود می‌فرمود. شیخ گفت و ما با پیربوالفضل بر سر صفه نشسته، سخنی میرفت در معرفت. مسئلۀ مشکل شد، لقمان را دیدیم کی از بالای خانقاه در پرید و در پیش ما بنشست و آن مسئله را جواب گفت، چنانک ما را روشن شد و آن اشکال از میان برخاست. و باز پرید و بروزن بیرون شد.
پیر بوالفضل گفت: یا باسعید، منزلت این مرد می‌بینی بدین درگاه؟ گفتیم می‌بینیم، گفت اقتدارا نشاید. گفتیم چرا؟ گفت از آنک علم ندارد.
چون شیخ ما مدتی در آن خانقاه ریاضت کرد، پیر بوالفضل بفرمود شیخ را، تا زاویۀ خویش در صومعۀ پیر بوالفضل آورد و مدتی با پیر بهم دریک صومعه بود و شب و روز مراقبت احوال شیخ می‌کرد و او را بانواع ریاضتها می‌فرمود.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۲۰
آورده‌اند که چون شیخ عبداللّه باکورا آن داوری برخاست، بهر وقت به سلام شیخ آمدی و سخن گفتی. اما شیخ عبداللّه را به سماع و رقص شیخ انکار می‌بود و گاه گاه اظهار می‌کرد تا شبی بخواب دید کی هاتفی آواز داد کی قوموا و ارقصو لِلّه! یعنی برخیزید و رقص کنید برای خدای سبحانه و تعالی! بیدار شد و لاحول کرد و گفت این خواب شوریده بود کی مرا شیطان نمود. دیگر بار بخفت همچنین دید کی هاتفی می‌گوید کی «قوموا وارقصواللّه بیدار شد و لاحول کرد و ذکری بگفت و سورۀ دو سه از قرآن برخواند، در خواب شد همان دید دانست کی جز حقّ نتواند بود. بامداد برخاست و بخانقاه بزیارت شیخ آمد و شیخ را دید کی از اندرون خانه می‌گفت کی قوموا و ارقصواللّه. شیخ عبداللّه را آن انکار از دل دور شد.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۶۶
استاد امام اسماعیل صابونی گفت در آن وقت کی شیخ بنشابور بود، روزی می‌رفتم تا به زیارت شیخ شوم. با خود اندیشه کردم کی در آن وقت کی با شیخ پیش بوعلی زاهر به سرخس اخبار می‌خواندیم کدام اخبارست و در کدام جزوست؟ این معانی می‌اندیشیدم چون پیش شیخ درشدم و سلام گفتم، شیخ برخاست و مرا در برگرفت. چون بنشستم شیخ گفت یا استاد آن اخبار که به سرخس در خدمت بوعلی زاهر سماع کردیم، اول خبر در جزو اول کدامست؟ گفتم تا جزو مطالعه نکنم ندانم. شیخ گفت اول حدیث اینست کی حُبُّ الدُّنْیا رَأْسُ کُلِّ خَطِیئَةِ پس شیخ گفت حدیث دوم چیست؟ گفتم یاد ندارم. شیخ گفت حدیث دوم اینست کی دَعْ ما یُرِیبُکَ اِلی مالایُرِبیک. پس شیخ گفت سوم کدامست؟ گفتم یاد ندارم. شیخ گفت حدیث سوم اینست که کانَ رَسُولُ اللّه صَلَّی اللّه عَلَیْهِ و سَلَّمْ لایَدَّخِّرُ شَیْئاً لِغَدٍ استاد اسماعیل گفت چون شیخ این احادیث بگفت مرا یاد آمد کی همچنین است کی شیخ گفت و بدانستم کی شیخ آن اندیشه کی در راه کرده بودم بمن نمود، و یقین بدانستم که شیخ را بر اسرار ما وقوفی است.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۷۴
در آن وقت کی شیخ به نشابور شد، مدت یکسال ابوالقسم القشیری شیخ ما را ندیده بود و او را منکر بود و هرچ شیخ را رفتی بیامدندی و باوی بگفتندی و هرچ استاد امام را همچنان با شیخ گفتندی و هر وقتی استاد امام از راه انکار در حقّ شیخ کلمۀ بگفتی و خبر با شیخ آوردندی و شیخ هیچ نگفتی. روزی برزفان استاد امام رفت کی بیش از آن نیست کی بوسعید حقّ سبحانه و تعالی را دوست می‌دارد و حقّ سبحانه وتعالی ما را دوست می‌دارد. فرق چندین است درین ره که ما همچندان پیل‌ایم و بوسعید چند پشۀ. این خبر به نزدیک شیخ آوردند شیخ آنکس را گفت کی برو و به نزدیک استاد شو و بگو که آن پشه هم تویی ما هیچ چیز نیستیم و ما خود در میان نیستیم. آن درویش بیامد و آن سخن باستاد امام بگفت. استاد امام از آن ساعت باز قول کرد کی نیز ببدِ شیخ سخن نگوید و نگفت تا آنگاه کی به مجلس شیخ آمد و آن داوری با موافقت و الفت مبدل شد و آن حکایت نبشته آمده است.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۳۷
شیخ را پرسیدند که بنده از وایست خود کی باز رهد؟ گفت آنگه کی خداوندش برهاند. این بجهد بنده نباشد بفضل و خداوندی وی بود و بصنع و بتوفیق وی. نخست وایست این حدیث در وی پدید آرد، آنگه در توبه بر وی بگشاید، آنگه در مجاهده افگند تا بنده جهد می‌کند، یک چند در آن جهد خود سرمی‌کشد پندارد کی از جایی می‌آید و یاکاری می‌کند پس از آن عاجز آید و راحت نیابد کی حایض است و آلوده است، آنگه بداند کی آن طاعتها بپنداشت کرده است توبه کند و بداند کی بتوفیق خداوند بوده است چون این بداند آنگه راه حقّ بدلش درآید آنگه در یقین بروی بگشایند، یک چندی می‌رود و از همه کسی هر چیزی فرا می‌ستاند و خواریها بکشد و به یقین می‌داند کی این فراز کردۀ کیست آنگه شک از دلش برخیزد. پس در محبت بر وی بگشانید تا درآن دوستی یک چندی فرا نماید و در آن دوستی منی سر از مردم برزند و در آن منی ملامتها برپذیرد و ملامت این باشد کی هر چیزی پیش آید برپذیرد در دوستی خدای و از ملامت نیندیشد، پنداشتی در وی پدیدآید گوید من دوستدارم، در آن نیز یک چند بدود، از آن نیز برآید وبنه آساید و نیارامد و بداند کی خداوند را دوست می‌دارد و خداوند را با او فضلست این همه بدوستی و به فضل اوست نه بجهد ما، چون این همه بدید بیاساید، آنگاه در توحید بر وی بگشاید تا بداند و ببیند و شناساگرداندش تا بشناسد کی کارها بخداوندست جل جلاله اِنّما الاشیاء برحمةاللّه اینجا بداند کی همه اوست و همه و همه پنداشت است کی بدین خلق نهادست ابتلای ایشان را و بلای ایشان را و غلطیست کی بریشان می‌راند بجباری خویش برای آنکه صفت جباری اوراست، بنده بصفتهای او بیرون نگرد بداند کی خداوند اوست و آنچ خبر باشد عیانش می‌شود و معاینه می‌بیند ودر کردار خداوند نظاره می‌کند آنگاه به جمله بداند کی او را نرسد کی گوید من یا از من، اینجا درین مقام بنده را عجزی پدید آید و وایستها ازوی بیفتد، بنده آزاد وآسوده گردد، بنده آن خواهد کی او خواهد خواست، بنده رفت و بآسایش رسید، همه اوست و تو هیچ کس نیستی، اکنون همی گویی کی هیچ کس نه‌ام اول کار می‌باید آنگه دانش کی تا بدانی هیچ چیز نمی‌دانی و بدانی که هیچ کس نۀ، این چنین آسان آسان نتوان دانست و این بتعلیم و تلقین بنه آید و این بسوزن بر نتوان دوخت و برشته بر نتوان بست، این عطای ایزدست، تعلیم حقّ می‌باید ذلِکَ مِمّا عَلَّمَنی رَبِّی اَلْرَّحْمنُ عَلَّمَ الْقُرآن. ثم قال الشیخ: جذب جذبة من الخلق الی معاینة الذات فحینئذ صار العلم عینا و العین کشفا و الکشف شهودا وجود اوصار خرسا و الحیوة موتا و انقطعت العبارات و انمحت الاشارات و انمحقّت الخصومات وتم الفناء و صح البقاء و زالت التعب و العناء وطاح الماء و الطین و بقی من لم یزل کما لم یزل حین لاحین قُلْ أَرأَیتُمْ اِنْ اَصْبَحَ مأُوکُمْ غَوراً فَمَنْ یَأْتِیکُمْ بِماءٍ مَعین.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۶۶
قال الشیخ: اذا اَرَدْتَ ان یصیر الحقّ فی قلبک موجودا فطهر قلبک عن غیره فان الملک لایدخل بیتا فیه الخرافات و الاقمشة و انما یدخل بیتا فارغا لیس فیه الا هو و لاتکون انت معه کما قیل: زوبیرون رو خانه مرا بُنگاهست.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۸
شیخ بوالفضل شامی مردی سخت عزیز و بزرگوار بوده است و از مشاهیر مشایخ متصوفه در شب بخواب دید کی شیخ ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز در خانقاه درآمدی و طبقی در دست پر قند در میان جمع آمدی و ازکنار درگرفتی و هر کس را از آن قند نصیب می‌کردی چون به شیخ بوالفضل رسیدی آنچ بر طبق مانده بودی جمله در دهان وی کردی چنانک دهان او پر شدی. از آن شادی از خواب درآمد و دهان خویش را پر قند حالی خادم را آواز داد و گفت تا روشنایی آوردند و جمع را بیدار کردند و بنشستند و او خواب خویش بگفت و از آن قند جمع را نصیب کرد و برخاست و غسلی برآورد و دوگانه بگزارد و پای افزار خواست و گفت صلاء زیارت شیخ بوسعید! جمعی موافقت کردند و او پیاده از بیت المقدس بمیهنه آمد که در راه هیچ بدستور ننشست و درین وقت او را هشتاد سال زیادت عمر بود چون بمیهنه رسید چند روز مقام کرد و بوقت بازگشتن جملۀ فرزندان شیخ را بخواند و گفت شما را وصیت می‌کنم تا حرمت این بقعه و حقّ این تربت بزرگوار چگونه نگاه دارید و جمع را وداع کرد و به بیت المقدس بازگشت.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۱۲
از تاج الاسلام ابوسعد بن محمد السمعانی شنودم در مجلس بر در مشهد شیخ قدس اللّه روحه العزیز کی گفت: من با پدر بهم به حج بودیم، چون از مناسک حج فارغ شدیم پدرم گفت تا شیخ عبدالملک طبری را زیارت کنیم و او از بزرگان مشایخ عصر بوده است و او را کرامات مشهورست، چنانک خواجه بوالفتوح غضایری حکایت گفت کی از یکی از بزرگان متصوفه شنیدم کی گفت روزی در مسجد حرام نشسته بودم پیش شیخ عبدالملک طبری، شخصی از در مسجد درآمد بر هیئت آدمی و لکن نه چون آدمیان، شیخ عبدالملک را گفت: الغدانمر الی سالار؟ شیخ عبدالملک گفت: نعم، آن شخص برفت. درویشی حاضر بود گفت ای شیخ بحرمت مصطفی صلی اللّه علیه و سلم کی بگویی کی این چه کس بود و چه گفت. شیخ عبدالملک گفت خضر بود علیه السلام، گفت فردا می‌آیی تا به مدینه شویم؟ گفتم آیم و ازین چنین کرامات او را بسیارست. تاج الاسلام گفت بهم بخانقاه مکه شدیم به طلب او، گفتند او نماز کرده است و به مسجد عایشه رضی اللّه عنها شده است راه میقات و عمره نیکو می‌کند کی آنجا سنگها درشت و ناخوش است، نرم می‌کند تا پای حاجیان مجروح نگردد. او را آنجا باید طلب کرد. آنجا رفتم و از دور بیستادم و او رادیدم مرقعی پوشیده و میان دربسته و بر سنگی نشسته و سنگی دیگر بمیتین خردمی‌کرد. چون سنگ تمام بشکست روی سوی ما آورد سلام گفت، او جواب داد و گفت نزدیکتر آیید، فراتر شدیم، پدرم گفت من از خراسانم از شهر مرو پسر مظفر سمعانی. گفت می‌دانم، پس گفت به حج آمدۀ؟ پدرم گفت آری گفت بمیهنه نرسیدۀ؟ گفت رسیده‌ام گفت زیارت شیخ بوسعید بکردهٔی؟ گفت کرده‌ام. گفت پس اینجا چه می‌کنی و این راه دراز بچه کار آمدۀ؟ این بگفت و بکار خویش مشغول گشت و ما خدمت کردیم و بازگشتیم. پس تاج الاسلام گفت از آن وقت باز که من این سخن بشنودم بر خویشتن فریضه کرده‌ام هر سالی که مردمان به حج روند من به زیارت شیخ اینجا آیم.
و باسنادی دیگر همین حکایت از ناصح الدین بومحمد پسرعم خویش شنودم که او گفت با رئیس میهنه بسرخس رفته بودم، رئیس میهنه گفت تا بسلام خواجه امام کبیر بخاری شویم، و او امامی بود کی او را امیر اجل از بخارا به تدریس مدرسۀ خویش آورده بود به سرخس، چون درشدیم و مرا تعریف کردند کی فرزند شیخ بوسعید بوالخیرست او دیگر بار برخاست و مرا در بر گرفت و گفت من در جوانی در مرو بودم پیش خواجه امام محمد سمعانی و بر وی فقه تعلیق می‌کردم، او را سفر قبله درافتاد و مرا بمعیدی سپرد و برفت. چون باز آمد مرا می‌بایست که آنچ در غیبت او تعلیق کرده بودم بروی خوانم، یک روز به نزدیک او رفتم تنی دو از بزرگان ایمۀ مرو پیش او نشسته بودند و با وی حدیث می‌کردند، خواجه امام سمعانی حکایت حج خویش می‌گفت، پس گفت چون به مکه رسیدم خواستم کی عبدالملک طبری را زیارت کنم و این حکایت همچنین کی نوشته شد بگفت.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۱۴
ازخواجه امام ظهیر الدین اسعد قشیری شنیدم، کی نبیرۀ استاد امام بود، کی گفت مرادر نشابور از جهت صوفیان هفتصد دینار نشابوری قرض افتاده بود، عزم لشکرگاه کردم و لشکر بمرو بود، چون بمیهنه رسیدم فرزندان شیخ بوسعید مرا بازگرفتند چند روزها، و بسیاری مراعات کردند چون مدتی مقام کردم و کارها ساختم تا بمرو روم و پای افزار بپوشیده بودم و برین اندیشه در مشهد شدم، چون چشمم بر تربت شیخ افتاد سر در پیش افکندم و چشم بر هم نهادم،گفتی جملۀ حجابها از پیش چشم من برخاست، شیخ رادیدم معاینه کی مرا می‌گفت این که تو می‌کنی پدرت کرد یا جدت کرد؟ برو، بازگرد و بنشین کی هم آنجا مقصود حاصل آید. من بیرون آمدم و گفتم ستور بازدهید و کری بازستانید، کری تا بنشابور گیرید. من بازگشتم و بنشابور آمدم و در خانقاه بنشستم، حقّ سبحانه و تعالی چنان ساخت که هم در آن ماه هفتصد دینار نشابوری وام گزارده شد و آن سال چندان فتوح بود کی بیرون خرج خانقاه چند مستغل نکو از جهت خانقاه راست شد و هیچ سال مرا معیشت بدان فراخی و خوشی نبود به برکت همت و اشارت شیخ قدس اللّه روحه العزیز.
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۲۴ - در بیان آنکه ترقی در طور مراتب نفس به طریق تنزل است
نفس تا اماره باشد آتش است
دایماً با سوختن او را خوش است
چونکه شد لوامه بر طبع هواست
مختلف احوال با خوف و رجاست
چونکه گردد ملهمه غالب بر او
وصف ماهیه بود ای رازجو
مطمئنه چون شود یابد قرار
گردد او چون خاک دایم با وقار
خلق آن باشد تواضع با خضوع
وصف او تمکین و عجز است و خشوع
از صفات بد چو نفست پاک شد
روح تو از خاک بر افلاک شد
می خرامد چون ملایک بر فلک
همدم و همر از باش د با ملک
خلق نیکو بهتر از هر طاعت است
بر خلاف نفس جان را راحت است
خلق نیک آمد صراط المستقیم
شد مثال خلق بد نار جحیم
جنت آن روح خلق نیک دان
جنت عارف یقین خود هست آن
چون به خلق نیک شد او متصف
بر کمالش گشت عالم معترف
خلق نیکو شد به معنی راه راست
هر که دارد خلق بد دور از خداست
قول و فعلت نیک می باید و لیک
زانهمه نیکی به است افعال نیک
خلق اصل و قول و فعلش فرع دان
فرع را چون اصل گفتن کی توان
مصدر افعال و اقوال است خلق
منبع مجموع اخلاق است خلق
خلق نیکو وصف هر انسان بود
آدمی با خلق بد حیوان شود
هر کرا اخلاق نیکو داد حق
می برد از خلق عالم او سبق
من ندیدم به ز خلق نیک هیچ
خوی بد مر آدمی را کرد گیج
دوستی با مرد نیکو خلق کن
وانکه خویش بد بود مشنو سخن
خلق نیکو شد بهشت و حور عین
خوی بد را دوزخ سوزان ببین
روضۀ رضوان همه خلق نکو ست
خلق نیکت را جزا دیدار اوست
هر که دارد در جهان خلق نکو
مخزن اسرار حق دان جان او
جملۀ اخلاق و اوصاف ای پسر
هر زمان گردد ممثل در صور
گاه نارت می نماید گاه نور
گاه دوزخ گاه جناتست و حور
گه نبات و گاه حیوان می شود
گه معادن گاه انسان می شود
ذکر تسبیحت بهر دم بیدرنگ
می نماید میوه های رنگ رنگ
سیب و زردآلو و انگور و نبات
شد نماز و ذکر و تسبیح و صلوة
لاله و گلها و ریحان و سمن
جمله طاعات است و اخلاق حسن
هر یکی را معنی خاصی دگر
زان معانی جو ز دانایان خبر
حور غلمان هر یکی اوصاف تست
مهر و مه روحست و قلب صاف تست
قصر مروارید و درهای ثمین
شد دل پر نور او ای مرد دین
جوی خمر و جوی شیر و جوی آب
جمله اوصاف تو آمد در حساب
مستی و شوق است جوهای شراب
شد مثال ذکر و فکرت جوی آب
ذوق طاعتها و لذات عمل
می نماید صورت جوی عسل
صورت علم لذنی جوی شیر
طفل را گر شیر نبود مرده گیر
سیم و زر صدق س ت و اخلاص ای پسر
لعل و مروارید حکمت می نگر
علم توحید است در معنوی
شد زمرد عفت ار دانا شوی
لاجورد آمد ورع ای متقی
گشت فیروزه عبادات سنی
کهربا باشد عبادت در مثال
هست یاقوت حقیقی اعتدال
حدس و امعان نظر الماس دان
گشت مینا دقت فهم ای جوان
شد زجاجه رقت قلب ای عزیز
جرم زهر و توبه پازهر است نیز
گشت چینی معرفتهای یقین
خود محبت سنگ مقناطیس بین
شد عبادتها و طاعات ای پسر
آن طعام و شربت همچون شکر
چون شود اوصاف و اخلاقت نکو
هشت جنت خود تویی ای نیکخو
گر گرفتار صفات بد شدی
هم تو دوزخ هم عذاب سرمدی
آتش سوزان و زقوم و عذاب
هم تو داری فهم کن نیکو بیاب