عبارات مورد جستجو در ۲۷۸ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : باب چهارم
حقیقت أنس با خدا
و اما أنس عبارت است از اشتغال دل به ملاحظه محبوب، و محو شدن آن در شادی قرب، و مشاهده حضور، و نظر به مطالعه جمال بدون التفات به دیگری و أنس، گاهی خالی از جمیع آلام است و گاهی مخلوط به اضطراب شوق می شود، زیرا دانستی که وصول به درک منتهای جمال الهی محال است پس اگر صاحب أنس، شوق اطلاع بر منتهای جمال از پس پرده های غیب بردل او غالب شود و به قصور خود ملتفت گردد و نفس او متزلزل شود و آتش شوق او به هیجان آید زمانی مقارن الم خوف می گردد، زیرا که چون نظر به صفات جلال و عزت افکند و استغنا و بی نیازی ذوالجلال را ملتفت گردد بیم راندن و زوال مشاهده از برای او حاصل می شود.
پس اگر انس غالب شود و از ملاحظه آنچه به آن نرسیده غافل گردد تا از شوق به آن خالی ماند و به خطر راندن ملتفت نشود، در این وقت، لذت و بهجت او عظیم، و طالب عزلت و خلوت و تنهایی می گردد بلکه بدترین چیزها در نزد او چیزی است که او را از تنهایی باز دارد همچنان که موسی چون خدا با او سخن گفت و کلام خدا را شنید مدتی مدید کلام هر مخلوقی را که می شنید بیهوش می شد والد مرحوم حقیر در کتاب «جامع السعادات» از أبو حامد غزالی نقل کرده که «چون انس دوامی به هم رساند و مستحکم شود و «قلق شوق، و خوف بعد او را مشوش و مضطرب نگرداند باعث نوع نازی و انبساطی با خدا می شود و گاه باشد که در عالم انبساط و ناز، افعالی و اقوالی صادر شود که در ظاهر خوب نباشد و منکر باشد، و لیکن آن را از کسانی که به مقام انس رسیده باشد متحمل می شوند اما کسی که به آن مقام نرسیده باشد و خود را شبیه به صاحب آن مقام کند هلاک و مشرف به کفر می شود.
چون تحمل امثال آن از هر بی سر و پایی نمی شود بلکه باید کسی باشد که مستغرق مقام انس باشد» چنانچه از برخ اسود منقول است که «هفت سال در بنی اسرائیل قحط شد، موسی با هفتاد هزار نفر به طلب باران بیرون شد خداوند عالم وحی فرستاد که چگونه دعای ایشان را مستجاب کنم و حال آنکه ظلمت گناهان، ایشان را فروگرفته و باطنهای ایشان خبیث شده؟ و رجوع کن به یکی از بندگان من که او را «برخ» گویند بگو: سوال کند تا من اجابت کنم.
موسی علیه السلام از احوال او پرسید، کسی نشان نداد روزی در راهی بنده سیاهی را دید که می آید شمله پشمینه به خود پیچیده و پیشانی او از اثر سجود، خاک آلوده است، موسی علیه السلام به نور نبوت او را شناخت و بر او سلام کرد و نام وی را پرسید گفت: منم برخ موسی گفت مدتی است تو را می طلبم بیا از برای ما طلب باران کن پس برخ بیرون رفت و با خدا آغاز تکلم کرد که الهی این موافق کردار تو نیست و مقتضای حلم و حکمت تو نه نمی دانم چه روی داده است تو را آیا ابرها از فرمان تو سرپیچیده اند یا بادها از اطاعت تو بیرون رفته اند یا بارانهای تو تمام شده یا غضب تو گناهکاران را فرو گرفته آیا تو آمرزنده نیستی؟ پیش از خلق خطا کاران رحمت خود را خلق کردی و به عفو امر فرمودی آیا شتاب در عذاب می کنی می ترسی بعد قدرت نداشته باشی؟ هنوز دعای او تمام نشده بود که باران بر بنی اسرائیل فرو ریخت و در نصف روز، گیاهها چنان سبز شدند که سواره را می پوشانیدند پس برخ برگشت و به موسی برخورد و گفت: چگونه با خدا مباحثه کردم موسی قصد او کرد خطاب الهی رسید که «ای موسی برخ روزی چندین بار ما را می خنداند» و از این قبیل بود آنچه موسی عرض کرد که «ان هی إلا فتنتک» و در وقتی که امر شد به جانب فرعون رود از راه شکفتگی و انبساط تعلل کرد و عذر آورد و گفت: «فأخاف ان یقتلون» و گفت «و یضیق صدری» دلتنگ می شوم» و این رفتار از غیر موسی خلاف ادب بود، زیرا آنچه از مثل او شایسته است از دیگری نیست.
ببین که از یونس پیغمبر علیه السلام کمتر از این را متحمل نشدند به اندک خلاف ادبی او را در شکم ماهی محبوس فرمودند و خطاب به سید المرسلین کردند که «فاصبر لحکم ربک و لا تکن کصاحب الحوت» یعنی «به حکم پروردگار، صابر باش و مانند یونس مباش» و این اختلافات به جهت اختلاف مقامات و احوال، و به سبب تفاوت مراتب و درجات است «و لقد فضلنا بعض النبیین علی بعض» یعنی «بعضی از پیغمبران را بر بعضی تفضیل فرمودیم» نمی بینی که عیسی بن مریم علیه السلام در مقام ناز و انبساط بر خود سلام می فرستد و می گوید: «و السلام علی یوم ولدت و یوم أموت و یوم أبعث حیا» یعنی «سلام خدا بر من باد روزی که متولد شدم و روزی که می میرم و روزی که زنده خواهم شد» و چون یحیی به این مقام نرسیده بود ساکت شد تا خدا بر او سلام فرستاد و فرمود: «و سلام علیه یوم ولد و یوم یموت و یوم یبعث حیا».
پس اگر انس غالب شود و از ملاحظه آنچه به آن نرسیده غافل گردد تا از شوق به آن خالی ماند و به خطر راندن ملتفت نشود، در این وقت، لذت و بهجت او عظیم، و طالب عزلت و خلوت و تنهایی می گردد بلکه بدترین چیزها در نزد او چیزی است که او را از تنهایی باز دارد همچنان که موسی چون خدا با او سخن گفت و کلام خدا را شنید مدتی مدید کلام هر مخلوقی را که می شنید بیهوش می شد والد مرحوم حقیر در کتاب «جامع السعادات» از أبو حامد غزالی نقل کرده که «چون انس دوامی به هم رساند و مستحکم شود و «قلق شوق، و خوف بعد او را مشوش و مضطرب نگرداند باعث نوع نازی و انبساطی با خدا می شود و گاه باشد که در عالم انبساط و ناز، افعالی و اقوالی صادر شود که در ظاهر خوب نباشد و منکر باشد، و لیکن آن را از کسانی که به مقام انس رسیده باشد متحمل می شوند اما کسی که به آن مقام نرسیده باشد و خود را شبیه به صاحب آن مقام کند هلاک و مشرف به کفر می شود.
چون تحمل امثال آن از هر بی سر و پایی نمی شود بلکه باید کسی باشد که مستغرق مقام انس باشد» چنانچه از برخ اسود منقول است که «هفت سال در بنی اسرائیل قحط شد، موسی با هفتاد هزار نفر به طلب باران بیرون شد خداوند عالم وحی فرستاد که چگونه دعای ایشان را مستجاب کنم و حال آنکه ظلمت گناهان، ایشان را فروگرفته و باطنهای ایشان خبیث شده؟ و رجوع کن به یکی از بندگان من که او را «برخ» گویند بگو: سوال کند تا من اجابت کنم.
موسی علیه السلام از احوال او پرسید، کسی نشان نداد روزی در راهی بنده سیاهی را دید که می آید شمله پشمینه به خود پیچیده و پیشانی او از اثر سجود، خاک آلوده است، موسی علیه السلام به نور نبوت او را شناخت و بر او سلام کرد و نام وی را پرسید گفت: منم برخ موسی گفت مدتی است تو را می طلبم بیا از برای ما طلب باران کن پس برخ بیرون رفت و با خدا آغاز تکلم کرد که الهی این موافق کردار تو نیست و مقتضای حلم و حکمت تو نه نمی دانم چه روی داده است تو را آیا ابرها از فرمان تو سرپیچیده اند یا بادها از اطاعت تو بیرون رفته اند یا بارانهای تو تمام شده یا غضب تو گناهکاران را فرو گرفته آیا تو آمرزنده نیستی؟ پیش از خلق خطا کاران رحمت خود را خلق کردی و به عفو امر فرمودی آیا شتاب در عذاب می کنی می ترسی بعد قدرت نداشته باشی؟ هنوز دعای او تمام نشده بود که باران بر بنی اسرائیل فرو ریخت و در نصف روز، گیاهها چنان سبز شدند که سواره را می پوشانیدند پس برخ برگشت و به موسی برخورد و گفت: چگونه با خدا مباحثه کردم موسی قصد او کرد خطاب الهی رسید که «ای موسی برخ روزی چندین بار ما را می خنداند» و از این قبیل بود آنچه موسی عرض کرد که «ان هی إلا فتنتک» و در وقتی که امر شد به جانب فرعون رود از راه شکفتگی و انبساط تعلل کرد و عذر آورد و گفت: «فأخاف ان یقتلون» و گفت «و یضیق صدری» دلتنگ می شوم» و این رفتار از غیر موسی خلاف ادب بود، زیرا آنچه از مثل او شایسته است از دیگری نیست.
ببین که از یونس پیغمبر علیه السلام کمتر از این را متحمل نشدند به اندک خلاف ادبی او را در شکم ماهی محبوس فرمودند و خطاب به سید المرسلین کردند که «فاصبر لحکم ربک و لا تکن کصاحب الحوت» یعنی «به حکم پروردگار، صابر باش و مانند یونس مباش» و این اختلافات به جهت اختلاف مقامات و احوال، و به سبب تفاوت مراتب و درجات است «و لقد فضلنا بعض النبیین علی بعض» یعنی «بعضی از پیغمبران را بر بعضی تفضیل فرمودیم» نمی بینی که عیسی بن مریم علیه السلام در مقام ناز و انبساط بر خود سلام می فرستد و می گوید: «و السلام علی یوم ولدت و یوم أموت و یوم أبعث حیا» یعنی «سلام خدا بر من باد روزی که متولد شدم و روزی که می میرم و روزی که زنده خواهم شد» و چون یحیی به این مقام نرسیده بود ساکت شد تا خدا بر او سلام فرستاد و فرمود: «و سلام علیه یوم ولد و یوم یموت و یوم یبعث حیا».
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۲
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۱۰۴ - خاتمه و تاریخ اتمام کتاب
چو آمد به بن این کهن داستان
بنامیدمش نامه ی باستان
زتاریخ هجرت ز بعد هزار
یکی سیصد و سیزده برشمار
زشعبان گذشته همی روز ده
مطابق به آغاز اسپندمه
که پایان شد این نامبردار گنج
به یک ماه بردم درین کار رنج
سپاسم زیزدان پیروزگر
که این نامه ی نامی آمد به سر
غرض بود تاریخ، نی شاعری
که طبع من از شعر باشد عری
به ویژه که بودم به بند اندرون
چه لطف آید از طبع بندی برون
درین نامه از هر دری گفته شد
گهرهای معنی بسی سفته شد
زگفتار فردوسی پاکزاد
بسی کرده ام اندرین نامه یاد
نبد اندرین ره مرا توشه ای
هم از خرمن او بدم خوشه ای
بنامیدمش نامه ی باستان
زتاریخ هجرت ز بعد هزار
یکی سیصد و سیزده برشمار
زشعبان گذشته همی روز ده
مطابق به آغاز اسپندمه
که پایان شد این نامبردار گنج
به یک ماه بردم درین کار رنج
سپاسم زیزدان پیروزگر
که این نامه ی نامی آمد به سر
غرض بود تاریخ، نی شاعری
که طبع من از شعر باشد عری
به ویژه که بودم به بند اندرون
چه لطف آید از طبع بندی برون
درین نامه از هر دری گفته شد
گهرهای معنی بسی سفته شد
زگفتار فردوسی پاکزاد
بسی کرده ام اندرین نامه یاد
نبد اندرین ره مرا توشه ای
هم از خرمن او بدم خوشه ای
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۵
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۱۹
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
سراج الهدی حاج ملاعلی
که نفسی زکی بود و حبری ملی
کنوز حکم در دلش مختفی
رموز هدی از لبش منجلی
دلش گنجی از ما سوی الله تهی
ز اسرار عین الیقین ممتلی
فلست اخاف من العاذلین
و لم اخش مما یقولون لی
چو فضلش برافروخت نارالقری
خرد مقتبس بود و او مصطلی
دبستان و محراب و منبر گذاشت
بفرزند فرزانه عبدالعلی
سفر کرد از این دارو در ماتمش
پریشان عدو گشت و گریان ولی
امیری بتاریخ گفتا لقد
قضی نحبه الحاج ملاعلی
که نفسی زکی بود و حبری ملی
کنوز حکم در دلش مختفی
رموز هدی از لبش منجلی
دلش گنجی از ما سوی الله تهی
ز اسرار عین الیقین ممتلی
فلست اخاف من العاذلین
و لم اخش مما یقولون لی
چو فضلش برافروخت نارالقری
خرد مقتبس بود و او مصطلی
دبستان و محراب و منبر گذاشت
بفرزند فرزانه عبدالعلی
سفر کرد از این دارو در ماتمش
پریشان عدو گشت و گریان ولی
امیری بتاریخ گفتا لقد
قضی نحبه الحاج ملاعلی
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۱۰
من که در دانش و هنر طاقم
شمع ایوان و شمس آفاقم
دختر قاضی نیشابورم
ماه پرویز و شاه شاپورم
رشک شیرین و جفت پرویزم
از لب اندر سخن شکر ریزم
بی بی آغاست نام فرخ من
شهد گیرد شکر ز پاسخ من
هست اشرف برادرم قاضی
که از اویند شاهدان راضی
زده در زرگران و فوشنجان
استکان و پیاله و فنجان
بسکه مشتاق وصل و تشنه وقف
میجهد از زمین خانه بسقف
زن قاضی است خانم اشرف
صاحب اعتبار و مجد و شرف
عیبش این بس که در بلندی و پست
ریش قاضی ندارد اندر دست
قاضی از وصل زن ملول و ستوه
دل زن هم ز شو پر از اندوه
هر دو ناگفته و نسنجیده
از حریف شبانه رنجیده
مصلحی نیست کژ طریق صلاح
این دو دل را دهد بهم اصلاح
تا بدانند قدر یکدیگر
به برند از نهال مهر ثمر
تا بغلطند بر فراز سریر
تا بسایند استخوان بحریر
تا بیفتند هر دو از حرکت
دور ماند قضای بی برکت
از دل و جان رفیق و دوست شوند
چون دو مغز اندرون پوست شوند
نوشی و قاضیه دو خواهر من
راست گویم دو گنج گوهر من
قاضیه خواهر بزرگ من است
گوسفند است اگر چه گرگ من است
چشمه نوش از لب نوشی
بر دهان بسته قفل خاموشی
دختر خواهرم بود مخصوص
که کند وقف بر عموم و خصوص
تا علی اوسطش شناخت بها
گفت خیرالامور اوسطها
پسر من غلام حیدر خان
شکلائی است تازه اندر خوان
گشته رویش شعار شاه حبش
زده مویش بهند و چین آتش
شوهرم رفته است در تربت
از وطن رو نهاده در غربت
بر کمر زد ز چابکی دامان
تا که نظمیه را دهد سامان
کار نظمیه را نکرده درست
خفته با دختر ریاست پست
ای صبا گر رسی بر آن سر کوی
از زبان من حزین برگوی
کوه سیماب را بتیشه تیز
بیستون کردی ای ملک پرویز
وصل شیرین نصیب خود کردی
عالمی را رقیب خود کردی
اندر آن بزم دلکش عالی
جای فرهاد کوهکن خالی
شمع ایوان و شمس آفاقم
دختر قاضی نیشابورم
ماه پرویز و شاه شاپورم
رشک شیرین و جفت پرویزم
از لب اندر سخن شکر ریزم
بی بی آغاست نام فرخ من
شهد گیرد شکر ز پاسخ من
هست اشرف برادرم قاضی
که از اویند شاهدان راضی
زده در زرگران و فوشنجان
استکان و پیاله و فنجان
بسکه مشتاق وصل و تشنه وقف
میجهد از زمین خانه بسقف
زن قاضی است خانم اشرف
صاحب اعتبار و مجد و شرف
عیبش این بس که در بلندی و پست
ریش قاضی ندارد اندر دست
قاضی از وصل زن ملول و ستوه
دل زن هم ز شو پر از اندوه
هر دو ناگفته و نسنجیده
از حریف شبانه رنجیده
مصلحی نیست کژ طریق صلاح
این دو دل را دهد بهم اصلاح
تا بدانند قدر یکدیگر
به برند از نهال مهر ثمر
تا بغلطند بر فراز سریر
تا بسایند استخوان بحریر
تا بیفتند هر دو از حرکت
دور ماند قضای بی برکت
از دل و جان رفیق و دوست شوند
چون دو مغز اندرون پوست شوند
نوشی و قاضیه دو خواهر من
راست گویم دو گنج گوهر من
قاضیه خواهر بزرگ من است
گوسفند است اگر چه گرگ من است
چشمه نوش از لب نوشی
بر دهان بسته قفل خاموشی
دختر خواهرم بود مخصوص
که کند وقف بر عموم و خصوص
تا علی اوسطش شناخت بها
گفت خیرالامور اوسطها
پسر من غلام حیدر خان
شکلائی است تازه اندر خوان
گشته رویش شعار شاه حبش
زده مویش بهند و چین آتش
شوهرم رفته است در تربت
از وطن رو نهاده در غربت
بر کمر زد ز چابکی دامان
تا که نظمیه را دهد سامان
کار نظمیه را نکرده درست
خفته با دختر ریاست پست
ای صبا گر رسی بر آن سر کوی
از زبان من حزین برگوی
کوه سیماب را بتیشه تیز
بیستون کردی ای ملک پرویز
وصل شیرین نصیب خود کردی
عالمی را رقیب خود کردی
اندر آن بزم دلکش عالی
جای فرهاد کوهکن خالی
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۰
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
زیستم بس که به تدبیر خود از خامی ها
رفت نام و نسبم در سر خودکامی ها
ورع و شیب زبون خم ایامم کرد
یاد دوران جوانی و می آشامی ها
طایری نیست که تاری ز منش برپا نیست
صید یک مرغ نکردم ز کهن دامی ها
روز عشرت به صداع سر مخمور گذشت
تر نگردید دماغم ز تنک جامی ها
دل به لهو و لعب عمر منه کاین مرغان
تکیه بر باد کنند از سبک آرامی ها
خلعت سرو به اندام تو خوش ببریدند
جامه زیبنده نماید ز خوش اندامی ها
شکر پیری که هوا و هوس از جوش نشاند
چون می کهنه برون آمدم از خامی ها
پیش از مرگ خود از آفت هستی رستم
به اجل باز نماندم ز سبک گامی ها
در خرابات سر ناموران گردیدیم
بس که اندیشه نکردیم ز بدنامی ها
لوث تقصیر چو از آب کرم شسته شود
دلق درویش برآید ز سیه فامی ها
ساز و برگ و می و مطرب به «نظیری » جمعست
بوی خیر آیدش از نیک سرانجامی ها
رفت نام و نسبم در سر خودکامی ها
ورع و شیب زبون خم ایامم کرد
یاد دوران جوانی و می آشامی ها
طایری نیست که تاری ز منش برپا نیست
صید یک مرغ نکردم ز کهن دامی ها
روز عشرت به صداع سر مخمور گذشت
تر نگردید دماغم ز تنک جامی ها
دل به لهو و لعب عمر منه کاین مرغان
تکیه بر باد کنند از سبک آرامی ها
خلعت سرو به اندام تو خوش ببریدند
جامه زیبنده نماید ز خوش اندامی ها
شکر پیری که هوا و هوس از جوش نشاند
چون می کهنه برون آمدم از خامی ها
پیش از مرگ خود از آفت هستی رستم
به اجل باز نماندم ز سبک گامی ها
در خرابات سر ناموران گردیدیم
بس که اندیشه نکردیم ز بدنامی ها
لوث تقصیر چو از آب کرم شسته شود
دلق درویش برآید ز سیه فامی ها
ساز و برگ و می و مطرب به «نظیری » جمعست
بوی خیر آیدش از نیک سرانجامی ها
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
پیر چون گشتی، چو طفلان بازی دنیا مخور
میخور آخر سرت، زنهار از وی پا مخور!!
بس ک دل پر گشته ز اندوه تهیدستی ترا
نیست جای غم دگر دل دل، غم بیجا مخور!
نیست چون بیصرفه هرگز خرجت از عقل معاش
غصه امروز و فردا را همه یک جا مخور
دل منه بر هستی مخلوق، پیش لطف حق
بازی از موج سر آبی بر لب دریا مخور
میکند زهر حرامی ناگهان در کار تو
بی تأمل لقمه یی از سفره دنیا مخور
نیست به از لذت مهمان نوازی، نانخورش
تا توانی نان خشک خویش را تنها مخور
نعمت الوان دنیا، نوش جان واعظ ترا
گر غم عشقی خدا روزی کند، بی ما مخور
میخور آخر سرت، زنهار از وی پا مخور!!
بس ک دل پر گشته ز اندوه تهیدستی ترا
نیست جای غم دگر دل دل، غم بیجا مخور!
نیست چون بیصرفه هرگز خرجت از عقل معاش
غصه امروز و فردا را همه یک جا مخور
دل منه بر هستی مخلوق، پیش لطف حق
بازی از موج سر آبی بر لب دریا مخور
میکند زهر حرامی ناگهان در کار تو
بی تأمل لقمه یی از سفره دنیا مخور
نیست به از لذت مهمان نوازی، نانخورش
تا توانی نان خشک خویش را تنها مخور
نعمت الوان دنیا، نوش جان واعظ ترا
گر غم عشقی خدا روزی کند، بی ما مخور
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
درفشان گردد چو دانا، در سخن، خاموش باش
ابر نیسان لب چو بگشاید، صدف سان گوش باش
بحر رحمت تا زهر موجی در آغوشت کشد
زیر بار خلق، چون کشتی سراپا دوش باش
نیستی جز خار، اگر باشی ز سر تا پا زبان
گل اگر خواهی که باشی، پای تا سرگوش باش
هست هر موی سفیدی برتو دندانی ز مرگ
میخورد امروز یا فردا، سرت با هوش باش
طبعت از شوخی، اگر میل خودآرایی کند
از حریر خوی نرم خویش، دیبا پوش باش
چند با شمع سخن در ظلمت آباد جهان
خودنمایی میکنی واعظ، دگر خاموش باش
ابر نیسان لب چو بگشاید، صدف سان گوش باش
بحر رحمت تا زهر موجی در آغوشت کشد
زیر بار خلق، چون کشتی سراپا دوش باش
نیستی جز خار، اگر باشی ز سر تا پا زبان
گل اگر خواهی که باشی، پای تا سرگوش باش
هست هر موی سفیدی برتو دندانی ز مرگ
میخورد امروز یا فردا، سرت با هوش باش
طبعت از شوخی، اگر میل خودآرایی کند
از حریر خوی نرم خویش، دیبا پوش باش
چند با شمع سخن در ظلمت آباد جهان
خودنمایی میکنی واعظ، دگر خاموش باش
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۳۸
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۹۴
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۱۰ - علامت خوی نیکو
بدان که علامات خوی نیکو آن است که حق تعالی در قرآن همی گوید اندر صفت مومنان، « قد افلح المومنون الذین هم فی صلاتهم خاشعون و الذین هم عین اللغو معرضون » تا آنجا که می گوید، « اولئک هم الوارثون »، و در آنجا که می گوید، «التائبون العابدون الحامدون» و تا آنجا که می گوید، « و بشر المومنین» و این که گفت، « و عباد الرحمن الذین یمشون علی الارض هونا و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما ».
و هر چه اندر علامت منافقان گفته است، همه علامت خوی بد است، چنان که رسول (ص) گفت، همت من نماز و روزه و عبادت است و همت منافق طعام و شراب چون ستور». حاتم اصم گوید که مومن به فکرت و عبرت مشغول بود و منافق به حرص و امل. و مومن از هر کسی ایمن بود مگر از حق تعالی و منافق از همه کس ترسان بود مگر از حق تعالی و مومن از همه کس نومید مگر از حق تعالی و منافق به همه کس امید دارد مگر به حق تعالی و مومن مال فدای دین کند و منافق دین فدای مال. مومن طاعت دارد و گرید و منافق معصیت کند و خندد. مومن تنهایی و خلوت دوست دارد و منافق زحمت و مخالطت دوست دارد. مومن همی کارد و می ترسد که ندرود و منافق نمی کارد و طمع آن دارد که بدرود.
و گفته اند، « نیکوخو آن بود که شرمگین بود و کم گوی و کم رنج و راست گوی و صلاح جوی و بسیار طاعت و اندک زلت و اندک فضول، و نیکوخواه بود همگنان را. و اندر حق همگان نیکوکردار و مشفق و باوقار، آهسته و صبور و قانع و شکور و بردبار و تنگ دل و رفیق و کوتاه دست و کوتاه طمع بود. نه دشنام دهد و نه لعنت کند و نه غیبت کند و نه سخن چینی کند. نه فحش گوید و نه شتابزده بود. نه کین دارد و نه حسود بود. پیشانی گشاده و زبان خوش، دوستی و دشمنی و خشنودی و خشم وی برای حق تعالی بود و بس.
و بدان که بیشترین خوی نیکو اندر بردباری و احتمال پدید آید، چنان که رسول (ص) بسیار برنجانیدند و دندان بشکستند. گفت، « بار خدایا! بر ایشان رحمت کن که نمی دانند ». ابراهیم ادهم رحمهم الله اندر دشت همی شد. لشکری ای به وی رسید. گفت، «تو بنده ای؟» گفت، «آری». گفت، «آبادانی کجاست؟» اشارت به گورستان کرد. گفت، «من آبادانی همی خواهم.» گفت، «آنجاست.» لشکری چوبی بر سر وی زد تا خون آلود شد و وی را بگرفت و به شهر آورد. چون اصحاب ابراهیم وی را بدیدند گفتند، «ای ابله! ابراهیم ادهم است». لشکری از اسب فرود آمد و پای وی بوسه داد و گفت، «من بنده ام». گفت، «از آن گفتم که بنده خدای تعالی ام». و گفت، «چون آبادانی پرسیدم اشارت به گورستان کرد که آبادانی آنجاست.» گفت، «از آن گفتم که این همه ویران خواهد شد». پس گفت، «چون سر من بشکست او را دعا گفتم»، گفتند، «چرا؟» گفت، «دانستم که مرا در آن ثواب خواهد بود به سبب وی. نخواستم که نصیب من از وی نیکوئی بود و نصیب وی از من بدی بود».
بوعثمان حیری را یکی به دعوت خواند تا وی را بیازماید. چون به در خانه ای رسید اندر نگذاشت و گفت چیزی نمانده است. او برفت. چون پاره ای راه بشد از عقب برفت و وی را بخواند و باز براند. و چند بار همچنین همی کرد و وی را چون همی خواند باز می آمد. و چون همی راند باز همی شد. گفت، «نهمار، نیکو جوانمردی». گفت، « این که از من دیدی خلق سگی است. چون بخوانند بیاید و چون برانند برود. این را چقدر بود؟ » و یک روز خاکستر بر سر وی بریختند از بامی. جامه را پاک کرد و شکر کرد. گفتند، « چرا شکر کردی؟ » گفت، « کسی که مستحق آتش بود و با وی به خاکستر صلح کنند، جای شکر بود ».
(یکی از بزرگان) به رنگ سیاه بود و در نیشابور به در سرای وی گرمابه ای بود. چون وی به گرمابه شدی، خالی بکردندی. روزی خالی کردند. وی اندر گرمابه شد. گرمابه بان غافل بود. روستایی ای در گرمابه شد. وی را دید. پنداشت که وی هندوی است از خادمان گرمابه. گفت، « خیز آب بیار ». بیاورد، گفت، « برخیز گل بیاور ». بیاورد. و همچنین وی را کار همی فرمود و وی همی کرد. چون گرمابه بان درآمد و آواز روستایی شنید که وی را کار همی فرماید، بترسید و بگریخت. چون بیرون آمد، گفتند، «گرمابه بان بگریخت از این واقعه». گفت، «بگو مگریز، که جرم آن را بوده است که تخم به نزدیک کنیزک سیاه بنهاد».
عبدالله درزی رحمهم الله از بزرگان بوده است. گبری وی را درزی ای فرمودی چندبار و هربار سیم قلب به وی دادی و وی بستدی. یک بار غایب بود. شاگرد سیم قلب نگرفت، چون بازآمد گفت، «چرا چنین کردی که چندین بار است که وی با من همی کند و بر وی آشکار نکردم و از وی می ستدم تا مسلمانی دیگر را فریفته نکند به سیم قلب».
اویس قرنی رحمته الله همی رفتی و کودکان سنگ همی انداختندی اندر وی. گفت، «باری سنگ خرد اندازید تا ساق من شکسته نشود که آنگاه نماز برپا نتوانم کرد».
یکی احنف قیس را دشنام همی داد و با وی همی رفت و وی خاموش، چون به نزدیک قبیله خویش رسید بایستاد و گفت، «اگر باقی مانده است این جایگاه بگوی که اگر قوم من بشنوند تو را برنجانند».
زنی مالک دینار راگفت، «ای مرایی»، گفت نام من اهل بصره که کرده بودند، تو بازیافتی.
این است نشان کمال حسن خلق که این قوم را بوده است و این صفت کسانی باشد که خویشتن را به ریاضت از صفات بشریت پاک کرده باشند و جز حق تعالی را نبینند و هر چه نبیند از وی ببینند و هر کسی که از خویشتن نه این بیند و نه چیزی اندک که مانند این بود، باید که غره نشود و به خویشتن گمان نیکو خویی نبرد.
و هر چه اندر علامت منافقان گفته است، همه علامت خوی بد است، چنان که رسول (ص) گفت، همت من نماز و روزه و عبادت است و همت منافق طعام و شراب چون ستور». حاتم اصم گوید که مومن به فکرت و عبرت مشغول بود و منافق به حرص و امل. و مومن از هر کسی ایمن بود مگر از حق تعالی و منافق از همه کس ترسان بود مگر از حق تعالی و مومن از همه کس نومید مگر از حق تعالی و منافق به همه کس امید دارد مگر به حق تعالی و مومن مال فدای دین کند و منافق دین فدای مال. مومن طاعت دارد و گرید و منافق معصیت کند و خندد. مومن تنهایی و خلوت دوست دارد و منافق زحمت و مخالطت دوست دارد. مومن همی کارد و می ترسد که ندرود و منافق نمی کارد و طمع آن دارد که بدرود.
و گفته اند، « نیکوخو آن بود که شرمگین بود و کم گوی و کم رنج و راست گوی و صلاح جوی و بسیار طاعت و اندک زلت و اندک فضول، و نیکوخواه بود همگنان را. و اندر حق همگان نیکوکردار و مشفق و باوقار، آهسته و صبور و قانع و شکور و بردبار و تنگ دل و رفیق و کوتاه دست و کوتاه طمع بود. نه دشنام دهد و نه لعنت کند و نه غیبت کند و نه سخن چینی کند. نه فحش گوید و نه شتابزده بود. نه کین دارد و نه حسود بود. پیشانی گشاده و زبان خوش، دوستی و دشمنی و خشنودی و خشم وی برای حق تعالی بود و بس.
و بدان که بیشترین خوی نیکو اندر بردباری و احتمال پدید آید، چنان که رسول (ص) بسیار برنجانیدند و دندان بشکستند. گفت، « بار خدایا! بر ایشان رحمت کن که نمی دانند ». ابراهیم ادهم رحمهم الله اندر دشت همی شد. لشکری ای به وی رسید. گفت، «تو بنده ای؟» گفت، «آری». گفت، «آبادانی کجاست؟» اشارت به گورستان کرد. گفت، «من آبادانی همی خواهم.» گفت، «آنجاست.» لشکری چوبی بر سر وی زد تا خون آلود شد و وی را بگرفت و به شهر آورد. چون اصحاب ابراهیم وی را بدیدند گفتند، «ای ابله! ابراهیم ادهم است». لشکری از اسب فرود آمد و پای وی بوسه داد و گفت، «من بنده ام». گفت، «از آن گفتم که بنده خدای تعالی ام». و گفت، «چون آبادانی پرسیدم اشارت به گورستان کرد که آبادانی آنجاست.» گفت، «از آن گفتم که این همه ویران خواهد شد». پس گفت، «چون سر من بشکست او را دعا گفتم»، گفتند، «چرا؟» گفت، «دانستم که مرا در آن ثواب خواهد بود به سبب وی. نخواستم که نصیب من از وی نیکوئی بود و نصیب وی از من بدی بود».
بوعثمان حیری را یکی به دعوت خواند تا وی را بیازماید. چون به در خانه ای رسید اندر نگذاشت و گفت چیزی نمانده است. او برفت. چون پاره ای راه بشد از عقب برفت و وی را بخواند و باز براند. و چند بار همچنین همی کرد و وی را چون همی خواند باز می آمد. و چون همی راند باز همی شد. گفت، «نهمار، نیکو جوانمردی». گفت، « این که از من دیدی خلق سگی است. چون بخوانند بیاید و چون برانند برود. این را چقدر بود؟ » و یک روز خاکستر بر سر وی بریختند از بامی. جامه را پاک کرد و شکر کرد. گفتند، « چرا شکر کردی؟ » گفت، « کسی که مستحق آتش بود و با وی به خاکستر صلح کنند، جای شکر بود ».
(یکی از بزرگان) به رنگ سیاه بود و در نیشابور به در سرای وی گرمابه ای بود. چون وی به گرمابه شدی، خالی بکردندی. روزی خالی کردند. وی اندر گرمابه شد. گرمابه بان غافل بود. روستایی ای در گرمابه شد. وی را دید. پنداشت که وی هندوی است از خادمان گرمابه. گفت، « خیز آب بیار ». بیاورد، گفت، « برخیز گل بیاور ». بیاورد. و همچنین وی را کار همی فرمود و وی همی کرد. چون گرمابه بان درآمد و آواز روستایی شنید که وی را کار همی فرماید، بترسید و بگریخت. چون بیرون آمد، گفتند، «گرمابه بان بگریخت از این واقعه». گفت، «بگو مگریز، که جرم آن را بوده است که تخم به نزدیک کنیزک سیاه بنهاد».
عبدالله درزی رحمهم الله از بزرگان بوده است. گبری وی را درزی ای فرمودی چندبار و هربار سیم قلب به وی دادی و وی بستدی. یک بار غایب بود. شاگرد سیم قلب نگرفت، چون بازآمد گفت، «چرا چنین کردی که چندین بار است که وی با من همی کند و بر وی آشکار نکردم و از وی می ستدم تا مسلمانی دیگر را فریفته نکند به سیم قلب».
اویس قرنی رحمته الله همی رفتی و کودکان سنگ همی انداختندی اندر وی. گفت، «باری سنگ خرد اندازید تا ساق من شکسته نشود که آنگاه نماز برپا نتوانم کرد».
یکی احنف قیس را دشنام همی داد و با وی همی رفت و وی خاموش، چون به نزدیک قبیله خویش رسید بایستاد و گفت، «اگر باقی مانده است این جایگاه بگوی که اگر قوم من بشنوند تو را برنجانند».
زنی مالک دینار راگفت، «ای مرایی»، گفت نام من اهل بصره که کرده بودند، تو بازیافتی.
این است نشان کمال حسن خلق که این قوم را بوده است و این صفت کسانی باشد که خویشتن را به ریاضت از صفات بشریت پاک کرده باشند و جز حق تعالی را نبینند و هر چه نبیند از وی ببینند و هر کسی که از خویشتن نه این بیند و نه چیزی اندک که مانند این بود، باید که غره نشود و به خویشتن گمان نیکو خویی نبرد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۳ - به آقا محمد رضای عطار نراقی نگاشته
فرزندی میراز حسن را رنج افزای فیروز فرگاهم و با پیکر شمشاد هنجار و دیدار خورشید رخسارش آزاد و آسوده از سرو و ماه، پیر راهرو آگاه شیخ حسن از کاشان به ری فرمود و یاران را به رامش چهر و گوارش گفت بی نیاز از بانگ چنگ و مستی می ساخت، برگ و ساز انجمنی از دیدار پیر کهن سال روز جوانی تازه کرد و سرود رود نوازان که چون پایان مستی سر در پستی داشت، دیگر بار بلند آوازه خاست، سرکار میرزا اینک زخم اندیش ساز است و تنگ شکر خیزش نمک پریش این آغاز، شعر:
حلقه ای گرد خویشتن بکشم
تا نیاید درون حلقه پری
وین پری پیکران حلقه بگوش
شاهدی می کنند و جلوه گری
نه چندانت در دل من و دیده یاران جای نمایان است و جایگاه روشن و آیان که من گفتن توانم یا خامه نوشتن. داستان نو، اینکه سرکار شیخ با همه مهر و پیوند و پیمان و سوگند از بچه ها گذشتی کرده و فرو گذاشت این پیشه را که بدان بررسته بود نه بربسته بازگشتی آورده که اگر من بنده را از پاک یزدان فرمان بودی و نیروی کیفر و پاداش این و آن دختران مینوچهر بهشتی را با سرشت فرشتی گوهر مردانه پوش و پیمانه نوش نیاز راه و آرایش فرگاه وی می کردم.
در این چهل ساله روندگی ها و دوندگی ها و خواجگی ها و بندگی ها از تباه کاران سیاه نامه و گناه ورزان کبود جامه که سزای آذر و آزارند و در خور گزند و تیمار، بی سپاس روزه و نماز و پاس ستایش و نیاز، دو آمرزیده رستگار دیدم: نخست جهان مردمی میرزا هادی خان خراسانی که همواره گهواره تا گور باده و ساده فراهم داشت و به فر آمیزش این دو انباز دمساز، دست در شیر مرغ و جان آدم چنانچه یغما گوید:
گر گدائی رابطی می بابتی شاهد فراهم
دولتی دارد شگرف آن شیر مرغ این جان آدم
دویم یار بچه بار و مست ساغر گمار شیخ حسن که با رنج پریشانی و شکنج بی سامانی روزی بی باده نزیست و شبی بی ساده نخفت. کهنه یا نو آنچه بودش به جامی گرو بود و به بوی بچه بازی چارگامه خمخانه پوی و گرمابه رو، شعر:
بخشایش دوست را به پرهیز
نشگفت امیدوار گشتن
این تازه که گاهواره تا گور
کون کردن و رستگار گشتن
بیچاره ما که با همه ناکامی و بدنامی همه با یاد پورجوان زن پیر در بر دیدیم و بجای آب گلگون خون دل در ساغر، تا در رسته رستاخیزم بازار با چه افتد و کیفر کردار چه باشد. همشیره مهربان خواهر ملا را برادری نیک خواهم و مهراندیشی قنبرک پناه، فرمایش را اگر جان خواهی و سر جوئی به سر ایستاده ام و انجا مرا به جان آماده.
حلقه ای گرد خویشتن بکشم
تا نیاید درون حلقه پری
وین پری پیکران حلقه بگوش
شاهدی می کنند و جلوه گری
نه چندانت در دل من و دیده یاران جای نمایان است و جایگاه روشن و آیان که من گفتن توانم یا خامه نوشتن. داستان نو، اینکه سرکار شیخ با همه مهر و پیوند و پیمان و سوگند از بچه ها گذشتی کرده و فرو گذاشت این پیشه را که بدان بررسته بود نه بربسته بازگشتی آورده که اگر من بنده را از پاک یزدان فرمان بودی و نیروی کیفر و پاداش این و آن دختران مینوچهر بهشتی را با سرشت فرشتی گوهر مردانه پوش و پیمانه نوش نیاز راه و آرایش فرگاه وی می کردم.
در این چهل ساله روندگی ها و دوندگی ها و خواجگی ها و بندگی ها از تباه کاران سیاه نامه و گناه ورزان کبود جامه که سزای آذر و آزارند و در خور گزند و تیمار، بی سپاس روزه و نماز و پاس ستایش و نیاز، دو آمرزیده رستگار دیدم: نخست جهان مردمی میرزا هادی خان خراسانی که همواره گهواره تا گور باده و ساده فراهم داشت و به فر آمیزش این دو انباز دمساز، دست در شیر مرغ و جان آدم چنانچه یغما گوید:
گر گدائی رابطی می بابتی شاهد فراهم
دولتی دارد شگرف آن شیر مرغ این جان آدم
دویم یار بچه بار و مست ساغر گمار شیخ حسن که با رنج پریشانی و شکنج بی سامانی روزی بی باده نزیست و شبی بی ساده نخفت. کهنه یا نو آنچه بودش به جامی گرو بود و به بوی بچه بازی چارگامه خمخانه پوی و گرمابه رو، شعر:
بخشایش دوست را به پرهیز
نشگفت امیدوار گشتن
این تازه که گاهواره تا گور
کون کردن و رستگار گشتن
بیچاره ما که با همه ناکامی و بدنامی همه با یاد پورجوان زن پیر در بر دیدیم و بجای آب گلگون خون دل در ساغر، تا در رسته رستاخیزم بازار با چه افتد و کیفر کردار چه باشد. همشیره مهربان خواهر ملا را برادری نیک خواهم و مهراندیشی قنبرک پناه، فرمایش را اگر جان خواهی و سر جوئی به سر ایستاده ام و انجا مرا به جان آماده.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۶۳ - به احمد صفائی نوشته
دیشب اسمعیل از در آزمایش نامه دراز دامان فراخ آستین بر فرهنگ پارسی بنیاد افکند، و با آنکه دست و زبانش بدان راه و روش هیچ آشنائی نداشت، پاکیزه و شیوا و دوشیزه و زیبا به پایان برد. فرزندی میرزا جعفر به خواهش من به کاست و فزود و بست و گشاد اینک ترا نگارش کرد. این شیوه هم به کیش دانش اندوزان و هنر آموزان تازه کاری و نوبرشماری است. گروهی انبوه نگارندگان قزوین و ری و گزارندگان اصفهان و جی بر این منش رخت نهاده اند و درین روش سخت ایستاده، و داستان های ژرف پرداخته اند و کاخ های شگرف افراخته. کاش تو هم با آن مایه گرفتاری و کار و گرانباری و تیمار، از راه آزمون خم اندر پشت و خامه در انگشت می کردی.
چنان پندارم در نامه سیم چارم تو نیز دنبال پوی دسته یاران و سخن ساز رسته پارسی نگاران آئی. پیش از این باخطر گفت و گزاری آراسته ام و سخن چند ساخته و پرداخته از دست پخت اندیشه او خواسته، من او را سنجیده به جای نیاورده ام، و این خواهش از وی جز به انگیز اسعمیل نکرده، اگر راستی خام یا پخته چیزی ساخته و گوهر یا پشیزی پرداخته، بی دستکاری و آرایش و پیرایه گری یا پیرایش خود برنگارد و روانه دارد، تا پایه و مایه پیدا و آفتاب از سایه هویدا گردد، بیت:
چو در بسته باشد چه داند کسی
که گوهر فروش است یا پیله ور
کارت بسیار است و دستت گرانبار، چگونه سفارش های «تبت» و «توحید» را نگارش توان و پسته و هسته «باغ هنر» را گزارش. من هم در این پایان هستی و آغاز پیری و پستی با همه افسردگی ها و دل مردگی ها، شبی از درد زانو تابم بر پر هما و خوابم بر شاخ آهو بود. بیشه دل سگالش رنگ رنگ افتاد، و پنداری رخت نبسته اندیشه دیگر بار افکند. «باغ هنر» را روز ماهه انجام جستم، از به افتاد کار باغ هنر ماه روزه بنیاد آمد. بر این هنجارش با انداز دردی که چالش جان و مالش مرگ را هما ورد بود درهم بستم و با هم پیوسته، بیت:
گرچه تلخ آب و زمین شور و گزوگزنه گیاه
شوره تا بیخ گلو ریگ روان تا کمر است
بر ریاض ای هنری باغ بست با همه عیب
فر این فضل که تاریخ تو باغ هنر است
بسیار پوچ و هیچ است و شنیدش سخندان را مایه تاب و پیچ، ولی داستان آن هلیمی و گداست پولی داد و کشکولی هریسه ستد. نخستین دست بردش نمدپاره به شست افتاد، لب و ابرو تلخ و ترش کرد که هریسه را گوشت باید و دست پخت تو همی نمدزاید. استادش گفت پولی بیش ندادی پس همی خواهی زربفت روید. در آن خاک شور و آب تلخ و خار خشک و ریگ تر با این سال فره و رنج و دوری و درد زانو و نهاد پژمان و بیزاری از هر مایه گفت چه توان یافت، جز سرکار سید از همه چشمش نهفته دار و بهر گوش اندرناگفته مان، شعر:
شاعر نیم و شعر ندانم که چه باشد
من مرثیه گوی دل دیوانه خویشم
سخن سرائی چیست یا شیوا درائی کدام؟ جان باید کند نان باید جست خود خورد و به دیگران نیز خورانید.کیمیا کشت و کار است و سودش برگ و بار، منی جو به از خرمنی گوهر است، و از کوه سهلان کوهه تل کاهش برتر. بی انبازی در آب آشنا و بیگانه و دست یازی بر خاک دانا و دیوانه بی چشم بیکار از همه با مزدی در کیش مردم از خرمن من که خوشه از خروار بخشایش بار خداست با دامن خویش به هنگام خود به فرجام خوش بر کاو و در کار، در کوب و بردار. باری با همه گفتن ها و نهفتن ها در کار تبت و توحید آسوده مزی و مرا که از پاک رسته ام و بدان خاک بسته فرسوده مخواه، شاید جائی گردد و به فر فزایش دارو درختش از در آسایش به بخشایش یزدان سایه و شایه بر توانگر و گدائی اندازد.
چنان پندارم در نامه سیم چارم تو نیز دنبال پوی دسته یاران و سخن ساز رسته پارسی نگاران آئی. پیش از این باخطر گفت و گزاری آراسته ام و سخن چند ساخته و پرداخته از دست پخت اندیشه او خواسته، من او را سنجیده به جای نیاورده ام، و این خواهش از وی جز به انگیز اسعمیل نکرده، اگر راستی خام یا پخته چیزی ساخته و گوهر یا پشیزی پرداخته، بی دستکاری و آرایش و پیرایه گری یا پیرایش خود برنگارد و روانه دارد، تا پایه و مایه پیدا و آفتاب از سایه هویدا گردد، بیت:
چو در بسته باشد چه داند کسی
که گوهر فروش است یا پیله ور
کارت بسیار است و دستت گرانبار، چگونه سفارش های «تبت» و «توحید» را نگارش توان و پسته و هسته «باغ هنر» را گزارش. من هم در این پایان هستی و آغاز پیری و پستی با همه افسردگی ها و دل مردگی ها، شبی از درد زانو تابم بر پر هما و خوابم بر شاخ آهو بود. بیشه دل سگالش رنگ رنگ افتاد، و پنداری رخت نبسته اندیشه دیگر بار افکند. «باغ هنر» را روز ماهه انجام جستم، از به افتاد کار باغ هنر ماه روزه بنیاد آمد. بر این هنجارش با انداز دردی که چالش جان و مالش مرگ را هما ورد بود درهم بستم و با هم پیوسته، بیت:
گرچه تلخ آب و زمین شور و گزوگزنه گیاه
شوره تا بیخ گلو ریگ روان تا کمر است
بر ریاض ای هنری باغ بست با همه عیب
فر این فضل که تاریخ تو باغ هنر است
بسیار پوچ و هیچ است و شنیدش سخندان را مایه تاب و پیچ، ولی داستان آن هلیمی و گداست پولی داد و کشکولی هریسه ستد. نخستین دست بردش نمدپاره به شست افتاد، لب و ابرو تلخ و ترش کرد که هریسه را گوشت باید و دست پخت تو همی نمدزاید. استادش گفت پولی بیش ندادی پس همی خواهی زربفت روید. در آن خاک شور و آب تلخ و خار خشک و ریگ تر با این سال فره و رنج و دوری و درد زانو و نهاد پژمان و بیزاری از هر مایه گفت چه توان یافت، جز سرکار سید از همه چشمش نهفته دار و بهر گوش اندرناگفته مان، شعر:
شاعر نیم و شعر ندانم که چه باشد
من مرثیه گوی دل دیوانه خویشم
سخن سرائی چیست یا شیوا درائی کدام؟ جان باید کند نان باید جست خود خورد و به دیگران نیز خورانید.کیمیا کشت و کار است و سودش برگ و بار، منی جو به از خرمنی گوهر است، و از کوه سهلان کوهه تل کاهش برتر. بی انبازی در آب آشنا و بیگانه و دست یازی بر خاک دانا و دیوانه بی چشم بیکار از همه با مزدی در کیش مردم از خرمن من که خوشه از خروار بخشایش بار خداست با دامن خویش به هنگام خود به فرجام خوش بر کاو و در کار، در کوب و بردار. باری با همه گفتن ها و نهفتن ها در کار تبت و توحید آسوده مزی و مرا که از پاک رسته ام و بدان خاک بسته فرسوده مخواه، شاید جائی گردد و به فر فزایش دارو درختش از در آسایش به بخشایش یزدان سایه و شایه بر توانگر و گدائی اندازد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۸۹ - به یکی از نزدیکان خویش نگاشته
برون از پرده چنگ و چغانه
دراز کیش چمانی و چمانه
تهی از ننگ افسون و فسانه
به خوشتر شیوه شیوا ترانه
سرایم بر سرودی دوستانه
مه مشکو چراغ انجمن را
توان بخشای جان نیروی تن را
بهار بوستان آب چمن را
فروغ خامشی تاب سخن را
بزرگ استاد خود ملاحسن را
که بارنامه نامی که به خرده خامی خامه بر دست پخت تیشه آذر و کارنامه کلک مانی راندی، کلبه و کوی دوستان را که از در تنگی و ننگی کریچه درد و رنج بود و دریچه تیمار و شکنج به تاب روی نگارین و آب چهر بهارین، نظم:
باغ گل هشت کاخ مینو آورد
داغ دل هفت چرخ مینا افکند
روز جدائی را رازی گله انباز ساخته آمد و رزم تنهائی را غریوی شکیب او بار پرداخته. آری بر این گفته گرفت نشاید. و آزموده مردم را شگفت نیاید. بهم آموختگان را هم چاره هم آمیختن است نه از هم گسیختن . تنها نه تو آلوده این تیره گردی و فرسوده این خیره درد، دام اندیش این تنگ زندانی و مشت آزمای این سخت سندان. اگر نه آنستی که در یاسای من سوگند گرایان دروغ درایانند و گواهی تراشان گزاف سرایان، پاک روان بزرگان را گواه آوردمی که از آن هنگام که استادی باد شتاب بدرود ری کرد و با درنگی سهلان سنگ جای در رامشگاه جی جست، گاهی بدان خرم خرگاه و فرخ فرگاه که ترا پیوسته بار نشست بود و مرا گاه و بیگاه ساز گذشت، سال و ماهی راه نجستم و باز ننشستم:
دل به مهر که توان بست چو شد دوست ز دست
رنگ و بوی از چه توان جست چو گل ریخت ز شاخ
آمیخت و پیوست و خاست و نشست را اگر یک از این شش سود نروید و جویای پیوند و آمیزش بردن از این اندیشه پوید، زندگانی و هنگام وی سودائی سراسر زیان خواهد بود و هزار باره گسیختن و گریختن بهتر از آن است. اندوخت سیم و زر یا آموخت دانش و هنر، فزود استواری و استخوان یا چاره ویرانی و زیان، از در مهر و یاری یا از سر بیم و ناچاری، چون مرا از در یاری در تو رای و روئی بود و ترا نیز با نگارش های پارسی پیکر خواست و خوئی، ناگزر از دو سوی آمد و رفتی می خاست و گفت و شنودی می رفت. از آن نوبت که رشته آمیز را گسستن رست و پیمان پیوستگی را شکستن، خامه از سروا و سرود دری درائی ساز خاموشی گرفت، و دل افسانه و افسون پهلوی را خامه فراموشی راند. اگر هم بیگاه و گاهی یا سال و ماهی به در خواه کس یا زدلخواه خود نامه ای بر دست آرم و خامه در شست، بی آنکه از در بازگشت نگاهی گمارم و زنگی زادگان برهنه خوشوقت را که رخت زیبائی و بخت پذیرش نیست کفش و کلاهی گذارم، این و آن به هوس می برند و از پس و پیش می درند و بامدادان دیگر پاره پاره بر سر کوی و برزن بادبرک کودکان بازی گوش است، یا کهنه کاغذ پیران دارو فروش. اگرچه هر مایه سرد و خام و یاوه و ژاژ که کلک سیاه نامه من درهم سرشته و برهم نوشته جز لته داروفروشان نباید و همان بادبرک لاغ سازان بازی گوش شاید.
ولی چون گروهی مردم از در دلجوئی من خواستارند و به مهرش از آب و آتش پاسدار، اگر ژاژی از نو نگار افتد یا از آن کهنه نگارش های در پا رفته چیزی به دست آید، بدستور دیرینش از در شوریده کاری پراکنده نمی مانم و کام ناکام به یکی از ایشان می رسانم.
پیش پوی خواستاران و پیش جوی پاسداران یار دیرینه حاجی محمد اسمعیل طهرانی از سر مهربانی و دل سوزی نه پرده دری و کین توزی، چهار سال افزون همی شد که از هفتاد من کاغذ نسکی پرداخته است و سنجیده و نسنجیده آورده من و پرورده دیگران را یاوه و شیوانامه ژرف ساخته و همچنین بر نام من هر چه در هر جا بیند و از هر کس هرچه نیوشد بی آنکه از در دید نگاهی گمارد و بر راست یا دروغ آن گواهی گزارد به زر و زاری و زور می رباید و بر گرد کرده های چهار ساله در می فزاید.
بارها پیدا و پنهان ساز لابه ها داده ام و از سیم سره و زر سارا نیازها فرستاده مگر آن روزنامه رسوائی را بازستانم و بر آتش سوخته خود را در زیست و مرگ از نفرین و دشنام هر پخته و خام باز رهانم. همه گوش از شنفتن گران دارد و هوش از پذیرفتن بر کران. باری کما بیش یکصد و سی نامه نوشته های پارسی پیکر را بر نگاشته است و انباز نگارش های پیشین داشته، اگر شما را از این گیاه بی آب و رنگ ناز و ننگی نیست و به دستور دیرین دل و دست دانش دوست را به نگاشتن و داشتن انداز و آهنگی هست، از ایشان بخواهند مرا دل و دستی که چیزی توانم نگاشت نیست . فرزندی ابراهیم هم از خواندن و نوشتن هنگامی ندارد اگر نه این بود خود بی سپاس تراشی و خواهش پاداشی بندگی می کردم. زندگی که نه در راه دوستان است مرگ از آن خوشتر، درود و ستایشی پاک از آلایش تیتال و آرایش تر فروشی به سرکار گرامی سرور مهربان مسکین بسته به مهربانی شما است و نغز و زیبا گفتن بر گردن کاردانی شما.
دراز کیش چمانی و چمانه
تهی از ننگ افسون و فسانه
به خوشتر شیوه شیوا ترانه
سرایم بر سرودی دوستانه
مه مشکو چراغ انجمن را
توان بخشای جان نیروی تن را
بهار بوستان آب چمن را
فروغ خامشی تاب سخن را
بزرگ استاد خود ملاحسن را
که بارنامه نامی که به خرده خامی خامه بر دست پخت تیشه آذر و کارنامه کلک مانی راندی، کلبه و کوی دوستان را که از در تنگی و ننگی کریچه درد و رنج بود و دریچه تیمار و شکنج به تاب روی نگارین و آب چهر بهارین، نظم:
باغ گل هشت کاخ مینو آورد
داغ دل هفت چرخ مینا افکند
روز جدائی را رازی گله انباز ساخته آمد و رزم تنهائی را غریوی شکیب او بار پرداخته. آری بر این گفته گرفت نشاید. و آزموده مردم را شگفت نیاید. بهم آموختگان را هم چاره هم آمیختن است نه از هم گسیختن . تنها نه تو آلوده این تیره گردی و فرسوده این خیره درد، دام اندیش این تنگ زندانی و مشت آزمای این سخت سندان. اگر نه آنستی که در یاسای من سوگند گرایان دروغ درایانند و گواهی تراشان گزاف سرایان، پاک روان بزرگان را گواه آوردمی که از آن هنگام که استادی باد شتاب بدرود ری کرد و با درنگی سهلان سنگ جای در رامشگاه جی جست، گاهی بدان خرم خرگاه و فرخ فرگاه که ترا پیوسته بار نشست بود و مرا گاه و بیگاه ساز گذشت، سال و ماهی راه نجستم و باز ننشستم:
دل به مهر که توان بست چو شد دوست ز دست
رنگ و بوی از چه توان جست چو گل ریخت ز شاخ
آمیخت و پیوست و خاست و نشست را اگر یک از این شش سود نروید و جویای پیوند و آمیزش بردن از این اندیشه پوید، زندگانی و هنگام وی سودائی سراسر زیان خواهد بود و هزار باره گسیختن و گریختن بهتر از آن است. اندوخت سیم و زر یا آموخت دانش و هنر، فزود استواری و استخوان یا چاره ویرانی و زیان، از در مهر و یاری یا از سر بیم و ناچاری، چون مرا از در یاری در تو رای و روئی بود و ترا نیز با نگارش های پارسی پیکر خواست و خوئی، ناگزر از دو سوی آمد و رفتی می خاست و گفت و شنودی می رفت. از آن نوبت که رشته آمیز را گسستن رست و پیمان پیوستگی را شکستن، خامه از سروا و سرود دری درائی ساز خاموشی گرفت، و دل افسانه و افسون پهلوی را خامه فراموشی راند. اگر هم بیگاه و گاهی یا سال و ماهی به در خواه کس یا زدلخواه خود نامه ای بر دست آرم و خامه در شست، بی آنکه از در بازگشت نگاهی گمارم و زنگی زادگان برهنه خوشوقت را که رخت زیبائی و بخت پذیرش نیست کفش و کلاهی گذارم، این و آن به هوس می برند و از پس و پیش می درند و بامدادان دیگر پاره پاره بر سر کوی و برزن بادبرک کودکان بازی گوش است، یا کهنه کاغذ پیران دارو فروش. اگرچه هر مایه سرد و خام و یاوه و ژاژ که کلک سیاه نامه من درهم سرشته و برهم نوشته جز لته داروفروشان نباید و همان بادبرک لاغ سازان بازی گوش شاید.
ولی چون گروهی مردم از در دلجوئی من خواستارند و به مهرش از آب و آتش پاسدار، اگر ژاژی از نو نگار افتد یا از آن کهنه نگارش های در پا رفته چیزی به دست آید، بدستور دیرینش از در شوریده کاری پراکنده نمی مانم و کام ناکام به یکی از ایشان می رسانم.
پیش پوی خواستاران و پیش جوی پاسداران یار دیرینه حاجی محمد اسمعیل طهرانی از سر مهربانی و دل سوزی نه پرده دری و کین توزی، چهار سال افزون همی شد که از هفتاد من کاغذ نسکی پرداخته است و سنجیده و نسنجیده آورده من و پرورده دیگران را یاوه و شیوانامه ژرف ساخته و همچنین بر نام من هر چه در هر جا بیند و از هر کس هرچه نیوشد بی آنکه از در دید نگاهی گمارد و بر راست یا دروغ آن گواهی گزارد به زر و زاری و زور می رباید و بر گرد کرده های چهار ساله در می فزاید.
بارها پیدا و پنهان ساز لابه ها داده ام و از سیم سره و زر سارا نیازها فرستاده مگر آن روزنامه رسوائی را بازستانم و بر آتش سوخته خود را در زیست و مرگ از نفرین و دشنام هر پخته و خام باز رهانم. همه گوش از شنفتن گران دارد و هوش از پذیرفتن بر کران. باری کما بیش یکصد و سی نامه نوشته های پارسی پیکر را بر نگاشته است و انباز نگارش های پیشین داشته، اگر شما را از این گیاه بی آب و رنگ ناز و ننگی نیست و به دستور دیرین دل و دست دانش دوست را به نگاشتن و داشتن انداز و آهنگی هست، از ایشان بخواهند مرا دل و دستی که چیزی توانم نگاشت نیست . فرزندی ابراهیم هم از خواندن و نوشتن هنگامی ندارد اگر نه این بود خود بی سپاس تراشی و خواهش پاداشی بندگی می کردم. زندگی که نه در راه دوستان است مرگ از آن خوشتر، درود و ستایشی پاک از آلایش تیتال و آرایش تر فروشی به سرکار گرامی سرور مهربان مسکین بسته به مهربانی شما است و نغز و زیبا گفتن بر گردن کاردانی شما.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۳۳ - به دوستی نگارش رفت
هنگامی که از بیداد سردار در فراخای جهان در بدر بودم و آسیمه سر پی سپر، سالی را در اصفهان ناچارم به مرز عرب نامه نگار بایستی شد، و گزارش نامی از وی ناگزر بود. چون دلی از دستش سوخته داشتم و روانی به آذر آزار افروخته دست و خامه بر آن شد که از او به نکوهش و دشنام یاد آورده و خاک نام و ناموسش بی هیچ دریغ و افسوس برباد دهد. خرد خرده دان بانگ برزد که این کار نه بر هنجار کاردانی است و بر بازو نشره کامرانی، مایه پریشانی و پشیمانی.پند خود را کاربند آمدم و از روی ستایش درودی دانا پسند راندم. پیوند نامه بدان دوست و رسیدن کاروان سمنان، چون کردار و پاداش دوش به دوش افتاد. یکی از مردم کاروان که با من آشنا بود تا فرزندش به دبستان بر خواند از آن مرد خواست و گرفت و با خود برد، بردر الکای خوار که فرمان فرمای آن سمنان سار با سردار بود. میرزا محمد خواری که همواره دوست و نیکخواه رهی بود از روزگار پریشان من آگهی جست، خداوند نامه گفتش در اصفهان است. نامه ای هم به کربلا بر نگاشته. اینک بر من است، و همان بر چگونگی روزگارش گواهی روشن.
خان خوار از یار سمنان نامه باز جست و خود را برداشت، هنوز از انجمن به خانه نفرموده سردار او را چاراسبه به سمنان خواست، هنگامی رسید که سردار از آتش خشم دودش به سر همی شد و گفتارش با این بنده افتاده از گرز و نیزه و تیغ و تیر همی رفت. سواری چند نیز از در چاپاری و بیچاره آزاری زین بر راه انجام نهاده به کند و کوب خانه، و بند و چوب خویشان و بستگان من ایستاده اند. یار خواری راه خشم و پرخاش ودست آویز پیدا و فاش را جویا شد. گفتند: یغما سخنی دو در نکوهش سرکار سردار درهم بسته، سخن چینی که بی گناهی پیدا از او خسته بود ودل از مهرش رسته داشت از در دو بهم زنی ها که کیش بدگهران است و آئین بی هنران در گوش سردار سرودمایه این همه جوش و خروش آن داستان است و اینک گرد هستی وی و کسانش بر آسمان آئین مردمی کیش گرفت و نامه را بر دست نهاده فرا پیش رفت که نیک خواهی که نامه ای بدین روش از بوم عجم به مرز عرب فرستند، بی هیچ گفتگو چنین چیزها که دشمن خاک در دهان گوید از عراق به سمنان نخواهد فرستاد.
چون دبیر از شیوا زبان نامه فرو خواند، سردار در اندیشه فرو ماند. دیگر دوستان نیز از گوشه و کنار یار خواری را در راست داشتن یاری کرده یکباره از مکافاتش چالش برگشت و به آزار و مالش سخن چین یاوه درا فرمان راند. هر چه خواست کرد، هر چه داشت برد و بیش از آنچه در بند نگارش و گزارش آید، به باره من اندر سخن های زیبا فرمود. چندی بر این روش انجمن ها ساخت تا زنده بود با من راه خشنودی سپردی و به پاسداری و سپاسگزاری نام بردی.
فرزند من از این داستان دور و دراز نه راز کاردانی راندن خود است و نه افسانه مهربانی سردار خواند، همه از آن است که بدانی نامه چنان باید نگاشت که اگر به دست دوست یا دشمن افتد یا داستان هزار انجمن گردد، روانی فرسوده نشود، تو از خرده گیری های مردم باریک بین آسوده مانی مصرع: هان ای جوان که پیر شوی پند گوش کن. و کارهای جهان را بر هنجاری که باید و شاید نیازموده اگر اندرز من که نادره روزگارم خوار گیری و در نپذیری پشیمانی خواهد زاد. زندگانی پاینده باد و کامرانی فزاینده.
خان خوار از یار سمنان نامه باز جست و خود را برداشت، هنوز از انجمن به خانه نفرموده سردار او را چاراسبه به سمنان خواست، هنگامی رسید که سردار از آتش خشم دودش به سر همی شد و گفتارش با این بنده افتاده از گرز و نیزه و تیغ و تیر همی رفت. سواری چند نیز از در چاپاری و بیچاره آزاری زین بر راه انجام نهاده به کند و کوب خانه، و بند و چوب خویشان و بستگان من ایستاده اند. یار خواری راه خشم و پرخاش ودست آویز پیدا و فاش را جویا شد. گفتند: یغما سخنی دو در نکوهش سرکار سردار درهم بسته، سخن چینی که بی گناهی پیدا از او خسته بود ودل از مهرش رسته داشت از در دو بهم زنی ها که کیش بدگهران است و آئین بی هنران در گوش سردار سرودمایه این همه جوش و خروش آن داستان است و اینک گرد هستی وی و کسانش بر آسمان آئین مردمی کیش گرفت و نامه را بر دست نهاده فرا پیش رفت که نیک خواهی که نامه ای بدین روش از بوم عجم به مرز عرب فرستند، بی هیچ گفتگو چنین چیزها که دشمن خاک در دهان گوید از عراق به سمنان نخواهد فرستاد.
چون دبیر از شیوا زبان نامه فرو خواند، سردار در اندیشه فرو ماند. دیگر دوستان نیز از گوشه و کنار یار خواری را در راست داشتن یاری کرده یکباره از مکافاتش چالش برگشت و به آزار و مالش سخن چین یاوه درا فرمان راند. هر چه خواست کرد، هر چه داشت برد و بیش از آنچه در بند نگارش و گزارش آید، به باره من اندر سخن های زیبا فرمود. چندی بر این روش انجمن ها ساخت تا زنده بود با من راه خشنودی سپردی و به پاسداری و سپاسگزاری نام بردی.
فرزند من از این داستان دور و دراز نه راز کاردانی راندن خود است و نه افسانه مهربانی سردار خواند، همه از آن است که بدانی نامه چنان باید نگاشت که اگر به دست دوست یا دشمن افتد یا داستان هزار انجمن گردد، روانی فرسوده نشود، تو از خرده گیری های مردم باریک بین آسوده مانی مصرع: هان ای جوان که پیر شوی پند گوش کن. و کارهای جهان را بر هنجاری که باید و شاید نیازموده اگر اندرز من که نادره روزگارم خوار گیری و در نپذیری پشیمانی خواهد زاد. زندگانی پاینده باد و کامرانی فزاینده.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۶ - به یکی از بزرگان نوشته
فدای وجودت شوم، دستخط مبارک تارک افتخارم به افلاک سود. سپاس سلامت ذات مقدس و پاس مراحم ملوکانه را چهر سجود بر خاک مالیدم. گوشت و پوست و خونم پرورده نمک و نان و عوارف و احسان نواب والاست.چگونه از شکرگزاری خاموش توانم زیست یا از عرض عبودیت و عهد بندگی فراموش یارم کرد. سال نخست که از ولایت سفر کردم سی و دو سال مماشات غربت آزمودم. پس از رجعت اولیای رشک و اصحاب حسد بی سوابق معادات رای خلاف گزیده سال به پایان نرفته، ناگزیرانه راه دارالخلافه سپردم.دوازده سال بار رنج آزمای کربت غربت شدم. بعضی از اقارب به دارالملک آمده بر بازگشت و لایت تشبیبات و تقریبات ساختند.فرط پیری و خستگی فریبم داده و رخت رجوع بدین بیغوله دیو کشید.
هنوز سر و تن از گرد راه نرفته همان بازی ها که رسم اصحاب حقد و نفاق راست، نو کردند. تدلیس شیطان و دمدمه شیاطین انسیه نیز دستیار فتنه و فساد آنان شده، بی گناه و بی جهت مرا رنجی دادند و شکنجی پرداختند، و چیزها تراشیدند که به مرتضی علی سلام الله علیه خیال نمی بستم، در فطرت ابنای زمان این مایه خباثت و خیانت یافت تواند گشت. باری از عهد ورود تا اکنون که غره جمادی الثانیه است زحمتی می کشم و رحمتی از هیچ در پیدا نیست، شعر:
دام صعب است مگر یار شود لطف خدای
ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم
خود می دانند این مدت درنگ دارالخلافه غالب اوقات در خدمت خدام اجل امجد اکرم ذخر الامراء العظام خداوندی سرکشیک چی باشی دام اقباله العالی بودم. در همه احوال خاکساری و سازگاری و درویشی و آرام و قناعت و همه حالات مرادیده و احاطه کلی بر اوصاف من دارد. در خدمت ایشان به عریضه و پیغام من باب هوای نفس و اغوای اعادی تهمت های غریب غریب که در سجیت من نبوده و نیست برمن بستند، و پسر مرا بی گناه و بی خیانت بدنام نمودند. چون یکصد و بیست فرسنگ راه است استکشاف درست نتوانست فرمود. مکرر هم عریضه فرستادم معاندین نگذاشتند به نظر ایشان برسد. ذلت و خواری خاکسار و بستگان طول کشید و به کلی دشمن کام شدم و این آخر عمر بی خیانت در اختیار چون ایشان خداوندی بزرگ و مهربان کارم به خرابی و رسوائی کشید.اگر نواب اشرف صلاح دانند بی گناهی من و گزاف دشمن های ولایتی را به سرکار ایشان در مجلسی خاص اظهار نمایند. چنان پندارم التفاتی به جبران خرابی و دفع اذیت دشمنان بفرمایند. چنانچه پس از اطلاع نیز التفاتی نفرمودند اولا من پیش نفس خود در عرض حال خجل نخواهم بود.
قبله گاهی میرزا ابراهیم عزم اندیش خدمت است چنان پندارم شطری وقایع من و معاندین را مستحضر باشد عرض خواهد نمود تا التفات ملوکانه سرکار چه کند. انشاء الله در مراقبت کسان ایشان که در حقیقت از خود من می باشند کوتاهی نخواهم کرد. خدام اشرف والاقدر او را درست بدانند و ملوکانه تربیت و تقویت نمایند، که در پناه رحمت والا از شماتت دوست و ملامت دشمن آزاد گردد. اگر تقویت اشرف والا نباشد او را هم آسوده نخواهند گذاشت، و بایست عیال او را از دست اعادی بی محرم روانه طهران یا عتبات نمود. اگر کاری می فرمودید که سرکار خداوندی سرکشیک چی باشی دام اقباله دو کلمه به احضار من صادر می فرمودند این بقیت عمر جانم از شریک ولایتی خود و بدخواه خلاص می شد. شما می دانید من توقع مال و منصب و مواجب ندارم خدمت مفت را هم به همه کس رایگان می کنم. از احضار من ضرر و زیانی نخواهد رسید. کوتاهی مفرمائید که دیده در راه است. پیوسته صدور ارقام علیه و احکام سنیه را مترصدم، انبازان محفل والا را یکان یکان به جان و دل سگ و بنده ام. استدعای پاس ودیعه بندگی است، صاحب اختیارید.
هنوز سر و تن از گرد راه نرفته همان بازی ها که رسم اصحاب حقد و نفاق راست، نو کردند. تدلیس شیطان و دمدمه شیاطین انسیه نیز دستیار فتنه و فساد آنان شده، بی گناه و بی جهت مرا رنجی دادند و شکنجی پرداختند، و چیزها تراشیدند که به مرتضی علی سلام الله علیه خیال نمی بستم، در فطرت ابنای زمان این مایه خباثت و خیانت یافت تواند گشت. باری از عهد ورود تا اکنون که غره جمادی الثانیه است زحمتی می کشم و رحمتی از هیچ در پیدا نیست، شعر:
دام صعب است مگر یار شود لطف خدای
ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم
خود می دانند این مدت درنگ دارالخلافه غالب اوقات در خدمت خدام اجل امجد اکرم ذخر الامراء العظام خداوندی سرکشیک چی باشی دام اقباله العالی بودم. در همه احوال خاکساری و سازگاری و درویشی و آرام و قناعت و همه حالات مرادیده و احاطه کلی بر اوصاف من دارد. در خدمت ایشان به عریضه و پیغام من باب هوای نفس و اغوای اعادی تهمت های غریب غریب که در سجیت من نبوده و نیست برمن بستند، و پسر مرا بی گناه و بی خیانت بدنام نمودند. چون یکصد و بیست فرسنگ راه است استکشاف درست نتوانست فرمود. مکرر هم عریضه فرستادم معاندین نگذاشتند به نظر ایشان برسد. ذلت و خواری خاکسار و بستگان طول کشید و به کلی دشمن کام شدم و این آخر عمر بی خیانت در اختیار چون ایشان خداوندی بزرگ و مهربان کارم به خرابی و رسوائی کشید.اگر نواب اشرف صلاح دانند بی گناهی من و گزاف دشمن های ولایتی را به سرکار ایشان در مجلسی خاص اظهار نمایند. چنان پندارم التفاتی به جبران خرابی و دفع اذیت دشمنان بفرمایند. چنانچه پس از اطلاع نیز التفاتی نفرمودند اولا من پیش نفس خود در عرض حال خجل نخواهم بود.
قبله گاهی میرزا ابراهیم عزم اندیش خدمت است چنان پندارم شطری وقایع من و معاندین را مستحضر باشد عرض خواهد نمود تا التفات ملوکانه سرکار چه کند. انشاء الله در مراقبت کسان ایشان که در حقیقت از خود من می باشند کوتاهی نخواهم کرد. خدام اشرف والاقدر او را درست بدانند و ملوکانه تربیت و تقویت نمایند، که در پناه رحمت والا از شماتت دوست و ملامت دشمن آزاد گردد. اگر تقویت اشرف والا نباشد او را هم آسوده نخواهند گذاشت، و بایست عیال او را از دست اعادی بی محرم روانه طهران یا عتبات نمود. اگر کاری می فرمودید که سرکار خداوندی سرکشیک چی باشی دام اقباله دو کلمه به احضار من صادر می فرمودند این بقیت عمر جانم از شریک ولایتی خود و بدخواه خلاص می شد. شما می دانید من توقع مال و منصب و مواجب ندارم خدمت مفت را هم به همه کس رایگان می کنم. از احضار من ضرر و زیانی نخواهد رسید. کوتاهی مفرمائید که دیده در راه است. پیوسته صدور ارقام علیه و احکام سنیه را مترصدم، انبازان محفل والا را یکان یکان به جان و دل سگ و بنده ام. استدعای پاس ودیعه بندگی است، صاحب اختیارید.