عبارات مورد جستجو در ۷۷۵ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۲۴
بیداری چشم و خواب بختم نگرید
بر دست فنا غارت رختم نگرید
نه مرده، نه زنده، همچو باد نوروز
اندر تن سست جان سختم نگرید
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۲۸
آنان که زوصلشان دلم می بالید
جانم زفراقشان فراوان نالید
ناگاه دهان گورشان بی دندان
چون آب بخورد و خاک در لب مالید
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۳۴
یارب که چگونه خفت دوش اندر خاک
وان سیمین وی چگونه بپذیرد خاک (؟)
.....خدایا گنهش
چون رفت بیک بارگهی اندر خاک (؟)
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۷۰ - وقال ایضاً فی الموعظة
ایا بگام هوس راه عمر پیموده
هنوز سیر نگشتی ز کار بیهوده
روا بود که توعمری بسربری که درآن
نه تو زخودنه کسی ازتوگرددآسوده؟
میاز دست بخوان جهان که عقل براو
ندیدجزدل بریان واشک پالوده
کسی توقع بخشایش ازتوچون دارد
بعمرخوش توبرخویشتن نبخشوده؟
گره برابرو و کیسه نهاده یی وآنگاه
زبان ودست بدشنام و جور بگشوده
روان آدم می نازد از چو تو خلفی
که حورعین بفروشی بشاة موقوده
زعرش تابثری ازپی تودربیگار
توجزکفایت خودرادرآن بنستوده
دل شکسته پسندندناقدان بصیر
درست قلب نخواهندروی اندوده
اگرخودآتشی ای میر،هم فرو میری
وگرخودآهنی ای خواجه،هم شوی سوده
مکونات نپیچند سر ز فرمانت
اگرتودست بداری خلاف فرموده
بچشم خویش بدیدی وباورت هم نیست
عجایبی که چنان هیچ گوش نشنوده
شد از بسیط جهان کاسته سه چاراقلیم
ترا بیک جو در اعتبار نفزوده
چه تخمهای برومندرابباغ جهان
زمانه کشته وپس نارسیده بدروده
چه شمعهای دل افروز رابباداجل
جهان بکشته واندوه بررخش دوده
کجاشدندسلاطین که چرخ باعظمت
غبار درگهشان جزبدیده نبسوده؟
سرسنان یکی روی مه خراشیده
سم سمند یکی پشت گاوفرسوده
شب دراز ز آواز پاسبانانشان
ستارگان را تا روز دیده نغنوده
چنان بخواب عدم درشدندناگاهان
که شد ز هستی ایشان وجود پالوده
خراب وهالک،درپای مستی افتادند
بکاسۀ سرشان بادخاک پیموده
تن ملوک جهان بین درآرزوی کفن
زخاک خوار تر افتاده توده برت وده
بپای اسب خران همچونعل سوده سری
کلاه گوشۀ نخوت برآسمان سوده
به پشت پای ملامت زده وحوش وسباع
رخی ز ناز بآیینه روی ننموده
شکیل پای ستوران شده سرزلفی
کز او گره بجز از دست شانه نگشوده
کجاست آن تن و اندام سایه پرورده؟
کجاست آن رخ چون آفتاب نزدوده
چه کردآن همه سیم بغارت آورده؟
که خورد آن همه زر بزور بربوده؟
زپشت اسب جداگشته شاه رخ برخاک
پیاده مانده سرش پای پیل بشخوده
رخی که سایۀ برگ گلش نیازرده
لبی که هم زخودش بوسه آرزو بوده
زبان تیغ بلب روی این بخاییده
دهان سگ بزبان کام آن بیالوده
نه هیچ فایده این را زعدت ولشکر
نه هیچ حاصلی آنرازرقیه وعوده
ببینی،ارتوکنی بازچشم عبرت بین
که نسیه هاهمه نقدست وبوده نابوده
زخاک سجده گه وآب چشم یاری خواه
که جزبدین نشودپاک جان آلوده
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۸۴ - وله فی مرثیة الصّدر رئیس الدّین محمود رحمه الله
دریغا که پژمرده شد ناگهانی
گل باغ دولت بروز جوانی
بحسرت برفت از جهان رادمردی
که بودش بر اقلیم دین قهرمانی
سپیده دم روز اقبال بودش
بدین تیره شب خود کرا بدگمانی؟
دریغا چنان کامرانی که ناگه
شکستند در کام او کامرانی
ز تابوت کردست اجل تخته بندش
چو سرو سهی قامت پهلوانی
نهالی سرافراز بد لیک گردون
نداد آبش از چشمۀ زندگانی
ز گلبرگ او چون بر آمد بنفشه
ز آفت برو جست باد خزانی
بوقتی که آمد گل از غنچه بیرون
شد اندر کفن همچو غنچه نهانی
جهانا ترا شرم ناید که بی او
کنی عرضه بر ما گل بوستانی
به پیرانه سر خودجوانی کنی، پس
بقهر از جوانان جوانی ستانی
چو کشتی بباد فنا شمع دین را
چراغ گل از خار بر می دمانی
نبخشودی آخر بر آن سرو قامت
چه سنگین دلیّ و چه نامهربانی!
چه انگام سرسبزی تست، شهری
سیه گشته زین ماتم ناگهانی؟
چه رنگ آورد ارغوان، کرده خلقی
ز خون جگر جامه ها ارغوانی؟
لب لالۀ دل سبک چند خندد
نمی ترسد آخر از این دلگرانی
ز باد فنا ریخت در دامن گل
گلی تازه تر از گل بوستانی
فرو بسته او همچو غنچه دهن خشک
بسوسن نه لایق بودتر زبانی
خرامنده سروا! نگویی چه بودت؟
که امروز گرد چمن ناچمانی
چو نرگس یکی دیده از خواب بگشا
ز بیماری ار چند بس ناتوانی
نشستست صدر جهان بار داده
تو غایب چرایی؟ همانا ندانی
نه زی بارگاه برادر خرامی
نه ما را سوی حضرت خویش خوانی
نه یکران آسوده را بر نشینی
نه جعد بشولیده را بر نشانی
بساجان که دادند دی در قدومت
یکی از نهیب و دگر مژدکانی
پس از انتظار دراز تو الحق
نه این چشم می داشتند ارمغانی
نمد زینت از یک سفر ناشده خشک
بدین گرمی آخر کجا می داونی؟
رهی دور در پیش داری و ترسم
که این نوبت اندر سفر دیرمانی
تو بس چابکی در سواری و لیکن
چو بین بود مرکبت چون برانی؟
ز بالای چرخست نام تو گرچه
ز زیر زمین می دهندت نشانی
چو آنجا مقام تو محمود آمد
نگردی درین خاکدان ایرمانی
بنالید ای دوستان و بگریید
بر آن طلعت خوب و فرّ کیانی
بخند ای بداندیش او از وفاتش
ز چنگال مرگ ار برستن توانی
چه شادی کنی ای بد اندیش کاخر
دهد دور گردونت از این دوستکانی
همیشه پی شادمانی غم آرد
چنین بود تا بود گیتیّ فانی
هم از صبر جوشن کنیم ار چه سستست
گشاده چو شد ناوک آسمانی
بحمدالله ار چه ستاره فرو شد
بجایست خورشید چرخ معانی
امام جهان، رکن دین، صدر عالم
سرافراز ایّام، نعمان ثانی
چو بر جا بود رکن، باطل نگردد
ز نقصان یک خشت اصل مبانی
ایا سرفرازی که این هفت گردون
کند بام قدر ترا نردبانی
مبینام یک روزت از جای رفته
که تو قطب اقبال این خاندانی
تو خورشید شرعی و او ماه ملّت
شده روشن از هر دو چشم امانی
میان شما خاک چون حایل آمد
قمر منخسف شد، تو جاوید مانی
ترا واپسین انده این باد و آنرا
که شادست ازین، واپسین شادمانی
نه بر وفق ذوقست این شعر لیکن
مرامی نیاید ز من هم نهانی
خدایا! درین ساعت از گنج رحمت
هزاران لطیفه بخاکش رسانی
ز فرزند و جاه و جوانی و دولت
تمتّع ده این خواجه را جاودانی
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۵۵ - وله ایضا
بهار ار چه بهشتی راسیتنست
دل رنجور او با ما به کینست
ز باغ و نو بهار آنرا چه حاصل
که سرو و سوسنش زیر زمینست؟
گلین اندام او را حال چونست
که در وقت گلش بستر گلینست؟
شکوفه ناشکفته در دل شاخ
چو در تابوت روی نازنینست
حجاب خاک اگر برگیری از پیش
همه پر نرگس و پر یاسمینست
تو پنداری که در هر ذرّة خاک
رخ و چشم نگاری در کمینست
همی ریزد گل نو رسته در خاک
از ایرا نالۀ بلبل حزینست
گیاهی بر دمد سروی بریزد
چه شاید کرد رسم عالم اینست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۷۰ - وله ایضا
شب من روز در کنار گرفت
مشک کافور را ببار گرفت
شام را صبحدم هزمت کرد
لشکر روم زنگبار گرفت
عارضم از سیه گری بگریخت
خوی چرخ سپید کار گرفت
پیر پنبه ست عمر را پیری
زان سرم شکل پنبه زار گرفت
ید بیضای موسوی ناگاه
سر و ریش من استوار گرفت
رنگ رویم ز بیم مرگ برفت
مویم او را به زینهار گرفت
مار پیسه ست موی من که ازو
طبع من نفرتی هزار گرفت
پس من آن ساده طبع عنقره ام
که به دستم زمانه مار گرفت
گر ضرورت بود شب آبستن
پس شب من بروز بار گرفت
چون نبد روزگار یکرنگی
موی من رنگ روزگار گرفت
روز و شب را سبب دورنگی بود
که همه خلق ازو شمار گرفت
در شب محنتم که روز امید
از سیاهیش رنگ قار گرفت
بر سرم پیری اتشی افروخت
که ازو جان من شرار گرفت
لاجرم یاوگیّ انده و غم
راه این سینۀ فگار گرفت
زآنکه در شب چو روشنایی دید
یاوگی پیش او قرار گرفت
مختصر کن دلا حدیث هوس
چون شب عمر اختصار گرفت
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۱۲ - وله ایضا
مرا سیّ و دو خدمتکار بودند
همه یک خانه و یک روی و یک رای
و شاقانی چو مروارید خوشاب
سمن دیدار و خندان و شکر خای
همه سر تیز و سخت و چست و چالاک
همه پاکیزه روی و چهره آرای
یکایک از بن دندان بکارم
زده صف در صف و استاره بر پای
همه ثابت قدم انگام کوشش
همه در وقت راحت لذّت افزای
اگر خود فی المثل یک لقمه بودی
بخوردندی همه با هم بیکجای
بهر کاری که من فرمود میشان
بکردندی نجنبیدندی از جای
کنون بعضی از ایشان خود نماندند
ز آسیب سپهر حادثه زای
ز خان و مان بیفتادند ناکام
مگر جاجا یکی تنها و دروای
دوسه ناخوش قد زشت تبه رنگ
ز یکدیگر جدا بیگانه آسای
همه بی مغز و سست و کندوکاهل
بفرسوده ز چرخ عمر فسای
به روز از دست اینم بانگ و فریاد
به شب از رنج آنم ناله و وای
همی جنبد و زوری نیست در پای
نه در ایشان و نه در کار فرمای
منم اکنون و این یک لقمة گوشت
خداوندا بر این تنها ببخشای
کمال‌الدین اسماعیل : ترکیبات
شمارهٔ ۱۱ - فی المرائی من کلامه و له فی مرثیه الصّدر الشّهید رکن الدّین صاعد قدس الله روحه العزیز
کو خروش و شغب و ناله، چراخاموشید؟
خواجه راحال برین حال و شما باهوشید
عصمت آواره شد و امن چو راحت بگریخت
عافیت رخت برون برد و شماخاموشید
گربدانید حقیقت که چه کار افتادست
همچنین زنده همانا که بخود برجوشید
تا ازین وقعه خود بر سر ما چه نوشتست
وقت را نوحه کنید و بگرستن کوشید
باسیه روزی ما سخت سپید آید هم
گر درین سوک چو شب جامه پلاسین پوشید
کژشماریست شما را اگراین اندیشه ست
که پس از خواجه یکی شربت شادی نوشید
نه مرا از خود و نه نیز شما را شرمست
که زمن مرثیت صدر جهان بنیوشید
ناله و ناله که دلها نه چنان پر دردست
گریه و گریه که ین حادثه را درخوردست
اوّل از منصب و از دست سیادت گویم
یا ز علم و ورع و زهد و عبادت گویم
مردی و مردمی و فضل و فضایل شمرم
سخن مدرسه و درس و افادت گویم
نیک نامیّ همه عمر دهم شرح نخست
یا همین خاتمت کار و شهادت گویم
روز نوحه ست مرا خلق بخندید که من
در چنین تعزیتی شعر بعادت گویم
داد یک معنی او داده نباشم خدای
گردرین معنی صد سال زیادت گویم
تو که خصمی، بخدا بر تو، بیا هم تو بگوی
تا نگویی که همی من بجلادت گویم
چو کلید در خلد ابد آمد چه عجب
گرمن این چو بچه راسهم سعادت گویم
این همۀ گریه ی خونین که برین رخسارست
اثر خندۀ خونین یکی سوفارست
خلق را از خود و از عمر ملالی عجبست
این چه سالست دگرباره که سالی عجبست
صدر عالم را با خاک برابر کردند
وز فلک سنگ نمی بارد، حالی عجبست
صبر را در دل اگر عرصۀ میدان تنگست
اشک را باری بر چهره مجالی عجبست
شیر را گور فروبرد، شکاری معظم
بحر را خاک فروخورد، نکالی عجبست
من و غم زین پس، و چون من همه کس، چون دانیم
که دل خوش پی ازین حال، محالی عجبست
گرخیالست کسی را که بنوعی ز هنر
پس از این شاد بود اینت خیالی عجبست
آفتابی را باتیر قرآن بوده و پس
زان قرآن زاده کسوفی و زوالی عجبست
زه زهی بر دم تیری چو نهادند ببین
که چنان مزغ دلی پر دلیی کرد چنین
مردم شهر همه جمع شده بر درگاه
ختم بنشسته و شد روزبغایت بیگاه
صدر بی رونق و دلها همه اندر وسواس
خواجه را ماناف کزخواب نکردند آگاه
نی که او صبح بگه خیز وواینخواب دراز
رسم او نیست ندانم که چه شد واویلاه
نیست بر ذوق وی این خواب دراز، ایراکو
شب ما زنده ببیداری کردی کوتاه
این چه زخم است که مار از سپاه آمد و خیل
که مه دنیا و مه اسباب و مه دخیل و مه سپاه
این همه طنطنه و قاعده ی خواجۀ ما
خود همین بود و برین آمد انّا لله
حشمت خواجه واورنک و شکوهش همه رفت
خانۀ تیره بماندست و درودست سیاه
رسم تحویل نباید که چنین فرمایند
بعد عمری سوی خانه به ازین بازآیند
صدر اسلام کجایی تو و دیدارت کو؟
اندرین حادثه خود چو نی و غمخوارت کو ؟
دشمن و دوست ترا می نگرند از هر سو
قهر دشمن شکن و لطف کم آزارت کو؟
چه فتادت که چنین زود برفتی از جای؟
آنهمه حلم گران سنگ چو هر بارت کو؟
تا که این مشغلۀ شهر همه بنشانند
هیبت سایه یی از گوشۀ دستارت کو؟
فتنه بیدار شد از خواب دراز آهنگت
آه و واویلا ! آن دولت بیدارت کو؟
ای چو لاله رخت از خون جگر آلوده
آن همه رونق و آب گل رخسارت کو؟
دم بدم زیر لب اندر ز سر لطف و کرم
با من آن نکتۀ شیرین شکرت بارت کو؟
سنگ و سندان چه بود با دل ما بی خبران
تو بخاک اندر و ما بر زبر آن گذران
در جهان تو کرا خو سر منبر باشد؟
یا کرا خاطر علم و دل دفتر باشد؟
تاج منبر چو ازاین ماتم در خاک افتاد
خاک زیبد که کنون سر بر منبر باشد
مسند شرع سیه پوشد و لایق اینست
قلم فتوی خون گرید و در خور باشد
ظالمان را ز فرودستان مانع که بود؟
بی کسان را پس از امروز که یاور باشد؟
زایر وسایل اکنون ز که در یوزه کنند؟
چون حوالت گه روزیشان این در باشد
طفل و بیوه دو سه روزست که سرگردانند
اه ترسم که ازین نیز فزونتر باشد
پاکدامن ز جهان رفتی و تا دامن محشر
دامن کوه ز خون دل ما تر باشد
خود کرا زهره و یار است که آرد بزبان
کانچنان خواجه برین شکل برون شد ز جهان؟
خواجه بایستی تا مدح خود از من شنود
نه که من مرثیتش گویم و دشمن شنود
همچو من سوخته خرمن دگری می باید
تا که احوال من سوخته خرمن شنود
هر که از گوش خرد پنبه ی غفلت بکشد
ای بسا بند که بی زحمت گفتن شنود
ای بنگذاشته مانند خود اندر عالم
وین مسلم کند ار مرد و گر زن شنود
مرغ و ماهی پس از این واقعه در حسرت تو
هرکجا گوش کند ناله و شیون شنود
اندرین ماتم جانسوز تو کو مستمعی؟
تا ز دیوار و در آواز گرستن شنود
من کنون مویه گرم گو بر من گرد آیند
هرکه خواهد که غم و درد دل من شنود
کس شنیدست بدین سهمگنی تقدیری؟
عالمی فضل و هنرمندی و حاصل تیری
ای که در خاک لحد خفته یی ، از ما بدرود
گرچه بسیار برآشفته یی از ما بدرود
ای که از رفتن ناگاه بجاروب بلا
خوشدلی از دل ما رفته یی، از ما بدرود
ای گران قیمت درّ بستم بشکسته
که بالماس جفا سفته یی، از ما بدرود
ای گل تازه که در خلد ز خار پیکان
پیش از موسم بشکفته یی، از ما بدرود
گرچه بر حقّی ازین جرم که از مادیدی
که رخ زیبا بنهفته یی از ما بدرود
دانم آندم که بگفتار نبد پروایت
در نهان با همگان گفته یی از ما بدرود
آه دیدار که با روز قیامت افتاد
خواب خوش بادت تا خفته یی از ما بدرود
او سفر کرد و ز تقویست بره توشۀ او
جاودان باد بقای دو جگر گوشۀ او
خاصه این صدر که از کلّ جهان مقصودست
بحقیقت چو سلیمان خلف داودست
هر که دارد خلفی مثل نظام الاسلام
در دو گیتیش همه عاقبتی محمودست
آنکه جز عمر کامیدست که صد چندانست
هر چه معنیّ پدر بود در او موجودست
از بزرگیّ و شمایل چو بدو درنگری
بتوان گفت که هم صاعد و هم مسعودست
شاخ بشکست ولیکن ثمرت باقی باد
گل بپژمرد ولیکن عرقض مقصودست
اوّل و آخرشان یک زدگر خوبترست
دوحۀ صاعدیان هم بمثال عودست
تا که این گلبن اقبال شود بار آور
اعتماد همگان بر کرم معبودست
سدّ اسلام شکسته شد و ما بیخبریم
رکن دین جای تهی کرده و ما می نگریم
سرورا! صدرا! ناگاه چه افتاد ترا
که ملال آمد ازین بنده و آزاد ترا
تنگ بودت ز جهان خیمه بفردوس زدی
یا فلک داد ز نادانی بر باد ترا
سرو آزاد بدی در چمن شرع رسول
خشک آن دست که بر کند به بیداد ترا
ای همه یاد تو از خسته دلان، بس که کنند
خاص و عام وزن و مرد از دل و جان یاد ترا
از تو شادی بدل خلق رسیدست بسی
دانم ایزد کند از رحمت خود شاد ترا
نیکوی کردی بسیار و یقینم که رسد
آن همه نیکویی امروز بفریاد ترا
اندرین دم بهران چیز که داری حاجت
از خداوند تعالی همه آن باد ترا
ای خدا! دار درین ساحت دهر فانی
صدر دین را ببزرگان دگر ارزانی
کمال‌الدین اسماعیل : ترکیبات
شمارهٔ ۱۲ - و قال ایضاً فی مرثیة الصّدر السّعید جلال الاسلام طاب مثواه
دل بر احوال روزگار منه
رنج بر خود باختیار منه
گل مقصود نشکفد زین خار
خویشتن را تو خیره خار منه
دشمن تست نفس امّا ره
آرزوهاش در کنار منه
صورتش چیست؟ همچو مار دراز
دست خود در دهان مار منه
در مقامی که سیل خیز فناست
جز بناهای استوار منه
رهگذار بلاست دنیی دون
دل بر او از پی قرار منه
قیمتی گوهریست گوهر دل
هرزه بر راه و رهگذار منه
خوشدلی را گذر برینجا نیست
چشم بر راه انتظار منه
طبع خود روزگار می گوید
عمل ما بهانه می جوید
در دلت هیچ جای پنی نیست
زان چو تو خویشتن پسندی نیست
چون اثر در دل تو می نکند
گریه، بیرون ریشخندی نیست
گر جهان در شود بآتش و آب
فارغی، چون ترا گزندی نیست
یک وجب نیست بر فلک که در او
رخنه از آه مستمندی نیست
گرم روتر ز باد پای نفس
راه آجال را نوندی نیست
حرص کم کن که عقل و دانش را
بتر از حرص چشم بندی نیست
مرگ را از برای گردن عمر
بهتر از روز و شب کمندی نیست
کی پذیرد ز گفتۀ ما پند
هر که را زین وفات پندی نیست؟
کاه در خرمن قمر بنماند
همه بر تارک جهان افشاند
دیدۀ انتباه بگشایید
قفل در بند آه بگشایید
چشم و لب راز گریه وافعان
گه ببندید و گاه بگشایید
موکب خواجه در رسید از راه
صف ببندید و راه بگشایید
و گر امروز بار خواهد داد
تتق از پیشگاه بگشایید
بسر انگشت عطلت از رمحش
آن نشان سیاه بگشایید
در خانه نخست در بندید
پس در خانقاه بگشایید
بر نخواهد نشست دیگر بار
تنگ زینش بگاه بگشایید
چون ازین در گذر نخواهد کرد
خواه بندید و خواه بگشایید
ای دل ما پر آتش از شدنت
بتر از رفتنست آمدنت
جزع مختصر نباید کرد
هیچ کار دگر نباید کرد
مایۀ اشک در چنین ماتم
کم ز خون جگر نباید کرد
خاک گورش که خشک چون لب ماست
جز ز خو نا به تر نباید کرد
زینچه با ماهمی کند دنیا
خود سوی او نظر نباید کرد
زین پس بر جوانی و دولت
اعتمادی مگر نباید کرد
با غریمی چنین که در پی ماست
سر ز خانه بدر نباید کرد
چون همی زیر خاک باید خفت
سقف خانه بزر نباید کرد
بسفر رفت وین سخن نشیند
که سفر در صفر نباید کرد
سال عمر تو چون منازل ماه
که بپای قمر بود کوتاه
هر کجا بنگریم از چپ و راست
وحشت و ظلمت و عنا و بلاست
شد ز دود دلم هوا تاریک
یا مرا چشم عقل نابیناست
همه باز آمدند خیل وحشم
وآنکه سرخیل بود ناپیداست
او ز راهی دگر برفت مگر
بی خبر ز انتظار مولاناست
باز پرسید از خواص خدم
تا ز پیشت خواجه یا ز قفاست
نا توانست یا بخواب درست؟
چه سبب پایش از رکاب جداست؟
اینکه ما کرده ایمش استقبال
قالب خواجه بود، خواجه کجاست؟
روی کار این چنین که می بینم
جای واحسرتا و واویلاست
دست گستاخئی دراز کنیم
سر تابوت خواجه باز کنیم
تا چگونه ست رنگ رخسارش
یا چه رنگست لعل دربارش
تا جگرخوار یا شکر خوارند
در قفس طوطیان گفتارش
تا کجا برد پستۀ تنگش
آن شکر خندۀ بخروارش
یا بغربیل مرگ بیخته اند
خاک ادبار بر دورخسارش
آه کز گرد راه و رنج سفر
نه بر آب خودست دیدارش
نه خوشابست درّ دندانش
نه درستست چشم بیمارش
تند باد اجل پریشان کرد
زلف مشکین و چین دستارش
تیز برخاست آتش از جانش
زود بنشست باد و بازارش
دوری از ما، اگر چه نزدیکی
همچو آتش درون تاریکی
دیدی آن دولت و جوانی او
وان همه لطف و خوش زبانی او
سر بسودا کشد اگر دل من
کند اندیشه در معانی او
نامش از آسمان بلندترست
رفت زیر زمین نشانی او
جان شیرین بضاعتش دادم
درد دل بود ارمغانی او
ملک الموت نیک سنگ دلست
که نبخشود بر جوانی او
مگرش قصد کرد تا نکند
لطفش ابطال جانستانی او
جان خود همچو صبح در لب داشت
دلم از بهر مژدگانی او
همه در عمر رکن دین افزود
هر چه کم شد ز زندگانی او
خود نبینی که کوتهی شبست
که درازی روز را سببست
حاصل دور روزگار اینست
همه را انتهای کار اینست
چند پوییم هرزه از چپ و راست
چون سرانجام رهگذار اینست
چند از این گونه گون شمار غلط
چون فذلک زهر شمار اینست
ای زجام حیات مست و غرور
مستی عمر را خمار اینست
غم کاری مخور که بار دلست
چون سرانجام کار و بار اینست
ای همه روزگار در غم و رنج
فضل رنجست و روزگار اینست
تودۀ خاک در برابر ماست
زان چنان خواجه، یادگار اینست
گرچه این حال صعب واقعه ییست
چه توان؟ حکم کردگار اینست
خاک ری خود غریب دشمن بود
ورنه او را چه وقت رفتن بود
سخت جاییست جای اسمعیل
کو شکوه و لقای اسمعیل
ای دریغا که تخته بند فناست
صورت دلگشای اسمعیل
خود همیشه بلای جان بودست
عید اضحی برای اسمعیل
گر قبول اوفتد کنیم همه
جان فدای بقای اسمعیل
ای ز دست تو زاده فیض سخا
همچو زمزم ز پای اسمعیل
زان جهانت بدست بوس آمد
شاد باش ای وفای اسمعیل
گر نوای تو بود تا بکنون
تویی اکنون نوای اسمعیل
بدعا آیم و درین موسم
مستجابست دعا اسمعیل
جاودان باد در سرای وجود
جان مسعود و صاعد و محمود
عمرت از آرزو زیادت باد
کرمت طبع و خیر عادت باد
چون تو القاء درس شرع کنی
منصب مشتری اعادت باد
تیر سر تیز گرنه مادح تست
دست فرسودۀ بلادت باد
عقل کل را چو من درین حضرت
زده زانسوی استفادت باد
گرچه این ملک آدمی را نیست
همه آن باد، کت ارادت باد
دست گیر برادت در حشر
حسرت غربت و شهادت باد
انچه با اهل فضل و دانش هست
نظرت سوی من زیادت باد
بیشتر زانکه ناگهت گویند
که فلانی را سعادت باد
ای جهان آفرین، بقدرت کن
آن جوانرا غریق رحمت کن
کمال‌الدین اسماعیل : ترکیبات
شمارهٔ ۱۳ - وله ایضاً فی مرثیة المولی صدرالدّین عمر الخجندی رحمه الله
خیزید تا غریو بعیّوق بر کشیم
فریاد دردناک ز سوز جگر کشیم
از دیده آب گرم فشانیم همچو شمع
وز سینه باد سرد چو وقت سحر کشیم
این اشک گرم رو را سر در جهان نهیم
وین آه سرد دم را سر بر قمر کشیم
نه کم ز بر بطیم بسازیم چنگ خویش
هر رگ که آن ننالد از تن بدر کشیم
از آسمان قلادۀ بلّور بگسلیم
وز آفتاب، قرطۀ زربفت بر کشیم
لختی ادیم خاک بدست هوا دهیم
تا زان نقاب سازد و در روی خور کشیم
از بهر قصد چرخ بدامن کشیم سنگ
چون کوه چند بیهده تیغ و کمر کشیم؟
چشم ستاره گر بکرشمه نظر کند
میلی ز سوز آه دلش در بصر کشیم
صبح ار دهان بخنده گشاید ازین سپس
حلقش به تیغ تیز چو خورشید در کشیم
تن را چو ریسمان بگدازیم از عنا
پس هم ز اشک چشم خودش در گهر کشیم
غوغا کنیم بر در زندان کالبد
باشد که یوسف دل ازو بر زبر کشیم
هر روز کمترست عیار وفای او
چندانکه ما جفای جهان بیشتر کشیم
طوفان محنت آمد و عالم فرو گرفت
شاید که رخت خویش بجایی دگر کشیم
درمان ز دست رفته، چرا خون دل خوریم؟
پایان کار دیده، چرا دردسر کشیم؟
خیزید تا بتربت صدر جهان رویم
خاکش بجای سرمه درین چشم تر کشیم
از غم حشر کنیم وزانده مدد بریم
وز روزگار کینۀ قصد عمر کشیم
ایام را ز درد دل ما خجالتست
حاجت بشرح نیست که ما را چه حالتست
تا دیده بود واقعه زین صعبتر ندید
دل کین خبر شنید کسش با خبر ندید
این نیز هم بدیدی و در تو اثر نکرد
ای شوخ دیده کس چو تو خیره دگر ندید
سودای خوشدلی مبر از کاسۀ سپهر
کز خوان او نواله کسی بی جگر ندید؟
شیرین که یافت کام دل از لذّت جهان؟
کو تنگ و تیر حادثه چون نیشکر ندید
زین صعبتر چه حادثه باشد؟ که خواجه را
یک هفته شد که دیدۀ ما یک نظر ندید
دل داد مرگ را که ازو جان همی ستد
لطف شمایلش بحقیقت مگر ندید
اسباب کامرانی خود دید هر چه خواست
عمر دراز کز همه بایسته تر ندید
قعر بحار معنی او فکر در نیافت
کنه جمال صورت او چشم سر ندید
بسیار تخم فضل و فضایل بکشت لیک
سیل فنا درآمد و زان کشته بر ندید
غبنیست در شنکجۀ تابوت تخته بند
سروی که کس بلطفش شمشاد تر ندید
حیفست با تپانچۀ خشت لحد گلی
کاسیب لطمه جز ز نسیم سحر ندید
از همّت بلند بفردوس رای کرد
چون کار این جهان را جز مختصر ندید
چرخ هزار دیده فرو بیخت خاک او
چندانکه جست جز همه فضل و هنر ندید
از منصب آن بیافت که هیچ آدمی نیافت
وز دولت آن بدید که هرگز بشر ندید
دردا و حسرتا که چو کارش بکام شد
چون چشم باز کرد از آن هیچ اثر ندید
گردن بحکم هیچ کس ارچه نداده بود
از انقیاد حکم اهلی گزر ندید
آوخ که چون بدید بتحقیق روی کار
آورد پشت او بزمین چرخ کینه دار
دیدی چه کرد خوجه که ناگهان برفت؟
آتش بخلق در زد و از دودمان برفت
یک شهر آستینش گرفته که، امشبی
نگرفت لابه در وی و دامن کشان برفت
مهمان نشسته، خانه بیاراسته، چه شد؟
کز ناگه آن چنان بتن ناتوان برفت
بر نقره خنگ چرخ سواری همی نمود
و او کرد سرکشیّ و ز دستش عنان برفت
انصاف خود عبارت از و بد همه جهان
این درد دل ببین که جهان از جهان برفت
اکنون چه حاصل از قفص تنگ روزگار
کان طوطی شکرسخن خوش زبان برفت
از خاک خوابگاهش باد سخن نشست
وز آتش فراق وی آب روان برفت
باد صبا چو یافت ز بیماریش خبر
زورش ز دست و پای و قرارش ز جان برفت
کام دوات از غم او خشک و تلخ گشت
مغز قلم ز حسرتش از استخوان برفت
گر خون گریست خامۀ فتوی بحق گریست
کز دستش آن عبارت و خطّ و بیان برفت
پهلو بجای خویش تهی کرد مسندش
از صفّه یی که جواجۀ دنیا از آن برفت
گردون ز غصّه دست بدندان بسی گزید
لیکن چه سود داشت، چو تیر از کمان برفت
روزی سه چار ماتم او داشت هر کسی
آن سوز کمترک شد و آن اندهان برفت
آزاد و بنده با سر شغل و عمل شدند
بیچاره صدر دین، که بقهر از میان برفت
از شیر بچّه بیشۀ دولت تهی مباد
اکنون که زور با زوی شیر ژیان برفت
خود روشنست این که دهد جای با شهاب
چون آفتاب از سراین خاکدان برفت
گر او بزرگ بد خلف او نه کوچکیست
نور شهاب و ظلّ عمر دیو را یکیست
زین عمر سست پای چو پیمان روزگار
وین حادثات سخت چو زندان روزگار
اندیشه میکنم، نه همانا توان ربود
گوی مراد در خم چوگان روزگار
یک رنگی از نهاد زمانه طمع مدار
چون نیست جز دو رنگی درشان روزگار
دست فنا چو دامن آخر زمان گرفت
در پای خود درید گریبان روزگار
بسیار بی وفا را دیدم بعهد خویش
لیکن یکی ندیدم برسان روزگار
اندر جوال عشوۀ دنیا مشو از آنک
زین لعبها بسیست در انبان روزگار
لب تا لب جهان بطلب تا کدام جان
خائیده دل نگشت بدندان روزگار
دیدی که هم ز پای درآورد دست چرخ
مردی که مرد بود بمیدان روزگار
گرچه ز درد دل جگرم خون همی شود
از مرگ این بیگانۀ دوران روزگار
خرسند گشته ایم که آخر قویدلست
این شافعیّ وقت بنعمان روزگار
ای ذات تو خلاصۀ این هر دو خاندان
کامروز هست زبدۀ ارکان روزگار
پاینده باد یا که یقینم که بعد ازین
چون تو گهر نخیزد از کان روزگار
خالی ز سایۀ تو مباد این دو خاندان
کامروز جاه تست نگهبان روزگار
معنیّ روزگار شمایید و جز شما
حشویست بر جریدۀ نسیان روزگار
خود را نگاهدار ز آسیب چشم زخم
زنهار خواجه، جان تو و جان روزگار
تو در پناه عافیت و در پناه تو
این خواجگان عصر و بزرگان روزگار
کمال‌الدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۲۹ - ایضاً له
خیز تا زار و گریه برگیریم
خوش بگرییم و یه در گیریم
نوحه های جگر خراسش کنیم
چون بپایان رسد ز سرگیریم
سرتابوت خواجه بازکنیم
کفن از روی وی بدر گیریم
وز جفایی که دوش رفت برو
حال پرسیم و گریه برگیریم
گردش از روی خوب بفشانیم
سزش از خاک تیره برگیم
بر سر روضۀ مقدس او
دیده از اشک در گهر گیریم
ای دریغا که رکن دین مسعود
رخت بر بست از سرای وجود
این دگر فتنه بین که چون افتاد
وه که خونم بدل درون افتاد
فتنه که رفت هیچ نبود
فتنه در اصفهان کنون افتاد
علم شرع و رایت اسلام
هر دو در خاک سر نگون افتاد
از دو نیر بگریۀخونین
چرخ را دیدگان برون افتاد
کهکشان راه اشک خونین است
کش بران روی نیلگون افتاد
شرع را دست خون و داو تمام
مهره اندر گشاد خون افتاد
چرخ بدساز شش دری سازید
درلباسات دست خون یازید
حالتی سهمناک می بینیم
خلق را دردناک میبینیم
مخلصان را درین مصیبت صعب
در مضیق هلاک می بینیم
همه را سینه پاره می یابم
همه را جامه چاک می بینم
تا نمی بینم آن امام همام
من همه بیم و باک می بینم
آفتابی بدان بلندی جاه
در هبوط مغاک می بینم
وان همه کار و بارب خواجه همین
تودۀ تیره خاک می بینم
آنچه ما را ز حالش ادراکست
تختۀ چوب و تودۀ خاکست
تاکه مسعود صاعد از ما شد
کار اسلام زیر و بالا شد
بی جلالش هرانجا ملکیست
ملکش از دست و پایش ارجاشد
سد اسکندر از میان برخواست
ظلم یأجوج فتنه پیدا شد
چو حسین علی شهیدشدست
رجبش لاجرم عشورا شد
رکن اسلام باد باقی اگر
رکن دین پیش حق تعالی شد
گل بماناداگرچه بستان نیست
در بماناداگرچه دریا شد
اینت شکر که کام پرشیرست
گرچه طفلست عقل او پیرست
سرو از اول یکی نهال بود
ماه تابان همان هلال بود
گل از آن غنچۀ دژم شکفد
دراز آن نطفۀ زلال بود
قوت نطق عیسی اندرمهد
پرتو فضل ذوالجلال بود
نه بتعلیم این و آن باشد
نه بدوران ماه و سال باشد
مردم دیده گر نه خرد بود
قوت باصره محال بود
بچه شیر باچنان خردی
هیبتش سخت با کمال بود
که دهد شرح مشکلات رموز؟
که کند حکم لایجوز و یجوز؟
از وفات تو آه و واویلاه
کاندر آمد بعالم آب سیاه
آه ، دردا که دودی آتشبار
بجهان اندر آمد از ناگاه
ای دریغا که دست بسته گرفت
چون توشیری مکاید روباه
شرع را نیست بی تو فروشکوه
خلق را نیست بی تو پشت و پناه
خواجه از خوابگاه بیرون آی
رانکه دیرست ، وقت شد بیگاه
خلق در انتظار دیدارت
برکشید ندصف دور گ همه راه
بی تو کلک و دوات را بدرست
این دهان خشک و آن زبان شده ست
دیده را بی تو روشنایی نیست
صبر را دل آشنایی نیست
خواجه از خاک تیره بیرون آی
زانکه این جای پادشاهی نیست
پشت بر روی مخلصان کردن
شیوۀ لطف و پیشوایی نیست
خواجه در خاک و ما چنین خاموش
کفر محض است و بیوفایی نیست
ای دریغا که دین و دنی را
بی روای توش روایی نیست
چشمۀ آفتاب گردون را
بی جمال تو روشنایی نیست
آنکه را تکیه گاه فرقد بود
زینهار از چه جای مرقد بود؟
فتنه بیدار شد زخواب درآی
کار دربسته را لبی بگشای
تا همه کار بسته بگشاید
پرده بردار و روی بازنمای
خلل کار شهر می دانی
خواجه زنهار زود بیرون آی
کار مسعود صاعد اندریاب
خواجه بشتاب از برای خدا
شیر در بیشه نه و بچه ضعیف
وای اگر کار درنیابی وای
تا بگویی کزان جفا چونی
با یکی از خواص در سخن آی
قلم فتوی و دوات قضا
جز بحکمت نمی دهد رضا
خواجه فریاد از این جفا فریاد
بوم و بر باز کی کند بیداد
ای دریغا که از فراز فلک
زود نامت بزیر خاک فتاد
از سماعیل و هاجر و هانی
تو خلیلی چرا نیاری یاد
مریم روزگار و عیسی وقت
هردو را عمر و زندگانی باد
در پناه جلال و عصمت او
نامدار پدر بکام زیاد
سرو هرچند سایه بازگرفت
باد پاینده سایۀ شمشاد
این دعا را زروم تا ماچین
بعد تحسین همی کنند آمین
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۲۵ - گریه کن
به مناسبت درگذشت کلنل محمد تقی‌خان پسیان
گریه کن که گر سیل خون گری ثمر ندارد
ناله ای که ناید ز نای دل اثر ندارد
هر کسی که نیست اهل دل ز دل خبر ندارد
دل ز دست غم مفر ندارد
دیده غیر اشک تر ندارد
این محرم و صفر ندارد
گر زنیم چاک، جیب جان چه باک
مرد جز هلاک هیچ چارۀ دگر ندارد
زندگی دگر ثمر ندارد
شاه دزد و شیخ دزد و میر و شحنه و عسس دزد
دادخواه و آن که او رسد به داد و دادرس دزد
میر کاروان کاروانیان تا جرس دزد
خسته دزد بس که داد زد دزد
داد تا بهر کجا رسد دزد
کشوری بدون دست رد دزد
بشنو ای پسر، ز این وکیل خر
روح کارگر می خورم قسم خبر ندارد
که این وکیل جز ضرر ندارد
دامنی که ناموس عشق داشت می درندش
هر سری که سرّی ز عشق داشت می بُردنش
کو به کوی و برزن به برزن همچو گو برندش
ای سرم فدای همچو سر باد
یا فدای آن تنی که سر داد
سر دهد زبان سرخ بر باد
مملکت دگر، نخل بارور، کاو دهد ثمر،
جز تو هیچ، یک نفر ندارد
چون تو باشرف پسر ندارد
ریشۀ خیانت ز جنگ مرو اندر ایران
ریشه کرد زان شد دو نخل بارور نمایان
یک وثوق دولت یکی قوام سلطنت زان
این دو بدگهر چه ها نکردند
در خطا بدان خطا نکردند
آنچه بد که آن به ما نکردند
چرخ حیله گر، زین دو بی پدر،
ناخلف پسر، زیر قبۀ قمر ندارد
آن شجر جز این ثمر ندارد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
نه هرکه مرد ازو در جهان اثر ماند
ز صد چراغ یکی زنده تا سحر ماند
ز بس که خون شهیدان ز خاک می‌جوشد
نشان پای در آن کو به چشم تر ماند
بَدم به گل که چو دل‌های بی‌غمان شاد است
خوشم به می که به خونابه جگر ماند
ز ضعف تن شده‌ام آنچنان که افغانم
درون سینه به مرغ شکسته پر ماند
کسی که جانب گلشن رود به گل‌چیدن
چو گل به ناله مرغان باغ، درماند
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۷
چون رفت ازین گنبد فیروزه حصار
معمار زمانه، نقطه نُه پرگار
بر لوح فلک گشت رقم تاریخش
افسوس افسوس از امیر معمار
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۱۸
الهی از یادگار فردی ماند و از عُمر گذشته دردی ماند و از جسم پوسیده گردی و از حسرت بسینه آه سردی.
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در مدح حضرت جواد(ع)
ز سست عهدی بی‌جا جهان کون و فساد
بود همیشه به طغیان و ابتلا معتاد
پی خرابی ارکان زند کی شب و روز
کند تلاش به سختی جهان کون و فساد
ز ساده لوحی اهل جهان عجب دارم
که بسته‌اند به زال زمانه عقد و داد
دلا به فکر شب گور باش و یوم نشور
تو را چکار به مشروطه یا به استبداد
کس از محبت دنیای دون نخواهد برد
به غیر حسرت و عرفان به موقف میعاد
کشیده پرده غفلت به پیش مردم چشم
غم تعلق فرزند و خانه و اولاد
مکن به غیر خدا دست حرص و آز دراز
که ذات اوست غنی از شراکت انداد
همه ذخیره ما از ز خارف دنیا است
نه فکر یوم ورود و نه یاد زاد معاد
ببین که راه روان از چه ره کجا رفتند
که تا به دست تو آید طریقه ارشاد
اگر به ملک هدایت بود تو را آهنگ
نمای رو به سوی مسلک و سبیل رشاد
نهم سلاله نسل محمد(ص) عربی
محمد بن علی النقی امام جواد
کلام ناطق «لاریب فیه» رب جلیل
بیان فارق معبود و مقتدای عباد
اراده ازلی را جناب اوست غرض
مشیت ابدی را وجود اوست مراد
مفاد معنی من جادّ ساد از او موجود
شده ز رفعت آباء و همت اجداد
چه خواست جود الهی کند ظهور و بروز
برای جلوه وی ساخت مظهر ایجاد
شود ز هندسه مدح او قلم عاجز
هزار بار کند اگر الوف را آحاد
ولی چه چاره که فرضست بایدش کوشد
به قدر طاعت و فهم و ذکاء و استعداد
همه صفات خدایی به ذات اوست نهان
بلی صفات خدا را کجا توان تعداد
خداست مادح وی هر که منکر است بخوان
تو آیه آیه ز قرآن برای استشهاد
به حق دوستش کز برای دشمن اوست
اساس دوزخ و هنگامه غلاظ و شداد
به حق دوستیش کز برای دشمن اوست
اساس دوزخ و هنگامه غلاظ و شداد
به حق دوستیش کز برای دشمن اوست
اساس دوزخ و هنگامه غلاظ و شداد
کند محبت او رستگار ورنه چه سود
ز رستگاری سلمان و بوذر و مقداد
به پیش گفته او دم مزن ز چون و چرا
بود مقدمه کفر و اول الحاد
کسی که سرکشد از قید حکم نافذ او
برای اوست عیان «ربک لبا لمرصاد»
چنان شده است حدوثش قرین وجه قدم
که کس به وحدت ذاتش ندارد استبعاد
ز عرش و کرسی و هفت آسمان و لوح و قلم
تمام خلق ز حیوانی و نبات و جماد
همه اوامر او را ز روی طوع مطیع
همه نواهی او را به بندگی منقاد
گر آسمان و زمین سر بسر ورق گردد
شوند جمله اشیاء اگر به جای مداد
کنند جن و بشر مدحتش تمام رقم
ز صبحگاه ازل تا بشام یوم تناد
به عجز خویش کند اعتراف هر نفسی
اگر کنند دو صد چون بیاض دهر سواد
دریغ و درد که کج باخت طاس بوقلمون
ز راستی بشدند این کواکب نراد
چه دید غیرنکویی از او که ام‌الفضل
کمتر بکشتن وی بست از طریق عناد
مگر به غیر هدایت چه کرده بود که زهر
شد از عنادبجان عزیز وی جلاد
فتاد بی‌کفن و غسل و بی‌پناه و غریب
سه روز جسم لطیفش به خاک در بغداد
پس از سه روز با مداد شیعیان گردید
تن مطهر او را مغاک خاک مهاد
ز فیض تربیت او کاظیم به مثل نجف
شریف امکنه گردید و خوشترین بلاد
غریب‌تر ز امام جواد اگر خواهی
بود حسین قتیل سپاه ابن زیاد
در آن زمان که جگر خون برای رفتن شام
به قتلگاه گذر کرد سید سجاد
بداد قافیه صبر و تاب را از دست
چو چشم وی به تن بی‌سر پدر افتاد
چنان نمود فغان از دل شکسته خویش
چنان ز غصه برآورد از جگر فریاد
که شد ز زلزله چو نخاک مضطرب افلاک
فتاد رخنه بر ارکان آب و آتش و باد
پی‌ تسلی وی گفت زینب دل خون
به گریه کای ثمر قلب و ای شفیق فواد
تو حجتی ز خدا بر تمام خلق و بود
ز دودمان رسالت تو را نشان و نژاد
بود ز اشک تو در اضطراب ملک و ملک
نمای صبر و مزن شعله دهر را بنهاد
کشیده آه جهان‌سوز از دل‌غمگین
جواب داد بزینب ز گریه زین‌العباد
که ای در صدف عصمت و حریم رسول
چگونه صبر کنم بر نیارم از دل داد
ببین به پیکر صدپاره علی اکبر
ببین به قامت چون سرو قاسم داماد
که گشته چون گل صدبرگ پاره پاره ز تیغ
که مانده پیکر بی‌سر چو شاخه شمشاد
ببین به قامت پرورده رسول انام
که از قفا شده بی‌سر ز خنجر فولاد
به جای غسل و کفن زیر سم اسب ستم
فتاده هیچ بدن کس چنین ندارد یاد
مگر امام زمان نیست این غریب شهید
به کافری نکند هیچ کس چنین بیداد
بزرگوار خدایا ببخش (صامت) را
به حق جاه نبی و آله الامجاد
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در مدح یعسوب الدین حضرت امیرالمومنین(ع)
شهی که محض وجودش بنای عالم شد
ز حکم اوست که بنیان شرع محکم شد
به آبیاری تیغش ز خون گمراهان
بهار گلشن شرع رسول خرم شد
هزار بار به کعبه نجف شرف دارد
که خاک تربت پاکش مطاف آدم شد
نشان عرش چه پرسی از او که پنجه او
نخست بانی و بنای عرش اعظم شد
ز حرم و عزم جنابش بود که در خلقت
چهار عنصر با اختلاف همدم شد
ظهور نورش اگر ز انبیا موخر شد
پس از نبی به همه انبیا مقدم شد
نظر به مصحف دادار و فیض کرمنا
از اوست زاده آدم اگر مکرم شد
قوام ملک سلیمان که بود از خاتم
ازو بپرس که نام که نقش خاتم شد
عدم وجود شد از آن زمان که میم عدم
ز لطف دوست بواو وجود او خم شد
ولی دریغ که اندر نماز وقت سجود
شکسته فرق وی از تیغ ابن ملجم شد
رخی که بد ز شرف اشرف از کلام الله
ز خون جبهه نورانیش مترجم شد
از این گناه که سر زد ز ناخلف پسری
به ناله آدم و حوا قرین ماتم شد
نبود پس به حسن درد داغ بی‌پدری
چگونه آب روان در گلوی او سم شد
هزار پاره جگر شد اگر حسن از زهر
حسین که آب وی از اشک چشم پرنم شد
ز سوز العطش کودکان شاه شهید
جناب فاطمه چون موی خویش درهم شد
تو ای فرات ندادی چرا به اصغر آَ
از آب خوردن اعدا مگر ز تو کم شد
نبود مهر چو محرم به سایه زینب
به دست کوفی و شامی چگونه محرم شد
تنی که داشت به دوش نبی مکان آخر
ز سم اسب مترجم چه اسم اعظم شد
برای داغ علی اکبرش که در دل بود
سنان و خولی و تیر سه شعبه مرهم شد
بس است (صامت) از این شرح غم که تا صف حشر
فلک به لرزه ملایک بناله همدم شد
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در مدح یعسوب الدین حضرت امیرالمومنین(ع)
هر که را خواهند در حشمت سلیمانش کنند
باید اول خاک پای شاه مردانش کنند
آنکه شاهان جهان با تخت و تاج سروری
آرزوی آستان بوسی ز دربانش کنند
آن خدایی را کز او از بس خدایی دیده‌اند
فرقه تهمت بر او بندند و یزدانش کنند
آنکه هنگام سواری در فلک فوج ملک
ماه را نعل سمند برق جولانش کنند
لاف یکرنگی چو زد با قنبرش خورشید را
تا ابد هر شب بدین عصیان به زندانش کنند
آنکه در مرحب کشی گیرد چو تیغ سرفشان
بال جبریل امین را فرش ایوانش کنند
صالح و شیث و شعیب و هودوداود نبی
جمله کسب معرفت اندر دبستانش کنند
هفت ایوانش کلاه مهر و مه از سرفتد
سر به بالا چون برای سیر ایوانش کنند
نیست واجب نیست ممکن بلکه اندر عقل و نقل
نی همین و نه همان هم این و هم آتش کنند
یک جو از مهر علی آید فزون اندر عیار
با عبادتهای کونین ار که میزانش کنند
دردمندان را سر کویش نه گردارالشفاست
حیرتم آن درد را پس با چه درمانش کنند
پیکری باریک گردد در عبادت گرچه مو
بی‌ولایش هیزم نیران سوزانش کنند
حبه از حب وی گردر دل کافر بود
در قیامت قاسم فردوس و نیرانش کنند
چرخ اگر باشد نباشد خم چه در تعظیم او
طوق لعنت در گلو مانند شیطانش کنند
تا چه خواهد کرد با آنان که اندر کربلا
در عزای نور عین خویش گریانش کنند
از جفا یعنی حسینش را به دشت کربلا
میهمان سازند و پس لب تشنه قربانش کنند
آنکه شد اسلام از شمشیر بابش کامیاب
کشته شمشیر قوم نامسلمانش کنند
آنکه خورده شیره جان نبی را جای شیر
سیر از جان در عزای نوجوانانش کنند
آن سری کاندر سر دوش نبی می‌کرد جا
جای حرمت در تنور خاک پنهانش کنند
هیچ کس نشنیده شاهی را لب عطشان کشند
پس به نوک سیر چون ماه تابانش کنند
هیچ کس نشنیده جسم بی‌سری را بعد قتل
از سم اسب ستم با خاک یکسانش کنند
کشته بسیار است اما کشته را کس ندید
بعش کشتن روی خار و خاره عریانش کنند
با همه احسان که در حق یتیمان کرده بود
نیلی از سیلی رخ اطفال ویلانش کمنند
کس ندیده راس شاهی را میان طشت زر
خیزران را آشنا با درد دندانش کنند
در جهان نشنیده‌ام (صامت) که چون زن شد اسیر
همچو زینب فرق عریان سنگبارانش کنند
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در مدح خامس آل عبا حضرت ابی عبدالله (ارواحنا فداه)
شاهنشهی که پوشید پیرایه از وجودش
بر قدخود ز هستی کونین و هر چه بودش
حزب اللهی که آمد اندر سپهر تعظیم
چرخ فلک خیامش خیل ملک جنودش
باب الله کهی باشد جبریل را در او راه
هم باعث هبوطش هم مایه صعودش
ثار اللهی که چون زد بر سر گل شهادت
خود خونبهای خونش شد خالق و دودش
وجه اللهی که او را از کثرت محبت
اندر حسین منی ختم رسل ستودش
روح اللهی که کردند این روسیاه امت
ظلمی بر او که عیسی نادیده از یهودش
گر عرش را نمی‌کرد قنداقه‌اش مزین
اینسان به سرفرازی کی تبه میفزودش
از بس وسیع باشد دریای رحمت او
غواص فهم مشکل پیدا کند حدودش
خاکی که آورد باد از کوی زائرانش
کحل الجواهر است آن باید بده سودش
از فیض تربت اوست فرش ار به عرش نازد
ورنه چه سربلندی زین مشت خاک بودش
جنات قرب عدنش گردد اگر میسر
کس را چه احتیاجست بر جنت و خلودش
هستند ریزه‌خوارش در طرف خوان نعمت
شیث و شعیب و شعیا الیاس و خضر و هوددش
دوران سفله پرور با آن عزیز داور
پیمان دوستی بست اما شکست زودش
شاه شهید را بود دایم پی شکستن
تا آن زمان که آورد در کربلا فرودش
کوفی به میهمانی او را طلب نمودند
لب تشنه سربریدند آن فرقه عنودش
گیرم تمام عالم دریای آب می‌بود
جز العطش در آن دشت بهر حسین چه بودش
آن ظالمی که می‌کرد دعوی دین ندانم
پس چون عمود دین را می‌زد بسر عمودش
پرواز حق نکردند وز سنگ کین شکستند
آن جبهه را که می‌بود در خاک در سجودش
هنگام دادن جان هر چند العطش کرد
یک تن خداپرستی فریادرسنبودش
جای کفن ز جسمش از بعد قتل بردند
آن جامه را که زهرا تابید تار و پودش
بر خیمه وی افکند شمر شریر آتش
آنان که تیره و تار شد نه فلک ز دودش
انگشتری وانگشت بر بجدل لعین داد
محروم تا نگردد آن بی‌حیا ز جودش
آن شب که شد سرش را جا در تنور خولی
زهرا به عرش می‌رفت فریاد روی رودش
زینب که از جلالت محسود عالمی بود
بر کوفه تیر طعنه از دل زدی حسودش
گر کوفه بود یا شام هر روز صبح تا شام
چون عندلیب می‌بود نام حسین سرودش
با آن همه محبت کو با سکینه‌اش بود
چون بود اگر که می‌دید آن عارض کبودش
شاهی که بهر حرمت نهی شراب می‌کرد
در بزم شرب دادند اهل زنا ورودش
فردا که نزد داور دعوی برد به محشر
لعل لب پر از خون کافی است بر شهودش
از دور زندگانی (صامت) ندید کامی
کاین ماتم دمادم سیر از جهان نمودش