عبارات مورد جستجو در ۳۰۷ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
گهی معشوق و گه عاشق گهی جسمی و گه جانی
شوم قربانت ای بدخو که هم اینی و هم آنی
بجز نیکی مکن زینهار در عالم دگر کاری
که روزی چند در این خانهٔ ویرانه مهمانی
چسان فردا توانی دید خورشید جمالش را
که چون نرگس به روی گلرخان امروز حیرانی
گره شد در خم زلفش زبان شانه از گفتن
که را دستی که گوید حرف با جمع پریشانی؟
در این ره زینهار ای دل تعلق کمترک بهتر
سعیدا رخت هستی باشدت بار پشیمانی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
مگو ز سختی این ره، چو دوست همراهست
مجوی حیله درین ره، که یار آگاهست
اگر تو جان و دلت را بیاد حق داری
همیشه جان و دلت در پناه اللهست
بگویمت سخنی، خوش بگوش جان بشنو:
مگو ز «لا و نسلم » که مانع راهست
اگر تو مرد یقینی ز عاشقان مگریز
بیا بصحبت شیران، چه جای روباهست؟
بکوی یار نظر کن، که تا عیان بینی
هزار سوخته افتاده بر گذرگاهست
بحال خسته دلان کی نظر کنی؟ ای دوست
ترا که زلف پریشان و روی چون ماهست
شراب پخته بخامان دل فسرده دهید
که قاسمی بهمه حال مست آن شاهست
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۷
باشد خطر ز وصل جدایی کشیده را
تیغ اجل در آب بود سگ گزیده را
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۳۱
شمع و چراغ مجلس مستان می و نی است
جام و کدوی باده پرستان جم و کی است
گو با دو دست پاس سر خود نگاه دار
چون عینک آنکه چشم حسودیش در پی است
مردانه گر ز وادی سر بگذرد کسی
هر نقش پای همت او حاتم طی است
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۰۳ - حکایت زبون شدن پلنگ در دست آدمیزاد
آن شنیدستی پلنگی شیرگیر
آمد از کهسار سیل آسا به زیر
ناگهانش گربه ای آمد به پیش
گربه ای زار و نحیف و سینه ریش
گربه ای بس لاغر و بیتاب و توش
گربه ای عاجز چو پیش گربه موش
گفت با گربه پلنگ زورمند
کاینچنین زار از چئی ای مستمند
اینچنین زار و نحیف از چیستی
تو مگر از معشر ما نیستی
هستی ای مسکین تو از جنس سباع
هم سباع و هم بهر مرزی مطاع
هین بگو کو پنجه ی شیر اوژنت
وان برو بازوی نخجیر افکنت
هین بگو ای گربه کو کوپال تو
کو تنومندی تو کو یال تو
ناتوانا تن تو مسکین از چه ای
عاجز و بیچاره چندین از چه ای
زور و بازوی کدامین مهترت
کرده تا این حد زبون و کهترت
گربه فریاد و فغان آغاز کرد
زد بسر دست و شکایت باز کرد
کای امیر از من مپرس این داستان
زانکه می ناید بگفتن راستان
زمره ی شیطان فریب آدم نژاد
زاده ی خاک از ملک صد ره زیاد
بر به صورت آدم اما دیوسار
در شمایل یوسف اما گرگ خوار
گربه شان را گر پلنگ افتد بچنگ
گردد از موشان بسی کمتر پلنگ
ریش گاوش در لسان ساحری
در شمار گاو نارد مشتری
پیره زالش پنجه با رستم زند
طفل خوردش بازوی نیرم زند
آدمی شان نام شیطانشان به بند
خاکشان مسکن فلکشان در کمند
من همی اندر بچنگ این گروه
چون پلنگانم کجا باشد شکوه
گربه کبود کز هژبر شرزه شیر
آید اندر چنگ این گرگان اسیر
زودش یاد مهتری از سر شود
گربه چه از موش کوچکتر شود
چون پلنگ از گربه این دستان شنید
چون هژبر تیرخورده بردمید
گفت هی هی این بنی آدم کجاست
در کجاشان بنگه و حزنم کجاست
تا بدرم پوست بر اندامشان
تا ز سر بیرون کنم سرسامشان
هم بیارم مهتری را یاد تو
هم بگیرم من از ایشان داد تو
رخنه در بنیان جانشان افکنم
آتش اندر خانمانشان افکنم
رهنمونی کن مرا و پیش باش
من ز دنبالم تو بی تشویش باش
گربه از پیش و پلنگ از پس بدشت
ره نوردیدند تا یک سبز کشت
مرد کی دهقان بگرد کشت زار
چون سحاب نوبهاران آبیار
گربه را چون دیده بر مرد اوفتاد
گفت اینک آدم و خشک ایستاد
شد پلنگ کینه پرور سوی مرد
تا برانگیزد به کین گربه گرد
پس به غریدن برآمد با غصب
گفت ای اهریمن آدم لقب
هین تویی با گربه نیرو آزما
شد زبون از تو چنین همجنس ما
جنس شیران از تو شد اینگونه پست
روی ناموس بزرگان از تو خست
مرد دهقان گفت آری این ستم
بر وی آمد از من آید بر تو هم
بلکه شیر نر که سلطان شماست
دست و پاها بسته در زندان ماست
جمله شیران را ببین از ما زبون
هم پلنگانند از ما غرق خون
کودکی از ما ببندد شیر را
کز لبان خود نشسته شیر را
هست نیروی شما از ما وبال
نیروی ما هست از بهر جلال
زاید از تن قوت شیر و پلنگ
قوت ما جوشد از دریای هنگ
هست از جان شوکت و گرکام ما
هست شیران را گریز از نام ما
این شنید از مرد دهقان چون پلنگ
شد چو نطع خود ز غیرت رنگ رنگ
تیز شد کای سخت روی سست رای
تند شد کای دیو خوی ژاژ خای
لاف کم زن پاس جان خویش دار
گر تورا مردیست دستی زن بکار
مرد آن باشد که بی گفتار خویش
وانماید بر جهانی کار خویش
بندد و بگشاید اما بی کلام
سوزد و بنوازد اما بی نیام
آنکه او گفتار بیکردار داشت
راست گویم مرد از آن کس عار داشت
مرد مردان آنکه کاری گفت کرد
مرد نبود بلکه باشد نیم مرد
آنکه می گوید ولی نارد بکار
زن بود زن چادر و معجر بیار
چاره آن باشد که نه گفت و نه کرد
باشد آن خنثی نه زن باشد نه مرد
هی اگر مردی تو این گفتار چیست
جای کردار است برخیز و بایست
تا ببینم زور و بازوی تورا
وانمایم با تو نیروی تورا
خیز و بنگر حمله ی شیر اوژنم
زخمهای پنجه ی پیل افکنم
شیر خشمینی و گر زخمی گراز
از تو خواهم خواست کین گربه باز
از پلنگ آن مرد دهقان چون شنید
زین سخن جای سگالیدن ندید
راه و رسم مکر و حیله ساز کرد
رفت شیری روبهی آغاز کرد
کای قوی افکن جوانمرد شجاع
در جوانمردی پر از جنس سباع
گیرودار جنگ را باید بسیج
بی سلح یکدشت کندآور بهیچ
مر تورا چنگال و یال آمد سلاح
بی سلح من کی بود جنگم صلاح
باید اول اسلحه آراستن
پس به جنگ دشمنان برخاستن
تو مسلح من برهنه ای امیر
کی روا باشد نبرد و داروگیر
گفت ای آدم سلاح تو کجاست
گفت آلات نبردم در سر است
گفت سوی خانه رو آلات جنگ
راست کن بر خویش و بازآ بید رنگ
خنده ای زد مرد دهقان قاه قاه
کافرین ای جنگ جوی رزمخواه
چون ندیدی مایه خود جنگ من
راه جویی تا رهی از چنگ من
هرکه را از هم نبرد آمد نهیب
سست آرد در جدل پای شکیب
ترسمت چون نیست نیروی نبرد
چون زنان زن نه چون مردان مرد
من نرفته همچنان گامی سه چار
فرض انگاری حدیث الفرار
چونکه در سر داری آهنگ فرار
هان برو ما را به کار خود گذار
چون ز دهقان این شنید آن بند مار
گفت انصافت چه شد ما و فرار؟!
هرچه می خواهی ز من پیمان بگیر
رو به خانه از پی شمشیر و تیر
گفت عهد تورا ندارم استوار
عهد و سوگند تو نبود برقرار
در خروش آمد پلنگ خانگزای
گفت کای بیهوده شیخ ژاژخای
هرچه آن سرمایه ی آرام توست
هرچه باشد نزد تو محکم نه سست
گو چه باشد تا بدان گردن نهم
هرچه می خواهی بگو تن دردهم
گفت اگر تن می دهی تا سخت سخت
دست و گردن بندمت بر این درخت
بسته گردد تا تورا پای گریز
دانمت بگشاده بازوی ستیز
چون پلنگ این نکته اندر گوش کرد
با درختی دست در آغوش کرد
کاین درخت و من ببندم دست و پای
رو سلاح آور بزودی از سرای
مرد سست آزرم از جا جست سخت
بست آن آزاده محکم بر درخت
بر درختش بست با نیروی پیل
مهر بنهاد و روان بر دسته بیل
بر سر و پهلو و دوش و پشت و روی
کوفت چندان کز دو تن خون رفت جوی
مرد را هرگه به بالا بیل رفت
نعره آن جانور صد میل رفت
آنکه در سرپنجه مورش بود پیل
پیل پیشش مور شد از بار بیل
لابه ها کرد و نیامد سودمند
امن می جست و نبودش جز گزند
خرد شد از ضرب بیلش پا و دست
پنجه اش افتاد و بازویش شکست
استخوانش شد سراسر ریزریز
مرد با بیل آنچنانش در ستیز
هر طرف می کرد از حسرت نظر
دید غیر از گربه کس نبود دگر
نرم نرمک گربه را آواز کرد
راه و رسم حیله جویی ساز کرد
کای برادر گرچه من بدآب خورد
چون تو کردم کوچک و مسکین و خورد
دست بردارد ز من این سخت پی
یا گشاید بندم از تن گفت نی
گر شوی کوچکتر از موش ای رفیق
نیست امید خلاصی زین غریق
ای برادر اهل دنیا سربسر
آدمیزادند و از آدم بتر
تا توانی میگریز از دامشان
بلکه از جایی که باشد نامشان
آدمیزادند اما دیوسار
الفرار از آدمیزاد الفرار
تا نیفتادستی اندر بندشان
گردنت تا نیست در آوندشان
فارغی از رنجشان و دردشان
عشوه ی جانسوز ناز سروشان
نی به پایت بند و نی در لب لویش
پادشاهی هم برایشان هم به خویش
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۱۶ - رجوع به تتمه حکایت مرد شوریده ی هروی و اهل کلیسا
پیش آن شوریده افتادند خاک
کی نجات ما ز هر عطب و هلاک
عرضه کن اسلام بر ما زودتر
دینمان از دست شیطان باز خر
پس ز ترسایان فزون از صدهزار
ملت اسلام کردند آشکار
گفت آن شوریده با یاران که بود
این اثر از گفته شیخ ودود
من نگفتم گفت شیخ افسانه نیست
گفت او چون گفت هر دیوانه نیست
یا غرض بودش همین زین گفتگو
یا خداد داد این اثر در گفت او
ترجمان باشد زبان اهل دین
ترجمان مصحف علم الیقین
اهل دین افسون گرانند ای فتی
گفتشان افسون ز پیر جانگزا
گرچه افسونگر بجز لفظی نخواند
معنی آن لفظ را در دل نراند
رفته چون افسونگری را در زبان
گشته از آن آب خاصیت روان
آن اثرها نی به معنی اندر است
آن اثر اندر دم افسونگر است
چون گرفت افسونگر از استاد دم
آن اثر اندر دمش شد لاجرم
اهل دین را دم ز پیغمبر بود
کی دمش از هندویی کمتر بود
اهل دین را دم ز قرآن و دعاست
اهل دین را دم ز آل مصطفی است
ای برادر هرکه زینها دم گرفت
از دم او نور عالم در گرفت
می زداید ظلمت از دلها دمش
هرکجا زخمی دم او مرهمش
پخته گرداند دمش هر خام را
می گشاید اشک خونین فام را
پرده ی کفر و شقاوت می درد
زنگهای کهنه از دل می برد
چون از ایشان دم نداری دم مزن
برف می ریزی دو لب بر هم مزن
تا ز سوز دین نگردد دل کباب
دم نگردد گرم ای عالیجناب
تا تورا سوزی نباشد در جگر
دم مزن کاندر دمت نبود اثر
من که از حال درونت آگهم
گر دمت بر من بگیرد ابلهم
گر بخوانی خطبهای کافیه
ور بپردازی بهم صد قافیه
ور بیاری استعارات و مجاز
قصه ها گویی همه دور و دراز
در نگیرد در کسی ای ذوفنون
تا تورا دردی نباشد در درون
نفس را اول برو در بند کن
پس برو آهنگ وعظ و پند کن
منبری بگذار بهر خود نخست
وانگهی برجه به منبر تند و چست
آتشی در دل برافروز آنگهی
گرم کن هنگامه ی وعظ ای رهی
چونکه شیخ از ماجرا آگاه شد
جانب شوریده با صد آه شد
با ندامت خواست از جا در بگاه
تا بر شوریده آمد عذرخواه
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۵۶ - داستان خیک که بر روی آب دریا افتاده بود
دید خیکی پر فتاده روی آب
می برد آبش بهرسو با شتاب
می رود گاهی به بالا گه به زیر
گفت با همره که رختم را بگیر
تا برآرم من از این آب و جل
این یکی خیک پر از شهد و عسل
شد برهنه پس به دریا باز شد
غوطه ور در لجه ی ذخار شد
شد شناور سوی آن خیک عسل
خویش را افکند بروی از عجل
از قضا بود آن یکی خرس دغا
اندر آن غرغاب گشته مبتلا
دست و پا گم کرده اندر آن حلیش
هر طرف جویای یک برگ حشیش
تا مگر خود را بچفساند در آن
الغریق یتشبث را بخوان
چونکه خود افکند آن طامع بر او
او بر آن چفسیده چون محکم زلو
دستها در گردن و پا در کمر
هین بیا و رقص خرس و خر نگر
گه فرو رفتند تا قعر زمین
گه شدند اندر یسار و گه یمین
گه به زیر و گه به بالا آمدی
گه برآوردی سر و پف پف زدی
کرد فریاد آن رفیقش کی ودود
دست از این خیک عسل بردار زود
هین بیفکن خیک و از دریا برا
بگذر از این سود پررنج و بلا
گفت بگذشتم من از خیک ای رفیق
خیک از من نگذرد در این مضیق
خیک را نادیده من انگاشتم
دست از خیک عسل برداشتم
برنمی دارد ز من دست این عنود
التماس من بکن با خیک زود
خیک دانی چیست ای یار گزین
شهرت بیهوده پیش آن و این
چیست دانی خیک جاه و منصبت
که از آن گشته سیه روز و شبت
چیست خیک آن محفل تدریس تو
منبر و محراب پر تلبیس تو
خیک دانی چیست فرزند و زنت
چون کمند افتاده اندر گردنت
خیک چبود این زنان کهنه سال
مانده اندر گردن ما چون وبال
راستی خیکند و خیک زهرمار
الفرار از این گروه دیوسار
روی هاشان خیک و اشکمها چو خیک
وان زبانها خنجر و دلها چو دیگ
خیک چبود این حریفان دغا
دوستان فاش و اعدای خفا
ای خدا زین خیکهامان کن خلاص
نیست ما را جز تو از اینها مناص
وهم ما را در مضیق انداخته
خرس از خیک عسل نشناخته
ای خوش آنکو وهم از جانش گریخت
رشته ی پندار را از هم گسیخت
وصف ذات فعل خود نابود دید
هرچه دید از آن جهان جود دید
خویش را فانی و هیچ و نیست دید
آنچه دید از آنکه آن باقیست دید
این فنای مخلصین است ای پسر
خرم آنکو شد خلوصش راهبر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۸۴ - داستان آن گدا که هرچه به او دادند نگرفت
یک بزرگی می گذشت اندر رهی
دید ناگه بر لب بامی مهی
مه نه بل خورشید چارم آسمان
روی او بر آسمان پرتوفشان
از کمان ابروان مشکبار
صید افکن از یمین و از یسار
وز کمند گیسوان تابدار
بسته پای رهروان از هر کنار
آن نگار صید جو از طرف بام
با نگاهی ساخت کار آن همام
دل ز عارف برد بالا با کمند
با کمند آن دو گیسوی بلند
دل ربود از سینه و هوشش ز سر
بیدل و بیهوش ماند آن ره سپر
سوی منزل رفت و دندان بر جگر
نی خبر از پای او را نی ز سر
یک دو روزی خون دل خورد و خزید
عاقبت عشقش عنان از کف کشید
آتش عشقش شرر انگیز شد
جام صهبای غمش لبریز شد
خانه بر او تنگ شد چون چشم میم
دشت شد چون دوزخ و گلشن جحیم
پس گذر افکند اندر پای بام
نی اثر زان دید و نی بشنید نام
پس یکی زنبیل چون عباس دوس
برگرفت و جست چون تیری ز قوس
رفت سوی خانه ی آن دلربا
گفت یاران چیزی از بهر خدا
شیئی لله شیئی لله ای مهان
من گدای عاجزم بس مستهان
بر در آن خانه بس فریاد کرد
تا که صاحبخانه او را یاد کرد
سعی و همت هست مفتاح فرج
من قرع باباً وقد لج ولج
هرکه در زد خانه ای را عاقبت
درگشایندش به مهر و مرحمت
نیست از دون همتی چیزی بتر
کو ز بی همت کسی محرومتر
سعی و همت در کسی چون جمع شد
بزم عالم را چراغ و شمع شد
من چنین دانم که آن مسکین گدا
می شود از سعی و همت پادشا
می توان از سعی بر افلاک شد
ای خوش آنکو ساعی و چالاک شد
راه آن باید ولی جست از نخست
وانگهی پیمود ره چالاک و چست
از کسالت مرد ابتر می شود
لایق روبند و معجر می شود
زاید از دون همتی ای یار فرد
ذلت و عجز و زبونی بهر مرد
وز کسالت نکبت و ادبار زاد
تا چه زاید خود از این دو ای عماد
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۱۹ - صفت مجلس خسرو و آگاه شدن مهین بانو از حال شیرین
غنیمت دان دلا روز جوانی
کزان، خوشتر نباشد زندگانی
هلالت چون فزونی جست و شد بدر
غنیمت دان مه بدر و شب قدر
بهار زندگی روز جوانیست
جوانی خود بهار زندگانیست
چو مطرب تیز کرد از نغمه آهنگ
جوانا بشنو این از گفته چنگ
که عاقل او بود کو تا تواند
جوانی را به پیری نگدراند
به فر و دولت و خوبی، شه نو
جوان بخت جهان یعنی که خسرو
نشسته بود با خاصان درگاه
که پیش آمد مهین با نوش ناگاه
بپرسیدش که چونی با کرمها
کشیدن نیز چندین زحمت ما
دگر تشریفهای خاص دادش
بر آن داغی که بد مرهم نهادش
دگر گفتش شنیدستم که چند است
که بانو را دل از غم دردمند است
به عالم یک برادر زاده دارد
که مهرش در دل و جان می نگارد
ازو گشته ست در نخجیر گه گم
پری سان رفته است از چشم مردم
مرا امروز پیکی آمد از راه
حکایت کرد نزد من از آن ماه
ز من بانو گرش این است مقصود
فرستم پیش بانو آردش زود
چو بانو این سخن بشنید فی الحال
رخ زردش ز خون دیده شد آل
دل غمدیده اش بسیار شد شاد
به دست و پای خسرو بوسه ها داد
که گر خسرو کند زین گونه احسان
کنیزی باشم او را از کنیزان
ولی خواهم که چون بینم شهنشاه
رود آنجا که آرد پیشم آن ماه
مرا اسبی است آن همزاد شبدیز
که همچون اوست اندر شبروی تیز
ورا گلگون باد آهنگ نام است
که او را باد در تیزی غلام است
گر این دولت ز دست او برآید
وزین بند غمم دل برگشاید
دهم شکرانه اش آن اسب نیکو
به جان هم نیز منت دانم از او
نشیند بر وی و پیشش رود زود
که این آتش بود شبدیز چون دود
که با شبدیز چون در ره کند گرد
بجز گلگون نیارد هم تکی کرد
پس آنگه گفت خسرو تا که در حال
رود شاپور شیرین را به دنبال
نگیرد هیچ گه آرام در دل
به یک منزل فرو راند دو منزل
چو بشنید این سخن شاپور برخاست
عزیمت کرد و برگ ره بیاراست
سوی ملک مداین رفت چون باد
در آن ره هیچ گه یک دم ناستاد
شد از مشکوی خسرو جست آن ماه
سوی قصرش فرستادند از راه
به سوی قصر شد شاپور در زد
سر از بام آن پری چون ماه برزد
بگفتا کیست کانجا یافت دستور
بگفتا بنده درگاه، شاپور
چو بشنید این سخن شمع شب افروز
شبش گفتی برآمد ناگهان روز
کنیزی را بفرمود او کز ایدر
به تعظیمی تمام آریدش از در
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۲۰ - آمدن شاپور به قصر شیرین و احوال خسرو با شیرین گفتن
چو شد در قصر، شاپور پری خوان
پری رو را برآمد ناله از جان
عرق افکند و از خود رفت یک چند
پس از یک لحظه افشاند از شکر قند
که ای شاپور خوش دامی نهادی
به ما بس وعده های خام دادی
به مشکوی شهم کردی دلالت
شدم آنجا و بس دیدم ملالت
ببین تا چند بر جانم ستم بود
که گشتستم بدین که پایه خشنود
حدیثی خوب نشنیدم از ایشان
همه اندوه و غم دیدم از ایشان
نکردند از من اینجا یاد هرگز
نگشتم دل از ایشان شاد هرگز
به من هر یک شده هر سو ترش رو
به پیشم آمده همچون زن شو
به خود زان رو از آن محنت گزیدم
که از ایشان بجز محنت ندیدم
از آن رو مرغ من اینجا مقر کرد
که باد اینجا نمی یارد گدر کرد
درین زندان که می بینی من از غم
شبی ننهاده باشم چشم بر هم
چو بشنید این حکایتها از آن حور
ز خجلت بر زمین شد آب شاپور
نیایش کرد و گفتش آفرینها
جزاک الله که باشد مردی اینها
مخور اندوه اگر دیدی بلایی
کز اینجا می رسد رهرو به جایی
فروزند اهل دل در تاب و در تب
چراغ روز از تاریکی شب
شفا باشد جزای دردمندی
دهند از بعد پستی سربلندی
پس از سختی به آسانی رسد تن
بود هر کار را مزدی معین
مکن از جور و سختی رو به دیوار
که بعد از عسریسر آید پدیدار
به صلح آید زمان چون جنگ گیرد
گشاید کارها چون تنگ گیرد
مکش محنت ازین بیش و مخور درد
که از سختی به آسانی رسد مرد
نباید تیره گشت از گرد افلاک
که آخر خاک می باید شدن خاک
میار اینها به خاطر هیچ و برخیز
که بر عذر تو استاده ست پرویز
چو بشنید این سخن شیرین همان گاه
بگفتا بس سخن گوییم در راه
سخن بی راه اگر گویی گناهست
نباشد زان سخن به کان تو را هست
پس آنگه هر دو بر مرکب نشستند
به خوش رفتن گرو با باد بستند
وزین سو چشم بر ره نیز پرویز
که اینک می رسد شیرین و شبدیز
که خوش زد این مثل آن مرد مهجور
که عمری مانده بد از یار خود دور
ازین بهتر کسی اعزاز بیند
که یاری روی یاری بازبیند
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۳۱ - شبیخون بردن خسرو بر بهرام چوبین و ظفر یافتن خسرو بر او
چو خسرو یافت آن اعزاز و تمکین
برون آمد سوی بهرام چوبین
نهاد از دوستان رو سوی دشمن
پی او لشکری چون کوه آهن
ز بحر روم بگدشت و سوی بر
روان گردید با دریای لشکر
بدان لشکر پیاده هم ز اطراف
گرفته کوه و هامون قاف تا قاف
ز نعل مرکبان هر سو هماره
ز سودن سرمه می شد سنگ خاره
بدان شوکت چو پیش آمد شهنشاه
شبیخون برد بر بهرام از راه
چو با بهرام حرب افتاد شه را
قرانی بود با مریخ مه را
ز کار شه چو آگه گشت بهرام
به جنگ آمد سوی او کام و ناکام
دو لشکر سوی یکدیگر ستادند
همه شمشیر کین در هم نهادند
ز تاب تیغ زهر آلوده پرتاب
تو گفتی زهره بهرام شد آب
نمی دیدند مردم زان دو لشکر
به غیر از ابر تیغ و برق خنجر
ز زخم تیغ، کان از حد برون بود
به هر جانب یکی دریای خون بود
به لشکر تیغها گردیده دمساز
به دشمن ز سهمش آب می شد
ز خنجر پاره می آمد جگرها
ز ابر تیغ می بارید سرها
زمان از گرد اسپان در سیاهی
زمین از نعل شان چون پشت ماهی
ز گرز آن را که از دولت منش بود
به فرق دشمنانش سرزنش بود
به پیش تیغ سرها کرده پابوس
شده کر، گوش چرخ از غلغل کوس
کمانها دستها هر سو گشاده
سنانها سر سوی دلها نهاده
به هر سو کو فرود آمد پلارک
گدشت از مغفر و آمد به تارک
هر آن مغفر که تیغ انداخت ظاهر
اجل پنهانش گفت الله یغفر
به آب تیغ شان همواره دشمن
فرو می رفت اما تا به گردن
ز نیزه بود دلها در دریدن
ز تیغ تیز سرها در پریدن
همی بارید از بالا و از زیر
همه باران مرگ از ابر شمشیر
چکاچک بس که بر مغفر گرفته
به هر دو دست، دشمن سر گرفته
نهنگان را شده از مغزها هوش
نمانده جز تلنگ تیر در گوش
عدو می دید سهم تیر و از خشم
بجز ناوک نمی آورد در چشم
ز خنجر آمده جانها به حنجر
دلیران غرق خون دیده، تا سر
فکنده اسپها از دست و پا نعل
ز خون گشته همه خفتانها لعل
ز بس لشکر که جا بر جای می رفت
سران را سر به دست و پای می رفت
سر گردنکشان گردیده در خون
سنان از پشتها سرکرده بیرون
مظفر گشت چون شاه نکونام
و زو رو در گریز آورد بهرام
زمانه از برای نصرت شه
فرو خواند آیت نصر من الله
ز بخت تیره و از نکس طالع
ز اوج خویش شد بهرام راجع
بنه یکسر همه بر جای بگداشت
ره بی ره گرفت و گام برداشت
ز تخت و تاج و لشکر گشته بیزار
شده مخمور از مستی پندار
کسی کو پا، ز حد خود نهد بیش
چنین ها آیدش ناچار در پیش
یقین دانم که بیند عاقبت بد
کسی کو پا نهد بیش از حد خود
قناعت کن به اندک کانست بسیار
مجو بیشی که می آرد کمی بار
کسی کو با ولی نعمت کند خشم
بگیرد آخرش حق نمک چشم
مکن بد کانکه کرد این شیوه پیشه
یقین دانم که بد بیند همیشه
مکن تا می توانی بد که ایام
همان بد آورد پیشت سرانجام
به هر کاری که هستی سهل مشمار
تامل کن ببین پایان آن کار
حدیثی بشنو از قول حکیمان
مکن کاری کز آن گردی پشیمان
مباش از جهل چون بهرام چوبین
که باشد مرد عاقل عاقبت بین
چو شد چوبین هزیمت از بر شاه
به خسرو باز آمد افسروگاه
زدشمن برد آخر دولتش دست
دگر در ملک خود بر تخت بنشست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
چون شرط وفا هیچ به جز ترک جفا نیست
گر ترک جفا را نکنی شرط وفا نیست
کس بار نبست از سر کویت که دو صد بار
در هر قدم او را نظری سوی قفا نیست
بر خواهش غیر از چه تو را هست سر جنگ
با آن که مرا غیر سر صلح و صفا نیست
از وسوسه ی زاهد سالوس بپرهیز
کانسان که کند جلوه به ظاهر به خفا نیست
بیمار غم عشق تو را تا به قیامت
گر چاره مسیحا کند امید شفا نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
می دهم جانی به عشقش تا مرا جان در تنست
دیده ی جانم خیال روی او را مسکنست
دیده روشن شد مرا تا نکهت زلفت شنید
ای عزیز من مگر بویی از آن پیراهنست
عالمی شادند بر وصل دلارایش ولی
چون کنم در عشق او روزی مرا غم خوردنست
هر که لافی زد به عشق یار و سربازی نکرد
مرد نتوان گفت او را بلکه کمتر از زنست
دوست می دارم به بستان وصل دلداران مدام
صبحدم بر بانگ چنگ این عیب باری در منست
رنگ روی من چو کاه و جو به جو گشتم به عشق
سعی می دانی چه باشد دُرّ معنی سفتنست
گر به هجرانم کشد ور می نوازد هم به لطف
هست مشهور این حکایت گرد ران با گردنست
تا بخندم خاطر مسکین برنجاند به زجر
هر که جان کردت فدا جای عقوبت کردنست
داستان بیژن و گیوار شنیدستی بخوان
گوش بر قول رقیب از کرده به ناکردنست
ز آنکه گرگینش به خصمی در بن چاهی فکند
ای مسلمانان چه گویم این گناه بیژنست
جان ز بهر روز وصل یار خواهم در بدن
تا نپنداری که جان در خوردن و در خفتنست
گر زبان داری به ذکر دوست جاری کن مدام
در دهن دانی نه از بهر حکایت گفتنست
گاو پرواری خورد آب و علف بس بی قیاس
آدمی را خود هنر کم خوردن و کم گفتنست
همچو بوتیمار تا کی در غم دل مانده ای
ذوق بلبل هیچ دانی در جهان گردیدنست
گر مرا دشمن به نار ناامیدی دل بسوخت
مشکلم از دوستان بار خجالت بردنست
تا به کی ای نفس امّاره مرا در خون دهی
ترک بدبختی بکن چون وقت عذر آوردنست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۷
مرا ز دوستی دوست دشمنان بیشند
اگرچه دوست نباشند دشمن خویشند
تو شاه عالمیانی و من گدای درت
شهان ز حال گدایان خود بیندیشند
مزن به تیغ جفا دلبرا مرا زین بیش
که عاشقان رخت خستگان دل ریشند
اگرچه شهد دهد نیش هم زند زنبور
تمام خاطره ها خسته از سر نیشند
دلا تو خویش جفاپیشه را به خویش مخوان
که دوستان وفادار بهتر از خویشند
به کنج عافیت آخر چه به ز درویشیست
که دوستان خدا خاک پای درویشند
مراست مذهب آن کز درت نپیچم روی
به جان دوست که اهل جهان در این کیشند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۳
ای دل ای دل بیش ازین در عشق نادانی مکن
دیده ی مهجور ازین پس گوهرافشانی مکن
چون نمی خواهد مرا دلدار شهرآرا بیا
هم سبک روحی کن آنجا هم گرانجانی مکن
عشق بازی با رخ خوبش نه کار سرسریست
سرّ عشقش آشکارا گشت پنهانی مکن
ای که جویای لب یاقوت رنگی در عدن
گر زند تیغت به ترک گوهر کانی مکن
ای صبا گر بگذری بر کوی آن زیبا نگار
گر بفرماید بدان در غیر دربانی مکن
گرچه مشکل گشت راه کوی وصلش پیش ما
زینهار ای دل به ترک او به آسانی مکن
چون بد و نیکش جزایی هست بی شک در جهان
سعی کن ای بی خرد بر آنچه درمانی مکن
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۴۳
وقت سحر سوی چمن انداختم گذر
تا رفع گردد از گل و سبزه ملال من
چون پا بروی سبزه نهادم بطعنه گفت
کای بی خبر نه مگر آگه ز حال من
گر پایمال تو شده ام کم مبین مرا
بنگر که هست صد چو تویی پایمال من
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۴۵
ز آمدن فرودین و رفتن اسفند
دلها خرم شد و روانها خرسند
گلها افروختند آتش زردشت
مرغان آموختند ترجمه زند
ابر ببالای خاک لؤلؤ تربیخت
باد فراز زمین عبیر پراکند
سبزه تر فرش نو بخاک بگسترد
لاله همه ناف خود بنافه بیاکند
ترکی از شاهدان خطه بابل
خوبتر از لعبتان چین و سمرقند
ترکی تازی زبان ولی حبشی موی
زاده ز پشت ملوک ملت پازند
بسته بجانهای زار مهرش پیمان
جسته بدلهای خسته زلفش پیوند
غنچه سحرگاه اگر دهان بگشاید
خون جگر نوشد از لبش بشکرخند
آمد در بوستان چو سروی آزاد
شد بصف باغ همچو نخل برومند
راه دلم زد سپس برفت و برآشفت
این دل دیوانه با روان خردمند
بردم دل را بر حکیم که شاید
پندش گوید نکرد سود بر او پند
لاجرم از دل همی بکندم دل زانک
دندان چون درد کرد باید برکند
هاروت از آنگه ماند در چه بابل
تن دژم و سرنگون دو بازو در بند
نرگس جادوگری ز چاه زنخدان
هاروت آسا بچاه بابلم افکند
گریه کنم بر دلی فرو شده در چاه
باش چو یعقوب بهر گم شده فرزند
لیک بهر ورطه زان خوشم که بفرقم
سایه فکنده یکی درخت برومند
سروی کز قیروان بساحت کشمیر
سایه بگسترده پی فسان و ترفند
هر نفس از جویبار همت فضلش
شاخ بروید فزون ز هشتصد و اند
میری کاندر فنون دانش و مردی
نیستش اندر همه زمانه همانند
صارم و درعش بود ز هیبت و تدبیر
نزدم شمشیر و تیر و رخت کژ آکند
اسبش چون رخ نهد به پره دشمن
پیل دمان است چون پیاده آوند
رمحش دشمن شکارد ار همه گردون
تیغش خارا شکافد ار همه الوند
میران بسیار بوده اند از این پیش
نیز بیایند مردمان هنرمند
لیک چنو چشم روزگار نه بیند
ز آنکه چنو مام دهر نارد فرزند
خیزید ای خادمان بار و بیکبار
بر رخ این میر می بسوزید اسپند
من همگی خاک آستان ویستم
دور فتادم ز آستانش هر چند
خون خورم از هجر آستانش و هرگز
می نخورم جز به آستانش سوگند
فریاد ای میر درد هجران تا کی
الغوث ای خواجه سوز حرمان تا چند
از کف بی دولتان دولت ایران
چند بنوشم شرنگ و خصم خورد قند
گر نرسم بر درت زمانه غدار
پوست بخواهد ز استخوانیم برکند
بر تن رنجور من شماتت دشمن
چرخ پسندیده ای امیر تو مپسند
بر تو فراوان درود باید خواندن
اما هر چامه را نماند بساوند
تا که رسد نوبهار بعد زمستان
تا که بود فروردین مه از پی اسفند
جشن فریدون و فروردین همیون
خرم بادا به روزگار خداوند
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
یک سوزن و یک سنجاق بودند بسوزندان
مانند دو تن عیار افتاده بیک زندان
سنجاق بسوزن گفت کار تو در اینجا چیست
وز بهر چه خسبیدی اندر دل سوزاندن
سوزن بجوابش گفت ای بی هنر سوری
من خادم خاتونم سرخیل هنرمندان
دندانه من تیز است زین روی مرا بی بی
بنشاند در این خانه مزد هنر دندان
سنجاق بگفتش رو، کز روزن زیرین است
پیوسته ترا روزی بی ضامن و پایندان
دجال صفت یک چشم افسار نگون از پشم
دندانه زنی با خشم زانگشتره بر سندان
گفتا چکنی منعم کز خدمت کدبانو
چنانکه بلابینم هم شادم و هم خندان
بنگر تو بعیب خویش ای کله کلان کز جهل
هم عبرت خویشانی هم حیرت پیوندان
زآنرو که شوی در کار کوژ و کژ و خمیده
چون سیخ کباب مست اندر شب برغندان
ناگاه عجوز آمد سنجاق برون آورد
تا وصله کند با وی رخت تن فرزندان
هنگفت بد آن جامه خمیده شد آن سنجاق
چون در دل کج طبعان اندرز خردمندان
سنجاق بخاک افکند برداشت یکی سوزن
کاندر نظرش سنجاق باقدر نبد چندان
از غلظت آن جامه بشکست سر سوزن
چون بیل کشاورزان در موسم یخ بندان
سوزن بزمین افتاد غلطید بر سنجاق
سنجاق بتعظیمش برجست چو اسپندان
آهسته بگوشش گفت مائیم دو فرمان بر
کز بی هنری خواریم در چشم خداوندان
بدبختی خود را من از چشم تو می دانم
بدبختی خود را تو نیز از قبل من دان
هنگام هنر بودیم با خویش عدو اینک
از بی هنری هستیم ضرب المثل رندان
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۱۴
شنیدم که در آفتاب تموز
یکی روز کیخسرو نیک روز
بسر، سایه ی کاویانی درفش
ز پی، سیم ساقان زرینه کفش
شکار افگنان شد بصحرا و کوه
سران در رکابش همه هم گروه
ز ترکش کشان، کبک و تیهو نماند؛
ز آهو وشان، گور وآهو نماند
هم از گرد لشکر، هوا تیره گشت
هم از تاب خور، چشم شه خیره گشت
دهی دید چون مرغزار بهشت
روان آبش از جویباران بکشت
زمین سایه پرورد شمشاد و سرو
هوا ارغنون ساز بانگ تذرو
فرود آمد آنجا چو مهر از سپهر
که در سایه آساید از تاب مهر
سپه نیز در سایه ی تخت شاه
گرفتند چون بخت آرام گاه
فگنده ز سر خود و از تن زره
گشودند از بند خفتان گره
رها کرده اسبان تازی بکشت
نشستند در ساحت آن بهشت
کشیدند از جام شاهی شراب
چشیدند از مرغ و ماهی کباب
همی دید در دیده هر سو خدیو
که تا باز داند فرشته ز دیو
ببیند ز شهزادگان کیان
که جوید ره و رسم سود و زیان؟!
که، از لشکری سرکش و تندخوست؟
که، مسکین نواز است و درویش دوست؟!
سراسر سپه بیخبر دید و مست
بخود بسته، وارسته از زیر دست!
همه کرده بر کشته، اسبان یله
سگان شبان گشته گرگ گله
کشیده یکی تیغ ومی خواسته
فگنده یکی نیزه، نی خواسته
رعیت سراسیمه ز آن رستخیز
نه رای ستیز و نه پای گریز
ز لشکر، زن و مرد آن ده همه
هراسان چو از بیم گرگان رمه
در آن تنگنا لشکر سنگدل
گرفته ز مرد و زن تنگدل
یکی آب سرد و یکی نان گرم
نه در دل مروت، نه در دیده شرم
بجز شاه لهراسب کر بخردی
ندیده بد و نیک از وی بدی
برافروخته از غم بیکسان
فروزن گلش از جفای خسان
همه نیکی و نام اندوخته
ز بیدانشان دانش آموخته
نشسته عنان تکاور بکف
همی دادش از سبزه ی جو علف
در آن انجمن آن یل دادگر
غم بینوا خورد و خون جگر
همی کرد با هم نشینان خاص
ستمکش ز دست ستمگر خلاص
چو این دید کیخسرو پاک زاد
ز لشکر غمین شد، ز لهراسب شاد
بهر یک ز لشکرگه آواز کرد
عتابی جداگانه آغاز کرد
سران را همه در برابر نشاند
ابا تلخی پند، شکر فشاند
بمنع ستم، بس در پند سفت
پس آنگه به لهراسب گفت آنچه گفت
بگفتا: نباشم چو من در جهان
بود زین جوان تاج و تخت کیان
سزاوار این مسند وافسر، اوست
که داند بد از نیک و دشمن ز دوست
ز بخشایش و بخشش و شرم و داد
ندارد کمی، کایزدش یار باد
هم امروز کز گرمی تیر ماه
درین سایه آسودم از رنج راه
نخفتم که از گرگ دانم شبان
شناسم مگر دزد از پاسبان
ازو دیدم آرایش تاج و تخت
که شد چون نیاکانش آسوده بخت
نه خانه بدهقان ز خود کرده تنگ
نه برگی فگند از درختی بسنگ
نبرد او ود از گوشه یی توشه یی
نخورد اسبش از خرمنی خوشه یی
ندیدم بجز داد از آن نیک پی
همانا همان مانده از نسل کی
نباشد دلش سخت و پیمانش سست
که با ما نهالش ز یکشاخ رست
بگفت این و برداشت ز آن ده خراج
پس آنگه به لهراسب بخشید تاج
ز داد و دهش آشکار و نهفت
باو گفت آنها که بایست گفت
شنیدند چون لشکر اندرز شاه
که لهراسب شد شاه و رهبر ز شاه
پس از شاه گشتند فرمانبرش
نهادند گردن بحکم اندرش
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۱۷ - حکایت
شنیدم یکی از ملوک کیان
که از دولتش کس ندیدی زیان
بیک گله، از عدل او گرگ و میش
بیک چشمه، از داد او نوش و نیش
یکی روز داد از کرم بار عام
که مرغ دل مردم آرد بدام
گرفتند بس ساقیان جامها
چو شیرین شد از جامها کامها
جهان دیده دانایی از راستان
زد آن شاه را بوسه بر آستان
که شاها! جهان در پناه تو باد
سر سرکشان خاک راه تو باد
مبیناد چشمی تهی از تو تخت
هشیوار بادی و بیدار بخت
ز عدل تو خلق جهان در امان
زیند، از چه از بازی آسمان
کنون آمدند اهل هر کشور ی
که سایند بر آستانت سری
بشکرانه ی اینکه شاه جهان
بود راعی خلق، فاش و نهان
تهی کرده گنجینه ها هر کسی
همه تحفه پیش آورندت بسی
ز نجدی هیون وز تازی سمند
ز رومی قبا و ز چینی پرند
ز عود و زعنبر، ز مشک وعبیر
ز یاقوت تاج، از زبرجد سریر
ز لعل و ز الماس طوق و کمر
فروزنده شمس و درخشان قمر
ز زرین نطاق و ز سیمین زره
ز فیروزه بند از عقیقش گره
ز بلور جام و ز پولاد تیغ
کسی را نه در جان فشاندن دریغ
تو را نقد جان زیبد ای شه، نه گنج
که رستیم در عهد عدلت ز رنج
مرا تحفه پندی است گر بشنوی
ز خسران رهد دولت خسروی
جز این گوهرم هیچ در دست نیست
پذیرد ز من شاه اگر مست نیست
چنین گفتش آن خسرو هوشمند
که: شاهان که دارند بخت بلند
ز بیش و کم گنج نارند یاد
شهان را بجز داد آیین مباد
چه از شوق گوهر خراشم درون؟!
همان گیرم از سنگ نامد برون!
چه خیزد از آن گوهر تابناک
که برخیزد از خاک و ماند بخاک؟!
من و گوهر پند دانشوران
کز آن یافت زینت سر سروران
گرانتر شمارند از تحفه هاش
نه سنگ است،دارند سنگین بهاش
ز درج دهان خیزد آغاز کار
بگنجینه ی سینه گیرد قرار
بود گوهر پند را سینه گنج
که شد نوشداروی صد گونه رنج
کنون گوهری را که گفتی بیار
که از مثقب عقل سفتی، بیار
دل مرد، از گفته ی شه شکفت
دعا کرد شاه جهان را و گفت:
چنین یاد دارم ز مردان راه
که نیکی اگر بینی از نیکخواه
ز نیکی مکن کوت هی زینهار
کسی کت دهد گل، نه بخشیش خار
چو بینی بد از کس، ره بدمجو
که هم باز گردد بد او بدو
خوش آمد از آن گفتگو شاه را
چنین گفت آن مرد آگاه را
که: هر روز باید در این آستان
رسانی بگوش من این داستان
ز هرگونه فرمود او را خورش
که یابد ز خوان کرم پرورش
بتشریف شاهانه بنواختش
ز خاصان درگاه خود ساختش
بدینگونه بگذشت سالی سه چار
که او بود همصحبت شهریار
همه روز پند نخستین بشاه
همی گفت و میجست از بد پناه
چو هر روز جاه وی افزون شدی
حسد پیشگان را جگر خون شدی
یکی زآن میان کش حسد بیش بود
خرد پیشگان را بداندیش بود
خردمند چون رفت از آن بارگاه
جبین سود بر پایه ی تخت شاه
که شاها! تو را تخت فیروز باد
همه روز تو، روز نوروز باد
حریفی که از حسن یک داستان
شده است از مقیمان این آستان
بهر کس رسد، گوید این حرف فاش
از اول زبان لاله بودیش کاش
کز این غم دلم مبتلای بلاست
که خسرو بدرد بخر مبتلاست
نشاند مرا چون بنزدیک تخت
دماغم شود رنجه ز آن بوی سخت
کشم بر دماغ آستین را نهان
که تا نشنوم بوی بد ز آن دهان
تو را ناخوش آمد گر از ناخوشی
همه پرده بر کرده ی او کشی
غلامان که مو کرده اینجا سفید
نیارند این حرف از وی شنید
چو شاه از حسود این سخن کرد گوش
بتن خونش از خشم آمد بجوش
بگفتش: اگر بینم این گفته راست
بشمشیر از وی کنم بازخواست
تو را محرم راز شاهی کنم
کرم با توچندانکه خواهی کنم
ورش بیگنه دیدم و متهم
قدم بر سریر عدالت نهم
نخست از عنایت کنم سرورش
نهم افسر سروری بر سرش
بدست خود آنگاه خون ریزمت
سر از باره یی قصر آویزمت
که هر کس سرت بیند آویخته
تن افتاده بر خاک و خون ریخته
سر خود نگهدارد از تیغ تیز
نگوید دروغی چنین، راست نیز
بلرزید بر خود حسود آن زمان
بآگاهی شاه شد بدگمان
بناچار گفت: ای خداوند تخت
چو روشن ضمیری و آزاده بخت
در این انجمن کز تو دارد فروغ
کرا زهره باشد که گوید دروغ؟!
نگویم دروغت، ز جانم نه سیر
بزودی تو را حجت آرم نه دیر
سحر بر شه این مشکل آسان کنم
مگر دفع حق ناشناسان کنم
چو فردا کند سجده یی بارگاه
بفرمای کآید بنزدیک شاه
چو دست آورد پیش رو بی گمان
گواه است بر گفته ی من همان
پذیرفت ازو شاه و از جای خاست
که تا بیند این گفتگو از کجاست؟!
بر آمد بتدبیر کار آن حسود
بتقدیر چون راست نامد چه سود؟!
روان شد بدنبال آن بیگناه
ز بان دوستی جو و، دل کینه خواه!
چو آگاهیش بود کآن راد مرد
بسی بود با بخردان هم نورد
نشسته بسی با ادب پروران
بسی بوده دمساز دانشوران
بشاهنشهان همنشین بوده بس
ز حسن و ادب پایه افزوده بس
در اندیشه شد تا چه حیلت برد
که آن مرغ زیرک بدام آورد؟!
بر آن بود تا پا براهی نهد
که از رشک و شمشیر شه وارهد
خیالش همین بود کآن بیگناه
چو فردا نشیند در ایوان شاه
بتدبیر او دست بر لب نهد
که دعوی او را گواهی دهد
درآخر ز اندیشه راهی گرفت
که ابلیس هم ماند زو در شگفت
بصد حیله شب میهمان خواستش
یکی مجلس نغز آراستش
ز هرگونه نعمت که آورد پیش
بسیرش بیالود ز اندازه بیش
چو آن مرد غافل ز تدبیر شد
همی خورد از آن سیر تا سیر شد
پس از صحبت آمد چو وقت رفاه
در آن خانه خفتند تا صبحگاه
سحرگه که شد خسرو خاوری
بایوان روان از پی داوری
گرفت از پی انتظام مهام
بیکدست تیغ و بیکدست جام
ز خلوت بر آمد خداوند تاج
چو خورشید زد تکیه بر تخت عاج
ندیمان و خاصانش از هر طرف
بایوان رسیدند و بستند صف
زبان بسته از همزبانی همه
که شه بود چوپان و ایشان رمه
طلب کرد پس شاه فیروز بخت
مر آن بیگنه را بنزدیک تخت
نداد از کف آن مرد رسم ادب
ادب کرد و در حرف نگشاد لب
که بوی بد سیر کو خورد شام
مبادا رسد شاه را بر مشام
چو شه گفتگو با وی آغاز کرد
سخن را، بناچار لب باز کرد
بتدبیر آن دست بر لب گرفت
مگر شاه را از غضب تب گرفت
سیه کرد روی قلم از مداد
پس آرایش نامه ی قتل داد
بخازن نوشت اینکه می آیدت
بزودیش خون ریختن بایدت
گر از بیم جان بیقراری کند
مبخشای و مگذار زاری کند
چو بنوشت نامه، سرنامه بست
بسوی خودش خواند و دادش بدست
که این نامه را خون بخازن رسان
مباش ایمن از رفتن ناکسان
هم اکنون از اینجا بمخزن شتاب
دهد خازنت تا زر و سیم ناب
ببوسید آن بیگنه دست شاه
گرفت از شه آن نامه، آمد براه
حسود از قضا بود خود در کمین
چو دلشاد دیدش دلش شد غمین
بگفتش : که شاهت چه گفت این زمان
که می بینمت خوشدل و شادمان؟!
چنین داد پاسخ که: شاه از کرم
مرا کرد از بندگان محترم
بخازن مرا کیسه ی زر نوشت
نوشتن ز سر کی توان سرنوشت؟!
کنون میبرم تا ستانم زرش
حسود از طمع گشت گرد سرش
فراموش کرد از طمع تیغ شاه
بگفت: ای درت دوستان را پناه
چه باشد که امروز این رز بوام
دهی تا برآرم ز لطف تو کام؟
کرم پیشه، آن مرد نیکو نهاد
باو داد آن نامه، کش شاه داد
حسود از پی زر بمخزن رسید
چو خازن گرفت از وی آن نامه، دید
همان دم برآورد تیغ از نیام
بفرمان شه کرد کارش تمام
نبخشود چندانکه او خون گریست
که مقصود شه من نیم، دیگری است
بمخزن روان شد بامید زر
بکف نامدش زر، ز کف داد سر
چو روز دگر بردمید آفتاب
نهاد این فلک قدر پا دررکاب
بآیین هر روز شد سوی شاه
بامید زد بوسه بر تخت گاه
چه شه زنده دیدش، بگفت: ای عجب
تو را دی چه شد بر نرفتن سیب؟!
نگفتم که: مفرست دیگر کسان
رو این نامه را خون بخازن رسان؟!
ببوسید پای شه آن مرد و گفت
که: راز دل از شاه نتوان نهفت
رفیقی ز من خواست آن زر بوام
کزین آستان است کمتر غلام
مرا خود زر از لطف شه کم نبود
چو او خواست، از زر دریغم نبود!
گرفت از من آن نامه را زود رفت
دل از تنگدستیش آسود و رفت
چو شه نام پرسید و بشناختن
فلک مهره در ششدر انداختش!
که بیجرم مرد و گنه کار زیست
بر این داوری زار باید گریست
عجب دارم از بازی روزگار
نداند کس انجام و آغاز کار
زمانی سر فکر در پیش داشت
پشیمانی از کرده ی خویش داشت
چو کم شد ز جان شه اندک هراس
باو گفت کای مرد حق ناشناس
شنیدم که بوی بدم از دهان
شنیدی و گفتی بخلق جهان؟!
گر آن عیب دیدی ز من در نهفت
بمن بازت آن راز بایست گفت؟!
که تا از طبیبان شوم چاره جوی
شمارم تو را دوستی نیکخوی
مهان جهان، خاصه خاصان شاه
چو در خلوت قرب، جویند راه
نگویند عیبی که بینند باز
کنند ار نه بر خود در فتنه باز
بخون خود آن قوم بازی کنند
که در انجمن فتنه سازی کنند
ندیدی و گر عیب، گفتی چرا؟!
عنایت که دیدی، نهفتی چرا؟!
تو خود گوی: اکنون سزای تو چیست؟!
بنامحرمان خود حرام است زیست!
چو آن بینوا خود ز شاه این شنفت
فرو ریخت از دیدگان اشک و گفت
که : شاها بشاهی که شاهیت داد
بخلق جهان نیکخواهیت داد
که آگه ز عیب تو ای شه نیم
وزینها که گفتی تو آگه نیم!
تو دانی که چیزی نداند چو کس
هم از گفتنش بسته دارد نفس
د راین آستان تا گرفتم پناه
همه جود وانصاف دیدم ز شاه
ندیدم ز شاه جهان هیچ عیب
گواهم درین گفته دانای غیب
برین حرف اگر شاه دارد گواه
من و گردن عجز و شمشیر شاه!
شهش گفت: دی کآمدی سوی من
مگردید چشم تو چون روی من
نبودت اگر مطلبی در نهان
گرفتی چرا دست خود بر دهان؟!
بگفت: ای خداوند تاج و سریر
برون آمدم چون ز مجلس پریر
همان کو گرفت از من آن زر بوام
بخانه مرا میهمان کرد شام
سراسر هر آن چیز کاورده بود
همانا که با سیر پرورده بود
ولی رفته بود از کفم اختیار
نیارستم آن شب کنم هیچ کار
سحر کآمدم بر در آستان
چو شه خواست با من زند داستان
بناچار بستم لب ای دادرس
بخود ساختم تنگ راه نفس
مبادا چو شه بشنود بوی سیر
شود از من و حرف من نیز سیر
جز اینها که گفتم، بداری کیش
ندارم گمان گناهی بخویش
سراسر چو شاه این سخن گوش کرد
از اندیشه ی خود فراموش کرد
سر انگشت حیرت بدندان گرفت
از آن پس ره هوشمندان گرفت
شد آگاه کآن مرد نیکو سرشت
ره مردی و مردمی در نوشت
دگر کشتنی بود آن کشته نیز
ز بد بدکنش را نه راه گریز!
بخاک ره از تخت شاهی نشست
بدرگاه ایزد برآورد دست
که: ای پاک پروردگار کریم
بما رحمت آور چو عذر آوریم
تو را زیبد از رهنمایان سپاس
که هر ره نما از تو شد ره شناس
کسی کاو ز ننگ خودی وارهد
عیان چون براهی غلط پا نهد
نهان لطف تو یاوه نگذاردش
ز راهی که رفته است باز آردش
ندانسته از بخت برگشتگی
فتادیم در راه سرگشتگی
ز لطفی که با ما نهان داشتی
غلط رفته بودیم، نگذاشتی
پس از شکر باری برآمد به تخت
چنین گفت با مرد آزاده بخت
که: هر روزه کآیی باین آستان
پیاپی بگوشم زن این داستان
که تا راه گم کرده بنمایدم
ز خواب گران دیده بگشایدم
سپس مرد را در برابر نشاند
ز درج لب این گونه گوهر فشاند: