عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : جام جم
در تناکح و توالد
خلق را چون نظر به صورت بود
وطن و منزلی ضرورت بود
چون شود منزل و وطن معمور
بیزن و خادمی نگیرد نور
تا اگر بگذرد ازین چندی
هم بماند ز هر دو فرزندی
که نگهدارد آن در خانه
نگذارد به دست بیگانه
زانکه از مال غم ندارد مرد
چون بداند که دوست خواهد خورد
عادت زیستن چنین بودست
شربت مرگ و مردن این بودست
پس چو ناچار شد که خواهی زن
گرد رانی به جوی بیگردن
زن دوشیزه خواه و نیک نژاد
تا ترا بیند و شود بتو شاد
کانکه با شوهری دگر بوده است
پیش او عشوهٔ تو بیهوده است
و گرش صورت و درم باشد
خود فتوحیست این و کم باشد
اصل در زن سداد و مستوریست
و گرش ایندو نیست دستوریست
چونکه پیوند شد، به نازش دار
بر سرخانه سر فرازش دار
تو در آیی ز در، سلامش کن
او درآید، تو احترامش کن
هر زمانش به دلنوازی کوش
وقت خلوت به لطف و بازی کوش
صاحب رخت و چیز دار او را
پیش مردم عزیز دار او را
از سخنهای خوب و گفتن خوش
به نماز و به طاعتش در کش
میکن ار بینی از خرد نورش
به نصیحت ز بام و در دورش
راه بیگانه در سرای مده
پیرزن را به خانه جای مده
بیضرورت روا مدار به فال
راه لولی و مطرب و دلادل
دل خویشان او مدار دژم
هر یکی را به قدر میخور غم
تا ز لطف تو شرمسار شود
به مراد تو سازگار شود
با زن خویشتن دو کیسه مباش
وان چه دارد به سوی خود متراش
زن چو داری، مرو پی زن غیر
چون روی در زنت نماند خیر
هر چه کاری همان درود توان
در زیان گارگی چه سود توان؟
زن کنی، داد زن بباید داد
دل در افتاد، تن بباید داد
آنکه شش ماه در سفر باشد
دو دیگر به راه در باشد
چار در شهر روز می خوردن
شب خرابی و جنگ و قی کردن
دل به بازارها گرو کرده
کهنه را هشته، قصد نو کرده
برده خاتون به انتظارش روز
او بخفته ز خستگی چون یوز
این گنه را که عذر داند خواست؟
وین تحکم به مذهب که رواست؟
کد خدایی چنین به سر نرود
زن ازین خانه چون بدر نرود؟
بشر در روم و تاجر اندر هند
چون نیاید به خانه فاجر و رند؟
در سفر خواجه بیغلامی نیست
بی می و نقل و کاس و جامی نیست
پیش خاتون جز آب و نان نبود
و آنچه اصلست در میان نبود
این نه عدلست و این نه داد، ای مرد
خانه خود مده به باد، ای مرد
به ازین کرد باید اندیشه
تا نیاید شغال در بیشه
تو که مردی، نمیکنی صبری
چه کنی بر زنان چنین جبری؟
خواجه چون بیغلام دم نزند
زن پاکیزه نیز کم نزند
بندهٔ خوب در حرم نبرند
آتش و پنبه پیش هم نبرند
کار ایشان اگر ز فتنه بریست
قصهٔ یوسف و زلیخا چیست؟
پیش روباه مینهی دنبه
میخروشی که: «تله میجنبه»
هر که غیرت نداشت دینش نیست
آن ندارد کسی که اینش نیست
زن کنی، خانه باید و پس کار
بعد از آن بنده و ضیاع و عقار
ملک را آب و بندگان را نان
خانه را خرج و خرج را مهمان
طفل کوچک چو بهر نان بگریست
چه شناسد که نحو و منطق چیست؟
میل کودک به گردگان و مویز
بیش بینم که بر خدای عزیز
چون اسیر و عیالمند شوی
به سر و پای در کمند شوی
طمع از لذت حضور ببر
سوی ظلمت شو و ز نور ببر
نان و هیزم کشی چو حمالان
روز و شب تا سحر ز غم نالان
بندگی نان کشیدنست به رنج
خواجه نامی ولیک بنده بسنج
خواجگی راحتست و آزادی
تو به رنج و به بندگی شادی
گر ندانی سزای گردن گول
غل دیوست،یا دو شاخهٔ غول
هم چو دزدان نشسته بر زانو
کرده او را دو شاخه کدبانو
کنده در پای و بند بر گردن
چون توان فخر خواجگی کردن؟
روز تا شب بلا و بار کشی
تا شبش تنگ در کنار کشی
از تو خاتون چو گردد آبستن
نتوان راه زادنش بستن
چون بزاد، ار نرست اگر ماده
خرج باید دو مرده آماده
پسران را قبای روسی کن
دختران را به زر عروسی کن
ز در دوستان به ماتم و سور
نتوانی شدن به کلی دور
خواجگی نیست، این بلای تنست
با چنین کمزنی چه جای زنست؟
بندگی کن، که خواجه خوانندت
گر امیری کنی برانندت
وطن و منزلی ضرورت بود
چون شود منزل و وطن معمور
بیزن و خادمی نگیرد نور
تا اگر بگذرد ازین چندی
هم بماند ز هر دو فرزندی
که نگهدارد آن در خانه
نگذارد به دست بیگانه
زانکه از مال غم ندارد مرد
چون بداند که دوست خواهد خورد
عادت زیستن چنین بودست
شربت مرگ و مردن این بودست
پس چو ناچار شد که خواهی زن
گرد رانی به جوی بیگردن
زن دوشیزه خواه و نیک نژاد
تا ترا بیند و شود بتو شاد
کانکه با شوهری دگر بوده است
پیش او عشوهٔ تو بیهوده است
و گرش صورت و درم باشد
خود فتوحیست این و کم باشد
اصل در زن سداد و مستوریست
و گرش ایندو نیست دستوریست
چونکه پیوند شد، به نازش دار
بر سرخانه سر فرازش دار
تو در آیی ز در، سلامش کن
او درآید، تو احترامش کن
هر زمانش به دلنوازی کوش
وقت خلوت به لطف و بازی کوش
صاحب رخت و چیز دار او را
پیش مردم عزیز دار او را
از سخنهای خوب و گفتن خوش
به نماز و به طاعتش در کش
میکن ار بینی از خرد نورش
به نصیحت ز بام و در دورش
راه بیگانه در سرای مده
پیرزن را به خانه جای مده
بیضرورت روا مدار به فال
راه لولی و مطرب و دلادل
دل خویشان او مدار دژم
هر یکی را به قدر میخور غم
تا ز لطف تو شرمسار شود
به مراد تو سازگار شود
با زن خویشتن دو کیسه مباش
وان چه دارد به سوی خود متراش
زن چو داری، مرو پی زن غیر
چون روی در زنت نماند خیر
هر چه کاری همان درود توان
در زیان گارگی چه سود توان؟
زن کنی، داد زن بباید داد
دل در افتاد، تن بباید داد
آنکه شش ماه در سفر باشد
دو دیگر به راه در باشد
چار در شهر روز می خوردن
شب خرابی و جنگ و قی کردن
دل به بازارها گرو کرده
کهنه را هشته، قصد نو کرده
برده خاتون به انتظارش روز
او بخفته ز خستگی چون یوز
این گنه را که عذر داند خواست؟
وین تحکم به مذهب که رواست؟
کد خدایی چنین به سر نرود
زن ازین خانه چون بدر نرود؟
بشر در روم و تاجر اندر هند
چون نیاید به خانه فاجر و رند؟
در سفر خواجه بیغلامی نیست
بی می و نقل و کاس و جامی نیست
پیش خاتون جز آب و نان نبود
و آنچه اصلست در میان نبود
این نه عدلست و این نه داد، ای مرد
خانه خود مده به باد، ای مرد
به ازین کرد باید اندیشه
تا نیاید شغال در بیشه
تو که مردی، نمیکنی صبری
چه کنی بر زنان چنین جبری؟
خواجه چون بیغلام دم نزند
زن پاکیزه نیز کم نزند
بندهٔ خوب در حرم نبرند
آتش و پنبه پیش هم نبرند
کار ایشان اگر ز فتنه بریست
قصهٔ یوسف و زلیخا چیست؟
پیش روباه مینهی دنبه
میخروشی که: «تله میجنبه»
هر که غیرت نداشت دینش نیست
آن ندارد کسی که اینش نیست
زن کنی، خانه باید و پس کار
بعد از آن بنده و ضیاع و عقار
ملک را آب و بندگان را نان
خانه را خرج و خرج را مهمان
طفل کوچک چو بهر نان بگریست
چه شناسد که نحو و منطق چیست؟
میل کودک به گردگان و مویز
بیش بینم که بر خدای عزیز
چون اسیر و عیالمند شوی
به سر و پای در کمند شوی
طمع از لذت حضور ببر
سوی ظلمت شو و ز نور ببر
نان و هیزم کشی چو حمالان
روز و شب تا سحر ز غم نالان
بندگی نان کشیدنست به رنج
خواجه نامی ولیک بنده بسنج
خواجگی راحتست و آزادی
تو به رنج و به بندگی شادی
گر ندانی سزای گردن گول
غل دیوست،یا دو شاخهٔ غول
هم چو دزدان نشسته بر زانو
کرده او را دو شاخه کدبانو
کنده در پای و بند بر گردن
چون توان فخر خواجگی کردن؟
روز تا شب بلا و بار کشی
تا شبش تنگ در کنار کشی
از تو خاتون چو گردد آبستن
نتوان راه زادنش بستن
چون بزاد، ار نرست اگر ماده
خرج باید دو مرده آماده
پسران را قبای روسی کن
دختران را به زر عروسی کن
ز در دوستان به ماتم و سور
نتوانی شدن به کلی دور
خواجگی نیست، این بلای تنست
با چنین کمزنی چه جای زنست؟
بندگی کن، که خواجه خوانندت
گر امیری کنی برانندت
اوحدی مراغهای : جام جم
در حالات زنان بد
زن به چشم تو گر چه خوب شود
زشت باشد چو خانه روب شود
زن مستور شمع خانه بود
زن شوخ آفت زمانه بود
پارسا مرد را سر افرازد
زن ناپارسا بر اندازد
چون تهی کرد سفره و کوزه
دست یازد به چادر و موزه
پیش قاضی برد که: مهر بده
به خوشی نیستت به قهر بده
زن پرهیزگار طاعت دوست
با تو چون مغز باشد اندر پوست
زن ناپارسا شکنج دلست
زود دفعش بکن، که رنج دلست
زن چو خامی کند بجوشانش
رخ نپوشد، کفن بپوشانش
زن بد را قلم به دست مده
دست خود را قلم کنی زان به
زان که شوهر شود سیه جامه
به که خاتون کند سیه نامه
چرخ زن را خدای کرد بحل
قلم و لوح، گو: به مرد بهل
بخت باشد، زن عطارد روی
چون قلم سر نهاده بر خط شوی
زن چو خطاط شد بگیرد هم
هم چو بلقیس عرش را به قلم
کاغذ او کفن، دواتش گور
بس بود گر کند به دانش زور
آنکه بینامه نامها بد کرد
نامه خوانی کند چه خواهد کرد؟
دور دار از قلم لجاجت او
تو قلم میزنی، چه حاجت او؟
او که الحمد را نکرد درست
ویس و رامین چراش باید جست؟
زن و سوراخ مار و سوراخست
ور بود شوخ مار با شاخست
شخ او باش، بر شکن شاخش
مار خود را مهل به سوراخش
به جداییش چند روز بساز
چند شب نیز طاق و جفت مباز
طاق باید شد از چنان جفتی
که همین خیز داند و خفتی
وقت خواب از رخش مگردان پشت
که در انگشتری جهد انگشت
زن چو بیرون رود، بزن سختش
خود نمایی کند، بکن رختش
ور کند سرکشی، هلاکش کن
آب رخ میبرد، به خاکش کن
چون به فرمان زن کنی ده و گیر
نام مردی مبر، به ننگ بمیر
پیش خود مستشار گردانش
لیک کاری مکن به فرمانش
راز خود بر زن آشکار مکن
خانه را بر زنان حصار مکن
زن بد را نگاه نتوان داشت
نیک زن را تباه نتوان داشت
عشق داری، بزن مگوی که: هست
که ز دستان او نشاید رست
زن بد کار خویش خواهد کرد
پس ببندی، ز پیش خواهد کرد
زن چو مارست، زخم خود بزند
بر سرش نیک زن که بد بزند
مارت ابلیس در بهشت کند
تا ترا پای بند کشت کند
چون بری در درون جنت بار؟
وز برون دوستی کنی با مار؟
مکنش پرورش به مهر و به مهر
زانکه نقشین بود ولی پر زهر
نرمی و نقش مار گرزه بهل
زهر دنبال بین و زهرهٔ دل
نه به حجت توان به راه آورد
نه به اقرار در گناه آورد
نه به سوگند راست کار شود
نه به پیمان و عهد یار شود
تا که باشی کشد در آغوشت
چون برفتی کند فراموشت
گر جوی خرج سازی از مالش
نرهی، تا تو باشی از، قالش
زن چو نیکوترست هیچ بود
زآنکه چون مار پیچ پیچ بود
مروش پی، تلف مکن مالت
که سبک در کشد به دنبالت
بگذر از مارگیر وسلهٔ او
که به جز زهر نیست زلهٔ او
جسم را بند و روح را بنده
چه روی از پی ششی گنده؟
غول خود را مدان به جز زن خود
بر منه پای او به گردن خود
زانکه چون غول در سرای شود
گردنت را دوال پای شود
زشت باشد چو خانه روب شود
زن مستور شمع خانه بود
زن شوخ آفت زمانه بود
پارسا مرد را سر افرازد
زن ناپارسا بر اندازد
چون تهی کرد سفره و کوزه
دست یازد به چادر و موزه
پیش قاضی برد که: مهر بده
به خوشی نیستت به قهر بده
زن پرهیزگار طاعت دوست
با تو چون مغز باشد اندر پوست
زن ناپارسا شکنج دلست
زود دفعش بکن، که رنج دلست
زن چو خامی کند بجوشانش
رخ نپوشد، کفن بپوشانش
زن بد را قلم به دست مده
دست خود را قلم کنی زان به
زان که شوهر شود سیه جامه
به که خاتون کند سیه نامه
چرخ زن را خدای کرد بحل
قلم و لوح، گو: به مرد بهل
بخت باشد، زن عطارد روی
چون قلم سر نهاده بر خط شوی
زن چو خطاط شد بگیرد هم
هم چو بلقیس عرش را به قلم
کاغذ او کفن، دواتش گور
بس بود گر کند به دانش زور
آنکه بینامه نامها بد کرد
نامه خوانی کند چه خواهد کرد؟
دور دار از قلم لجاجت او
تو قلم میزنی، چه حاجت او؟
او که الحمد را نکرد درست
ویس و رامین چراش باید جست؟
زن و سوراخ مار و سوراخست
ور بود شوخ مار با شاخست
شخ او باش، بر شکن شاخش
مار خود را مهل به سوراخش
به جداییش چند روز بساز
چند شب نیز طاق و جفت مباز
طاق باید شد از چنان جفتی
که همین خیز داند و خفتی
وقت خواب از رخش مگردان پشت
که در انگشتری جهد انگشت
زن چو بیرون رود، بزن سختش
خود نمایی کند، بکن رختش
ور کند سرکشی، هلاکش کن
آب رخ میبرد، به خاکش کن
چون به فرمان زن کنی ده و گیر
نام مردی مبر، به ننگ بمیر
پیش خود مستشار گردانش
لیک کاری مکن به فرمانش
راز خود بر زن آشکار مکن
خانه را بر زنان حصار مکن
زن بد را نگاه نتوان داشت
نیک زن را تباه نتوان داشت
عشق داری، بزن مگوی که: هست
که ز دستان او نشاید رست
زن بد کار خویش خواهد کرد
پس ببندی، ز پیش خواهد کرد
زن چو مارست، زخم خود بزند
بر سرش نیک زن که بد بزند
مارت ابلیس در بهشت کند
تا ترا پای بند کشت کند
چون بری در درون جنت بار؟
وز برون دوستی کنی با مار؟
مکنش پرورش به مهر و به مهر
زانکه نقشین بود ولی پر زهر
نرمی و نقش مار گرزه بهل
زهر دنبال بین و زهرهٔ دل
نه به حجت توان به راه آورد
نه به اقرار در گناه آورد
نه به سوگند راست کار شود
نه به پیمان و عهد یار شود
تا که باشی کشد در آغوشت
چون برفتی کند فراموشت
گر جوی خرج سازی از مالش
نرهی، تا تو باشی از، قالش
زن چو نیکوترست هیچ بود
زآنکه چون مار پیچ پیچ بود
مروش پی، تلف مکن مالت
که سبک در کشد به دنبالت
بگذر از مارگیر وسلهٔ او
که به جز زهر نیست زلهٔ او
جسم را بند و روح را بنده
چه روی از پی ششی گنده؟
غول خود را مدان به جز زن خود
بر منه پای او به گردن خود
زانکه چون غول در سرای شود
گردنت را دوال پای شود
اوحدی مراغهای : جام جم
در نصیحت زنان بد
مکن، ای شاهد شکر پاره
دل و دین را بعشوه آواره
یا مگرد آشنای و شوی مکن
یا ببیگانه رای و روی مکن
زشت باشد که همچو بوالهوسان
نان شوهر خوری و کیر کسان
بچه از خانه سر بدر داری؟
گر نه سر با کسی دگر داری؟
سر بازی و پای رقاصی
چون توان یافت بیتن عاصی؟
زلف بشکستن و نهادن خال
چون حلالست و نیست بوسه حلال؟
ایزدت داد حسن و زیبایی
هم ز ایزد طلب شکیبایی
ستر زن طاعتی بزرگ بود
سگ به از زن، که او سترگ بود
سقف و دیوار و چادر و پرده
از پی پوشش تو شد کرده
چون تو از پرده روی باز کنی
وز در خانه سر فراز کنی
پرده در پیش رخ چو میبندی
نه به ریش جهان همی خندی؟
از چنین حرص و آز دوری به
وز هوی و هوس صبوری به
چون شد اندر سرت بضاعت شوی
گردنی نرم کن به طاعت شوی
نانت او میدهد، رضاش بده
یا بکن سبلت و سزاش بده
تا دگر دل به مهر زن ندهد
راه خواری به خویشتن ندهد
گرش امروز داری از غم دور
دان که فرداش هم تو باشی حور
شوی پندت دهد سقط گویی
ریش گیری که: چون غلط گویی؟
روزت این کبر و کینه در کالا
نیمشب هر دو لنگ در بالا
یا ز بالا چو شیر باید بود
یا چو روباه زیر باید بود
بهر یک شهوت از حرام و حلال
چکنی خانه پر ز وزر و وبال؟
ای ز سودای نیم ساعت کام
سر خود را فرو کشیده به دام
بسته در پای مال کودک و دخت
روی انبان خویش را کیمخت
خود نیرزد سه ساله گادن تو
رنج یک روز شیر دادن تو
شیر اگر دیگری تواند داد
از برای تو خود نداند زاد
چکنی ده ستیر دوغ و پیاز
که دو من شیر داد باید باز؟
هم زنی پیر بود رابعه نیز
به نماز و نیاز گشت عزیز
نه که هر زن دغا و لاده بود
شیر نر نیست، شیر ماده بود
مریم از محصنات در بکری
چوی بری بد ز عیب بدفکری
نام بیشوهریش زشت نکرد
کز هوا روی در کنشت نکرد
طفل گویا و مادر خاموش
دل پاکست و نفس پاکی کوش
چون بنگشود لب ز حرمت امر
آن سه شب در جواب خالد و عمرو
گشت پستان شیرش آبستن
نه به طفل دگر، به طفل سخن
خان زنبور شد شبستانش
پر شد از شهد نطق پستانش
شهد او شیر گشت و شیر شراب
طفل چون خورد مست گشت و خراب
نه عجب بودش آن کلام چو شهد
زانکه با شیر خورده بد در مهد
تا جوانی بستر کوش و نماز
که جوانی دگر نیاید باز
چون تبه گردد آن لب خندان
گرگ باشی و لیک بیدندان
گرگ در پوستین و یوسف نه
جز غم و حسرت و تاسف نه
چون شود پشت زن ز پیری خم
شهوت و حرص پیرگردد هم
جامه دان و به جامه دیبایی
مانده سودا و رفته زیبایی
بعد از آن هیچ چاره نتوان کرد
دیو را در غراره نتوان کرد
دل و دین را بعشوه آواره
یا مگرد آشنای و شوی مکن
یا ببیگانه رای و روی مکن
زشت باشد که همچو بوالهوسان
نان شوهر خوری و کیر کسان
بچه از خانه سر بدر داری؟
گر نه سر با کسی دگر داری؟
سر بازی و پای رقاصی
چون توان یافت بیتن عاصی؟
زلف بشکستن و نهادن خال
چون حلالست و نیست بوسه حلال؟
ایزدت داد حسن و زیبایی
هم ز ایزد طلب شکیبایی
ستر زن طاعتی بزرگ بود
سگ به از زن، که او سترگ بود
سقف و دیوار و چادر و پرده
از پی پوشش تو شد کرده
چون تو از پرده روی باز کنی
وز در خانه سر فراز کنی
پرده در پیش رخ چو میبندی
نه به ریش جهان همی خندی؟
از چنین حرص و آز دوری به
وز هوی و هوس صبوری به
چون شد اندر سرت بضاعت شوی
گردنی نرم کن به طاعت شوی
نانت او میدهد، رضاش بده
یا بکن سبلت و سزاش بده
تا دگر دل به مهر زن ندهد
راه خواری به خویشتن ندهد
گرش امروز داری از غم دور
دان که فرداش هم تو باشی حور
شوی پندت دهد سقط گویی
ریش گیری که: چون غلط گویی؟
روزت این کبر و کینه در کالا
نیمشب هر دو لنگ در بالا
یا ز بالا چو شیر باید بود
یا چو روباه زیر باید بود
بهر یک شهوت از حرام و حلال
چکنی خانه پر ز وزر و وبال؟
ای ز سودای نیم ساعت کام
سر خود را فرو کشیده به دام
بسته در پای مال کودک و دخت
روی انبان خویش را کیمخت
خود نیرزد سه ساله گادن تو
رنج یک روز شیر دادن تو
شیر اگر دیگری تواند داد
از برای تو خود نداند زاد
چکنی ده ستیر دوغ و پیاز
که دو من شیر داد باید باز؟
هم زنی پیر بود رابعه نیز
به نماز و نیاز گشت عزیز
نه که هر زن دغا و لاده بود
شیر نر نیست، شیر ماده بود
مریم از محصنات در بکری
چوی بری بد ز عیب بدفکری
نام بیشوهریش زشت نکرد
کز هوا روی در کنشت نکرد
طفل گویا و مادر خاموش
دل پاکست و نفس پاکی کوش
چون بنگشود لب ز حرمت امر
آن سه شب در جواب خالد و عمرو
گشت پستان شیرش آبستن
نه به طفل دگر، به طفل سخن
خان زنبور شد شبستانش
پر شد از شهد نطق پستانش
شهد او شیر گشت و شیر شراب
طفل چون خورد مست گشت و خراب
نه عجب بودش آن کلام چو شهد
زانکه با شیر خورده بد در مهد
تا جوانی بستر کوش و نماز
که جوانی دگر نیاید باز
چون تبه گردد آن لب خندان
گرگ باشی و لیک بیدندان
گرگ در پوستین و یوسف نه
جز غم و حسرت و تاسف نه
چون شود پشت زن ز پیری خم
شهوت و حرص پیرگردد هم
جامه دان و به جامه دیبایی
مانده سودا و رفته زیبایی
بعد از آن هیچ چاره نتوان کرد
دیو را در غراره نتوان کرد
اوحدی مراغهای : جام جم
حکایت
واعظی وصف حوریان میکرد
شرح حسن عمل بیان میکرد
که: بهر مرد بیست حور دهند
جای در باغ و در قصور دهند
زنکی پیر از آن میان برخاست
که: همی پرسمت حدیثی راست
هیچ در خلد حور نر باشد؟
گفت: بنشین که آنقدر باشد
در بهشت ار شوی تو، ای ساده
نهلندت سلیم و نا گاده
با زن دول پند بیخرما
گردگانست و گنبد هر ما
توشهٔ خود بر آر از انبانش
سر فرو ده درین بیابانش
شرح حسن عمل بیان میکرد
که: بهر مرد بیست حور دهند
جای در باغ و در قصور دهند
زنکی پیر از آن میان برخاست
که: همی پرسمت حدیثی راست
هیچ در خلد حور نر باشد؟
گفت: بنشین که آنقدر باشد
در بهشت ار شوی تو، ای ساده
نهلندت سلیم و نا گاده
با زن دول پند بیخرما
گردگانست و گنبد هر ما
توشهٔ خود بر آر از انبانش
سر فرو ده درین بیابانش
اوحدی مراغهای : جام جم
در تحریص بر کم راندن شهوت و احتیاط در توالد و تناسل
آب کارت مبر، که گردی پیر
کار این آب را تو سهل مگیر
بهترین میوهای ز باغ تو اوست
راستی روغن چراغ تو اوست
او نماند چراغ تیره شود
خاطرت کند و چشم خیره شود
به فریب دل خیال انگیز
هر دمش در فضای فرج مریز
پیش این ناودان خونریزان
سیل آشوب بر مینگیزان
آتش شهوتش به یاد مده
و اینچنین آب را به باد مده
در سرت اوست عقل و در رخ رنگ
در کمر سیم و در ترازو سنگ
اصل ازو بود و فرع ازو خیزد
اوست آبی که زرع ازو خیزد
آب روی تو آب پشتت و بس
تیغ آبی چنین به مشت تو بس
مهل این نطفه، گر حرام بود
پخته کن کار، اگر نه خام بود
نطفه از لقمهٔ حرام و حرج
ندهد فرج را ز نسل فرج
گندم بد نمیتوانی کشت
چه طمع میکنی به نطفهٔ زشت؟
فرج گورست و اندرو لحدی
صحبت او عذاب هر احدی
آلتش شهوت تو کور افتاد
زنده زان بیکفن بگور افتاد
چه بزاید خود از چنان کوری؟
خاصه در وحشت چنان گوری
زندهٔ خود مکن به گور، ای دل
نام خود بد مکن به زور، ای دل
راست کن ره چون آب میرانی
ورنه خر در خلاب میرانی
زن ناپارسا مگیر به جفت
اگر از بهر نسل خواهی خفت
که پسر دزد و نابکار آید
بدنهادست و بد به بار آید
کند اندیشه با تو روز ستیز
آنچه شیرویه کرد با پرویز
شیر شیرویه چون حرام افتاد
خنجرش را پدر نیام افتاد
هر ستم کز چنین پسر باشد
همه در گردن پدر باشد
او ز خود در عذاب و خلق از وی
پدرش را دعای بد در پی
زو چه رنجی که دسترنج تو خورد
گرگ پروردهای چه خواهد کرد؟
به خطا از پسر برنجیدی
زانکه آب خطا تو سنجیدی
قند تلخی فزود، دادهٔ تست
بره گرگی نمود، زادهٔ تست
پنبه کشتی، طمع به ماش مدار
جو بکاری، عدس نیارد بار
آنکه او را تو زشت کاشتهای
خوبی از وی چه چشم داشتهای؟
تخم بد در زمین شوره چه سود؟
در سپیدی سیاهی آرد دود
جو و گندم چو بر خطا ندهد
آدمی هم جزین عطا ندهد
باید اندیشه هم به دادن شیر
که ز خامیست آن گشادن شیر
شیر بد خلق تخم شر باشد
شیر بدکاره خود بتر باشد
تو که گر خانهای نهی بنیاد
مزد مزدور جویی و استاد
پس به دست آوری زمینی سخت
آجر و سنگ و خشت و خاک و درخت
ساعتی خوبتر برانگیزی
وانگهی خشت و گل فرو ریزی
چو به کاخی که میکنی از گل
بار این جمله مینهی بر دل
در اساس نتیجه و فرزند
آلت و اختیار بد مپسند
ورنه فرزند خانه کن باشد
رنج جان و بلای تن باشد
کار این آب را تو سهل مگیر
بهترین میوهای ز باغ تو اوست
راستی روغن چراغ تو اوست
او نماند چراغ تیره شود
خاطرت کند و چشم خیره شود
به فریب دل خیال انگیز
هر دمش در فضای فرج مریز
پیش این ناودان خونریزان
سیل آشوب بر مینگیزان
آتش شهوتش به یاد مده
و اینچنین آب را به باد مده
در سرت اوست عقل و در رخ رنگ
در کمر سیم و در ترازو سنگ
اصل ازو بود و فرع ازو خیزد
اوست آبی که زرع ازو خیزد
آب روی تو آب پشتت و بس
تیغ آبی چنین به مشت تو بس
مهل این نطفه، گر حرام بود
پخته کن کار، اگر نه خام بود
نطفه از لقمهٔ حرام و حرج
ندهد فرج را ز نسل فرج
گندم بد نمیتوانی کشت
چه طمع میکنی به نطفهٔ زشت؟
فرج گورست و اندرو لحدی
صحبت او عذاب هر احدی
آلتش شهوت تو کور افتاد
زنده زان بیکفن بگور افتاد
چه بزاید خود از چنان کوری؟
خاصه در وحشت چنان گوری
زندهٔ خود مکن به گور، ای دل
نام خود بد مکن به زور، ای دل
راست کن ره چون آب میرانی
ورنه خر در خلاب میرانی
زن ناپارسا مگیر به جفت
اگر از بهر نسل خواهی خفت
که پسر دزد و نابکار آید
بدنهادست و بد به بار آید
کند اندیشه با تو روز ستیز
آنچه شیرویه کرد با پرویز
شیر شیرویه چون حرام افتاد
خنجرش را پدر نیام افتاد
هر ستم کز چنین پسر باشد
همه در گردن پدر باشد
او ز خود در عذاب و خلق از وی
پدرش را دعای بد در پی
زو چه رنجی که دسترنج تو خورد
گرگ پروردهای چه خواهد کرد؟
به خطا از پسر برنجیدی
زانکه آب خطا تو سنجیدی
قند تلخی فزود، دادهٔ تست
بره گرگی نمود، زادهٔ تست
پنبه کشتی، طمع به ماش مدار
جو بکاری، عدس نیارد بار
آنکه او را تو زشت کاشتهای
خوبی از وی چه چشم داشتهای؟
تخم بد در زمین شوره چه سود؟
در سپیدی سیاهی آرد دود
جو و گندم چو بر خطا ندهد
آدمی هم جزین عطا ندهد
باید اندیشه هم به دادن شیر
که ز خامیست آن گشادن شیر
شیر بد خلق تخم شر باشد
شیر بدکاره خود بتر باشد
تو که گر خانهای نهی بنیاد
مزد مزدور جویی و استاد
پس به دست آوری زمینی سخت
آجر و سنگ و خشت و خاک و درخت
ساعتی خوبتر برانگیزی
وانگهی خشت و گل فرو ریزی
چو به کاخی که میکنی از گل
بار این جمله مینهی بر دل
در اساس نتیجه و فرزند
آلت و اختیار بد مپسند
ورنه فرزند خانه کن باشد
رنج جان و بلای تن باشد
اوحدی مراغهای : جام جم
در تربیت اولاد
شرم دار، ای پدر، ز فرزندان
ناپسندیده هیچ مپسند آن
با پسر قول زشت و فحش مگوی
تا نگردد لئیم و فاحشه گوی
تو بدارش به گفتها آزرم
تا بدارد ز کردههای تو شرم
بچهٔ خویش را به ناز مدار
نظرش هم ز کار باز مدار
چون به خواری برآید و سختی
نکشد محنت و زبون بختی
کارش آموز، تا شود بنده
جور کن، تا شود سر افگنده
مدهش دل، که پهلوان گردد
تو شوی پیر و او جوان گردد
گر کمانش خری، چو تیر شود
ور کمر یافت، خود اسیر شود
ننشیند، سفر کند ز برت
بگدازد ز هجر خود جگرت
هر دم آید به روی او خطری
هر زمان آورند ازو خبری
مادر از اشتیاق او میرد
پدر اندر فراق او میرد
چون هوس کرد پنجه و کشتیش
گر اجازت دهی همی کشتیش
یا به جنگیش برند و سر بدهد
یا شود دزد مال و زر بنهد
گر چه فرزند کشتهٔ تو بود
این بلا دسترشتهٔ تو بود
ناپسندیده هیچ مپسند آن
با پسر قول زشت و فحش مگوی
تا نگردد لئیم و فاحشه گوی
تو بدارش به گفتها آزرم
تا بدارد ز کردههای تو شرم
بچهٔ خویش را به ناز مدار
نظرش هم ز کار باز مدار
چون به خواری برآید و سختی
نکشد محنت و زبون بختی
کارش آموز، تا شود بنده
جور کن، تا شود سر افگنده
مدهش دل، که پهلوان گردد
تو شوی پیر و او جوان گردد
گر کمانش خری، چو تیر شود
ور کمر یافت، خود اسیر شود
ننشیند، سفر کند ز برت
بگدازد ز هجر خود جگرت
هر دم آید به روی او خطری
هر زمان آورند ازو خبری
مادر از اشتیاق او میرد
پدر اندر فراق او میرد
چون هوس کرد پنجه و کشتیش
گر اجازت دهی همی کشتیش
یا به جنگیش برند و سر بدهد
یا شود دزد مال و زر بنهد
گر چه فرزند کشتهٔ تو بود
این بلا دسترشتهٔ تو بود
اوحدی مراغهای : جام جم
حکایت
پسری را پدر سلاح آموخت
هم کمربست و هم کلاهش دوخت
چون پسر شد به زور پنجه دلیر
هوس بیشه کرد و کشتن شیر
نوجوان هم چو سرو بستانی
رفت یکروز در نیستانی
ماده شیری بدیدش از ناگاه
حمله کرد و گرفت به روی راه
تیر برنا نکرد در وی کار
به سر پنجه در کشیدش زار
پدرش را چو شد ز حال خبر
زود در بیشه شد که: وای پسر!
پسر او از جگر بر آورد آه
گفت: ازین بد مرا نبود گناه
با من، ای مهربان، تو بد کردی
چه توان کرد چون تو خود کردی؟
چون نیاموختی بمن پیشه
بمن آموخت شیر این بیشه
تو بجای آر آنچه بتوانی
تا نباشد ترا پشیمانی
اولین حقت این بود به درست
که کنی در سیه سپیدش چست
دومین پیشهای بیاموزد
که کفافی از آن بر اندوزد
سوم آن کش مدد شوی از مال
تا شود جفت همسری به حلال
دهی از قرب نیکوان نورش
کنی از صحبت بدان دورش
چون تو این احتیاطها کردی
گر بر آورد سر به نامردی
دان که آن را به ظلم کاشتهاند
وز خدا و تو غم نداشتهاند
چون نیاید سبو ز آب درست
آن ز جای دگر به باید جست
زان مبدل شدست آیینها
که جهان موج میزند زینها
مردم اینند؟ چیست چارهٔ ما
جز خموشی و جز کنارهٔ ما
شیر مردی به دست مینکنند
که برو صد شکست مینکنند
نتواند شنید نام درست
آنکه مهرش شکسته باشد و سست
جرم بخشا، به حرمت پاکان
که بگردان بلای ناگاهان
پردهٔ عصمتت تو باز مگیر
به خداوندی از جوان وز پیر
از دم گرگ بگسل این رمه را
پرورش ده به حفظ خود همه را
هم کمربست و هم کلاهش دوخت
چون پسر شد به زور پنجه دلیر
هوس بیشه کرد و کشتن شیر
نوجوان هم چو سرو بستانی
رفت یکروز در نیستانی
ماده شیری بدیدش از ناگاه
حمله کرد و گرفت به روی راه
تیر برنا نکرد در وی کار
به سر پنجه در کشیدش زار
پدرش را چو شد ز حال خبر
زود در بیشه شد که: وای پسر!
پسر او از جگر بر آورد آه
گفت: ازین بد مرا نبود گناه
با من، ای مهربان، تو بد کردی
چه توان کرد چون تو خود کردی؟
چون نیاموختی بمن پیشه
بمن آموخت شیر این بیشه
تو بجای آر آنچه بتوانی
تا نباشد ترا پشیمانی
اولین حقت این بود به درست
که کنی در سیه سپیدش چست
دومین پیشهای بیاموزد
که کفافی از آن بر اندوزد
سوم آن کش مدد شوی از مال
تا شود جفت همسری به حلال
دهی از قرب نیکوان نورش
کنی از صحبت بدان دورش
چون تو این احتیاطها کردی
گر بر آورد سر به نامردی
دان که آن را به ظلم کاشتهاند
وز خدا و تو غم نداشتهاند
چون نیاید سبو ز آب درست
آن ز جای دگر به باید جست
زان مبدل شدست آیینها
که جهان موج میزند زینها
مردم اینند؟ چیست چارهٔ ما
جز خموشی و جز کنارهٔ ما
شیر مردی به دست مینکنند
که برو صد شکست مینکنند
نتواند شنید نام درست
آنکه مهرش شکسته باشد و سست
جرم بخشا، به حرمت پاکان
که بگردان بلای ناگاهان
پردهٔ عصمتت تو باز مگیر
به خداوندی از جوان وز پیر
از دم گرگ بگسل این رمه را
پرورش ده به حفظ خود همه را
اوحدی مراغهای : جام جم
در تاثیر پرورش و وخامت عاقبت خود رویی
هر که از پرورنده رنج ندید
در جهان جز غم و شکنج ندید
میوهٔ بیشه چون نپروردست
دل داننده را نه در خوردست
خورش خرس یا شغال شود
یا در آن بیشه پایمال شود
خرس نیزار خورد به ناچارش
زود در کخ کخ اوفتد کارش
در درختش که پر گره شد و زشت
در زنند آتش و کنند انگشت
چون بسوزد دگر به شهر برند
وندر آن کورههای قهر برند
آتشی باز بر فروزانند
در دم آهنش بسوزانند
ز تفش سنگ در خروش آید
آهن از تاب او به جوش آید
تن او را به سیخ گردانند
تا صدش بار در نور دانند
دست استاد و رخ سیاه کند
در و بام دکان تباه کند
کورهٔ او ز هر نفس زدنی
آدمی را کند چو اهرمنی
سال و مه جفت ناخوشی گردد
در دو بوته دو آتشی گردد
از وجودش اثر بجا نهلند
خاک او نیز در سرا نهلند
تا بدانی که چرک خود رستن
به چنین آتشی توان شستن
تو خود رویی وز خود رایی
چون زمانی به خود نمییی؟
در حیات به غم کنند انگشت
تا ز دودش سیاه گردی و زشت
چون بمیری در آن سرات برند
پیش نار سقرفزات برند
به دم دوزخت در اندازند
گه بسوزند و گاه بگدازند
ماکیان چون سقط چرید و سبوس
عرصهٔ خایه کردنست و عبوس
گر نیاید همی نخوانندش
ور بیاید به سنگ رانندنش
روزش از چپ و راست تیر زنان
شب در آن خانهای پیرزنان
خوف در جان و طوف در سرگین
گه به آن خانه پوید و گه این
دهیانش به سر در آویزند
شهریانش به قهر خون ریزند
باز چون میل آب و دانه نکرد
بر زمین آشیان و خانه نکرد
چند روزی به محنت و زاری
که ریاضت کشید و بیداری
لایق دست میر و شاه شود
در خور مسند و کلاه شود
تا درو فر شاه کار کند
مرغ ده سنگ خود شکار کند
از بلندان نظر بلند شود
تا نصیب تو چون و چند بود؟
فر احمد چو در علی پیوست
در خیبر گرفت در یکدست
گر تو داری، مبند بر خود راه
ور نداری، ز دیگران میخواه
در جهان جز غم و شکنج ندید
میوهٔ بیشه چون نپروردست
دل داننده را نه در خوردست
خورش خرس یا شغال شود
یا در آن بیشه پایمال شود
خرس نیزار خورد به ناچارش
زود در کخ کخ اوفتد کارش
در درختش که پر گره شد و زشت
در زنند آتش و کنند انگشت
چون بسوزد دگر به شهر برند
وندر آن کورههای قهر برند
آتشی باز بر فروزانند
در دم آهنش بسوزانند
ز تفش سنگ در خروش آید
آهن از تاب او به جوش آید
تن او را به سیخ گردانند
تا صدش بار در نور دانند
دست استاد و رخ سیاه کند
در و بام دکان تباه کند
کورهٔ او ز هر نفس زدنی
آدمی را کند چو اهرمنی
سال و مه جفت ناخوشی گردد
در دو بوته دو آتشی گردد
از وجودش اثر بجا نهلند
خاک او نیز در سرا نهلند
تا بدانی که چرک خود رستن
به چنین آتشی توان شستن
تو خود رویی وز خود رایی
چون زمانی به خود نمییی؟
در حیات به غم کنند انگشت
تا ز دودش سیاه گردی و زشت
چون بمیری در آن سرات برند
پیش نار سقرفزات برند
به دم دوزخت در اندازند
گه بسوزند و گاه بگدازند
ماکیان چون سقط چرید و سبوس
عرصهٔ خایه کردنست و عبوس
گر نیاید همی نخوانندش
ور بیاید به سنگ رانندنش
روزش از چپ و راست تیر زنان
شب در آن خانهای پیرزنان
خوف در جان و طوف در سرگین
گه به آن خانه پوید و گه این
دهیانش به سر در آویزند
شهریانش به قهر خون ریزند
باز چون میل آب و دانه نکرد
بر زمین آشیان و خانه نکرد
چند روزی به محنت و زاری
که ریاضت کشید و بیداری
لایق دست میر و شاه شود
در خور مسند و کلاه شود
تا درو فر شاه کار کند
مرغ ده سنگ خود شکار کند
از بلندان نظر بلند شود
تا نصیب تو چون و چند بود؟
فر احمد چو در علی پیوست
در خیبر گرفت در یکدست
گر تو داری، مبند بر خود راه
ور نداری، ز دیگران میخواه
اوحدی مراغهای : جام جم
در شفقت بر زیر دستان
مکن، ای خواجه، بر غلامان جور
که بدین شکل و سان نماند دور
زور بر زیر دست خویش مکن
دل او را ز غصه ریش مکن
که از آنجا تو را گماشتهاند
بر سر این گروه داشتهاند
زان میان یک وکیل خرجی تو
هم غلام گلوی و فرجی تو
بندهٔ خویش را مکن پر زجر
تا همت بنده باشد و هم اجر
میتوانش فروخت، گردونست
کشتن او ز عقل بیرونست
بنده را سیر دار و پوشیده
چون به کار تو هست کوشیده
جان دهد بنده، چون دهی نانش
جان گرامی بود، مرنجانش
رزق بر اهل خانه تنگ مکن
روزی او میدهد، تو جنگ مکن
در تو خاصیتی فزون باشد
تا ترا دیگری زبون باشد
بده و شکر آن فزونی کن
الف او بس بود تو، نونی کن
گر تو خود را در آن میان بینی
نبری بهرهای، زیان بینی
شربتی در قدح نمیریزی
که به زهریش بر نیمیزی
ز تو با درد دل اناث و ذکور
این چنین سعی کی شود مشکور؟
مکن، ای دوست، گر نه هندویی
جان شیرین بدین ترش رویی
خویشتن را تو در حساب مگیر
بندگان را در احتساب مگیر
گر چه در آب و نانتند اینها
بتو از حق امانتند اینها
جز یکی نیست مالک و بنده
هر دو را خواجه آفریننده
خواجگی جز خدای را نرسد
آنچه سر کرد پای را نرسد
خواجگی گر به آدمی دادست
بنده نیز آخر آدمی زادست
نسبت هر دو با پدر چو یکیست
این دویی دیدن از برای شکیست
به ز فرزند بد غلامی نیک
که بر آرد ز خواجه نامی نیک
خواجه شاید که کم خلاص شود
بنده ممکن بود که خاص شود
گر به قسمت سخن تمام شود
ای بسا خواجه کو غلام شود
آن که مفلوج شد بدان زشتی
گر غلام تو بود چون هشتی؟
اگر این بنده را تو گنجوری
مرگ ازو باز دار و رنجوری
آب چشم غلام خویش مبر
محضر بد به نام خویش مبر
نتوان زد به مذهب مالک
غوطه در لجهٔ چنین هالک
بمرنج از غلام خواجه فروش
چون نکردی به خواجهٔ خود گوش
تا ازین بندگیت باشد ننگ
هیچ از آن خواجگی نگیری رنگ
گرت این بندگی تمام شود
چرخ و انجم ترا غلام شود
تو که جز خواجگی ندانی کرد
این غلامی کجا توانی کرد؟
گر حیاتی و بینشی داری
حیوان را ز خود نیزاری
چه نگه میکنی که گاو و خرند؟
این نگه کن که چون تو جانورند
بیزبان را چنان مزن بر سر
ز زبانی بترس و از آذر
آنکه این اعتبار کرد او را
نه بکشت و نه بار کرد او را
گر نه با کردگار در جنگی
بار این عاجزان مکن سنگی
از برون گر زبان خموش کنند
نرهی از درون که جوش کنند
که بدین شکل و سان نماند دور
زور بر زیر دست خویش مکن
دل او را ز غصه ریش مکن
که از آنجا تو را گماشتهاند
بر سر این گروه داشتهاند
زان میان یک وکیل خرجی تو
هم غلام گلوی و فرجی تو
بندهٔ خویش را مکن پر زجر
تا همت بنده باشد و هم اجر
میتوانش فروخت، گردونست
کشتن او ز عقل بیرونست
بنده را سیر دار و پوشیده
چون به کار تو هست کوشیده
جان دهد بنده، چون دهی نانش
جان گرامی بود، مرنجانش
رزق بر اهل خانه تنگ مکن
روزی او میدهد، تو جنگ مکن
در تو خاصیتی فزون باشد
تا ترا دیگری زبون باشد
بده و شکر آن فزونی کن
الف او بس بود تو، نونی کن
گر تو خود را در آن میان بینی
نبری بهرهای، زیان بینی
شربتی در قدح نمیریزی
که به زهریش بر نیمیزی
ز تو با درد دل اناث و ذکور
این چنین سعی کی شود مشکور؟
مکن، ای دوست، گر نه هندویی
جان شیرین بدین ترش رویی
خویشتن را تو در حساب مگیر
بندگان را در احتساب مگیر
گر چه در آب و نانتند اینها
بتو از حق امانتند اینها
جز یکی نیست مالک و بنده
هر دو را خواجه آفریننده
خواجگی جز خدای را نرسد
آنچه سر کرد پای را نرسد
خواجگی گر به آدمی دادست
بنده نیز آخر آدمی زادست
نسبت هر دو با پدر چو یکیست
این دویی دیدن از برای شکیست
به ز فرزند بد غلامی نیک
که بر آرد ز خواجه نامی نیک
خواجه شاید که کم خلاص شود
بنده ممکن بود که خاص شود
گر به قسمت سخن تمام شود
ای بسا خواجه کو غلام شود
آن که مفلوج شد بدان زشتی
گر غلام تو بود چون هشتی؟
اگر این بنده را تو گنجوری
مرگ ازو باز دار و رنجوری
آب چشم غلام خویش مبر
محضر بد به نام خویش مبر
نتوان زد به مذهب مالک
غوطه در لجهٔ چنین هالک
بمرنج از غلام خواجه فروش
چون نکردی به خواجهٔ خود گوش
تا ازین بندگیت باشد ننگ
هیچ از آن خواجگی نگیری رنگ
گرت این بندگی تمام شود
چرخ و انجم ترا غلام شود
تو که جز خواجگی ندانی کرد
این غلامی کجا توانی کرد؟
گر حیاتی و بینشی داری
حیوان را ز خود نیزاری
چه نگه میکنی که گاو و خرند؟
این نگه کن که چون تو جانورند
بیزبان را چنان مزن بر سر
ز زبانی بترس و از آذر
آنکه این اعتبار کرد او را
نه بکشت و نه بار کرد او را
گر نه با کردگار در جنگی
بار این عاجزان مکن سنگی
از برون گر زبان خموش کنند
نرهی از درون که جوش کنند
اوحدی مراغهای : جام جم
حکایت
داشت عیسی خری کبود به رنگ
که نرفتی دو روز یک فرسنگ
من شنیدم که در شبان دراز
با وجود چنان حضور و نماز
برد یکشب ز رحمت آن بیخواب
خر خود را دویست بار به آب
هر پیی کش ببرد آب نخورد
چشم عیسی ز رحم خواب نکرد
جمع حواریان چو آن دیدند
روزش از سر آن بپرسیدند
گفت: او را زبان گفتن نیست
گر شود تشنه جای خفتن نیست
بار من برده، آب اگر نخورد
پیش جبار آب من ببرد
من سیر آب چون توانم خفت؟
کو شود تشنه و نداند گفت
خواجگی بندگیست خالق را
شفقت زمرهٔ خلایق را
داروی درد خستگان بودن
مومیای شکستگان بودن
زیر این گرد خیمهٔ مینا
از هزاران یکی شود بینا
گر به درمان خویش پردازد
داروی درد خویشتن سازد
سهل گیرد جهان و جاهش را
کند آماده ساز راهش را
دستگیر فتادگان باشد
پایمرد پیادگان باشد
در آزار و آز در بندد
بهر بیچارگان کمر بندد
نستاند زیادتی ز کسی
ننهند در وجود بوالهوسی
پیش گیرد ره سبکباری
رخ بپیچد ز مردم آزاری
نیکی داد و داده بشناسد
بدی نا نهاده بشناسد
باز داند ستمگران را جای
ننهد در دراز دستی پای
گر توانی بدیدن این را غور
ورنه بر خود بدان که کردی جور
عقد آن جوهری که میبندم
جز به نام رسول نپسندم
خواجه او بود و پادشاه خداست
امر اچار یارش از چپ و راست
وین دگرها چو سایه از پی نور
گشته زان سایه نیز بعضی دور
منعمی کندرو کرم نبود
هست ابری کش آب و نم نبود
زین جگر کوچکان همت خرد
بیجگر یک درم نشاید برد
آن کریمی به جز خدا نبود
که ز ذاتش کرم جدا نبود
کرم اینست رفته قاف به قاف
بیجواب و سال و منت و لاف
که نرفتی دو روز یک فرسنگ
من شنیدم که در شبان دراز
با وجود چنان حضور و نماز
برد یکشب ز رحمت آن بیخواب
خر خود را دویست بار به آب
هر پیی کش ببرد آب نخورد
چشم عیسی ز رحم خواب نکرد
جمع حواریان چو آن دیدند
روزش از سر آن بپرسیدند
گفت: او را زبان گفتن نیست
گر شود تشنه جای خفتن نیست
بار من برده، آب اگر نخورد
پیش جبار آب من ببرد
من سیر آب چون توانم خفت؟
کو شود تشنه و نداند گفت
خواجگی بندگیست خالق را
شفقت زمرهٔ خلایق را
داروی درد خستگان بودن
مومیای شکستگان بودن
زیر این گرد خیمهٔ مینا
از هزاران یکی شود بینا
گر به درمان خویش پردازد
داروی درد خویشتن سازد
سهل گیرد جهان و جاهش را
کند آماده ساز راهش را
دستگیر فتادگان باشد
پایمرد پیادگان باشد
در آزار و آز در بندد
بهر بیچارگان کمر بندد
نستاند زیادتی ز کسی
ننهند در وجود بوالهوسی
پیش گیرد ره سبکباری
رخ بپیچد ز مردم آزاری
نیکی داد و داده بشناسد
بدی نا نهاده بشناسد
باز داند ستمگران را جای
ننهد در دراز دستی پای
گر توانی بدیدن این را غور
ورنه بر خود بدان که کردی جور
عقد آن جوهری که میبندم
جز به نام رسول نپسندم
خواجه او بود و پادشاه خداست
امر اچار یارش از چپ و راست
وین دگرها چو سایه از پی نور
گشته زان سایه نیز بعضی دور
منعمی کندرو کرم نبود
هست ابری کش آب و نم نبود
زین جگر کوچکان همت خرد
بیجگر یک درم نشاید برد
آن کریمی به جز خدا نبود
که ز ذاتش کرم جدا نبود
کرم اینست رفته قاف به قاف
بیجواب و سال و منت و لاف
اوحدی مراغهای : جام جم
در مذمت بخل و بخیلان
خوان اینان که خون دل پالود
ندهد لقمه جز که زهر آلود
زهر بر روی و زهر در کاسه
چون نگیرد خوردنده را تا سه؟
لقمه مستان ز دست لقمه شمار
کز چنان لقمه داشت لقمان عار
کاسهٔ پر پیاز دوغینه
به ز صد منعم دروغینه
دستش ار شربت دگر دهدت
دوغ او داغ بر جگر نهدت
خوردن رزق خویش و منت خلق
زهر خور، نان چه مینهی در حلق؟
آنکه بخشد ازین خسیسان دیگ
روغنی بر کشیده دان از ریگ
تا به باغ تو آفتی نرسد
به کسی از تو رافتی نرسد
خون نظارگی بپالودی
لبش از میوهای نیالودی
با چنین لطف چشم بد ز تو دور
که بهشت آرزوت باشد و حور
بر درختی بدین برومندی
در باغ کرم چه میبندی؟
رو غریبانه سایهای بر ساز
یا بیفشان و حلقها ترساز
دو سه سیب ار بما فرو دوسد
به از آن کانچنان همی پوسد
میوه چون هست، مایهای برسان
هم به همسایه سایهای برسان
عنبت سرخ گشت و عنابی
رخ چرا چون بنفشه میتابی؟
خوشهای چونکه در نکردی باز
هم ز بالای در فرو انداز
چون مجال کرامتی باشد
بستن در غرامتی باشد
تا بهارست میوهای میده
هم زکوتی به بیوهای میده
جودکی خواند این صفت را دین؟
بخل را نیز عار باشد ازین
ندهد لقمه جز که زهر آلود
زهر بر روی و زهر در کاسه
چون نگیرد خوردنده را تا سه؟
لقمه مستان ز دست لقمه شمار
کز چنان لقمه داشت لقمان عار
کاسهٔ پر پیاز دوغینه
به ز صد منعم دروغینه
دستش ار شربت دگر دهدت
دوغ او داغ بر جگر نهدت
خوردن رزق خویش و منت خلق
زهر خور، نان چه مینهی در حلق؟
آنکه بخشد ازین خسیسان دیگ
روغنی بر کشیده دان از ریگ
تا به باغ تو آفتی نرسد
به کسی از تو رافتی نرسد
خون نظارگی بپالودی
لبش از میوهای نیالودی
با چنین لطف چشم بد ز تو دور
که بهشت آرزوت باشد و حور
بر درختی بدین برومندی
در باغ کرم چه میبندی؟
رو غریبانه سایهای بر ساز
یا بیفشان و حلقها ترساز
دو سه سیب ار بما فرو دوسد
به از آن کانچنان همی پوسد
میوه چون هست، مایهای برسان
هم به همسایه سایهای برسان
عنبت سرخ گشت و عنابی
رخ چرا چون بنفشه میتابی؟
خوشهای چونکه در نکردی باز
هم ز بالای در فرو انداز
چون مجال کرامتی باشد
بستن در غرامتی باشد
تا بهارست میوهای میده
هم زکوتی به بیوهای میده
جودکی خواند این صفت را دین؟
بخل را نیز عار باشد ازین
اوحدی مراغهای : جام جم
در شرایط دوستی و وفا
دوستی را یگانه شو با دوست
از صفا چون دو مغز در یک پوست
دوستی کز برای دین نبود
دل بر آن دوستی امین نبود
تا میان دو دوست فرقی هست
همچنان در میانه زرقی هست
اندرین کار یار باید، یار
چونکه بییار بر نیاید کار
تا ترا قصد و اختیار بود
یار، مشنو، که با تو یار بود
چون پی اختیار خود باشی
یار کس نی، که یار خود باشی
دوست را پند گوی و پند پذیر
پیش او خرد باش و خرده مگیر
این محبان، که شهرهٔ شهرند
از محبت تمام بیبهرند
دوستی از پی تراش کنند
یار از بهر نان و آش کنند
از جفا با تو دوست دیر شوند
دوست گیرند و زود سیر شوند
پی مال تواند، چون ببرند
پایمالت کنند و غم نخورند
گر درم هست با تو در سازند
تا ترا از درم بپردازند
بدهی لوت، چشمشان با تست
ندهی، جنگ و خشمشان با تست
دوستی ز امن و استواری خاست
امن چون نیست دوستی ز کجاست؟
هم ز احوال دوستان مجاز
رو نماید ترا حقیقت باز
هر که این دوستی به سر نبرد
راه از آن دوستی به در نبرد
ظاهر و باطنیت باید چست
تا به پایان بری تو عهد درست
از سر بندگی به روز الست
چون به پیمان دوست دادی دست
بر دلت هر چه بگذرد جز دوست
بعد از آن عهد کرد کار تو اوست
بر نخستینه عهد باید بود
وندران جد و جهد باید بود
تا به پایان بری سخن، باری
که در آن روز گفتهای: آری
تا تو این عهد را وفا نکنی
روی در قبلهٔ صفا نکنی
ایزد «اوفوا بعهد کم» فرمود
آدمی عهد را وفا ننمود
از کلام ار وفا پژوه کسست
« کلبهم باسط ذراع» بسست
کلب کو در ره وفا زد گام
خرقه پوشد ز پوست در بلعام
به وفا سگ چو ز اسب شد ممتاز
گشت در روی او بلند آواز
بیهنر خود سگی بدان تا سه
چون شود با همای همکاسه؟
پارسایان، که با وفا جفتند
از زن پارساش به گفتند
از صفا چون دو مغز در یک پوست
دوستی کز برای دین نبود
دل بر آن دوستی امین نبود
تا میان دو دوست فرقی هست
همچنان در میانه زرقی هست
اندرین کار یار باید، یار
چونکه بییار بر نیاید کار
تا ترا قصد و اختیار بود
یار، مشنو، که با تو یار بود
چون پی اختیار خود باشی
یار کس نی، که یار خود باشی
دوست را پند گوی و پند پذیر
پیش او خرد باش و خرده مگیر
این محبان، که شهرهٔ شهرند
از محبت تمام بیبهرند
دوستی از پی تراش کنند
یار از بهر نان و آش کنند
از جفا با تو دوست دیر شوند
دوست گیرند و زود سیر شوند
پی مال تواند، چون ببرند
پایمالت کنند و غم نخورند
گر درم هست با تو در سازند
تا ترا از درم بپردازند
بدهی لوت، چشمشان با تست
ندهی، جنگ و خشمشان با تست
دوستی ز امن و استواری خاست
امن چون نیست دوستی ز کجاست؟
هم ز احوال دوستان مجاز
رو نماید ترا حقیقت باز
هر که این دوستی به سر نبرد
راه از آن دوستی به در نبرد
ظاهر و باطنیت باید چست
تا به پایان بری تو عهد درست
از سر بندگی به روز الست
چون به پیمان دوست دادی دست
بر دلت هر چه بگذرد جز دوست
بعد از آن عهد کرد کار تو اوست
بر نخستینه عهد باید بود
وندران جد و جهد باید بود
تا به پایان بری سخن، باری
که در آن روز گفتهای: آری
تا تو این عهد را وفا نکنی
روی در قبلهٔ صفا نکنی
ایزد «اوفوا بعهد کم» فرمود
آدمی عهد را وفا ننمود
از کلام ار وفا پژوه کسست
« کلبهم باسط ذراع» بسست
کلب کو در ره وفا زد گام
خرقه پوشد ز پوست در بلعام
به وفا سگ چو ز اسب شد ممتاز
گشت در روی او بلند آواز
بیهنر خود سگی بدان تا سه
چون شود با همای همکاسه؟
پارسایان، که با وفا جفتند
از زن پارساش به گفتند
اوحدی مراغهای : جام جم
حکایت
من شنیدم که صاحب دیذی
داشت ناپاکزاده تلمیذی
سالها دیده در سرای سپنج
پر هنر بر سرش مصیبت و رنج
تا خرد جمع کرد و دانا شد
هم سخن گوی و هم توانا شد
گر چه بسیار مال و جاه بیافت
قرب سلطان و عز شاه بیافت
چون وفا در سرشت و زاد نداشت
حق استاد خود بیاد نداشت
راستان رنج خود تلف کردند
زانکه در کار ناخلف کردند
پاک تن در وفا تمام آید
بدگهر نا پسند و خام آید
هر که در سیرت وفا شد گرد
ز وفا راه در فتوت برد
داشت ناپاکزاده تلمیذی
سالها دیده در سرای سپنج
پر هنر بر سرش مصیبت و رنج
تا خرد جمع کرد و دانا شد
هم سخن گوی و هم توانا شد
گر چه بسیار مال و جاه بیافت
قرب سلطان و عز شاه بیافت
چون وفا در سرشت و زاد نداشت
حق استاد خود بیاد نداشت
راستان رنج خود تلف کردند
زانکه در کار ناخلف کردند
پاک تن در وفا تمام آید
بدگهر نا پسند و خام آید
هر که در سیرت وفا شد گرد
ز وفا راه در فتوت برد
اوحدی مراغهای : جام جم
در صفت فتوت و مردی
چیست مردی؟ ز مردمان بررس
مردمی چیست؟ گر بدانی بس
مرد را مردمی شعار بود
اوست مردم که مردوار بود
تا نگردی تو نیز مردم و مرد
چارهٔ خویشتن ندانی کرد
مردمی چون نبی نداند کس
راه مردی علی شناسد و بس
آنکه کرد اندرین دو مرد نگاه
چشم او بازگشت و دید این راه
وانکه را این دو کس نگه کردند
رخش از روشنی چو مه کردند
گنج توحید را طلسمند این
آن مسماست، هر دو اسمند این
تو بدان گنج ازین طلسم رسی
به مسما ازین دو اسم رسی
مردم و مرد بودهاند ایشان
صاحب درد بودهاند ایشان
مردی و مردمی به هم پیوست
داد از آن هر دو این فتوت دست
مظهر این فتوت مشهور
راستی باید از کژیها دور
کز خیانت نظر به کس نکند
نظر از شهوت و هوس نکند
از حیا باشدش سر اندر پیش
بیحیا را براند از در خویش
کس ازو نشنود حدیث گزاف
نزند در میان مردم لاف
یارمندی کند ز راه ادب
خفتگان را ز پاسبانی شب
نفس را بند بر نهاده به صبر
بند نان و درم گشاده به جبر
بسته دل در دوای رنجوران
جای خود کرده در دل دوران
ورد خود کرده در خلا و ملا
مدد حال اهل رنج و بلا
به یتیمان شهر دادن چیز
بیوگان را پناه بودن نیز
چشم بر دوختن ز عیب کسان
ره نجستن به سر و غیب کسان
هر بدی جفت حال او نشود
که خود اندر خیال او نشود
پارسایی بود رفیق او را
مردمی مونس طریق او را
ذات او زبدهٔ زمان باشد
هر که با اوست در امان باشد
بوده با هر دلیش معرفتی
برده از هر پیمبری صفتی
عصمت او را حصار تن گشته
عفتش پود و تار تن گشته
بندهای را که عشق بپسندد
به چنین خدمتیش در بندد
روی دل بر حبیب خویش کند
ترک حظ و نصیب خویش کند
گر به تیغش زنی نپیچد رخ
زهر گویی، شکر دهد پاسخ
حر و مستور و ستر پوشنده
نیک خواه و سخن نیوشنده
کار خود را نخواهد از کس مزد
نبود زین فروتنی تن دزد
هر چه زان نفس او شکسته شود
بکند، گر چه نیک خسته شود
بکشد صد عتاب و سر نکشد
بنهد نان و خود نمک نچشد
رخت خود در عدم تواند برد
بیوجود اجل تواند مرد
در جهان رنگ مقبلی اینست
پهلوانی و پر دلی اینست
هر که این سیرت اندرو یابی
کوش تا رو ازو نه برتابی
در پی نفس گشتن از سردیست
نفس کشتن نهایت مردیست
بهل این خواب و خور، که عار اینست
مخور و میخوران، که کار ایسنت
مردمی چیست؟ گر بدانی بس
مرد را مردمی شعار بود
اوست مردم که مردوار بود
تا نگردی تو نیز مردم و مرد
چارهٔ خویشتن ندانی کرد
مردمی چون نبی نداند کس
راه مردی علی شناسد و بس
آنکه کرد اندرین دو مرد نگاه
چشم او بازگشت و دید این راه
وانکه را این دو کس نگه کردند
رخش از روشنی چو مه کردند
گنج توحید را طلسمند این
آن مسماست، هر دو اسمند این
تو بدان گنج ازین طلسم رسی
به مسما ازین دو اسم رسی
مردم و مرد بودهاند ایشان
صاحب درد بودهاند ایشان
مردی و مردمی به هم پیوست
داد از آن هر دو این فتوت دست
مظهر این فتوت مشهور
راستی باید از کژیها دور
کز خیانت نظر به کس نکند
نظر از شهوت و هوس نکند
از حیا باشدش سر اندر پیش
بیحیا را براند از در خویش
کس ازو نشنود حدیث گزاف
نزند در میان مردم لاف
یارمندی کند ز راه ادب
خفتگان را ز پاسبانی شب
نفس را بند بر نهاده به صبر
بند نان و درم گشاده به جبر
بسته دل در دوای رنجوران
جای خود کرده در دل دوران
ورد خود کرده در خلا و ملا
مدد حال اهل رنج و بلا
به یتیمان شهر دادن چیز
بیوگان را پناه بودن نیز
چشم بر دوختن ز عیب کسان
ره نجستن به سر و غیب کسان
هر بدی جفت حال او نشود
که خود اندر خیال او نشود
پارسایی بود رفیق او را
مردمی مونس طریق او را
ذات او زبدهٔ زمان باشد
هر که با اوست در امان باشد
بوده با هر دلیش معرفتی
برده از هر پیمبری صفتی
عصمت او را حصار تن گشته
عفتش پود و تار تن گشته
بندهای را که عشق بپسندد
به چنین خدمتیش در بندد
روی دل بر حبیب خویش کند
ترک حظ و نصیب خویش کند
گر به تیغش زنی نپیچد رخ
زهر گویی، شکر دهد پاسخ
حر و مستور و ستر پوشنده
نیک خواه و سخن نیوشنده
کار خود را نخواهد از کس مزد
نبود زین فروتنی تن دزد
هر چه زان نفس او شکسته شود
بکند، گر چه نیک خسته شود
بکشد صد عتاب و سر نکشد
بنهد نان و خود نمک نچشد
رخت خود در عدم تواند برد
بیوجود اجل تواند مرد
در جهان رنگ مقبلی اینست
پهلوانی و پر دلی اینست
هر که این سیرت اندرو یابی
کوش تا رو ازو نه برتابی
در پی نفس گشتن از سردیست
نفس کشتن نهایت مردیست
بهل این خواب و خور، که عار اینست
مخور و میخوران، که کار ایسنت
اوحدی مراغهای : جام جم
در فتوت داران به دروغ
پیش ازین مردمی چنین بودست
رسم اهل فتوت این بودست
وین دم از هر دو خود نشانی نیست
نامشان بر سر زبانی نیست
هر کجا خاینیست دام انداز
بند مکری بگستراند باز
بر نشیند، که: صاحبم،بر صدر
امردی چند گرد او چون به در
نقش زیلو شود ز بیجایی
میخ لنگر ز بیسر و پایی
از دو رو راست کرده سبلت و ریش
وز پس تکیه جرعه دان و حشیش
کند از شهر چند سفله به کف
بنشاند برابر اندر صف
رندکی چند کون دریده همه
پند استاد ناشنیده همه
هر یکی باد کرده در بوقی
سال و مه در خیال معشوقی
روز در کار سخت بیخور و خفت
در عزبخانه برده شب زر مفت
هر چه اندر سه روز کرده به کف
در دمی کرده پیش یار تلف
شده از دلبران و از رندان
یوسف و گرگشان به یک زندان
این یکی میوه آرد، آن یک ماست
شب سماطی کنند ازینها راست
خانهٔ پر کمان و پر دولاب
نرد وشطرنج و طاسهای یخ آب
سفره پر نان و دیگ پر خوردی
قالب و قلب خالی از مردی
زدن سینه و کف و بغلک
فارغ از گردش نجوم و فلک
هر یک آوازه در فگنده به شهر
جسته از کودکان زیبا به هر
که: در لنگری گشاده اخی
آنکه چون او جهان ندیده سخی
سفرهٔ نعمتست و شربت قند
سرگذشت و سماع و صحبت و پند
چاک چاک کبادهٔ مردان
زور سنگ و محبر گردان
تیر و انگشتوانه و قدلی
وز دگرگونه سازهای یلی
پدران را ز جهل کور کنند
پسر زنده را به گور کنند
هم پدر گول و هم پسر ساده
کام رندان از آن شد آماده
پسر از خانه جور دیده و خشم
پیش آنها نشسته بر سر و چشم
ابلهست او که یاد خانه کند
گوش بر پند و بر فسانه کند
هزل و بازی و لاغ بگذارد
قلیه و دشت و باغ بگذارد
رنج استاد و جور باب کشد
نان نبیند به چشم و آب کشد
آنکه در اصل جلد باشد و چست
زیرک و مردو سیر چشم و درست
چون نبیند هنر، که آموزد
نه کمال و شرف، که اندوزد
نشود سخرهٔ دکان اخی
به مویز و به گردگان اخی
و آنکه نرمست و نقل خوار و دنی
نرود، گر به ناوکش بزنی
هم سبیلان سبیل دانندش
چشمهٔ سلسبیل خوانندش
این کمان بخشد، آن کمر سازد
تا پسر با حریف در سازد
بد کند کار، نیک دارندش
همه عیبی هنر شمارندش
شب درین غفلت و سبک باری
کرده خوابی به نام بیداری
روز هنگامهشان چو گشت خراب
سفره خالی شد و اخی در خواب
هر یکی سر به کار خویش نهد
رخ به صید و شکار خویش نهد
شب درآید، دگر همان بازیست
وقت آن عیش و کیسه پردازیست
باز چون بگذرد بدین چندی
نشنود کودک از کسی پندی
ریش ناگه رخش سیاه کند
رونق حسن او تباه کند
از چمن لالههاش چیده شود
آب سیب رخش چکیده شود
قلیه جوید، نیاورندش ماست
آب خواهد، خودش بباید خاست
بدر افتاده چون سگ از بیشه
نه پدر دستگیر و نی پیشه
هر دمش دل به غم در افتد و درد
که به بازیچه باختست این نرد
نام حلوا بهل، که دود نداشت
زهر خوردست و هیچ سود نداشت
با خود از روی جهل بد کرده
آه ازین کردههای خود کرده!
رسم اهل فتوت این بودست
وین دم از هر دو خود نشانی نیست
نامشان بر سر زبانی نیست
هر کجا خاینیست دام انداز
بند مکری بگستراند باز
بر نشیند، که: صاحبم،بر صدر
امردی چند گرد او چون به در
نقش زیلو شود ز بیجایی
میخ لنگر ز بیسر و پایی
از دو رو راست کرده سبلت و ریش
وز پس تکیه جرعه دان و حشیش
کند از شهر چند سفله به کف
بنشاند برابر اندر صف
رندکی چند کون دریده همه
پند استاد ناشنیده همه
هر یکی باد کرده در بوقی
سال و مه در خیال معشوقی
روز در کار سخت بیخور و خفت
در عزبخانه برده شب زر مفت
هر چه اندر سه روز کرده به کف
در دمی کرده پیش یار تلف
شده از دلبران و از رندان
یوسف و گرگشان به یک زندان
این یکی میوه آرد، آن یک ماست
شب سماطی کنند ازینها راست
خانهٔ پر کمان و پر دولاب
نرد وشطرنج و طاسهای یخ آب
سفره پر نان و دیگ پر خوردی
قالب و قلب خالی از مردی
زدن سینه و کف و بغلک
فارغ از گردش نجوم و فلک
هر یک آوازه در فگنده به شهر
جسته از کودکان زیبا به هر
که: در لنگری گشاده اخی
آنکه چون او جهان ندیده سخی
سفرهٔ نعمتست و شربت قند
سرگذشت و سماع و صحبت و پند
چاک چاک کبادهٔ مردان
زور سنگ و محبر گردان
تیر و انگشتوانه و قدلی
وز دگرگونه سازهای یلی
پدران را ز جهل کور کنند
پسر زنده را به گور کنند
هم پدر گول و هم پسر ساده
کام رندان از آن شد آماده
پسر از خانه جور دیده و خشم
پیش آنها نشسته بر سر و چشم
ابلهست او که یاد خانه کند
گوش بر پند و بر فسانه کند
هزل و بازی و لاغ بگذارد
قلیه و دشت و باغ بگذارد
رنج استاد و جور باب کشد
نان نبیند به چشم و آب کشد
آنکه در اصل جلد باشد و چست
زیرک و مردو سیر چشم و درست
چون نبیند هنر، که آموزد
نه کمال و شرف، که اندوزد
نشود سخرهٔ دکان اخی
به مویز و به گردگان اخی
و آنکه نرمست و نقل خوار و دنی
نرود، گر به ناوکش بزنی
هم سبیلان سبیل دانندش
چشمهٔ سلسبیل خوانندش
این کمان بخشد، آن کمر سازد
تا پسر با حریف در سازد
بد کند کار، نیک دارندش
همه عیبی هنر شمارندش
شب درین غفلت و سبک باری
کرده خوابی به نام بیداری
روز هنگامهشان چو گشت خراب
سفره خالی شد و اخی در خواب
هر یکی سر به کار خویش نهد
رخ به صید و شکار خویش نهد
شب درآید، دگر همان بازیست
وقت آن عیش و کیسه پردازیست
باز چون بگذرد بدین چندی
نشنود کودک از کسی پندی
ریش ناگه رخش سیاه کند
رونق حسن او تباه کند
از چمن لالههاش چیده شود
آب سیب رخش چکیده شود
قلیه جوید، نیاورندش ماست
آب خواهد، خودش بباید خاست
بدر افتاده چون سگ از بیشه
نه پدر دستگیر و نی پیشه
هر دمش دل به غم در افتد و درد
که به بازیچه باختست این نرد
نام حلوا بهل، که دود نداشت
زهر خوردست و هیچ سود نداشت
با خود از روی جهل بد کرده
آه ازین کردههای خود کرده!
اوحدی مراغهای : جام جم
حکایت
بود در روم پیش ازین سر و کار
صاحبی نان ده و فتوت یار
لنگری باز کرده چون کشتی
پر ز سنگ و ز آلت کشتی
در لنگر نهاده باز فراخ
کرده ریش دراز را به دو شاخ
خلق رومش نماز بردندی
بچهٔ خود بدو سپردندی
نان صاحب ز کار رندان بود
گوشه بیکارشان چو زندان بود
حوریان گرد او گروه شده
رند و عامی در آه و اوه شده
جمع گشتند ازین صفت خیلی
هر یکی را به دیگری میلی
ناگهان رومی غلام باره
صورتی نحس و جامهای پاره
به یکی زان میانه عشق آورد
علم مصر در دمشق آورد
در نهانی انار و سیبش داد
تا به تلبیس خود فریبش داد
برد روزی به گوشهٔ باغش
مینهاد از عمود خود داغش
خر زهٔ خویش در وعا میکرد
هر دمی بر اخی دعا میکرد
باغبان این بدید و گفت: ای خر
پدرش را دعا کن و مادر
رند گفتا: ز هر دو بیزارم
که من این دولت از اخی دارم
حکم او تا به دست مادر بود
طفل در خانه، قفل بر در بود
چون پدر پیش صاحب آوردش
به نیابت چنین بپروردش
صاحبی نان ده و فتوت یار
لنگری باز کرده چون کشتی
پر ز سنگ و ز آلت کشتی
در لنگر نهاده باز فراخ
کرده ریش دراز را به دو شاخ
خلق رومش نماز بردندی
بچهٔ خود بدو سپردندی
نان صاحب ز کار رندان بود
گوشه بیکارشان چو زندان بود
حوریان گرد او گروه شده
رند و عامی در آه و اوه شده
جمع گشتند ازین صفت خیلی
هر یکی را به دیگری میلی
ناگهان رومی غلام باره
صورتی نحس و جامهای پاره
به یکی زان میانه عشق آورد
علم مصر در دمشق آورد
در نهانی انار و سیبش داد
تا به تلبیس خود فریبش داد
برد روزی به گوشهٔ باغش
مینهاد از عمود خود داغش
خر زهٔ خویش در وعا میکرد
هر دمی بر اخی دعا میکرد
باغبان این بدید و گفت: ای خر
پدرش را دعا کن و مادر
رند گفتا: ز هر دو بیزارم
که من این دولت از اخی دارم
حکم او تا به دست مادر بود
طفل در خانه، قفل بر در بود
چون پدر پیش صاحب آوردش
به نیابت چنین بپروردش
اوحدی مراغهای : جام جم
در تحریص بر محافظت فرزندان از شر ناپاکان
ای پدر، خود پز این سرشتهٔ تو
تو بهی باغبان کشتهٔ تو
حارس بوستان در خانه
سر خر به، که پای بیگانه
هم به علم خودش بده پندی
که نداری جزین پس افگندی
باغ بین را چه غم که شاخ شکست؟
باغبان راست غصهای گر هست
نقد خود را به دست کس مسپار
که پشیمان شوی در آخر کار
طفل را نیست بهتر از دایه
کبک داند نهفتن خایه
طفل کو نورس جهان خداست
به گزافش کهن کنی، نه رواست
زان جهان نورسیده معصومست
مرغ آن بام و شمع این بومست
گر نگه داشتیش، گنج بری
ورنه زحمت کشی و رنج بری
کشتهٔ تست، اگر گلست ار خار،
کشتهٔ خویش را تو خوار مدار
به کمانخانها مهل فرزند
حلق خود چون کمان مکن در بند
کی پسر تیر راست اندازد؟
گر کمان از دویست من سازد
هیزمست این ،کمان دگر باشد
این کمان لایق تبر باشد
خصم با او چو گشت تنگاتنگ
چون کند پهلوان به هیزم جنگ؟
بجز از دستهای تیرانداز
که کند دشمن خود از پی باز؟
تیر خود زین کمان چار منی
چون توانی که بر نشانه زنی؟
چکنی؟ چون نه دزدی و قلاب
شانه و دوش خویش پر قلاب
بس کمانکش ز خانه بیرون جست
کز دو دستش دو شانه بیرون جست
رمی فرمود مصطفی ما را
نه کمانی کشیدن از خارا
شده از زخم زه هر انگشتی
به بزرگی قویتر از مشتی
کی ز انگشت هم چو بادنگان
تیر شاید گذاشت بر پنگان؟
شست باید که خوش نهاد بود
تا خدنگ ترا گشاد بود
شانه و سینه نرم و آسوده
تا نگردد ز جنگ فرسوده
در کمانی سبک خدنگ نهند
در چنین منجنیق سنگ نهند
تیر نتوان که اندرو سازی
مگر آنجاکمان بیندازی
تا به گوشش کشید چون دانی؟
که به دوشش کشید نتوانی
تیغ بیاسب نیک و بازوی گرد
به سر دشمنان نشاید برد
تیر بیمرکب از کمانی سست
بس که بر سینها نشیند چست
پسرت گر قفا خورد زان به
کز قفای کمان رود چون زه
ساده رخ نزد آنکه خویشش نیست
شب چرا میرود؟ که ریشش نیست
مرد بیریش و دختر خانه
نیستند از حساب بیگانه
به شنایش چه میبری چون بط؟
دانش آموزش و فصاحت و خط
کودک خویش را برهنه در آب
چکنی پیش بنگیان خراب؟
گر تو دانستهای، بیاموزش
ورنه، بگذار و بد مکن روزش
بر سر و فرق این چنین شومان
که شکستند مهر معصومان
تیر خود چیست کز کمان آید؟
سنگ شاید کز آسمان آید
هر که او را درست باشد پس
نزود در قفای کودک کس
غم مردی نمیخورد مردی
در جهان نیست صاحب دردی
اکثر کودکان چو زین طرزند
در بزرگی ادب کجا ورزند؟
زان سبب بوی نیمه مردی نیست
مردمی را ز دور گردی نیست
بهتر از پیشه نیست، گردانند
پیشه کاران راست مردانند
تو بهی باغبان کشتهٔ تو
حارس بوستان در خانه
سر خر به، که پای بیگانه
هم به علم خودش بده پندی
که نداری جزین پس افگندی
باغ بین را چه غم که شاخ شکست؟
باغبان راست غصهای گر هست
نقد خود را به دست کس مسپار
که پشیمان شوی در آخر کار
طفل را نیست بهتر از دایه
کبک داند نهفتن خایه
طفل کو نورس جهان خداست
به گزافش کهن کنی، نه رواست
زان جهان نورسیده معصومست
مرغ آن بام و شمع این بومست
گر نگه داشتیش، گنج بری
ورنه زحمت کشی و رنج بری
کشتهٔ تست، اگر گلست ار خار،
کشتهٔ خویش را تو خوار مدار
به کمانخانها مهل فرزند
حلق خود چون کمان مکن در بند
کی پسر تیر راست اندازد؟
گر کمان از دویست من سازد
هیزمست این ،کمان دگر باشد
این کمان لایق تبر باشد
خصم با او چو گشت تنگاتنگ
چون کند پهلوان به هیزم جنگ؟
بجز از دستهای تیرانداز
که کند دشمن خود از پی باز؟
تیر خود زین کمان چار منی
چون توانی که بر نشانه زنی؟
چکنی؟ چون نه دزدی و قلاب
شانه و دوش خویش پر قلاب
بس کمانکش ز خانه بیرون جست
کز دو دستش دو شانه بیرون جست
رمی فرمود مصطفی ما را
نه کمانی کشیدن از خارا
شده از زخم زه هر انگشتی
به بزرگی قویتر از مشتی
کی ز انگشت هم چو بادنگان
تیر شاید گذاشت بر پنگان؟
شست باید که خوش نهاد بود
تا خدنگ ترا گشاد بود
شانه و سینه نرم و آسوده
تا نگردد ز جنگ فرسوده
در کمانی سبک خدنگ نهند
در چنین منجنیق سنگ نهند
تیر نتوان که اندرو سازی
مگر آنجاکمان بیندازی
تا به گوشش کشید چون دانی؟
که به دوشش کشید نتوانی
تیغ بیاسب نیک و بازوی گرد
به سر دشمنان نشاید برد
تیر بیمرکب از کمانی سست
بس که بر سینها نشیند چست
پسرت گر قفا خورد زان به
کز قفای کمان رود چون زه
ساده رخ نزد آنکه خویشش نیست
شب چرا میرود؟ که ریشش نیست
مرد بیریش و دختر خانه
نیستند از حساب بیگانه
به شنایش چه میبری چون بط؟
دانش آموزش و فصاحت و خط
کودک خویش را برهنه در آب
چکنی پیش بنگیان خراب؟
گر تو دانستهای، بیاموزش
ورنه، بگذار و بد مکن روزش
بر سر و فرق این چنین شومان
که شکستند مهر معصومان
تیر خود چیست کز کمان آید؟
سنگ شاید کز آسمان آید
هر که او را درست باشد پس
نزود در قفای کودک کس
غم مردی نمیخورد مردی
در جهان نیست صاحب دردی
اکثر کودکان چو زین طرزند
در بزرگی ادب کجا ورزند؟
زان سبب بوی نیمه مردی نیست
مردمی را ز دور گردی نیست
بهتر از پیشه نیست، گردانند
پیشه کاران راست مردانند
اوحدی مراغهای : جام جم
در حال پیشه کاران راست کردار
خنک آن پیشه کار حاجتمند
به کم و بیش ازین جهان خرسند
گشته قانع به رزق و روزی خویش
دست در کار کرده، سر در پیش
کرده بر عجز خویشتن اقرار
بر قصور گذشته استغفار
به دل از یاد حق نباشد دور
حاضرش داند از هدایت و نور
چند سال از برای کار و هنر
خورده سیلی ز اوستاد و پدر
رنج خود بر گرفته از مردم
کرده از دست رنج خود پی گم
دیده دیدار فتح حالت خود
کرده بر لطف حق حوالت خود
دل او دارد از امانت نور
دست او باشد از خیانت دور
بگزارد به وقت پنج نماز
سر نگرداند از خضوع و نیاز
عجب در روی خود رها نکند
طاعت خویش پر بها نکند
شب شود، سر به سوی خانه نهد
هر چه حق داد در میانه نهد
چون ز خورد و خورش بپردازد
شکر رزاق ورد خود سازد
خردهٔ نان به عاجز و درویش
برساند هم از نصیبهٔ خویش
گر چه اهل هنر بسی باشد
رستگار اینچنین کسی باشد
مظهر صنع رای اینانست
جنت عدم جای اینانست
زانکه نظم جهان ز پیشه ورست
هر نظامی که هست در هنرست
مرد را کار به ز بیکاریست
کاربد خبث و مردم آزاریست
خلق را از همست حاجت و خواست
آنکه محتاج خلق نیست خداست
گر چه سرهنگ آلت قهرست
خسته را نوش و جسته را زهرست
ور چه کناس را نجس خوانی
آنچه او میکند تو نتوانی
حرفت خوب داشتست آن مرد
که ازو خاطری نخفت به درد
آنچه آزار نیست عصیان نیست
مردم آزار مرد ایمان نیست
دانش آموز و تخم نیکی کار
تا دهد میوههای خوبت بار
خوب گفت این سخن چو در نگری:
کار علمست و پیشه برزگری
پادشاه و وزیر و لشکر و میر
زاهد و عامی و امام و دبیر
آنکه از بهر دانه میپویند
وانکه آب و علف همی جویند
همه را برزگر جواب دهد
و آن او ابر و آفتاب دهد
آفتابی ز علم روشنتر
نیست، بیعلم روزگار مبر
گر نخواهی تو نور علم افروخت
در تنور اثیر خواهی سوخت
به کم و بیش ازین جهان خرسند
گشته قانع به رزق و روزی خویش
دست در کار کرده، سر در پیش
کرده بر عجز خویشتن اقرار
بر قصور گذشته استغفار
به دل از یاد حق نباشد دور
حاضرش داند از هدایت و نور
چند سال از برای کار و هنر
خورده سیلی ز اوستاد و پدر
رنج خود بر گرفته از مردم
کرده از دست رنج خود پی گم
دیده دیدار فتح حالت خود
کرده بر لطف حق حوالت خود
دل او دارد از امانت نور
دست او باشد از خیانت دور
بگزارد به وقت پنج نماز
سر نگرداند از خضوع و نیاز
عجب در روی خود رها نکند
طاعت خویش پر بها نکند
شب شود، سر به سوی خانه نهد
هر چه حق داد در میانه نهد
چون ز خورد و خورش بپردازد
شکر رزاق ورد خود سازد
خردهٔ نان به عاجز و درویش
برساند هم از نصیبهٔ خویش
گر چه اهل هنر بسی باشد
رستگار اینچنین کسی باشد
مظهر صنع رای اینانست
جنت عدم جای اینانست
زانکه نظم جهان ز پیشه ورست
هر نظامی که هست در هنرست
مرد را کار به ز بیکاریست
کاربد خبث و مردم آزاریست
خلق را از همست حاجت و خواست
آنکه محتاج خلق نیست خداست
گر چه سرهنگ آلت قهرست
خسته را نوش و جسته را زهرست
ور چه کناس را نجس خوانی
آنچه او میکند تو نتوانی
حرفت خوب داشتست آن مرد
که ازو خاطری نخفت به درد
آنچه آزار نیست عصیان نیست
مردم آزار مرد ایمان نیست
دانش آموز و تخم نیکی کار
تا دهد میوههای خوبت بار
خوب گفت این سخن چو در نگری:
کار علمست و پیشه برزگری
پادشاه و وزیر و لشکر و میر
زاهد و عامی و امام و دبیر
آنکه از بهر دانه میپویند
وانکه آب و علف همی جویند
همه را برزگر جواب دهد
و آن او ابر و آفتاب دهد
آفتابی ز علم روشنتر
نیست، بیعلم روزگار مبر
گر نخواهی تو نور علم افروخت
در تنور اثیر خواهی سوخت
اوحدی مراغهای : جام جم
در کسب علم و شرف علما
چو به کسب علوم داری میل
از همه لذتی فرو چین ذیل
تن به دود چراغ و بیخوابی
ننهادی، هنر کجا یابی؟
از پی علم دین بباید رفت
اگرت تا به چین بباید رفت
علم بهر کمال باید خواند
نه به سودای مال باید خواند
علم کان از پی تمامی نیست
موجب نشر نیک نامی نیست
هر که علم از برای زر طلبد
دانش از بهر نفع و ضر طلبد
یا خطیب دهی شود پر جهل
که ندانند اهل از نااهل
یا ادیب محلتی پر شور
تا کند علم خویشتن در گور
یا در افتد به وعظ و دقاقی
تا نماند ز علم او باقی
یا دهندش نیابت قاضی
تا فراموش گرددش ماضی
داد این چار فن چو داده شود
لوح جانش ز علم ساده شود
چون اساس از برای حق ننهاد
هر چه دادند باز باید داد
دین سر عالمی به ماه کشد
که سر جاهلی به راه کشد
علم داری، ز کس مدار دریغ
بر دل تشنگان ببار چو میغ
میده، ار زانکه مایهای داری
مستعد کمال را یاری
عالمی کش به داد میل بود
مال خود پیش او طفیل بود
شافعی گر به مال کردی میل
دجله پر مال او شدی و دجیل
چون به جز نشر دین نبودش کام
فاش گردید جاودانش نام
آنچنان علم خود چه کرد کند؟
گر نه زر بر دل تو سرد کند
علم را چند چیز میباید
اگر آن بشنوی ز من شاید
طلبی صادق و ضمیری پاک
مدد کوکبی ازین افلاک
اوستادی شفیق و نفسی حر
روزگاری دراز و مالی پر
با کسی چون شد این معانی جمع
به جهان روشنی دهد چون شمع
سال ها درد و رنج باید دید
از ریاضت شکنج باید دید
تا یکی زین میانه برخیزد
فاضلی از زمانه بر خیزد
ترکمان شیخ شد بده گز برد
صدورق خواند و جاهلست آن کرد
چیست شیخی؟ بغیر ازین گرمی
قد و ریشی دراز و بیشرمی
خرقها گر چه میرسد به علی
کس نگردد به نام خرقه ولی
نسبتش با علی درست نشد
هر که چون او به علم چست نشد
از همه لذتی فرو چین ذیل
تن به دود چراغ و بیخوابی
ننهادی، هنر کجا یابی؟
از پی علم دین بباید رفت
اگرت تا به چین بباید رفت
علم بهر کمال باید خواند
نه به سودای مال باید خواند
علم کان از پی تمامی نیست
موجب نشر نیک نامی نیست
هر که علم از برای زر طلبد
دانش از بهر نفع و ضر طلبد
یا خطیب دهی شود پر جهل
که ندانند اهل از نااهل
یا ادیب محلتی پر شور
تا کند علم خویشتن در گور
یا در افتد به وعظ و دقاقی
تا نماند ز علم او باقی
یا دهندش نیابت قاضی
تا فراموش گرددش ماضی
داد این چار فن چو داده شود
لوح جانش ز علم ساده شود
چون اساس از برای حق ننهاد
هر چه دادند باز باید داد
دین سر عالمی به ماه کشد
که سر جاهلی به راه کشد
علم داری، ز کس مدار دریغ
بر دل تشنگان ببار چو میغ
میده، ار زانکه مایهای داری
مستعد کمال را یاری
عالمی کش به داد میل بود
مال خود پیش او طفیل بود
شافعی گر به مال کردی میل
دجله پر مال او شدی و دجیل
چون به جز نشر دین نبودش کام
فاش گردید جاودانش نام
آنچنان علم خود چه کرد کند؟
گر نه زر بر دل تو سرد کند
علم را چند چیز میباید
اگر آن بشنوی ز من شاید
طلبی صادق و ضمیری پاک
مدد کوکبی ازین افلاک
اوستادی شفیق و نفسی حر
روزگاری دراز و مالی پر
با کسی چون شد این معانی جمع
به جهان روشنی دهد چون شمع
سال ها درد و رنج باید دید
از ریاضت شکنج باید دید
تا یکی زین میانه برخیزد
فاضلی از زمانه بر خیزد
ترکمان شیخ شد بده گز برد
صدورق خواند و جاهلست آن کرد
چیست شیخی؟ بغیر ازین گرمی
قد و ریشی دراز و بیشرمی
خرقها گر چه میرسد به علی
کس نگردد به نام خرقه ولی
نسبتش با علی درست نشد
هر که چون او به علم چست نشد
اوحدی مراغهای : جام جم
حکایت
شیخکی بر فسانه بود وگزاف
چشم بر هم نهاده میزد لاف
در حدیثی دلیل خواستمش
حرمت و آب رخ بکاستمش
از مریدان او مریدی خر
به غضب گفت: ازین سخن بگذر
او دلیلست ازو دلیل مخواه
شرح گردون ز جبرییل مخواه
هر چه گوید به گوش دل بشنو
ور جدل میکنی به مدرسه رو
چون نظر کردم آن غضب کوشی
تن نهادم به عجز و خاموشی
گر نه تسلیم کردمی در حال
مرغ ریش مرا نهشتی بال
چشم بر هم نهاده میزد لاف
در حدیثی دلیل خواستمش
حرمت و آب رخ بکاستمش
از مریدان او مریدی خر
به غضب گفت: ازین سخن بگذر
او دلیلست ازو دلیل مخواه
شرح گردون ز جبرییل مخواه
هر چه گوید به گوش دل بشنو
ور جدل میکنی به مدرسه رو
چون نظر کردم آن غضب کوشی
تن نهادم به عجز و خاموشی
گر نه تسلیم کردمی در حال
مرغ ریش مرا نهشتی بال