عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۷ - و برای او
چون شد به دشت کربلا آواره زینب
وقت اسیری با دل صد پاره زینب
در قتلگاه آورد رو بیچاره زینب
گفتا سر نعش حسین با شور و غوغا
ای نور عینم بیسر حسینم
ریحانه زهرا و شمس مشرقینم
ای نور عینم بیسر حسینم
بازوی زینالعابدین اندر طنابست
از سوز تب روز و شب اندر اضطرابست
غمخواری بیمار تب دارت ثوابست
(صامت) کند زین غصه مرگ خود تمنا
ای نور عینم بی سر حسینم
ریحانه زهرا و شمش مشرقینم
ای نور عینم بیسر حسینم
وقت اسیری با دل صد پاره زینب
در قتلگاه آورد رو بیچاره زینب
گفتا سر نعش حسین با شور و غوغا
ای نور عینم بیسر حسینم
ریحانه زهرا و شمس مشرقینم
ای نور عینم بیسر حسینم
بازوی زینالعابدین اندر طنابست
از سوز تب روز و شب اندر اضطرابست
غمخواری بیمار تب دارت ثوابست
(صامت) کند زین غصه مرگ خود تمنا
ای نور عینم بی سر حسینم
ریحانه زهرا و شمش مشرقینم
ای نور عینم بیسر حسینم
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۹ - و برای او همچنین
کوفیان آخر من لب تشنه مهمان شمایم
شهریار ملک یثرب تشنه کام کربلایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
زینت آغوش حیدر زیب دامان بتولم
جانشین مجتبی و خامس آل عبایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
آن حسینم کز شرف جبریل شد گهواره جنبیان
بر دروی بال خود قنداقهام تا عرش یزدان
از ثریا تاثری ای کوفیان در ملک امکان
آدم و جن و بشر را رهنمایم مقتدایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
سایه لطف الهی مظهر ذات غفورم
رحمت یزدان، شه امکان قیسم نار و نورم
حاکم روز قیامت شافع یوم النشورم
ماه مکه زیب زمزم زینت خیف و منایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
نیست در روی زمین فرزند پیغمبر به جز من
مساوارا نیست شاهد و سید و سرور به جز من
خلق عالم را نباشد هادی و رهبر به جز من
شحنه دین شهریار جمله ارض و سمایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
نیست در روی زمین فرزند پیغمبر به جز من
ماسوار نیست شاه و سید و سرور و به جز من
خلق عالم را نباشد هادی و رهبر به جز من
شحنه دین شهریار جمله ارض و سمایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
نیست در روی زمین فرزند پیغمبر به جز من
شحنه دین شهریار جمله ارض و سمایم
خلق عالم را نباشد هادی و رهبر به جز من
شحنه دین شهریار جمله ارض و سمایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
بهر مهمانی طلب کردند در این سر زمینم
پس کمر بستند از نامهربانی بهر کنیم
با چه تقصیر ای سپه اندر لب ماء معینم
بیمعین و تشنه لب خواهید کردنسر جدایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
قامتم را چون کمان کردید از داغ برادر
قاسم داماد من در لجه خون شد شناور
آتش افکندید بر جان و تنم از مرگ اکبر
بس بود داغ علی اصغر نیکو لقایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
یا دهیدم راه تا سوی فرنگستان کنم رو
یا کف آب به اطفالم دهید ای قوم بدخو
یا بجنگم یک به یک آئیدای قوم جفاجو
یک تن تنها غریب و بیکس و بیآشنایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
روز و شب (صامت) به عالم بلبل مرغ عزا شد
بلبل دستان سرای کشتگان کربلا شد
این عزا عین سرور و این فناعین بقا شد
من در این گلشن نوید از جانب باد صبایم
من عزیز مصطفایم چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
زینت آغوش حیدر زیب دامان بتولم
جانشین مجتبی و خامس آل عبایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
آن حسینم کز شرف جبریل شد گهواره جنبان
برد روی بال خود قنداقهام تا عرش یزدان
از ثریا تاثری ای کوفیان در ملک امکان
آدم و جن و بشر را رهنمایم مقتدایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
سایه لطف الهی مظهر ذات غفورم
رحمت یزدان، شه امکان قسیم نار و تورم
حاکم روز قیامت شافع یوم النشورم
ماه مکه زیب زمزم زینت خیف و منایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
بهر مهمانی طلب کردند در این سرزمینم
پسر کمر بستند از نامهربانی بهر کنیم
با چه تقصیر ای سپه اندر لب ماء معینم
بیمعین و تشنهلب خواهید کردن سر جدایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
قامتم را چون کمان کردید از داغ برادر
قاسم داماد من در لج خون شد شناور
آتش افکندید بر جان و تنم از مرگ اکبر
بس بود داغ علی اصغر نیکو لقایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
یا دهیدم راه تا سوی فرنگستان کنم رو
یا کف آبی به اطفالم دهید ای قوم بدخو
یا بجنگم یک به یک آئیدای قوم جفا جو
یک تن تنها غریب و بیکس و بیآشنایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
روز و شب (صامت) به عالم بلبلباغ عزا شد
بلبل دستان سرای کشتگان کربلا شد
این عزا عین سرور و این فنا عین بقا شد
من در این گلشن نوید از جانب باد صبایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
شهریار ملک یثرب تشنه کام کربلایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
زینت آغوش حیدر زیب دامان بتولم
جانشین مجتبی و خامس آل عبایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
آن حسینم کز شرف جبریل شد گهواره جنبیان
بر دروی بال خود قنداقهام تا عرش یزدان
از ثریا تاثری ای کوفیان در ملک امکان
آدم و جن و بشر را رهنمایم مقتدایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
سایه لطف الهی مظهر ذات غفورم
رحمت یزدان، شه امکان قیسم نار و نورم
حاکم روز قیامت شافع یوم النشورم
ماه مکه زیب زمزم زینت خیف و منایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
نیست در روی زمین فرزند پیغمبر به جز من
مساوارا نیست شاهد و سید و سرور به جز من
خلق عالم را نباشد هادی و رهبر به جز من
شحنه دین شهریار جمله ارض و سمایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
نیست در روی زمین فرزند پیغمبر به جز من
ماسوار نیست شاه و سید و سرور و به جز من
خلق عالم را نباشد هادی و رهبر به جز من
شحنه دین شهریار جمله ارض و سمایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
نیست در روی زمین فرزند پیغمبر به جز من
شحنه دین شهریار جمله ارض و سمایم
خلق عالم را نباشد هادی و رهبر به جز من
شحنه دین شهریار جمله ارض و سمایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
بهر مهمانی طلب کردند در این سر زمینم
پس کمر بستند از نامهربانی بهر کنیم
با چه تقصیر ای سپه اندر لب ماء معینم
بیمعین و تشنه لب خواهید کردنسر جدایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
قامتم را چون کمان کردید از داغ برادر
قاسم داماد من در لجه خون شد شناور
آتش افکندید بر جان و تنم از مرگ اکبر
بس بود داغ علی اصغر نیکو لقایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
یا دهیدم راه تا سوی فرنگستان کنم رو
یا کف آب به اطفالم دهید ای قوم بدخو
یا بجنگم یک به یک آئیدای قوم جفاجو
یک تن تنها غریب و بیکس و بیآشنایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
روز و شب (صامت) به عالم بلبل مرغ عزا شد
بلبل دستان سرای کشتگان کربلا شد
این عزا عین سرور و این فناعین بقا شد
من در این گلشن نوید از جانب باد صبایم
من عزیز مصطفایم چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
زینت آغوش حیدر زیب دامان بتولم
جانشین مجتبی و خامس آل عبایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
آن حسینم کز شرف جبریل شد گهواره جنبان
برد روی بال خود قنداقهام تا عرش یزدان
از ثریا تاثری ای کوفیان در ملک امکان
آدم و جن و بشر را رهنمایم مقتدایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
سایه لطف الهی مظهر ذات غفورم
رحمت یزدان، شه امکان قسیم نار و تورم
حاکم روز قیامت شافع یوم النشورم
ماه مکه زیب زمزم زینت خیف و منایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
بهر مهمانی طلب کردند در این سرزمینم
پسر کمر بستند از نامهربانی بهر کنیم
با چه تقصیر ای سپه اندر لب ماء معینم
بیمعین و تشنهلب خواهید کردن سر جدایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
قامتم را چون کمان کردید از داغ برادر
قاسم داماد من در لج خون شد شناور
آتش افکندید بر جان و تنم از مرگ اکبر
بس بود داغ علی اصغر نیکو لقایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
یا دهیدم راه تا سوی فرنگستان کنم رو
یا کف آبی به اطفالم دهید ای قوم بدخو
یا بجنگم یک به یک آئیدای قوم جفا جو
یک تن تنها غریب و بیکس و بیآشنایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
روز و شب (صامت) به عالم بلبلباغ عزا شد
بلبل دستان سرای کشتگان کربلا شد
این عزا عین سرور و این فنا عین بقا شد
من در این گلشن نوید از جانب باد صبایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۱۱ - و برای او
ای نام تو زینت زبانها
احوال تو زیب داستانها
پرورده مهد دوش احمد
پیغمبر آخر زمانها
بنمود خدا ترا به جنت
در مرتبه سید جوانها
برپا شده منبر عزایت
از روز ازل در آسمانها
در معرض ابتلای کونین
شد کار تو فوق امتحانها
از سطح زمین به عرش اعظم
پیوسته ز ماتمت فغانها
جان در ره حق فدا نمودی
تا شد به فدایی تو جانها
گریان به تو وحشیان صحرا
تا حشر چه مرغ آشیانها
دارند جهان ز سیه تنگ
بر ناوک ماتمت نشانها
سیلاب غم تو گشت تا حشر
ویران کن جمله خانمانها
ای بیکس و آشنا حسینم
لب تشنه و سر جدا حسینم
هر عهد که با خدا نمودی
یک یک به همه وفا نمودی
امید خود از وطن بریدی
جا در صف نینوا نمودی
یاران و برادران خود را
در راه خدا فدا نمودی
بیگانه شدی ز اهل عالم
خود را به حق آشنا نمودی
عباس برادر جوان را
بیدست به کربلا نمودی
چون قاسم و اکبری تو قامت
در ماتمشان دو تا نمودی
فرزند صغیر خود نشانه
بر ناوک ابتلا نمودی
مظلوم و غریب آخر از زین
اندر سر خاک جا نمودی
آن دین که داشتی به گردن
از گردن خود ادا نمودی
ای بیکس و آشنا حسینم
لب تشنه و سر جدا حسینم
چون رفت سر تو بر سر نی
با نغمه چنگ و ناله نی
در ماتم تو به طبل سینه
زد زینب خون جگر پیاپی
در طور سنان خدای را خلق
دیدند عیان ز مظهر وی
بر نیزه سر تو رفت و کردی
معراج خدای را به سر طی
اطفال یتیم تو سرت را
افتاده به آه و ناله از پی
ای زینت گوشواره عرش
در حق تو داشت این گمان کی
کز کرب و بلا بهار عمرت
چون شد ز جفای اشقیاء دی
گردد بدنت به خاک یکسان
زیر سم توسن سبک پی
سازد سر انوار تو منزل
در خاک تنور و مجلس می
اکنون که به چاره دسترس نیتس
گویم ز غم و فغان کنم هی
ای بیکس و آشنا حسینم
لب تشنه و سر جدا حسینم
روزی که سرت ز تن بریدند
اهل حرمت فغان کشیدند
در خیمه گهت برای غارت
با هلهله کوفیان دویدند
یک طایفه همچو گرگ خونخوار
اندر سر عابدین دویدند
فوجی ز برای گوشواره
گوش سه زن از ستم دریدند
چون صید به زیر دست صیاد
اطفال ستمکشت رمیدند
هر گوشه ز ترس سیلی شمر
اندر این خارها خزیدند
روزی که ندیده هیچ کافر
در ماریه عترت تو دیدند
هر طعنه کزو نبود بد تر
در کوفه ز کوفیان شنیدند
چون جغد غریب بیپر و بال
در کنج خرابه آرمیدند
ای سبط نبی بنیامیه
آخر به مراد دل رسیدند
ای بیکس و آشنا حسینم
لب تشنه و سر جدا حسینم
ای سکه ابتلا به نامت
از کوفه بتر به بلای شامت
در کوفه اگر به کنج مطبخ
خولی ننمود احترامت
در شام پی تلافی آخر
دادند به طشت زر مقاومت
خاکستر و سنگ مردم شام
کردند نثار سر ز بامت
بر نی چومه دو هفته کردند
انگشت نمای خاص و عامت
در بزم شراب آسمان کرد
ز هر غم و ابتلا به جامت
فرزند حرام زاده هند
پوشید نظر ز احتشامت
شدهست و به چوب خیزران کرد
آزرده لبان لعل فامت
شد روز به پیش چشم زینب
چون شام ز رنج صبح و شامت
تا روز جزا دل شکسته
(صامت) شده نوحگر مدامت
ای بیکس و آشنا حسینم
لب تشنه و سر جدا حسینم
احوال تو زیب داستانها
پرورده مهد دوش احمد
پیغمبر آخر زمانها
بنمود خدا ترا به جنت
در مرتبه سید جوانها
برپا شده منبر عزایت
از روز ازل در آسمانها
در معرض ابتلای کونین
شد کار تو فوق امتحانها
از سطح زمین به عرش اعظم
پیوسته ز ماتمت فغانها
جان در ره حق فدا نمودی
تا شد به فدایی تو جانها
گریان به تو وحشیان صحرا
تا حشر چه مرغ آشیانها
دارند جهان ز سیه تنگ
بر ناوک ماتمت نشانها
سیلاب غم تو گشت تا حشر
ویران کن جمله خانمانها
ای بیکس و آشنا حسینم
لب تشنه و سر جدا حسینم
هر عهد که با خدا نمودی
یک یک به همه وفا نمودی
امید خود از وطن بریدی
جا در صف نینوا نمودی
یاران و برادران خود را
در راه خدا فدا نمودی
بیگانه شدی ز اهل عالم
خود را به حق آشنا نمودی
عباس برادر جوان را
بیدست به کربلا نمودی
چون قاسم و اکبری تو قامت
در ماتمشان دو تا نمودی
فرزند صغیر خود نشانه
بر ناوک ابتلا نمودی
مظلوم و غریب آخر از زین
اندر سر خاک جا نمودی
آن دین که داشتی به گردن
از گردن خود ادا نمودی
ای بیکس و آشنا حسینم
لب تشنه و سر جدا حسینم
چون رفت سر تو بر سر نی
با نغمه چنگ و ناله نی
در ماتم تو به طبل سینه
زد زینب خون جگر پیاپی
در طور سنان خدای را خلق
دیدند عیان ز مظهر وی
بر نیزه سر تو رفت و کردی
معراج خدای را به سر طی
اطفال یتیم تو سرت را
افتاده به آه و ناله از پی
ای زینت گوشواره عرش
در حق تو داشت این گمان کی
کز کرب و بلا بهار عمرت
چون شد ز جفای اشقیاء دی
گردد بدنت به خاک یکسان
زیر سم توسن سبک پی
سازد سر انوار تو منزل
در خاک تنور و مجلس می
اکنون که به چاره دسترس نیتس
گویم ز غم و فغان کنم هی
ای بیکس و آشنا حسینم
لب تشنه و سر جدا حسینم
روزی که سرت ز تن بریدند
اهل حرمت فغان کشیدند
در خیمه گهت برای غارت
با هلهله کوفیان دویدند
یک طایفه همچو گرگ خونخوار
اندر سر عابدین دویدند
فوجی ز برای گوشواره
گوش سه زن از ستم دریدند
چون صید به زیر دست صیاد
اطفال ستمکشت رمیدند
هر گوشه ز ترس سیلی شمر
اندر این خارها خزیدند
روزی که ندیده هیچ کافر
در ماریه عترت تو دیدند
هر طعنه کزو نبود بد تر
در کوفه ز کوفیان شنیدند
چون جغد غریب بیپر و بال
در کنج خرابه آرمیدند
ای سبط نبی بنیامیه
آخر به مراد دل رسیدند
ای بیکس و آشنا حسینم
لب تشنه و سر جدا حسینم
ای سکه ابتلا به نامت
از کوفه بتر به بلای شامت
در کوفه اگر به کنج مطبخ
خولی ننمود احترامت
در شام پی تلافی آخر
دادند به طشت زر مقاومت
خاکستر و سنگ مردم شام
کردند نثار سر ز بامت
بر نی چومه دو هفته کردند
انگشت نمای خاص و عامت
در بزم شراب آسمان کرد
ز هر غم و ابتلا به جامت
فرزند حرام زاده هند
پوشید نظر ز احتشامت
شدهست و به چوب خیزران کرد
آزرده لبان لعل فامت
شد روز به پیش چشم زینب
چون شام ز رنج صبح و شامت
تا روز جزا دل شکسته
(صامت) شده نوحگر مدامت
ای بیکس و آشنا حسینم
لب تشنه و سر جدا حسینم
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۱۳ - و برای او همچنین
چون دید زینب شمر را به میدان
بر سینه شاهنشه شهیدان
بر سر زد و گفتا به آه و افغان
در نزد ابن سعد نامسلمان
ای ابن سعد این تشنه لب حسین است
این خسرو عالی نسب حسین است
ظالم چگونه میکنی نظاره
کز هر طرف پیاده و سواره
جسم حسین سازند پارهپاره
از خنجر و تیر و سنان و پیکان
ای ابن سعد این تشنه لب حسین است
این خسرو عالی نسب حسین است
ای بیحیا مگر دلت ز سنگ است
بر عرتت رسول کار تنگ است
کفار را از کرده تو ننگ است
آخر حسین من بود مسلمان
ای ابن سعد این تشنه لب حسین است
این خسرو عالی نسب حسین است
نبود روا کنند یک سپاهی
چندین جفا در قتل بیگناهی
غیر از حسین نبود مرا پناهی
رحمی نما بر حال این غریبان
ای ابن سعد این تشنه لب حسین است
این خسرو عالی نسب حسین است
این بیگنه سبط پیمبر تست
کامروز دستگیر لشگر تست
در زیر خنجر در برابر تست
زار و غریب و بیمعین و عطشان
ای ابن سعد این تشنه لب حسین است
این خسرو عالی نسب حسین است
از تشنگی رفته ز پیکرش تاب
بر وی بده بهر خدا کفی آب
او را به وقت مرگ کن تو سیراب
راضی مشو عطشان حسین دهد جان
ای ابن سعد این تشنه لب حسین است
این خسرو عالی نسب حسین است
ای کرده راه کفر و کینه را طی
گشته بهار بیکسان ز تو دی
آخر کشیدی بهر گندم ری
خنجر در این صحرا به روی مهمان
ای ابن سعد این تشنه لب حسین است
این خسرو عالی نسب حسین است
هر چند زینب کرد بیقراری
سیل سرشک از دیده کرد جاری
ننمود او را ابنسعد یاری
گفتا چه (صامت) با دل پریشان
ای ابن سعد این تشنه لب حسین است
این خسر عالی نسب حسین است
بر سینه شاهنشه شهیدان
بر سر زد و گفتا به آه و افغان
در نزد ابن سعد نامسلمان
ای ابن سعد این تشنه لب حسین است
این خسرو عالی نسب حسین است
ظالم چگونه میکنی نظاره
کز هر طرف پیاده و سواره
جسم حسین سازند پارهپاره
از خنجر و تیر و سنان و پیکان
ای ابن سعد این تشنه لب حسین است
این خسرو عالی نسب حسین است
ای بیحیا مگر دلت ز سنگ است
بر عرتت رسول کار تنگ است
کفار را از کرده تو ننگ است
آخر حسین من بود مسلمان
ای ابن سعد این تشنه لب حسین است
این خسرو عالی نسب حسین است
نبود روا کنند یک سپاهی
چندین جفا در قتل بیگناهی
غیر از حسین نبود مرا پناهی
رحمی نما بر حال این غریبان
ای ابن سعد این تشنه لب حسین است
این خسرو عالی نسب حسین است
این بیگنه سبط پیمبر تست
کامروز دستگیر لشگر تست
در زیر خنجر در برابر تست
زار و غریب و بیمعین و عطشان
ای ابن سعد این تشنه لب حسین است
این خسرو عالی نسب حسین است
از تشنگی رفته ز پیکرش تاب
بر وی بده بهر خدا کفی آب
او را به وقت مرگ کن تو سیراب
راضی مشو عطشان حسین دهد جان
ای ابن سعد این تشنه لب حسین است
این خسرو عالی نسب حسین است
ای کرده راه کفر و کینه را طی
گشته بهار بیکسان ز تو دی
آخر کشیدی بهر گندم ری
خنجر در این صحرا به روی مهمان
ای ابن سعد این تشنه لب حسین است
این خسرو عالی نسب حسین است
هر چند زینب کرد بیقراری
سیل سرشک از دیده کرد جاری
ننمود او را ابنسعد یاری
گفتا چه (صامت) با دل پریشان
ای ابن سعد این تشنه لب حسین است
این خسر عالی نسب حسین است
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۱۵ - و برای او
ای داده شرف زینب تو کرببلا را
مظلوم حسینم
فرش در تو کرده خدا عش علی را
مظلوم حسینم
گر قدرت حق جلوه نمیکرد به ذاتت
مظلوم حسینم
کی داشت بشر طاقت این جور و جفا را
مظلوم حسینم
اسباب شفاعت ز عزای تو بپا شد
مظلوم حسینم
آماده نمودند ز مهر تو دوا را
مظلوم حسینم
از حکم بدا منع فدا شد ز زلخیا
ای مظهر یکتا
تا سکه به نام تو زنند اسم فدا را
مظلوم حسینم
ای روشنی چشم و جگر گوشه زهرا
ای سوخته یک جا
در مجمر ماتم جگر شاه و گدا را
مظلوم حسینم
سدره شده از روز ازل منبر جبریل
همواره به تعجیل
تا بهر تو برپا کند اسباب عزا را
مظلوم حسینم
در ذروه قرب احدی بال گشادی
وز دست بدادی
از بهر لفای ابدی ملک فنا را
مظلوم حسینم
جای تو سر سینه سالار امم بود
بالله ستم بود
بر سینهتو جای شود شمر دغا را
مظلوم حسینم
(صامت) ز غمت روز و شب ای کشته صد چاک
از خاک بر افلاک
بنموده روان ز آتش دل آه و نوا را
مظلوم حسینم
مظلوم حسینم
فرش در تو کرده خدا عش علی را
مظلوم حسینم
گر قدرت حق جلوه نمیکرد به ذاتت
مظلوم حسینم
کی داشت بشر طاقت این جور و جفا را
مظلوم حسینم
اسباب شفاعت ز عزای تو بپا شد
مظلوم حسینم
آماده نمودند ز مهر تو دوا را
مظلوم حسینم
از حکم بدا منع فدا شد ز زلخیا
ای مظهر یکتا
تا سکه به نام تو زنند اسم فدا را
مظلوم حسینم
ای روشنی چشم و جگر گوشه زهرا
ای سوخته یک جا
در مجمر ماتم جگر شاه و گدا را
مظلوم حسینم
سدره شده از روز ازل منبر جبریل
همواره به تعجیل
تا بهر تو برپا کند اسباب عزا را
مظلوم حسینم
در ذروه قرب احدی بال گشادی
وز دست بدادی
از بهر لفای ابدی ملک فنا را
مظلوم حسینم
جای تو سر سینه سالار امم بود
بالله ستم بود
بر سینهتو جای شود شمر دغا را
مظلوم حسینم
(صامت) ز غمت روز و شب ای کشته صد چاک
از خاک بر افلاک
بنموده روان ز آتش دل آه و نوا را
مظلوم حسینم
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۱۷ - و برای او همچنین
چون به صف کرب و با بخت و هب یار شد
آمد و یار پسر احمد مختار شد
آخر کار پسر دختر خیرالانام
با پسر سعد لعین بسته به پیکار شد
چرخ پی ابتلا کوفت به کوس بلا
ابر بلا خیمه زد بر سر کرب و بلا
گریه کنان مادر زار وهب شیر دل
رو به وهب کرد که ای غیرت سر و چگل
هستی اگر طالب برهم زدن آب و گل
خیز که هنگام تجلای رخ یار شد
چرخ پی ابتلا کوفت به کوس بلا
ابر بلا خیمه زد بر سر کرببلا
شمع رخ دوست به پروانه شور میزند
بر جگر پیر و جوان تیر نظر میزند
خیز که معشوق ازل حلقه بدر میزند
موسم افروختن طلعت دلدار شد
چرخ بیابتلا کوفت به کوس بلا
ابر بلا خیمه زد بر سر کرب و بلا
گر به تمنای حیات ابدی مایلی
در همه حالی ندهد دست چنین محفلی
قافله افتاده بره خفته تو در منزلی
سبط رسول عربی قافله سالار شد
چرخ پی ابتلا کوفت به کوس بلا
ابر بلا خیمه زد بر سر کرب و بلا
خیز و ره عشق به ارباب هوس تنگ کن
پنجه ز خون در نظر خون خدا رنگ کن
رو به رکاب پسر شیر خدا جنگ کن
چون که حسین بن علی بیکس و بیبار شد
چرخ پی ابتلا کوفت به کوس بلا
ابر بلا خیمه زد بر سر کرب و بلا
رو بفکن بر زبر قصر سعادت کمند
مادر خود را ببر فاطمه کن سر بلند
بر فرس همت خود زین سعادت ببند
وقت جداساختن یار ز اغیار شد
چرخ پی ابتلا کوفت به کوس بلا
ابر بلا خیمه زد بر سر کرب و بلا
جوهر مردانگی امروز نماید ظهور
زن سرپایی به عروس و به نشاط و سرور
گر به جنان طالبی و راغب حور و قصور
جنت تو کرب و بلا تحتها الانهار شد
چرخ پی ابتلا کوفت به کوس بلا
ابر بلا خیمه زد بر سر کرب بو بلا
کرد وهب نزد شه تشنه لبان سر قدم
ساخت طلب رخصت میدان از امام امم
زد به یکی حمله صف لشگر عدوان بهم
تیغ کفش برق تن لشگر کفار شد
چرخ پی ابتلا کوفت به کوس بلا
ابر بلا خیمه زدبر سر کرب و بلا
مورد صفت لشگر کفار به جوش آمدند
پیل دمان را پی کشتن به خروش آمدند
جمله پی قتل سلیمان چون و حوش آمدند
روز به چشم وهب آخر چه شب تار شد
چرخ پی ابتلا کوفت به کوس بلا
ابر بلا خیمه زد بر سر کرب و بلا
عاقبت از اوج شهادت چو هما پر نهاد
حنجر خود را زوفا بردم خنجر نهاد
در ره سودای حسین بن علی سر نهاد
بر سروی خسرو بیبار و مددکار
چرخ پی ابتلا کوفت به کوس بلا
ابر بلا خیمه زد بر سر کرب و بلا
از مدد بخت بلند وهب نوجوان
کرد نظر بر رخ زیبای حسین دادجان
گشت شه تشنه لبان را به زمین چون مکان
شمر روان بر سر آن سرور ابرار شد
چرخ پی ابتلا کوفت به کوس بلا
ابر بلا خیمه زد بر سر کرب و بلا
تا کند از تن سر مهر افسر او را جدا
جا به سر سینه وی کرد سنگ بیحیا
تشنه جدا کرد سر سبط نبی از قفا
(صامت) از این مرحله از چشم گهربار شد
چرخ پی ابتلا کوفت به کوس بلا
ابر بلا خیمه زد بر سر کرب و بلا
آمد و یار پسر احمد مختار شد
آخر کار پسر دختر خیرالانام
با پسر سعد لعین بسته به پیکار شد
چرخ پی ابتلا کوفت به کوس بلا
ابر بلا خیمه زد بر سر کرب و بلا
گریه کنان مادر زار وهب شیر دل
رو به وهب کرد که ای غیرت سر و چگل
هستی اگر طالب برهم زدن آب و گل
خیز که هنگام تجلای رخ یار شد
چرخ پی ابتلا کوفت به کوس بلا
ابر بلا خیمه زد بر سر کرببلا
شمع رخ دوست به پروانه شور میزند
بر جگر پیر و جوان تیر نظر میزند
خیز که معشوق ازل حلقه بدر میزند
موسم افروختن طلعت دلدار شد
چرخ بیابتلا کوفت به کوس بلا
ابر بلا خیمه زد بر سر کرب و بلا
گر به تمنای حیات ابدی مایلی
در همه حالی ندهد دست چنین محفلی
قافله افتاده بره خفته تو در منزلی
سبط رسول عربی قافله سالار شد
چرخ پی ابتلا کوفت به کوس بلا
ابر بلا خیمه زد بر سر کرب و بلا
خیز و ره عشق به ارباب هوس تنگ کن
پنجه ز خون در نظر خون خدا رنگ کن
رو به رکاب پسر شیر خدا جنگ کن
چون که حسین بن علی بیکس و بیبار شد
چرخ پی ابتلا کوفت به کوس بلا
ابر بلا خیمه زد بر سر کرب و بلا
رو بفکن بر زبر قصر سعادت کمند
مادر خود را ببر فاطمه کن سر بلند
بر فرس همت خود زین سعادت ببند
وقت جداساختن یار ز اغیار شد
چرخ پی ابتلا کوفت به کوس بلا
ابر بلا خیمه زد بر سر کرب و بلا
جوهر مردانگی امروز نماید ظهور
زن سرپایی به عروس و به نشاط و سرور
گر به جنان طالبی و راغب حور و قصور
جنت تو کرب و بلا تحتها الانهار شد
چرخ پی ابتلا کوفت به کوس بلا
ابر بلا خیمه زد بر سر کرب بو بلا
کرد وهب نزد شه تشنه لبان سر قدم
ساخت طلب رخصت میدان از امام امم
زد به یکی حمله صف لشگر عدوان بهم
تیغ کفش برق تن لشگر کفار شد
چرخ پی ابتلا کوفت به کوس بلا
ابر بلا خیمه زدبر سر کرب و بلا
مورد صفت لشگر کفار به جوش آمدند
پیل دمان را پی کشتن به خروش آمدند
جمله پی قتل سلیمان چون و حوش آمدند
روز به چشم وهب آخر چه شب تار شد
چرخ پی ابتلا کوفت به کوس بلا
ابر بلا خیمه زد بر سر کرب و بلا
عاقبت از اوج شهادت چو هما پر نهاد
حنجر خود را زوفا بردم خنجر نهاد
در ره سودای حسین بن علی سر نهاد
بر سروی خسرو بیبار و مددکار
چرخ پی ابتلا کوفت به کوس بلا
ابر بلا خیمه زد بر سر کرب و بلا
از مدد بخت بلند وهب نوجوان
کرد نظر بر رخ زیبای حسین دادجان
گشت شه تشنه لبان را به زمین چون مکان
شمر روان بر سر آن سرور ابرار شد
چرخ پی ابتلا کوفت به کوس بلا
ابر بلا خیمه زد بر سر کرب و بلا
تا کند از تن سر مهر افسر او را جدا
جا به سر سینه وی کرد سنگ بیحیا
تشنه جدا کرد سر سبط نبی از قفا
(صامت) از این مرحله از چشم گهربار شد
چرخ پی ابتلا کوفت به کوس بلا
ابر بلا خیمه زد بر سر کرب و بلا
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۱۸ - و برای او همچنین
جان به قربان وفایت یا حبیب بن مظاهر
به اسرار تن جدایت یا حبیب بن مظاهر
از سعادت سر به پای سبط پیغمبر نهادی
سر فدای خاک پایت یا حبیب بن مظاهر
طینت خاک تو را حق چون ز علیین سرشته
لاله توحید را در گلشن قلب تو کشته
نام نیکوی تو را در دفتر ایمان نوشته
ساخت از اهل ولایت با حبیب بن مظاهر
چون سرت عهد است کسر بار در گرو شد
در مقام امتحان چون اختلاف نو بنوشد
طرقواگویان ز کوفه پیک هر دل پیشرو شد
برد سوی کربلایت یا حبیب بن مظاهر
خواستی اندر وطن سازی محاسن را خضابی
در دلت پیدا شد از شور حسینی انقلابی
در زمین کربلا کردی ز یکرنگی شتابی
تا ز خون گردد حنایت یا حبیب بن مظاهر
در هوای نفس گردد شوق جانبازی فزونی
خویش را وارسته بنمودی ز دونی و زبونی
کرد آخر تیر معشوق کمال ابروی خونی
کشته با خون خدایت یا حبیب بن مظاهر
بارور گشتی به ظل رافت نخل امامت
گشت خاک تربتت مصداق اعجاز کرامت
بابی انتم زوال روز و شب و بس تا قیامت
ازگدا و پادشاهت یا حبیب بن مظاهر
شوق دریانی به درگاه حسینت بود بر سر
لله الحمد این سعادت شد برای تو میسر
کامران گر دیدی اندر بذل جان تا روز محشر
گشت درد تو دوایت یا حبیب بن مظاهر
چون تو بودی حافظ قرآن از آن رو شد به دوران
چون سر تو با حسین بر نوک نی چون مهر رخشان
راس شاه کربلا بر نی چو (صامت) چشم گریان
خواند قرآن از برایت یا حبیب بن مظاهر
به اسرار تن جدایت یا حبیب بن مظاهر
از سعادت سر به پای سبط پیغمبر نهادی
سر فدای خاک پایت یا حبیب بن مظاهر
طینت خاک تو را حق چون ز علیین سرشته
لاله توحید را در گلشن قلب تو کشته
نام نیکوی تو را در دفتر ایمان نوشته
ساخت از اهل ولایت با حبیب بن مظاهر
چون سرت عهد است کسر بار در گرو شد
در مقام امتحان چون اختلاف نو بنوشد
طرقواگویان ز کوفه پیک هر دل پیشرو شد
برد سوی کربلایت یا حبیب بن مظاهر
خواستی اندر وطن سازی محاسن را خضابی
در دلت پیدا شد از شور حسینی انقلابی
در زمین کربلا کردی ز یکرنگی شتابی
تا ز خون گردد حنایت یا حبیب بن مظاهر
در هوای نفس گردد شوق جانبازی فزونی
خویش را وارسته بنمودی ز دونی و زبونی
کرد آخر تیر معشوق کمال ابروی خونی
کشته با خون خدایت یا حبیب بن مظاهر
بارور گشتی به ظل رافت نخل امامت
گشت خاک تربتت مصداق اعجاز کرامت
بابی انتم زوال روز و شب و بس تا قیامت
ازگدا و پادشاهت یا حبیب بن مظاهر
شوق دریانی به درگاه حسینت بود بر سر
لله الحمد این سعادت شد برای تو میسر
کامران گر دیدی اندر بذل جان تا روز محشر
گشت درد تو دوایت یا حبیب بن مظاهر
چون تو بودی حافظ قرآن از آن رو شد به دوران
چون سر تو با حسین بر نوک نی چون مهر رخشان
راس شاه کربلا بر نی چو (صامت) چشم گریان
خواند قرآن از برایت یا حبیب بن مظاهر
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۱۹ - و برای او
چون آل طاها از جور ایام
گشتند وارد در کشور شام
گفتا سکینه در محضر عام
ای خلق بیرحم ای قوم بدنام
نحن سبایا آل محمد
جدی رسول فی کل مشهد
ما عین قبله اصل نمازیم
سلطان یثرب شاه حجازیم
از حکم قرآن ما سرفرازیم
در کشور دین در ملک اسلام
نحن سبایا آل محمد
جدی رسول فی کل مشهد
ما کاندرین شهر زار و ملولیم
از محیط وحی از بیت الهام
نحن سبایا آل محمد
جدی رسول فی کل مشهد
خوش مینوازید نای و نقاره
گردیده بر ما گرم نظاره
خوش پرده شرم گردید پاره
بر آل یاسین دادید دشنام
نحن سبایا آل محمد
جدی رسول فی کل مشهد
با سینه ریش با قلب پرغم
با سر عریان با چشم پر نم
ما را نمودند سرگرد عالم
از کثرت بغض از روی ابرام
نحن سبایا آل محمد
جدی رسول فی کل مشهد
روزی که قرآن گردید نازل
بر حرمت ما میبود شامل
ما را خرابه دادید منزل
از جای حرمت از بهر اکرام
نحن سبایا آل محمد
جدی رسول فی کل مشهد
آخر غریبیم ما آل حیدر
در کشور شام ای خلق کافر
تا چند ما را ریزید بر سر
خاکستر و سنگ از پشت هر بام
نحن سبایا آل محمد
جدی رسول فی کل مشهد
در این ولایت ما میهمانیم
چون طایر دور از آشیانیم
تا کی بر افلاک شیون رسانیم
از ناله صبح از گریه شام
نحن سبایا آل محمد
جدی رسول فی کل مشهد
گر دم شب و روز در ناله چون نی
مانند (صامت) شد عمر من طی
در محنت و رنج در حزن و آلام
نحن سبایا آل محمد
جدی رسول فی کل مشهد
گشتند وارد در کشور شام
گفتا سکینه در محضر عام
ای خلق بیرحم ای قوم بدنام
نحن سبایا آل محمد
جدی رسول فی کل مشهد
ما عین قبله اصل نمازیم
سلطان یثرب شاه حجازیم
از حکم قرآن ما سرفرازیم
در کشور دین در ملک اسلام
نحن سبایا آل محمد
جدی رسول فی کل مشهد
ما کاندرین شهر زار و ملولیم
از محیط وحی از بیت الهام
نحن سبایا آل محمد
جدی رسول فی کل مشهد
خوش مینوازید نای و نقاره
گردیده بر ما گرم نظاره
خوش پرده شرم گردید پاره
بر آل یاسین دادید دشنام
نحن سبایا آل محمد
جدی رسول فی کل مشهد
با سینه ریش با قلب پرغم
با سر عریان با چشم پر نم
ما را نمودند سرگرد عالم
از کثرت بغض از روی ابرام
نحن سبایا آل محمد
جدی رسول فی کل مشهد
روزی که قرآن گردید نازل
بر حرمت ما میبود شامل
ما را خرابه دادید منزل
از جای حرمت از بهر اکرام
نحن سبایا آل محمد
جدی رسول فی کل مشهد
آخر غریبیم ما آل حیدر
در کشور شام ای خلق کافر
تا چند ما را ریزید بر سر
خاکستر و سنگ از پشت هر بام
نحن سبایا آل محمد
جدی رسول فی کل مشهد
در این ولایت ما میهمانیم
چون طایر دور از آشیانیم
تا کی بر افلاک شیون رسانیم
از ناله صبح از گریه شام
نحن سبایا آل محمد
جدی رسول فی کل مشهد
گر دم شب و روز در ناله چون نی
مانند (صامت) شد عمر من طی
در محنت و رنج در حزن و آلام
نحن سبایا آل محمد
جدی رسول فی کل مشهد
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۲۲ - و برای او همچنین
دا که از رخ حسین شمر حیا نمیکند
تا نکشد دست ز دامنش رها نمیکند
کس نکشیده در جهان تیغ به روی میهمان
تشنه جدا سر کسی کس ز قفا نمیکند
خواهی اگر نظر کنی حوصله امام را
بین که چگونه میکشد خسرو تشنه کام را
ظلم جوان و پیر را طعنه خاص و عام را
روی شکایت از وفا سوی خدا نمیکند
بس که ز صبر کرده پر قدرت حق نمای او
آمده ترک آرزو عمده آرزوی او
شمر دمی هزار دم گر ببرد گلوی او
سر ز جفا نمیکشد ترک وفا نمیکند
حال خراب وی شود دم به دم از خرابتر
قلب کباب وی شود هر نفسی کباب تر
گر بر طفل گردد از خجلت آب آب تر
با همه درد بیدوا فکر دوا نمیکند
داشت چه از رضای حق شاه شهید آگهی
دست ز جان بشست با کوکبه یداللهی
ورنه به تیغ ساربان از بدنش ز گمرهی
دست شریف را جدا او زد و جا نمیکند
آنکه ز آب رحمتش خاک وجود گل شده
کام زبانش از عطش این همه مشتعل شده
خنجر دست شمر از طاقت او خجل شده
دریم خون خود عبث تشنه شنا نمیکند
واقعه خلیل را برد حسین از میان
دادن سر ذبیح را محو نمود داستان
هیچ ذبیح کی فدا گشته چو اکبر جوان
هیچ خلیل چون حسین رو به منی نمیکند
آن رسول یک به یک کرد به ملک نینوا
بیسر و دست و تن به تن بر سر خاک کرده جا
تن شده آنقدر هدر جان شده آنچنان هبا
کز پی دفن کس گذر بر شهدا نمیکند
جلوه حسن کبریا گشت ز شوق رهزنش
حلقه موی دوست شد طوق وفا بگردنش
(صامت) پست رتبه زد دست طلب به دامنش
عشق حسین سر جدا شاه و گدا نمیکند
تا نکشد دست ز دامنش رها نمیکند
کس نکشیده در جهان تیغ به روی میهمان
تشنه جدا سر کسی کس ز قفا نمیکند
خواهی اگر نظر کنی حوصله امام را
بین که چگونه میکشد خسرو تشنه کام را
ظلم جوان و پیر را طعنه خاص و عام را
روی شکایت از وفا سوی خدا نمیکند
بس که ز صبر کرده پر قدرت حق نمای او
آمده ترک آرزو عمده آرزوی او
شمر دمی هزار دم گر ببرد گلوی او
سر ز جفا نمیکشد ترک وفا نمیکند
حال خراب وی شود دم به دم از خرابتر
قلب کباب وی شود هر نفسی کباب تر
گر بر طفل گردد از خجلت آب آب تر
با همه درد بیدوا فکر دوا نمیکند
داشت چه از رضای حق شاه شهید آگهی
دست ز جان بشست با کوکبه یداللهی
ورنه به تیغ ساربان از بدنش ز گمرهی
دست شریف را جدا او زد و جا نمیکند
آنکه ز آب رحمتش خاک وجود گل شده
کام زبانش از عطش این همه مشتعل شده
خنجر دست شمر از طاقت او خجل شده
دریم خون خود عبث تشنه شنا نمیکند
واقعه خلیل را برد حسین از میان
دادن سر ذبیح را محو نمود داستان
هیچ ذبیح کی فدا گشته چو اکبر جوان
هیچ خلیل چون حسین رو به منی نمیکند
آن رسول یک به یک کرد به ملک نینوا
بیسر و دست و تن به تن بر سر خاک کرده جا
تن شده آنقدر هدر جان شده آنچنان هبا
کز پی دفن کس گذر بر شهدا نمیکند
جلوه حسن کبریا گشت ز شوق رهزنش
حلقه موی دوست شد طوق وفا بگردنش
(صامت) پست رتبه زد دست طلب به دامنش
عشق حسین سر جدا شاه و گدا نمیکند
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۲۴ - و برای او
گفت شه تشنه لبان زیر تیغ
آب ز شمشیر مرا آرزوست
از پی پرواز سر کوی یار
پر ز پر تیر مرا آرزوست
کز غمت ای اکبر رعنا جوان
تا که بسوزم به همه کون و مکان
آه جهانگیر مرا آرزوست
طفل یتیم حسن مجتبی
گفت که ای عمه مرا کن رها
جان کنم اندر ره عمم فدا
باغ جنان در بر شهزادهها
اصغر بیشیر مرا آرزوست
بست چو شمر از ره جور و رستم
سلسله بر بازوی صید حرم
گفت از این سلسله زینب چه غم
همدم خود در ره شام خراب
ناله زنجیر مرا آرزوست
(صامت) از این واقعه دردناک
زن پس رو جامه به تن ساز چاک
تا شوی از این غم عظمی هلاک
بهر عزای شه دین زیر خاک
قوت تحریر مرا آرزوست
آب ز شمشیر مرا آرزوست
از پی پرواز سر کوی یار
پر ز پر تیر مرا آرزوست
کز غمت ای اکبر رعنا جوان
تا که بسوزم به همه کون و مکان
آه جهانگیر مرا آرزوست
طفل یتیم حسن مجتبی
گفت که ای عمه مرا کن رها
جان کنم اندر ره عمم فدا
باغ جنان در بر شهزادهها
اصغر بیشیر مرا آرزوست
بست چو شمر از ره جور و رستم
سلسله بر بازوی صید حرم
گفت از این سلسله زینب چه غم
همدم خود در ره شام خراب
ناله زنجیر مرا آرزوست
(صامت) از این واقعه دردناک
زن پس رو جامه به تن ساز چاک
تا شوی از این غم عظمی هلاک
بهر عزای شه دین زیر خاک
قوت تحریر مرا آرزوست
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۲۸ - و برای او
ای مسیب ز جهان سوی جنان در سفرم
شده پرخون جگرم
بنشین لحظه اندر دم آخر به برم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
بسکه کاهیده شد از صدمه زنجیر تنم
آب گشته بدنم
رقمی نیست ز پا تا بسر من دیگرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
دل افسرده و محزون و جگر خون و غریب
بیپرستار و طبیب
نه معنی است به بالین نه انیسی به سرم
شده پر خون جگرم کو رضا کو پسرم
زد چنان برق اجل شعله مرا بر تن و جان
که به دوران جهان
نه دگر اسم بجا باز بود نی اثرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
زهر هارون ستمگر جگرم را بگداخت
بدل آتش انداخت
ساخت بیمونس و دور از وطن و دربدرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
قاصدی کو که رود از بر من سوی وطن
با غم و درد و محن
به محبان و عزیزان برساند خبرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
به رضا گوید آیا نور دو چشمان پدر
بسرم کن تو گذر
که به راه تو بود موسم مردن نظرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
ای مسیب دم مرگ است ز بیداد رسی
همچو مرغ قفسی
یاد آید ز حسین جد به خون غوطهورم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
چو کنم یاد ز احوال تن بیسر او
غرقه خون پیکر او
روز چون شام شود تیره بعد نظرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
ز غم العطش وی بلب شط فرات
شد مرا قطع حیات
روز و شب گشته روان خون ز دو چشمان ترم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
وعده دیدن رویت به قیامت افتاد
عاقبت در بغداد
بی تو مدفون شدهام مونس شام و سحرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
کس نبود ا زدفن و کفن شاه شهید
شد مرا قطع امید
همچو (صامت) به خدنگ غم ماتم سپرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
شده پرخون جگرم
بنشین لحظه اندر دم آخر به برم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
بسکه کاهیده شد از صدمه زنجیر تنم
آب گشته بدنم
رقمی نیست ز پا تا بسر من دیگرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
دل افسرده و محزون و جگر خون و غریب
بیپرستار و طبیب
نه معنی است به بالین نه انیسی به سرم
شده پر خون جگرم کو رضا کو پسرم
زد چنان برق اجل شعله مرا بر تن و جان
که به دوران جهان
نه دگر اسم بجا باز بود نی اثرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
زهر هارون ستمگر جگرم را بگداخت
بدل آتش انداخت
ساخت بیمونس و دور از وطن و دربدرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
قاصدی کو که رود از بر من سوی وطن
با غم و درد و محن
به محبان و عزیزان برساند خبرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
به رضا گوید آیا نور دو چشمان پدر
بسرم کن تو گذر
که به راه تو بود موسم مردن نظرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
ای مسیب دم مرگ است ز بیداد رسی
همچو مرغ قفسی
یاد آید ز حسین جد به خون غوطهورم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
چو کنم یاد ز احوال تن بیسر او
غرقه خون پیکر او
روز چون شام شود تیره بعد نظرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
ز غم العطش وی بلب شط فرات
شد مرا قطع حیات
روز و شب گشته روان خون ز دو چشمان ترم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
وعده دیدن رویت به قیامت افتاد
عاقبت در بغداد
بی تو مدفون شدهام مونس شام و سحرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
کس نبود ا زدفن و کفن شاه شهید
شد مرا قطع امید
همچو (صامت) به خدنگ غم ماتم سپرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۳۱ - و برای او
لم یا قوم تریدرن ببغی و فساد
لم تسعون بقتلی بلجاج و عناد
لیس والله سوانا خلف بعد نبی
فرض الله علی طاعتنا کل عباد
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
ربنا قد عرف الله علی کل بریه
ولقد طهرنا الله بطهر ابدیه
شرف الظاهر والباطن فهنا ازلیه
جدنا اشرف من کل شریف وجواد
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
چیست تقصیر من ای قوم که الیوم جهانی
شده آماده به قتلم همه با تیغ و سنایی
در شما نیست ز اسلام نه نامی نه نشانی
انا طمان و قد اخرس نطقی ولسانی
انا عطشان وقدا حرق قلبی و فوادی
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
انعم الله علینا بسر سول مدنی
هوجدی و ابیواسطه الکون علی
من له ام کامی و هی بنت نبی
هذه الفخر کفافی بصلاح رشاد
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
گاه گفتی شه دین در بر صدیقه صغرا
زینب خو نشده دل دختر نیک اختر زهرا
اصبری اختی ماوقع الدهر علینا
لیس فی سانحه الکسون ثبات و مهاد
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
عجبا و ا عجبا امت گمراه که یکسر
چشم پوشید ز حق نمک آن پیمبر
همه در ریختن خون من بیکس و یاور
شده آماده و بگرفته به کف نیزه و خنجر
فستجزون من الله اذا قام معاد
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
گاه میزد شرر اندر جگر (صامت) دلخون
به تسلای یتیمان دل افسرده محزون
یا سکینه و رقیه لفراقی لم تبکون
حسبی الله کفانا وهو خیر عماد
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
لم تسعون بقتلی بلجاج و عناد
لیس والله سوانا خلف بعد نبی
فرض الله علی طاعتنا کل عباد
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
ربنا قد عرف الله علی کل بریه
ولقد طهرنا الله بطهر ابدیه
شرف الظاهر والباطن فهنا ازلیه
جدنا اشرف من کل شریف وجواد
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
چیست تقصیر من ای قوم که الیوم جهانی
شده آماده به قتلم همه با تیغ و سنایی
در شما نیست ز اسلام نه نامی نه نشانی
انا طمان و قد اخرس نطقی ولسانی
انا عطشان وقدا حرق قلبی و فوادی
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
انعم الله علینا بسر سول مدنی
هوجدی و ابیواسطه الکون علی
من له ام کامی و هی بنت نبی
هذه الفخر کفافی بصلاح رشاد
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
گاه گفتی شه دین در بر صدیقه صغرا
زینب خو نشده دل دختر نیک اختر زهرا
اصبری اختی ماوقع الدهر علینا
لیس فی سانحه الکسون ثبات و مهاد
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
عجبا و ا عجبا امت گمراه که یکسر
چشم پوشید ز حق نمک آن پیمبر
همه در ریختن خون من بیکس و یاور
شده آماده و بگرفته به کف نیزه و خنجر
فستجزون من الله اذا قام معاد
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
گاه میزد شرر اندر جگر (صامت) دلخون
به تسلای یتیمان دل افسرده محزون
یا سکینه و رقیه لفراقی لم تبکون
حسبی الله کفانا وهو خیر عماد
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۳۲ - نوحه دیگر
الظلمیه الظلمیه امت بیدادگر
سر بریدند از تن نوباوه خیرالبشر
ای شه بیسر حسینم سبط پیغمبر حسینم
شافع محشر حسینم بیکس و یاور حسینم
آنکه بودی گمرهان را بعد پیغمبر دلیل
آنکه بودی زاده میراب آب سلسبیل
آنکه شد سوی فلک پویان به بال جبرئیل
از خندک کوفیان شد پیکرش پربال و پر
ای شه بیسر حسینم سبط پیغمبر حسینم
شافع محشر حسیننم بیکس یاور حسینم
ای سکینه از حرم کن جانب میدان شتاب
تا به هوش آید بزن بر روی باب خود گلاب
ای رقیه به ر شاه کربلا بردار آب
آسمان حاک یتیمی کرد یک یک را به سر
ای شه بیسر حسینم سبط پیغمبر حسینم
شافع محشر حسینم بیکس و یاور حسینم
زینب ای امالمصیبه موسم افغان رسد
کار حلقوم حسین با خنجر بران رسد
ذوالجناح خسرو لب تشنه از میدان رسید
کن به زین واژگون اسب شاهدین نظر
ای شه بیسر حسینم سبط پیغمبر حسینم
شافع محشر حسینم بیکس و یاور حسینم
زینب ای ام المصیبه موسم افغان رسید
کار حلقوم حسین با خنجر بران رسید
ذوالجناح سرو لب تشنه از میدان رسید
کن به زین واژگون اسب شاهدین نظر
ای شه بیسر حسینم سبط پیغمبر حسینم
شافع محشر حسینم بیکس و یاور حسینم
یا علی ای کرده دایم از یتیمان یاوری
روی کن در کربلا با ذوالفقار حیدری
شد ز سیلی روی اطفال حسین نیلوفری
تا زنی بر کشت عمر شمی بیپروا شرر
ای شه بیسر حسینم سبط پیغمبر حسینم
شافع محشر حسینم بیکس و یاور حسینم
یا رسولالله ای پیغمبر عالیمقام
عابدین شد در مین کوفیان بیاحترام
زنیت غمپرورت از کربلا تاشهر شام
شد به همراه سنان وشمر و خولی همسفر
ای شه بیسر حسینم سبط پیغمبر حسینم
شافع محشر حسینم بیکس و یاور حسینم
زینت آغوش دوش رحمه للعالمین
مانده بیغسل و کفن عریان و بیسر زمین
(صامت) از صبح جوانی تا به روز واپسین
گشت اندر ماتم فرزند زهرا نوحهگر
ای شه بیسر حسینم سبط پیغمبر حسینم
شافع محشر حسینم بیکس و یاور حسینم
سر بریدند از تن نوباوه خیرالبشر
ای شه بیسر حسینم سبط پیغمبر حسینم
شافع محشر حسینم بیکس و یاور حسینم
آنکه بودی گمرهان را بعد پیغمبر دلیل
آنکه بودی زاده میراب آب سلسبیل
آنکه شد سوی فلک پویان به بال جبرئیل
از خندک کوفیان شد پیکرش پربال و پر
ای شه بیسر حسینم سبط پیغمبر حسینم
شافع محشر حسیننم بیکس یاور حسینم
ای سکینه از حرم کن جانب میدان شتاب
تا به هوش آید بزن بر روی باب خود گلاب
ای رقیه به ر شاه کربلا بردار آب
آسمان حاک یتیمی کرد یک یک را به سر
ای شه بیسر حسینم سبط پیغمبر حسینم
شافع محشر حسینم بیکس و یاور حسینم
زینب ای امالمصیبه موسم افغان رسد
کار حلقوم حسین با خنجر بران رسد
ذوالجناح خسرو لب تشنه از میدان رسید
کن به زین واژگون اسب شاهدین نظر
ای شه بیسر حسینم سبط پیغمبر حسینم
شافع محشر حسینم بیکس و یاور حسینم
زینب ای ام المصیبه موسم افغان رسید
کار حلقوم حسین با خنجر بران رسید
ذوالجناح سرو لب تشنه از میدان رسید
کن به زین واژگون اسب شاهدین نظر
ای شه بیسر حسینم سبط پیغمبر حسینم
شافع محشر حسینم بیکس و یاور حسینم
یا علی ای کرده دایم از یتیمان یاوری
روی کن در کربلا با ذوالفقار حیدری
شد ز سیلی روی اطفال حسین نیلوفری
تا زنی بر کشت عمر شمی بیپروا شرر
ای شه بیسر حسینم سبط پیغمبر حسینم
شافع محشر حسینم بیکس و یاور حسینم
یا رسولالله ای پیغمبر عالیمقام
عابدین شد در مین کوفیان بیاحترام
زنیت غمپرورت از کربلا تاشهر شام
شد به همراه سنان وشمر و خولی همسفر
ای شه بیسر حسینم سبط پیغمبر حسینم
شافع محشر حسینم بیکس و یاور حسینم
زینت آغوش دوش رحمه للعالمین
مانده بیغسل و کفن عریان و بیسر زمین
(صامت) از صبح جوانی تا به روز واپسین
گشت اندر ماتم فرزند زهرا نوحهگر
ای شه بیسر حسینم سبط پیغمبر حسینم
شافع محشر حسینم بیکس و یاور حسینم
صامت بروجردی : مختصری از اشعار افصح الشعراء (میرزا حاجب بروجردی)
شمارهٔ ۲ - در تنبیه و گریز به مصیبت حضرت علی اصغر
تا توانی ای دل از وضع جهان بنما کنار
کاین عجوز دهر هر دم فتنه آرد بکار
چون عروسان خویش را ر جلوه میدارد ولی
کینه جوزالی بود مکار و زشت و نابکار
تو گمان داری که این شهد است نوشی روز و شب
نی بود شهد و نه شکر بلکه باشد سم فار
تابکی جان عزیز خویش را سازی هدف
تیر مکروهات بارد از کمان روزگار
وزو شب در خوابی و از حب دنیا گشته مست
یک دمی بیدار باش و لحظه شو هوشیار
مال و اولاد و عیالت بر تو یکسر فتنهاند
رو بخوان مصداق این قول از کلام کردگار
چشم بینایی گشا و کن نظر بر حال خویش
عاقبت باشد تو را زیندار بر آندر گذار
رو به قبرستان و یک دم از سر عبرت نگر
بین چسان شاهان به زیر خاک خفته خوار و زار
تازه دامادان عروس مرگ بگرفتند تنگ
نوعروسان جای گیسو زیب گردن کرده مار
پا بر این خاکی که با عجب و تکبر مینهی
سروقدانند سمین پیکر و نسرین عذار
تا توانی با خلایق نرد نیکویی به باز
کز تو ماندر در جهان نام نکویی یادگار
خلق فرموده تو را خلاق بر وجه حسن
باش نیکو خلق و نیکو خصلت و نیکوشعار
ای برادر جز رضای حق مکن کاردگر
زانکه کاری جز رضای حق تو را ناید بکار
من که کاری جز رضای حق نکردم تاکنون
هستم از سوء عمل در پیش یزدان شرمسار
میزنم دست توسل بر ولای آن شهی
کاو بدادی جان و سر را در رضای کردگار
سبط دوم حجت سوم شه دنیا و دین
خامس آل عبا و عرش حق را گوشوار
مظهر یکتا و صاحبمنصب ثارالهی
دین حق آئین احمد از وجودش پایدار
از کدامین ماتمش گویم که در تاب آورد
چون زبان گوید ز سوزش بر جگر افتد شرار
یاد آمد آن زمان کان کودک ششماهه را
نزد او بردند با تاب قلب فکار
گفتنش ای شاه این طفل رضیع مستمند
رفته است از تشنگی او را ز دل صبر و قرار
نی بود شیر و نه آبی تا که تسکینش دهیم
از عطش صبر و قرار از جان او کرده فرار
دیده شاه تشنه لب کانطفل میپیچید به هم
از دو مژگان اشک ریزد همچو در شاهوار
برگرفت آن غنچه پرمژده را با صد فغان
زیب آغوشش نمود و کرد رود در کارزار
گفت ای بیرحم مردم آخر از بهر خدا
رحم بنمائید بر ما بیکسان در این دیار
از من مظلوم اگر جرم و گناهی دیدهاید
پس چه تقصیری بود بر این صغیر شیر خوار
قطره آبی دهید این کودک ششماه را
کز عطش از زندگی بگذشته کار او از کار
یک گروه این اصغر است و رحم بر جانش کنید
بر شما این حجت کبری بود روزشمار
یا دهیم جرعه آبی که تسکینش دهم
یا کسی او را برد بنشاندش از دل شرار
ناگهان تیر سه شعبه حرمله از دست داد
گفت سیر آبش نمایم من ز تیر آب دار
پرزنان تیر آمد و بر حنجر اصغر نشست
کرد روز زندگانی پیش چشمش شام تار
سر بسو ببرید آن حلقوم و بگذشت و نشست
تا بپر بر بازوی شاهنشه بیخیل و یار
از حدیث لحمک لحمی» اگر داری خبر
رفت و بگرفت از جفا بر قلب پیغمبر قرار
شد ز تاب تیر جای گریه آن طفل صغیر
در تبسم بر سر دوش پدر با اضطرار
از الم بگشود چشمان و بهم بنهاد و خفت
کرد دارالملک باقی راز فانی اختیار
ریخت (حاجب) از غم فرزند شاه تشنه لب
اشک خونین از دو چشمان همچو ابر نوبهار
کاین عجوز دهر هر دم فتنه آرد بکار
چون عروسان خویش را ر جلوه میدارد ولی
کینه جوزالی بود مکار و زشت و نابکار
تو گمان داری که این شهد است نوشی روز و شب
نی بود شهد و نه شکر بلکه باشد سم فار
تابکی جان عزیز خویش را سازی هدف
تیر مکروهات بارد از کمان روزگار
وزو شب در خوابی و از حب دنیا گشته مست
یک دمی بیدار باش و لحظه شو هوشیار
مال و اولاد و عیالت بر تو یکسر فتنهاند
رو بخوان مصداق این قول از کلام کردگار
چشم بینایی گشا و کن نظر بر حال خویش
عاقبت باشد تو را زیندار بر آندر گذار
رو به قبرستان و یک دم از سر عبرت نگر
بین چسان شاهان به زیر خاک خفته خوار و زار
تازه دامادان عروس مرگ بگرفتند تنگ
نوعروسان جای گیسو زیب گردن کرده مار
پا بر این خاکی که با عجب و تکبر مینهی
سروقدانند سمین پیکر و نسرین عذار
تا توانی با خلایق نرد نیکویی به باز
کز تو ماندر در جهان نام نکویی یادگار
خلق فرموده تو را خلاق بر وجه حسن
باش نیکو خلق و نیکو خصلت و نیکوشعار
ای برادر جز رضای حق مکن کاردگر
زانکه کاری جز رضای حق تو را ناید بکار
من که کاری جز رضای حق نکردم تاکنون
هستم از سوء عمل در پیش یزدان شرمسار
میزنم دست توسل بر ولای آن شهی
کاو بدادی جان و سر را در رضای کردگار
سبط دوم حجت سوم شه دنیا و دین
خامس آل عبا و عرش حق را گوشوار
مظهر یکتا و صاحبمنصب ثارالهی
دین حق آئین احمد از وجودش پایدار
از کدامین ماتمش گویم که در تاب آورد
چون زبان گوید ز سوزش بر جگر افتد شرار
یاد آمد آن زمان کان کودک ششماهه را
نزد او بردند با تاب قلب فکار
گفتنش ای شاه این طفل رضیع مستمند
رفته است از تشنگی او را ز دل صبر و قرار
نی بود شیر و نه آبی تا که تسکینش دهیم
از عطش صبر و قرار از جان او کرده فرار
دیده شاه تشنه لب کانطفل میپیچید به هم
از دو مژگان اشک ریزد همچو در شاهوار
برگرفت آن غنچه پرمژده را با صد فغان
زیب آغوشش نمود و کرد رود در کارزار
گفت ای بیرحم مردم آخر از بهر خدا
رحم بنمائید بر ما بیکسان در این دیار
از من مظلوم اگر جرم و گناهی دیدهاید
پس چه تقصیری بود بر این صغیر شیر خوار
قطره آبی دهید این کودک ششماه را
کز عطش از زندگی بگذشته کار او از کار
یک گروه این اصغر است و رحم بر جانش کنید
بر شما این حجت کبری بود روزشمار
یا دهیم جرعه آبی که تسکینش دهم
یا کسی او را برد بنشاندش از دل شرار
ناگهان تیر سه شعبه حرمله از دست داد
گفت سیر آبش نمایم من ز تیر آب دار
پرزنان تیر آمد و بر حنجر اصغر نشست
کرد روز زندگانی پیش چشمش شام تار
سر بسو ببرید آن حلقوم و بگذشت و نشست
تا بپر بر بازوی شاهنشه بیخیل و یار
از حدیث لحمک لحمی» اگر داری خبر
رفت و بگرفت از جفا بر قلب پیغمبر قرار
شد ز تاب تیر جای گریه آن طفل صغیر
در تبسم بر سر دوش پدر با اضطرار
از الم بگشود چشمان و بهم بنهاد و خفت
کرد دارالملک باقی راز فانی اختیار
ریخت (حاجب) از غم فرزند شاه تشنه لب
اشک خونین از دو چشمان همچو ابر نوبهار
صامت بروجردی : مختصری از اشعار افصح الشعراء (میرزا حاجب بروجردی)
شمارهٔ ۳ - در تنبیه و گریز به مصیبت حضرت عباس(ع)
دلا نبود ثباتی پایه این چرخ کیهان را
چو خوش بگرفته سخت این بنای سست بنیان را
از این سوادی بیسود جهان صرف نظر بنما
کز این سودا در آخر کس ندیده غیر خسران را
مده سرمایه نقد حیات خویش را از کف
مخور جانا فریب نفس و تسویلات شیطان را
بود سرمایه عمرت پی آمال روز و شب
کند سرقت ز تو هر دم متاع دین و ایمان را
مشو پایند این قید تعلقهای جسمانی
ازین آب و گل هستی بیفشان دست و دامان را
مجرد شو که تا اسزی مقام قرب حق حاصل
بزن این شاخ هجران و بکن این بیخ حرمان را
به زندان جهالت از ضلالت داده ماوا
تو آن عقلی کز او باید عبادت کرد رحمان را
کمال آدمی جو کز ملک دادت شرف یزدان
چو بر تشریف کرمنا مشرف کرد انسان را
به شکر اینکه اندر سفره داری لقمه نانی
به هنگام توانایی بجو حال ضعیفان را
ز (یوماً کان شر امستطیرا) گرامان خواهی
پذیر از «یطعمون» ایتام و مسکین و اسیران را
نخواهی برد زین دنیای فانی جز عمل چیزی
اگر باشد تو را تخت جم و ملک سیلمان را
خوری مال حرام خلق را آخر نمی بینی
که گرگ مرگ کرده بهر جانت تیز دندان را
دمی از روی عبرت سوی قبرستان نظر بنما
ببین در خاک ذلت پیکر پاک عزیزان را
چسان کرده اجل پامال خاک حسرت و محنت
قد سرو جوانان ماه روی نوعروسان را
تو را بس دردها باشد چرا بنشسته غافل
برای چاره دردت مهیا ساز درمان را
بزن دست توسل بر ولای شبل شیر حق
که شست از دست دست و داد در راه خدا جان را
ابوالفضل که باشد در لقب ماه بنیهاشم
که نورش کرده روشن شمع بزم آل عمران را
بود ماه دو هفته خوشه چین خرمن حسنش
دهد فیض تجلی از جمالش مهر رخشان را
جهان فضل و بحر علم و حلم و معدن بخشش
که ز کمتر سخایش داده رونق ملک امکان را
سپهر معرفت را طلعت وی نیز اعظم
ز نور چهر خود تابان نموه ماه تابان را
ز فرط رتبه و جاه و جلال و عز و زیب و فر
به کمتر پایه قدرش خود بنشاند کیوان را
کند سطح زمین را تنگ از بس دست و سر ریزد
بره روز رزم گر گیرد یه کف شمشیر بران را
چنان در وعده روز الستش بود پابرجا
که سر داد از وفا و برد بر سر عهد و پیمان را
نمود از جان قبول یاری فرزند پیغمبر
علمداری و سقائی و سرداری طفلان را
چو دید از چار سو بر شاهدین بستند و بگشودند
ره آب و در کفر و نفاق و بغی و عدوان را
جهان چو نچشم دشمن تنگ شد بر چشم حقبینش
چو بشنید از عطش فریاد و افغان یتیمان را
به کف بگرفت تیغ آبدار و مشک خشکیده
چو گردون خمش دوزد بوسه پای شاه خوبان را
که ای جان برادر زندگی دشوار شد بر من
نظر کن خاطر افسرده و حال پریشان را
دگر مپسند بر عباس درد و محنت دنیا
که نتوانم کشم بار غم هجران یاران را
بده ذانم که شاید گیرم از این قوم دون آبی
نشانم از عطش سوز دل اطفال عطشان را
گرفت اذن جهاد از اشه و روآورد در میدان
زبان پند بگشود و بگفت آن کفر کیشان را
که ای بیرحم مردم بر حریم مصطفیرحمی
نوازید از وفا در این دیار غم غریبان را
حدیث اکرم الضیف از نبی گر هست بر خاطر
چشد پس حق اکرام و کجا شد رسم احسان را
شما را دعوی اسلام و آل مصطی مهمان
مسلمان بر لب دریا کشد کی تشبه مهمان را
بود لب تشنه سبط احمد مرسل شهنشاهی
که جوید خضر از جوی وصالش آب حیوان را
حسینی را که روی بال بردش جبرئیل از فرش
منور ساخت از قنداقه خود عرش یزدان را
بدل داغی نهادید از غم مرگ جوانانش
که سوزد آه دلسوزدش دل گبر و مسلمان را
دهید آبی که از سوز عطش غش کرده اطفالش
که تا تسکین دهد از تشنگی اطفال گریان را
چو دید از حرف حق نبود اثر بر قلب دور از حق
به آه دل بود حرف نصیحت مشت و سند آن را
زبان از پبند بست و همچو شیران پور شیر حق
کشید از قهر تیغ آبدار شعله افشان را
ز بس افکند مرد و مرکب و بس ریخت دست و سر
که توسن کرد گم از فرط کشته راه جولان را
چو زور بازوش را دید خسم اندر صف هیجا
دو اسبه کردطی از ضرب تیغش راه نیران را
صفوف کفر را از هم درید و سوی شط آمد
نظر بر آب افکند و کشید از سینه افغان را
کفی پر آب کرد و خواست تر سازد لب خشکش
به یاد آورد کام تشنه شاه شهیدان را
نخورد آب ولی پر کرد مشک و شد ز شط بیرون
که بارید از عدو تیر بلا چو ابر باران را
برای حفظ مشک آب پیش حمله عدوان
خریداری به جان میکرد نوک تیر و پیکان را
تنش چو نبرک شد چاک چاک از ناوک دشمن
ز پیکر مرغ روحش کرد میل کوی جانان را
فکندند از یسار و از یمین آخر به تیغ کین
ز جسم نازنینش دست همچون شاخ مرجان را
تنش خالی ز خون گشت و ولی بدمشک پرآبش
به شکر آب میکردی سپاس حی سبحان را
که ناگه از کمانگاه قدرتیری ز کین آمد
قضا بر مشک بنشانید تا پر تیر پران را
چو آبش ریخت افتاد و ندا زد سوی شاهدین
که دریاب ای برادر این شهید زار و نالان را
در این هنگام رفتن بر سر این کشته راهت
بنه پایی که تا سازم نثار مقدمت جان را
مبر در خیمهام تا جان بود برجسم بیتابم
که نتوانم ز شرم آب ببینم روی طفلان
گذشت از این جهان و از غم بیدستش (حاجب)
مجدد کرد در عالم ز سیل اشک طوفان را
چو خوش بگرفته سخت این بنای سست بنیان را
از این سوادی بیسود جهان صرف نظر بنما
کز این سودا در آخر کس ندیده غیر خسران را
مده سرمایه نقد حیات خویش را از کف
مخور جانا فریب نفس و تسویلات شیطان را
بود سرمایه عمرت پی آمال روز و شب
کند سرقت ز تو هر دم متاع دین و ایمان را
مشو پایند این قید تعلقهای جسمانی
ازین آب و گل هستی بیفشان دست و دامان را
مجرد شو که تا اسزی مقام قرب حق حاصل
بزن این شاخ هجران و بکن این بیخ حرمان را
به زندان جهالت از ضلالت داده ماوا
تو آن عقلی کز او باید عبادت کرد رحمان را
کمال آدمی جو کز ملک دادت شرف یزدان
چو بر تشریف کرمنا مشرف کرد انسان را
به شکر اینکه اندر سفره داری لقمه نانی
به هنگام توانایی بجو حال ضعیفان را
ز (یوماً کان شر امستطیرا) گرامان خواهی
پذیر از «یطعمون» ایتام و مسکین و اسیران را
نخواهی برد زین دنیای فانی جز عمل چیزی
اگر باشد تو را تخت جم و ملک سیلمان را
خوری مال حرام خلق را آخر نمی بینی
که گرگ مرگ کرده بهر جانت تیز دندان را
دمی از روی عبرت سوی قبرستان نظر بنما
ببین در خاک ذلت پیکر پاک عزیزان را
چسان کرده اجل پامال خاک حسرت و محنت
قد سرو جوانان ماه روی نوعروسان را
تو را بس دردها باشد چرا بنشسته غافل
برای چاره دردت مهیا ساز درمان را
بزن دست توسل بر ولای شبل شیر حق
که شست از دست دست و داد در راه خدا جان را
ابوالفضل که باشد در لقب ماه بنیهاشم
که نورش کرده روشن شمع بزم آل عمران را
بود ماه دو هفته خوشه چین خرمن حسنش
دهد فیض تجلی از جمالش مهر رخشان را
جهان فضل و بحر علم و حلم و معدن بخشش
که ز کمتر سخایش داده رونق ملک امکان را
سپهر معرفت را طلعت وی نیز اعظم
ز نور چهر خود تابان نموه ماه تابان را
ز فرط رتبه و جاه و جلال و عز و زیب و فر
به کمتر پایه قدرش خود بنشاند کیوان را
کند سطح زمین را تنگ از بس دست و سر ریزد
بره روز رزم گر گیرد یه کف شمشیر بران را
چنان در وعده روز الستش بود پابرجا
که سر داد از وفا و برد بر سر عهد و پیمان را
نمود از جان قبول یاری فرزند پیغمبر
علمداری و سقائی و سرداری طفلان را
چو دید از چار سو بر شاهدین بستند و بگشودند
ره آب و در کفر و نفاق و بغی و عدوان را
جهان چو نچشم دشمن تنگ شد بر چشم حقبینش
چو بشنید از عطش فریاد و افغان یتیمان را
به کف بگرفت تیغ آبدار و مشک خشکیده
چو گردون خمش دوزد بوسه پای شاه خوبان را
که ای جان برادر زندگی دشوار شد بر من
نظر کن خاطر افسرده و حال پریشان را
دگر مپسند بر عباس درد و محنت دنیا
که نتوانم کشم بار غم هجران یاران را
بده ذانم که شاید گیرم از این قوم دون آبی
نشانم از عطش سوز دل اطفال عطشان را
گرفت اذن جهاد از اشه و روآورد در میدان
زبان پند بگشود و بگفت آن کفر کیشان را
که ای بیرحم مردم بر حریم مصطفیرحمی
نوازید از وفا در این دیار غم غریبان را
حدیث اکرم الضیف از نبی گر هست بر خاطر
چشد پس حق اکرام و کجا شد رسم احسان را
شما را دعوی اسلام و آل مصطی مهمان
مسلمان بر لب دریا کشد کی تشبه مهمان را
بود لب تشنه سبط احمد مرسل شهنشاهی
که جوید خضر از جوی وصالش آب حیوان را
حسینی را که روی بال بردش جبرئیل از فرش
منور ساخت از قنداقه خود عرش یزدان را
بدل داغی نهادید از غم مرگ جوانانش
که سوزد آه دلسوزدش دل گبر و مسلمان را
دهید آبی که از سوز عطش غش کرده اطفالش
که تا تسکین دهد از تشنگی اطفال گریان را
چو دید از حرف حق نبود اثر بر قلب دور از حق
به آه دل بود حرف نصیحت مشت و سند آن را
زبان از پبند بست و همچو شیران پور شیر حق
کشید از قهر تیغ آبدار شعله افشان را
ز بس افکند مرد و مرکب و بس ریخت دست و سر
که توسن کرد گم از فرط کشته راه جولان را
چو زور بازوش را دید خسم اندر صف هیجا
دو اسبه کردطی از ضرب تیغش راه نیران را
صفوف کفر را از هم درید و سوی شط آمد
نظر بر آب افکند و کشید از سینه افغان را
کفی پر آب کرد و خواست تر سازد لب خشکش
به یاد آورد کام تشنه شاه شهیدان را
نخورد آب ولی پر کرد مشک و شد ز شط بیرون
که بارید از عدو تیر بلا چو ابر باران را
برای حفظ مشک آب پیش حمله عدوان
خریداری به جان میکرد نوک تیر و پیکان را
تنش چو نبرک شد چاک چاک از ناوک دشمن
ز پیکر مرغ روحش کرد میل کوی جانان را
فکندند از یسار و از یمین آخر به تیغ کین
ز جسم نازنینش دست همچون شاخ مرجان را
تنش خالی ز خون گشت و ولی بدمشک پرآبش
به شکر آب میکردی سپاس حی سبحان را
که ناگه از کمانگاه قدرتیری ز کین آمد
قضا بر مشک بنشانید تا پر تیر پران را
چو آبش ریخت افتاد و ندا زد سوی شاهدین
که دریاب ای برادر این شهید زار و نالان را
در این هنگام رفتن بر سر این کشته راهت
بنه پایی که تا سازم نثار مقدمت جان را
مبر در خیمهام تا جان بود برجسم بیتابم
که نتوانم ز شرم آب ببینم روی طفلان
گذشت از این جهان و از غم بیدستش (حاجب)
مجدد کرد در عالم ز سیل اشک طوفان را
صامت بروجردی : مختصری از اشعار افصح الشعراء (میرزا حاجب بروجردی)
شمارهٔ ۴ - ورود اسرا در شام خراب
چو کرد قافله به یکسان به شام ورود
نمود صبح قیامت به چشم خلق قیام
هر آنچه بر سر آل علی گذشت ز جور
نمود تازه دگر باره عهد خود ایام
یکی به عیش که آل علی قتیل شدند
یکی بنوش که ما را زمانه گشت به کام
لباس نو همه بر تن ز اطلس دیبا
به کف خضاب چو کف الخضیب بسته تما
ز یک طرف سر بیچادر حریم رسول
ز جانبی به تماشاهم از خواص و عوام
ز قید سلسله مجروح گردن بیمار
شده ز جور رسن خسته بازوی ایتام
یکی به چوب ستم میزدی به فرق زنان
یکی ز آتش نی ریختی بهر دور بام
چسان گذشت به عابد که دید راس پدر
نشان سنگ جفا شد به شام غم انجام
نه کس که بر سر کلثوم افکند معجر
نه دادرس که به آن کودکان کند اطعام
جهان گرفت چنان تنگ بر حریم رسول
که گوئیا شده راحت بدان گروه حرام
به صدهزار تعب اهل بیت بیکس را
به وقت شام بدادند در خرابه مقام
ز بیوفایی دنیا همین بس است که رفت
به بزم کفر سر شاه کشور اسلام
نشسته بود به کرسی زر یهود و مجوس
ستاده بود بپا عابدین امام انام
چه گویم آه که کفر یزید شوم چه کرد
بچوب خیزر و لعل لب شریف امام
بس است شرح غم شام سر مکن (حاجب)
که نی به جسم توان ماند و نه بدل آرام
نمود صبح قیامت به چشم خلق قیام
هر آنچه بر سر آل علی گذشت ز جور
نمود تازه دگر باره عهد خود ایام
یکی به عیش که آل علی قتیل شدند
یکی بنوش که ما را زمانه گشت به کام
لباس نو همه بر تن ز اطلس دیبا
به کف خضاب چو کف الخضیب بسته تما
ز یک طرف سر بیچادر حریم رسول
ز جانبی به تماشاهم از خواص و عوام
ز قید سلسله مجروح گردن بیمار
شده ز جور رسن خسته بازوی ایتام
یکی به چوب ستم میزدی به فرق زنان
یکی ز آتش نی ریختی بهر دور بام
چسان گذشت به عابد که دید راس پدر
نشان سنگ جفا شد به شام غم انجام
نه کس که بر سر کلثوم افکند معجر
نه دادرس که به آن کودکان کند اطعام
جهان گرفت چنان تنگ بر حریم رسول
که گوئیا شده راحت بدان گروه حرام
به صدهزار تعب اهل بیت بیکس را
به وقت شام بدادند در خرابه مقام
ز بیوفایی دنیا همین بس است که رفت
به بزم کفر سر شاه کشور اسلام
نشسته بود به کرسی زر یهود و مجوس
ستاده بود بپا عابدین امام انام
چه گویم آه که کفر یزید شوم چه کرد
بچوب خیزر و لعل لب شریف امام
بس است شرح غم شام سر مکن (حاجب)
که نی به جسم توان ماند و نه بدل آرام
صامت بروجردی : مختصری از اشعار افصح الشعراء (میرزا حاجب بروجردی)
شمارهٔ ۵ - همچنین در مصیبت
چو شاه تشنه جگر راه کارزار گرفت
پی قتال به به کف تیغ آبدار گرفت
ز وحشت عدم و انقلاب خود عالم
خط امان زدم تیغ پر شرار گرفت
میان معرکه آمد به یک جهان هیبت
صف جدال به صد فخر و اقتدار گرفت
خطاب کرد که ای قوم از چه رو باید
به عترت نبی اینگونه سخت کار گرفت
من آن حسین مگر نیستم که روح الامین
به دهر خدمت من بهر افتخار گرفت
من آن حسین مگر نیستم که ختم رسل
گهم به دوش گه آغوش گه کنار گرفت
چو از حجاز به سوی عراقم آوردید
نفاق را ز چه باید به خود شعار گرفت
هر آنچه موعظه فرمود مینکرد اثر
زبان پند رها کرد و ذوالفقار گرفت
ز نعرهای که کشید از جگر جهان لرزید
ز گاو ارض و زشیر فلک قرار گرفت
اشارهای که به تیغ دو سر نمود بسر
تن از یمین بیفکند و سر از یسار گرفت
چو ضرب دست خدا دید خصم در پیکار
دو اسبه رو به جهنم ره فرار گرفت
ولی چه سود نیز زد به قطره خونی
که تیر حرمله ز آن طفل شیرخواره گرفت
صفوف کفر درید و مظفر و منصور
شط فرات به شمشیر شعله بار گرفت
میان شط شد و بر آب آنچنان نگریست
شطی میان شط از چشم اشکبار گرفت
به یاد تشنه لبان آه سوزناک کشید
که آهش از دل آب روان شرار گرفت
چو بود در نظرش کام خشک اطفالش
نخورد آب و دل از شط به اختیار گرفت
به عهده وعده روز الست کر وفا
ز شوق داد سرو وصل کردگار گرفت
نخورد آب اگر سبط مصطفی (جانب)
هزار ط ز غمش چشم روزگار گرفت
پی قتال به به کف تیغ آبدار گرفت
ز وحشت عدم و انقلاب خود عالم
خط امان زدم تیغ پر شرار گرفت
میان معرکه آمد به یک جهان هیبت
صف جدال به صد فخر و اقتدار گرفت
خطاب کرد که ای قوم از چه رو باید
به عترت نبی اینگونه سخت کار گرفت
من آن حسین مگر نیستم که روح الامین
به دهر خدمت من بهر افتخار گرفت
من آن حسین مگر نیستم که ختم رسل
گهم به دوش گه آغوش گه کنار گرفت
چو از حجاز به سوی عراقم آوردید
نفاق را ز چه باید به خود شعار گرفت
هر آنچه موعظه فرمود مینکرد اثر
زبان پند رها کرد و ذوالفقار گرفت
ز نعرهای که کشید از جگر جهان لرزید
ز گاو ارض و زشیر فلک قرار گرفت
اشارهای که به تیغ دو سر نمود بسر
تن از یمین بیفکند و سر از یسار گرفت
چو ضرب دست خدا دید خصم در پیکار
دو اسبه رو به جهنم ره فرار گرفت
ولی چه سود نیز زد به قطره خونی
که تیر حرمله ز آن طفل شیرخواره گرفت
صفوف کفر درید و مظفر و منصور
شط فرات به شمشیر شعله بار گرفت
میان شط شد و بر آب آنچنان نگریست
شطی میان شط از چشم اشکبار گرفت
به یاد تشنه لبان آه سوزناک کشید
که آهش از دل آب روان شرار گرفت
چو بود در نظرش کام خشک اطفالش
نخورد آب و دل از شط به اختیار گرفت
به عهده وعده روز الست کر وفا
ز شوق داد سرو وصل کردگار گرفت
نخورد آب اگر سبط مصطفی (جانب)
هزار ط ز غمش چشم روزگار گرفت
صامت بروجردی : مختصری از اشعار افصح الشعراء (میرزا حاجب بروجردی)
شمارهٔ ۷ - زبان حال علیا جاه حضرت زهرا(س)
یا علی این عم تاجدار
ای بهر غم بیکسان را غمگسار
یاورم شو گشته محنت کار من
برد اجل نزدیک منزل یار من
جان زهرا میشود قربان تو
لحظهای دیگر بود مهمان تو
طایر روحم ز تن بگشوده بال
بس دلم بگرفته زین عالم ملال
کردهام از نعمت آباد جهان
با تن رنجور و جسم ناتوان
سوی گلزار جنان سازم سفر
شوق دیدار پدر دارم بسر
با پدر خواهم حکایتها کنم
ز امتان وی شکایتها کنم
گویم ای باب کرام تاجدار
بعد تو شد دختر بیغمگسار
ای پدر بین پهلوی بشکستهام
بازوی از تازیانه خستهام
ای پدر بنگر عذار نیلیم
زد عمر از کین به ضرب سیلیم
آتش بیداد زد در خانهام
سوخت از بهر غضب کاشانهام
کرد از ضرب در آن شوم پلید
محسن ششماههام از کین شهید
اوفکند ای خسرو عالیجناب
بر گلوی شوهرم از کین طناب
لیک با تو ای امام ارجمند
باشدم این دم وصیتهای چند
اولا ای شهریار بحر و بر
گر بدی از من تو دیدی درگذر
چون تنم سازی نهان در زیر گل
ساز زهرا به جان و دل بحل
بعد من ای جان و ای جانان من
می نپوشی دیده از طفلان من
طفل بیمارم به دوران مضطر است
در جهان چون مرغ بیبال و پر است
گر حسن افسرده گردد از الم
از غمش در سینه خون گردد دلم
گر حسینم را بیازاد کسی
کرده آزار دل زارم بسی
زینب و کلثوم زار مضطرم
دختران نورس غم پرورم
کس نیازارد دل غمناکشان
گرچه با غم شد سرشته خاکشان
آن دو بیکس را نه وقت ابتلاست
محتت ایشان به دشت کربلاست
آن زمان کافند حسینم روی خاک
با تن صداره چون گل چاک چاک
شمر بنشیند به روی سینهاش
تا برد سر از تن بیکینهاش
واندر آن صحرا کنند از بیکسی
استغاثه در بر هر ناکسی
رحم کی سازد کسی بر حالشان
میکند آزردهتر احوالشان
میشوند از جور اعدا دستگیر
هم در آن وادی غریب و هم اسیر
وز بلای کوفه گویم یا ز شام
شرح این غم کی توان گفتن تمام
مختصر کن (حاجبا) زین بیشتر
شعله ماتم مزن بر خشک وتر
ای بهر غم بیکسان را غمگسار
یاورم شو گشته محنت کار من
برد اجل نزدیک منزل یار من
جان زهرا میشود قربان تو
لحظهای دیگر بود مهمان تو
طایر روحم ز تن بگشوده بال
بس دلم بگرفته زین عالم ملال
کردهام از نعمت آباد جهان
با تن رنجور و جسم ناتوان
سوی گلزار جنان سازم سفر
شوق دیدار پدر دارم بسر
با پدر خواهم حکایتها کنم
ز امتان وی شکایتها کنم
گویم ای باب کرام تاجدار
بعد تو شد دختر بیغمگسار
ای پدر بین پهلوی بشکستهام
بازوی از تازیانه خستهام
ای پدر بنگر عذار نیلیم
زد عمر از کین به ضرب سیلیم
آتش بیداد زد در خانهام
سوخت از بهر غضب کاشانهام
کرد از ضرب در آن شوم پلید
محسن ششماههام از کین شهید
اوفکند ای خسرو عالیجناب
بر گلوی شوهرم از کین طناب
لیک با تو ای امام ارجمند
باشدم این دم وصیتهای چند
اولا ای شهریار بحر و بر
گر بدی از من تو دیدی درگذر
چون تنم سازی نهان در زیر گل
ساز زهرا به جان و دل بحل
بعد من ای جان و ای جانان من
می نپوشی دیده از طفلان من
طفل بیمارم به دوران مضطر است
در جهان چون مرغ بیبال و پر است
گر حسن افسرده گردد از الم
از غمش در سینه خون گردد دلم
گر حسینم را بیازاد کسی
کرده آزار دل زارم بسی
زینب و کلثوم زار مضطرم
دختران نورس غم پرورم
کس نیازارد دل غمناکشان
گرچه با غم شد سرشته خاکشان
آن دو بیکس را نه وقت ابتلاست
محتت ایشان به دشت کربلاست
آن زمان کافند حسینم روی خاک
با تن صداره چون گل چاک چاک
شمر بنشیند به روی سینهاش
تا برد سر از تن بیکینهاش
واندر آن صحرا کنند از بیکسی
استغاثه در بر هر ناکسی
رحم کی سازد کسی بر حالشان
میکند آزردهتر احوالشان
میشوند از جور اعدا دستگیر
هم در آن وادی غریب و هم اسیر
وز بلای کوفه گویم یا ز شام
شرح این غم کی توان گفتن تمام
مختصر کن (حاجبا) زین بیشتر
شعله ماتم مزن بر خشک وتر
صامت بروجردی : مختصری از اشعار افصح الشعراء (میرزا حاجب بروجردی)
شمارهٔ ۱۰ - (همچنین ماده در تاریخ فوت مرحوم صامت از کلام حاجب)
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۴ - در نعت خلیفه دوم
بعد از آن چون خلیفه گشت عمر
شد جهانگیر دین پیغمبر
داد تأیید قادرش یاری
در جهانگیری و جهانداری
کرد اظهار دین مصطفوی
بود خورشید ملت نبوی
نفس را در فلک رسانیده
دیو را سایهاش رمانیده
چون دلش شد به نور حق بینا
شد زبانش به ذکر حق گویا
دید در طیبه بر سر منبر
در نهاوند حیلت لشکر
به حیل ره نمود ساریه را
تا رهانید اهل بادیه را
نفس را کرده احتساب نخست
تا ازو آمد احتساب درست
بود سلطان و فقر می ورزید
بر در عاجزان همی گردید
عدل او گشت در جهان مشهور
که شد از عدل او جهان معمور
شد جهانگیر دین پیغمبر
داد تأیید قادرش یاری
در جهانگیری و جهانداری
کرد اظهار دین مصطفوی
بود خورشید ملت نبوی
نفس را در فلک رسانیده
دیو را سایهاش رمانیده
چون دلش شد به نور حق بینا
شد زبانش به ذکر حق گویا
دید در طیبه بر سر منبر
در نهاوند حیلت لشکر
به حیل ره نمود ساریه را
تا رهانید اهل بادیه را
نفس را کرده احتساب نخست
تا ازو آمد احتساب درست
بود سلطان و فقر می ورزید
بر در عاجزان همی گردید
عدل او گشت در جهان مشهور
که شد از عدل او جهان معمور