عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : پیام مشرق
صنوبر بندهٔ آزادهٔ او
صنوبر بندهٔ آزادهٔ او
فروغ روی گل از بادهٔ او
حریمش آفتاب و ماه و انجم
دل آدم در نگشادهٔ او
اقبال لاهوری : پیام مشرق
کسی کو درد پنهانی ندارد
کسی کو درد پنهانی ندارد
تنی دارد ولی جانی ندارد
اگر جانی هوس داری طلب کن
تب و تابی که پایانی ندارد
اقبال لاهوری : پیام مشرق
فروغ او به بزم باغ و راغ است
فروغ او به بزم باغ و راغ است
گل از صهبای او روشن ایاغ است
شب کس در جهان تاریک نگذاشت
که در هر دل ز داغ او چراغ است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
گل رعنا چو من در مشکلی هست
گل رعنا چو من در مشکلی هست
گرفتار طلسم محفلی هست
زبان برگ او گویا نکردند
ولی در سینهٔ چاکش دلی هست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
به پهنای ازل پر می گشودم
به پهنای ازل پر می گشودم
ز بند آب و گل بیگانه بودم
بچشم تو بهای من بلند است
که آوردی ببازار وجودم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
چه غم داری ، حیات دل ز دم نیست
چه غم داری ، حیات دل ز دم نیست
که دل در حلقه بود و عدم نیست
مخور ای کم نظر اندیشهٔ مرگ
اگر دم رفت دل باقی است غم نیست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
زمین را رازدان آسمان گیر
زمین را رازدان آسمان گیر
مکان را شرح رمز لامکان گیر
پرد هر ذره سوی منزل دوست
نشان راه از ریگ روان گیر
اقبال لاهوری : پیام مشرق
حکمت فرنگ
شنیدم که در پارس مرد گزین
ادا فهم رمز آشنا نکته بین
بسی سختی از جان کنی دید و مرد
بر آشفت و جان شکوه لبریز برد
به نالش در آمد به یزدان پاک
که دارم دلی از اجل چاک چاک
کمالی ندارد به این یک فنی
نداند فن تازهٔ جان کنی
برد جان و ناپخته در کار مرگ
جهان نو شد و او همان کهنه برگ
فرنگ آفریند هنرها شگرف
بر انگیزد از قطره ئی بحر ژرف
کشد گرد اندیشه پرگار مرگ
همه حکمت او پرستار مرگ
رود چون نهنگ آبدوزش به یم
ز طیارهٔ او هوا خورده بم
نبینی که چشم جهان بین هور
همی گردد از غاز او روز کور
تفنگش به کشتن چنان تیز دست
که افرشتهٔ مرگ را دم گسست
فرست این کهن ابله را در فرنگ
که گیرد فن کشتن بی درنگ
اقبال لاهوری : پیام مشرق
به مبلغ اسلام در فرنگستان
زمانه باز برافروخت آتش نمرود
که آشکار شود جوهر مسلمانی
بیا که پرده ز داغ جگر بر اندازیم
که آفتاب جهانگیر شد ز عریانی
هزار نکته زدی پیش دلبران فرنگ
گداختی صنمان را به علم برهانی
خبر ز شهر سلیمی بده حجازی را
شرار شوق فشان در ضمیر تورانی
ره عراق و خراسان زن ای مقام شناس
ببزم اعجمیان تازه کن غزل خوانی
بسی گذشت که در انتظار زخمه وریست
چه نغمه ها که نه خون شد به ساز افغانی
حدیث عشق به اهل هوس چه میگوئی
به چشم مور مکش سرمهٔ سلیمانی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خطاب به مصطفی کمال پاشا ایده الله
جولائی
امئی بود که ما از اثر حکمت او
واقف از سر نهانخانه تقدیر شدیم
اصل ما یک شرر باخته رنگی بود است
نظری کرد که خورشید جهانگیر شدیم
نکتهٔ عشق فرو شست ز دل پیر حرم
در جهان خوار به اندازهٔ تقصیر شدیم
باد صحراست که با فطرت ما در سازد
از نفسهای صبا غنچهٔ دلگیر شدیم
آه آن غلغله کز گنبد افلاک گذشت
ناله گردید چو پابند بم و زیر شدیم
ای بسا صید که بی دام به فتراک زدیم
در بغل تیر و کمان کشتهٔ نخچیر شدیم
«هر کجا راه دهد اسپ، بران تاز که ما
بارها مات درین عرصه بتدبیر شدیم»
نظیری
اقبال لاهوری : پیام مشرق
مرا ز دیدهٔ بینا شکایت دگر است
مرا ز دیدهٔ بینا شکایت دگر است
که چون بجلوه در آئی حجاب من نظر است
به نوریان ز من پا به گل پیامی گوی
حذر ز مشت غباری که خویشتن نگر است
نوا زنیم و به بزم بهار می سوزیم
شرر به مشت پر ما ز ناله سحر است
ز خود رمیده چه داند نوای من ز کجاست
جهان او دگر است و جهان من دگر است
مثال لاله فتادم بگوشهٔ چمنی
مرا ز تیر نگاهی نشانه بر جگر است
به کیش زنده دلان زندگی جفا طلبی است
سفر به کعبه نکردم که راه بی خطر است
هزار انجمن آراستند و بر چیدند
درین سراچه که روشن ز مشعل قمر است
ز خاک خویش به تعمیر آدمی بر خیز
که فرصت تو بقدر تبسم شرر است
اگر نه بوالهوسی با تو نکته ئی گویم
که عشق پخته تر از ناله های بی اثر است
نوای من به عجم آتش کهن افروخت
عرب ز نغمهٔ شوقم هنوز بی خبر است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
تیر و سنان و خنجر و شمشیرم آرزوست
تیر و سنان و خنجر و شمشیرم آرزوست
با من میا که مسلک شبیرم آرزوست
از بهر آشیانه خس اندوزیم نگر
باز این نگر که شعلهٔ در گیرم آرزوست
گفتند لب ببند و ز اسرار ما مگو
گفتم که خیر نعرهٔ تکبیرم آرزوست
گفتند هر چه در دلت آید ز ما بخواه
گفتم که بی حجابی تقدیرم آرزوست
از روزگار خویش ندانم جز این قدر
خوابم ز یاد رفته و تعبیرم آرزوست
کو آن نگاه ناز که اول دلم ربود
عمرت دراز باد همان تیرم آرزوست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
ز خاک خویش طلب آتشی که پیدا نیست
ز خاک خویش طلب آتشی که پیدا نیست
تجلی دگری در خور تقاضا نیست
به ملک جم ندهم مصرع نظیری را
«کسی که کشته نشد از قبیلهٔ ما نیست»
اگرچه عقل فسون پیشه لشکری انگیخت
تو دل گرفته نباشی که عشق تنها نیست
تو ره شناس نئی وز مقام بیخبری
چه نغمه ایست که در بربط سلیمی نیست
نظر بخویش چنان بسته ام که جلوهٔ دوست
جهان گرفت و مرا فرصت تماشا نیست
بیا که غلغله در شهر دلبران فکنیم
جنون زنده دلان هرزه گرد صحرا نیست
ز قید و صید نهنگان حکایتی آور
مگو که زورق ما روشناس دریا نیست
مرید همت آن رهروم که پا نگذاشت
به جاده ئی که درو کوه و دشت و دریا نیست
شریک حلقهٔ رندان باده پیما باش
حذر ز بیعت پیری که مرد غوغا نیست
برهنه حرف نگفتن کمال گویائیست
حدیث خلوتیان جز به رمز و ایما نیست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
حسرت جلوهٔ آن ماه تمامی دارم
حسرت جلوهٔ آن ماه تمامی دارم
دست بر سینه نظر بر لب بامی دارم
حسن می گفت که شامی نپذیرد سحرم
عشق می گفت تب و تاب دوامی دارم
نه به امروز اسیرم نه به فردا نه به دوش
نه نشیبی نه فرازی نه مقامی دارم
بادهٔ رازم و پیمانه گساری جویم
در خرابات مغان گردش جامی دارم
بی نیازانه ز شوریده نوایم مگذر
مرغ لاهوتم و از دوست پیامی دارم
پرده برگیرم و در پرده سخن میگویم
تیغ خونریزم و خود را به نیامی دارم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
فرقی ننهد عاشق در کعبه و بتخانه
فرقی ننهد عاشق در کعبه و بتخانه
این جلوت جانانه آن خلوت جانانه
شادم که مزار من در کوی حرم بستند
راهی ز مژه کاوم از کعبه به بتخانه
از بزم جهان خوشتر از حور جنان خوشتر
یک همدم فرزانه وز باده دو پیمانه
هر کس نگهی دارد هر کس سخنی دارد
در بزم تو می خیزد افسانه ز افسانه
این کیست که بر دلها آورده شبیخونی
صد شهر تمنا را یغما زده ترکانه
در دشت جنون من جبریل زبون صیدی
یزدان به کمند آور ای همت مردانه
اقبال به منبر زد رازی که نباید گفت
نا پخته برون آمد از خلوت میخانه
اقبال لاهوری : پیام مشرق
عرب از سر شک خونم همه لاله زار بادا
عرب از سر شک خونم همه لاله زار بادا
عجم رمیده بو را نفسم بهار بادا
تپش است زندگانی تپش است جاودانی
همه ذره های خاکم دل بیقرار بادا
نه بجاده ئی قرارش نه بمنزلی مقامش
دل من مسافر من که خداش یار بادا
حذر از خرد که بندد همه نقش نامرادی
دل ما برد به سازی که گسسته تار بادا
تو جوان خام سوزی ، سخنم تمام سوزی
غزلی که می سرایم به تو سازگار بادا
چو بجان من در آئی دگر آرزو نبینی
مگر اینکه شبنم تو یم بی کنار بادا
نشود نصیب جانت که دمی قرار گیرد
تب و تاب زندگانی به تو آشکار بادا
اقبال لاهوری : پیام مشرق
بتان تازه تراشیده ئی دریغ از تو
بتان تازه تراشیده ئی دریغ از تو
درون خویش نگاه دیده ئی دریغ از تو
چنان گداخته ئی از حرارت افرنگ
ز چشم خویش تراویده ئی دریغ از تو
به کوچه ئی که دهد خاک را بهای بلند
به نیم غمزه نیرزیده ئی دریغ از تو
گرفتم اینکه کتاب خرد فروخواندی
حدیث شوق نفهمیده ئی دریغ از تو
طواف کعبه زدی گرد دیر گردیدی
نگه به خویش نپیچیده ئی دریغ از تو
اقبال لاهوری : پیام مشرق
پیام
از من ای باد صبا گوی به دانای فرنگ
عقل تا بال گشود است گرفتار تر است
برق را این به جگر میزند آن رام کند
عشق از عقل فسون پیشه جگردار تر است
چشم جز رنگ گل و لاله نبیند ورنه
آنچه در پردهٔ رنگ است پدیدار تر است
عجب آن نیست که اعجاز مسیحا داری
عجب این است که بیمار تو بیمار تر است
دانش اندوخته ئی دل ز کف انداخته ئی
آه زان نقد گرانمایه که در باخته ئی
حکمت و فلسفه کاریست که پایانش نیست
سیلی عشق و محبت به دبستانش نیست
بیشتر راه دل مردم بیدار زند
فتنه ئی نیست که در چشم سخندانش نیست
دل ز ناز خنک او به تپیدن نرسد
لذتی در خلش غمزهٔ پنهانش نیست
دشت و کهسار نوردید و غزالی نگرفت
طوف گلشن ز دو یک گل بگریبانش نیست
چاره این است که از عشق گشادی طلبیم
پیش او سجده گذاریم و مرادی طلبیم
عقل چون پای درین راه خم اندر خم زد
شعله در آب دوانید و جهان برهم زد
کیمیا سازی او ریگ روان را زر کرد
بر دل سوخته اکسیر محبت کم زد
وای بر سادگی ما که فسونش خوردیم
رهزنی بود کمین کرد و ره آدم زد
هنرش خاک بر آورد ز تهذیب فرنگ
باز آن خاک به چشم پسر مریم زد
شرری کاشتن و شعله درون تا کی؟
عقده بر دل زدن و باز گشودن تا کی؟
عقل خود بین دگر و عقل جهان بین دگر است
بال بلبل دگر و بازوی شاهین دگر است
دگر است آنکه برد دانهٔ افتاده ز خاک
آنکه گیرد خورش از دانهٔ پروین دگر است
دگر است آنکه زند سیر چمن مثل نسیم
آنکه در شد به ضمیر گل و نسرین دگر است
دگر است آنسوی نه پرده گشادن نظری
این سوی پرده گمان و ظن و تخمین دگر است
ای خوش آن عقل که پهنای دو عالم با اوست
نور افرشته و سوز دل آدم با اوست
ما ز خلوت کدهٔ عشق برون تاخته ایم
خاک پا را صفت آینه پرداخته ایم
در نگر همت ما را که به داوی فکنیم
دو جهان را که نهان برده عیان باخته ایم
پیش ما میگذرد سلسلهٔ شام و سحر
بر لب جوی روان خیمه بر افروخته ایم
در دل ما که برین دیر کهن شبخون ریخت
آتشی بود که در خشک و تر انداخته ایم
شعله بودیم ، شکستیم و شرر گردیدیم
صاحب ذوق و تمنا و نظر گردیدیم
عشق گردید هوس پیشه و هر بند گسست
آدم از فتنه او صورت ماهی در شست
رزم بر بزم پسندید و سپاهی آراست
تیغ او جز به سر و سینهٔ یاران ننشست
رهزنی را که بنا کرد جهانبانی گفت
ستم خواجگی او کمر بنده شکست
بی حجابانه ببانگ دف و نی می رقصد
جامی از خون عزیزان تنک مایه بدست
وقت آن است که آئین دگر تازه کنیم
لوح دل پاک بشوئیم و ز سر تازه کنیم
افسر پادشهی رفت و به یغمائی رفت
نی اسکندری و نغمهٔ دارائی رفت
کوهکن تیشه بدست آمد و پرویزی خواست
عشرت خواجگی و محنت لالائی رفت
یوسفی را ز اسیری به عزیزی بردند
همه افسانه و افسون زلیخائی رفت
راز هائی که نهان بود ببازار افتاد
آن سخن سازی و آن انجمن آرائی رفت
چشم بگشای اگر چشم تو صاحب نظر است
زندگی در پی تعمیر جهان دگر است
من درین خاک کهن گوهر جان می بینم
چشم هر ذره چو انجم نگران می بینم
دانه ئی را که به آغوش زمین است هنوز
شاخ در شاخ و برومند و جوان می بینم
کوه را مثل پر کاه سبک می یابم
پر کاهی صفت کوه گران می بینم
انقلابی که نگنجد به ضمیر افلاک
بینم و هیچ ندانم که چسان می بینم
خرم آنکس که درین گرد سواری بیند
جوهر نغمه ز لرزیدن تاری بیند
زندگی جوی روان است و روان خواهد بود
این می کهنه جوان است و جوان خواهد بود
آنچه بود است و نباید ز میان خواهد رفت
آنچه بایست و نبود است همان خواهد بود
عشق از لذت دیدار سراپا نظر است
حسن مشتاق نمود است و عیان خواهد بود
آن زمینی که برو گریهٔ خونین زده ام
اشک من در جگرش لعل گران خواهد بود
مژدهٔ صبح درین تیره شبانم دادند
شمع کشتند و ز خورشید نشانم دادند
اقبال لاهوری : پیام مشرق
جمعیت الاقوام
بر فتد تا روش رزم درین بزم کهن
دردمندان جهان طرح نو انداخته اند
من ازین بیش ندانم که کفن دزدی چند
بهر تقسیم قبور انجمنی ساخته اند
اقبال لاهوری : پیام مشرق
جلال و هگل
می گشودم شبی به ناخن فکر
عقده های حکیم المانی
آنکه اندیشه اش برهنه نمود
ابدی راز کسوت آنی
پیش عرض خیال او گیتی
خجل آمد ز تنگ دامانی
چون بدریای او فرو رفتم
کشتی عقل گشت طوفانی
خواب بر من دمید افسونی
چشم بستم ز باقی و فانی
نگه شوق تیز تر گردید
چهره بنمود پیر یزدانی
آفتابی که از تجلی او
افق روم و شام نورانی
شعله اش در جهان تیره نهاد
به بیابان چراغ رهبانی
معنی از حرف او همی روید
صفت لاله های نعمانی
گفت با من چه خفته ئی بر خیز
به سرابی سفینه می رانی
به خرد راه عشق می پوئی؟
به چراغ آفتاب می جوئی؟