عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۶
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۴۲
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۹
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۲
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در مرگ شرف الدین موفق گرد بازو
دلی که بسته این پیرزال جادو نیست
همیشه خسته زخم جهان بدخو نیست
سرای داد ندانم کدام سوست و لیک
ز هفت پاره ی شهر حدوث زین سو نیست
نه موضع سر پنجه است دست کوته دار
که آسمان ز حریفان زور بازو نیست
بطره و رخ شام و سحر مباش گرو
که هست ماشطه جادو، عروس نیکو نیست
دم اجل چه روی، بردم امل هیهات
شکار گاه اسد جای صید آهو نیست
در این نشیمن از آن هم نشین نیابی تو
که پر باز بساط گذار تیهو نیست
مخواه لوزنه زین دود خورده مطبخ پیر
که گوشتش همه گرده است و هیچ پهلو نیست
مجوی نفست سلامت، که راست خواهی، من
جز این نمی طلبم در همه جهان کاو نیست
دراز دستی شیر بلا بسی دیدم
چو شعله سر شمشیر گرد بازو نیست
ز حسرت شرف الدین زمانه بر شرف است
که صد هزارش درداست و هیچ دارو نیست
سواد دیده بسوز و سیاه کن جامه
در این عزا، اگرت وجه زاک مازو نیست
ز چشم ساز زمان در میان بیش و کمی
عیار صدق تو آخر کم از ترازو نیست
زهی هنر، بکدام آبروی می بینی
در این ممالک، چون خاک درگه، او نیست
نماند دیگر چشم مساعدت بکسی
کنون که ساعد اقبال او به نیرو نیست
عروس ملک ز رویش گرفته گیسوی قهر
کنون به تعزیتش جز بریده گیسو نیست
هزار ترکی در طبع فتنه میگردد
چو دست آن حبشی در حسام هندو نیست
جهان به حادثه، ابرو همی زند که بیا
که سهم آن گره ی روی و چین و ابرو نیست
به قید عقلش بدعت عقال داشت ز شرع
کنون به جنبد ترسم که بسته زانو نیست
الهی، این نفس او را در آنمقام مخوف
برون ز رحمت و فضل تو هیج مرجو نیست
چو در گذشت بجان زین جهان مینارنک
قرارگاهش جز گلستان مینو نیست
اگر دو عالمش از لطف در کنار نهی
عجب نباشد. بی مستحق هر دو نیست
همیشه خسته زخم جهان بدخو نیست
سرای داد ندانم کدام سوست و لیک
ز هفت پاره ی شهر حدوث زین سو نیست
نه موضع سر پنجه است دست کوته دار
که آسمان ز حریفان زور بازو نیست
بطره و رخ شام و سحر مباش گرو
که هست ماشطه جادو، عروس نیکو نیست
دم اجل چه روی، بردم امل هیهات
شکار گاه اسد جای صید آهو نیست
در این نشیمن از آن هم نشین نیابی تو
که پر باز بساط گذار تیهو نیست
مخواه لوزنه زین دود خورده مطبخ پیر
که گوشتش همه گرده است و هیچ پهلو نیست
مجوی نفست سلامت، که راست خواهی، من
جز این نمی طلبم در همه جهان کاو نیست
دراز دستی شیر بلا بسی دیدم
چو شعله سر شمشیر گرد بازو نیست
ز حسرت شرف الدین زمانه بر شرف است
که صد هزارش درداست و هیچ دارو نیست
سواد دیده بسوز و سیاه کن جامه
در این عزا، اگرت وجه زاک مازو نیست
ز چشم ساز زمان در میان بیش و کمی
عیار صدق تو آخر کم از ترازو نیست
زهی هنر، بکدام آبروی می بینی
در این ممالک، چون خاک درگه، او نیست
نماند دیگر چشم مساعدت بکسی
کنون که ساعد اقبال او به نیرو نیست
عروس ملک ز رویش گرفته گیسوی قهر
کنون به تعزیتش جز بریده گیسو نیست
هزار ترکی در طبع فتنه میگردد
چو دست آن حبشی در حسام هندو نیست
جهان به حادثه، ابرو همی زند که بیا
که سهم آن گره ی روی و چین و ابرو نیست
به قید عقلش بدعت عقال داشت ز شرع
کنون به جنبد ترسم که بسته زانو نیست
الهی، این نفس او را در آنمقام مخوف
برون ز رحمت و فضل تو هیج مرجو نیست
چو در گذشت بجان زین جهان مینارنک
قرارگاهش جز گلستان مینو نیست
اگر دو عالمش از لطف در کنار نهی
عجب نباشد. بی مستحق هر دو نیست
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - تاسف از درگذشت صدرالدین عبداللطیف خجندی و تهنیت به جمال الدین خجندی
در دیده ی زمانه، نشان حیا نماند
در سینه سپهر، امید وفا نماند
یک مهره بر بساط بقا، کم نهاد کس
کز چشم بد حریف بزخم دغا نماند
وقت است اگر خراب شود حجره ی هنر
چون دزد فتنه حفره زدو کدخدا نماند
در مجلس حدوث، حریفان انس را
یک سر فرو نرفته ز جام فنا نماند
رک برفنای عالم می خورده راست نه
زیرا که هیچ اهل در این ماجرا نماید
یک دم، که بامداد فتوحی شود تو را
دست طمع بشوی، که درعهدما نماید
آزادگان شدند، بدست من و تو، جز
آه و دریغ و ناله واحسرتا، نماند
وان چرب آخری، که از او باد کبر وفضل
آکنده یال بود و در این سبز جا نماند
امروز کز نشیمن دولت علی الخصوص
باز و همای فر کبوتر، نما نماند
ذرات صبر، گوشه گرفتند سایه وار
زیرا که آفتاب امل را ضیا نماند
درهم شکست، غنچه نو عهد مهد ناز
چون در چمن رخاوت باد صبا نماند
ای صورت امید، چو گل خرقه کن قبا
کان روضه فتوت و باغ عطا نماند
وی شام انتظار بدر پیرهن چو صبح
کان آفتاب همت و چرخ سخا نماند
راوی، بدرد گفت دریغا که آن همای
زین آستان پرید و مرا آشنا نماند
گوئی کزان شجر ثمر تازه بر نرست
آیا از آن سلف خلف الصدق جا نماند
دولت بدو نمود جمال امین دین
یعنی که چشم باز کن آخر چرا نماند
خورشید همتی که زمطلع چوحمله برد
جز یک سواره ی چو سهیل و سها نماند
گر در رکاب او، چو عنان بر فلک کشید
یک درد چشم تیره بی توتیا نماند
بی ارغنون خامه صالح گه صریر
شهرود ملک را، زمصالح نوا نماند
ای آنکه کدخدای کفت نوبه پنج زد
تا شش جهت از او زسخا بینوا نماند
چون برق عزمت آمد روز ملک نداشت
چون سد حزمت آمد سهم بلا نماند
دردا، که خسته دل شدی از ضربت عنا
آری ز روزگار، دل بی عنا نماند
درّ یتیم عقد جلالی بسی بمان
کز بحر عمر آن صدف پر بها نماند
او در سمند نوبت حق آمد و بتاخت
چیزی بجز دعا بکف اقربا نماند
یارب ز چشمه سار کرم شربتی فرست
کان خوشگوار باده جام بقا نماند
صبری نثار سینه این قوم کن، از آنک
آنکس که آنش یافت از او سینه ها نماند
در سینه سپهر، امید وفا نماند
یک مهره بر بساط بقا، کم نهاد کس
کز چشم بد حریف بزخم دغا نماند
وقت است اگر خراب شود حجره ی هنر
چون دزد فتنه حفره زدو کدخدا نماند
در مجلس حدوث، حریفان انس را
یک سر فرو نرفته ز جام فنا نماند
رک برفنای عالم می خورده راست نه
زیرا که هیچ اهل در این ماجرا نماید
یک دم، که بامداد فتوحی شود تو را
دست طمع بشوی، که درعهدما نماید
آزادگان شدند، بدست من و تو، جز
آه و دریغ و ناله واحسرتا، نماند
وان چرب آخری، که از او باد کبر وفضل
آکنده یال بود و در این سبز جا نماند
امروز کز نشیمن دولت علی الخصوص
باز و همای فر کبوتر، نما نماند
ذرات صبر، گوشه گرفتند سایه وار
زیرا که آفتاب امل را ضیا نماند
درهم شکست، غنچه نو عهد مهد ناز
چون در چمن رخاوت باد صبا نماند
ای صورت امید، چو گل خرقه کن قبا
کان روضه فتوت و باغ عطا نماند
وی شام انتظار بدر پیرهن چو صبح
کان آفتاب همت و چرخ سخا نماند
راوی، بدرد گفت دریغا که آن همای
زین آستان پرید و مرا آشنا نماند
گوئی کزان شجر ثمر تازه بر نرست
آیا از آن سلف خلف الصدق جا نماند
دولت بدو نمود جمال امین دین
یعنی که چشم باز کن آخر چرا نماند
خورشید همتی که زمطلع چوحمله برد
جز یک سواره ی چو سهیل و سها نماند
گر در رکاب او، چو عنان بر فلک کشید
یک درد چشم تیره بی توتیا نماند
بی ارغنون خامه صالح گه صریر
شهرود ملک را، زمصالح نوا نماند
ای آنکه کدخدای کفت نوبه پنج زد
تا شش جهت از او زسخا بینوا نماند
چون برق عزمت آمد روز ملک نداشت
چون سد حزمت آمد سهم بلا نماند
دردا، که خسته دل شدی از ضربت عنا
آری ز روزگار، دل بی عنا نماند
درّ یتیم عقد جلالی بسی بمان
کز بحر عمر آن صدف پر بها نماند
او در سمند نوبت حق آمد و بتاخت
چیزی بجز دعا بکف اقربا نماند
یارب ز چشمه سار کرم شربتی فرست
کان خوشگوار باده جام بقا نماند
صبری نثار سینه این قوم کن، از آنک
آنکس که آنش یافت از او سینه ها نماند
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - فخریه و مدح فخرالدین عربشاه پادشاه کهستان «علاءالدوله»
باز بر اوج سخن تازم و موجی بزنم
زانکه چون ابر گرانبار دفین عدنم
گرچه رخشم برمیده است در این پهنه ملک
شاه داند که به میدان هنر تهمتنم
چیست در جیب و سر آستی و همت من
و سمه ی شام و سپید آب سحرگه نزنم
زُمرُد چرخ مزور شد و دردانه بود
تا بایام نمودند عیار سخنم
دهر بی مایه بزد کردن من معذور است
کش وفا می نکند کیسه به ثمن ثمنم
رفعت نطق، مرا از در دو نان بنشاند
تا سخن جز که به پیرامن خود بر نه تنم
راست چون کرم کژم کز پی زندان بدن
هر زمان سلسله ی تازه بزاید دهنم
پر بخور است دماغ فلک مجمره شکل
تا همی سوزد عالم بشرار محنم
همچو خورشید بشاهی ز کله تاج نهم
نه عروسم که بشب طره بهم در شکنم
زله خود بنهم پیش و هم گوش بحلق
گل آن طارم شش کوشه به تحقیق منم
بدنم ضعف پذیر است چرا، زانکه چو شمع
جان صافی شده از تف ریاضت بدنم
کی نهد بر سر من بوسه لب، غنچه بخت
زانکه چون سر و ببالای سخن بس کشنم
ای عجب آب و هوائی است در اقلیم هنر
که به بستان طمع خار کند نسترنم
چرخ دولابی، افکنده چو یوسف در چاه
هر نسیمی که وزد زنکله پیرهنم
تیغ پیشانیم ایام لقب داده به نطق
زانکه در پرده دری پیل بیان کرکدنم
قهر باریک دلان را نکشم هیچ سبال
تا چو خورشید هم اندر حدق خود نزنم
مسکنم قاف قناعت شد و چون عنقا زانک
نیست مرغی که در این دامگه آمد شکنم
ای دریغا که چو گل عمر سبک خیز برفت
که نخندید ز اقبال گلی در چمنم
پیرهن در نهدم چرخ کمان شکل چو تیر
تیر چون یوسفی ئی گشت ز درس فطنم
که در این غصه نمیرم عجبی میآید
یعلم الله که من در عجب از زیستنم
کوری چشم کبود است که نادیده کند
سرّ الفقر گواه از صفحات علنم
آب ناخورده در این برگه نیلوفر گون
همچو نیلوفر تا حلق چرا در کفنم
روی پرواز نمی بینم از این تنک قفس
که زمین وار فرو بست بقید زمنم
هم ز خود وجه کنم راتبه ی رزق چو شمع
تا بدان شب که برد مرگ سر اندر لکنم
در پی من چه فتاده است فلک هیچ مگیر
من نه برداشته خسرو دشمن فکنم؟
فخر دین شاه عدو بند علاءالدوله
آنکه مست اند ز جام کرمش جان و تنم
آن حسن اصل که در مدحتش از چهره ی نطق
عقل بی حمزه ی تفضیل نخواند حسنم
آن عجم بخش عربشاه که داد اختر سعد
بر در او چو سعادت بغلامی وطنم
دامن خدمت او چست گرفته است چو بخت
دست وحشت که ستون بود بزیر ذقنم
در رکاب چو هلالش دوم ار ماه شوم
تا شود بر در بخت انجم سعد انجمنم
خسروا، سست سخن میکندم سختی عیش
چه عجب رخنه شود تیغ چو بر سنگ زنم
پیر گشتم بجوانی، کنهم چیست جز آنک
گلشن مدح تو را خوش سخنی چون سمنم
پیر آن است، که تیغ رمضان از صفرا
همه اندام مرا زهره کند چون سفنم
دیک من بر سر آتش ندهد شاه سیاه
ماه این خیمه پیروزه ز دود حزنم
اشک من چون نمک آب شده بر شعله
مژه در پهلوی طیار به مضراب زنم
گر از این وجه خورم مرغ مسمن نه عجب
دیده هم سر بنهد بر سر کام دهنم
نی، مکن شاها، دریاب که گر کشته شوم
بر نیاید همه عالم به بهای ثمنم
همه سرمایه خورشید، بجود تو سپرد
کان و، این رسم نپز رفت که نامؤتمنم
گفت من نیز بخدمت رسمی لیک اینجا
در کف حکم تو کرده است جهان مرتهنم
مپسند آنکه شکایت رود از بخت مرا
بلبلم، خیره مفرمای به عیب زغنم
تا نگوئی که چه بادت ز معانی بدعا
زانکه ناخواسته داده است همه ذوالمننم
لاف بی معنی در شعر فراوان زده اند
من چو معنی بنمودم سزد، ار لاف زنم
رسته نطق نگشتم همه را سنگ کم است
منم آن کس که در این قوم تمام است، منم
زانکه چون ابر گرانبار دفین عدنم
گرچه رخشم برمیده است در این پهنه ملک
شاه داند که به میدان هنر تهمتنم
چیست در جیب و سر آستی و همت من
و سمه ی شام و سپید آب سحرگه نزنم
زُمرُد چرخ مزور شد و دردانه بود
تا بایام نمودند عیار سخنم
دهر بی مایه بزد کردن من معذور است
کش وفا می نکند کیسه به ثمن ثمنم
رفعت نطق، مرا از در دو نان بنشاند
تا سخن جز که به پیرامن خود بر نه تنم
راست چون کرم کژم کز پی زندان بدن
هر زمان سلسله ی تازه بزاید دهنم
پر بخور است دماغ فلک مجمره شکل
تا همی سوزد عالم بشرار محنم
همچو خورشید بشاهی ز کله تاج نهم
نه عروسم که بشب طره بهم در شکنم
زله خود بنهم پیش و هم گوش بحلق
گل آن طارم شش کوشه به تحقیق منم
بدنم ضعف پذیر است چرا، زانکه چو شمع
جان صافی شده از تف ریاضت بدنم
کی نهد بر سر من بوسه لب، غنچه بخت
زانکه چون سر و ببالای سخن بس کشنم
ای عجب آب و هوائی است در اقلیم هنر
که به بستان طمع خار کند نسترنم
چرخ دولابی، افکنده چو یوسف در چاه
هر نسیمی که وزد زنکله پیرهنم
تیغ پیشانیم ایام لقب داده به نطق
زانکه در پرده دری پیل بیان کرکدنم
قهر باریک دلان را نکشم هیچ سبال
تا چو خورشید هم اندر حدق خود نزنم
مسکنم قاف قناعت شد و چون عنقا زانک
نیست مرغی که در این دامگه آمد شکنم
ای دریغا که چو گل عمر سبک خیز برفت
که نخندید ز اقبال گلی در چمنم
پیرهن در نهدم چرخ کمان شکل چو تیر
تیر چون یوسفی ئی گشت ز درس فطنم
که در این غصه نمیرم عجبی میآید
یعلم الله که من در عجب از زیستنم
کوری چشم کبود است که نادیده کند
سرّ الفقر گواه از صفحات علنم
آب ناخورده در این برگه نیلوفر گون
همچو نیلوفر تا حلق چرا در کفنم
روی پرواز نمی بینم از این تنک قفس
که زمین وار فرو بست بقید زمنم
هم ز خود وجه کنم راتبه ی رزق چو شمع
تا بدان شب که برد مرگ سر اندر لکنم
در پی من چه فتاده است فلک هیچ مگیر
من نه برداشته خسرو دشمن فکنم؟
فخر دین شاه عدو بند علاءالدوله
آنکه مست اند ز جام کرمش جان و تنم
آن حسن اصل که در مدحتش از چهره ی نطق
عقل بی حمزه ی تفضیل نخواند حسنم
آن عجم بخش عربشاه که داد اختر سعد
بر در او چو سعادت بغلامی وطنم
دامن خدمت او چست گرفته است چو بخت
دست وحشت که ستون بود بزیر ذقنم
در رکاب چو هلالش دوم ار ماه شوم
تا شود بر در بخت انجم سعد انجمنم
خسروا، سست سخن میکندم سختی عیش
چه عجب رخنه شود تیغ چو بر سنگ زنم
پیر گشتم بجوانی، کنهم چیست جز آنک
گلشن مدح تو را خوش سخنی چون سمنم
پیر آن است، که تیغ رمضان از صفرا
همه اندام مرا زهره کند چون سفنم
دیک من بر سر آتش ندهد شاه سیاه
ماه این خیمه پیروزه ز دود حزنم
اشک من چون نمک آب شده بر شعله
مژه در پهلوی طیار به مضراب زنم
گر از این وجه خورم مرغ مسمن نه عجب
دیده هم سر بنهد بر سر کام دهنم
نی، مکن شاها، دریاب که گر کشته شوم
بر نیاید همه عالم به بهای ثمنم
همه سرمایه خورشید، بجود تو سپرد
کان و، این رسم نپز رفت که نامؤتمنم
گفت من نیز بخدمت رسمی لیک اینجا
در کف حکم تو کرده است جهان مرتهنم
مپسند آنکه شکایت رود از بخت مرا
بلبلم، خیره مفرمای به عیب زغنم
تا نگوئی که چه بادت ز معانی بدعا
زانکه ناخواسته داده است همه ذوالمننم
لاف بی معنی در شعر فراوان زده اند
من چو معنی بنمودم سزد، ار لاف زنم
رسته نطق نگشتم همه را سنگ کم است
منم آن کس که در این قوم تمام است، منم
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
چو جانم گرامی همی داشتی
سرم را به گردون برافراشتی
ز روی بزرگی چه واجب کند
بیفکندن آن را که برداشتی
چه کردم نگوئی کزینسان مرا
میان جهان خوار بگذاشتی
تو تا کردی از مهر من دل تهی
دلم را ز حسرت بینباشتی
بگفتار بد خواه بی سنگ من
ز من روی یکباره برگاشتی
نبودی به دل آگه از راز من
در و غم همه راست پنداشتی
رخم را بزر آب کردی رقم
پس آنگه چو آیینه بنگاشتی
تو تا زادی از مادر پاک تن
همه تخم آزادگی کاشتی
چرا بازگشتی ز آیین خویش
چرا بر رخم چشم نگماشتی
نخواهمت هرگز مگر نیکوئی
از آن پس که بد خواهم انگاشتی
مبیناد چشم حسن هیچ روز
که با دشمنانت بود آشتی
سرم را به گردون برافراشتی
ز روی بزرگی چه واجب کند
بیفکندن آن را که برداشتی
چه کردم نگوئی کزینسان مرا
میان جهان خوار بگذاشتی
تو تا کردی از مهر من دل تهی
دلم را ز حسرت بینباشتی
بگفتار بد خواه بی سنگ من
ز من روی یکباره برگاشتی
نبودی به دل آگه از راز من
در و غم همه راست پنداشتی
رخم را بزر آب کردی رقم
پس آنگه چو آیینه بنگاشتی
تو تا زادی از مادر پاک تن
همه تخم آزادگی کاشتی
چرا بازگشتی ز آیین خویش
چرا بر رخم چشم نگماشتی
نخواهمت هرگز مگر نیکوئی
از آن پس که بد خواهم انگاشتی
مبیناد چشم حسن هیچ روز
که با دشمنانت بود آشتی
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۲
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۳ - در حق آنکه باوی منازعتی داشت گوید
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۳۱
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۳۶
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۴
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
گر بند بند ما چو نی از هم جدا کنند
به زانکه در غمت ز فغان منع ما کنند
خوبان نمی کنند وفایی بعاشقان
خوبند بهر آنکه همیشه جفا کنند
بینند روی شاهد مقصود اهل دل
گر توتیای دیده ازان خاک پا کنند
جان نیست جز امانت تو نزد عاشقان
وقتست جان من بتو یک یک فدا کنند
امروز دیده اند ترا زاهدان شهر
فردا نماز خود همه باید فضا کنند
در حیرتم که راهروان طریق عقل
خود را اسیر دام تعلق چرا کنند
اهل وفا نیند فضولی پری رخان
هرگز طمع مدار که با تو وفا کنند
به زانکه در غمت ز فغان منع ما کنند
خوبان نمی کنند وفایی بعاشقان
خوبند بهر آنکه همیشه جفا کنند
بینند روی شاهد مقصود اهل دل
گر توتیای دیده ازان خاک پا کنند
جان نیست جز امانت تو نزد عاشقان
وقتست جان من بتو یک یک فدا کنند
امروز دیده اند ترا زاهدان شهر
فردا نماز خود همه باید فضا کنند
در حیرتم که راهروان طریق عقل
خود را اسیر دام تعلق چرا کنند
اهل وفا نیند فضولی پری رخان
هرگز طمع مدار که با تو وفا کنند
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
برندان از جهنم می دهد دایم خبر واعظ
مگر مطلق ندیده در جهان جای دگر واعظ
گریبان چاک ازین غم می کند محراب در مسجد
که آب روی منبر برد با دامان تر واعظ
بتفسیر مخالف می دهد تغییر قران را
تمنای تفوق می کند با این هنر واعظ
دم از کیفیت اعراب مصحف می زند هر دم
بنای خانه دین می کند زیر و زبر واعظ
ز کوی آن صنم سوی بهشت هشت در هر دم
چه می خواند مرا یارب که افتد در بدر واعظ
تنزل از مقام خود نمی کرد اینچنین دایم
اگر در منع من می داشت قول معتبر واعظ
فضولی نیست میل صحبت واعظ مرا زانرو
که منع اهل دل کرد از بتان سیمبر واعظ
مگر مطلق ندیده در جهان جای دگر واعظ
گریبان چاک ازین غم می کند محراب در مسجد
که آب روی منبر برد با دامان تر واعظ
بتفسیر مخالف می دهد تغییر قران را
تمنای تفوق می کند با این هنر واعظ
دم از کیفیت اعراب مصحف می زند هر دم
بنای خانه دین می کند زیر و زبر واعظ
ز کوی آن صنم سوی بهشت هشت در هر دم
چه می خواند مرا یارب که افتد در بدر واعظ
تنزل از مقام خود نمی کرد اینچنین دایم
اگر در منع من می داشت قول معتبر واعظ
فضولی نیست میل صحبت واعظ مرا زانرو
که منع اهل دل کرد از بتان سیمبر واعظ
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
زین شکوه ها که دم بدم از یار می کنم
مقصود ذکر اوست که تکرار می کنم
دارم زهر که طالب دنیاست نفرتی
سلطانم از گدا صفتان عار می کنم
ناصح مگو که عشق بتان را ثبات نیست
عمریست من تردد این کار می کنم
کم می شود ز گریه چو خونابه جگر
بد می کنم که گریه بسیار می کنم
باشد که از کسی بتوان یافت چاره
با هر که هست درد تو اظهار می کنم
در ترک ناله ام مکن اندیشه دگر
اندیشه ز طعنه اغیار می کنم
کس را ز درد عشق فضولی نجات نیست
بیهوده من علاج دل زار می کنم
مقصود ذکر اوست که تکرار می کنم
دارم زهر که طالب دنیاست نفرتی
سلطانم از گدا صفتان عار می کنم
ناصح مگو که عشق بتان را ثبات نیست
عمریست من تردد این کار می کنم
کم می شود ز گریه چو خونابه جگر
بد می کنم که گریه بسیار می کنم
باشد که از کسی بتوان یافت چاره
با هر که هست درد تو اظهار می کنم
در ترک ناله ام مکن اندیشه دگر
اندیشه ز طعنه اغیار می کنم
کس را ز درد عشق فضولی نجات نیست
بیهوده من علاج دل زار می کنم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
بهست گور و کفن از قبا و پیرهنی
که پاره پاره نسازند بهر سیم تنی
بتیغ محنت شیرین لبان که دارد تاب
مگر زمانه بسازد ز سنگ کوهکنی
به پنبه های جراحت نهان چراست تنم
چو نیست رسم که باشد شهید را کفنی
مرا مکش به جفا و ستم که می باید
ستمگری چو تویی را جفا کشی چو منی
خدایرا مده آن زلف پرشکن بر باد
که منزل دل آشفته است هر شکنی
به لطف غنچه مثال دهان تنگ تو نیست
درین که هست چنین نیست غنچه را سخنی
غم خط تو فضولی ز دل برون نکند
که هست جای چنان سبزه چنین چمنی
که پاره پاره نسازند بهر سیم تنی
بتیغ محنت شیرین لبان که دارد تاب
مگر زمانه بسازد ز سنگ کوهکنی
به پنبه های جراحت نهان چراست تنم
چو نیست رسم که باشد شهید را کفنی
مرا مکش به جفا و ستم که می باید
ستمگری چو تویی را جفا کشی چو منی
خدایرا مده آن زلف پرشکن بر باد
که منزل دل آشفته است هر شکنی
به لطف غنچه مثال دهان تنگ تو نیست
درین که هست چنین نیست غنچه را سخنی
غم خط تو فضولی ز دل برون نکند
که هست جای چنان سبزه چنین چمنی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
مرا ای سایه در دشت جنون عمریست همراهی
ز اطوارت نیم راضی نداری اشکی و آهی
همه شب همچو پروانه مرا ای شمع می سوزی
نمی ترسی که آهی برکشم از دل سحرگاهی
بجسم ناتوانم بیش ازین مپسند بار غم
چو می دانی محال است این که کوهی را کشد کاهی
مگر خورشید سرعت بهر طوف درگهت دارد
که از خنک فلک می افکند نعل بهر ماهی
ز جام بی خودی مست است هرکس را که می بینم
دریغا نیست در غفلت سرای دهر آگاهی
مزن یک بارگی تیغ تغافل بر سیه بختان
نگاهی می توان کردن بچشم مرحمت گاهی
فضولی از کجا و آرزوی دولت وصلت
گدایی را میسر کی شود وصل شهنشاهی
ز اطوارت نیم راضی نداری اشکی و آهی
همه شب همچو پروانه مرا ای شمع می سوزی
نمی ترسی که آهی برکشم از دل سحرگاهی
بجسم ناتوانم بیش ازین مپسند بار غم
چو می دانی محال است این که کوهی را کشد کاهی
مگر خورشید سرعت بهر طوف درگهت دارد
که از خنک فلک می افکند نعل بهر ماهی
ز جام بی خودی مست است هرکس را که می بینم
دریغا نیست در غفلت سرای دهر آگاهی
مزن یک بارگی تیغ تغافل بر سیه بختان
نگاهی می توان کردن بچشم مرحمت گاهی
فضولی از کجا و آرزوی دولت وصلت
گدایی را میسر کی شود وصل شهنشاهی