عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
نی چو بنالید، بگفتا: نیم
باده بجوش آمد و گفتا: میم
عشق و وفا گفت که: من ثابتم
فقر و فنا گفت که: من لاشیم
نوبت شادیست، گه عشرتست
باده بنوشیم بپهنای یم
گر ز کف ساقی جان می خوری
بر سر افلاک بر آری علم
من نشناسم ملک الموت چیست؟
جان بسوی حضرت جانان دهم
رو ننماید بتو از هیچ روی
تا نکنی در طلبش سر قدم
من نتوانم که گریزم ز عشق
بر سر قاسم قلم این زد رقم
باده بجوش آمد و گفتا: میم
عشق و وفا گفت که: من ثابتم
فقر و فنا گفت که: من لاشیم
نوبت شادیست، گه عشرتست
باده بنوشیم بپهنای یم
گر ز کف ساقی جان می خوری
بر سر افلاک بر آری علم
من نشناسم ملک الموت چیست؟
جان بسوی حضرت جانان دهم
رو ننماید بتو از هیچ روی
تا نکنی در طلبش سر قدم
من نتوانم که گریزم ز عشق
بر سر قاسم قلم این زد رقم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
ماییم که چون باده گل رنگ بجوشیم
گه باده بنوشیم و گهی باده فروشیم
در صحبت عقل این دل بیچاره ملولست
بنشین نفسی، تا قدحی باده بنوشیم
چون خرقه ما آلت عقل آمد و تزویر
آلودگی خرقه بزنار بپوشیم
از حلقه ما دور مشو، ای دل و دینم
ما حلقه بگوشان ترا حلقه بگوشیم
با عشق روانیم و دوانیم درین راه
از روز ازل تا به ابد دوش بدوشیم
گویند که: این راه ندارد سر و پایان
هرچند که ما بی سر و پاییم بکوشیم
قاسم، بنگر حالت رندان خرابات
در مجلس مستان همه گویای خموشیم
گه باده بنوشیم و گهی باده فروشیم
در صحبت عقل این دل بیچاره ملولست
بنشین نفسی، تا قدحی باده بنوشیم
چون خرقه ما آلت عقل آمد و تزویر
آلودگی خرقه بزنار بپوشیم
از حلقه ما دور مشو، ای دل و دینم
ما حلقه بگوشان ترا حلقه بگوشیم
با عشق روانیم و دوانیم درین راه
از روز ازل تا به ابد دوش بدوشیم
گویند که: این راه ندارد سر و پایان
هرچند که ما بی سر و پاییم بکوشیم
قاسم، بنگر حالت رندان خرابات
در مجلس مستان همه گویای خموشیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
بقدر جام بود شور و حالت مستان
هزار جان گرامی فدای رطل گران
اگرچه طاقت رطل گران بوسع تو نیست
ز دست ساقی باقی پیاله ای بستان
ازان شراب که مدهوش اوست ملک و ملک
ازان شراب که مستست ازو زمین و زمان
ازان شراب که مدیون اوست جان و خرد
ازان شراب که موقوف اوست امن و امان
ازان شراب که سلطان کشد شود درویش
ازان شراب که درویش را کند سلطان
ازان شراب که ناهید را برقص آرد
ازان مئی که کند آفتاب را رخشان
ازان شراب که پیران جوان شوند ازو
ازان مئی که کند پیر را جوان جوان
زهی شراب و زهی شورش و زهی مستی!
زهی عطا و زهی منت و زهی احسان!
ز شرب عشق تو مستیم همچو آتش تیز
زهی حرارت باده! زهی حلاوت جان!
بشکل سکر بود شکر هر کجا باشد
اگرچه شکر ندارد نهایت و پایان
ز شکر آب شدم، پس شراب ناب شدم
شرابخانه شدم، هرچه خوانیم، می خوان
ز قاسمی نظر لطف خویش باز مگیر
که قاسمی ز تو دارد حیات جاویدان
هزار جان گرامی فدای رطل گران
اگرچه طاقت رطل گران بوسع تو نیست
ز دست ساقی باقی پیاله ای بستان
ازان شراب که مدهوش اوست ملک و ملک
ازان شراب که مستست ازو زمین و زمان
ازان شراب که مدیون اوست جان و خرد
ازان شراب که موقوف اوست امن و امان
ازان شراب که سلطان کشد شود درویش
ازان شراب که درویش را کند سلطان
ازان شراب که ناهید را برقص آرد
ازان مئی که کند آفتاب را رخشان
ازان شراب که پیران جوان شوند ازو
ازان مئی که کند پیر را جوان جوان
زهی شراب و زهی شورش و زهی مستی!
زهی عطا و زهی منت و زهی احسان!
ز شرب عشق تو مستیم همچو آتش تیز
زهی حرارت باده! زهی حلاوت جان!
بشکل سکر بود شکر هر کجا باشد
اگرچه شکر ندارد نهایت و پایان
ز شکر آب شدم، پس شراب ناب شدم
شرابخانه شدم، هرچه خوانیم، می خوان
ز قاسمی نظر لطف خویش باز مگیر
که قاسمی ز تو دارد حیات جاویدان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
الا! ای نفس، خودکامی و خودبین
از آن گشتی اسیر سجن سجین
چه چین در ابرو آوردی که گشتی
اسیر لعبتان چین و ما چین
جهان اندر جهان آواره گشتم
«فویل ثم ویل للمساکین »
دلم را زنده گردانیده وصلت
چو باد صبح دم بر برگ نسرین
بیا، ای ساقی جانها، فرو ریز
شراب ارغوان در جام زرین
فدای ماه رویت جان و دلها
اسیر زلف مشکین جان مسکین
بیا در باغ و بستان، تا ببینی
بساتینست در صحن بساتین
خدایا، از بلای خود نگه دار
بحق حرمت طاها و یاسین
خدا بین باش، قاسم، تا توانی
که خودبینی نشاید در خدابین
از آن گشتی اسیر سجن سجین
چه چین در ابرو آوردی که گشتی
اسیر لعبتان چین و ما چین
جهان اندر جهان آواره گشتم
«فویل ثم ویل للمساکین »
دلم را زنده گردانیده وصلت
چو باد صبح دم بر برگ نسرین
بیا، ای ساقی جانها، فرو ریز
شراب ارغوان در جام زرین
فدای ماه رویت جان و دلها
اسیر زلف مشکین جان مسکین
بیا در باغ و بستان، تا ببینی
بساتینست در صحن بساتین
خدایا، از بلای خود نگه دار
بحق حرمت طاها و یاسین
خدا بین باش، قاسم، تا توانی
که خودبینی نشاید در خدابین
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۱
«هدی للمتقین » گفتند: یعنی
بصورت وا ممان از صرف معنی
بگو: تقوی چه باشد؟ راه پاکان
هدایت، رفتن از مولی بمولی
حیات از حق بود، هرجا که باشد
ولیکن مظهری باید چو عیسی
قمر شق گردد از انگشت احمد
عصا ثعبان شود در دست موسی
چو مظهر بی ظهوری نیست، می بین
میان جام جان نور تجلی
حقیقت عاشق و معشوق و عشقست
منه دل بر مجازات طفیلی
بیادش قاسمی رطب اللسانست
که مجنون دوست دارد ذکر لیلی
بصورت وا ممان از صرف معنی
بگو: تقوی چه باشد؟ راه پاکان
هدایت، رفتن از مولی بمولی
حیات از حق بود، هرجا که باشد
ولیکن مظهری باید چو عیسی
قمر شق گردد از انگشت احمد
عصا ثعبان شود در دست موسی
چو مظهر بی ظهوری نیست، می بین
میان جام جان نور تجلی
حقیقت عاشق و معشوق و عشقست
منه دل بر مجازات طفیلی
بیادش قاسمی رطب اللسانست
که مجنون دوست دارد ذکر لیلی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۹
زنهار! درین کوی بغفلت نخرامی
جویان خدا باش، اگر مرد تمامی
بیرون ز ره راست طریقی بخدا نیست
گر پیر هری باشی، اگر احمد جامی
تندست و جگرسوز و جهان تاز بحدی
کس را نبود زهره که گوید که: چه نامی؟
ایمان همه تسلیم و همه صلح و صلاحست
با ما بچه جنگی؟ هله! ای پیر نظامی
آنجا که نظامست همه کار بکامست
من با تو چه گویم؟ که نه خاصی و نه عامی
قرآن ز خدا آمد و سنت ز پیمبر
گفتند سلف قصه این نامی نامی
ار اهل دلی باز بپرسی که: درین راه
کس را خبری هست از آن یار گرامی؟
مقصود ز اسلام و ز تسلیم همین بود
باقی همه الفاظ و اشارات و اسامی
قاسم، ز جهان معرفت دوست مرادست
گر حق نشناسی، چه عظامی، چه کرامی؟
جویان خدا باش، اگر مرد تمامی
بیرون ز ره راست طریقی بخدا نیست
گر پیر هری باشی، اگر احمد جامی
تندست و جگرسوز و جهان تاز بحدی
کس را نبود زهره که گوید که: چه نامی؟
ایمان همه تسلیم و همه صلح و صلاحست
با ما بچه جنگی؟ هله! ای پیر نظامی
آنجا که نظامست همه کار بکامست
من با تو چه گویم؟ که نه خاصی و نه عامی
قرآن ز خدا آمد و سنت ز پیمبر
گفتند سلف قصه این نامی نامی
ار اهل دلی باز بپرسی که: درین راه
کس را خبری هست از آن یار گرامی؟
مقصود ز اسلام و ز تسلیم همین بود
باقی همه الفاظ و اشارات و اسامی
قاسم، ز جهان معرفت دوست مرادست
گر حق نشناسی، چه عظامی، چه کرامی؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۵
گر بر حدیث اهل دل انکار می کنی
بسیار بی حقیقت و بسیار کودنی
از نفس دور باش، که دل را سیه کند
با عقل و جان گرای، که مرآت روشنی
از ذات تا صفات و از آنجا بعقل و نفس
منقول گشته ای، که حدیث معنعنی
ای جان و زندگانی و ای راحت روان
بر من جفا مکن، که «سیور من بجان سنی »
حق را بیاد دار و فراموش کن ز غیر
تا کی چو کرم پیله تو بر خویشتن تنی؟
خود را نکو شناس و خدا را نکو بدان
گراز صوامعی و گر از دیر ارمنی
بی یاد دوست یک نفسی نیست قاسمی
ای شیخ روزگار «نچون سانمیسن منی »؟
بسیار بی حقیقت و بسیار کودنی
از نفس دور باش، که دل را سیه کند
با عقل و جان گرای، که مرآت روشنی
از ذات تا صفات و از آنجا بعقل و نفس
منقول گشته ای، که حدیث معنعنی
ای جان و زندگانی و ای راحت روان
بر من جفا مکن، که «سیور من بجان سنی »
حق را بیاد دار و فراموش کن ز غیر
تا کی چو کرم پیله تو بر خویشتن تنی؟
خود را نکو شناس و خدا را نکو بدان
گراز صوامعی و گر از دیر ارمنی
بی یاد دوست یک نفسی نیست قاسمی
ای شیخ روزگار «نچون سانمیسن منی »؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۳
اگر در طاعتی، گر در گناهی
اگر چون که گران ور برگ کاهی
سبک را و گران را رو بحقست
نباشد ملک یزدان را تناهی
بغیر از دوست در عالم کسی نیست
که هم او آمرست و اوست ناهی
چه در کان و چه در شان، جمله حقست
الهی گو، الهی گو، الهی!
ترا «احببت ان اعرف » تمامست
چرا در فکر مال و فکر جاهی؟
بجز حق را مدان در هر دو عالم
اگر مرد رهی، گر مرد راهی
چو شاهی از گدایی یافت قاسم
گدایی میکند در پادشاهی
اگر چون که گران ور برگ کاهی
سبک را و گران را رو بحقست
نباشد ملک یزدان را تناهی
بغیر از دوست در عالم کسی نیست
که هم او آمرست و اوست ناهی
چه در کان و چه در شان، جمله حقست
الهی گو، الهی گو، الهی!
ترا «احببت ان اعرف » تمامست
چرا در فکر مال و فکر جاهی؟
بجز حق را مدان در هر دو عالم
اگر مرد رهی، گر مرد راهی
چو شاهی از گدایی یافت قاسم
گدایی میکند در پادشاهی
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۱
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۱۳
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۲۱
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
قاسم انوار : مثنویات
شمارهٔ ۷
خری از پایگاهی کرد فریاد
که دوران سلوک حق برافتاد
ز مردان خدا کس در جهان نیست
و گر بودند باری این زمان نیست
حدیث او خلاف عقل و دینست
مدامش داغ لعنت بر جبینست
خلاف دین مگو، ای ناجوانمرد
که پیغمبر به چندین جا بیان کرد
که عالم خالی از مردان حق نیست
درین معنی کسی را بر تو دق نیست
خلاف رای او جستن ز دین نیست
گر او گوید: چنین، گو: این چنین نیست
اگر صدیق دولتیار باشی
مطیع احمد مختار باشی
خداوندا، فقیر و سوکواریم
به لطف شاملت امیدواریم
موفق کن به حکمت جان ما را
نگه دار از خلل ایمان ما را
که دوران سلوک حق برافتاد
ز مردان خدا کس در جهان نیست
و گر بودند باری این زمان نیست
حدیث او خلاف عقل و دینست
مدامش داغ لعنت بر جبینست
خلاف دین مگو، ای ناجوانمرد
که پیغمبر به چندین جا بیان کرد
که عالم خالی از مردان حق نیست
درین معنی کسی را بر تو دق نیست
خلاف رای او جستن ز دین نیست
گر او گوید: چنین، گو: این چنین نیست
اگر صدیق دولتیار باشی
مطیع احمد مختار باشی
خداوندا، فقیر و سوکواریم
به لطف شاملت امیدواریم
موفق کن به حکمت جان ما را
نگه دار از خلل ایمان ما را
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۱ - تمهید
منت خدای راجلت عظمته و علت کلمته،که بشعشعه انوار اسرار شموس، ارواح اقمار قلوب انسان را،یعنی سیارات سماوات نفوس ایشان را،بحکم قدم از عالم عدم موجود گردانید و خاکیان خطه امکان را بتشریف «و لقد کرمنابنی آدم » مشرف داشت،خرد خرده دان،که وزیر سلاطین ارواح انسانست و سبب سعود نقود وجود ایشانست،در مبادی بوادی جمال کمالش از سطوات صدمات اجلال جلالش حیرانست،نظم:
ای برتر از آنکه عقل دراک
در راه تو دم زند ز ادراک
هر کس که بکوی وحدت آمد
قسمش همه درد و حیرت آمد
کس را بتو هیچ دسترس نیست
نی نی،بجز از تو هیچ کس نیست
صفات نامتناهیش را روی در ذات بیچونست و ذات قدیمش را نظر برصفات قدیمست،بیت:
خویشتن عارفست و معروفست
خویشتن واصفست و موصوفست
در بطون جهان حضرت او ظاهر و در ظهور او کثرت حدثان مطموس و از ظهور چیزها او باطن و از بطون چیزها او ظاهر، حقیقت در شریعت و طریقت در حقیقت و حقیقت هستی همه اوست و عقل را در حقیقت او طریقت نیستاء شهباز بلند پرواز عشق، که بر طیور ارواح ملکست، مملوک آستانه اوست، «لیس کمثله شیی ء» آیتی در شأن اوست، الا له الخلق والامر، تبارک الله رب العالمین
بعد از حمد حضرت واجب الوجود و در درود نامعدود بر ارواح زاکیات نقاط مراکز جود، که هر یک در صدر نبوت و سریر رسالت چندین هزار سرگشتگان تیه ضلالت را بسرحد هدایت، بدولت دلالت، رسانیده، صلوات الله علیهم اجمعین و علی الخصوص بر آن سلطان سر ایستان سیادت و آفتاب آسمان سعادت، که سطری از اساطیر مناشیر شهنشاهیش «و ماارسلناک الارحمة للعالمین » است و فصلی از خصل کمالات کثرت قربتش «کنت نبیا و آدم بین الماء والطین » است، صلوات الله علیه و علی آله الطاهرین و رضوان بی شمار بر ارواح مقدس و اشباح بی دنس چهار یار کبار و بر جمیع اصحاب بزرگوار، که کار سازان شریعت مصطفوی و صاحب رازان طریقت نبوی و نجوم بروج هدایت و در درج ولایت بوده اند، رضوان اله علیهم اجمعین و بر ارواح نور و اشباح معطر مشایخ کرام، که مرغ روحشان از حضیضش عالم حدوث به اوج عالم قدم پرواز کرده و در ریاض قدس بر اغصان اشجار ملکوت طیور جبروت گشته و به صفیر صفای صمدیت اسرار سرادقات احدیت میسرایند، قدس الله ارواحهم و بر علمای دین پرور، که بنص «انما یخشی الله من عباده العلماء» منصوص و به هدایای رحمت و عطایای مغفرت مخصوص اند، رحمة الله علیهم اجمعین
و بعد: حق سبحانه و تعالی بنده فقیر الی ربه، الحقیر علی بن نصیر بن هارون بن ابی القاسم الحسینی التبریزی، المشهور بقاسمی، احسن الله عواقبه، نعمت توفیق بارزانی داشت و بحکم «یفعل الله ما یشاء» قلب محکوم را، که نقد وجود انسانست، بی نسیه نقد در ارادت انشای این کتاب تقلب فرمود، که «قلوب العباد بین اصبعین من اصابع الرحمن، تقلبها کیف یشاء» و بی تکلیف تفکر تلقین معانی متوالی شد نکته ای چند از باب دقایق، از معارف جواهر انسانی بنوشت، والله الموفق و منه التوفیق و الاحسان و علیه التکلان، بمنه وجوده
ای برتر از آنکه عقل دراک
در راه تو دم زند ز ادراک
هر کس که بکوی وحدت آمد
قسمش همه درد و حیرت آمد
کس را بتو هیچ دسترس نیست
نی نی،بجز از تو هیچ کس نیست
صفات نامتناهیش را روی در ذات بیچونست و ذات قدیمش را نظر برصفات قدیمست،بیت:
خویشتن عارفست و معروفست
خویشتن واصفست و موصوفست
در بطون جهان حضرت او ظاهر و در ظهور او کثرت حدثان مطموس و از ظهور چیزها او باطن و از بطون چیزها او ظاهر، حقیقت در شریعت و طریقت در حقیقت و حقیقت هستی همه اوست و عقل را در حقیقت او طریقت نیستاء شهباز بلند پرواز عشق، که بر طیور ارواح ملکست، مملوک آستانه اوست، «لیس کمثله شیی ء» آیتی در شأن اوست، الا له الخلق والامر، تبارک الله رب العالمین
بعد از حمد حضرت واجب الوجود و در درود نامعدود بر ارواح زاکیات نقاط مراکز جود، که هر یک در صدر نبوت و سریر رسالت چندین هزار سرگشتگان تیه ضلالت را بسرحد هدایت، بدولت دلالت، رسانیده، صلوات الله علیهم اجمعین و علی الخصوص بر آن سلطان سر ایستان سیادت و آفتاب آسمان سعادت، که سطری از اساطیر مناشیر شهنشاهیش «و ماارسلناک الارحمة للعالمین » است و فصلی از خصل کمالات کثرت قربتش «کنت نبیا و آدم بین الماء والطین » است، صلوات الله علیه و علی آله الطاهرین و رضوان بی شمار بر ارواح مقدس و اشباح بی دنس چهار یار کبار و بر جمیع اصحاب بزرگوار، که کار سازان شریعت مصطفوی و صاحب رازان طریقت نبوی و نجوم بروج هدایت و در درج ولایت بوده اند، رضوان اله علیهم اجمعین و بر ارواح نور و اشباح معطر مشایخ کرام، که مرغ روحشان از حضیضش عالم حدوث به اوج عالم قدم پرواز کرده و در ریاض قدس بر اغصان اشجار ملکوت طیور جبروت گشته و به صفیر صفای صمدیت اسرار سرادقات احدیت میسرایند، قدس الله ارواحهم و بر علمای دین پرور، که بنص «انما یخشی الله من عباده العلماء» منصوص و به هدایای رحمت و عطایای مغفرت مخصوص اند، رحمة الله علیهم اجمعین
و بعد: حق سبحانه و تعالی بنده فقیر الی ربه، الحقیر علی بن نصیر بن هارون بن ابی القاسم الحسینی التبریزی، المشهور بقاسمی، احسن الله عواقبه، نعمت توفیق بارزانی داشت و بحکم «یفعل الله ما یشاء» قلب محکوم را، که نقد وجود انسانست، بی نسیه نقد در ارادت انشای این کتاب تقلب فرمود، که «قلوب العباد بین اصبعین من اصابع الرحمن، تقلبها کیف یشاء» و بی تکلیف تفکر تلقین معانی متوالی شد نکته ای چند از باب دقایق، از معارف جواهر انسانی بنوشت، والله الموفق و منه التوفیق و الاحسان و علیه التکلان، بمنه وجوده
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۵ - فی النصیحه
«زمرة العشاق،قد قرب الوصال »
«زبدة العشاق،لاتمشوا،تعال »
«ایها الاحباب،قوموا،لاینام »
«اشربوا من کأسه سرب المدام »
تا بکی از خویشتن غافل؟دریغ!
می زند بر گردنت اماره تیغ
ای اسیرلذت دنیا، چه بود؟
جز زیان از نفس بدفر ما چه سود؟
جوجو از مردم گدایی تا بکی؟
آخر،ای جان، پادشایی تا بکی؟
می رود بر باد ملکت سربسر
چند ازین بی آبرو بردن بسر؟
زآتش غیرت نداری هیچ دود
خاک بر سر بادت ای ننگ وجود!
حسرتا! کز نفس محجوب دغل
بی خبر ماندی ز محبوب ازل
از فسون این جهان،دار غرور
دور ماندی از جهاندار غفور
شاهبازی بودی،اکنون کر کسی
از صدت مرگ این بتر،تو گر کسی
هر چه نفست را خوش آید خوش کنی
چند گور خویش پر آتش کنی؟
شربت حق بردلت ناخوشگوار
باطل اندر کام جانت سازوار
نی،غلط کردی،خطات افتاده است
این خطاها از کجا افتاده است؟
«زبدة العشاق،لاتمشوا،تعال »
«ایها الاحباب،قوموا،لاینام »
«اشربوا من کأسه سرب المدام »
تا بکی از خویشتن غافل؟دریغ!
می زند بر گردنت اماره تیغ
ای اسیرلذت دنیا، چه بود؟
جز زیان از نفس بدفر ما چه سود؟
جوجو از مردم گدایی تا بکی؟
آخر،ای جان، پادشایی تا بکی؟
می رود بر باد ملکت سربسر
چند ازین بی آبرو بردن بسر؟
زآتش غیرت نداری هیچ دود
خاک بر سر بادت ای ننگ وجود!
حسرتا! کز نفس محجوب دغل
بی خبر ماندی ز محبوب ازل
از فسون این جهان،دار غرور
دور ماندی از جهاندار غفور
شاهبازی بودی،اکنون کر کسی
از صدت مرگ این بتر،تو گر کسی
هر چه نفست را خوش آید خوش کنی
چند گور خویش پر آتش کنی؟
شربت حق بردلت ناخوشگوار
باطل اندر کام جانت سازوار
نی،غلط کردی،خطات افتاده است
این خطاها از کجا افتاده است؟
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۱۴ - در معرفت عالم ریایی
عالمی را کین صفت بر سر زند
آتش اندر دین پیغمبر زند
راه باطل پیش گیرد روز وشب
وز جدل ماند میان سوز تب
با مسلمان شود در بحث عاق
وانگهی گوید سخن با طمطراق
از برای شهرت خلق جهان
چون دد درنده در مردم جهان
تا نماید باطل خود را بحق
نیش بر مردم زند مانند بق
ای که دعوی فقاهت می کنی
با مسلمانان سفاهت می کنی
چون سفاهت نیست طور عافیت
فکرتی در کار خود کن عاقبت
تا نباشی بر سبیل کاف ونون
از قبیل «انهم لا یفقهون »
خانه بر علم شریعت کن بنی
بهر رزاق،از برای رزق نی
راست کردن شرع را بر خود خطاست
خویشتن بر شرع باید کرد راست
ای گرفتار یجوز ولا یجوز
دیده را از خویشتن بینی بدوز
تا به کی جان دادن اندر صرف و نحو؟
علم ارباب درون محوست،محو
رفع اسمت زود فتح جان شود
کسر رسمت ناصب ایمان شود
چون دلت از جر شیطان شد معاف
بعد ازان گردی تو ازجنس مضاف
مانده ای مشغول فعل اجوفان
میشود علت مضاعف هر زمان
رفت ماضی،نیست حاصل غیر قال
تا بمسقبل چه خواهد بود حال؟
ای خراب ازمار بدفرمای خویش
در حجاب از یار جان افزای خویش
کوه و صحرا چند گردی چون دواب؟
پیش هوهو آی از حسن المآب
آتش اندر دین پیغمبر زند
راه باطل پیش گیرد روز وشب
وز جدل ماند میان سوز تب
با مسلمان شود در بحث عاق
وانگهی گوید سخن با طمطراق
از برای شهرت خلق جهان
چون دد درنده در مردم جهان
تا نماید باطل خود را بحق
نیش بر مردم زند مانند بق
ای که دعوی فقاهت می کنی
با مسلمانان سفاهت می کنی
چون سفاهت نیست طور عافیت
فکرتی در کار خود کن عاقبت
تا نباشی بر سبیل کاف ونون
از قبیل «انهم لا یفقهون »
خانه بر علم شریعت کن بنی
بهر رزاق،از برای رزق نی
راست کردن شرع را بر خود خطاست
خویشتن بر شرع باید کرد راست
ای گرفتار یجوز ولا یجوز
دیده را از خویشتن بینی بدوز
تا به کی جان دادن اندر صرف و نحو؟
علم ارباب درون محوست،محو
رفع اسمت زود فتح جان شود
کسر رسمت ناصب ایمان شود
چون دلت از جر شیطان شد معاف
بعد ازان گردی تو ازجنس مضاف
مانده ای مشغول فعل اجوفان
میشود علت مضاعف هر زمان
رفت ماضی،نیست حاصل غیر قال
تا بمسقبل چه خواهد بود حال؟
ای خراب ازمار بدفرمای خویش
در حجاب از یار جان افزای خویش
کوه و صحرا چند گردی چون دواب؟
پیش هوهو آی از حسن المآب
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۱۵ - در معرفت بخل
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۱۹ - فی حقیقة الکون العشق والعقل والروح والقلب
چون نظر از ذات بیچون قدیم
برصفات خویشتن بودش مقیم
عشق را جنبش ازآنجا شد عیان
گر طلب کاری حقایق را بدان
داشت بر افعال خود دایم نظر
از صفات خود بصیر خیر وشر
عقل والا زین نظر آمد پدید
هر که از اهل نظر آمد بدید
این نظر را معرفت کردند نام
وان یک ی دیگر محبت والسلام
گشت طالع نور روح از نظرتین
شد جهان را صد فتوح از نظرتین
آفتاب عشق بر مرآت روح
چونکه تابان گشت ازعین فتوح
دل چو ماهی در وجود آمد ازین
محض عرفانست اگر مردی ببین
عکس آنهارا،که گفتم،هر یک ی
میک ند بر دل تجلی بی شکی
بعد ازین بر نفس میگیرد قرار
این تجلی ها بامر کردگار
ذره ای گر درد عرفان باشدت
این سخن ها خوشتر از جان باشدت
عالمی را گر بگردی سربسر
زین حدیث از کم کسی یا بی خبر
آن زمان کین قصه میک ردم ظهور
موج میزد در دلم دریای نور
گوهر عمان دردست این سخن
رهبر مردان مردست این سخن
قصه کان از ذوق جان آید پدید
جز بذوق جان در آن نتوان رسید
تا نگویی میک ند اثبات خویش
من جواب این سخن گفتم زپیش
قاسم بیچاره از سرتا قدم
بی وجودت باشد از هستی عدم
چون بخود نبود وجودش چون توان
معرفت گفتن ز نفس عقل و جان؟
در حقیقت ذات من از ذات اوست
چون کنم اثبات خود،اثبات اوست
من کیم؟ سرگشته بیچاره ای
در بیابان فنا آواره ای
نی مبارک بنده ای،نی مقبلی
هم زدست خویشتن پا در گلی
نی ز علم و معرفت آگاه من
نی قدم در راه و نی در راه من
نی خرد پرور،نه جاهل،نی حکیم
نی زاهل جنتم،نی از جحیم
نی بصورت در خراباتم مدام
نی بمعنی صوفی خامم،نه عام
در عدم بگذار ما را بی خبر
نام او را گیر و نام ما مبر
برصفات خویشتن بودش مقیم
عشق را جنبش ازآنجا شد عیان
گر طلب کاری حقایق را بدان
داشت بر افعال خود دایم نظر
از صفات خود بصیر خیر وشر
عقل والا زین نظر آمد پدید
هر که از اهل نظر آمد بدید
این نظر را معرفت کردند نام
وان یک ی دیگر محبت والسلام
گشت طالع نور روح از نظرتین
شد جهان را صد فتوح از نظرتین
آفتاب عشق بر مرآت روح
چونکه تابان گشت ازعین فتوح
دل چو ماهی در وجود آمد ازین
محض عرفانست اگر مردی ببین
عکس آنهارا،که گفتم،هر یک ی
میک ند بر دل تجلی بی شکی
بعد ازین بر نفس میگیرد قرار
این تجلی ها بامر کردگار
ذره ای گر درد عرفان باشدت
این سخن ها خوشتر از جان باشدت
عالمی را گر بگردی سربسر
زین حدیث از کم کسی یا بی خبر
آن زمان کین قصه میک ردم ظهور
موج میزد در دلم دریای نور
گوهر عمان دردست این سخن
رهبر مردان مردست این سخن
قصه کان از ذوق جان آید پدید
جز بذوق جان در آن نتوان رسید
تا نگویی میک ند اثبات خویش
من جواب این سخن گفتم زپیش
قاسم بیچاره از سرتا قدم
بی وجودت باشد از هستی عدم
چون بخود نبود وجودش چون توان
معرفت گفتن ز نفس عقل و جان؟
در حقیقت ذات من از ذات اوست
چون کنم اثبات خود،اثبات اوست
من کیم؟ سرگشته بیچاره ای
در بیابان فنا آواره ای
نی مبارک بنده ای،نی مقبلی
هم زدست خویشتن پا در گلی
نی ز علم و معرفت آگاه من
نی قدم در راه و نی در راه من
نی خرد پرور،نه جاهل،نی حکیم
نی زاهل جنتم،نی از جحیم
نی بصورت در خراباتم مدام
نی بمعنی صوفی خامم،نه عام
در عدم بگذار ما را بی خبر
نام او را گیر و نام ما مبر
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۲۱ - حکایت در معرفت قلب
شیخ عالم، آفتاب اولیا
پیشوای دین، صفی الاصفیا
آنکه ازوی گشت مشهور اردویل
وز جمالش شد پر از نور اردویل
دلنواز طالبان جان گداز
واقف اسرار و شه بیت نیاز
زابتدای حال میک ردی سفر
در طلب پرسان پیر راهبر
چون بشهر شهره شیراز شد
شیخ سعدی شیخ را دمساز شد
شیخ را پرسید مرد خرده دان:
کای منور از جمالت جسم و جان
در بیابان طلب مقصود چیست؟
وین همه درد دل ممدود چیست؟
از کمال همت خود شاهباز
قصه ای با شیخ سعدی گفت باز
چون شنید آن قصه سرگردان بماند
وز کمال همتش حیران بماند
شیخ راگفت:ای ز معنی بهره مند
وز کمال همت خود سر بلند
آن مقامی را که فرمودی نشان
مرغ سعدی را نبودست آشیان
در دلم شد زین سخن دردی مقیم
عاجزم ازسر این معنی عظیم
لیک ن ار گویی،من از دیوان خویش
نکته ای چندت دهم از کان خویش
در جوابش گفت شیخ ازعین درد:
جان مااز غیر جانانست فرد
دردل از دیوان حق دارم بسی
نیستم پروای دیوان کسی
ما بدرد او تولا کرده ایم
وز جهان و جان تبرا کرده ایم
جان بدرد دلبری دیوانه شد
وزخیال غیر او بیگانه شد
شیخ سعدی زین سخن بگریست زار
شیخ را گفت :ای بزرگ نامدار
گوی دولت را بچوگان طلب
برده ای در حال میدان طرب
داری از حق ملکت بی منتها
یرلغش «الله یهدی من یشا»
شیرمردان از هوای آب و خاک
خانه دل را چنین کردند پاک
کرده اند از صدق دل مردان کار
درد او بر هر دو عالم اختیار
دل،که دایم روز و شب در کار اوست
لاجرم مستغرق دیدار اوست
دردلت گر درد جانانست وبس
خود نگه دارش،که جان آنست وبس
ذره ای اندوه محبوب،ای پسر
خوشتر از ملک دو عالم سر بسر
هر کرا یک ذره در دل درد اوست
تا قیامت سر فراز از ورد اوست
گر ترا بانفس و شیطان کار نیست
در دیار دل جزو دیار نیست
پیشوای دین، صفی الاصفیا
آنکه ازوی گشت مشهور اردویل
وز جمالش شد پر از نور اردویل
دلنواز طالبان جان گداز
واقف اسرار و شه بیت نیاز
زابتدای حال میک ردی سفر
در طلب پرسان پیر راهبر
چون بشهر شهره شیراز شد
شیخ سعدی شیخ را دمساز شد
شیخ را پرسید مرد خرده دان:
کای منور از جمالت جسم و جان
در بیابان طلب مقصود چیست؟
وین همه درد دل ممدود چیست؟
از کمال همت خود شاهباز
قصه ای با شیخ سعدی گفت باز
چون شنید آن قصه سرگردان بماند
وز کمال همتش حیران بماند
شیخ راگفت:ای ز معنی بهره مند
وز کمال همت خود سر بلند
آن مقامی را که فرمودی نشان
مرغ سعدی را نبودست آشیان
در دلم شد زین سخن دردی مقیم
عاجزم ازسر این معنی عظیم
لیک ن ار گویی،من از دیوان خویش
نکته ای چندت دهم از کان خویش
در جوابش گفت شیخ ازعین درد:
جان مااز غیر جانانست فرد
دردل از دیوان حق دارم بسی
نیستم پروای دیوان کسی
ما بدرد او تولا کرده ایم
وز جهان و جان تبرا کرده ایم
جان بدرد دلبری دیوانه شد
وزخیال غیر او بیگانه شد
شیخ سعدی زین سخن بگریست زار
شیخ را گفت :ای بزرگ نامدار
گوی دولت را بچوگان طلب
برده ای در حال میدان طرب
داری از حق ملکت بی منتها
یرلغش «الله یهدی من یشا»
شیرمردان از هوای آب و خاک
خانه دل را چنین کردند پاک
کرده اند از صدق دل مردان کار
درد او بر هر دو عالم اختیار
دل،که دایم روز و شب در کار اوست
لاجرم مستغرق دیدار اوست
دردلت گر درد جانانست وبس
خود نگه دارش،که جان آنست وبس
ذره ای اندوه محبوب،ای پسر
خوشتر از ملک دو عالم سر بسر
هر کرا یک ذره در دل درد اوست
تا قیامت سر فراز از ورد اوست
گر ترا بانفس و شیطان کار نیست
در دیار دل جزو دیار نیست