عبارات مورد جستجو در ۳۹۰ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۶۸
بر تشنه کامیش نه همین بحر و بر گداخت
گیتی تمام زیر و زبر خشک و تر گداخت
تنها فرات ز آتش خجلت بر او نسوخت
از شرم وی محیط همی تا شمر گداخت
دریا و رود از دم وی برمدر گریست
صحرا و کوه از غم او برحجر گداخت
ثابت به جای خود ز سها تا سهیل سوخت
سایر به پای خود ز زحل تا قمر گداخت
این آتش از چه خاست که تا شعله برکشید
ذرات ملک جمره صفت سر به سر گداخت
از فرقه تا ردا همه را تار و پود سوخت
از صعوه تا هما همه را بال و پر گداخت
کیهان به کید عشق بتان را بهانه کرد
عشاق تن به تن همه را آن شرر گداخت
از تیشه ی تحسر و تأثیر سوگ اوست
فرهاد اگر به سر زد و مجنون اگر گداخت
اصناف خلق، دیو و پری تا بهیمه سوخت
افراد نوع جن و ملک تا بشر گداخت
حیوان خود از نبات و نبات از جماد بیش
انسان ز جن و جن ز ملک سخت تر گداخت
تنها به خوف خواهر و دختر نخورد خون
هم سوخت بر برادر و هم بر پسر گداخت
بر خواهران خوار غریبش کمر خمید
بر دختران خرد یتیمش جگر گداخت
برآن نساء یاره و سنجوق سیم سوخت
برآن بنات خاتم و خلخال زر گداخت
آن بزم را که سقف و زمین عرش و فرش بود
از اشک و آه زیر فرو شد زبر گداخت
از کج مداری فلک این فتنه راست شد
درباره ی حسین، آنچه خواست شد
گیتی تمام زیر و زبر خشک و تر گداخت
تنها فرات ز آتش خجلت بر او نسوخت
از شرم وی محیط همی تا شمر گداخت
دریا و رود از دم وی برمدر گریست
صحرا و کوه از غم او برحجر گداخت
ثابت به جای خود ز سها تا سهیل سوخت
سایر به پای خود ز زحل تا قمر گداخت
این آتش از چه خاست که تا شعله برکشید
ذرات ملک جمره صفت سر به سر گداخت
از فرقه تا ردا همه را تار و پود سوخت
از صعوه تا هما همه را بال و پر گداخت
کیهان به کید عشق بتان را بهانه کرد
عشاق تن به تن همه را آن شرر گداخت
از تیشه ی تحسر و تأثیر سوگ اوست
فرهاد اگر به سر زد و مجنون اگر گداخت
اصناف خلق، دیو و پری تا بهیمه سوخت
افراد نوع جن و ملک تا بشر گداخت
حیوان خود از نبات و نبات از جماد بیش
انسان ز جن و جن ز ملک سخت تر گداخت
تنها به خوف خواهر و دختر نخورد خون
هم سوخت بر برادر و هم بر پسر گداخت
بر خواهران خوار غریبش کمر خمید
بر دختران خرد یتیمش جگر گداخت
برآن نساء یاره و سنجوق سیم سوخت
برآن بنات خاتم و خلخال زر گداخت
آن بزم را که سقف و زمین عرش و فرش بود
از اشک و آه زیر فرو شد زبر گداخت
از کج مداری فلک این فتنه راست شد
درباره ی حسین، آنچه خواست شد
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۶۹
ای وا دریغ کآل پیمبر جوان و پیر
یکباره گشته کشته و یکباره شد اسیر
خیلی به زیر سم فرس خفته پایمال
جوقی به چنگ اهل جفا رفته دستگیر
اعضا چنان گسیخته از هم که گاه دفن
نارستش از زمین حرکت داد بی حصیر
سیمای زرفشان که نیابد کسش بدل
بالای پر نشان که نبیند کسش نظیر
شمسی عیان که جای شفق ز آن چکیده خون
نخل روان که جای رطب زان دمیده تیر
از مکر خوک پیله سگ آغال گرگ چرخ
شد چنگ سودگربه و روباه، ببر و شیر
عریان حریم آل علی چو آفتاب روز
و اهل شقا چو شب پره در ستر شب ستیر
خود خواستی جسارت خصم ارنه خاص و عام
نشنیده عنکبوت به نیرو عقاب گیر
ز آن پس که تفته کام تو گردد مرا چه فیض
کآمد ز دیده دامنم آزرم آبگیر
جان برخی رهت که تو کردی قبول و بس
این ذل زود به آن عز دیر دیر
خون دل اشک دیده ز دور غمت به جام
خوشتر مرا ز شکر و شهد و شراب و شیر
ذرات کاینات تعب ناک ازین غم اند
انوار تیره به جو همی تیره شد منیر
در نظم این رزیه چه گویم که قاصر است
صد قرن از نگارش یک نکته کلک تیر
از ضبط این مصیبت عالی بشوی دست
کافزون بود ز حوصله صد فلک دبیر
در ماتمش که منشأ غم های عالم است
تحریر ما حکایت طوفان و شبنم است
یکباره گشته کشته و یکباره شد اسیر
خیلی به زیر سم فرس خفته پایمال
جوقی به چنگ اهل جفا رفته دستگیر
اعضا چنان گسیخته از هم که گاه دفن
نارستش از زمین حرکت داد بی حصیر
سیمای زرفشان که نیابد کسش بدل
بالای پر نشان که نبیند کسش نظیر
شمسی عیان که جای شفق ز آن چکیده خون
نخل روان که جای رطب زان دمیده تیر
از مکر خوک پیله سگ آغال گرگ چرخ
شد چنگ سودگربه و روباه، ببر و شیر
عریان حریم آل علی چو آفتاب روز
و اهل شقا چو شب پره در ستر شب ستیر
خود خواستی جسارت خصم ارنه خاص و عام
نشنیده عنکبوت به نیرو عقاب گیر
ز آن پس که تفته کام تو گردد مرا چه فیض
کآمد ز دیده دامنم آزرم آبگیر
جان برخی رهت که تو کردی قبول و بس
این ذل زود به آن عز دیر دیر
خون دل اشک دیده ز دور غمت به جام
خوشتر مرا ز شکر و شهد و شراب و شیر
ذرات کاینات تعب ناک ازین غم اند
انوار تیره به جو همی تیره شد منیر
در نظم این رزیه چه گویم که قاصر است
صد قرن از نگارش یک نکته کلک تیر
از ضبط این مصیبت عالی بشوی دست
کافزون بود ز حوصله صد فلک دبیر
در ماتمش که منشأ غم های عالم است
تحریر ما حکایت طوفان و شبنم است
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۷۰
دردا که دیو و دام بیابان کربلا
بردند تخت و تاج سلیمان کربلا
اشک آب سرد و لخت جگر نان گرم بود
آماده در تدارک مهمان کربلا
فلکی به جودی آمد و فلکی به خون نشست
طوفان نوح بنگر و طوفان کربلا
برد و سلام نار خلیل ار خموش کرد
روشن پس از جهان همه نیران کربلا
شمشاد و سرو یاس و گل از تیشه ی ستم
شد بیش و کم قلم ز خیابان کربلا
نز قطع نخل های طری خسته شد چه سود
نه شرم داشت از رخ دهقان کربلا
پنداری از تسامح و تقصیر خصم بود
این یک خلف که ماند ز سلطان کربلا
گلچین به باغبان نه ترحم نه ترس داشت
این گل نچید اگر ز گلستان کربلا
از هیچ اعتنایی و غفلت به جای ماند
این یک سپرغم از همه بستان کربلا
در خون وی مساهله نز باب رحم رفت
قتلی دگر نبود در امکان کربلا
دهر از جهات دست تطاول بر او گشود
چون پا برون نهاد ز سامان کربلا
پیداست التهاب و عطش پیش اهل دل
از آب و رنگ گوهر و مرجان کربلا
تا بنگری به چشم خود آیات تشنگی
بگذر به خاک و ریگ بیابان کربلا
با صد زبان و دست نیارم نوشت و گفت
تا حشر یک حدیث ز دستان کربلا
ظلمی که بی گزاف برون رفته از حساب
حاشا کی از ضمیر توان برد در کتاب
بردند تخت و تاج سلیمان کربلا
اشک آب سرد و لخت جگر نان گرم بود
آماده در تدارک مهمان کربلا
فلکی به جودی آمد و فلکی به خون نشست
طوفان نوح بنگر و طوفان کربلا
برد و سلام نار خلیل ار خموش کرد
روشن پس از جهان همه نیران کربلا
شمشاد و سرو یاس و گل از تیشه ی ستم
شد بیش و کم قلم ز خیابان کربلا
نز قطع نخل های طری خسته شد چه سود
نه شرم داشت از رخ دهقان کربلا
پنداری از تسامح و تقصیر خصم بود
این یک خلف که ماند ز سلطان کربلا
گلچین به باغبان نه ترحم نه ترس داشت
این گل نچید اگر ز گلستان کربلا
از هیچ اعتنایی و غفلت به جای ماند
این یک سپرغم از همه بستان کربلا
در خون وی مساهله نز باب رحم رفت
قتلی دگر نبود در امکان کربلا
دهر از جهات دست تطاول بر او گشود
چون پا برون نهاد ز سامان کربلا
پیداست التهاب و عطش پیش اهل دل
از آب و رنگ گوهر و مرجان کربلا
تا بنگری به چشم خود آیات تشنگی
بگذر به خاک و ریگ بیابان کربلا
با صد زبان و دست نیارم نوشت و گفت
تا حشر یک حدیث ز دستان کربلا
ظلمی که بی گزاف برون رفته از حساب
حاشا کی از ضمیر توان برد در کتاب
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۷۴
بیع و شرای آب همانا روا نبود
یا مال و جان آل نبی را بها نبود
یک جرعه کس چرا به عوض یا گرو نداد
گر خون و مالشان این هدر آن هبا نبود
میثاق و مهربانی و مردانگی مگر
در کار بستگان پیمبر سزا نبود
در کربلا چو باطل و حق روبرو شدند
مولا و عبد فارغ از آن ماجرا نبود
خون ریز یک تن از شهدا را که پیش خصم
از هیچ ره مجال عوض یا فدا نبود
این یک مریض هم نه خود از باب رحم زیست
کس را به او ز فرط غرور اعتنا نبود
برقتلش اهتمام ندانم چرا نرفت
جز آنقدر که حکم قوی از قضا نبود
مقتول تیغ عمد چو نامد مگر خطا
کو در خور زیاده از آن ابتلا نبود
رفتی ز دست یکسره غیب و شهاده پاک
بعد از پدر اگر پسر آنی به پا نبود
خصمش نخواست زنده ولی در وجود وی
دیگر برای جور بداندیش جا نبود
کوته شد از قصور بر او دست روزگار
یا دهر را گشایش چندان جفا نبود
بستند پا که باز کنندش دری ز درد
افتادنش ز ناقه و ماندن بهانه بود
بی بال کی توان ز قفس به آشیان پرید
حاجت به قید بازو و زنجیر پا نبود
چون یافتی شفا که خود از اشک وخون دل
هر روز و شب جز این دو شرابش دوا نبود
عفریت کفر شاد و سلیمان دین غمین
با این مدار اف به فلک وای بر زمین
یا مال و جان آل نبی را بها نبود
یک جرعه کس چرا به عوض یا گرو نداد
گر خون و مالشان این هدر آن هبا نبود
میثاق و مهربانی و مردانگی مگر
در کار بستگان پیمبر سزا نبود
در کربلا چو باطل و حق روبرو شدند
مولا و عبد فارغ از آن ماجرا نبود
خون ریز یک تن از شهدا را که پیش خصم
از هیچ ره مجال عوض یا فدا نبود
این یک مریض هم نه خود از باب رحم زیست
کس را به او ز فرط غرور اعتنا نبود
برقتلش اهتمام ندانم چرا نرفت
جز آنقدر که حکم قوی از قضا نبود
مقتول تیغ عمد چو نامد مگر خطا
کو در خور زیاده از آن ابتلا نبود
رفتی ز دست یکسره غیب و شهاده پاک
بعد از پدر اگر پسر آنی به پا نبود
خصمش نخواست زنده ولی در وجود وی
دیگر برای جور بداندیش جا نبود
کوته شد از قصور بر او دست روزگار
یا دهر را گشایش چندان جفا نبود
بستند پا که باز کنندش دری ز درد
افتادنش ز ناقه و ماندن بهانه بود
بی بال کی توان ز قفس به آشیان پرید
حاجت به قید بازو و زنجیر پا نبود
چون یافتی شفا که خود از اشک وخون دل
هر روز و شب جز این دو شرابش دوا نبود
عفریت کفر شاد و سلیمان دین غمین
با این مدار اف به فلک وای بر زمین
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۷۵
در شرع رسم رأفت و رحمت بنا نبود
یا بود همان به آل پیمبر روا نبود
باید یکی ز مردم دنیاش بشمرند
گیرم حسین در ره دین پیشوا نبود
از منبع عطاو نوا منع آب چیست
گیرم حسین مالک منع و عطا نبود
چون شد حقوق مذهب و اسلام زادگی
گیرم حسین زاده ی خیر النساء نبود
عفو ازگناه بی گنهیش از چه ره نکرد
گیرم حسین شافع روز جزا نبود
سلبش ز سر عمامه و تن بی ردا به خاک
گیرم حسین خامس آل عبا نبود
حب بتول و حرمت قرب رسول کو
گیرم حسین محرم خلوت سرا نبود
تجویز طنز و طعنه و تهجین بر اوکه راند
گیرم حسین لایق مدح و ثنا نبود
اسناد کفر و جهل و جنون بروی از چه وجه
گیرم حسین قاید راه هدا نبود
خوار اینقدر عزیز خدا در میان خلق
گیرم حسین نزد شما اوصیا نبود
پامال کردن آن تن بسمل چه وجه داشت
گیرم حسین تاج سر انبیاء نبود
از خاک و خون چرا کفن آراست دشمنش
گیرم حسین کشته ی کوی وفا نبود
دندان گزای خوک دریغ آهوی حرم
گیرم حسین وارث شیر خدا نبود
برکشته ای چنین نسزد قطع اشک و آه
گیرم حسین رهن گناهان ما نبود
آبی مگر برای خود آری به روی کار
ای دیده در مصیبت این کشته خون ببار
یا بود همان به آل پیمبر روا نبود
باید یکی ز مردم دنیاش بشمرند
گیرم حسین در ره دین پیشوا نبود
از منبع عطاو نوا منع آب چیست
گیرم حسین مالک منع و عطا نبود
چون شد حقوق مذهب و اسلام زادگی
گیرم حسین زاده ی خیر النساء نبود
عفو ازگناه بی گنهیش از چه ره نکرد
گیرم حسین شافع روز جزا نبود
سلبش ز سر عمامه و تن بی ردا به خاک
گیرم حسین خامس آل عبا نبود
حب بتول و حرمت قرب رسول کو
گیرم حسین محرم خلوت سرا نبود
تجویز طنز و طعنه و تهجین بر اوکه راند
گیرم حسین لایق مدح و ثنا نبود
اسناد کفر و جهل و جنون بروی از چه وجه
گیرم حسین قاید راه هدا نبود
خوار اینقدر عزیز خدا در میان خلق
گیرم حسین نزد شما اوصیا نبود
پامال کردن آن تن بسمل چه وجه داشت
گیرم حسین تاج سر انبیاء نبود
از خاک و خون چرا کفن آراست دشمنش
گیرم حسین کشته ی کوی وفا نبود
دندان گزای خوک دریغ آهوی حرم
گیرم حسین وارث شیر خدا نبود
برکشته ای چنین نسزد قطع اشک و آه
گیرم حسین رهن گناهان ما نبود
آبی مگر برای خود آری به روی کار
ای دیده در مصیبت این کشته خون ببار
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۷۶
نازل ز آسمان به زمین یک بلا نشد
کآن راقضا به حضرت او رهنما نشد
از ابتدای خلق جهان تاکنون کسی
از خاصگان چو وی به بلا مبتلا نشد
از شست دور سخت کمان کی جز او تنی
صد تیرکش خدنگ خطا را نشانه شد
تا تیر چرخ و قوس فلک بوده چون بر او دگر
یک سهم از کمان حوادث رها نشد
یک تن از آن زخمه ی چندین ستم نزاد
یک دل نشان ناوک چندین بلا نشد
تا مام دهر پیر و جوان داشت پور و دخت
پیری چو او به داغ و جوانان دو تا نشد
از قلع و قمع و غارت و اخراج و قتل و اسر
امکان دگر چه داشت که در کربلا نشد
با این معاملت عجب آرم که از چه باب
میزان عدل نصب و قیامت به پا نشد
معمار کن فکان به سر از پا درآمد آه
وین دستگاه کون و مکان بی بنا نشد
غفران خلق هم همه او را بها نبود
قتلش ولیک رحمت یزدان بهانه شد
در حیرتم که علت ایجاد را چرا
یک جرعه آب روز عطش خون بها نشد
ز اصناف خلق فاش و نهان در جهان کجاست
آنجا که از عزای تو ماتم سرا نشد
تا با تو روبه رو نشد آن جیبش کفر کیش
باطل ز حق و شرک ز ایمان جدا نشد
هر خطره کان به خاطر خصمت خطور خاست
در کار اعتساف تو یک مو خطا نشد
عقل اندرین قیاس مرا محور و مات ماند
کو تشنه لب به شاطی شط فرات ماند
کآن راقضا به حضرت او رهنما نشد
از ابتدای خلق جهان تاکنون کسی
از خاصگان چو وی به بلا مبتلا نشد
از شست دور سخت کمان کی جز او تنی
صد تیرکش خدنگ خطا را نشانه شد
تا تیر چرخ و قوس فلک بوده چون بر او دگر
یک سهم از کمان حوادث رها نشد
یک تن از آن زخمه ی چندین ستم نزاد
یک دل نشان ناوک چندین بلا نشد
تا مام دهر پیر و جوان داشت پور و دخت
پیری چو او به داغ و جوانان دو تا نشد
از قلع و قمع و غارت و اخراج و قتل و اسر
امکان دگر چه داشت که در کربلا نشد
با این معاملت عجب آرم که از چه باب
میزان عدل نصب و قیامت به پا نشد
معمار کن فکان به سر از پا درآمد آه
وین دستگاه کون و مکان بی بنا نشد
غفران خلق هم همه او را بها نبود
قتلش ولیک رحمت یزدان بهانه شد
در حیرتم که علت ایجاد را چرا
یک جرعه آب روز عطش خون بها نشد
ز اصناف خلق فاش و نهان در جهان کجاست
آنجا که از عزای تو ماتم سرا نشد
تا با تو روبه رو نشد آن جیبش کفر کیش
باطل ز حق و شرک ز ایمان جدا نشد
هر خطره کان به خاطر خصمت خطور خاست
در کار اعتساف تو یک مو خطا نشد
عقل اندرین قیاس مرا محور و مات ماند
کو تشنه لب به شاطی شط فرات ماند
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۷۹
ازکید خیل کفر خداوند دین دریغ
در خاک و خون طپید به میدان کین دریغ
جم از وفا به صفحه ی خاکش مکان فسوس
دیو از دغا به سینه ی چاکش مکین دریغ
صدری که روح در صف بزمش گزید جای
شد رمح و تیغ در تن وی جاگزین دریغ
قطبی که عرش سایه و او شاخص اوفتاد
یکسان به خاک سایه صفت بر زمین دریغ
قلبی که خون فاطمه اش داد پرورش
در حربگه به خاک سیه شد عجین دریغ
در مقتل آخرین نفسش نیز کس نشد
الا سنان به پهلوی وی همنشین دریغ
تا صف ز صدر مورث تنظیم شرع و کون
غلطید غرق خون به صف از صدر زین دریغ
از حالت رکوع به زانو درآمد آه
بر هیأت سجود به خاکش عجین دریغ
شاهی که فرش بارگهش عرش کبریاست
از جنبش فلک نگرش خاک شین دریغ
آبش به حلق سوخته آخر نریخت کس
جز از دم سیوف دم واپسین دریغ
مغلوب شرک آمده توحید و برده دست
اصحاب ظن و وهم بر اهل یقین دریغ
از رای سست و سختی روی آل حرب بست
زنجیر کین به بازوی حبل المتین دریغ
طول زمان و طی لسان فرض بایدم
اما نه آن به چنگ و نه در کامم این دریغ
بس عاجزم ز شرح مصیبات کربلا
از گفت ناتمام خودم شرمگین دریغ
در ماتم تو هر چه سرایم کم است باز
صد همچو این سفینه نمی ز آن یم است باز
در خاک و خون طپید به میدان کین دریغ
جم از وفا به صفحه ی خاکش مکان فسوس
دیو از دغا به سینه ی چاکش مکین دریغ
صدری که روح در صف بزمش گزید جای
شد رمح و تیغ در تن وی جاگزین دریغ
قطبی که عرش سایه و او شاخص اوفتاد
یکسان به خاک سایه صفت بر زمین دریغ
قلبی که خون فاطمه اش داد پرورش
در حربگه به خاک سیه شد عجین دریغ
در مقتل آخرین نفسش نیز کس نشد
الا سنان به پهلوی وی همنشین دریغ
تا صف ز صدر مورث تنظیم شرع و کون
غلطید غرق خون به صف از صدر زین دریغ
از حالت رکوع به زانو درآمد آه
بر هیأت سجود به خاکش عجین دریغ
شاهی که فرش بارگهش عرش کبریاست
از جنبش فلک نگرش خاک شین دریغ
آبش به حلق سوخته آخر نریخت کس
جز از دم سیوف دم واپسین دریغ
مغلوب شرک آمده توحید و برده دست
اصحاب ظن و وهم بر اهل یقین دریغ
از رای سست و سختی روی آل حرب بست
زنجیر کین به بازوی حبل المتین دریغ
طول زمان و طی لسان فرض بایدم
اما نه آن به چنگ و نه در کامم این دریغ
بس عاجزم ز شرح مصیبات کربلا
از گفت ناتمام خودم شرمگین دریغ
در ماتم تو هر چه سرایم کم است باز
صد همچو این سفینه نمی ز آن یم است باز
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۸۶
از گل تهی فتاد چو گلزار کربلا
سهم جهانیان همه شد خار کربلا
آمیخت خون پاک وی آنسان به خاک دشت
کانگیخت بوی نافه ز اقطار کربلا
ای دل به اشک خون گره خاک می بشوی
کاین گونه گریه نیست سزاوار کربلا
فیروزه فام پهنه شد از خون عقیق گون
شنگرف بردمید ز زنگار کربلا
وین آب دیده آتش دوزخ خموش کرد
شد موجبات نور جنان نار کربلا
جان در بهای آب روان می فروختند
کس مشتری نداشت به بازار کربلا
اینجا به عدل و داد دلش را ندادکس
در رستخیز تا چه شود کار کربلا
طومار عمر طی شد و ناگفته این حدیث
کو دهر را تحمل تیمار کربلا
با طول روز حشر هم ای دل به هیچ وجه
نبود مجال خواندن طومار کربلا
دل وارهد ز بار و فتد بازم از فتوح
بندیم اگر به عزم سفر بار کربلا
از هر مصیبه دست به دامان صبر زن
پایی اگر مجاور دربار کربلا
سر بر ندارم از در خاکش مگر به مرگ
ور تیغ بارد از در و دیوار کربلا
با این زبان به طرف دهان چون بیان کنم
الا کم از مصایب بسیار کربلا
یا رب خود اعتماد صفایی به فضل تست
محشورش آر در صف زوار کربلا
منگر کمال ذلت و نقصان طاعتم
کز شاه کربلاست امید شفاعتم
سهم جهانیان همه شد خار کربلا
آمیخت خون پاک وی آنسان به خاک دشت
کانگیخت بوی نافه ز اقطار کربلا
ای دل به اشک خون گره خاک می بشوی
کاین گونه گریه نیست سزاوار کربلا
فیروزه فام پهنه شد از خون عقیق گون
شنگرف بردمید ز زنگار کربلا
وین آب دیده آتش دوزخ خموش کرد
شد موجبات نور جنان نار کربلا
جان در بهای آب روان می فروختند
کس مشتری نداشت به بازار کربلا
اینجا به عدل و داد دلش را ندادکس
در رستخیز تا چه شود کار کربلا
طومار عمر طی شد و ناگفته این حدیث
کو دهر را تحمل تیمار کربلا
با طول روز حشر هم ای دل به هیچ وجه
نبود مجال خواندن طومار کربلا
دل وارهد ز بار و فتد بازم از فتوح
بندیم اگر به عزم سفر بار کربلا
از هر مصیبه دست به دامان صبر زن
پایی اگر مجاور دربار کربلا
سر بر ندارم از در خاکش مگر به مرگ
ور تیغ بارد از در و دیوار کربلا
با این زبان به طرف دهان چون بیان کنم
الا کم از مصایب بسیار کربلا
یا رب خود اعتماد صفایی به فضل تست
محشورش آر در صف زوار کربلا
منگر کمال ذلت و نقصان طاعتم
کز شاه کربلاست امید شفاعتم
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۸۸
اقطار اشک می دمد از تاک کربلا
جای عنب زهی عجب از خاک کربلا
از گردش سپهر سها تا سهیل ریخت
در خاک و خون کواکب افلاک کربلا
ظلمی که برنژاد علی ز آل حرب رفت
کی درک گنه آن کند ادراک کربلا
بر نسخه ی نشاط دو کیهان قلم کشید
یک حرف از حدیث تعب ناک کربلا
گلزار دین ز تاب عطش خشک و تر دریغ
از خون نوخطان خس و خاشاک کربلا
هفتاد روضه لاله و گل داد بی دریغ
بر باد فتنه صرصر هتاک کربلا
نه ابطال را گذاشت نه ز اطفال درگذشت
جلاد رحم خواره ی بی باک کربلا
در بذل آب و ریزش خون های محترم
اسراف صرف بنگر و امساک کربلا
ای شهد شوق کوی شهادت بیا که برد
شیرینی تو تلخی تریاک کربلا
جیحون و نیل و دجله کند کی برابری
با بحر اشک دیده ی نمناک کربلا
در محشرش سمند سعادت کنند زین
سر هر که ساخت زینت فتراک کربلا
بطحا و یثرب و نجف و کوفه خود مگر
شفع گنه کنند بر اشراک کربلا
روزی که میر کعبه کشد ز انتقام کین
از خیره خصم خونی صفاک کربلا
شایدکه دست عدل و عطا مرهمی نهند
بر زخم های سینه صد چاک کربلا
ترسم که کربلا چو به محشر قدم زند
نگشوده لب صفوف قیامت بهم زند
جای عنب زهی عجب از خاک کربلا
از گردش سپهر سها تا سهیل ریخت
در خاک و خون کواکب افلاک کربلا
ظلمی که برنژاد علی ز آل حرب رفت
کی درک گنه آن کند ادراک کربلا
بر نسخه ی نشاط دو کیهان قلم کشید
یک حرف از حدیث تعب ناک کربلا
گلزار دین ز تاب عطش خشک و تر دریغ
از خون نوخطان خس و خاشاک کربلا
هفتاد روضه لاله و گل داد بی دریغ
بر باد فتنه صرصر هتاک کربلا
نه ابطال را گذاشت نه ز اطفال درگذشت
جلاد رحم خواره ی بی باک کربلا
در بذل آب و ریزش خون های محترم
اسراف صرف بنگر و امساک کربلا
ای شهد شوق کوی شهادت بیا که برد
شیرینی تو تلخی تریاک کربلا
جیحون و نیل و دجله کند کی برابری
با بحر اشک دیده ی نمناک کربلا
در محشرش سمند سعادت کنند زین
سر هر که ساخت زینت فتراک کربلا
بطحا و یثرب و نجف و کوفه خود مگر
شفع گنه کنند بر اشراک کربلا
روزی که میر کعبه کشد ز انتقام کین
از خیره خصم خونی صفاک کربلا
شایدکه دست عدل و عطا مرهمی نهند
بر زخم های سینه صد چاک کربلا
ترسم که کربلا چو به محشر قدم زند
نگشوده لب صفوف قیامت بهم زند
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۸۹
طی کن دلا به پای رجا راه کربلا
بسپار سر به تربت فرگاه کربلا
با تنگی انس و رز به سختی صبور زی
سهل است محنت گه و بیگاه کربلا
از حر و برد دور همینت دو چیز بس
آبت ز اشک و آتش ز آه کربلا
پرتو ز عرش ملک گذشتش ولی چه سود
یک نی فزون بلند نشد ماه کربلا
از عظم جای و عز جوارش عجب نیست
برده است سبقت ار به حرم جاه کربلا
پیداست کز کرامت قبر دو ذوالکرم
رفعت ز عرش یافته پاگاه کربلا
انبوه این مصائبش از مرگ و زندگی
یکسان نموده رغبت و اکراه کربلا
پیراهنش به چنگ سگان درنده ماند
این یوسف افتاده چو در چاه کربلا
خوش دار دل کش آب به نیران سراب شد
آن کو بسوخت خیمه و خرگاه کربلا
حکم قصاص قاتل وی زجر سرمدی است
افتاد این محاکمه دل خواه کربلا
ز آن در که جای کیفر آن مایه ظلم نیست
عرض زمان و مدت کوتاه کربلا
صدق از ریا شناسد و کژی و راستی
غافل مپای از دل آگاه کربلا
بودش سبک تر از پر کاهی به دوش دل
آن کوه کوه آفت جانکاه کربلا
آلایشم پر است صفایی ولی چه غم
چشم شفاعتم بود از شاه کربلا
امیدم آنکه وا نگذارد مرا به من
اصلاح کار من کند از فضل خویشتن
بسپار سر به تربت فرگاه کربلا
با تنگی انس و رز به سختی صبور زی
سهل است محنت گه و بیگاه کربلا
از حر و برد دور همینت دو چیز بس
آبت ز اشک و آتش ز آه کربلا
پرتو ز عرش ملک گذشتش ولی چه سود
یک نی فزون بلند نشد ماه کربلا
از عظم جای و عز جوارش عجب نیست
برده است سبقت ار به حرم جاه کربلا
پیداست کز کرامت قبر دو ذوالکرم
رفعت ز عرش یافته پاگاه کربلا
انبوه این مصائبش از مرگ و زندگی
یکسان نموده رغبت و اکراه کربلا
پیراهنش به چنگ سگان درنده ماند
این یوسف افتاده چو در چاه کربلا
خوش دار دل کش آب به نیران سراب شد
آن کو بسوخت خیمه و خرگاه کربلا
حکم قصاص قاتل وی زجر سرمدی است
افتاد این محاکمه دل خواه کربلا
ز آن در که جای کیفر آن مایه ظلم نیست
عرض زمان و مدت کوتاه کربلا
صدق از ریا شناسد و کژی و راستی
غافل مپای از دل آگاه کربلا
بودش سبک تر از پر کاهی به دوش دل
آن کوه کوه آفت جانکاه کربلا
آلایشم پر است صفایی ولی چه غم
چشم شفاعتم بود از شاه کربلا
امیدم آنکه وا نگذارد مرا به من
اصلاح کار من کند از فضل خویشتن
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۹۱
هر گه به سیر لاله نظر در چمن کنم
یاد از علی اکبر گلگون کفن کنم
اوراق گل چو بنگرم آمود خاک و خون
نسبت به نعش قاسم خونین بدن کنم
شاخی چو سبز و تازه ز نخلی فتد جدا
گشتن جدا تصور دستی ز تن کنم
یاد از دو دست میر علمدار کربلا
عباس آن دلاور اژدر فکن کنم
تا گشت نخل و نسترنش چنگ سود خاک
حاشا که رای سرو و هوای سمن کنم
جاوید نفس ناطقه لال آید از مقال
گر شرحی از سکینه ی شیرین سخن کنم
گر ممکن آیدم همه کیهان فراز و شیب
در هر قدم به سوگ تو صد انجمن کنم
زانگیز حزن و حسرت و اندوه این عزا
دل ها به سینه ها همه بیت الحزن کنم
تا داغ لعل و جزع تو نقشم بدل شود
نام از بدخش رانم و یاد از یمن کنم
تنها به تاب شورش سودای کربلا
آشفته تر ز زلف شکن برشکن کنم
از باز پس افتادن عهد بلای وی
تا رستخیز سرزنش خویشتن کنم
او تشنه وگرسنه سزد جای آب و نان
من خاک و خون سرشته به هم در دهن کنم
دل سرد بر بقای تن از داغ یان غریب
در بنگه فناست روا گر وطن کنم
ذکر مصیبتی که خدا بایدش سرود
دارد کمال نقص بیانی که من کنم
دامان و دست و دیده و دل پاک کرده اند
اصحاب وی که ثوب ریا چاک کرده اند
یاد از علی اکبر گلگون کفن کنم
اوراق گل چو بنگرم آمود خاک و خون
نسبت به نعش قاسم خونین بدن کنم
شاخی چو سبز و تازه ز نخلی فتد جدا
گشتن جدا تصور دستی ز تن کنم
یاد از دو دست میر علمدار کربلا
عباس آن دلاور اژدر فکن کنم
تا گشت نخل و نسترنش چنگ سود خاک
حاشا که رای سرو و هوای سمن کنم
جاوید نفس ناطقه لال آید از مقال
گر شرحی از سکینه ی شیرین سخن کنم
گر ممکن آیدم همه کیهان فراز و شیب
در هر قدم به سوگ تو صد انجمن کنم
زانگیز حزن و حسرت و اندوه این عزا
دل ها به سینه ها همه بیت الحزن کنم
تا داغ لعل و جزع تو نقشم بدل شود
نام از بدخش رانم و یاد از یمن کنم
تنها به تاب شورش سودای کربلا
آشفته تر ز زلف شکن برشکن کنم
از باز پس افتادن عهد بلای وی
تا رستخیز سرزنش خویشتن کنم
او تشنه وگرسنه سزد جای آب و نان
من خاک و خون سرشته به هم در دهن کنم
دل سرد بر بقای تن از داغ یان غریب
در بنگه فناست روا گر وطن کنم
ذکر مصیبتی که خدا بایدش سرود
دارد کمال نقص بیانی که من کنم
دامان و دست و دیده و دل پاک کرده اند
اصحاب وی که ثوب ریا چاک کرده اند
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۹۶
قومی که اجتماع به بزم عزا کنند
تا استماع واقعه ی کربلا کنند
هم عرشیان ز بال به خاک افکنند فرش
هم قدسیان به قاتل و سامع دعا کنند
طیر و وحوش ناله ی واویلتا زنند
جن و سروش ویله ی واحسرتا کنند
جبریل از اشک اهل عزا را دهد گلاب
تا چشم دل به صاحب آن روضه وا کنند
کو چون نوای نایره انگیز فاطمه
از نوحه صحن غمکده را نینوا کنند
پیش خود ار نیند خجل از درون شاد
بر حسرت رسول حجاب از خدا کنند
لب کی به خنده باز فتد داغ دیده را
شرمی ز روی حضرت خیر النساء کنند
مادر چو گرید از غم فرزند با چه روی
در محضرش دهان به تبسم فرا کنند
ما نیز دل شکسته نشینیم اگر مزاح
در محفل مصیبت فرزند ما کنند
برگ طرب مساز که ترک ادب کنی
هر جا که شرح ماتم آل عبا کنند
بگشای گوش هوش و فروبند کام نطق
تا سینه ات به سر قضا آشنا کنند
نبود جز اشک و آه سزاوار این جلوس
فرض است گر قیامت عظمی کنند
گردن کشند و دیده گشایند خیر خیر
سهل است امر ما به امام اعتنا کنند
این موقعی است در خور مردان پاک باز
حیف است امتزاج ورع با ریا کنند
محکم کناد محض عنایت خدای ما
بر دامن ولای تو دست رجای ما
تا استماع واقعه ی کربلا کنند
هم عرشیان ز بال به خاک افکنند فرش
هم قدسیان به قاتل و سامع دعا کنند
طیر و وحوش ناله ی واویلتا زنند
جن و سروش ویله ی واحسرتا کنند
جبریل از اشک اهل عزا را دهد گلاب
تا چشم دل به صاحب آن روضه وا کنند
کو چون نوای نایره انگیز فاطمه
از نوحه صحن غمکده را نینوا کنند
پیش خود ار نیند خجل از درون شاد
بر حسرت رسول حجاب از خدا کنند
لب کی به خنده باز فتد داغ دیده را
شرمی ز روی حضرت خیر النساء کنند
مادر چو گرید از غم فرزند با چه روی
در محضرش دهان به تبسم فرا کنند
ما نیز دل شکسته نشینیم اگر مزاح
در محفل مصیبت فرزند ما کنند
برگ طرب مساز که ترک ادب کنی
هر جا که شرح ماتم آل عبا کنند
بگشای گوش هوش و فروبند کام نطق
تا سینه ات به سر قضا آشنا کنند
نبود جز اشک و آه سزاوار این جلوس
فرض است گر قیامت عظمی کنند
گردن کشند و دیده گشایند خیر خیر
سهل است امر ما به امام اعتنا کنند
این موقعی است در خور مردان پاک باز
حیف است امتزاج ورع با ریا کنند
محکم کناد محض عنایت خدای ما
بر دامن ولای تو دست رجای ما
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۰۱
هرگه کنم به واقعه ی کربلا مرور
مغزم رود ز هوش و فتد عقلم از شعور
تا در نظر نوایب این فتنه نقش بست
دل جست نفرت از تن و تن شد ز جان نفور
هر جا حدیث حادثه زای تو سر کنند
حسرت حصول یابد و غیبت کند حضور
در امر سرگذشت تو چون سر کنم مقال
حیرت به حیرتم همه افزاید آن امور
بر یاد اشک و آه یتیمان تشنه کام
آهم به شیون آید و اشکم فتد به شور
با آنکه ابتلا همه مخصوص انبیا است
از انبیا که بود به چندین بلا صبور
اظهار این قضیه نفرمودی ار چنین
کی امتیاز باطل و حق یافتی ظهور
سلب لباس و اسرکه از وی صدور یافت
کاهل و عیال خود همه دیدی اسیر و عور
هر روز تازه تر شود از روزگار پیش
این قصه کهن که بود نو پس از دهور
دردا که عهد دولت باطل به دفع حق
دست جفا رساند به جایی بنای زور
کآل رسول دربدر آواره در فلات
و اهل فضول ایمن و آسوده در قصور
ختم ستم ز خصم تو شد بر تو ورنه کی
در خاطری کند همه این خطره ها خطور
جز کوفیان شوم دغا هیچ دشمنی
هرگز نرانده بر تن مقتول خود ستور
این ظلم ها که هست در امکان بر اهل بیت
راندی عدو اگر نشی مانعش قصور
در سوگ این سلیل ولی سبط مصطفی
چشم شناس باشد و طوبی لمن بکی
مغزم رود ز هوش و فتد عقلم از شعور
تا در نظر نوایب این فتنه نقش بست
دل جست نفرت از تن و تن شد ز جان نفور
هر جا حدیث حادثه زای تو سر کنند
حسرت حصول یابد و غیبت کند حضور
در امر سرگذشت تو چون سر کنم مقال
حیرت به حیرتم همه افزاید آن امور
بر یاد اشک و آه یتیمان تشنه کام
آهم به شیون آید و اشکم فتد به شور
با آنکه ابتلا همه مخصوص انبیا است
از انبیا که بود به چندین بلا صبور
اظهار این قضیه نفرمودی ار چنین
کی امتیاز باطل و حق یافتی ظهور
سلب لباس و اسرکه از وی صدور یافت
کاهل و عیال خود همه دیدی اسیر و عور
هر روز تازه تر شود از روزگار پیش
این قصه کهن که بود نو پس از دهور
دردا که عهد دولت باطل به دفع حق
دست جفا رساند به جایی بنای زور
کآل رسول دربدر آواره در فلات
و اهل فضول ایمن و آسوده در قصور
ختم ستم ز خصم تو شد بر تو ورنه کی
در خاطری کند همه این خطره ها خطور
جز کوفیان شوم دغا هیچ دشمنی
هرگز نرانده بر تن مقتول خود ستور
این ظلم ها که هست در امکان بر اهل بیت
راندی عدو اگر نشی مانعش قصور
در سوگ این سلیل ولی سبط مصطفی
چشم شناس باشد و طوبی لمن بکی
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۰۸
قومی که بر قتال تو اقدام کرده اند
برخود شکنج آخرت الزام کرده اند
صیاد در کمین و به صید تو کامجوی
غافل از آنکه دانه ی خود دام کرده اند
جای دغا و بذل و تقرب به اهل راز
عادت به طعن و نفرت و دشنام کرده اند
با آنکه از گرانی و ارزانی گزاف
هفتاد جان برابر یک جام کرده اند
بر پا نخاست کس به یکش غرقه دستگیر
آبی که بذل بر همه انعام کرده اند
تا باب شام آل علی را زکربلا
حالت چبود صبحی اگر شام کرده اند
اطفال پا برهنه و زن های دستگیر
آیا چگونه طی ره شام کرده اند
نازم به فر همت سلطان دین حسین
یاسین چارنامه امام مبین حسین
برخود شکنج آخرت الزام کرده اند
صیاد در کمین و به صید تو کامجوی
غافل از آنکه دانه ی خود دام کرده اند
جای دغا و بذل و تقرب به اهل راز
عادت به طعن و نفرت و دشنام کرده اند
با آنکه از گرانی و ارزانی گزاف
هفتاد جان برابر یک جام کرده اند
بر پا نخاست کس به یکش غرقه دستگیر
آبی که بذل بر همه انعام کرده اند
تا باب شام آل علی را زکربلا
حالت چبود صبحی اگر شام کرده اند
اطفال پا برهنه و زن های دستگیر
آیا چگونه طی ره شام کرده اند
نازم به فر همت سلطان دین حسین
یاسین چارنامه امام مبین حسین
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۰۹
کز هر شکنج و غم که در امکان سراغ داشت
در عهد زر خرید و بر اعضای خود گذاشت
در نینوا لوای نبی زد به خاک و خون
در یثرب آن علم که ابوبکر برفراشت
آبش ز خون آل علی داد این عمر
هر تخم کین که آن عمر اندر یزید کاشت
جان در بهای آب در آن رسته شاه دین
ارزان همی فروخت ولی مشتری نداشت
مهمان نکشته کس دگر از دشمنان هنوز
با آنکه بدعتی است که دشمن بنا گذاشت
در خیمه اشک دیده زنان را به جای شرب
در پهنه زخم سینه یلان را به جای چاشت
کلکش زبان بریده و دفتر سیاه روی
شد هر کرا حدیثی ازین داستان نگاشت
یا رب به خون و خاک شهیدان کربلا
می بخش ایمنی به صفایی ز هر بلا
در عهد زر خرید و بر اعضای خود گذاشت
در نینوا لوای نبی زد به خاک و خون
در یثرب آن علم که ابوبکر برفراشت
آبش ز خون آل علی داد این عمر
هر تخم کین که آن عمر اندر یزید کاشت
جان در بهای آب در آن رسته شاه دین
ارزان همی فروخت ولی مشتری نداشت
مهمان نکشته کس دگر از دشمنان هنوز
با آنکه بدعتی است که دشمن بنا گذاشت
در خیمه اشک دیده زنان را به جای شرب
در پهنه زخم سینه یلان را به جای چاشت
کلکش زبان بریده و دفتر سیاه روی
شد هر کرا حدیثی ازین داستان نگاشت
یا رب به خون و خاک شهیدان کربلا
می بخش ایمنی به صفایی ز هر بلا
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۱۱
چون تن به خاک مقتلش از پشت زین رسید
وجه خدا ز روی رضا بر زمین رسید
غلطید از اسب راکع و حمد خدای گفت
در سجده اوفتاد و به خاکش جبین رسید
روح الامین ز اشک به فرقش فشاند آب
فریادش از عطش چو به عرش برین رسید
از امت اجر زحمت یاسین اگر نبود
این ظلم ها چرا به امام مبین رسید
شد با اجل دچار چو در دست بوالحنوق
تیری سه شعبه به دل از شست کین رسید
از چوب و سنگ و اسلحه ی دیگرش مپرس
ز آن زخم ها که بر بدن نازنین رسید
بی خود یهود و گبر و نصاری گریستند
زین مایه وهن ها که به ارباب دین رسید
ننهاد هرکه بر دل و جان داغ ماتمت
جاوید بی نصیب شد از شادی غمت
وجه خدا ز روی رضا بر زمین رسید
غلطید از اسب راکع و حمد خدای گفت
در سجده اوفتاد و به خاکش جبین رسید
روح الامین ز اشک به فرقش فشاند آب
فریادش از عطش چو به عرش برین رسید
از امت اجر زحمت یاسین اگر نبود
این ظلم ها چرا به امام مبین رسید
شد با اجل دچار چو در دست بوالحنوق
تیری سه شعبه به دل از شست کین رسید
از چوب و سنگ و اسلحه ی دیگرش مپرس
ز آن زخم ها که بر بدن نازنین رسید
بی خود یهود و گبر و نصاری گریستند
زین مایه وهن ها که به ارباب دین رسید
ننهاد هرکه بر دل و جان داغ ماتمت
جاوید بی نصیب شد از شادی غمت
صفایی جندقی : رقیهنامه
بخش ۱
هیچ دریایی ندیدم بی کنار
جز تو ای عشق جهان آشوب یار
عقل سر بر آستانت مستکین
بنده ی حکم تو صد روح الامین
انبیا گردن به امرت داده باز
روی بر خاک درت بنهاده باز
اولیا دستت به دامان در زده
دامن همت به خدمت برزده
پیش نورت نارموسی یک قبس
نسر طایر نزد شهبازت مگس
تیر و بهرامت به میدان صد هزار
خائف از سهمت چو طفلی نی سوار
پیش دستت دجله تا جیحون نمی
هفت دریا پیش سیلت شبنمی
رهروت را زیر پا زوبین و تیر
از کمال شوق می آید حریر
نیست در خورد هر میدان ترا
نه فلک تنگ است جولان ترا
ز آفرینش راد و رد بالا و پست
زشت و زیبا دور و نزدیک آنچه هست
آنچه از امکان به اکوان آمده اند
در خور خود تابع امرت شده اند
والهان خاصت از یک تا هزار
ز ابتدای خلق تا انجام کار
در نداده تن به فرمانت ولی
یک ولی مثل حسین بن علی
گر تو پای اندر میان نگذاشتی
ور تو رایت در جهان نفراشتی
کی خریدار بلاگشتی حسین
ره سپار کربلا گشتی حسین
قطع جان یا ترک سرکردی کجا
سردی از مهر پسر کردی چرا
کی به نی می رفت سرها خاک ناک
کی به خون میخفت تنها چاک چاک
کشته در پا رفته اصحابش چرا
دستگیر دشمن احبابش چرا
کی گرفته پنجه با پیکان و تیغ
کشته دیدی شش برادر بی دریغ
چون شکیبایی نمودی کز عناد
خصم بندد بازوی زین العباد
طاقت آوردی کجا کآن قوم دون
از خیام آرد حریمش را برون
کی رضا دادی که زینب خواهرش
با سر عریان بنالد برسرش
چون شدی تسلیم کآن ارذال خلق
دخترانش را رسن بندد به حلق
صبر ورزیدی کجا خود کز ستیز
دشمن انگارد بناتش را کنیز
پر که بر کوه کی پهلو زدی
چرخه چون با چرخ هم زانو شدی
کی هما را صید کردی ماکیان
پیل فرسودی به پنجه ی بیشگان
نور از ظلمت کجا خود کم شدی
زنده رود ونیل سخره ی نم شدی
هم ترازو با گلستان خس چرا
شاهبازان طعمه کرکس چرا
دوزخ از تابت کند پهلو تهی
زین روش دیوانه گردد آگهی
کاین شبانان دست موسی تافتند
جوی ها بر دجله سبقت یافتند
کرگدن شد گربه ای را صید شست
شیر را روبه به گردن قید بست
رفت با شاهین مگس را کارزار
عنکبوتی را عقاب آمد شکار
باز در چنگال زاغان شد اسیر
بلبل اندر بند بومان دستگیر
باد را از پشگان آمد گزند
جوق جن جم را به نام افکنده بند
عشق مو را قوت زنجیر داد
مور را عشق افتراس شیر داد
زلف دلبر زیبد از وی اژدری
ناید از زلف عروسان دلبری
الغرض هر جا که چهر افروختی
خرمن شاه و گدا را سوختی
رایت حسن بتان افراختی
کار جان بازان خود را ساختی
سرگذشتی دارم از سر گوش دار
هر چه جز سرکام از آن خاموش دار
کز سری بشنو چه سرها سر زده
وین سخن آتش به جان ها در زده
جز تو ای عشق جهان آشوب یار
عقل سر بر آستانت مستکین
بنده ی حکم تو صد روح الامین
انبیا گردن به امرت داده باز
روی بر خاک درت بنهاده باز
اولیا دستت به دامان در زده
دامن همت به خدمت برزده
پیش نورت نارموسی یک قبس
نسر طایر نزد شهبازت مگس
تیر و بهرامت به میدان صد هزار
خائف از سهمت چو طفلی نی سوار
پیش دستت دجله تا جیحون نمی
هفت دریا پیش سیلت شبنمی
رهروت را زیر پا زوبین و تیر
از کمال شوق می آید حریر
نیست در خورد هر میدان ترا
نه فلک تنگ است جولان ترا
ز آفرینش راد و رد بالا و پست
زشت و زیبا دور و نزدیک آنچه هست
آنچه از امکان به اکوان آمده اند
در خور خود تابع امرت شده اند
والهان خاصت از یک تا هزار
ز ابتدای خلق تا انجام کار
در نداده تن به فرمانت ولی
یک ولی مثل حسین بن علی
گر تو پای اندر میان نگذاشتی
ور تو رایت در جهان نفراشتی
کی خریدار بلاگشتی حسین
ره سپار کربلا گشتی حسین
قطع جان یا ترک سرکردی کجا
سردی از مهر پسر کردی چرا
کی به نی می رفت سرها خاک ناک
کی به خون میخفت تنها چاک چاک
کشته در پا رفته اصحابش چرا
دستگیر دشمن احبابش چرا
کی گرفته پنجه با پیکان و تیغ
کشته دیدی شش برادر بی دریغ
چون شکیبایی نمودی کز عناد
خصم بندد بازوی زین العباد
طاقت آوردی کجا کآن قوم دون
از خیام آرد حریمش را برون
کی رضا دادی که زینب خواهرش
با سر عریان بنالد برسرش
چون شدی تسلیم کآن ارذال خلق
دخترانش را رسن بندد به حلق
صبر ورزیدی کجا خود کز ستیز
دشمن انگارد بناتش را کنیز
پر که بر کوه کی پهلو زدی
چرخه چون با چرخ هم زانو شدی
کی هما را صید کردی ماکیان
پیل فرسودی به پنجه ی بیشگان
نور از ظلمت کجا خود کم شدی
زنده رود ونیل سخره ی نم شدی
هم ترازو با گلستان خس چرا
شاهبازان طعمه کرکس چرا
دوزخ از تابت کند پهلو تهی
زین روش دیوانه گردد آگهی
کاین شبانان دست موسی تافتند
جوی ها بر دجله سبقت یافتند
کرگدن شد گربه ای را صید شست
شیر را روبه به گردن قید بست
رفت با شاهین مگس را کارزار
عنکبوتی را عقاب آمد شکار
باز در چنگال زاغان شد اسیر
بلبل اندر بند بومان دستگیر
باد را از پشگان آمد گزند
جوق جن جم را به نام افکنده بند
عشق مو را قوت زنجیر داد
مور را عشق افتراس شیر داد
زلف دلبر زیبد از وی اژدری
ناید از زلف عروسان دلبری
الغرض هر جا که چهر افروختی
خرمن شاه و گدا را سوختی
رایت حسن بتان افراختی
کار جان بازان خود را ساختی
سرگذشتی دارم از سر گوش دار
هر چه جز سرکام از آن خاموش دار
کز سری بشنو چه سرها سر زده
وین سخن آتش به جان ها در زده
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۴
جز ماریه آمد کی پیش رخ خواهرها
چون لاله ستان دشتی از خون برادرها
فرزند پیمبر رایک تن نکند یاری
زان پهنه ی پهناور با آن همه لشکرها
انصاف و مروت کو اجحاف و تعدی بین
یک پیکر و صد پیکان یک حنجر و خنجرها
صد قاتل و یک مقتول یک کشته و صد جلاد
کی بوده خود این بیداد از دأب ستمگرها
ای شمرها بد اندیشه تا کی ستمت پیشه
خود برتو چه خواهد رفت از لطمه کیفرها
کبری که ترا بر سر، کینی که ترا در دل
دوزخ کندت کیفر و آن عقرب و اژدرها
با باطلت آمیزش و ز حق همه بیزاری
نیران به تو میمون باد و آن حفره و آذرها
اولاد علی را سلب سازند پس از بستن
از تن همه پیراهن وز سر همه معجرها
در دیده مادرها بی توبه و بی توبیخ
زنجیر جفا بندند بر بازوی دخترها
ساعد همه را خسته از کشمکش زنجیر
گردن همه را مجروح از زخمه چنبرها
شد نیزه کین چوگان وز پیکر جانبازان
چون گوی که در میدان غلطیده به خونسرها
بازان همافر را دربند جهانی بوم
بر خاک زبونی بال آغشته به خون پرها
اصحابش و انصارش سرها به سنان رفته
پیران و جوانان را در بادیه پیکرها
جان فارغ و دل خرسند از رفتن و جان دادن
تن خسته و سر در گرو از حسرت خواهرها
یکباره صفایی سار سر در قدمش بسپار
از شاه و گدا بگذر جویی چه از این درها
چون لاله ستان دشتی از خون برادرها
فرزند پیمبر رایک تن نکند یاری
زان پهنه ی پهناور با آن همه لشکرها
انصاف و مروت کو اجحاف و تعدی بین
یک پیکر و صد پیکان یک حنجر و خنجرها
صد قاتل و یک مقتول یک کشته و صد جلاد
کی بوده خود این بیداد از دأب ستمگرها
ای شمرها بد اندیشه تا کی ستمت پیشه
خود برتو چه خواهد رفت از لطمه کیفرها
کبری که ترا بر سر، کینی که ترا در دل
دوزخ کندت کیفر و آن عقرب و اژدرها
با باطلت آمیزش و ز حق همه بیزاری
نیران به تو میمون باد و آن حفره و آذرها
اولاد علی را سلب سازند پس از بستن
از تن همه پیراهن وز سر همه معجرها
در دیده مادرها بی توبه و بی توبیخ
زنجیر جفا بندند بر بازوی دخترها
ساعد همه را خسته از کشمکش زنجیر
گردن همه را مجروح از زخمه چنبرها
شد نیزه کین چوگان وز پیکر جانبازان
چون گوی که در میدان غلطیده به خونسرها
بازان همافر را دربند جهانی بوم
بر خاک زبونی بال آغشته به خون پرها
اصحابش و انصارش سرها به سنان رفته
پیران و جوانان را در بادیه پیکرها
جان فارغ و دل خرسند از رفتن و جان دادن
تن خسته و سر در گرو از حسرت خواهرها
یکباره صفایی سار سر در قدمش بسپار
از شاه و گدا بگذر جویی چه از این درها
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۵
فلک زینب شد آخر بی برادر ز جفایت
درین ماتم زد اندر نیل معجر ز جفایت
به نی رفتش سر پاک ز جفایت
به خون آغشته پیکر خفته بر خاک ز جفایت
نگون افتاد بر خاک آسمانم ز جفایت
به خون زد دست و پا جان جهانم ز جفایت
شهیدان بی کفن افتاده در خون ز جفایت
گلستان کرده از خون روی هامون ز جفایت
یکی را لاله زار از خون کنار است ز جفایت
یکی را دامن از خون لاله زار است ز جفایت
تن قومی تپان در لجهٔ خون ز جفایت
سر خیلی ز نوک نی به گردون ز جفایت
یکی را سینه طبل افغان ترانه ز جفایت
یکی را اشک در دامن روانه ز جفایت
یکی را خون و خنجر جام و باده ز جفایت
چو مستان به خاک ره فتاده ز جفایت
یکی را غم ره آورد و ره انجام ز جفایت
بسیج اندیش یثرب از ره شام ز جفایت
یکی را بالش از خون بستر ازخاک ز جفایت
یکی را معجر از کف چادر از خاک ز جفایت
یکی را دامن هامون قرار است ز جفایت
یکی بر ناقه عریان سوار است ز جفایت
یکی را ز آتش جان دست بر دل ز جفایت
یکی را ز آب مژگان پای در گل ز جفایت
نه تنها شد صفایی نوحه پرداز ز جفایت
درین ماتم دو عالم گشته انباز ز جفایت
نبی رفتش سر پاک ز جفایت
به خون آغشته پیکر خفته برخاک ز جفایت
درین ماتم زد اندر نیل معجر ز جفایت
به نی رفتش سر پاک ز جفایت
به خون آغشته پیکر خفته بر خاک ز جفایت
نگون افتاد بر خاک آسمانم ز جفایت
به خون زد دست و پا جان جهانم ز جفایت
شهیدان بی کفن افتاده در خون ز جفایت
گلستان کرده از خون روی هامون ز جفایت
یکی را لاله زار از خون کنار است ز جفایت
یکی را دامن از خون لاله زار است ز جفایت
تن قومی تپان در لجهٔ خون ز جفایت
سر خیلی ز نوک نی به گردون ز جفایت
یکی را سینه طبل افغان ترانه ز جفایت
یکی را اشک در دامن روانه ز جفایت
یکی را خون و خنجر جام و باده ز جفایت
چو مستان به خاک ره فتاده ز جفایت
یکی را غم ره آورد و ره انجام ز جفایت
بسیج اندیش یثرب از ره شام ز جفایت
یکی را بالش از خون بستر ازخاک ز جفایت
یکی را معجر از کف چادر از خاک ز جفایت
یکی را دامن هامون قرار است ز جفایت
یکی بر ناقه عریان سوار است ز جفایت
یکی را ز آتش جان دست بر دل ز جفایت
یکی را ز آب مژگان پای در گل ز جفایت
نه تنها شد صفایی نوحه پرداز ز جفایت
درین ماتم دو عالم گشته انباز ز جفایت
نبی رفتش سر پاک ز جفایت
به خون آغشته پیکر خفته برخاک ز جفایت
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۱۰
مدر پیراهن طاقت غریبان را
مزن دامن بر آتش ناشکیبان را
برادر جان علی اکبر
از این رفتن بیا بگذر
سفر خواهی اگر خاکم به سر خواهی
اگر خاکم به سر خواهی سفر خواهی
ز ما پیر و جوان هرکس به میدان شد
در اول پی به خون و خاک یکسان شد
تن سر دادگان در خون تپان بنگر
سر آزادگان بر نی روان بنگر
یکی را سر به نوک نیزه عریان بین
ز چوگان ستم چون گوی غلطان بین
یکی را تن به خاک ازچرخ دون بنگر
چو خاک از بخت وارونش زبون بنگر
ز ما هفتاد تن یک یک برون آمد
که خاک از خون پاکش لاله گون آمد
پدر تنها عدو بی رحم و ما بی کس
غریبان را همان داغ شهیدان بس
پس از خود خواری ما را توهم کن
بر این مشت اسیر آخر ترحم کن
رعایت کن زمهر این جمع مضطر را
برادر را و خواهر را و مادر را
دل ازکف داده گانت را صبوری کو
تنی کش دل نباشد تاب دوری کو
چو لایق باشد الطاف خدایی را
چه خوف از فتنه محشر صفایی را
مزن دامن بر آتش ناشکیبان را
برادر جان علی اکبر
از این رفتن بیا بگذر
سفر خواهی اگر خاکم به سر خواهی
اگر خاکم به سر خواهی سفر خواهی
ز ما پیر و جوان هرکس به میدان شد
در اول پی به خون و خاک یکسان شد
تن سر دادگان در خون تپان بنگر
سر آزادگان بر نی روان بنگر
یکی را سر به نوک نیزه عریان بین
ز چوگان ستم چون گوی غلطان بین
یکی را تن به خاک ازچرخ دون بنگر
چو خاک از بخت وارونش زبون بنگر
ز ما هفتاد تن یک یک برون آمد
که خاک از خون پاکش لاله گون آمد
پدر تنها عدو بی رحم و ما بی کس
غریبان را همان داغ شهیدان بس
پس از خود خواری ما را توهم کن
بر این مشت اسیر آخر ترحم کن
رعایت کن زمهر این جمع مضطر را
برادر را و خواهر را و مادر را
دل ازکف داده گانت را صبوری کو
تنی کش دل نباشد تاب دوری کو
چو لایق باشد الطاف خدایی را
چه خوف از فتنه محشر صفایی را