عبارات مورد جستجو در ۴۶۰ گوهر پیدا شد:
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۳۸
ای زسعی تو برافراخته سر
دین یزدان و شرع پیغمبر
مقتدای زمانه صدرالدین
ای کفت مکرمات را مصدر
خجل از گوشه عمامه تو
تاج فغفور و افسر قیصر
نظر حشمتت چو تیر قضا
بر دل روزگار کرده گذر
از دعاهای خیر بر جانت
راه گردون ببسته وقت سحر
قدر تو چرخ را ربوده کلاه
حلم تو کوه را گرفته قلر
تا تو و زان نقد احسانی
بحر و کانرا نماند وزن و خطر
نزد معیار همت عالیت
کم عیارست نقد هفت اختر
گر بسنجد فلک شکوه تو را
بشکند کفه های شمس و قمر
کشش عطف دامن تو فشاند
گرد تشویر بر سر کوثر
وز نسیم شمایل تو نشست
عرق شرم بر رخ عنبر
آب و آتش موافقت جویند
هر کجا دولتت بود داور
تا زتو پشت یافت بالش شرع
فتنه پهلو نهاد بر بستر
گر چه زیر و زبر ندارد چرخ
چرخ زیر است و همّت تو زَبَر
چیست مهر و سپهر با قدرت؟
اخگری در میان خاکستر
جاهت آن ژرف قلزمست که نیست
کشتی و هم را بر او معبر
هر دم از شرم طیلسان تو چرخ
در سر مشتری کشد چادر
هر زمان خامۀ سیه کامت
دهد از راز روزگار خبر
هیبتت خانۀ مخالف را
در فضای فنا گشاید در
ای که بر اوج برج تعظیمت
سر طائر ز بیم بنهد پر
یوسف مصر عالمی چه عجب
که به تو روشن است چشم پدر
پیش شمشیر لفظت از دهنت
صبح صادق بیفکند خنجر
هر که در منصبی قدم بنهاد
امرو نهی تو باشدش رهبر
هرکه در مدحتی قلم برداشت
نامت اول برآید از دفتر
با عطا های نقد تو نشود
آرزو همنشین بوک ومگر
وز پی شرط فرصتی نکند
حکم حزم تو احتمال اگر
عالمی از عطات بر سر موج
کشتی من چنین گران لنگر؟
منم امروز و حالتی که مپرس
گر بگویم نداریم باور
فتنه در گرد من گشاده کمین
فاقه در روی من کشیده حشر
محنتم چون وظیفه های کرام
هیچ می نگسلد ز یکدیگر
باد شادی چو دوستان ملول
که گهم اوفتد همی در سر
آخر ای نور دیدۀ اسلام
نیک در روی حال من بنگر
رخ متاب از سیه گلیمی من
که سیاهی مدد دهد به بصر
منم آن طوطیی که نظم مراست
در مذاق زمانه طعم شکر
می نخواهی که من به اندک سعی
باشمت در جهان ثنا گستر
آسمان همچنان به جای خودست
هم بر آن قطب و هم بر آن محور
از کجا خاست این روایی جهل
ورچه افتاد این کساد هنر
آنک خود را نظیر من دانست
گرچه او سنگ بود و من گوهر
این زمان در تنعُّمی است که چرخ
می نیارد بر او گماشت نظر
در کفش ناله می کند بر بط
بر رخش خنده می زند ساغر
من چو بر بط زبون زخمۀ دهر
من چو ساغر غریق خون جگر
راست یکسال و نیم شد که مرا
در عراق است حکم آبشخور
تنم از فاقه خشک شد که نشد
لبم از آب این کریمان تر
اسبکی دارم از متاع جهان
همچو کلکت روان ولی لاغر
درسفر بار من کشیده و لیک
زیر پالان کند مرا به حضر
تا کی از بهر نیم تو بره کاه
باشم اندر جوال مشتی خر
تو که در حل و عقد مختاری
چون روا داریم چنین مضطر
عزم آن کرده ام که بر تابم
سوی مازندران عنان سفر
در وجوه معاش می نشود
مهر بوبکر و دوستی عمر
جوهری نیست در عراق و رواست
گر ندانند قیمت جوهر
ای دل پاک مرگ،کیسۀ سیم
وی رخ زرد ننگ،صره زر
هیچ دولت ورای آنک شدم
درمیان سخنوران سرور
به حیاتی که نظم ونثر مراست
نام من زنده ماند تا محشر
بر من این رنج بگذرد چو گذشت
ملک محمود و دولت سنجر
شکر و منّت خدای را کاکنون
چون تو صدریست اندرین کشور
ورنه گرد جهان فلک برگشت
بارها کز کرم نیافت اثر
تا ز اوراق روز وشب نرود
رقم خامۀ قضا و قدر
چون قضا و قدر تو را شب و روز
باد بر هر چه ممکن است ظفر
شبت از قدر بهتر از شب قدر
روزت از روز عید،فرخ تر
دین یزدان و شرع پیغمبر
مقتدای زمانه صدرالدین
ای کفت مکرمات را مصدر
خجل از گوشه عمامه تو
تاج فغفور و افسر قیصر
نظر حشمتت چو تیر قضا
بر دل روزگار کرده گذر
از دعاهای خیر بر جانت
راه گردون ببسته وقت سحر
قدر تو چرخ را ربوده کلاه
حلم تو کوه را گرفته قلر
تا تو و زان نقد احسانی
بحر و کانرا نماند وزن و خطر
نزد معیار همت عالیت
کم عیارست نقد هفت اختر
گر بسنجد فلک شکوه تو را
بشکند کفه های شمس و قمر
کشش عطف دامن تو فشاند
گرد تشویر بر سر کوثر
وز نسیم شمایل تو نشست
عرق شرم بر رخ عنبر
آب و آتش موافقت جویند
هر کجا دولتت بود داور
تا زتو پشت یافت بالش شرع
فتنه پهلو نهاد بر بستر
گر چه زیر و زبر ندارد چرخ
چرخ زیر است و همّت تو زَبَر
چیست مهر و سپهر با قدرت؟
اخگری در میان خاکستر
جاهت آن ژرف قلزمست که نیست
کشتی و هم را بر او معبر
هر دم از شرم طیلسان تو چرخ
در سر مشتری کشد چادر
هر زمان خامۀ سیه کامت
دهد از راز روزگار خبر
هیبتت خانۀ مخالف را
در فضای فنا گشاید در
ای که بر اوج برج تعظیمت
سر طائر ز بیم بنهد پر
یوسف مصر عالمی چه عجب
که به تو روشن است چشم پدر
پیش شمشیر لفظت از دهنت
صبح صادق بیفکند خنجر
هر که در منصبی قدم بنهاد
امرو نهی تو باشدش رهبر
هرکه در مدحتی قلم برداشت
نامت اول برآید از دفتر
با عطا های نقد تو نشود
آرزو همنشین بوک ومگر
وز پی شرط فرصتی نکند
حکم حزم تو احتمال اگر
عالمی از عطات بر سر موج
کشتی من چنین گران لنگر؟
منم امروز و حالتی که مپرس
گر بگویم نداریم باور
فتنه در گرد من گشاده کمین
فاقه در روی من کشیده حشر
محنتم چون وظیفه های کرام
هیچ می نگسلد ز یکدیگر
باد شادی چو دوستان ملول
که گهم اوفتد همی در سر
آخر ای نور دیدۀ اسلام
نیک در روی حال من بنگر
رخ متاب از سیه گلیمی من
که سیاهی مدد دهد به بصر
منم آن طوطیی که نظم مراست
در مذاق زمانه طعم شکر
می نخواهی که من به اندک سعی
باشمت در جهان ثنا گستر
آسمان همچنان به جای خودست
هم بر آن قطب و هم بر آن محور
از کجا خاست این روایی جهل
ورچه افتاد این کساد هنر
آنک خود را نظیر من دانست
گرچه او سنگ بود و من گوهر
این زمان در تنعُّمی است که چرخ
می نیارد بر او گماشت نظر
در کفش ناله می کند بر بط
بر رخش خنده می زند ساغر
من چو بر بط زبون زخمۀ دهر
من چو ساغر غریق خون جگر
راست یکسال و نیم شد که مرا
در عراق است حکم آبشخور
تنم از فاقه خشک شد که نشد
لبم از آب این کریمان تر
اسبکی دارم از متاع جهان
همچو کلکت روان ولی لاغر
درسفر بار من کشیده و لیک
زیر پالان کند مرا به حضر
تا کی از بهر نیم تو بره کاه
باشم اندر جوال مشتی خر
تو که در حل و عقد مختاری
چون روا داریم چنین مضطر
عزم آن کرده ام که بر تابم
سوی مازندران عنان سفر
در وجوه معاش می نشود
مهر بوبکر و دوستی عمر
جوهری نیست در عراق و رواست
گر ندانند قیمت جوهر
ای دل پاک مرگ،کیسۀ سیم
وی رخ زرد ننگ،صره زر
هیچ دولت ورای آنک شدم
درمیان سخنوران سرور
به حیاتی که نظم ونثر مراست
نام من زنده ماند تا محشر
بر من این رنج بگذرد چو گذشت
ملک محمود و دولت سنجر
شکر و منّت خدای را کاکنون
چون تو صدریست اندرین کشور
ورنه گرد جهان فلک برگشت
بارها کز کرم نیافت اثر
تا ز اوراق روز وشب نرود
رقم خامۀ قضا و قدر
چون قضا و قدر تو را شب و روز
باد بر هر چه ممکن است ظفر
شبت از قدر بهتر از شب قدر
روزت از روز عید،فرخ تر
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۶۲
ایا شهی که ز آثار نعل شبرنگت
حسد برد به گه حمله صاحب شبدیز
تویی که بر تن خصم تو دِرع داوودی
ز رمح و تیغ تو پرویزنی بود خون بیز
چو ظلم بر در دروازه وجود رسید
ندای عدل تو بشنید بازگشت و گریز
ببرد چاشنی لطف تو به شیرینی
مزاج بی نمکی از جهان شورانگیز
اگر ز کین تو دندان خصم کنده شود
عجب نباشد از آن عزم تند و خنجر تیز
خدایگانا من بنده بر بساط ملوک
که جمله کم ز تو بودند و بیش از پرویز
به صد هنر قدری آبروی یافته ام
جهان ز حکم تو در نگذرد بگو که مریز
فلک به جام بلا شربتم از آن فرمود
که از عطای مزور نموده ام پرهیز
به سوی من نظری کن که بی سبب با من
جهان سفله به کین است و چرخ دون به ستیز
از آن زمان که فلک بر درت به پا استاد
زمانه بر سر بختم نشسته بود که خیز
کنون که خاک درت را ز اشک دیده من
به رنگ لاله برآورده چرخ رنگ آمیز
مرا به نزد تو بی پایمردی کرمت
برون ز حلقه در نیست هیچ دست آویز
حسد برد به گه حمله صاحب شبدیز
تویی که بر تن خصم تو دِرع داوودی
ز رمح و تیغ تو پرویزنی بود خون بیز
چو ظلم بر در دروازه وجود رسید
ندای عدل تو بشنید بازگشت و گریز
ببرد چاشنی لطف تو به شیرینی
مزاج بی نمکی از جهان شورانگیز
اگر ز کین تو دندان خصم کنده شود
عجب نباشد از آن عزم تند و خنجر تیز
خدایگانا من بنده بر بساط ملوک
که جمله کم ز تو بودند و بیش از پرویز
به صد هنر قدری آبروی یافته ام
جهان ز حکم تو در نگذرد بگو که مریز
فلک به جام بلا شربتم از آن فرمود
که از عطای مزور نموده ام پرهیز
به سوی من نظری کن که بی سبب با من
جهان سفله به کین است و چرخ دون به ستیز
از آن زمان که فلک بر درت به پا استاد
زمانه بر سر بختم نشسته بود که خیز
کنون که خاک درت را ز اشک دیده من
به رنگ لاله برآورده چرخ رنگ آمیز
مرا به نزد تو بی پایمردی کرمت
برون ز حلقه در نیست هیچ دست آویز
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۴
سر ملوک جهان شهریار روی زمین
به دست و دل،حسد بحر و غیرت کانی
از آن زمان که تو بر تخت ملک بنشستی
فریضه گشت که جز گرد ظلم ننشانی
مدبران قضا هر زمان فرو خوانند
به گوش فکرت تو رازهای پنهانی
اگر ز قصه من بنده بشنوی طرفی
ز کردگار بیابی ثواب دو جهانی
مرا به مدت شش سال حرص علم و ادب
به خاکدان نشابور کرد زندانی
به هر هنر که کسی نام برد در عالم
چنان شدم که نیابم به عهد خود ثانی
کسی که منکر این ماجراست گو بنشین
به مجلس تو و بشنو دلیل برهانی
ز دست فاقه کشیدم هزار شربت تلخ
که کس مرا ز عرق تر ندید پیشانی
چه مایه خدمت شاهان که پشت پای زدم
بدان امید که در من سری بجنبانی
از آن سپس به جناب تو التجا کردم
مگر که حق من از روزگار بستانی
مرا ز بهر جوازی که خواستم صدره
روا بود که تو چندین به جان بگردانی
رسالتی که ز انشای خود فرستادم
به مجلس تو در ابطال حکم طوفانی
اگر در آن سخنت شُبهَت است و می خواهی
که از جریده ایام نیز بر خوانی
مرا چنانک بود هم معیشتی باید
که بی غذا نتوان داشت روح حیوانی
به دست و دل،حسد بحر و غیرت کانی
از آن زمان که تو بر تخت ملک بنشستی
فریضه گشت که جز گرد ظلم ننشانی
مدبران قضا هر زمان فرو خوانند
به گوش فکرت تو رازهای پنهانی
اگر ز قصه من بنده بشنوی طرفی
ز کردگار بیابی ثواب دو جهانی
مرا به مدت شش سال حرص علم و ادب
به خاکدان نشابور کرد زندانی
به هر هنر که کسی نام برد در عالم
چنان شدم که نیابم به عهد خود ثانی
کسی که منکر این ماجراست گو بنشین
به مجلس تو و بشنو دلیل برهانی
ز دست فاقه کشیدم هزار شربت تلخ
که کس مرا ز عرق تر ندید پیشانی
چه مایه خدمت شاهان که پشت پای زدم
بدان امید که در من سری بجنبانی
از آن سپس به جناب تو التجا کردم
مگر که حق من از روزگار بستانی
مرا ز بهر جوازی که خواستم صدره
روا بود که تو چندین به جان بگردانی
رسالتی که ز انشای خود فرستادم
به مجلس تو در ابطال حکم طوفانی
اگر در آن سخنت شُبهَت است و می خواهی
که از جریده ایام نیز بر خوانی
مرا چنانک بود هم معیشتی باید
که بی غذا نتوان داشت روح حیوانی
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸۰
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹۰
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۶۲
الهی به برکت صدیقان درگاه تو، الهی به برکت پاکان درگاه تو که حاجت این بیچارهٔ درمانده را و مهمات جمیع مومنین ومومنان را برآورده بگردانی و آنچه امید می داریم به عافیت و دوستکامی برسانی و پیش از مرگ توبهٔ نصُوح کرامت نمایی و ختم کار ها به کلمهٔ شهاد فرمایی، یا آله العالمین و خیر الناصرین بفضلک و کَرَمک یا اکرم الاکرمین و یا ارحم الراحمین و صلی الله علی مُحمد (ص) و آله اجمعین.
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۵۷ - زبان حال قاسم بن حسن(ع)
عمو به حالت من چشم مرحمت واکن
بیا و قاسم دلخسته را تماشا کن
گرفته تنگ به حالم سپاه سنگین دل
نظر به قاسم و سپر هجوم اعدا کن
به جز تو هیچ کس اندر غم یتیمان نیست
بیا دمی به سرم از ره وفا جا کن
رضا مشو که به حسرت روم به حجله خاک
اساس عشرت داماد خود مهیا کن
عمو به جان پدر کن به حال من پدری
برای من زوفا بزم عیش برپا کن
برو به خیمه عموجان برای خاطر من
عروس بیکس افسرده را تسلی کن
شده است پیکر قاسم هزار پاره ز تیغ
بیا جراحت جسم مرا مداوا کن
ز سم اسب نگردیده تا تنم پامال
مرا خلاص ز اعدادی بیسروپا کن
چو شد عروسی قاسم عزا دگر (صامت)
ز دست دور فلک مرگ خود تمنا کن
بیا و قاسم دلخسته را تماشا کن
گرفته تنگ به حالم سپاه سنگین دل
نظر به قاسم و سپر هجوم اعدا کن
به جز تو هیچ کس اندر غم یتیمان نیست
بیا دمی به سرم از ره وفا جا کن
رضا مشو که به حسرت روم به حجله خاک
اساس عشرت داماد خود مهیا کن
عمو به جان پدر کن به حال من پدری
برای من زوفا بزم عیش برپا کن
برو به خیمه عموجان برای خاطر من
عروس بیکس افسرده را تسلی کن
شده است پیکر قاسم هزار پاره ز تیغ
بیا جراحت جسم مرا مداوا کن
ز سم اسب نگردیده تا تنم پامال
مرا خلاص ز اعدادی بیسروپا کن
چو شد عروسی قاسم عزا دگر (صامت)
ز دست دور فلک مرگ خود تمنا کن
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۲ - زبان حال حضرت قاسم(ع)
ای عمو بر سر قاسم زوفا کن گذری
تا به روی تو کنم در دم آخر نظری
آمده جان عمو جان شیرین به گلو
با همه لطف که در حق یتیمان داری
ز چه از حال من زار نگیری خبری
آمده جان عمو جان شیرین به گلو
تا به زانو بگذاری سرم از مهر دمی
تا بری از دلم ای عیسی جانبخش غمی
خوش بود گر بسرم رنجه نمائی قدمی
تا به پای تو نهم از پی دیدار سری
آمده جان عمو جان شیرین به گلو
جانم از تن به سوی خلد شتابی دارد
لب خشکم هوس قطره آبی دارد
روی نعشم گذری کن که شهابی دارد
پیشتر ز آنکه زند طایر جان بال و پری
آمده جان عمو جان شیرین به گلو
ماندهام جان عمو در بر دشمن تنها
شده صدپاره ز شمشیر تنم سر تا پا
حیف باشد ک ز عدوان کشد اینجور و جفا
هر که مانند تو دارد غم والاگهری
آمده جان عمو جان شیرین به گلو
ای عمو داد اجل خرمن عمرم بر باد
نوعروسم چو نماید ز من غمگین باد
گود گر وعده دیدار به محشر افتاد
گشت قاسم به سوی گلشن جنت سفری
آمده جان عمو جان شیرین به گلو
ای عمو خیمه زده ابر بلا بر سر من
توتیا شد ز سم اسب ستم پیکر من
نفسی شو ز پی دادن جان یاور من
همچو صامت بنما در غم من نوحه گری
آمده جان عمو جان شیرین به گلو
تا به روی تو کنم در دم آخر نظری
آمده جان عمو جان شیرین به گلو
با همه لطف که در حق یتیمان داری
ز چه از حال من زار نگیری خبری
آمده جان عمو جان شیرین به گلو
تا به زانو بگذاری سرم از مهر دمی
تا بری از دلم ای عیسی جانبخش غمی
خوش بود گر بسرم رنجه نمائی قدمی
تا به پای تو نهم از پی دیدار سری
آمده جان عمو جان شیرین به گلو
جانم از تن به سوی خلد شتابی دارد
لب خشکم هوس قطره آبی دارد
روی نعشم گذری کن که شهابی دارد
پیشتر ز آنکه زند طایر جان بال و پری
آمده جان عمو جان شیرین به گلو
ماندهام جان عمو در بر دشمن تنها
شده صدپاره ز شمشیر تنم سر تا پا
حیف باشد ک ز عدوان کشد اینجور و جفا
هر که مانند تو دارد غم والاگهری
آمده جان عمو جان شیرین به گلو
ای عمو داد اجل خرمن عمرم بر باد
نوعروسم چو نماید ز من غمگین باد
گود گر وعده دیدار به محشر افتاد
گشت قاسم به سوی گلشن جنت سفری
آمده جان عمو جان شیرین به گلو
ای عمو خیمه زده ابر بلا بر سر من
توتیا شد ز سم اسب ستم پیکر من
نفسی شو ز پی دادن جان یاور من
همچو صامت بنما در غم من نوحه گری
آمده جان عمو جان شیرین به گلو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۵
ای بخت بارینی که به باران رسانیم
در تنگنای زرتشان وارهانیم
من مرده ام نه زنده بدین حال کس مباد
حقا خجالت ازین زندگانیم
نه پرسش نه طال بقائی به نامه ای
این چشم داشت نیست ز باران جائیم
خون میخورم به جای می این ست عشرتم
جانم به لب رسد ازین کامرانیم
با صد دریغ جان به جوانی دهم به باد
گر زآنکه رحمتی نکنی بر جوانیم
ای باد رنجه کن قدمی در حریم شاه
آنگه به عرض او برسان ناتوانیم
پایم به دست نیست و لیکن به سر دوم
چون خامه باز گر به خط خویش خوائیم
صدق کمال ساده درون و کمال صدق
چون خامه باز گر به خط خویش خوائیم
در تنگنای زرتشان وارهانیم
من مرده ام نه زنده بدین حال کس مباد
حقا خجالت ازین زندگانیم
نه پرسش نه طال بقائی به نامه ای
این چشم داشت نیست ز باران جائیم
خون میخورم به جای می این ست عشرتم
جانم به لب رسد ازین کامرانیم
با صد دریغ جان به جوانی دهم به باد
گر زآنکه رحمتی نکنی بر جوانیم
ای باد رنجه کن قدمی در حریم شاه
آنگه به عرض او برسان ناتوانیم
پایم به دست نیست و لیکن به سر دوم
چون خامه باز گر به خط خویش خوائیم
صدق کمال ساده درون و کمال صدق
چون خامه باز گر به خط خویش خوائیم
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۴۵ - رباعیات در مدح حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸
کردی ز غم آباد چو کاشانۀ ما را
بازآ و ببین مونس همخانه ی ما را
مگذار که ویرانه شود از غم هجران
آباد چو کردی دل ویرانه ما را
زلف تو چه حاجت که بیارد همه زنجیر
یک سلسله زان بس دل دیوانه ما را
پروانۀ دل در طلب شمع رخ تست
پروا نکند شمع تو پروانه ی ما را
ای دیده چو دریا بشدی در بفشاندی
آور به نظر آن در یک دانه ی ما را
ای شاهدی ار مرد رهی رو به رهی کن
بنگر روش کوشش مردانه ی ما را
بازآ و ببین مونس همخانه ی ما را
مگذار که ویرانه شود از غم هجران
آباد چو کردی دل ویرانه ما را
زلف تو چه حاجت که بیارد همه زنجیر
یک سلسله زان بس دل دیوانه ما را
پروانۀ دل در طلب شمع رخ تست
پروا نکند شمع تو پروانه ی ما را
ای دیده چو دریا بشدی در بفشاندی
آور به نظر آن در یک دانه ی ما را
ای شاهدی ار مرد رهی رو به رهی کن
بنگر روش کوشش مردانه ی ما را
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۲۱ - وداعیه
ای خسرو خوبان مکن آهنگ میدان
ای جان جانان
بهر خدا رحمی بر این شیرین زبانان
اطفال حیران
ای شمع جمع و مونس دلهای غمخوار
ما را مکن خوار
جانا مکن جمعیت ما را پریشان
ای شاه ذی شان
شاها بسامانی رسان آوارگان را
بیچارگان را
ما را میفکن ای پناه بی پناهان
در این بیابان
ای شاهباز لامکان ترک سفر کن
صرف نظر کن
مرغان قدسی را منه در چنگ زاغان
در دام عدوان
ما را میان دشمنان مگذار و مگذر
بی یار و یاور
یک کاروان زن چون بماند بی نگهبان
ای شاه خوبان
با خصم ناکس چون کنند اطفال نورس
زنهای بیکس
یا رب اسیری چون کند با نازنینان
خلوت نشینان
آیا بامید که ما را می گذاری
با آه و زاری
مائیم و یکتن ناتوان سوزان و نالان
دشمن فراوان
شد شاه دین با یک سپه از ناله و آه
بیرون ز خرگاه
شد رو بمیدان وز قفا خیل عزیزان
افتان و خیزان
کای شهریار کشور صبر و تحمل
قدری تأمل
کاندر قفا داری بسی دلهای بریان
با چشم گریان
مهلاً حماک الله عن شر النوائب
یا ابن الأطائب
تا توشه برداریم از دیدار جانان
کامد بلب جان
جانا مکن قطع رسوم آشنائی
روز جدائی
ما را ببر همره ترا گردیم قربان
ای ماه تابان
از خواهران و دختران دل بر گرفتی
یکباره رفتی
از ما گسستی با که پیوستی بدینسان
آوخ ز هجران
تنها مزن خود را بر این لشگر حذر کن
ما را سپر کن
تا در رکابت جانفشانیم از دل و جان
جای جوانان
ای جان جانان
بهر خدا رحمی بر این شیرین زبانان
اطفال حیران
ای شمع جمع و مونس دلهای غمخوار
ما را مکن خوار
جانا مکن جمعیت ما را پریشان
ای شاه ذی شان
شاها بسامانی رسان آوارگان را
بیچارگان را
ما را میفکن ای پناه بی پناهان
در این بیابان
ای شاهباز لامکان ترک سفر کن
صرف نظر کن
مرغان قدسی را منه در چنگ زاغان
در دام عدوان
ما را میان دشمنان مگذار و مگذر
بی یار و یاور
یک کاروان زن چون بماند بی نگهبان
ای شاه خوبان
با خصم ناکس چون کنند اطفال نورس
زنهای بیکس
یا رب اسیری چون کند با نازنینان
خلوت نشینان
آیا بامید که ما را می گذاری
با آه و زاری
مائیم و یکتن ناتوان سوزان و نالان
دشمن فراوان
شد شاه دین با یک سپه از ناله و آه
بیرون ز خرگاه
شد رو بمیدان وز قفا خیل عزیزان
افتان و خیزان
کای شهریار کشور صبر و تحمل
قدری تأمل
کاندر قفا داری بسی دلهای بریان
با چشم گریان
مهلاً حماک الله عن شر النوائب
یا ابن الأطائب
تا توشه برداریم از دیدار جانان
کامد بلب جان
جانا مکن قطع رسوم آشنائی
روز جدائی
ما را ببر همره ترا گردیم قربان
ای ماه تابان
از خواهران و دختران دل بر گرفتی
یکباره رفتی
از ما گسستی با که پیوستی بدینسان
آوخ ز هجران
تنها مزن خود را بر این لشگر حذر کن
ما را سپر کن
تا در رکابت جانفشانیم از دل و جان
جای جوانان
محمد بن منور : نامهها
شمارهٔ ۴
و به یکی از بزرگان نویسد شیخ بدرخواست خطیبی عزیز:
بسم اللّه الرحمن الرحیم سلام اللّه تعالی علی الشیخ العالم و رحمة اللّه و برکاته و هذا الخطیب الافضل ادام اللّه فضله من اهل بیت العلم و الفضل و قد قصد ساخته و طلب مجاورته متفیئا به برکته و نرجوان ینزله منازل امثاله باظهار شفقته علیه و اساله به کرمه و افضاله و السلام.
بسم اللّه الرحمن الرحیم سلام اللّه تعالی علی الشیخ العالم و رحمة اللّه و برکاته و هذا الخطیب الافضل ادام اللّه فضله من اهل بیت العلم و الفضل و قد قصد ساخته و طلب مجاورته متفیئا به برکته و نرجوان ینزله منازل امثاله باظهار شفقته علیه و اساله به کرمه و افضاله و السلام.
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳ - در شکایت از حاکم عراق
بیا و راحت جان من ای غلام بیار
منم غلام تو برخیز و یک دو جام بیار
از آن مولد هر خیر و شر به فتوی عقل
صلاح خاص بخواه و فساد عام بیار
ریا و زهد چو ناموس دین به باد بداد
ز جام می مدد از بهر انتقام بیار
سپیده دم چو جهان وارهد زظلمت شب
تو روز روشن در پرده ظلام بیار
گلاب و شانه و آئینه خواه از رخ و زلف
بیاض صبح نهان در سواد شام بیار
وز آن دو سنبل پرتاب عنبرین هر دم
هزار مرغ دل اندر شکنج دام بیار
قبا بپوش و کله برنه و کمر بربند
سنان بخواه و کمان زه کن و حسام بیار
یکی تکاور تازی نژاد برق نهاد
سبک گزین کن و زین بند و در لگام بیار
پی پذیره شدن با هزار شوق و شتاب
مرآن تکاور در پویه و خرام بیار
برای لاشه من نیز چارپائی چست
خموش و بار کش وراهوارورام بیار
به شهر تبریز آمد شه از حدود عراق
بیار باده و با جهد و اهتمام بیار
کلاه و موزه و دستار بنده را هم نیز
چنان که رسم بود در صف سلام بیار
وزان سپس من و احزاب و همرهان مرا
در آن مواکب اقبال و احتشام بیار
وز آن غبار که خیزد ز نعل مرکب شاه
ضیای دیده این عبد مستهام بیار
مرا که حرمت دیرین به باد دادم باز
ازین پذیره شدن عز و احترام بیار
و گر نثاری باید دلی که پیش تو بود
اگر نه بخشی باری به وجه وام بیار
اگر قبول نیفتد بیا و خانه طبع
بروب و هر چه به جا مانده بالتمام بیار
جهان جهان گهر از حکمت و کمال ببر
طبق طبق شکر از منطق و کلام بیار
به خاک درگه شاه جهان محمدشاه
یکی عریضه ازین کمترین غلام بیار
که ای پناه جهان و جهانیان آخر
ترحمی به فقیران مستهام بیار
کمال عجز من اندر نظر میار ولی
جلال جد من آن سیدانام بیار
تفقدی به سزا بر قبیله ای که بود
زنسل طاهر پیغمبر و امام بیار
حقوق خدمت جد و پدر، بجد و پدر
به یاد خویشتن ای شاه شادکام بیار
ترا که گفت که بدنام زن بمزدی را
امیر و حاکم مردان نیک نام بیار؟
وزان سبب همه املاک بنده را یک جا
برون ز قاعده رونق و نظام بیار
بیا ز ملک حلال من آن ستمگر را
که باد نعمت شاهان بدو حرام بیار
و گر نیاری باری مگو ثنائی را
که این مقوله سخن را به اختتام بیار
منم غلام تو برخیز و یک دو جام بیار
از آن مولد هر خیر و شر به فتوی عقل
صلاح خاص بخواه و فساد عام بیار
ریا و زهد چو ناموس دین به باد بداد
ز جام می مدد از بهر انتقام بیار
سپیده دم چو جهان وارهد زظلمت شب
تو روز روشن در پرده ظلام بیار
گلاب و شانه و آئینه خواه از رخ و زلف
بیاض صبح نهان در سواد شام بیار
وز آن دو سنبل پرتاب عنبرین هر دم
هزار مرغ دل اندر شکنج دام بیار
قبا بپوش و کله برنه و کمر بربند
سنان بخواه و کمان زه کن و حسام بیار
یکی تکاور تازی نژاد برق نهاد
سبک گزین کن و زین بند و در لگام بیار
پی پذیره شدن با هزار شوق و شتاب
مرآن تکاور در پویه و خرام بیار
برای لاشه من نیز چارپائی چست
خموش و بار کش وراهوارورام بیار
به شهر تبریز آمد شه از حدود عراق
بیار باده و با جهد و اهتمام بیار
کلاه و موزه و دستار بنده را هم نیز
چنان که رسم بود در صف سلام بیار
وزان سپس من و احزاب و همرهان مرا
در آن مواکب اقبال و احتشام بیار
وز آن غبار که خیزد ز نعل مرکب شاه
ضیای دیده این عبد مستهام بیار
مرا که حرمت دیرین به باد دادم باز
ازین پذیره شدن عز و احترام بیار
و گر نثاری باید دلی که پیش تو بود
اگر نه بخشی باری به وجه وام بیار
اگر قبول نیفتد بیا و خانه طبع
بروب و هر چه به جا مانده بالتمام بیار
جهان جهان گهر از حکمت و کمال ببر
طبق طبق شکر از منطق و کلام بیار
به خاک درگه شاه جهان محمدشاه
یکی عریضه ازین کمترین غلام بیار
که ای پناه جهان و جهانیان آخر
ترحمی به فقیران مستهام بیار
کمال عجز من اندر نظر میار ولی
جلال جد من آن سیدانام بیار
تفقدی به سزا بر قبیله ای که بود
زنسل طاهر پیغمبر و امام بیار
حقوق خدمت جد و پدر، بجد و پدر
به یاد خویشتن ای شاه شادکام بیار
ترا که گفت که بدنام زن بمزدی را
امیر و حاکم مردان نیک نام بیار؟
وزان سبب همه املاک بنده را یک جا
برون ز قاعده رونق و نظام بیار
بیا ز ملک حلال من آن ستمگر را
که باد نعمت شاهان بدو حرام بیار
و گر نیاری باری مگو ثنائی را
که این مقوله سخن را به اختتام بیار
قائم مقام فراهانی : اشعار عربی
قائم مقام به سید الوزراء والد ماجد خود نوشته است
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۵
جلایر قرض او بی حد و مر، شد
ز سرما حالتش از سگ بتر شد
جلایر تا ز نخ در زیر قرض است
ز سرما تا سحر هر شب به لرز است
چرا شه زاده از حالش خبر نیست
به فکر کودکان در به در نیست؟
جلایر هر چه گوید راست گوید
تمامی بی کم و بی کاست گوید
جلایر زاده عبد زر خریدی است
که این جا آمده بهر امیدی است
نه شه زاده به درگاهش طلب کرد
نه او ناخواسته ترک ادب کرد
اگر من پیر هستم او جوان است
سزای خدمت این آستان است
نه نا اصل و نه اوباش است این طفل
نه هر جا آش، فراش است این طفل
چرا باید که درکنجی بیفتد؟
چو گیلانی که از پنجی بیفتد
طمع دارد زلطف شاه زاده
که گردد شفقتش بروی زیاده
الهی تا جهان پاینده باشد
پس از هر رفتنی آینده باشد،
رود ادبار، آید بخت و اقبال
به هر روز و به هر ماه و به هر سال
برای چاکران شاه زاده
که بادا عمر و دولتشان زیاده
ز سرما حالتش از سگ بتر شد
جلایر تا ز نخ در زیر قرض است
ز سرما تا سحر هر شب به لرز است
چرا شه زاده از حالش خبر نیست
به فکر کودکان در به در نیست؟
جلایر هر چه گوید راست گوید
تمامی بی کم و بی کاست گوید
جلایر زاده عبد زر خریدی است
که این جا آمده بهر امیدی است
نه شه زاده به درگاهش طلب کرد
نه او ناخواسته ترک ادب کرد
اگر من پیر هستم او جوان است
سزای خدمت این آستان است
نه نا اصل و نه اوباش است این طفل
نه هر جا آش، فراش است این طفل
چرا باید که درکنجی بیفتد؟
چو گیلانی که از پنجی بیفتد
طمع دارد زلطف شاه زاده
که گردد شفقتش بروی زیاده
الهی تا جهان پاینده باشد
پس از هر رفتنی آینده باشد،
رود ادبار، آید بخت و اقبال
به هر روز و به هر ماه و به هر سال
برای چاکران شاه زاده
که بادا عمر و دولتشان زیاده
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۲۹
جلایر چون تواند شاه زاده
دهد شرحی چه کم چه از زیاده
خداوندا به حق هشت و هم چار
به حق احمد محمود مختار
فزون کن جاه و بختش را تو چندان،
که ناید در شمار و حد امکان
هر آن چیزی که خواهد روزگارش
همه آماده آرد در کنارش
لب احباب او چون غنچه خندان
تن اعداش پامال سمندان
حسودانش به عالم دربه در باد
همه خاک مذلت شان به سر باد
جلایر: نیز کن تو یک دعایی
درین در نیست لایق خود نمایی
خداوندا به حق ذات پاکت
به سوز سینه هر دردناکت،
هر آن کس در صداقت خدمت او،
کند جان را نثار حضرت او،
بخواهد دولتش را از تو دایم
به حق آل احمد تا به قایم
همیشه تن درست و شادمان باد
وگرنه جسم او در خون تپان باد
دهد شرحی چه کم چه از زیاده
خداوندا به حق هشت و هم چار
به حق احمد محمود مختار
فزون کن جاه و بختش را تو چندان،
که ناید در شمار و حد امکان
هر آن چیزی که خواهد روزگارش
همه آماده آرد در کنارش
لب احباب او چون غنچه خندان
تن اعداش پامال سمندان
حسودانش به عالم دربه در باد
همه خاک مذلت شان به سر باد
جلایر: نیز کن تو یک دعایی
درین در نیست لایق خود نمایی
خداوندا به حق ذات پاکت
به سوز سینه هر دردناکت،
هر آن کس در صداقت خدمت او،
کند جان را نثار حضرت او،
بخواهد دولتش را از تو دایم
به حق آل احمد تا به قایم
همیشه تن درست و شادمان باد
وگرنه جسم او در خون تپان باد
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۳۲ - این نامه را معلوم نیست قائم مقام به کی نوشته و به خط رمز بوده است
حسب الامر حضرت ولی عهد روحی فداه، چند فقره بملک نوشته ام باید جوابش با صواب از شما برسد و طول نکشد که بسیار انتظار دارند. خدمتی مخصوص است که بعد از فضل خدا از شما می خواهند.
قو علی خدمته جوارحک و اشدد علی العزیمه جوانحک.
جلودار سرکار اشرف که اسب بسلطان آباد میبرد، من در کشمکش ملاقات قرائی بودم مجال نشد، حالا دو کلمه نوشتم نزد ملک فرستادم که ان شاءالله تعالی زود برسانید و عذر بخواهید، حق این است که دو رقیمه از ایشان تا حال رسیده و من هیچ جواب ننوشته ام.
والسلام
قو علی خدمته جوارحک و اشدد علی العزیمه جوانحک.
جلودار سرکار اشرف که اسب بسلطان آباد میبرد، من در کشمکش ملاقات قرائی بودم مجال نشد، حالا دو کلمه نوشتم نزد ملک فرستادم که ان شاءالله تعالی زود برسانید و عذر بخواهید، حق این است که دو رقیمه از ایشان تا حال رسیده و من هیچ جواب ننوشته ام.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۳۹ - این نامة را قائم مقام از خراسان به وقایع نگار نوشته است
صبا بلطف بگو آن غزال رعنا را
که سر بکوه و بیابان تو داده ما را
جاده خراسان را شما پیش پای ما گذاشتید و حال می فرمائید پول پارسال هنوز نرسیده است، بلی، شما لطف کنید ان شاءالله تعالی ما را برحسب دلخواه باز آرید، پنج را پنج الف بگیرید. ما کجا این جا کجا؟ مرغ مسکین چه خبر داشت که گلزاری هست. الحمدلله کارهای این جا همه خوب است، مگر این که نقد و غله هیچ بهم نمیرسد؛ اگر اکراد بگذارند، در هرات و سرخس سیورسات فراوان هست، لاش و فرا، هم استدعای ساخلو کرده اند و تعهد نقد و غله میکنند، لکن هم حضرات کرد بد عادت کرده اند، هم کاغذهای شما بسیار دلنشین شده است، تا تقدیر چه باشد. این کاغذ آخری شما هم با آن که هیچ کس این طور گمان نمیبرددلنشین شد و فی الواقع از غرایب بود، اما حکم شد که در این باب اول ملک شما را ببیند. والسلام
که سر بکوه و بیابان تو داده ما را
جاده خراسان را شما پیش پای ما گذاشتید و حال می فرمائید پول پارسال هنوز نرسیده است، بلی، شما لطف کنید ان شاءالله تعالی ما را برحسب دلخواه باز آرید، پنج را پنج الف بگیرید. ما کجا این جا کجا؟ مرغ مسکین چه خبر داشت که گلزاری هست. الحمدلله کارهای این جا همه خوب است، مگر این که نقد و غله هیچ بهم نمیرسد؛ اگر اکراد بگذارند، در هرات و سرخس سیورسات فراوان هست، لاش و فرا، هم استدعای ساخلو کرده اند و تعهد نقد و غله میکنند، لکن هم حضرات کرد بد عادت کرده اند، هم کاغذهای شما بسیار دلنشین شده است، تا تقدیر چه باشد. این کاغذ آخری شما هم با آن که هیچ کس این طور گمان نمیبرددلنشین شد و فی الواقع از غرایب بود، اما حکم شد که در این باب اول ملک شما را ببیند. والسلام
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴