عبارات مورد جستجو در ۳۰۷ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
هرکه چون یوسف شود از محنت زندان خلاص
قحطیان را می کند از قحط در کنعان خلاص
زود از دنبال هر کام و تمنا می روند
این تهی ظرفان نمی گردند از حرمان خلاص
پادشاهان را دل ما رام کردن دولت است
ما به دام آییم دشوار و شویم آسان خلاص
ما نظربازیم و عاشق پیشه گو مفتی بدان
نیست زاهد از ریا و عاشق از بهتان خلاص
زاهد خلوت نشین را دل به صد جا می رود
کس نیابد از فریب آن صف مژگان خلاص
خوش «نظیری » دامن وقتی به جنگ آورده ای
دیر بازآید گر از دستت کند دامان خلاص
قحطیان را می کند از قحط در کنعان خلاص
زود از دنبال هر کام و تمنا می روند
این تهی ظرفان نمی گردند از حرمان خلاص
پادشاهان را دل ما رام کردن دولت است
ما به دام آییم دشوار و شویم آسان خلاص
ما نظربازیم و عاشق پیشه گو مفتی بدان
نیست زاهد از ریا و عاشق از بهتان خلاص
زاهد خلوت نشین را دل به صد جا می رود
کس نیابد از فریب آن صف مژگان خلاص
خوش «نظیری » دامن وقتی به جنگ آورده ای
دیر بازآید گر از دستت کند دامان خلاص
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
خسرو حسن تو جائی زده بر خرگه ناز
که به صد واسطه آنجا نرسد عرض نیاز
سفر کعبه کنم تا به خرابات رسم
زانکه سالک به حقیقت رسد از راه مجاز
ختم کردم سفر زلف بتان تا چه شود
شب تاریک و محل خطر و راه دراز
هر که آن خال سیه دید و لب میگون گفت
عاقبت فرش ره میکده شد سنگ حجاز
بند بر گردن محمود نهم گر ببرد
نام فتراک غلامان تو با زلف ایاز
همه اوصاف خداوندی از اخلاق و کرم
در تو جمع است دریغا که نه ای بنده نواز
دل یغما رهد از چنبر زلف تو اگر
رستن صعوه میسر شود از چنگل باز
که به صد واسطه آنجا نرسد عرض نیاز
سفر کعبه کنم تا به خرابات رسم
زانکه سالک به حقیقت رسد از راه مجاز
ختم کردم سفر زلف بتان تا چه شود
شب تاریک و محل خطر و راه دراز
هر که آن خال سیه دید و لب میگون گفت
عاقبت فرش ره میکده شد سنگ حجاز
بند بر گردن محمود نهم گر ببرد
نام فتراک غلامان تو با زلف ایاز
همه اوصاف خداوندی از اخلاق و کرم
در تو جمع است دریغا که نه ای بنده نواز
دل یغما رهد از چنبر زلف تو اگر
رستن صعوه میسر شود از چنگل باز
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۲۹ - به یکی از دوستان نگاشته
امید گاها مژده بازگشت سرکار و همراهان آویزه گوش و پیرایه هوش افتاد.پاک یزدان را بر این نوید که خوشتر از زندگانی جاوید است، چهر سود درگاه نیاز آمده، به رامش و آرامشی بیرون از چنبره اندازه و گران انباز شدم. دریافت همایون بزم مینو نمون را چار اسبه پی سپار سامان «دربند» بودم، و بدین اندیشه خرسند که دمی دو به فر دیدار و گفتار یاران زهرم گوارش قند گیرد، و پیکر مستمندم که از کوب و کند جدائی پای فرسود تیمار و گزند پستی بود گردن افراز و سربلند گردد.
یکی از یاران کار آگاهم در گذرگاه فراز آمد و باز پرسید که از این بلند پرواز سپهر اندازت آهنگ کدام شاخ است و در این هنجار باد کردارت اندیشه کدام کاخ؟ گفتم به بوی خجسته دیدار بزرگ استاد خود یار گویانم و به کوی راد سرور خویش بارجویان. گفت آری؛ همچنان میرو که زیبا می روی. ولی سرکارش اینک از راه رسیده و تازه رخت از پشت راه انجام به پیشگاه کشیده، با رنج شب سواری و شکنج ره سپاری کجاش نیروی انجمن و پروای هست و بود و گفت و شنود تو با من باشد. اگر امروزش بخود باز مانی و لگام بازگردانی تا آسودگی های گاه را چاره ساز فرسودگی های راه فرماید، به کیش من و پیش خود خوشتر نماید. پندش استوار دیدم و تلخش شیرین گوار، کار بند آمده راست چون بخت خویش برگشتم. به خواست بار خدای و رهنمونی فرخ اختر فردار با مگاهان گام سپار و کام گذار همایون بزم خداوندی و گردن افراز گردون گردون سربلندی خواهم شد. گرامی سرور والاگهر حاجی را از این خاکسار ستایش و درودی پاک از آلایش تیتال وتر فروشی که شیوه زبان بازان است و پیشه نیرنگ سازان بر سروده جداگانه نامه را پوزش لابه آویز در خواهند.
یکی از یاران کار آگاهم در گذرگاه فراز آمد و باز پرسید که از این بلند پرواز سپهر اندازت آهنگ کدام شاخ است و در این هنجار باد کردارت اندیشه کدام کاخ؟ گفتم به بوی خجسته دیدار بزرگ استاد خود یار گویانم و به کوی راد سرور خویش بارجویان. گفت آری؛ همچنان میرو که زیبا می روی. ولی سرکارش اینک از راه رسیده و تازه رخت از پشت راه انجام به پیشگاه کشیده، با رنج شب سواری و شکنج ره سپاری کجاش نیروی انجمن و پروای هست و بود و گفت و شنود تو با من باشد. اگر امروزش بخود باز مانی و لگام بازگردانی تا آسودگی های گاه را چاره ساز فرسودگی های راه فرماید، به کیش من و پیش خود خوشتر نماید. پندش استوار دیدم و تلخش شیرین گوار، کار بند آمده راست چون بخت خویش برگشتم. به خواست بار خدای و رهنمونی فرخ اختر فردار با مگاهان گام سپار و کام گذار همایون بزم خداوندی و گردن افراز گردون گردون سربلندی خواهم شد. گرامی سرور والاگهر حاجی را از این خاکسار ستایش و درودی پاک از آلایش تیتال وتر فروشی که شیوه زبان بازان است و پیشه نیرنگ سازان بر سروده جداگانه نامه را پوزش لابه آویز در خواهند.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۶ - به حاجی محمد علی کاشانی نگاشته
یار دیرینه، دوست بی کنیه، انباز درنگ و گشت، دمساز شبستان و دشت، حاجی محمد علی را پویه اندیش فرخ دیدارم، و آرزومند خجسته گفت و گزار. هشتم ماه رجب است به راهی برخان نو که بنیادی بلند است و رستائی ارجمند گذر داشتم. آقازاده را بر کلبه خان نشسته دیدم و با مردی از در داد و خواست سخن فرا پیوسته. بارهی بیش از آنکه گفتن و شنیدن توان، ساز مهربانی ساخت و راز خوش زبانی راند، نشستم ونخست پرسش از وی این بود که رسته کدام باغی و پرتو کدام چراغ؟ به همان روش های شیرین منش که کیش تست، خنده را بر سخن پیشرد داشت و به شیوه کوچک دلی، آئین قنبرک بافی نو ساخت که فرزند دوست دیرین پیوندت حاجی محمد علیم، اگرت نیازی به فزایش نام و نشان و نمایش راز پیدا و پنهان هست افسانه از هر در ساز و داستان شناسائی دراز آرم. گفتم خاموش کن و از هر چه در این باب باید فراموش، که همان یک سخنم از همه راهی بی نیاز آورد و دیدار همایونت بر درستی گوهر رازهای نهفته و چیزهای نگفته باز برد، مصرع:شیر را بچه همی ماند بدو
پس از پرسش های پدرانه بر آن شدم که هر هنگام بدان خان گذار آرم دمی دو باوی انجمن سازم و پژوهش روزگار تو کار و کردار او و بندگی های خود را سخن پردازم، مصرع: از هر چه میرود سخن دوست خوشتر است. خوشا و خرما آن روزگاران، پیری و خستگی و کاستی و شکستگی سختم افسرده و زبون ساخته، پروای هیچ ندارم. ندانم تو چونی و چگونه می گذاری و روزگاران پایان و پیری بر کدام راه و روش می سپاری؟ اگرت آسودگی و پروائی هست گزارش زندگانی را نگارش کن و فرزندی آقاجانی را در رسانیدن سفارش فرمای، در هر که مهر بینی و بر پرسش گشاده چهر نگری از منش درودی آسمان سرود بر سرای و پوزش اندیش جداگان نامه باش، کاری که از من ساخته دانی بی ساختگی بر نگار که در انجامش چار اسبه خواهم تاخت.
پس از پرسش های پدرانه بر آن شدم که هر هنگام بدان خان گذار آرم دمی دو باوی انجمن سازم و پژوهش روزگار تو کار و کردار او و بندگی های خود را سخن پردازم، مصرع: از هر چه میرود سخن دوست خوشتر است. خوشا و خرما آن روزگاران، پیری و خستگی و کاستی و شکستگی سختم افسرده و زبون ساخته، پروای هیچ ندارم. ندانم تو چونی و چگونه می گذاری و روزگاران پایان و پیری بر کدام راه و روش می سپاری؟ اگرت آسودگی و پروائی هست گزارش زندگانی را نگارش کن و فرزندی آقاجانی را در رسانیدن سفارش فرمای، در هر که مهر بینی و بر پرسش گشاده چهر نگری از منش درودی آسمان سرود بر سرای و پوزش اندیش جداگان نامه باش، کاری که از من ساخته دانی بی ساختگی بر نگار که در انجامش چار اسبه خواهم تاخت.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۷۲ - حکایت سگ بخشعلی نام جندقی
بخشعلی نام از اهالی جندق سگی داشت و سگ را به مقتضای سگ اصحاب کهف روزی چند پی نیکان گرفت و مردم شد با بخشعلی نام فرط علاقه بود. شبی به ضرورت خداوند سگ را هنگامی که حارس شب همت برپاس انصراف داشت سفری پیش آمد، بامدادان که سگ مردم پرست دامان خداند خود را در دست نیافت، آسیمه سر چون آهوی یوز از قفا و چون یوز آهو در جلو، پائی از بقعه بیرون گذارده بر لب دیوار مصلی خارج قلعه نشست و دیده مراقبت بر جمیع طرق و شوارع بست. مگر از شهود بخشعلی اثری و از گمشده خویش خبری یابد. مثلا قافله به سمت دامغان می رفت بدین امید که صاحب او در میان کاروان باشد لابه کنان دو سه فرسنگی از قفای قافله می دوید و چون از بخشعلی نشانی نمی یافت باز بر میگردید، به دیوار مصلی نرسیده گروه دیگر به صوب یزد رخت بر راحله نهاده بودند، باز امیدش قلاده کشان پی ایشان می کشید از مطلوب اثر نیافته باز می گشت و قس علی هذا.
احدی به طرفی نمی رفت که سگ مسکین به طلب خداوند منزل وادئی از پی او نپوید و بیگانه ای رو نمی نمود که وی را آشنای خویش نگوید، بالجمله چندان نشیب و فراز رفت که صاحب مهربانش بازآمد و بخت مسعودش دمساز، گویا زبان حال او برین مقاله ترانه ساز بود، فرد:
ندانی که چون راه بردم به دوست
هرآنکس که پیش آمدم گفتم اوست
این حکایت به غایت شبیه داستان من و آن خداوند است، بی خبر سفر کردند و مرا چون سگ مصاحب هرزه گرد هربوم و بر. هر که بر آن حضرت عریضه نگارد مهتر شریک اویم و هر جا از دور کاروانی نماید طریق استقبال پوی، مگر از دوست نشانی یابم. امید چنانکه آن سگ به مطلوب خویش رسید، این از سگ کمتر به شرف دریافت خدمت مستسعد گردد. چون سرکار را از بخشعلی امتیازی باید پیش از آنکه سایه رحمت بر سگ اندازند، سگ را بر آستان خود احضار و سرافراز فرمایند.
احدی به طرفی نمی رفت که سگ مسکین به طلب خداوند منزل وادئی از پی او نپوید و بیگانه ای رو نمی نمود که وی را آشنای خویش نگوید، بالجمله چندان نشیب و فراز رفت که صاحب مهربانش بازآمد و بخت مسعودش دمساز، گویا زبان حال او برین مقاله ترانه ساز بود، فرد:
ندانی که چون راه بردم به دوست
هرآنکس که پیش آمدم گفتم اوست
این حکایت به غایت شبیه داستان من و آن خداوند است، بی خبر سفر کردند و مرا چون سگ مصاحب هرزه گرد هربوم و بر. هر که بر آن حضرت عریضه نگارد مهتر شریک اویم و هر جا از دور کاروانی نماید طریق استقبال پوی، مگر از دوست نشانی یابم. امید چنانکه آن سگ به مطلوب خویش رسید، این از سگ کمتر به شرف دریافت خدمت مستسعد گردد. چون سرکار را از بخشعلی امتیازی باید پیش از آنکه سایه رحمت بر سگ اندازند، سگ را بر آستان خود احضار و سرافراز فرمایند.
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۸۴ - آیت عدل
زلفکا، وه، وه، تو آن مشکین رسن پرچین نقابی
کت جهانی دل گرفتار است در هر پیچ و تابی
گه حوالی جبینت جای و گه پیرامن رخ
هم سمندر وش در آتش، هم حباب آسا بر آبی
گه مصلای رخت مأوا، و گه محراب ابرو
دزدی و امّا چو زاهد با صلاح و با صوابی
گاه چون زنّار ترسا، سنت آیین و کیشی
گاه چون زنجیر کسری، آیت عدل و حسابی
گاه خم در خم همه چون حلقه خام تهمتن
گاه تو بر تو همه چون جوشن افراسیابی
اصل و پیوند از حبش، نسل و نژاد از زنگبارت
ابن عمّ قیر و قطران، خاله زاد مشک نابی
پرخم و پرچین و بندی، درهم و تار و نژندی
دام یا مشکین کمندی، شام یا پرّ غرابی
سنبلستی یا ضمیران، سعتری یا شاخ ریحان
یا بنفشه در گلستان، یا که نیلوفر در آبی
خود به نفرین پدر آمد چنین رویت سیه گون
یا نه چون صحرانشینان، تیره روی از آفتابی
همچو طاووسان سراپا، جمله مطبوعی و امّا
بهر صید کبک دلها، تیزپر همچون عقابی
طرّه ای یا شام ظلمت، عنبری یا مشک تبت
جغد یا طاووس جنت، موی یا مار عذابی
هیأت مار کلیمی، شکل ثعبان عظیمی
افعی بر گنج سیمی،عقربی بر ماهتابی
قافله عودی و عنبر کاروان نافه تر
پاسبان گنج و گوهر، خازن در خوشابی
وه، وه، ای زلف پریشان، بسکه تاریکی و تاران
همچو عباسی نژادان، رفته در مشکین ثیابی
گه به دوش و گه به گردن، گه به چهرت هست مسکن
غالباً چون دزد رهزن، با درنگ و با شتابی
فتنه آفاق گیری، دزد کالای امیری
رهزن برنا و پیری، خانه سوز شیخ و شابی
هر کجا دل، هر کرا جان، جمله بگرفتی گروگان
با چنین نقد فراوان، برتر از حد نصابی
جادوی خاطر فریبی، هندوی ترسا صلیبی
آفت صبر و شکیبی، غارت آرام و تابی
جادویی و چشم بندی، پرفسون و پر گزندی
برگل از سنبل کمندی، بر مه از عبهر نقابی
افتی و خیزی چو مستان، گاه بر گل، گه به ریحان
تا کجا هستی پریشان، تا چه حد مست و خرابی
تیره و روشن ضمیری، تن سیاه و دل چو شیری
بر سمن مشکین حریری، بر قمر نیلی سحابی
هان و هان ای زلف مشکین، کت بما مهر است و هم کین
چند با عشاق مسکین، بر سر ناز و عتابی
شام خواب آرد ابر چشم جهانی، وه شگفت این
خویشتن شامی و بر چشم جهان تاراج خوابی
پشت خمّ و باژگونی، قد دوتا پیکر نگونی
مشکی و فرزند خونی، دودی و با التهابی
عنبری، مشکی، عبیری، لادنی، قطران و قیری
هاله بدر منیری، سایه بر آفتابی
لشکری از خط و مژگان، گرد بر گردت به فرمان
با چنین جیش نگهبان، دائماً در اضطرابی
جز تو ای زلف شمیده، عنکبوتی را که دیده،
کو به گرد مه تنیده، از دو سو مشکین لعابی
قیرگون و مشک فامی، عنبری، عودی، کدامی
چیستی، چیزی، چه نامی وز چه جوهر انتخابی
مو بمو فن و فریبی، سر بسر ناز و عتیبی
بوالعجب جنس غریبی، طرفه شیئی بس عجابی
وه چه نامی، و ز چه جنسی، از اجانین یا ز انسی،
جسم پاکی یا که رجسی، ز آتشی یا از ترابی
از فلک یا از زمینی، از یساری یا یمینی
از حبش یا خاک چینی، از ختن یا فاریابی
همچو تو جادوی ساحر، آسمان ندهد بخاطر
زآن سرت برند کاخر، ملک شه را انقلابی
عالی اعلا، علی ذوالعلی شاهی که آمد،
نه قباب چرخ در پهناب جودش چون حبابی
کت جهانی دل گرفتار است در هر پیچ و تابی
گه حوالی جبینت جای و گه پیرامن رخ
هم سمندر وش در آتش، هم حباب آسا بر آبی
گه مصلای رخت مأوا، و گه محراب ابرو
دزدی و امّا چو زاهد با صلاح و با صوابی
گاه چون زنّار ترسا، سنت آیین و کیشی
گاه چون زنجیر کسری، آیت عدل و حسابی
گاه خم در خم همه چون حلقه خام تهمتن
گاه تو بر تو همه چون جوشن افراسیابی
اصل و پیوند از حبش، نسل و نژاد از زنگبارت
ابن عمّ قیر و قطران، خاله زاد مشک نابی
پرخم و پرچین و بندی، درهم و تار و نژندی
دام یا مشکین کمندی، شام یا پرّ غرابی
سنبلستی یا ضمیران، سعتری یا شاخ ریحان
یا بنفشه در گلستان، یا که نیلوفر در آبی
خود به نفرین پدر آمد چنین رویت سیه گون
یا نه چون صحرانشینان، تیره روی از آفتابی
همچو طاووسان سراپا، جمله مطبوعی و امّا
بهر صید کبک دلها، تیزپر همچون عقابی
طرّه ای یا شام ظلمت، عنبری یا مشک تبت
جغد یا طاووس جنت، موی یا مار عذابی
هیأت مار کلیمی، شکل ثعبان عظیمی
افعی بر گنج سیمی،عقربی بر ماهتابی
قافله عودی و عنبر کاروان نافه تر
پاسبان گنج و گوهر، خازن در خوشابی
وه، وه، ای زلف پریشان، بسکه تاریکی و تاران
همچو عباسی نژادان، رفته در مشکین ثیابی
گه به دوش و گه به گردن، گه به چهرت هست مسکن
غالباً چون دزد رهزن، با درنگ و با شتابی
فتنه آفاق گیری، دزد کالای امیری
رهزن برنا و پیری، خانه سوز شیخ و شابی
هر کجا دل، هر کرا جان، جمله بگرفتی گروگان
با چنین نقد فراوان، برتر از حد نصابی
جادوی خاطر فریبی، هندوی ترسا صلیبی
آفت صبر و شکیبی، غارت آرام و تابی
جادویی و چشم بندی، پرفسون و پر گزندی
برگل از سنبل کمندی، بر مه از عبهر نقابی
افتی و خیزی چو مستان، گاه بر گل، گه به ریحان
تا کجا هستی پریشان، تا چه حد مست و خرابی
تیره و روشن ضمیری، تن سیاه و دل چو شیری
بر سمن مشکین حریری، بر قمر نیلی سحابی
هان و هان ای زلف مشکین، کت بما مهر است و هم کین
چند با عشاق مسکین، بر سر ناز و عتابی
شام خواب آرد ابر چشم جهانی، وه شگفت این
خویشتن شامی و بر چشم جهان تاراج خوابی
پشت خمّ و باژگونی، قد دوتا پیکر نگونی
مشکی و فرزند خونی، دودی و با التهابی
عنبری، مشکی، عبیری، لادنی، قطران و قیری
هاله بدر منیری، سایه بر آفتابی
لشکری از خط و مژگان، گرد بر گردت به فرمان
با چنین جیش نگهبان، دائماً در اضطرابی
جز تو ای زلف شمیده، عنکبوتی را که دیده،
کو به گرد مه تنیده، از دو سو مشکین لعابی
قیرگون و مشک فامی، عنبری، عودی، کدامی
چیستی، چیزی، چه نامی وز چه جوهر انتخابی
مو بمو فن و فریبی، سر بسر ناز و عتیبی
بوالعجب جنس غریبی، طرفه شیئی بس عجابی
وه چه نامی، و ز چه جنسی، از اجانین یا ز انسی،
جسم پاکی یا که رجسی، ز آتشی یا از ترابی
از فلک یا از زمینی، از یساری یا یمینی
از حبش یا خاک چینی، از ختن یا فاریابی
همچو تو جادوی ساحر، آسمان ندهد بخاطر
زآن سرت برند کاخر، ملک شه را انقلابی
عالی اعلا، علی ذوالعلی شاهی که آمد،
نه قباب چرخ در پهناب جودش چون حبابی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
بیا بنگر سرشک اشکباران
که تا چون برده آب از اشک باران
ز راز ما مگر آگه نکردند
بهر نام مرا کمتر ز یاران
خدا را تا ز هجرانم رهانی
مرا اول بکش زین جان نثاران
به امیدی به پایت سر سپردم
که سایی پا به فرق سر سپاران
اگر خواهی که نومیدت نمانند
ترحم کن براین امیدواران
دل و دین تا به یک مجلس ببازند
در آ در خلوت پرهیزگاران
به جای باده بنهادی از آن لب
چه منت ها به دوش باده خواران
خرامت را خجل نبود اگر کبک
چرا ناید به شهر از کوهساران
ز بس کز خجلت قدت عرق ریخت
به گل شد پای سرو جویباران
مرا بس چهرت از بهر تماشا
گلستان را گذارم با هزاران
صفایی را ز زاری می کنی منع
غریق بحر کی ترسد ز باران
که تا چون برده آب از اشک باران
ز راز ما مگر آگه نکردند
بهر نام مرا کمتر ز یاران
خدا را تا ز هجرانم رهانی
مرا اول بکش زین جان نثاران
به امیدی به پایت سر سپردم
که سایی پا به فرق سر سپاران
اگر خواهی که نومیدت نمانند
ترحم کن براین امیدواران
دل و دین تا به یک مجلس ببازند
در آ در خلوت پرهیزگاران
به جای باده بنهادی از آن لب
چه منت ها به دوش باده خواران
خرامت را خجل نبود اگر کبک
چرا ناید به شهر از کوهساران
ز بس کز خجلت قدت عرق ریخت
به گل شد پای سرو جویباران
مرا بس چهرت از بهر تماشا
گلستان را گذارم با هزاران
صفایی را ز زاری می کنی منع
غریق بحر کی ترسد ز باران
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
گر توگوئی بت پرستم بت پرستی میکنم
ور توسازی نیستم دعوی هستی می کنم
می کشان مستی اگر از نشئه می کنند
من به عشق روی تو بی باده مستی می کنم
دل همی خواهد تو راگرد فدای خاک راه
بخت اگر یاری کند من پیشدستی می کنم
نیست امروزی گرت هستم غلام ازجان ودل
پیروی از عهدو پیمان الستی می کنم
برتری گر از فلک جست این بلنداقبال من
باز پیش پای توافتاده پستی می کنم
ور توسازی نیستم دعوی هستی می کنم
می کشان مستی اگر از نشئه می کنند
من به عشق روی تو بی باده مستی می کنم
دل همی خواهد تو راگرد فدای خاک راه
بخت اگر یاری کند من پیشدستی می کنم
نیست امروزی گرت هستم غلام ازجان ودل
پیروی از عهدو پیمان الستی می کنم
برتری گر از فلک جست این بلنداقبال من
باز پیش پای توافتاده پستی می کنم
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۳۸ - بیماری یار
دمل درآمد آن سره یار مرا به . . . ون
من بودمش بداروی آندرد رهنمون
جائی گرفت با خطر آن بی خطر سکن
سکنی فکند و کرد در آن جایگه سکون
بیمار گشت یار نگارین من ز درد
چون زعفرانش گشت رخ لاله گون
نیزم قرار و طاقت آن درد دل نماند
پیراهن صبوری کردم ز تن برون
گفتم چه چاره سازم ای دلربای من
کز درد و رنج تو دل من گشت پر زخون
گفتا ز من برو تو بسوی طبیب شهر
وز وی بیار مرهم شنگرف و داخلون
رفتم سوی طبیب و بیاوردم آنچه گفت
بر . . . ون او نهادم و او خفت سرنگون
بد ساعتی که ناله و فریاد برکشید
آه از بلای دارد و شد درد من فزون
گفتم که داروئیست مراو هلاهلی است
دیدنش بس گران و نهادنش بس زبون
معجون کاف و نونی گویند مرو را
آمیخته علاجش از بهر کاف و نون
گفت ار گران بود چو هلاهل بود رواست
با من هر آنچه خواهی کردن بکن کنون
شادان شدم چو از وی دستور یافتم
وندر فتاد باد ببوق من اندرون
. . . ونی بگونه چون گل سوری و یاسمن
چون برف قطره قطره بر او برچکید خون
در نیمشی بپیش من آن . . . ون گشاده کرد
تا سقف خانه نور برآمد ستون ستون
بسپوختم و را بحکمت و گفتم که پایدار
تا من ز باد بوق رهم تو ز درد . . . ون
این بد علاج داروی دمل که گفتمت
گر بخردی مدار تو قول مرا زبون
من بودمش بداروی آندرد رهنمون
جائی گرفت با خطر آن بی خطر سکن
سکنی فکند و کرد در آن جایگه سکون
بیمار گشت یار نگارین من ز درد
چون زعفرانش گشت رخ لاله گون
نیزم قرار و طاقت آن درد دل نماند
پیراهن صبوری کردم ز تن برون
گفتم چه چاره سازم ای دلربای من
کز درد و رنج تو دل من گشت پر زخون
گفتا ز من برو تو بسوی طبیب شهر
وز وی بیار مرهم شنگرف و داخلون
رفتم سوی طبیب و بیاوردم آنچه گفت
بر . . . ون او نهادم و او خفت سرنگون
بد ساعتی که ناله و فریاد برکشید
آه از بلای دارد و شد درد من فزون
گفتم که داروئیست مراو هلاهلی است
دیدنش بس گران و نهادنش بس زبون
معجون کاف و نونی گویند مرو را
آمیخته علاجش از بهر کاف و نون
گفت ار گران بود چو هلاهل بود رواست
با من هر آنچه خواهی کردن بکن کنون
شادان شدم چو از وی دستور یافتم
وندر فتاد باد ببوق من اندرون
. . . ونی بگونه چون گل سوری و یاسمن
چون برف قطره قطره بر او برچکید خون
در نیمشی بپیش من آن . . . ون گشاده کرد
تا سقف خانه نور برآمد ستون ستون
بسپوختم و را بحکمت و گفتم که پایدار
تا من ز باد بوق رهم تو ز درد . . . ون
این بد علاج داروی دمل که گفتمت
گر بخردی مدار تو قول مرا زبون
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
گفت و گو یک حرف را تفسیر نتوانست کرد
خامشی هم نکتهای تقریر نتوانست کرد
من که بر بال ملک دام نظر میافکنم
همّت من یک پری تسخیر نتوانست کرد
عمر در خدمت به سر بردیم و مردودِ دریم
طالع بد را کسی تدبیر نتوانست کرد
عقد الفت کس نمیبندد که از هم نگسلد
یک کس این زنجیر را زنجیر نتوانست کرد
امشبم سر تا به پا از بس که مدهوش تو بود
در خجالت رنگ من تغییر نتوانست کرد
خامشی هم نکتهای تقریر نتوانست کرد
من که بر بال ملک دام نظر میافکنم
همّت من یک پری تسخیر نتوانست کرد
عمر در خدمت به سر بردیم و مردودِ دریم
طالع بد را کسی تدبیر نتوانست کرد
عقد الفت کس نمیبندد که از هم نگسلد
یک کس این زنجیر را زنجیر نتوانست کرد
امشبم سر تا به پا از بس که مدهوش تو بود
در خجالت رنگ من تغییر نتوانست کرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
شاه اجل به حکم تو فرمان روان کند
سر خیل فتنه هر چه تو گویی چنان کند
تاب نگه ندارم و داغم کزین ادا
آن بدگمان مباد تغافل گمان کند
چون زه کند کمان تغافل نگاه ناز
هر جا که هست سینة ما را نشان کند
فردا که ناتوانی ما را کنند وزن
میزان خدنگ قامت خود را کمان کند
چون عرض پیچ و تاب دهد جلوة قدش
فیّاض را تصور موی میان کند
سر خیل فتنه هر چه تو گویی چنان کند
تاب نگه ندارم و داغم کزین ادا
آن بدگمان مباد تغافل گمان کند
چون زه کند کمان تغافل نگاه ناز
هر جا که هست سینة ما را نشان کند
فردا که ناتوانی ما را کنند وزن
میزان خدنگ قامت خود را کمان کند
چون عرض پیچ و تاب دهد جلوة قدش
فیّاض را تصور موی میان کند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
صیت حسنم که به آفاق به جنگ آمدهام
پی تسخیر دو عالم ز فرنگ آمدهام
چهرة حسن غیورم که ز سرحدّ غرور
تا به اقلیم حیا رنگ برنگ آمدهام
خرمن خندة گل میدهم امشب بر باد
غنچة شوخم و از شرم به تنگ آمدهام
ملک تسلیم شدن گوشة امنی دارد
به امیدیست که در کام نهنگ آمدهام
نخل گمنامیم آخر ثمر شهرت داد
رفته بودم پی نام و همه ننگ آمدهام
مژده ای دوست که دیگر نتوان بست مرا
شیشة نازکم و سخت به سنگ آمدهام
با تو گفتم سپر عجز به سرکش فیّاض
تیغ افکندهام و با تو به جنگ آمدهام
پی تسخیر دو عالم ز فرنگ آمدهام
چهرة حسن غیورم که ز سرحدّ غرور
تا به اقلیم حیا رنگ برنگ آمدهام
خرمن خندة گل میدهم امشب بر باد
غنچة شوخم و از شرم به تنگ آمدهام
ملک تسلیم شدن گوشة امنی دارد
به امیدیست که در کام نهنگ آمدهام
نخل گمنامیم آخر ثمر شهرت داد
رفته بودم پی نام و همه ننگ آمدهام
مژده ای دوست که دیگر نتوان بست مرا
شیشة نازکم و سخت به سنگ آمدهام
با تو گفتم سپر عجز به سرکش فیّاض
تیغ افکندهام و با تو به جنگ آمدهام
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۸۳ - ترکش دوز
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۱۵ - طبیب
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
از بس که دایم بیگنه آزردهام از یار خود
شرمندگیها میکشم، پیش نصیحتکار خود
صد بار اگر افسون کنم، شور جنون افزون کنم
یارب چه سازم چون کنم، درماندهام در کار خود
فارغ ز ذوق محفلم، وز ساز عشرت غافلم
در گوشه غم خوشدلم، با نالههای زار خود
دانسته از حالم بتر، هر روز از روز دگر
از ذوق این، هر دم خبر میپرسد از بیمار خود
مستی که دارم والهم، در پای او گر جان دهم
صد منت دیگر نهم، بر جان منتدار خود
دل از من آن آشوب جان، برد و پی دفع گمان
گه دوستم با دشمنان، گه یار با اغیار خود
در بزمسازی دمبهدم، بیتابم از داغ ستم
پیش تو باید بودنم، شرمنده از اطوار خود
گم شد دل پر آرزو، من دربهدر در جستوجو
میلی بیا بگذر ازو، دیگر مکن آزار خود
شرمندگیها میکشم، پیش نصیحتکار خود
صد بار اگر افسون کنم، شور جنون افزون کنم
یارب چه سازم چون کنم، درماندهام در کار خود
فارغ ز ذوق محفلم، وز ساز عشرت غافلم
در گوشه غم خوشدلم، با نالههای زار خود
دانسته از حالم بتر، هر روز از روز دگر
از ذوق این، هر دم خبر میپرسد از بیمار خود
مستی که دارم والهم، در پای او گر جان دهم
صد منت دیگر نهم، بر جان منتدار خود
دل از من آن آشوب جان، برد و پی دفع گمان
گه دوستم با دشمنان، گه یار با اغیار خود
در بزمسازی دمبهدم، بیتابم از داغ ستم
پیش تو باید بودنم، شرمنده از اطوار خود
گم شد دل پر آرزو، من دربهدر در جستوجو
میلی بیا بگذر ازو، دیگر مکن آزار خود
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
ایا حکیم مسیحا دم ستوده خصال
عوارضات ز تشخیص تو بپرهیزد
به هر مریض که چشم عنایت تو فتد
درین زمانه یقین دان نصیحت آمیزد
مراست یک مرضی واقع این زمان به بدن
که از تردد او دیده خون همی ریزد
مثانه سرد و ازین غم جگر مرا شده گرم
که هیچ مرغ بدن شهوتی نه انگیزد
تکبری به دماغش چنان شدست پدید
که گر سلام کند فرج، بر نمی خیزد
مثال خسته یکساله سر نهاده به جای
چو...بنده همین آب دیده می ریزد
به حیله جانب خلوت سراش چون ببرم
مثال خر فکند سر به پیش و بستیزد
چو بخت کرد فراموش یار ازین جهتم
دل شکسته بگوئید با که آمیزد
ایا حکیم ز لطف و کرم دوایی کن
وگر نه صوفی مسکین ز شهر بگریزد
عوارضات ز تشخیص تو بپرهیزد
به هر مریض که چشم عنایت تو فتد
درین زمانه یقین دان نصیحت آمیزد
مراست یک مرضی واقع این زمان به بدن
که از تردد او دیده خون همی ریزد
مثانه سرد و ازین غم جگر مرا شده گرم
که هیچ مرغ بدن شهوتی نه انگیزد
تکبری به دماغش چنان شدست پدید
که گر سلام کند فرج، بر نمی خیزد
مثال خسته یکساله سر نهاده به جای
چو...بنده همین آب دیده می ریزد
به حیله جانب خلوت سراش چون ببرم
مثال خر فکند سر به پیش و بستیزد
چو بخت کرد فراموش یار ازین جهتم
دل شکسته بگوئید با که آمیزد
ایا حکیم ز لطف و کرم دوایی کن
وگر نه صوفی مسکین ز شهر بگریزد