عبارات مورد جستجو در ۲۸۹ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
بگذر از عشق که نه خطوه نه گامست اینجا
دل به حسرت نه و بس کار تمامست اینجا
خط آزادگی سرو به مرغان ندهند
بازگردید که سیمرغ به دامست اینجا
فکر طوبی و جنان در ورع عشق خطاست
آن چه در شرع مباحست حرامست اینجا
جرعه از شبهه خاطر ز گلو برگردد
هان به هش باش، که جام و لب بامست اینجا
خود به خود بانگ زنم خود ز خود آوا شنوم
خبرم نیست که گویم چه مقامست اینجا
همه می نوشی و مستی و نشاط و طرب است
کس نداند که شب و روز کدامست اینجا
ز ابر ساغر مه رخساره ساقی بنمود
شکر لله که تجلی به دوامست اینجا
غایب از دیده بازم نشود یک ساعت
آن که رم خورده زوهم همه رامست اینجا
فیض آب خضر از نظم «نظیری » ریزد
که صفای سحری با دم شامست اینجا
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
یک گلیم، اما به رتبت چون خم و پیمانه ایم
مختلف در رنگ و بوییم ارچه از یک دانه ایم
سر معبودیم و با شرک خفی هم پرده ایم
روح مسجودیم و با نفس دنی هم خانه ایم
طبع معشوقی و لاف عاشقی از ما خطاست
طعمه ناریم گر شمعیم اگر پروانه ایم
گنج در ویرانه باید کرد پیدا ای عجب
بوالعجب تر این که خود گنجیم و خود ویرانه ایم
قفل ها از ما گشاید فتح ها از ما شود
هر کجا تقدیر مفتاحست ما دندانه ایم
کاشف نیت چو شکل قرعه ده نقطه ایم
ره زن باطن چو فال سبحه صد دانه ایم
با بد و نیک ارچه یک روییم همچون آینه
در صلاح کار درهم صد زبان چون شانه ایم
گر پریشانیم عطر سنبل آشفته ایم
ور سیه کاریم کحل نرگس مستانه ایم
آمدیم از علم در تقریر و سرگردان شدیم
زانکه چشم دهر در خوابست و ما افسانه ایم
در طریق بردباری گر «نظیری » عاجزیم
شکر لله در ره وارستگی مردانه ایم
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۹
عیسی نفسی غبارت از دم بفشان
روحی ز وجود گرد آدم بفشان
وجدی کن و زین طلسم خاکی بدرآی
شوری کن و قید جسم از هم بفشان
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
ای آنکه غم لباس جان تو گداخت
نتوان به قبا گردن عزت افراخت
تن، خوار ز جامه های گوناگونست
جانست عزیز، زآنکه با یک تن ساخت
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل اول
اگر خواهی که خود را بشناسی، بدان که تور را که آفریده اندر از دو چیز آفریده اند: یکی این کالبد ظاهر که آن را تن گویند و وی را به چشم ظاهر می توان دید و یکی معنی باطن که آن را نفس گویند و دل گویند و آن را به بصیرت باطن توان شناخت و به چشم ظاهر نتوان دید و حقیقت تو آن معنی باطن است و هر چه جز آن است همه تبع وی است و لشکر و خدمتکار وی است و ما آن را نام دل خواهیم نهاد.
و چون حدیث دل کنیم بدان که آن حقیقت آدمی را می خواهیم که گاه آن را روح گویند و گاه نفس و بدین دل نه آن گوشت پاره می خواهیم که در سینه نهاده است از جانب چپ، که آن را قدری نباشد و آن ستوران را نیز باشد و مرده را باشد و آن را به چشم ظاهر بتوان دید و هر چه آن را بدین چشم بتوان دید، از این عالم باشد که آن را عالم شهادت گویند.
و حقیقت دل از این عالم نیست و بدین عالم غریب آمده است و به راه گذر آمده است و آن گوشت پاره ظاهر، مرکب و آلت وی است و همه اعضاء تن لشکر وی اند و پادشاه جمله تن وی است و معرفت خدای تعالی و مشاهدت جمال حضرت وی صفت است و تکلیف بر وی است و خطاب با وی است و عتاب و عقاب بر وی است و سعادت و شقاوت اصلی وی راست و تن اندر این، همه تبع وی است و معرفت حقیقت وی و معرفت صفات وی کلید معرفت خدای تعالی است جهد آن کن تا وی را بشناسی که آن گوهر که آن گوهر عزیز است و از گوهر فرشتگان است و معدن اصلی وی حضرت الهیت است از آنجا آمده است و به آنجا باز خواهد رفت و اینجا به غربت آمده است و به تجارت و حراثت آمده است و پس از این معنی تجارت و حراثت را بشناسی، انشاء الله تعالی.
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴
از میم انکار کو... لر ... لر
خوشتر از این کار کو ...لر ...لر
برج روئین سار انده توپ برج او بار می
توپ برج او بار کو... لر...لر
فتنه عالمگیر شد در مامنی باید گریخت
خانه خمار کو... لر ...لر
جوشن تیر نوایب کسوت ...گی است
خرقه و دستار کو...لر ...لر
رازها زاسرار عشقستم نهان در دل و لیک
محرم اسرار کو...لر...لر
بر به خاک فقر جز بی باد هستی خواب امن
دولت بیدار کو...لر...لر
با تموز هستیش ...امکان را وجود
غیر برف انبار کو...لر...لر
چند بسرودن نه مستستی به هشیاران گرای
مردم هشیار کو...لر...لر
گرنه بر باد است خاک فرو آب احتشام
آتش سردار کو ...لر...لر
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶
نیمه از خاک و نیمه از فلکم
نیمه از دیو و نیمه از ملکم
نیمه از روم رفته تا صقلاب
نیمه از چین گرفته تا اتکم
صورتی مختصر نهفته دراو
هر چه هست از سماک تا سمکم
همچو آئینه دو رو دو جهان
در نهادم که حد مشترکم
از کجا آمد این دوئی و توئی
چون من اندر بذات خویش یکم
بی من اندر بکام ذوقی نیست
خوان ایجاد را که من نمکم
چون دهم خنک سیر را جولان
نرسد خنک آسمان بتکم
زر کانم که زیب تاج شهم
گر دهد حق خلاصی از محکم
بیع قطعی بخویشتن دادم
خویشتن را و ضامن در کم
داده ویرانه را بجغد تیول
من که شهباز ساعد ملکم
ملکوت فلک عقار من است
گو برد تیم یا عدی فدکم
ای همایون فر ای همای خرد
ای دلیل معارج فلکم
خوشتری خوشتری تو از دو جهان
لیک من نیز از تو خوشترکم
تو گرفتار قید وهم و شکی
من برون از جهان وهم و شکم
تو اسیر مقام لی و لکی
من برون از مقام لی و لکم
بگذرم از تو من بپران سیر
گرچه تا نیمه ره توئی یزکم
ناتون گر بمانم اندر راه
لطف حق میبرد خوشک خوشکم
چون خلیل اندر آتش از جبریل
نپذیرم اگر دهد کمکم
تا برون آرد آرد را ز سبوس
میکند زال چرخ دون الکم
دست لطفش ز پا کشد بیرون
گر بود خار یا بود خسکم
دست باف هزار زنار است
بند تسبیح و رشته حنکم
نام حق را هزار و یک گفتند
من یکی نیز از آن هزار و یکم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
در کوی عشقبازی ننگ است و نام نیست
در بزم جانفشانی سنگ است و جام نیست
یک گام نه بهستی و دیگر به نیستی
کاین ره اگر دراز بود جز دو گام نیست
میکوش تا زهستی زی نیستی رسی
کز نیستی فراز بدان سو مقام نیست
آنسوی شاهراه فنا راه نیست هیچ
اینحرف پخته گیر که سودای خام نیست
جزشید و قید نیست سخنها که گفته اند
بالله که هر چه هست بجز شید و دام نیست
راه سخن عمیق و در گفتگو دراز
وین اسب تند و سرکش ما را لجام نیست
دارم سخن حبیب بسی لیک صد هزار
افسوس از آنکه جای حدیث و کلام نیست
اینحرف سربسر دگران گفته ناتمام
جز گفته خدای کلامی تمام نیست
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۲۷ - در ترک علایق جسمانی
پیرهن باری گران باشد به تن
«بگذر از تن تا نخواهی پیرهن»
بگذر از تن تا سراپا جان شوی
بلکه از جان هم که تا جانان شوی
چیست تن تا کس شود پابست وی
چشم اگر داری گریز از دست وی
وای وای ار کس اسیر وی شود
گر شود مستخلص از وی کی شود
بهتر تن محتاج آب ونان شوی
ز آن رهین منت دونان شوی
بگذر ار تن تا نخواهی آب ونان
نه شوی محتاج دونان بهر آن
تن تو را محروم از جانان کند
و زغم اینت بری از جان کند
تن حجاب جان وجانان آمده است
فی الحقیقت آفت جان آمده است
چون پری از آهن از تن شو بری
جان من تا کی کنی تن پروری
این تنی کامروز از اوداری سرور
می شودفردا غذای مار و مور
تن به صد دردت نمایدمبتلا
بگذر ازتن تا نیفتی در بلا
ای که در عالم گرفتار تنی
آه من همچون تو تو همچون منی
ترسم آخر پایمال تن شویم
شرمسار از دوست زاین دشمن شویم
سعی کن تا وارهیم از قید تن
جان بریم از دست کین وکید تن
غافل است آن کس که تن می پرورد
زآنکه آخر مار ومورش می خورد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
پیشهٔ ما عشق و رندی کار ماست
نیکنامی ننگ ما و عار ماست
ما امانت‌دار عشقیم از ازل
آنچه گردون برنتابد بار ماست
آنچه گرمای قیامت نام اوست
گرمی هنگامة بازار ماست
چون شب عیدست بر ما شام مرگ
در قیامت وعدة دیدار ماست
بت‌پرست آرزوهای خودیم
رشتة طول امل زنّار ماست
چهرة مقصود خود را پرده‌ایم
وه که این آیینه در زنگار ماست
در حجاب خودنمایی مانده‌ایم
هر دو عالم پردة پندار ماست
ما جمال خویش نتوانیم دید
گرد هستی بر رخ رخسار ماست
همچو ما فیّاض کس آزرده نیست
هم زما آشفته‌تر دستار ماست
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲ - قطعه در تعریف شاعر نامی شیرین‌سخن صائب
در خواب گشت صائب ظاهر به چشم جانم
با طلعتی که وصفش گفتن نمی توانم
گفتم که اهل تبریز یا اهل اصفهانی
خود حل این معما فرمای تا بدانم
گفتا که زادگاهم هست اصفهان بتحقیق
و اکنون چو گنج مدفون در خاک اصفهانم
اما به آب و خاکم نسبت مده که دیگر
من نیستم زمینی خورشید آسمانم
اندر جهان نباشد جائی که من نباشم
تبریز و اصفهان چیست من صائب جهانم
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۶۷۱
چه لذت وجود مرا از جوانی؟
که گشتم چو پیران بدین سست جانی
به گلزار گیتی چنان بی مکانم
که زیبد مرا دعوی لامکانی
صفی علیشاه : ترجیعات
شمارهٔ ۳
حق داشت پیش از آنکه بود جسم و جوهری
از عشق خویش در صدف ذات گوهری
می‌باخت با جمال خود اما نهفته عشق
پس خواست بر نمایش خود پاک پیکری
تا حسن خود در آینه خویش بنگرد
فرمود جلوه‌ئی و عیان ساخت مظهری
آن مظهری که مثل نبود و مثل نبود
خود بدو و خود نمود بعنوان دیگری
پس بر نهاد تاج لعمرک ورا بسر
یعنی ز فر عشق فروزنده افسری
چون نور افسرش دو جهان را فرو گرفت
هم خود شد او بنور تجلی منوری
دلبر ز پرده بر شد و افکند پرده باز
از بام رخ نمود و برخ بست‌گر دری
یکتائیش چو بود منزه ز شبه و مثل
بی‌شبه و مثل آمد و شد شمع محضری
در دانه‌ئی که از انا عبد‌ فسانه گفت
دانند اهل که جز او نیست دلبری
شیخ و حکیم صحبت صحبت معقول می‌کنند
باید شنید نکته عشق از قلندری
دلدل پئی که برق بگردش نمی‌رسد
عشق است و تو سوار خر لنگ لاغری
رازی نهفته بود که بر مصدر عقول
آمد خطاب بلغ یا ایها‌الرسول
سلطان ذات پرده چو از چهره بر گرفت
از کلک صنع پرده امکان صور گرفت
خلوت نشین غیب بصحرا نهاد روی
یکسر ظهور کوکبه‌اش بحر و برگرفت
عنقای قدرت قدمش بر گشود بال
قاف حدوث را همه در زیر پر گرفت
از رحمتش وزید ببستان کائنات
بادی و شاخها همه شد سبز و برگرفت
تأثیر فاعلیت او را بحد خویش
هر قابلیتی پی فعل و اثر گرفت
بحر وجود کرد باظهار جود موج
هر شئیی دامن از پی اخذ گهر گرفت
زین قیل و قال حرف نگاری بهانه بود
کو عارفی که پوست فکند و ثمر گرفت
در این رماد گرم نهان برق آتشی است
روشن از آن چراغ که تا گشت و فر گرفت
رازی که پرده‌دار حقیقت نهفته گفت
بی‌پرده بین که نقش بدیوار و در گرفت
عالم پر است از جوات جمال یار
زاهد نداشت دیده نشست و خبر گرفت
افسانه است اینهمه حرف آن بود که گفت
دی پیر می فروش به رندان و سر گرفت
کائینه مصطفی بود آئینه به علی است
تصدیق این رجوع به مرآت صیقلی است
زان پیشتر که رایت هستی عیان شود
پیدا نشانه ز شه بی‌نشان شود
نوری از آن جمال منور علم زند
حرفی از آن بیان چو شکر بیان شود
یاقوتی از خزانه قدرت برون فتد
رهن بهای آن همه دریا و کان شود
بر وجه خویش آینه روبرو نهد
در عکس خود ز بعد نمایش نهان شود
خطی کند ز نقطه لاینقسم نزول
در عرض و طول سطح زمین و زمان شود
از سر کنت کنز فتد پرده خفاء
تفسیر آن بخلقت کون و مکان شود
گیسو گشاید آن بت و هر جا بشهر و کوی
افسانه‌های دلبریش داستان شود
از تاب آن عرق که بعارض نشسته داشت
صحرا و دشت از همه سو گلستان شود
سرو قدش که در چمن حسن و دلبری
مانند خود نداشت بنازی چمان شود
در انجمن سواره ز خلوت سرای قدس
با صد هزار جلوه به تنها روان شود
حد زبان ستایش او نیست پیش از آنک
گویا بحمد حضرت ذاتش زبان شود
اسم و صفت و نبی و ولی نبود
بود آن علی و هیچ بغیر از علی نبود
آمد برون ز خلوت اجلال شاه عشق
سر تا بسر گرفت جهان را سپاه عشق
فیروز روز آنکه بصد عجز وانکسار
جان آورد نیاز و نشیند براه عشق
اینک سواره می‌کند از اره دل عبور
خیزید تا کیشم دل اندر پناه عشق
دارید دل نگاه که آن شاه تند خو
خواهد فکند بر دل عاشق نگاه عشق
اخبار کرداند که قربانی آورد
عاشق گه عبورش در پیشگاه عشق
حاضر شوید جمله که پا در رکاب کرد
در بر قبای شاهی و بر سر کلاه عشق
ای اهل دل مباد که رو بر قفا کنید
کز یک خطا شویم همه رو سیاه عشق
درویش از گناه و صواب است بی‌خبر
در کیش ماست غفلت از شه گناه عشق
او ناظر دل است که تا سوز دل کراست
یا از کدام سینه بلند است آه عشق
دل نیست آنکه نیست پریشان زلف یار
عشق است شاهد دل و هم دل گواه عشق
شکرانه که چشم حسودش ندید و گشت
طالع ز بام طالع درویش ماه عشق
ساقی پیاله بخش حریفان مست را
آور بطبع صوفی حیدر پرست را
زان می‌ که چون بجام ز مینا محل کند
از رنگ و بوی مشکل افکار حل کند
رجعت دهد حواس پراکنده را به مغز
چون خاکها که باد بیکجای تل کند
تا جسم را چگونه معاد است در زمان
راجع بجسم جان را بهر مثل کند
جایز شود اعاده معدوم بر حکیم
چون عمر رفته آرد و دفع علل کند
عظم رمیم را دم روح‌القدس دهد
نفس خلیل را بیقین بی خلل کند
اعضای مرده را بحیات ابد کشد
اجساد تیره را بصفای ازل کند
هر رتبه را ز ملک و ملک برتری دهد
هر قوه را ز عقل مجرد اجل کند
معلول را ز علت اولی برون برد
ذرات را بشمس حقیقت بدل کند
زان پیشتر که در رگ شریان کند نفوذ
چون خسروان بشوکت شاهی عمل کند
در ملک جسم بیرق امن و امان زند
زنجیر عدل گردن دیو و دغل کند
هر چیز جز ولایت مولای عالم است
از دل برون و عشق ورا ماحصل کند
شاهی که ثابت است بوحدت وجود او
اعلی است که تقید و اطلاق بود او
مطرب که گرم باد دم از عشق هر دمش
گفت انکه را تو خوانی در ذات اقدمش
مطلق بود ز جوهر و اعراض و شبه و مثل
اشیاء ز جزو و کل همه غرقند در یمش
در ذات و در صفت نه مقید نه مطلق است
و ز شرط و وصف دانی اعلی واعظمش
خواندند انبیا همه سلطان قاهرش
دیدند اولیا همه خلاق عالمش
پوشید دلق فقر و غنا هشت و بنده گشت
با ما کشید ساغر و دیدیم آدمش
کردیم سال و مه بخرابات خدمتش
بودیم روز و شب بمناجات همدمش
بر چنگ ما فزود شرأفت ز نغمه‌اش
بستان جان گرفت طراوت ز شبنمش
گفتند بد چو طفل بگهواره حیدرش
خواندند روز جنگ ابر باره ضیغمش
معبد بد از نماز گه گریه قلزمش
میدان گه نبرد شد از خنده خرمش
با یک جهان سپاه چو می‌گشت حمله‌ور
می‌زد نسیم فتح پیاپی به پرچمش
بر کار او نبرد غرض راه کس جز آنکه
دارند عارفان بخدائی مسلمش
یعنی که در صفاتش اندیشه مات بود
می‌گفت بنده‌ام من و سلطان ذات بود
ای آنکه پرده‌دار رموز حقیقتی
و اندر درون پرده خود اسرار وحدتی
در سر خود حقیقت اشیاء توئی و پس
غیر از تو کس نداد نشان از حقیقتی
معلول تست هر چه بجز ذات پاک تست
کاندر ظهور ذاتی خود عین علتی
تا رهنما نگشت چراغ هدایتت
تصدیق مرسلی ننمودند امتی
می‌گفتی ز قدرت و علم تو اندکی است
جز علم و قدرت تو بدار علم و قدرتی
آئینه حدوث از آن شاهد قدیم
زیبا‌تر از جمال تو ننمود طلعتی
عهد ولایت تو بخلقان فریضه گشت
کی ورنه یافت گوهر اسلام قیمتی
شاها کرم بذات تو ختم است در دوکون
عیب مرا بپوش بدامان رأفتی
عصیان ذخیره کرده‌ام از قاف تا بقاف
گر قابل حضور توأم نیست طاعتی
بر در گه کردیم خطا بهتر از ثواب
گر ما مقصریم تو دریای رحمتی
هر کس امیدوار بفعلی و من بر آنک
آرند مژده‌ام که گنهکار حضرتی
غیر از بیان تو قصد صفی نبود
اینجا اگر که یا بغلط یافت نسبتی
ما را ز مجرمان در خود حساب کن
خواهی ببخش و خواهی افزون عذاب کن
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۶۲ - الجمع
ندانی گر چه باشد جمع مطلق
شهود حق بدون ماسوی الحق
چو شد در جمع سالک بیعلایق
نه بیند با حق آثار خلایق
بجا حق است و خلقی نیست با او
حقیقتها همه فانیست با او
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۹۳ - محوالعبودیه و محو عین‌العبد
گرت محو عبودیت بود فهم
بری از محوعین عبد هم سهم
وی اسقاط اضافت از وجود است
سوی اعیان که بودی بی نمود است
بود اعیان شئون ذات حضرت
که ظاهر گشت اندر واحدیت
در آنحضرت بحکم عالمیت
هویدا گشت از غیب هویت
خود اعیانند معدومات مطلق
در آن گردید ظاهر هستی حق
وجود حق در آن ظاهر بذاتست
بعلم آثارعین ممکنات است
بصورتها خود اعیانست معلوم
هم اعیان نیست الا کون معدوم
وجود محض الا عین حق نیست
اضافه غیر نسبت در نسق نیست
مر او را نیست در خارج وجودی
که باشد فعل و تأثیرش ببودی
همه افعال و تأثیرات تابع
بود بهر وجود اندر مصانع
نه خود معدوم را فعل است و تأثیر
نه موجود است غیر از حق بتقدیر
پس او عابد بود با نسبت عبد
تقید یافت چون در صورت عبد
چه آنهم هست شانی از شئونات
شئوناتی که باشد صادر از ذات
بود معبود هم از حیث اطلاق
بهر عبدی از این حیث است مشتاق
تو عین بد باقی در عدم دان
عدم را کون علمی در رقم دان
بود پس عبد ممحو و عبودت
بذات و وصف در عین حقیقت
بود تند ار در اینمعنی کمیت
دلیل آمد رمیت ما رمیت
سه تن را حق بنحوی نیست ثالث
دو صد شرک از ثلاثه گشت حادث
سه تن را ور بود رابع خطا نیست
چو او اندر شما ر ماسوا نیست
بود پاک از شمار ماسوی الله
ولیکن باشمار جمله همراه
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۹۹ - المدد الوجودی
مددهای وجودی در نزولش
بود محتاج ممکن بر وصولش
بود محتاج آن در هستی خویش
نماند ورنه باقی لحظه‌ئی بیش
رسد بروی مددها بالتوالی
بود جای وجودش ورنه خالی
رساند حق مدد پس بر وجودش
ز رحمانی نفس وز اوست بودش
وجودش بر عدم تا راجع آید
دم رحمن بر او پیوسته شاید
تو با قطع نظر از موجود او
عدم گردانی او راهست نیکو
عدم چون مقتضای ذات بودش
بدون موجد او کی بد وجودش
بامداد وجود از موجد او
مرجع دان وجود فاقد او
دم رحمن پس او را دمبدم شد
وجودش تا مرجح بر عدم شد
بتحلیل آنچه رفت از وی بدل یافت
در ابدان از غذا وین خود محل یافت
بدانسان کاین نفس‌ها از هواها
مدد یابد هم اقسام فواها
هوا را آنچنان که هست محسوس
بامداد نفس حق داشت مأنوس
جمادات آنچه باشد نزد ادراک
هم از اشیاءء روحانی و افلاک
دوامی کش برجحان وجود است
بنزد عقل برهان وجود است
جز آندم کش بهستی متصل بد
نه زاو تحلیل رفت و نی بدل شد
خلاف جسم حیوانی که تبدیل
بیابد از غذا رفت آنچه تحلیل
بود مشهود هر ممکن که دیدی
بهر آنی بود خلق جدیدی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۱۵ - المضاهاه بین‌الحضرات والاکوان
مضاهات دگر در نص عرفان
بما بین سه حضرت گشت و اکوان
خود اکوانرا که ترتیب و حسابست
بسوی آن سه حضرت انتسابست
خود امکان و وجوبست آن به نسبت
دگرهم جمع ما بین دو حضرت
پس از اکوان هر آنچیزی که نسبت
بود سوی وجوب او را بقوت
بود او در وجود اعلی و اشرف
بنزد عامه اندر رتبه الطف
حقیقت علوی و روحیست او را
و یا ملکیه مر تحقیق جو را
دگر نسبت سوی امکانش اقواست
وجود اواخس در رتبه و ادنی است
حقیقت عنصری و سفلی او راست
مرکب یا بسیطه در تقاضاست
دگر نسبت سوی امکانش اقواست
وجود او اخس در رتبه وادنی است
حقیقت عنصری و سفلی او راست
مرکب یا بسیطه در تقاضاست
و گر نسبت بسوی جمع ما بین
اشدستش ز انسان باشد آن عین
حقیقت باشد انسانیه او را
ز انسان باز بشنو وصف و خورا
هر انسان سوی امکانست امیل
در او احکام امکان باشد اغلب
ور انسان امیل او سوی وجوبست
بسوی او همه روی وجوبست
در او حکم وجود اغلب روا شد
خود او از انبیا و اولیا شد
و گر دروی جهات آمد مساوی
مگر از مؤمنینش خوانده راوی
بهر سو میل او زین هر دو جانب
بود در حکم کلی باز غالب
در ایمان شد دلیل ضعف و شدت
مظاهاتت بر این نظم است و رتبت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۴۴ - النفس الرحمانی
ز رحمانی نفس بشنو تو نیکو
اضافی است و وحدانی وجود او
بود وحدانی از حیث حقیقت
تکثر یابد اندر جمع کثرت
تکثر با صورهای معانی
بیابد کوست اعیان گر که دانی
وی اعیان است و احوالات اعیان
خود اندر واحدیت بی‌زنقصان
بقول اهل فقر و اهل عرفان
شبیه او بر نفس باشد در انسان
که آن خود مختلف هم بر صورهاست
صورهای حروف این نیز پیداست
بنفسه بد هوائی صاف و ساذج
نماید مختلف گردد چون خارج
دگر ترویج اسمائی که مجمل
بتحت اسم رحمانند داخل
نماید او و زان کربی که دارد
دهد بسطی و تفریحی مجدد
در آن بالقوه اشیاء راست سامان
لزومش چون تنفس بهر انسان
غرض آنسان که معلوم این حروفات
تو را شد از نفس اندر مقامات
هم اشیاء را دم رحمن بخارج
نمودار چه خود اوصافست و ساذج
از آنرو بر نفس گردید موسوم
که باشد چون نفس از وجه معلوم
شود تفریح قلب از دم دمادم
بدون دم نماند زنده آدم
نه آدم بی‌نفس دارد وقوفی
نه ظاهر بینفس گردد حروفی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۷۳ - النکاح الساری فی جمیع الذراری
شنو باز ازنکاخی کوست ساری
ز حیث اصطلاح اندر ذراری
شد آن ار رتبه حبی عبارت
که شد در «کنت کنز» از وی اشارت
ز حبی کو عیان بر ذات خود داشت
بنای جلوه در مرآت خود داشت
خود از «احببت أن أعرف» عیانست
که عنوان ظهورش ازنهانست
عیان زان حب ذاتی از خفا شد
بیان «احببت أن اعرف» بجا شد
خود این معنی اگر فهمی عبارت
ز سبق ذاتی آمد استعارت
از آن وصلت بود بین خفایش
دگر بین ظهور و جلوه‌هایش
خود این وصلت نکاحی گشت ساری
بتفصیلات در کل ذراری
چو وحدت مقتضی شد کز کمونش
بحبی سازد اظهار شئونش
بر تبت ساری‌اندر کثرت آمد
و زان اندر ذراری وصلت آمد
اشارت «کنت کنز» از وحدت اوست
هم «اعرف» در ذراری وصلت اوست
تو گو اجمالی کلی یافت تفصیل
و زان وصلت مراتب یافت تکمیل
بحیثی کز ظهور اتصالی
ز خود یک شیئی را نگذاشت خالی
نخستین وصلت از غیب هویت
بود اندر مقام واحدیت
وزاو اندر مراتب گشت جاری
هویت این بود در جمله ساری
بهر جائی بنوعی یافت صورت
ز وحدت حافظ او بر شمل کثرت
بنسبت جمله در اسماء و اکوان
بود وضع نکاح ساری اینسان
بهم باشند یعنی جمله مربوط
بهم دارند حب و وصل مضبوط
زمین و آسمان همچو دو دلبر
چنین دارند وصلی نیز در خور
بهر معنی کنی فرض این مسلم
بود در کل موجودات عالم
بدور این زمین گردد سموات
چو عاشق دو ریارش در مقامات
زمین هم فعل او را سخت قابل
خلایق ز امتزاج این دو حاصل
توان از سیر افلاک و عناصر
نمود اشیاءء کلی را تصور
ز شیئیت نتیجه باز در کون
بجزئی شد هویدا لون در لون
چنین دان جمله موجودات عالم
ز جزء و کل و فوق و تحت فافهم
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۹۹
موج و بحر و کشتی و طوفان منم
گوهر دریای بی پایان منم
تا گشایم دیده بر دیدار خویش
جلوه گر در چشم این و آن منم
در تن جانان منم ای جان عزیز
تن چه و جان چه که جان جان منم
عاشقان را روز و شب در وصل و هجر
نور و نار و جنت و نیران منم
صاحب الامر دیار جان و دل
فاش گویم اندر این دوران منم
تا بعشقش بیسر و سامان شدم
عاشقان را خوش سرو سامان منم
دمبدم رندانه چون نور علی
فیض بخش جمله رندان منم