عبارات مورد جستجو در ۵۸۷ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۱۷
مست عشق تو که میدان طلب از شیر شود
شیر مست است که در بیشهٔ شمشیر شود
چشم شایستهٔ دیدار فرو می بندم
بر سِتم نیست اگر کار اجل دیر شود
مرد میدان تو را ناز کُشد، نی شمشیر
تا بود ناز، چرا کشتهٔ شمشیر شود
گر به عرفی نظرت نیست، تغافل چه ضرور
می توان کرد نگاهی که ز جان سیر شود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۳۲
به باغ عشق تذرو طرب حزین میرد
چو میوه خیز شود شاخ، میوه چین میرد
به کیش برهمنان آن کس از شهیدان است
که در عبادت بت روی بر زمین میرد
ز زخم کفر محبت نمی برد لذت
همان به است که زاهد به درد دین میرد
اجل نیامده مُردم، که خستهٔ غم عشق
دو روز پیشتر از روز واپسین میرد
چراغ بزم یقینم نه شمع اهل دلیل
که از دمیدن افسون آن و این میرد
عبیر طرهٔ حورش غبار آئینه است
کسی که گرد ره دوست بر جبین میرد
مزن ترانهٔ تحسین به شعر من عرفی
که شمع طبع من از باد آفرین میرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۴
سر به زیر تیغ و پا بر خار باید تاختن
چون به عرض آمد برون تار باید تاختن
نغمهٔ تحقیق محو پردهٔ اخفا خوش است
یکقدم ره چون نفس صد بار باید تاختن
منت هستی قبول اختیارکس مباد
دوش‌ مزدوریم و زیر بار باید تاختن
چون بهارم کوشش بیجا ندارد انقطاع
رنگ امسال مرا تا پار باید تاختن
جهد منصوری‌ کمینگاه سوار همت است
گر تو هم زین عرصه‌ای تا دار باید تاختن
دشت آتشبار و دل بیچارهٔ ضبط عنان
نی‌سواران نفس ناچار باید تاختن
پاس دل تا چند دارد کس درین آشوبگاه
شیشه در باریم و برکهسار باید تاختن
مرکزپرگار غفلت ما همین جسم است وبس
سایه را پیش و پس دیوار باید تاختن
چون‌ گلم در غنچه چندین چشم زخم آسوده است
آه از آن روزی‌که در بازار باید تاختن
عرصهٔ شوق عدم پر بی‌کنار افتاده است
هر چه باشی چون شرر یکبار باید تاختن
سعی مردی خاک شد هرگاه همت باخت رنگ
مرکب پی‌کرده را دشوار باید تاختن
سر به‌گردون تازیت چون شمع پر بیصرفه است
چاه پیش است اندکی هشیار باید تاختن
پیش پای سایه تشویش بلند و پست نیست
گر جبین رهبر شود هموار باید تاختن
موج ما تاگوهر دل ره به آسانی نبرد
در پی این آبله بسیار باید تاختن
ای سحر زین یک تبسم‌وار جولان نفس
تا کجا گل بر سر دستار باید تاختن
شرم‌دار از دعوی هستی که در میدان لاف
یکقدم ره چون نفس صد بار باید تاختن
از خط تسلیم بیدل تا توانی سر متاب
سبحه را بر جاده زنار باید تاختن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۵
رساند عمر به جایی دل از وفا کندن
که کس نگین نتواند به نام ما کندن
ز دست عجز بلندی چه ممکن است اینجا
مخواه از آبله دندان پشت پا کندن
اگر به ناله‌ کنی چارهٔ‌ گرانی دل
هزارکوه توانی به یک صدا کندن
به جا نکنی نشود کام مدعا شیرین
زمین مرقد فرهاد تا کجا کندن
چو بخت نیست به اقبالت اشتلم چه بلاست
ز رشک سایه نباید پر هما کندن
جهان چو شمع فرو می‌رود به‌ خاک سیاه
به سر فتاده هواهای زیر پا کندن
قد دو تا به‌کجا می‌بری تأمل‌ کن
عصا به پیش گرفته‌ست جابه‌جا کندن
چو صبح شهرت موهوم جز خجالت نیست
نگین به خنده ده از نقش بر هواکندن
گشود تکمه به پیراهن حیا مپسند
قیامت است دل از بند آن قباکندن
به وهم نشو و نما نخل‌های این گلشن
رسانده‌اند به گردون ز بیخها کندن
فتادکشمکشی چند درکمین نفس
خوش است‌گر‌کند این ریشه را رسا کندن
تلاش رزق به تهدیدکم نشد بیدل
فزود تیزی دندان آسیا کندن
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۲
یارب سوزی که جسم و جان را سوزم
این کارگه سود و زیان را سوزم
یک شعله ی جانسوز که در آتش آن
خود را سوزم هر دو جهان را سوزم
نصرالله منشی : ابتدای کلیله و دمنه، و هو من کلام بزرجمهر البختکان
بخش ۷
و پسندیده تر اخلاق مردان تقوی است و کسب مال از وجه حلال، هرچند در هیچ حال از رحمت آفریدگار عز اسمه و مساعدت روزگار نومید نشاید بود اما بران اعتماد کلی کردن و کوشش فروگذاشتن از خرد و رای راست دور افتد، که امداد خیرات و اقسام سعادات بدو نزدیک تر که درکارها ثابت قدم باشد و در مکاسب جد و هد لازم شمرد. و اگر چنانکه باژگونگی روزگار است کاهلی بدرجتی رسد یا غافلی رتبتی یابد بدان التفات ننماید، و اقتدای خویش بدو دست نشناسد، چه نیک بخت و دولت یار او تواند بود که تیل بمقبلان و خردمندان واجب بیند تا بهیچ وقت از مقام توکل دورنماید، و از فضیلت مجاهدت بی بهره نگردد.
نصرالله منشی : باب الحمامة المطوقة و الجرذ والغراب والسلحفاة والظبی
بخش ۱۹ - به دام افتادن آهو
روزی زاغ و موش و باخه فراهم آمدند و ساعتی آهو را انتظار نمودند نیامد. دل نگران شدند ,و چنانکه عادت مشفقانست تقسم خاطر آورد ,و اندیشه بهر چیز کشید. موش و باخه زاغ را گفتند: رنجی برگیرد و در حوالی ما بنگر تا آهو را اثری بینی. زاغ تتبع کرد ,آهو را در بند دید ,بر فور باز آمد و یاران را اعلام داد. زاغ و باخه موش را گفتند که: در این حوادث جز بتو امید نتواند داشت ,که کار از دست ما بگذشت ,
دریاب که از دست تو هم در گذرد
موش بتگ ایستاد و بنزدیک آهو آمد و گفت: ای بذاذر مشفق ,چگونه در این ورطه افتادی با چندان خرد و کیاست و ذکا و فطنت؟ جواب داد که: در مقابله تقدیر آسمانی. که نه آن را توان دید و نه بحیلت هنگام آن را در توان یافت ,زیرکی چه سود دارد؟ دراین میانه باخه برسید ,آهو را گفت: که ای بذاذر ,آمدن تو اینجا بر من دشوارتر از این واقعه است , که اگر صیاد بما رسد و موش بندهای من بریده باشد بتنگ با او مسابقت توانم کردن ,و زاغ بپرد ,و موش در سوراخ گریزد ,و تو نه پای گریز داری و نه دست مقاومت ,این تجشم چرا نمودی؟ باخه گفت: چگونه نیامدمی و بچه تاویل توقف روا داشتمی ,و از آن زندگانی که در فراق دوستان گذرد چه لذت توان یافت؟ و کدام خردمند آن را وزنی نهاده ست و از عمر شمرده؟ ویکی از معونت بر خرسندی و آرامش نفس در نوایب دیدار برادران است و مفاوضت ایشان در آنچه بصبر و تسلی پیوندد و فراغ و رهایش را متضمن باشد ,که چون کسی در سخن هجر افتاد حریم دل او غم را مباح گردد و بصر و بصیرت نقصان پذیرد و رای و رویت بی منفعت ماند. و در جمله متفکر مباش,که همین ساعت خلاص یابی و این عقده گشاده شود. ودر همه احوال شکر واجب است ,که اگر زخمی رسیدی و بجان گزندی بودی تدارک آن در میدان وهم نگنجیدی ,و تلافی آن در نگارخانه هوش متصور ننمودی
لاتبل بالخطوب مادمت حیا
کل خطب سوی المنیه سهل
باخه هنوز این سخن می‌گفت که صیاد از دور آمد. موش از بریدن بندها پرداخته بود. آهو بجست و زاغ بپرید و موش در سوراخ گریخت. صیاد برسید,پای دام آهو بریده یافت ,در حیرت افتاد. چپ و راست نگریست ,ناگاه نظر بر باخه افگند ,او را بگرفت و محکن ببست و روی بازو نهاد. در ساعت یارانش جمله شدند و کار باخه را تعرفی کردند.
معلوم شد که در دام بلاست.
موش گفت: هرگز خواهد بود که این بخت خفته بیدار گردد و این فتنه بیدار بیارامد؟ و آن حکیم راست گفته است که «مردم همیشه نیکو حالست تا یک بار پای او در سنگ نیامده ست چون یک کرت در رنج افتاد و ورغ نکبت سوی او بشکست هرساعت سیل آفت قوی تر و موج محنت‌ها یل تر می‌گردد.
فسحقا لدهر ساورتنی همومه
وشلت ید الایام ثمت تبت
و هرگاه که دست در شاخی زند بار دیگر در سر آید ,و مثلا سنگ راه در هر گام پای دام او باشد ». و آنگاه کدام مصیبت را بر فراق دوستان برابر توان کرد؟ که سوز فراق اگر آتش در قعر دریا زند خاک ازو بر آرد ,و اگر دود بآسمان رساند رخسار سپید روز سیاه گردد
یهم اللیالی بعض ما انا مضمر
ویثقل رضوی دون ما انا حامل
از هجر تو هر شبم فلک آن زاید
کان رنج اگر مهر کشد بر ناید
وانچ از تو بر این خسته روان می‌آید
در برق جهنده سوز آن بگزاید
و از پای ننشست این بخت خفته تا دست من بر نتافت ,و چنانکه میان من و اهل و فرزند و مال جدائی افگنده بود دوستی را که بقوت صحبت او می‌زیستم از من بربود ,روی رزمه یاران و واسطه قلاده بذاذان ,که مودت او از وجه طمع مکافات نبود ,لکن بنای آن را بدواعی کرم و عقل و وفا و فضل تاکیدی بسزا داده بود ,چنانکه بهیچ حادثه خلل نپذیرفتی. و اگر نه آنستی که تن من براین رنجها الف گرفته است و در مقاسات شداید خو کرده در این حوادث زندگانی چگونه ممکن باشدی و بچه قوت با آن مقاومت صورت بنددی؟
و هوونت الخطوب علی حتی
کانی صرت امنحها الودادا
انکرها و منبتها فوادی
و کیف تنکر الارض القتادا
وای به این شخص درمانده بچنگال بلا، اسیر تصاریف زمانه، و بسته تقلب احوال، آفات بر وی مجتمع و خیرات او بی دوام، چون طلوع و غروب ستاره که یکی در فراز می‌نماید و دیگری در نشیب، اوج و حضیض آن یکسان و بالا و پست برابر. وغم هجران مانند جراحتی است که چون روی بصحت نهد زخمی دیگر بران آید و هر دو بهم پیوندد، و بیش امید شفا باقی نماند. و رنجهای دنیا بدیدار دوستان نقصان پذیرد، آن کس که ازیشان دورافتد تسلی از چه طریق جوید و بکدام مفرح تداوی طلبد؟
زاغ و آهو گفتند: اگر چه سخن ما فصیح و بلیغ باشد باخه را هیچ سود ندارد. بحسن عهد آن لایق تر که حیلتی اندیشی که متضمن خلاص او باشد، که گفته‌اند «شجاع و دلیر روز جنگ آزموده گردد، و امین وقت داد و ستد، و زن و فرزند در ایام فاقه، و دوست و بذاذر در هنگام نوایب. »
موش آهو را گفت:حیلت آنست که تو از پیش صیاد درآیی و خویشتن برگذر او بیفگنی. و خود را چون ملول مجروح بدو نمایی. و زاغ بر تو نشیند چنانکه گویی قصد تو دارد. چندانکه چشم صیاد بر تو افتاد لاشک دلدر تو بندد، باخه را با رخت بنهد و روی بتو آرد، هرگاه که نزدیک آمد لنگان لنگان از پیش او می‌رو، اما تعجیل مکن تا طمغ از تو نبرد. و من بر اثر او می‌آیم، امید چنین دارم که شما هنوز در تگاپوی باشید که من بند باخه ببرم و او را مخلص گردانم.
همچنین کردند. و صیاد در طلب آهو مانده شد،
ون باز آمد باخه را ندید،و بندهای تبره بریده یافت. حیران شدو تفکری کرد، اول دربریدن بند آهو، و باز آهو خود را بیمار ساختن و نشستن زاغ بروی، و بریدن بند باخه. بترسید و از بیم خون در تن وی چون شاخ بقم شد و پوست براندام وی چون زغفران شاخ گشت. و اندیشید که «این زمین پریانست و جادوان، زودتر بازباید رفت. » و با خود گفت:
آهو و زاغ و موش و باخه فراهم آمدند و ایمن و مرفه سوی مسکن، رفت بیش نه دست بلا بدامن ایشان رسید و نه چشم بد رخسار فراغ ایشان زرد گردانید. بیمن وفاق عیش ایشان هر روز خرم تر بود و احوال هر ساعت منتظم تر.
اینست داستان موافقت دوستان و مثل مرافقت بذاذران و مظاهرت ایشان در سرا و ضرا و شدت و رخا و فرط ایستادگی کی هر یک در حوادث ایام و نوایب زمانه بجای آوردند. تا ببرکات یک دلی و مخالصت، و میامن هم پشتی و معاونت، از چندین ورطه هایل خلاص یافتند، و عقبات آفات پس پشت کردند.
و خردمند باید که در این حکایات بنور عقل تاملی کند، که دوستی جانوران ضعیف را، چون دلها صافی می‌گردانند و در دفع مهمات دست در دست می‌نهند، چندین ثمرات هنبی و نتایج مرضی می‌باشد، اگر طایفه عقلا از اطن نوع مصادقتی بنا نهند و آن را بر این ملاطفت بپایان رسانند فواید آن همه جوانب را چگونه شامل گردد،و منافع و عوارف آن برصفحات هریک برچه جمله ظاهر شود.
ایزد تعالی کافه مومنان را سعادت توفیق کرامت کناد، و درهای علم و حکمت بریشان گشاده گرداناد، بمنه وطوله و قوته و حوله.
نصرالله منشی : باب ابن الملک و اصحابه
بخش ۵
دیگر روز بازرگان بچه را گفتند: امروز مامهمان عقل و کیاست تو خواهیم بود. خواست که بشهر رود، در آن نزدیکی کشتی مشحون به انواع نفایس بکران آب رسیده بود، اما اهل شهر در خریدن آن توقفی می‌کردند تا کسادی پذیرد. او تمامی آن برخود غلا کرد، و هم در روز بنقد بفروخت و صدهزار درم سود برداشت. اسباب یاران بساخت و بر در شهر بنبشت که «حاصل یک روزه خرد صدهزار درم است. »
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۳۰ - حیله کردن رقیب و خبردار نمودن شاه گدا را
روز دیگر که وقت میدان شد
باز شه را هوای جولان شد
آمد و کرد هم‌عنانی او
شد مشرف به هم‌زبانی او
گفت شاها رسید فصل بهار
معتدل شد برای لیل و نهار
همه روی زمین گلستان شد
موسم باغ و وقت بستان شد
سبزه از برف شد عیان امروز
عالم پیر شد جوان امروز
ابر نیسان به کوهسار آمد
باز آبی به روی کار آمد
هیچ دانی که سیل چون شده است؟
از سر کوه سرنگون شده است
سبزه بر هر طرف فگنده بساط
بر زمین پا نمی‌رسد ز نشاط
از گهرهای شبنم و ژاله
شد مرصع پیالهٔ لاله
ژاله و لاله از سیاهی داغ
آشیان کرده زاغ و بیضهٔ زاغ
آهوی مست لاله‌ها خورده
همچو مستان پیاله‌ها خورده
وقت آن شد که ما شکار کنیم
عزم صحرا و لاله‌زار کنیم
جام گل رنگ لاله را بینیم
چشم مست غزاله را بینیم
لاله را ساغر شراب کنیم
آهوی مست را کباب کنیم
شد مقرر که چون شود نوروز
شاه فرخ به طالعی فیروز
عزم گلگشت نوبهار کند
گه خورد باده گه شکار کند
باز چون شاه عزم میدان کرد
عالمی را هلاک از جولان کرد
مهر چندان که بر سپهر نمود
به هوادار خویش مهر نمود
چون برفت آفتاب عالمگرد
شاه هم میل بازگشتن کرد
گفت با این گدا چه کار کنم؟
که خبردارش از شکار کنم
همرهش هر که بود غافل ساخت
جانب او تگاوری انداخت
چون گدا دید جانب تیرش
گشت آگه ز حسن تدبیرش
گفت دانستم این شکاری کیست
معنی این خدنگ‌کاری چیست
باشد این تیر از برای شکار
باز شد شاه را هوای شکار
سوز عشقی که داشت افزون شد
سر به صحرا نهاد و مجنون شد
از پی آن غزال شیر شکار
رفت و با آهوان گرفت قرار
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۳۳ - بزم‌آرایی لشکر به شکار
چون ز بهر نشاط نوروزی
شد چمن پر بساط فیروزی
غنچه و گل به عیش کوشیدند
جامهٔ سرخ و سبز پوشیدند
دهن تنگ غنچه خندان شد
ژاله در وی فتاد و دندان شد
نرگس تر به روی لاله فتاد
چشم مخمور بر پیاله فتاد
غنچه از روی گل نقاب انداخت
بلبلان را در اضطراب انداخت
لاله از کوه آشکارا شد
لعل از سنگ خاره پیدا شد
برگ سوسن که سبز رنگ نمود
خنجری در میان زنگ نمود
لالهٔ آتش چو در تنور افروخت
قرص‌ها در ته تنور بسوخت
فاخته بال و پر ز هم بگشاد
شانه شد بهر طرهٔ شمشاد
از می شوق مست شد بلبل
چشم خود سرخ کرد بر رخ گل
سبزه از بس که رشته با هم بافت
چون سطرلاب سبز بر هم تافت
در چنین وقت و ساعتی فرخ
آن سهی سرو قامت گل‌ رخ
چون به عزم شکار بیرون رفت
لشکر بی‌شمار بیرون رفت
بود نزدیک شهر صحرایی
دور دوری، گشاده پهنایی
خاک او سر به سر عبیرآمیز
باد او دم به دم نشاط‌انگیز
سنبل و سوسنش هم خوش‌رنگ
لاله‌اش آب‌دار و آتش رنگ
صورت وحش و طیر او زیبا
همه دلکش چو نقش بر دیبا
سبز مرغان او ز سبزی پَر
مرغ‌زاری تمام سبزهٔ تر
سبزه‌اش خط عنبرین مویان
لاله‌اش عارض نکورویان
شاه چون خیمه زد در آن صحرا
گفت کز هر طرف کنند ندا
وحشیان را تمام گرد کنند
کار اهل شکار ورد کنند
خلق بر گرد صید صف بستند
رخنه‌ها را ز هر طرف بستند
چابکان تیغ را علم کردند
صید را دست و پا قلم کردند
سر و شاخ گوزن بشکستند
گردن کرگدن فرو بستند
شد نشان خدنگ داغ پلنگ
داغ‌ها را فتیله گشت خدنگ
از برای گریختن نخجیر
پر برآورد، لیک از پر تیر
شیر هر دم ز خشم و کینهٔ خویش
پنجه می‌زد ولی به سینهٔ ریش
گور از بس که دید فتنه و شور
دهنش باز ماند چون لب گور
آهو از گریه چشم پر نم داشت
بر سر گور مرده ماتم داشت
خواب خرگوش از سر او جست
چشم خود را دیگر به خواب نبست
روبه از هول جان در آن آشوب
ساخت دم در ره سگان جاروب
در هوای هر پرنده‌ای که پرید
ترکی از ناوکش به سیخ کشید
هر غزالی که از زمین برجست
چابکی در کمند پایش بست
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
چه شیرین گفت خسرو این عبارت
که نبود وصل شیرین بی‌مرارت
سرم را در ره وصل تو دادم
که بی‌سرمایه صعب افتد تجارت
سزد گر زندهٔ جاوید مانم
که مرگ آمد ندیدم از حقارت
مرا تهدید کشتن چون کند دوست
به عمر جاودان بخشد بشارت
برون نه از دل سوزان من پای
که می‌ترسم بسوزی از حرارت
که دارد فرصت خونخواری تو
که صدتن می کشی از یک اشارت
به زلف و خال و خط بردی دلم را
سپه را حکم فرمودی به غارت
مجو در گریه قاآنی صبوری
که نتوان کرد در دریا عمارت
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۵۸
خوش آن جهان چو من از داغ دل کباب شوم
زمانه را کنم آباد اگر خراب شوم
بر آن شدم که چنان آتشی برافروزم
که در میانهٔ آن تا ابد کباب شوم
دهان شیشه گشاد است، عشق نزدیک است
که بی نیاز ز کیفیت شراب شوم
چنان ز عشق مهیای تربیت شده ام
که گر ز ذره نظر یابم آفتاب شوم
رسم به مقصد و عمداٌ نایستم از ننگ
به هر طرف، چو همت، گران-رکاب شوم
چنان که همت عرفی سبک عنان کرده است
به گرد او نرسم گر همه شتاب شوم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۰۴
چند چو جو خوری، در پی آبرو روم
زهر ز امتحان خورم، در پی آرزو روم
شوق سرِ بریده را، بر سر دار می برد
این سر و صد سر دگر، بازم و رو به رو روم
دست به دست می روم، همره لشکر جنون
تا به کدام دشت خون، پا نهم و فروروم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۹
خاکساران که گو به پاکردند
کی توانند گرد ما گردند
عاشقانی که عشق می بازند
پیش معشوق جان فدا کردند
می خمخانهٔ حدوث و قدم
باده نوشان به جرعه ای خوردند
دُرد دردش به دست رندان ده
نه به آن زاهدان که بی دردند
گر صدند ار هزار اهل کمال
عاشقانه به عشق او فردند
زندگانی که کشتهٔ عشقند
نزد مردان مرد ما مردند
کرم حضرت خدا و رسول
نعمت الله به ذوق پروردند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۴
خاک پاک ما به می بسرشته اند
عنبر ما با گلاب آغشته اند
باز یاران بازیاری می کنند
بی تکلف تخم نیکی کشته اند
خلعت هر کس بود نوعی دگر
جامه ای پوشند کایشان رشته اند
آفرین بر همت صاحبدلان
زانکه جان و دل بجانان هشته اند
حکم سید مهر آلش کرده اند
از ولایت این نشان بنوشته اند
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶۹
بواب از آن نشانده اند بر در او
تا وا گردد هر که ندارد سر او
صد جان به جوی است نزد جانانهٔ ما
جانی چه بود که باشد آن در خور او
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ اشعار ترکی
اویون اولدوق
ایتیمیز قورد اولالی، بیزده قاییتدیق قویون اولدوق
ایت ایله قول- بویون اولدوق
ایت الیندن قاییدیب، قوردادا بیرزاد بویون اولدوق
ایت ایله قول- بویون اولدوق
قوردوموز دیشلرینی هی قارا داشلاردا ایتیلتدی
قویونون دا ایشی بیتدی
سون، سوخولدی سورویه، بیر سورونی سؤکدی- داغیتدی
اکیلیب، ایت گئدیب ایتدی
بیزده باخدیق ایت ایله قورد آراسیندا اویون اولدوق
ایت ایله قول- بویون اولدوق
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
رفتن نریمان به شهر فغنشور
نریمان از آن پس چو یک مه نشست
هر آنچ آمدش گنج خاقان به دست
به سالار شهر کجا برشمرد
بنه نیز هرچ آن نشایست برد
بدو گفت چون عمم آید فراز
همیدون بدو پاک بسپار باز
وز آنجا دو هفته بیابان و دشت
سپرد و ز مرز کجا بر گذشت
به شهر فغنشور شد با سپاه
بزد خیمه گردش هم از گرد راه
فرستوه شاه فغشور بود
کز اختر به شاهیش منشور بود
بفرمود پیکار و بر باره شد
همه شهر با او به نظاره شد
نریمان همان روز در مرغزار
همی گشت بر گرد لشکر سوار
چو پیل دونده یکی گاو میش
همی تاخت خیلی در افکنده پیش
چپ و راست حمله برآراسته
همه باره زو خنده برخاسته
نریمان چو دیدش پس از اسپ جست
سروهاش بگرفت هر دو به دست
به یک زور گردنش بر تافت تفت
سرش را بکند و بیفکند و رفت
شد از بیم بر چشم شه تیره هور
به دل گفت با این که شورد به زور
بشد جان جرماس و جنگی قلا
چرا من شوم خیره پیش بلا
چو تازه گل روز پژمرده شد
چراغ سپهر از پس پرده شد
بسازید صد تخت زیبا ز گنج
ز دینار چین بدره پنجاه و پنج
ستاره سرا پردهٔ زرّبفت
به بر گستوان و زره پیل هفت
چهل خیمه ساده ز چرم پلنگ
ستاره ده از دیبهٔ رنگ رنگ
هزار اشتر از بختی و جنگلی
دو صد اسپ تاتاری و جز غلی
صد از ریدگ ترک و دلبر کنیز
سلیح و طرایف ز هر گونه چیز
چو خورشید بر شیر بنهادگاه
میان پیشش اندر بخم کرد ماه
همه برد پیش نریمان گرد
به مهر آفرین کرد و بر وی شمرد
بدو گفت ما پیش تو بنده ایم
کِه و مِه دل از مهرت آکنده ایم
به شهر اندرون هر چه خواهد سپاه
به داد و ستد برگشادست راه
از آغاز کن کار فغفور راست
پس آنگه ز ما هر چه خواهی تراست
سپهبد پسندید و بگشاد چهر
بپیوست با او به یک جای مهر
به بزم و به نخچیر و چوگان و گوی
زمانی نبودی جدا هیچ از وی
چنین گفت یک شب فرستوه شاه
که دارم یکی خوب نخچیر گاه
کُه و دشتش آهو گله به گله
همان یال پرورده گور یله
گوزنان و غُرمان شده تیز دَن
به شورش درون شیر با کرگدن
چو فردا شود چاک روز آشکار
سزد گر بدان جای جویی شکار
می و بزم و نخچیر در هم زنیم
دمادم نبید دمادم زنیم
به هر باده ز آغاز شب تا به بن
از آن دشت نخچیرشان بُد سخن
ببودند مست و بخفتند شاد
به آرامگه جمله تا بامداد
چو از دیدهٔ روز پالود خواب
درنگ شب قیرگون شد شتاب
پگه دشت نخچیر برداشتند
ز گردون مه گرد بگذاشتند
خزان بد گه برگ ریزان رزان
جهان سبز بیرم به زردی رزان
ز درّ و گهر تاک رشته نمای
زمین زرّ گداز و هوا سیم سای
سر که سپید و رخ دشت زرد
خم باده لعل آبدان لاژورد
رسیده به جای سمن بادرنگ
سترده ز چهر سمن باد رنگ
کلنگان ز پر ساخته دستبند
خروشان زده صف در ابر بلند
شکاری برآمد ز بالا و زیر
صف غرم و آهو بُدو گرگ و شیر
ز شاخ گوزنان رمه در رمه
زمین بیشه ای گشته عاجین همه
ز باران هوا همچو ابر بهار
ز خون تذروان زمین لاله زار
دمان یوز بازان بر آهو بره
نگون ساخته چرخ بر کودره
به ناورد هر جای خرگوش و سگ
ستوران به خوی غرقه مانده ز تگ
گرفته سوی کبک شاهین شتاب
ز خون کرده چنگل عقیقین عقاب
فتاده غو طبل طغری در ابر
گریزان ز گرد سواران هژبر
ز کُه دیده بان نعره برداشته
کمین آوران گوش بفراشته
چو گردی شده یوز کش در نبرد
بود ترگ زرّین و خفتانش زرد
همه زرد خفتانش در رزمگاه
ز خون گشته پر نقطهای سیاه
نهاده بر آهو سیه گوش چشم
جهان چون درخش از کمینگه به خشم
سر گوش قیرین چو نوک قلم
نشان پی اش بر زمین چون درم
سپهدار در حمله بر شیر و گرگ
به پیکان همی ریخت الماس مرگ
گه افکند نخچیر بر دشت و راغ
گهی زد به غالوک در میغ ماغ
سر گور بود از کمندش به دام
دلِ شیر شمشیر او را نیام
بیفکند شش گرگ و جنگی دو شیر
دل تشنه هامون ز خون کرد سیر
نشستند از آن پس میان فرَزد
همی بر گرفتند کار از میزد
به زیر آب و زافراز بارنده برگ
میانشان سر شیر و دندان کرگ
به کف جام و در گوش بانگ رباب
بر آتش سرین گوزنان کباب
همان جا که مرز فرستوه بود
دزی جای دزدان نستوه بود
دزی سرش بر اوج رخشنده مِهر
رَه پُر خمش نردبان سپهر
ز بالاش گفتی که در ژرف چاه
فلک چشمه و چشم ماهیست ماه
به سالی شدی مرغ از او بر فراز
به ماهی رسیدی از او زیر باز
نریمان بپرسید کاین دز کراست
فرستوه گفت ای رذ راه راست
یکی دزد رهدار با مرد شست
درین دز بر این کوه دارد نشست
ز گاوان و از گوسفندان همه
ز شهرم ربودست چندین رمه
زمان تا زمان کاروان ها برد
پیی جز به تاراج و خون نسپرد
بر این کوه ره نیست از پیش و پس
همین یک تنه راه تنگست و بس
همه ساله خیلی برین کوهسار
نشینند و ندهند کس را گذار
سپهدار گفتا رهمانت ازین
کنم راست این کوه و دز با زمین
کمین را دو صد گرد سرکش بخواند
به بیغولها در نهان در نشاند
ز هر گوشه ای گفت دارید گوش
چو من زین سر کُه بر آرم خروش
شما سر همه سوی بالا نهید
مترسید از راست وز چپ دهید
همان گه بپوشید خفتان کین
ز بالا قبا کرده زربفت چین
به دستار شاره بپوشید ترگ
نهان زیر در گرز بارنده مرگ
بیآمد چو شد تنگ با تیغ کوه
زدند از برش بانگ تند آن گروه
کزاین سان براین کُه چه پویی دلیر
مگر هستی از سرت یک باره سیر
برین رای تو چیز دُزدیدنیست
و یا رای این کوه و دِز دیدنست
چنین گفت کز دشت نخچیر گاه
به سالارتان نامه دارم ز شاه
از آن شاره سربند و چینی قبای
نهانش نیاورد کس را بجای
چو آمد بَر تیغ کهسار و بُرز
بزد نعرهٔ تند و بفراخت گرز
سپه یکسر آواش بشناختند
خروشان سوی تیغ کُه تاختند
ز دز نیز دزدان همه پیش باز
دویدند و پیوست رزمی دراز
ز تفّ تَبر و آتش تیغ و تاب
برون تاخت از خاره آهن چو آب
چنان هر کمر جوی خون در گرفت
کِه کُه چادر لعل در سر گرفت
بر آن راه داران چو شد کار تنگ
برفتند در دز گریزان ز جنگ
سپه صف زد از گِرد دِز چار سو
دل مِهر و مه رزم کرد آرزو
ز پیکان کین آتش انگیختند
به هر جای لاتو در آویختند
هوا گشت زنبور خانه ز تیر
شد از سنگ باران رخ خور چو قیر
همی جنگ عراده از هر کران
ببارید بر مغز سنگ گران
همان ابر که بار پیکار ساز
که بارانش از زیر بُد بر فراز
درختیست گفتی روان قلعه کن
ازآهن ورا برگ و شاخ از رسن
براو آشیان کرده مرغان جنگ
چه مرغان کشان مرگ منقار و چنگ
هرآن مرغ کز وی به پرواز شد
ز زخمش سر کوه پُر ماز شد
بُن باره سر تا سر آهون زدند
نگون باره بر روی هامون زدند
به رخنه سپه سر نهادند زود
ز دزدان بکشتند هر کس که بود
به سالار دزدان چو بشتافتند
به کنجیش در خانه ای یافتند
تنی ده ز یارانش با او به هم
به دشنه دریدند دل در شکم
نریمان یل هر چه چیزی شگفت
در آن دز بد از خواسته ، بر گرفت
دِز آن گه فرستوه را داد باز
کشیدند زی شهر با کام و ناز
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
الجهل داءٌ بلا دواءٍ والحمقُ حفرةٌ بلا عُمقٍ
داعیانی که زادهٔ زمنند
بیشتر در هوای خویشتنند
از خودی خویش زین جهان برتر
وز بدی از اجل گلو بُرتر
همه چون از کتاب فهرستند
جز ترا سوی خویش نفرستند
رویشان چون پیاز لعل نکوست
چون نکو بنگری بود همه پوست
چون پیاز از لباس تو بر تو
لیک چون سیر گنده و بدبو
از یتیمان و بیوگان دیار
کرده دایم بطونشان پر نار
تا زبان در جدل قوی کردند
عقل را عاشق غوی کردند
زین کدو گردنان بی‌پر و بال
چون کدو زود بال و زود زوال
پست بالا چو نقطه جاه همه
تنگ میدان چو قطب راه همه
گشته ماهر ولی به جلد زدن
مستحق سیاط و جلد زدن
هوششان در سرای بی‌فریاد
باز چون گوش کرّ مادرزاد
کرده از بهرِ جاه و مال و مدد
سر ز شر دل ز ذُل جسد ز حسد
از پی کسب صدره و صرّه
صدق‌اللّٰه گوی بومرّه
شاکر از فعلشان شده ضحّاک
پیش هاروت در نشسته به خاک
از پی شرط شرع برگشته
تشنهٔ خون یکدگر گشته
قصد کرده به خون ساده‌دلان
اینچنین ناکسان مستحلان
از پی صید عامی و خامی
ساخته شرع و صدق را دامی
همه اندر بدی بهی دیده
همه از باد فربهی دیده
گرچه با یکدگر چو اصحابند
سفها بر مثال سیمابند
همچو سیماب بر کف مفلوج
از پی مال خلق و حرص فروج
به کرم کاهل و به زر مایل
جهلشان پیش علمشان حایل
پیش مردان دین چه لاف زنند
که عیال یتیم و بیوه زنند
چون حریص و حسود و دو رویند
به گرانی به یکدگر پویند
هرکه از خود زد از فضولی رای
دست ازو شست شرع بارْ خدای
همه از مال و جاه در شوو آی
همه یوسف فروش نابینای
همه بی‌مغز دشمن عنبر
همه بیمار و عیب جوی هنر
همه زشتان آینه دشمن
همه خفّاش چشمهٔ روشن
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۰۵
دلدار کله‌دوز من از روی هوس
می‌دوخت کلاهی ز نسیج و اطلس
بر هر ترکی هزار زه می‌گفتم
با آنکه چهار تَرَک را یک بس