عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 مولوی : ترجیعات
                            
                            
                                چهلم
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هله نوش کن شرابی، شده آتشی به تیزی
                                    
سوی من بیا و بستان بدو دست، تا نریزی
قدح و می گزیده، ز کف خدا رسیده
چو خوری، چنان بیفتی که به حشر بر نخیزی
و اگر کشی تو گردن، ز می و شراب خوردن
دهمت به قهر خوردن، تو ز من کجا گریزی؟!
بربود جام مهرش، چو تو صد هزار سرکش
بستان قدح، نظر کن، که تو با کی میستیزی
شه خوشعذار را بین، که گرفت باده بخشی
سر زلف یار را بین، که گرفت مشک بیزی
چو ز خود برفت ساقی، بدهد قدح گزافی
چو ز خود برفت مطرب، بزند ره حجازی
ز می خدای یابی تف و آتش جوانی
هنر و وفا نیابی ز حرارت غریزی
بستان قدح، نظر کن به صفا و گوهر او
نه ز شیره است این می به خدا، و نی مویزی
بدرون صبر آمد فرج، و ره گشایش
بدرون خواری آمد شرف و کش و عزیزی
بهلم سخنفزایی، بهلم حدیثخایی
تو بگو که خوش ادایی، عجبی، غریب چیزی
ترجیع کن بسازش، چو عروس نو، جهازی
که عروس میبنالد بر تو ز بیجهیزی
عدم و وجود را حق به عطا همینوازد
پدرت اگر ندارد ملکت جهاز سازد
هله ای غریب نادر، تو درین دیار چونی؟
هله ای ندیم دولت، تو درین خمار چونی؟
ز فراق، شهریاری، تو چگونه میگذاری
هله ای گل سعادت، به میان خار چونی؟
به تو آفتاب گوید که: « درآتشیم بیتو »
به تو باغ و راغ گوید که: « تو ای بهار چونی؟ »
چو توی حیات جانها، ز چه بند صورتستی؟
چو توی قرار دلها، هله، بیقرار چونی؟
توی جان هر عروسی، توی سور هردو عالم
خردم بماند خیره، که تو سوگوار چونی؟
نه تو یوسفی به عالم؟ بشنو یکی سالم
که میان چاه و زندان، تو باختیار چونی؟
هله آسمان عزت، تو چرا کبود پوشی؟
هله آفتاب رفعت، تو درین دوار چونی؟
پدرت ز جنت آمد، ز بلای گندمی دو
چو هوای جنتستت، تو هریسه خوار چونی؟
به میان کاسهلیسان، تو چو دیک چند جوشی؟
به میان این حریفان، تو درین قمار چونی؟
تو بسی سخن بگفتی، خلل سخن نهفتی
محک خدای دیدی، تو در اضطرار چونی؟
ز چه رو خموش کردی، تو اگر ز اهل دردی
بنظر چو رهنوردی، تو در انتظار چونی؟
رخت از ضمیر و فکرت به یقین اثر بیابد
چو درون کوزه چیزی بود از برون تلابد
به جناب غیب یاری، به سفر دوید باری
ز فخ زمانه مرغی سره، برپرید، باری
هله ای نکو نهادا، که روانت شاد بادا
که به ظاهر آن شکوفه ز چمن برید، باری
هله، چشم پرنم، تو، زخدای باد روشن
که ز چشم ما سرشک غم تو چکید، باری
چرد آهوی ضمیرت ز ریاض قدس بالا
که ز گرگ مرگ صیدت بشد و رمید باری
سوی آسمان غیبی، تو چگونهٔ و چونی؟
که بر آسمان ز یاران اسفا رسید، باری
برهانش ای سعادت، ز فراق و رنج وحشت
که ز دام تنگ صورت، بشد و رهید، باری
ز جهان برفت باید، چه جوانی، و چه پیری
خوش و عاشق و مکرم، سبک و شهید، باری
به صلای تو دویدم، ز دیار خود بریدم
به وثاق تو رسیدم، بده آن کلید، باری
اگر آفتاب عمرم، بمغاربی فروشد
بجز آن سحر ز فضلت، سحری دمید، باری
وگر آن ستاره ناگه، بفسرد از نحوست
من از آفتاب غیبی شدهام سعید، باری
و اگر سزای دنیا نبدم، به عمر کوته
کرم و کرامتت را دل من سزید، باری
هله ساقی از فراقت شب و روز در خمارم
تو بیا که من ز مستی سر جام خود ندارم
                                                                    
                            سوی من بیا و بستان بدو دست، تا نریزی
قدح و می گزیده، ز کف خدا رسیده
چو خوری، چنان بیفتی که به حشر بر نخیزی
و اگر کشی تو گردن، ز می و شراب خوردن
دهمت به قهر خوردن، تو ز من کجا گریزی؟!
بربود جام مهرش، چو تو صد هزار سرکش
بستان قدح، نظر کن، که تو با کی میستیزی
شه خوشعذار را بین، که گرفت باده بخشی
سر زلف یار را بین، که گرفت مشک بیزی
چو ز خود برفت ساقی، بدهد قدح گزافی
چو ز خود برفت مطرب، بزند ره حجازی
ز می خدای یابی تف و آتش جوانی
هنر و وفا نیابی ز حرارت غریزی
بستان قدح، نظر کن به صفا و گوهر او
نه ز شیره است این می به خدا، و نی مویزی
بدرون صبر آمد فرج، و ره گشایش
بدرون خواری آمد شرف و کش و عزیزی
بهلم سخنفزایی، بهلم حدیثخایی
تو بگو که خوش ادایی، عجبی، غریب چیزی
ترجیع کن بسازش، چو عروس نو، جهازی
که عروس میبنالد بر تو ز بیجهیزی
عدم و وجود را حق به عطا همینوازد
پدرت اگر ندارد ملکت جهاز سازد
هله ای غریب نادر، تو درین دیار چونی؟
هله ای ندیم دولت، تو درین خمار چونی؟
ز فراق، شهریاری، تو چگونه میگذاری
هله ای گل سعادت، به میان خار چونی؟
به تو آفتاب گوید که: « درآتشیم بیتو »
به تو باغ و راغ گوید که: « تو ای بهار چونی؟ »
چو توی حیات جانها، ز چه بند صورتستی؟
چو توی قرار دلها، هله، بیقرار چونی؟
توی جان هر عروسی، توی سور هردو عالم
خردم بماند خیره، که تو سوگوار چونی؟
نه تو یوسفی به عالم؟ بشنو یکی سالم
که میان چاه و زندان، تو باختیار چونی؟
هله آسمان عزت، تو چرا کبود پوشی؟
هله آفتاب رفعت، تو درین دوار چونی؟
پدرت ز جنت آمد، ز بلای گندمی دو
چو هوای جنتستت، تو هریسه خوار چونی؟
به میان کاسهلیسان، تو چو دیک چند جوشی؟
به میان این حریفان، تو درین قمار چونی؟
تو بسی سخن بگفتی، خلل سخن نهفتی
محک خدای دیدی، تو در اضطرار چونی؟
ز چه رو خموش کردی، تو اگر ز اهل دردی
بنظر چو رهنوردی، تو در انتظار چونی؟
رخت از ضمیر و فکرت به یقین اثر بیابد
چو درون کوزه چیزی بود از برون تلابد
به جناب غیب یاری، به سفر دوید باری
ز فخ زمانه مرغی سره، برپرید، باری
هله ای نکو نهادا، که روانت شاد بادا
که به ظاهر آن شکوفه ز چمن برید، باری
هله، چشم پرنم، تو، زخدای باد روشن
که ز چشم ما سرشک غم تو چکید، باری
چرد آهوی ضمیرت ز ریاض قدس بالا
که ز گرگ مرگ صیدت بشد و رمید باری
سوی آسمان غیبی، تو چگونهٔ و چونی؟
که بر آسمان ز یاران اسفا رسید، باری
برهانش ای سعادت، ز فراق و رنج وحشت
که ز دام تنگ صورت، بشد و رهید، باری
ز جهان برفت باید، چه جوانی، و چه پیری
خوش و عاشق و مکرم، سبک و شهید، باری
به صلای تو دویدم، ز دیار خود بریدم
به وثاق تو رسیدم، بده آن کلید، باری
اگر آفتاب عمرم، بمغاربی فروشد
بجز آن سحر ز فضلت، سحری دمید، باری
وگر آن ستاره ناگه، بفسرد از نحوست
من از آفتاب غیبی شدهام سعید، باری
و اگر سزای دنیا نبدم، به عمر کوته
کرم و کرامتت را دل من سزید، باری
هله ساقی از فراقت شب و روز در خمارم
تو بیا که من ز مستی سر جام خود ندارم
                                 مولوی : ترجیعات
                            
                            
                                چهل و سوم
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زین دودناک خانه گشادند روزنی
                                    
شد دود و، اندر آمد خورشید روشنی
آن خانه چیست؟ سینه و آن، دود چیست؟ فکر
ز اندیشه گشت عیش تو اشکسته گردنی
بیدار شو، خلاص شو از فکر و از خیال
یارب، فرست خفتهٔ ما را دهل زنی
خفته هزار غم خورد از بهر هیچ چیز
در خواب، گرگ بیند، یا خوف رهزنی
در خواب جان ببیند صد تیغ و صد سنان
بیدار شد، نبیند زان جمله سوزنی
گویند مردگان که: « چه غمهای بیهده
خوردیم و عمر رفت به وسواس هر فنی
بهر یکی خیال گرفته عروسیی
بهر یکی خیال بپوشیده جوشنی
آن سور و تعزیت همه با دست این نفس
نی رقص ماند ازان و نه زین نیز شیونی »
ناخن همی زنند و ، رخ خود همی درند
شد خواب و نیست بر رخشان زخم ناخنی
کو آنک بود با ما چون شیر و انگبین؟
کو آنک بود با ما چون آب و روغنی؟
اکنون حقایق آمد و خواب خیال رفت
آرام و مأمنیست، نه ما ماند و نی منی
نی پیر و نی جوان، نه اسیرست و نی عوان
نی نرم و سخت ماند، نه موم و نه آهنی
یک رنگیست و یک صفتی و یگانگی
جانیست بر پریده و وارسته از تنی
این یک نه آن یکیست، که هرکس بداندش
ترجیع کن که در دل و خاطر نشاندش
ای آنک پای صدق برین راه میزنی
دو کون با توست، چو تو همدم منی
هیچ از تو فوت نیست، همه با تو حاضرست
ای از درخت بخت شده شاد و منحنی
هر سیب و آبیی که شکافی به دست خویش
بیرون زند ز باطن آن میوه روشنی
زان روشنی بزاید یک روشنی نو
از هر حسن بزاید هر لحظه احسنی
بر میوها نوشته که زینها فطام نیست
بر برگها نبشته، ز پاییز، ایمنی
ای چشم کن کرشمه، که در شهره مسکنی
وی دل مرو ز جا، که نکو جای ساکنی
بسیار اغنیا چو درختان سبز هست
این نادره درخت ز سبزی بود غنی
بس سنگ یک منی ز سر کوه درفتد
آن سنگ کوه گردد، کو، رست از منی
زیرا که هر وجود همی ترسد از عدم
کندر حضیض افتد، از ربوهٔ سنی
ای زادهٔ عدم، تو بهر دم جوانتری
وی رهن عشق دوست، تو هر لحظه ارهنی
هستی میان پوست که از مغز بهترست
عریان میان اطلس و شعری و ادکنی
گر زانک نخل خشکی در چشم هر جهود
با درد مریم، آری صد میوهٔ جنی
مینا کن برونی، و بینا کن درون
دنیا کجا بماند، در دور تو، دنی؟!
ای جان و ای جهان جهانبین و آن دگر
و ای گردشی نهاده تو در شمس و در قمر
ای آنک در دلی، چه عجب دلگشاستی!
یا در میان جانی، بس جانفزاستی
آمیزش و منزهیت، در خصومتند
که جان ماستی تو، عجب، یا تو ماستی
گر آنی و گر اینی، بس بحر لذتی
جمله حلاوت و طرب و عطاستی
از دور نار دیدم، و نزدیک نور بود
گر اژدها نمودی، ما را عصاستی
تو امن مطلقی و بر نارسیدگان
اینست اعتقاد که خوف و رجاستی
چون یوسفی، بر اخوان جمله کدورتی
یعقوب را همیشه صفا در صفاستی
مجنون شدیم تا که ز لیلی بری خوریم
ای عشق، تو عدوی همه عقلهاستی
ای عقل، مس بدی تو و از عشق زر شدی
تو کیمیا نهٔ، علم کیمیاستی
ای عشق جبرئیل در راز گستری
گویی که وحی آر همه انبیاستی
آنکس که عقل باشدش او این گمان برد
و از گمان عقل و تفکر جداستی
هرگز خطا نکرد خدنگ اشارتت
وانکو خطا کند، تو غفور خطاستی
گر باد را نبینی، ای خاک خفته چشم
گر باد نیست از چه سبب در هواستی
گرچه بلند گشتی، از کبر دور باش
از کبر شدم دار، که با کبریاستی
از ماه تا به ماهی جوید نشاط تو
بسیار گو شدند، پی اختلاط، تو
                                                                    
                            شد دود و، اندر آمد خورشید روشنی
آن خانه چیست؟ سینه و آن، دود چیست؟ فکر
ز اندیشه گشت عیش تو اشکسته گردنی
بیدار شو، خلاص شو از فکر و از خیال
یارب، فرست خفتهٔ ما را دهل زنی
خفته هزار غم خورد از بهر هیچ چیز
در خواب، گرگ بیند، یا خوف رهزنی
در خواب جان ببیند صد تیغ و صد سنان
بیدار شد، نبیند زان جمله سوزنی
گویند مردگان که: « چه غمهای بیهده
خوردیم و عمر رفت به وسواس هر فنی
بهر یکی خیال گرفته عروسیی
بهر یکی خیال بپوشیده جوشنی
آن سور و تعزیت همه با دست این نفس
نی رقص ماند ازان و نه زین نیز شیونی »
ناخن همی زنند و ، رخ خود همی درند
شد خواب و نیست بر رخشان زخم ناخنی
کو آنک بود با ما چون شیر و انگبین؟
کو آنک بود با ما چون آب و روغنی؟
اکنون حقایق آمد و خواب خیال رفت
آرام و مأمنیست، نه ما ماند و نی منی
نی پیر و نی جوان، نه اسیرست و نی عوان
نی نرم و سخت ماند، نه موم و نه آهنی
یک رنگیست و یک صفتی و یگانگی
جانیست بر پریده و وارسته از تنی
این یک نه آن یکیست، که هرکس بداندش
ترجیع کن که در دل و خاطر نشاندش
ای آنک پای صدق برین راه میزنی
دو کون با توست، چو تو همدم منی
هیچ از تو فوت نیست، همه با تو حاضرست
ای از درخت بخت شده شاد و منحنی
هر سیب و آبیی که شکافی به دست خویش
بیرون زند ز باطن آن میوه روشنی
زان روشنی بزاید یک روشنی نو
از هر حسن بزاید هر لحظه احسنی
بر میوها نوشته که زینها فطام نیست
بر برگها نبشته، ز پاییز، ایمنی
ای چشم کن کرشمه، که در شهره مسکنی
وی دل مرو ز جا، که نکو جای ساکنی
بسیار اغنیا چو درختان سبز هست
این نادره درخت ز سبزی بود غنی
بس سنگ یک منی ز سر کوه درفتد
آن سنگ کوه گردد، کو، رست از منی
زیرا که هر وجود همی ترسد از عدم
کندر حضیض افتد، از ربوهٔ سنی
ای زادهٔ عدم، تو بهر دم جوانتری
وی رهن عشق دوست، تو هر لحظه ارهنی
هستی میان پوست که از مغز بهترست
عریان میان اطلس و شعری و ادکنی
گر زانک نخل خشکی در چشم هر جهود
با درد مریم، آری صد میوهٔ جنی
مینا کن برونی، و بینا کن درون
دنیا کجا بماند، در دور تو، دنی؟!
ای جان و ای جهان جهانبین و آن دگر
و ای گردشی نهاده تو در شمس و در قمر
ای آنک در دلی، چه عجب دلگشاستی!
یا در میان جانی، بس جانفزاستی
آمیزش و منزهیت، در خصومتند
که جان ماستی تو، عجب، یا تو ماستی
گر آنی و گر اینی، بس بحر لذتی
جمله حلاوت و طرب و عطاستی
از دور نار دیدم، و نزدیک نور بود
گر اژدها نمودی، ما را عصاستی
تو امن مطلقی و بر نارسیدگان
اینست اعتقاد که خوف و رجاستی
چون یوسفی، بر اخوان جمله کدورتی
یعقوب را همیشه صفا در صفاستی
مجنون شدیم تا که ز لیلی بری خوریم
ای عشق، تو عدوی همه عقلهاستی
ای عقل، مس بدی تو و از عشق زر شدی
تو کیمیا نهٔ، علم کیمیاستی
ای عشق جبرئیل در راز گستری
گویی که وحی آر همه انبیاستی
آنکس که عقل باشدش او این گمان برد
و از گمان عقل و تفکر جداستی
هرگز خطا نکرد خدنگ اشارتت
وانکو خطا کند، تو غفور خطاستی
گر باد را نبینی، ای خاک خفته چشم
گر باد نیست از چه سبب در هواستی
گرچه بلند گشتی، از کبر دور باش
از کبر شدم دار، که با کبریاستی
از ماه تا به ماهی جوید نشاط تو
بسیار گو شدند، پی اختلاط، تو
                                 مولوی : ترجیعات
                            
                            
                                چهل و چهارم
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گر مه و گز زهره و گر فرقدی
                                    
از همه سعدان فلک اسعدی
نیستی از چرخ و ازین آسمان
سخت لطیفی، ز کجا آمدی؟
چونک به صورت تو ممثل شوی
ماه رخ و دلبر و زیبا قدی
از تو پدید آمده سودای عشق
وز تو بود خوبی و زیبا خدی
گم شدهٔ هر دل و اندیشهٔ
هرچه شود یاوه توش واجدی
خاتم هر ملک و ممالک توی
تاج سر هر شه و هر سیدی
نوبت خود بر سر گردون زدند
چونک دمی خویش بر ایشان زدی
هر بدیی کو به تو آورد رو
خوب شود، رسته شود از بدی
ای نظرت معدن هر کیمیا
ای خود تو مشعلهٔ هر خودی
در خور عامست چنین شرحها
کو صفت و معرفت ایزدی؟
گر برسد برق ازان آسمان
گیرد خورشید و فلک کاسدی
گرد نیایند وجود و عدم
عاشقی و شرم، دو ضدند هم
چون تلف عشق موبد شدی
گر تو یکی روح بدی صد شدی
مست و خراب و خوش و بیخود شود
خلق، چو تو جلوهگر خود شدی
ای دل من باده بخور فاش فاش
حد نزنندت، چو تو بیحد شدی
حد اگر باشد هم بگذرد
شاد بمان تو که مخلد شدی
ای دل پرکینه مصفا شدی
وی تن دیرینه، مجدد شدی
مست همی باش و میا سوی خود
چون به خود آیی، تو مقید شدی
روح چو بست و بدن همچو خاک
آبی و از خاک مجرد شدی
تیره بدی در بن خنب جهان
راوقی اکنون و مصعد شدی
خواست چراغت که بمیرد ولیک
رو که به خورشید موید شدی
جان تو خفاش بد و باز شد
چونک درین نور معود شدی
هم نفسی آمد، لب را ببند
تا بکی ام دم تو درآمد شدی
ساقی جان آمد با جام جم
نوبت عشرت شد خامش کنیم
                                                                    
                            از همه سعدان فلک اسعدی
نیستی از چرخ و ازین آسمان
سخت لطیفی، ز کجا آمدی؟
چونک به صورت تو ممثل شوی
ماه رخ و دلبر و زیبا قدی
از تو پدید آمده سودای عشق
وز تو بود خوبی و زیبا خدی
گم شدهٔ هر دل و اندیشهٔ
هرچه شود یاوه توش واجدی
خاتم هر ملک و ممالک توی
تاج سر هر شه و هر سیدی
نوبت خود بر سر گردون زدند
چونک دمی خویش بر ایشان زدی
هر بدیی کو به تو آورد رو
خوب شود، رسته شود از بدی
ای نظرت معدن هر کیمیا
ای خود تو مشعلهٔ هر خودی
در خور عامست چنین شرحها
کو صفت و معرفت ایزدی؟
گر برسد برق ازان آسمان
گیرد خورشید و فلک کاسدی
گرد نیایند وجود و عدم
عاشقی و شرم، دو ضدند هم
چون تلف عشق موبد شدی
گر تو یکی روح بدی صد شدی
مست و خراب و خوش و بیخود شود
خلق، چو تو جلوهگر خود شدی
ای دل من باده بخور فاش فاش
حد نزنندت، چو تو بیحد شدی
حد اگر باشد هم بگذرد
شاد بمان تو که مخلد شدی
ای دل پرکینه مصفا شدی
وی تن دیرینه، مجدد شدی
مست همی باش و میا سوی خود
چون به خود آیی، تو مقید شدی
روح چو بست و بدن همچو خاک
آبی و از خاک مجرد شدی
تیره بدی در بن خنب جهان
راوقی اکنون و مصعد شدی
خواست چراغت که بمیرد ولیک
رو که به خورشید موید شدی
جان تو خفاش بد و باز شد
چونک درین نور معود شدی
هم نفسی آمد، لب را ببند
تا بکی ام دم تو درآمد شدی
ساقی جان آمد با جام جم
نوبت عشرت شد خامش کنیم
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۱ - سر آغاز
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بشنو از نی چون شکایت میکند
                                    
از جداییها حکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریدهاند
در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
سر من از نالهٔ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
آتشست این بانگ نای و نیست باد
هرکه این آتش ندارد، نیست باد
آتش عشقست کاندر نی فتاد
جوشش عشقست کندر می فتاد
نی حریف هرکه از یاری برید
پردههایش پردههای ما درید
همچو نی زهری و تریاقی که دید؟
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید؟
نی حدیث راه پر خون میکند
قصههای عشق مجنون میکند
محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو، باک نیست
تو بمان ای آن که چون تو پاک نیست
هرکه جز ماهی، ز آبش سیر شد
هرکه بیروزیست، روزش دیر شد
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید، والسلام
بند بگسل، باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر؟
گر بریزی بحر را در کوزهای
چند گنجد؟ قسمت یک روزهای
کوزهٔ چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد، پر در نشد
هرکه را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب، کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خر موسی صاعقا
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی
هرکه او از همزبانی شد جدا
بیزبان شد، گرچه دارد صد نوا
چون که گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت
جمله معشوق است و عاشق پردهیی
زنده معشوقست و عاشق مردهیی
چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بیپر، وای او
من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نور یارم پیش و پس؟
عشق خواهد کین سخن بیرون بود
آینه غماز نبود چون بود؟
آینهت دانی چرا غماز نیست؟
زان که زنگار از رخش ممتاز نیست
                                                                    
                            از جداییها حکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریدهاند
در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
سر من از نالهٔ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
آتشست این بانگ نای و نیست باد
هرکه این آتش ندارد، نیست باد
آتش عشقست کاندر نی فتاد
جوشش عشقست کندر می فتاد
نی حریف هرکه از یاری برید
پردههایش پردههای ما درید
همچو نی زهری و تریاقی که دید؟
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید؟
نی حدیث راه پر خون میکند
قصههای عشق مجنون میکند
محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو، باک نیست
تو بمان ای آن که چون تو پاک نیست
هرکه جز ماهی، ز آبش سیر شد
هرکه بیروزیست، روزش دیر شد
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید، والسلام
بند بگسل، باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر؟
گر بریزی بحر را در کوزهای
چند گنجد؟ قسمت یک روزهای
کوزهٔ چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد، پر در نشد
هرکه را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب، کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خر موسی صاعقا
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی
هرکه او از همزبانی شد جدا
بیزبان شد، گرچه دارد صد نوا
چون که گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت
جمله معشوق است و عاشق پردهیی
زنده معشوقست و عاشق مردهیی
چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بیپر، وای او
من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نور یارم پیش و پس؟
عشق خواهد کین سخن بیرون بود
آینه غماز نبود چون بود؟
آینهت دانی چرا غماز نیست؟
زان که زنگار از رخش ممتاز نیست
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۵ - ملاقات پادشاه با آن ولی که در خوابش نمودند
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دست بگشاد و کنارانش گرفت
                                    
همچو عشق اندر دل و جانش گرفت
دست و پیشانیش بوسیدن گرفت
وز مقام و راه پرسیدن گرفت
پرس پرسان میکشیدش تا به صدر
گفت گنجی یافتم آخر به صبر
گفت ای نور حق و دفع حرج
معنی الصبر مفتاح الفرج
ای لقای تو جواب هر سوآل
مشکل از تو حل شود بیقیل و قال
ترجمانی هرچه ما را در دل است
دست گیری هرکه پایش در گل است
مرحبا یا مجتبی یا مرتضی
ان تغب جاء القضا ضاق الفضا
انت مولی القوم من لا یشتهی
قد ردی کلا لئن لم ینته
چون گذشت آن مجلس و خوان کرم
دست او بگرفت و برد اندر حرم
                                                                    
                            همچو عشق اندر دل و جانش گرفت
دست و پیشانیش بوسیدن گرفت
وز مقام و راه پرسیدن گرفت
پرس پرسان میکشیدش تا به صدر
گفت گنجی یافتم آخر به صبر
گفت ای نور حق و دفع حرج
معنی الصبر مفتاح الفرج
ای لقای تو جواب هر سوآل
مشکل از تو حل شود بیقیل و قال
ترجمانی هرچه ما را در دل است
دست گیری هرکه پایش در گل است
مرحبا یا مجتبی یا مرتضی
ان تغب جاء القضا ضاق الفضا
انت مولی القوم من لا یشتهی
قد ردی کلا لئن لم ینته
چون گذشت آن مجلس و خوان کرم
دست او بگرفت و برد اندر حرم
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۶ - بردن پادشاه آن طبیب را بر بیمار تا حال او را ببیند
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        قصهٔ رنجور و رنجوری بخواند
                                    
بعد از آن در پیش رنجورش نشاند
رنگ روی و نبض و قاروره بدید
هم علاماتش هم اسبابش شنید
گفت هر دارو که ایشان کردهاند
آن عمارت نیست، ویران کردهاند
بیخبر بودند از حال درون
استعیذ الله مما یفترون
دید رنج و کشف شد بر وی نهفت
لیک پنهان کرد و با سلطان نگفت
رنجش از صفرا و از سودا نبود
بوی هر هیزم پدید آید ز دود
دید از زاریش کو زار دل است
تن خوش است و او گرفتار دل است
عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل
علت عاشق ز علتها جداست
عشق اصطرلاب اسرار خداست
عاشقی گر زین سر و گر زان سر است
عاقبت ما را بدان سر رهبر است
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گرچه تفسیر زبان روشنگر است
لیک عشق بیزبان روشنتر است
چون قلم اندر نوشتن میشتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رو متاب
از وی ار سایه نشانی میدهد
شمس هر دم نور جانی میدهد
سایه خواب آرد تو را همچون سمر
چون برآید شمس انشق القمر
خود غریبی در جهان چون شمس نیست
شمس جان باقییی کش امس نیست
شمس در خارج اگر چه هست فرد
میتوان هم مثل او تصویر کرد
شمس جان کو خارج آمد از اثیر
نبودش در ذهن و در خارج نظیر
در تصور ذات او را گنج کو
تا در آید در تصور مثل او؟
چون حدیث روی شمسالدین رسید
شمس چارم آسمان سر در کشید
واجب آید چونکه آمد نام او
شرح کردن رمزی از انعام او
این نفس جان دامنم بر تافتهست
بوی پیراهان یوسف یافتهست
کز برای حق صحبت سالها
بازگو حالی از آن خوش حالها
تا زمین و آسمان خندان شود
عقل و روح و دیده صدچندان شود
لاتکلفنی فانی فی الفنا
کلت افهامی فلا احصی ثنا
کل شیء قاله غیر المفیق
ان تکلف او تصلف، لا یلیق
من چه گویم یک رگم هشیار نیست
شرح آن یاری که او را یار نیست
شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا وقت دگر
قال اطعمنی فانی جایع
واعتجل فالوقت سیف قاطع
صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق
نیست فردا گفتن از شرط طریق
تو مگر خود مرد صوفی نیستی؟
هست را از نسیه خیزد نیستی
گفتمش پوشیده خوشتر سر یار
خود تو در ضمن حکایت گوشدار
خوشتر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
گفت مکشوف و برهنه، بیغلول
بازگو، دفعم مده ای بوالفضول
پرده بردار و برهنه گو که من
مینخسبم با صنم با پیرهن
گفتم ار عریان شود او در عیان
نه تو مانی، نه کنارت، نه میان
آرزو میخواه، لیک اندازه خواه
بر نتابد کوه را یک برگ کاه
آفتابی کز وی این عالم فروخت
اندکی گر پیش آید، جمله سوخت
فتنه و آشوب و خونریزی مجوی
بیش ازین از شمس تبریزی مگوی
این ندارد آخر، از آغاز گوی
رو تمام این حکایت بازگوی
                                                                    
                            بعد از آن در پیش رنجورش نشاند
رنگ روی و نبض و قاروره بدید
هم علاماتش هم اسبابش شنید
گفت هر دارو که ایشان کردهاند
آن عمارت نیست، ویران کردهاند
بیخبر بودند از حال درون
استعیذ الله مما یفترون
دید رنج و کشف شد بر وی نهفت
لیک پنهان کرد و با سلطان نگفت
رنجش از صفرا و از سودا نبود
بوی هر هیزم پدید آید ز دود
دید از زاریش کو زار دل است
تن خوش است و او گرفتار دل است
عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل
علت عاشق ز علتها جداست
عشق اصطرلاب اسرار خداست
عاشقی گر زین سر و گر زان سر است
عاقبت ما را بدان سر رهبر است
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گرچه تفسیر زبان روشنگر است
لیک عشق بیزبان روشنتر است
چون قلم اندر نوشتن میشتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رو متاب
از وی ار سایه نشانی میدهد
شمس هر دم نور جانی میدهد
سایه خواب آرد تو را همچون سمر
چون برآید شمس انشق القمر
خود غریبی در جهان چون شمس نیست
شمس جان باقییی کش امس نیست
شمس در خارج اگر چه هست فرد
میتوان هم مثل او تصویر کرد
شمس جان کو خارج آمد از اثیر
نبودش در ذهن و در خارج نظیر
در تصور ذات او را گنج کو
تا در آید در تصور مثل او؟
چون حدیث روی شمسالدین رسید
شمس چارم آسمان سر در کشید
واجب آید چونکه آمد نام او
شرح کردن رمزی از انعام او
این نفس جان دامنم بر تافتهست
بوی پیراهان یوسف یافتهست
کز برای حق صحبت سالها
بازگو حالی از آن خوش حالها
تا زمین و آسمان خندان شود
عقل و روح و دیده صدچندان شود
لاتکلفنی فانی فی الفنا
کلت افهامی فلا احصی ثنا
کل شیء قاله غیر المفیق
ان تکلف او تصلف، لا یلیق
من چه گویم یک رگم هشیار نیست
شرح آن یاری که او را یار نیست
شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا وقت دگر
قال اطعمنی فانی جایع
واعتجل فالوقت سیف قاطع
صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق
نیست فردا گفتن از شرط طریق
تو مگر خود مرد صوفی نیستی؟
هست را از نسیه خیزد نیستی
گفتمش پوشیده خوشتر سر یار
خود تو در ضمن حکایت گوشدار
خوشتر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
گفت مکشوف و برهنه، بیغلول
بازگو، دفعم مده ای بوالفضول
پرده بردار و برهنه گو که من
مینخسبم با صنم با پیرهن
گفتم ار عریان شود او در عیان
نه تو مانی، نه کنارت، نه میان
آرزو میخواه، لیک اندازه خواه
بر نتابد کوه را یک برگ کاه
آفتابی کز وی این عالم فروخت
اندکی گر پیش آید، جمله سوخت
فتنه و آشوب و خونریزی مجوی
بیش ازین از شمس تبریزی مگوی
این ندارد آخر، از آغاز گوی
رو تمام این حکایت بازگوی
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۱۰ - بیان آنک کشتن و زهر دادن مرد زرگر به اشارت الهی بود نه به هوای نفس و تامل فاسد
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کشتن آن مرد بر دست حکیم
                                    
نه پی اومید بود و نه ز بیم
او نکشتش از برای طبع شاه
تا نیامد امر و الهام اله
آن پسر را کش خضر ببرید حلق
سر آن را در نیابد عام خلق
آن که از حق یابد او وحی و جواب
هرچه فرماید، بود عین صواب
آن که جان بخشد، اگر بکشد رواست
نایب است و دست او دست خداست
همچو اسماعیل پیشش سر بنه
شاد و خندان پیش تیغش جان بده
تا بماند جانت خندان تا ابد
همچو جان پاک احمد با احد
عاشقان آن گه شراب جان کشند
که به دست خویش خوبانشان کشند
شاه آن خون از پی شهوت نکرد
تو رها کن بدگمانی و نبرد
تو گمان بردی که کرد آلودگی
در صفا غش کی هلد پالودگی؟
بهر آن است این ریاضت، وین جفا
تا برآرد کوره از نقره جفا
بهر آن است امتحان نیک و بد
تا بجوشد، بر سر آرد زر زبد
گر نبودی کارش الهام اله
او سگی بودی دراننده، نه شاه
پاک بود از شهوت و حرص و هوا
نیک کرد او، لیک نیک بد نما
گر خضر در بحر کشتی را شکست
صد درستی در شکست خضر هست
وهم موسی با همه نور و هنر
شد از آن محجوب، تو بیپر مپر
آن گل سرخ است، تو خونش مخوان
مست عقل است او، تو مجنونش مخوان
گر بدی خون مسلمان کام او
کافرم گر بردمی من نام او
میبلرزد عرش از مدح شقی
بدگمان گردد ز مدحش متقی
شاه بود و شاه بس آگاه بود
خاص بود و خاصۀ الله بود
آن کسی را کش چنین شاهی کشد
سوی بخت و بهترین جاهی کشد
گر ندیدی سود او در قهر او
کی شدی آن لطف مطلق قهرجو؟
بچه میلرزد از آن نیش حجام
مادر مشفق در آن دم شادکام
نیم جان بستاند و صد جان دهد
آن چه در وهمت نیاید، آن دهد
تو قیاس از خویش میگیری، ولیک
دور دور افتادهیی، بنگر تو نیک
                                                                    
                            نه پی اومید بود و نه ز بیم
او نکشتش از برای طبع شاه
تا نیامد امر و الهام اله
آن پسر را کش خضر ببرید حلق
سر آن را در نیابد عام خلق
آن که از حق یابد او وحی و جواب
هرچه فرماید، بود عین صواب
آن که جان بخشد، اگر بکشد رواست
نایب است و دست او دست خداست
همچو اسماعیل پیشش سر بنه
شاد و خندان پیش تیغش جان بده
تا بماند جانت خندان تا ابد
همچو جان پاک احمد با احد
عاشقان آن گه شراب جان کشند
که به دست خویش خوبانشان کشند
شاه آن خون از پی شهوت نکرد
تو رها کن بدگمانی و نبرد
تو گمان بردی که کرد آلودگی
در صفا غش کی هلد پالودگی؟
بهر آن است این ریاضت، وین جفا
تا برآرد کوره از نقره جفا
بهر آن است امتحان نیک و بد
تا بجوشد، بر سر آرد زر زبد
گر نبودی کارش الهام اله
او سگی بودی دراننده، نه شاه
پاک بود از شهوت و حرص و هوا
نیک کرد او، لیک نیک بد نما
گر خضر در بحر کشتی را شکست
صد درستی در شکست خضر هست
وهم موسی با همه نور و هنر
شد از آن محجوب، تو بیپر مپر
آن گل سرخ است، تو خونش مخوان
مست عقل است او، تو مجنونش مخوان
گر بدی خون مسلمان کام او
کافرم گر بردمی من نام او
میبلرزد عرش از مدح شقی
بدگمان گردد ز مدحش متقی
شاه بود و شاه بس آگاه بود
خاص بود و خاصۀ الله بود
آن کسی را کش چنین شاهی کشد
سوی بخت و بهترین جاهی کشد
گر ندیدی سود او در قهر او
کی شدی آن لطف مطلق قهرجو؟
بچه میلرزد از آن نیش حجام
مادر مشفق در آن دم شادکام
نیم جان بستاند و صد جان دهد
آن چه در وهمت نیاید، آن دهد
تو قیاس از خویش میگیری، ولیک
دور دور افتادهیی، بنگر تو نیک
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۱۶ - متابعت نصاری وزیر را
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دل بدو دادند ترسایان تمام
                                    
خود چه باشد قوت تقلید عام؟
در درون سینه مهرش کاشتند
نایب عیسیش میپنداشتند
او به سر دجال یک چشم لعین
ای خدا فریاد رس نعم المعین
صد هزاران دام و دانهست ای خدا
ما چو مرغان حریص بینوا
دم به دم ما بستهٔ دام نویم
هر یکی گر باز و سیمرغی شویم
میرهانی هر دمی ما را و باز
سوی دامی میرویم ای بینیاز
ما درین انبار گندم میکنیم
گندم جمع آمده گم میکنیم
مینیندیشیم آخر ما به هوش
کین خلل در گندم است از مکر موش
موش تا انبار ما حفره زدهست
وز فنش انبار ما ویران شدهست
اول ای جان دفع شر موش کن
وان گهان در جمع گندم جوش کن
بشنو از اخبار آن صدر الصدور
لا صلوة تم الا بالحضور
گر نه موشی دزد در انبار ماست
گندم اعمال چل ساله کجاست؟
ریزهریزه صدق هر روزه چرا
جمع میناید درین انبار ما؟
بس ستارهی آتش از آهن جهید
وان دل سوزیده پذرفت و کشید
لیک در ظلمت یکی دزدی نهان
مینهد انگشت بر استارگان
میکشد استارگان را یک به یک
تا که نفروزد چراغی از فلک
گر هزاران دام باشد در قدم
چون تو با مایی، نباشد هیچ غم
چون عنایاتت بود با ما مقیم
کی بود بیمی ازان دزد لئیم؟
هر شبی از دام تن ارواح را
میرهانی، میکنی الواح را
میرهند ارواح هر شب زین قفس
فارغان، نه حاکم و محکوم کس
شب ز زندان بیخبر زندانیان
شب ز دولت بیخبر سلطانیان
نه غم و اندیشهٔ سود و زیان
نه خیال این فلان و آن فلان
حال عارف این بود بیخواب هم
گفت ایزد هم رقود زین مرم
خفته از احوال دنیا روز و شب
چون قلم در پنجهٔ تقلیب رب
آن که او پنجه نبیند در رقم
فعل پندارد به جنبش از قلم
شمهیی زین حال عارف وانمود
عقل را هم خواب حسی درربود
رفته در صحرای بیچون جانشان
روحشان آسوده و ابدانشان
وز صفیری باز دام اندر کشی
جمله را در داد و در داور کشی
چون که نور صبحدم سر بر زند
کرکس زرین گردون پر زند
فالق الاصباح اسرافیلوار
جمله را در صورت آرد زان دیار
روحهای منبسط را تن کند
هر تنی را باز آبستن کند
اسپ جانها را کند عاری ز زین
سر النوم اخو الموت است این
لیک بهر آن که روز آیند باز
بر نهد بر پایشان بند دراز
تا که روزش واکشد زان مرغزار
وز چراگاه آردش در زیر بار
کاش چون اصحاب کهف این روح را
حفظ کردی یا چو کشتی نوح را
تا ازین طوفان بیداری و هوش
وا رهیدی این ضمیر و چشم و گوش
ای بسی اصحاب کهف اندر جهان
پهلوی تو، پیش تو هست این زمان
یار با او غار با او در سرود
مهر بر چشم است و بر گوشت، چه سود؟
                                                                    
                            خود چه باشد قوت تقلید عام؟
در درون سینه مهرش کاشتند
نایب عیسیش میپنداشتند
او به سر دجال یک چشم لعین
ای خدا فریاد رس نعم المعین
صد هزاران دام و دانهست ای خدا
ما چو مرغان حریص بینوا
دم به دم ما بستهٔ دام نویم
هر یکی گر باز و سیمرغی شویم
میرهانی هر دمی ما را و باز
سوی دامی میرویم ای بینیاز
ما درین انبار گندم میکنیم
گندم جمع آمده گم میکنیم
مینیندیشیم آخر ما به هوش
کین خلل در گندم است از مکر موش
موش تا انبار ما حفره زدهست
وز فنش انبار ما ویران شدهست
اول ای جان دفع شر موش کن
وان گهان در جمع گندم جوش کن
بشنو از اخبار آن صدر الصدور
لا صلوة تم الا بالحضور
گر نه موشی دزد در انبار ماست
گندم اعمال چل ساله کجاست؟
ریزهریزه صدق هر روزه چرا
جمع میناید درین انبار ما؟
بس ستارهی آتش از آهن جهید
وان دل سوزیده پذرفت و کشید
لیک در ظلمت یکی دزدی نهان
مینهد انگشت بر استارگان
میکشد استارگان را یک به یک
تا که نفروزد چراغی از فلک
گر هزاران دام باشد در قدم
چون تو با مایی، نباشد هیچ غم
چون عنایاتت بود با ما مقیم
کی بود بیمی ازان دزد لئیم؟
هر شبی از دام تن ارواح را
میرهانی، میکنی الواح را
میرهند ارواح هر شب زین قفس
فارغان، نه حاکم و محکوم کس
شب ز زندان بیخبر زندانیان
شب ز دولت بیخبر سلطانیان
نه غم و اندیشهٔ سود و زیان
نه خیال این فلان و آن فلان
حال عارف این بود بیخواب هم
گفت ایزد هم رقود زین مرم
خفته از احوال دنیا روز و شب
چون قلم در پنجهٔ تقلیب رب
آن که او پنجه نبیند در رقم
فعل پندارد به جنبش از قلم
شمهیی زین حال عارف وانمود
عقل را هم خواب حسی درربود
رفته در صحرای بیچون جانشان
روحشان آسوده و ابدانشان
وز صفیری باز دام اندر کشی
جمله را در داد و در داور کشی
چون که نور صبحدم سر بر زند
کرکس زرین گردون پر زند
فالق الاصباح اسرافیلوار
جمله را در صورت آرد زان دیار
روحهای منبسط را تن کند
هر تنی را باز آبستن کند
اسپ جانها را کند عاری ز زین
سر النوم اخو الموت است این
لیک بهر آن که روز آیند باز
بر نهد بر پایشان بند دراز
تا که روزش واکشد زان مرغزار
وز چراگاه آردش در زیر بار
کاش چون اصحاب کهف این روح را
حفظ کردی یا چو کشتی نوح را
تا ازین طوفان بیداری و هوش
وا رهیدی این ضمیر و چشم و گوش
ای بسی اصحاب کهف اندر جهان
پهلوی تو، پیش تو هست این زمان
یار با او غار با او در سرود
مهر بر چشم است و بر گوشت، چه سود؟
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۱۷ - قصهٔ دیدن خلیفه لیلی را
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گفت لیلی را خلیفه کان توی
                                    
کز تو مجنون شد پریشان و غوی؟
از دگر خوبان تو افزون نیستی
گفت خامش چون تو مجنون نیستی
هر که بیدار است او در خوابتر
هست بیداریش از خوابش بتر
چون به حق بیدار نبود جان ما
هست بیداری چو دربندان ما
جان همه روز از لگدکوب خیال
وز زیان و سود، وز خوف زوال
نی صفا میماندش، نی لطف و فر
نی به سوی آسمان راه سفر
خفته آن باشد که او از هر خیال
دارد اومید و کند با او مقال
دیو را چون حور بیند او به خواب
پس ز شهوت ریزد او با دیو آب
چون که تخم نسل را در شوره ریخت
او به خویش آمد، خیال از وی گریخت
ضعف سر بیند از آن و تن پلید
آه از آن نقش پدید ناپدید
مرغ بر بالا و زیر آن سایهاش
میدود بر خاک پران مرغوش
ابلهی صیاد آن سایه شود
میدود چندان که بیمایه شود
بیخبر کان عکس آن مرغ هواست
بیخبر که اصل آن سایه کجاست
تیر اندازد به سوی سایه او
ترکشش خالی شود از جست و جو
ترکش عمرش تهی شد، عمر رفت
از دویدن در شکار سایه تفت
سایۀ یزدان چو باشد دایهاش
وا رهاند از خیال و سایهاش
سایۀ یزدان بود بندهی خدا
مرده او زین عالم و زندهی خدا
دامن او گیر زوتر بیگمان
تا رهی در دامن آخر زمان
کیف مد الظل نقش اولیاست
کو دلیل نور خورشید خداست
اندرین وادی مرو بی این دلیل
لا احب الآفلین گو چون خلیل
رو ز سایه، آفتابی را بیاب
دامن شه شمس تبریزی بتاب
ره ندانی جانب این سور و عرس
از ضیاء الحق حسام الدین بپرس
ور حسد گیرد تو را در ره گلو
در حسد ابلیس را باشد غلو
کو ز آدم ننگ دارد از حسد
با سعادت جنگ دارد از حسد
عقبهیی زین صعبتر در راه نیست
ای خنک آن کش حسد همراه نیست
این جسد خانهی حسد آمد، بدان
کز حسد آلوده باشد خاندان
گر جسد خانهی حسد باشد ولیک
آن جسد را پاک کرد الله نیک
طهرا بیتی بیان پاکی است
گنج نور است ار طلسمش خاکی است
چون کنی بر بیحسد مکر و حسد
زان حسد دل را سیاهیها رسد
خاک شو مردان حق را زیر پا
خاک بر سر کن حسد را همچو ما
                                                                    
                            کز تو مجنون شد پریشان و غوی؟
از دگر خوبان تو افزون نیستی
گفت خامش چون تو مجنون نیستی
هر که بیدار است او در خوابتر
هست بیداریش از خوابش بتر
چون به حق بیدار نبود جان ما
هست بیداری چو دربندان ما
جان همه روز از لگدکوب خیال
وز زیان و سود، وز خوف زوال
نی صفا میماندش، نی لطف و فر
نی به سوی آسمان راه سفر
خفته آن باشد که او از هر خیال
دارد اومید و کند با او مقال
دیو را چون حور بیند او به خواب
پس ز شهوت ریزد او با دیو آب
چون که تخم نسل را در شوره ریخت
او به خویش آمد، خیال از وی گریخت
ضعف سر بیند از آن و تن پلید
آه از آن نقش پدید ناپدید
مرغ بر بالا و زیر آن سایهاش
میدود بر خاک پران مرغوش
ابلهی صیاد آن سایه شود
میدود چندان که بیمایه شود
بیخبر کان عکس آن مرغ هواست
بیخبر که اصل آن سایه کجاست
تیر اندازد به سوی سایه او
ترکشش خالی شود از جست و جو
ترکش عمرش تهی شد، عمر رفت
از دویدن در شکار سایه تفت
سایۀ یزدان چو باشد دایهاش
وا رهاند از خیال و سایهاش
سایۀ یزدان بود بندهی خدا
مرده او زین عالم و زندهی خدا
دامن او گیر زوتر بیگمان
تا رهی در دامن آخر زمان
کیف مد الظل نقش اولیاست
کو دلیل نور خورشید خداست
اندرین وادی مرو بی این دلیل
لا احب الآفلین گو چون خلیل
رو ز سایه، آفتابی را بیاب
دامن شه شمس تبریزی بتاب
ره ندانی جانب این سور و عرس
از ضیاء الحق حسام الدین بپرس
ور حسد گیرد تو را در ره گلو
در حسد ابلیس را باشد غلو
کو ز آدم ننگ دارد از حسد
با سعادت جنگ دارد از حسد
عقبهیی زین صعبتر در راه نیست
ای خنک آن کش حسد همراه نیست
این جسد خانهی حسد آمد، بدان
کز حسد آلوده باشد خاندان
گر جسد خانهی حسد باشد ولیک
آن جسد را پاک کرد الله نیک
طهرا بیتی بیان پاکی است
گنج نور است ار طلسمش خاکی است
چون کنی بر بیحسد مکر و حسد
زان حسد دل را سیاهیها رسد
خاک شو مردان حق را زیر پا
خاک بر سر کن حسد را همچو ما
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۲۲ - تخلیط وزیر در احکام انجیل
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ساخت طوماری به نام هر یکی
                                    
نقش هر طومار دیگر مسلکی
حکمهای هر یکی نوعی دگر
این خلاف آن ز پایان تا به سر
در یکی راه ریاضت را و جوع
رکن توبه کرده و شرط رجوع
در یکی گفته ریاضت سود نیست
اندرین ره مخلصی جز جود نیست
در یکی گفته که جوع و جود تو
شرک باشد از تو با معبود تو
جز توکل، جز که تسلیم تمام
در غم و راحت، همه مکر است و دام
در یکی گفته که واجب خدمت است
ورنه اندیشهی توکل تهمت است
در یکی گفته که امر و نهیهاست
بهر کردن نیست، شرح عجز ماست
تا که عجز خود ببینیم اندر آن
قدرت او را بدانیم آن زمان
در یکی گفته که عجز خود مبین
کفر نعمت کردن است آن عجز هین
قدرت خود بین که این قدرت ازوست
قدرت تو نعمت او دان که هوست
در یکی گفته کزین دو بر گذر
بت بود هرچه بگنجد در نظر
در یکی گفته مکش این شمع را
کین نظر چون شمع آمد جمع را
از نظر چون بگذری و از خیال
کشته باشی نیم شب شمع وصال
در یکی گفته بکش، باکی مدار
تا عوض بینی نظر را صد هزار
که ز کشتن شمع جان افزون شود
لیلیات از صبر تو مجنون شود
ترک دنیا هرکه کرد از زهد خویش
بیش آید پیش او دنیا و بیش
در یکی گفته که آن چت داد حق
بر تو شیرین کرد در ایجاد حق
بر تو آسان کرد و خوش آن را بگیر
خویشتن را در میفکن در زحیر
در یکی گفته که بگذار آن خود
کان قبول طبع تو رد است و بد
راههای مختلف آسان شدهست
هر یکی را ملتی چون جان شدهست
گر میسر کردن حق ره بدی
هر جهود و گبر ازو آگه بدی
در یکی گفته میسر آن بود
که حیات دل، غذای جان بود
هرچه ذوق طبع باشد چون گذشت
بر نه آرد، همچو شوره، ریع و کشت
جز پشیمانی نباشد ریع او
جز خسارت پیش نارد بیع او
آن میسر نبود اندر عاقبت
نام او باشد معسر عاقبت
تو معسر از میسر باز دان
عاقبت بنگر جمال این و آن
در یکی گفته که استادی طلب
عاقبتبینی نیابی در حسب
عاقبت دیدند هرگون ملتی
لاجرم گشتند اسیر زلتی
عاقبت دیدن نباشد دستباف
ورنه کی بودی ز دینها اختلاف؟
در یکی گفته که استا هم تویی
زان که استا را شناسا هم تویی
مرد باش و سخرهٔ مردان مشو
رو سر خود گیر و سرگردان مشو
در یکی گفته که این جمله یکیست
هرکه او دو بیند احول مردکیست
در یکی گفته که صد یک چون بود؟
این که اندیشد؟ مگر مجنون بود
هر یکی قولیست ضد همدگر
چون یکی باشد؟ یکی زهر و شکر؟
تا ز زهر و از شکر در نگذری
کی تو از گلزار وحدت بو بری؟
این نمط وین نوع ده طومار و دو
بر نوشت آن دین عیسی را عدو
                                                                    
                            نقش هر طومار دیگر مسلکی
حکمهای هر یکی نوعی دگر
این خلاف آن ز پایان تا به سر
در یکی راه ریاضت را و جوع
رکن توبه کرده و شرط رجوع
در یکی گفته ریاضت سود نیست
اندرین ره مخلصی جز جود نیست
در یکی گفته که جوع و جود تو
شرک باشد از تو با معبود تو
جز توکل، جز که تسلیم تمام
در غم و راحت، همه مکر است و دام
در یکی گفته که واجب خدمت است
ورنه اندیشهی توکل تهمت است
در یکی گفته که امر و نهیهاست
بهر کردن نیست، شرح عجز ماست
تا که عجز خود ببینیم اندر آن
قدرت او را بدانیم آن زمان
در یکی گفته که عجز خود مبین
کفر نعمت کردن است آن عجز هین
قدرت خود بین که این قدرت ازوست
قدرت تو نعمت او دان که هوست
در یکی گفته کزین دو بر گذر
بت بود هرچه بگنجد در نظر
در یکی گفته مکش این شمع را
کین نظر چون شمع آمد جمع را
از نظر چون بگذری و از خیال
کشته باشی نیم شب شمع وصال
در یکی گفته بکش، باکی مدار
تا عوض بینی نظر را صد هزار
که ز کشتن شمع جان افزون شود
لیلیات از صبر تو مجنون شود
ترک دنیا هرکه کرد از زهد خویش
بیش آید پیش او دنیا و بیش
در یکی گفته که آن چت داد حق
بر تو شیرین کرد در ایجاد حق
بر تو آسان کرد و خوش آن را بگیر
خویشتن را در میفکن در زحیر
در یکی گفته که بگذار آن خود
کان قبول طبع تو رد است و بد
راههای مختلف آسان شدهست
هر یکی را ملتی چون جان شدهست
گر میسر کردن حق ره بدی
هر جهود و گبر ازو آگه بدی
در یکی گفته میسر آن بود
که حیات دل، غذای جان بود
هرچه ذوق طبع باشد چون گذشت
بر نه آرد، همچو شوره، ریع و کشت
جز پشیمانی نباشد ریع او
جز خسارت پیش نارد بیع او
آن میسر نبود اندر عاقبت
نام او باشد معسر عاقبت
تو معسر از میسر باز دان
عاقبت بنگر جمال این و آن
در یکی گفته که استادی طلب
عاقبتبینی نیابی در حسب
عاقبت دیدند هرگون ملتی
لاجرم گشتند اسیر زلتی
عاقبت دیدن نباشد دستباف
ورنه کی بودی ز دینها اختلاف؟
در یکی گفته که استا هم تویی
زان که استا را شناسا هم تویی
مرد باش و سخرهٔ مردان مشو
رو سر خود گیر و سرگردان مشو
در یکی گفته که این جمله یکیست
هرکه او دو بیند احول مردکیست
در یکی گفته که صد یک چون بود؟
این که اندیشد؟ مگر مجنون بود
هر یکی قولیست ضد همدگر
چون یکی باشد؟ یکی زهر و شکر؟
تا ز زهر و از شکر در نگذری
کی تو از گلزار وحدت بو بری؟
این نمط وین نوع ده طومار و دو
بر نوشت آن دین عیسی را عدو
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۲۳ - در بیان آنک این اختلافات در صورت روش است نی در حقیقت راه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        او ز یک رنگی عیسی بو نداشت
                                    
وز مزاج خم عیسی خو نداشت
جامۀ صد رنگ ازان خم صفا
ساده و یکرنگ گشتی چون صبا
نیست یکرنگی کزو خیزد ملال
بل مثال ماهی و آب زلال
گرچه در خشکی هزاران رنگهاست
ماهیان را با یبوست جنگهاست
کیست ماهی؟ چیست دریا در مثل؟
تا بدان ماند ملک عز و جل
صدهزاران بحر و ماهی در وجود
سجده آرد پیش آن اکرام و جود
چند باران عطا باران شده
تا بدان آن بحر درافشان شده
چند خورشید کرم افروخته
تا که ابر و بحر جود آموخته
پرتو دانش زده بر آب و طین
تا که شد دانه پذیرنده زمین
خاک امین و هرچه در وی کاشتی
بیخیانت جنس آن برداشتی
این امانت زان امانت یافتهست
کافتاب عدل بر وی تافتهست
تا نشان حق نیارد نوبهار
خاک سرها را نکرده آشکار
آن جوادی که جمادی را بداد
این خبرها، وین امانت، وین سداد
مر جمادی را کند فضلش خبیر
عاقلان را کرده قهر او ضریر
جان و دل را طاقت آن جوش نیست
با که گویم؟ در جهان یک گوش نیست
هر کجا گوشی بد از وی چشم گشت
هر کجا سنگی بد از وی یشم گشت
کیمیاساز است، چه بود کیمیا؟
معجزه بخش است، چه بود سیمیا؟
این ثنا گفتن ز من ترک ثناست
کین دلیل هستی و هستی خطاست
پیش هست او بباید نیست بود
چیست هستی پیش او؟ کور و کبود
گر نبودی کور، زو بگداختی
گرمی خورشید را بشناختی
ور نبودی او کبود از تعزیت
کی فسردی همچو یخ این ناحیت؟
                                                                    
                            وز مزاج خم عیسی خو نداشت
جامۀ صد رنگ ازان خم صفا
ساده و یکرنگ گشتی چون صبا
نیست یکرنگی کزو خیزد ملال
بل مثال ماهی و آب زلال
گرچه در خشکی هزاران رنگهاست
ماهیان را با یبوست جنگهاست
کیست ماهی؟ چیست دریا در مثل؟
تا بدان ماند ملک عز و جل
صدهزاران بحر و ماهی در وجود
سجده آرد پیش آن اکرام و جود
چند باران عطا باران شده
تا بدان آن بحر درافشان شده
چند خورشید کرم افروخته
تا که ابر و بحر جود آموخته
پرتو دانش زده بر آب و طین
تا که شد دانه پذیرنده زمین
خاک امین و هرچه در وی کاشتی
بیخیانت جنس آن برداشتی
این امانت زان امانت یافتهست
کافتاب عدل بر وی تافتهست
تا نشان حق نیارد نوبهار
خاک سرها را نکرده آشکار
آن جوادی که جمادی را بداد
این خبرها، وین امانت، وین سداد
مر جمادی را کند فضلش خبیر
عاقلان را کرده قهر او ضریر
جان و دل را طاقت آن جوش نیست
با که گویم؟ در جهان یک گوش نیست
هر کجا گوشی بد از وی چشم گشت
هر کجا سنگی بد از وی یشم گشت
کیمیاساز است، چه بود کیمیا؟
معجزه بخش است، چه بود سیمیا؟
این ثنا گفتن ز من ترک ثناست
کین دلیل هستی و هستی خطاست
پیش هست او بباید نیست بود
چیست هستی پیش او؟ کور و کبود
گر نبودی کور، زو بگداختی
گرمی خورشید را بشناختی
ور نبودی او کبود از تعزیت
کی فسردی همچو یخ این ناحیت؟
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۲۴ - بیان خسارت وزیر درین مکر
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        همچو شه نادان و غافل بد وزیر
                                    
پنجه میزد با قدیم ناگزیر
با چنان قادر خدایی کز عدم
صد چو عالم هست گرداند به دم
صد چو عالم در نظر پیدا کند
چون که چشمت را به خود بینا کند
گر جهان پیشت بزرگ و بیبنیست
پیش قدرت ذرهیی میدان که نیست
این جهان خود حبس جانهای شماست
هین، روید آن سو که صحرای شماست
این جهان محدود و آن خود بیحد است
نقش و صورت پیش آن معنی سد است
صدهزاران نیزۀ فرعون را
درشکست از موسییی با یک عصا
صدهزاران طب جالینوس بود
پیش عیسی و دمش افسوس بود
صدهزاران دفتر اشعار بود
پیش حرف امییی آن عار بود
با چنین غالب خداوندی کسی
چون نمیرد گر نباشد او خسی؟
بس دل چون کوه را انگیخت او
مرغ زیرک با دو پا آویخت او
فهم و خاطر تیز کردن نیست راه
جز شکسته مینگیرد فضل شاه
ای بسا گنج آگنان کنجکاو
کان خیال اندیش را شد ریش گاو
گاو که بود تا تو ریش او شوی؟
خاک چه بود تا حشیش او شوی؟
چون زنی از کار بد شد روی زرد
مسخ کرد او را خدا و زهره کرد
عورتی را زهره کردن مسخ بود
خاک و گل گشتن نه مسخ است ای عنود؟
روح میبردت سوی چرخ برین
سوی آب و گل شدی در اسفلین
خویشتن را مسخ کردی زین سفول
زان وجودی که بد آن رشک عقول
پس ببین کین مسخ کردن چون بود؟
پیش آن مسخ این به غایت دون بود
اسب همت سوی اختر تاختی
آدم مسجود را نشناختی
آخر آدمزادهیی ای ناخلف
چند پنداری تو پستی را شرف؟
چند گویی من بگیرم عالمی
این جهان را پر کنم از خود همی؟
گر جهان پر برف گردد سر به سر
تاب خور بگدازدش با یک نظر
وزر او و صد وزیر و صدهزار
نیست گرداند خدا از یک شرار
عین آن تخییل را حکمت کند
عین آن زهرآب را شربت کند
آن گمان انگیز را سازد یقین
مهرها رویاند از اسباب کین
پرورد در آتش ابراهیم را
ایمنی روح سازد بیم را
از سبب سوزیش من سوداییام
در خیالاتش چو سوفسطاییام
                                                                    
                            پنجه میزد با قدیم ناگزیر
با چنان قادر خدایی کز عدم
صد چو عالم هست گرداند به دم
صد چو عالم در نظر پیدا کند
چون که چشمت را به خود بینا کند
گر جهان پیشت بزرگ و بیبنیست
پیش قدرت ذرهیی میدان که نیست
این جهان خود حبس جانهای شماست
هین، روید آن سو که صحرای شماست
این جهان محدود و آن خود بیحد است
نقش و صورت پیش آن معنی سد است
صدهزاران نیزۀ فرعون را
درشکست از موسییی با یک عصا
صدهزاران طب جالینوس بود
پیش عیسی و دمش افسوس بود
صدهزاران دفتر اشعار بود
پیش حرف امییی آن عار بود
با چنین غالب خداوندی کسی
چون نمیرد گر نباشد او خسی؟
بس دل چون کوه را انگیخت او
مرغ زیرک با دو پا آویخت او
فهم و خاطر تیز کردن نیست راه
جز شکسته مینگیرد فضل شاه
ای بسا گنج آگنان کنجکاو
کان خیال اندیش را شد ریش گاو
گاو که بود تا تو ریش او شوی؟
خاک چه بود تا حشیش او شوی؟
چون زنی از کار بد شد روی زرد
مسخ کرد او را خدا و زهره کرد
عورتی را زهره کردن مسخ بود
خاک و گل گشتن نه مسخ است ای عنود؟
روح میبردت سوی چرخ برین
سوی آب و گل شدی در اسفلین
خویشتن را مسخ کردی زین سفول
زان وجودی که بد آن رشک عقول
پس ببین کین مسخ کردن چون بود؟
پیش آن مسخ این به غایت دون بود
اسب همت سوی اختر تاختی
آدم مسجود را نشناختی
آخر آدمزادهیی ای ناخلف
چند پنداری تو پستی را شرف؟
چند گویی من بگیرم عالمی
این جهان را پر کنم از خود همی؟
گر جهان پر برف گردد سر به سر
تاب خور بگدازدش با یک نظر
وزر او و صد وزیر و صدهزار
نیست گرداند خدا از یک شرار
عین آن تخییل را حکمت کند
عین آن زهرآب را شربت کند
آن گمان انگیز را سازد یقین
مهرها رویاند از اسباب کین
پرورد در آتش ابراهیم را
ایمنی روح سازد بیم را
از سبب سوزیش من سوداییام
در خیالاتش چو سوفسطاییام
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۲۵ - مکر دیگر انگیختن وزیر در اضلال قوم
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مکر دیگر آن وزیر از خود ببست
                                    
وعظ را بگذاشت و در خلوت نشست
در مریدان در فکند از شوق سوز
بود در خلوت چهل پنجاه روز
خلق دیوانه شدند از شوق او
از فراق حال و قال و ذوق او
لابه و زاری همیکردند و او
از ریاضت گشته در خلوت دوتو
گفته ایشان نیست ما را بیتو نور
بیعصاکش چون بود احوال کور؟
از سر اکرام و از بهر خدا
بیش ازین ما را مدار از خود جدا
ما چو طفلانیم و ما را دایه تو
بر سر ما گستران آن سایه تو
گفت جانم از محبان دور نیست
لیک بیرون آمدن دستور نیست
آن امیران در شفاعت آمدند
وان مریدان در شناعت آمدند
کین چه بدبختیست ما را ای کریم
از دل و دین مانده ما بیتو یتیم
تو بهانه میکنی و ما ز درد
میزنیم از سوز دل دمهای سرد
ما به گفتار خوشت خو کردهایم
ما ز شیر حکمت تو خوردهایم
الله الله این جفا با ما مکن
خیر کن، امروز را فردا مکن
میدهد دل مر تو را کین بیدلان
بیتو گردند آخر از بیحاصلان؟
جمله در خشکی چو ماهی میطپند
آب را بگشا، ز جو بردار بند
ای که چون تو در زمانه نیست کس
الله الله خلق را فریادرس
                                                                    
                            وعظ را بگذاشت و در خلوت نشست
در مریدان در فکند از شوق سوز
بود در خلوت چهل پنجاه روز
خلق دیوانه شدند از شوق او
از فراق حال و قال و ذوق او
لابه و زاری همیکردند و او
از ریاضت گشته در خلوت دوتو
گفته ایشان نیست ما را بیتو نور
بیعصاکش چون بود احوال کور؟
از سر اکرام و از بهر خدا
بیش ازین ما را مدار از خود جدا
ما چو طفلانیم و ما را دایه تو
بر سر ما گستران آن سایه تو
گفت جانم از محبان دور نیست
لیک بیرون آمدن دستور نیست
آن امیران در شفاعت آمدند
وان مریدان در شناعت آمدند
کین چه بدبختیست ما را ای کریم
از دل و دین مانده ما بیتو یتیم
تو بهانه میکنی و ما ز درد
میزنیم از سوز دل دمهای سرد
ما به گفتار خوشت خو کردهایم
ما ز شیر حکمت تو خوردهایم
الله الله این جفا با ما مکن
خیر کن، امروز را فردا مکن
میدهد دل مر تو را کین بیدلان
بیتو گردند آخر از بیحاصلان؟
جمله در خشکی چو ماهی میطپند
آب را بگشا، ز جو بردار بند
ای که چون تو در زمانه نیست کس
الله الله خلق را فریادرس
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۲۶ - دفع گفتن وزیر مریدان را
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گفت هان ای سخرگان گفت و گو
                                    
وعظ و گفتار زبان و گوش جو
پنبه اندر گوش حس دون کنید
بند حس از چشم خود بیرون کنید
پنبۀ آن گوش سر گوش سر است
تا نگردد این کر، آن باطن کر است
بیحس و بیگوش و بیفکرت شوید
تا خطاب ارجعی را بشنوید
تا به گفت و گوی بیداری دری
تو ز گفت خواب، بویی کی بری؟
سیر بیرونیست قول و فعل ما
سیر باطن هست بالای سما
حس خشکی دید کز خشکی بزاد
عیسی جان پای بر دریا نهاد
سیر جسم خشک بر خشکی فتاد
سیر جان پا در دل دریا نهاد
چون که عمر اندر ره خشکی گذشت
گاه کوه و گاه دریا، گاه دشت
آب حیوان از کجا خواهی تو یافت؟
موج دریا را کجا خواهی شکافت؟
موج خاکی وهم و فهم و فکر ماست
موج آبی محو و سکر است و فناست
تا درین سکری، از آن سکری تو دور
تا ازین مستی، از آن جامی نفور
گفت و گوی ظاهر آمد چون غبار
مدتی خاموش خو کن، هوشدار
                                                                    
                            وعظ و گفتار زبان و گوش جو
پنبه اندر گوش حس دون کنید
بند حس از چشم خود بیرون کنید
پنبۀ آن گوش سر گوش سر است
تا نگردد این کر، آن باطن کر است
بیحس و بیگوش و بیفکرت شوید
تا خطاب ارجعی را بشنوید
تا به گفت و گوی بیداری دری
تو ز گفت خواب، بویی کی بری؟
سیر بیرونیست قول و فعل ما
سیر باطن هست بالای سما
حس خشکی دید کز خشکی بزاد
عیسی جان پای بر دریا نهاد
سیر جسم خشک بر خشکی فتاد
سیر جان پا در دل دریا نهاد
چون که عمر اندر ره خشکی گذشت
گاه کوه و گاه دریا، گاه دشت
آب حیوان از کجا خواهی تو یافت؟
موج دریا را کجا خواهی شکافت؟
موج خاکی وهم و فهم و فکر ماست
موج آبی محو و سکر است و فناست
تا درین سکری، از آن سکری تو دور
تا ازین مستی، از آن جامی نفور
گفت و گوی ظاهر آمد چون غبار
مدتی خاموش خو کن، هوشدار
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۲۹ - اعتراض مریدان در خلوت وزیر
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جمله گفتند ای وزیر انکار نیست
                                    
گفت ما چون گفتن اغیار نیست
اشک دیدهست از فراق تو دوان
آه آه است از میان جان روان
طفل با دایه نه استیزد، ولیک
گرید او گرچه نه بد داند نه نیک
ما چو چنگیم و تو زخمه میزنی
زاری از ما نه، تو زاری میکنی
ما چو ناییم و نوا در ما ز توست
ما چو کوهیم و صدا در ما ز توست
ما چو شطرنجیم اندر برد و مات
برد و مات ما ز توست ای خوش صفات
ما که باشیم، ای تو ما را جان جان
تا که ما باشیم با تو در میان؟
ما عدم هاییم و هستیهای ما
تو وجود مطلقی، فانینما
ما همه شیران ولی شیر علم
حملهشان از باد باشد دم به دم
حملهشان پیداست و ناپیداست باد
آن که ناپیداست، هرگز گم مباد
باد ما و بود ما از داد توست
هستی ما جمله از ایجاد توست
لذت هستی نمودی نیست را
عاشق خود کرده بودی نیست را
لذت انعام خود را وا مگیر
نقل و باده و جام خود را وا مگیر
ور بگیری، کیت جست و جو کند؟
نقش با نقاش چون نیرو کند؟
منگر اندر ما، مکن در ما نظر
اندر اکرام و سخای خود نگر
ما نبودیم و تقاضامان نبود
لطف تو ناگفتۀ ما میشنود
نقش باشد پیش نقاش و قلم
عاجز و بسته چو کودک در شکم
پیش قدرت خلق جملهی بارگه
عاجزان چون پیش سوزن کارگه
گاه نقشش دیو و گه آدم کند
گاه نقشش شادی و گه غم کند
دست نه، تا دست جنباند به دفع
نطق نه، تا دم زند در ضر و نفع
تو ز قرآن بازخوان تفسیر بیت
گفت ایزد ما رمیت اذ رمیت
گر بپرانیم تیر، آن نه ز ماست
ما کمان و تیراندازش خداست
این نه جبر، این معنی جباری است
ذکر جباری برای زاری است
زاری ما شد دلیل اضطرار
خجلت ما شد دلیل اختیار
گر نبودی اختیار این شرم چیست؟
وین دریغ و خجلت و آزرم چیست؟
زجر شاگردان و استادان چراست؟
خاطر از تدبیرها گردان چراست؟
ور تو گویی غافل است از جبر او
ماه حق پنهان کند در ابر رو
هست این را خوش جواب ار بشنوی
بگذری از کفر و در دین بگروی
حسرت و زاری گه بیماری است
وقت بیماری همه بیداری است
آن زمان که میشوی بیمار تو
میکنی از جرم استغفار تو
مینماید بر تو زشتی گنه
میکنی نیت که باز آیم به ره
عهد و پیمان میکنی که بعد ازین
جز که طاعت نبودم کاری گزین
پس یقین گشت این که بیماری تو را
میببخشد هوش و بیداری تو را
پس بدان این اصل را ای اصلجو
هر که را درد است، او بردهست بو
هر که او بیدارتر، پر دردتر
هر که او آگاهتر، رخ زردتر
گر ز جبرش آگهی، زاریت کو؟
بینش زنجیر جباریت کو؟
بسته در زنجیر، چون شادی کند؟
کی اسیر حبس آزادی کند؟
ور تو میبینی که پایت بستهاند
بر تو سرهنگان شه بنشستهاند
پس تو سرهنگی مکن با عاجزان
زان که نبود طبع و خوی عاجز آن
چون تو جبر او نمیبینی، مگو
ور همیبینی، نشان دید کو؟
در هر آن کاری که میل استت بدان
قدرت خود را همی بینی عیان
وندر آن کاری که میلت نیست و خواست
خویش را جبری کنی کین از خداست
انبیا در کار دنیا جبریاند
کافران در کار عقبی جبریاند
انبیا را کار عقبی اختیار
جاهلان را کار دنیا اختیار
زان که هر مرغی به سوی جنس خویش
میپرد، او در پس و جان پیش پیش
کافران چون جنس سجین آمدند
سجن دنیا را خوش آیین آمدند
انبیا چون جنس علیین بدند
سوی علیین جان و دل شدند
این سخن پایان ندارد، لیک ما
باز گوییم آن تمام قصه را
                                                                    
                            گفت ما چون گفتن اغیار نیست
اشک دیدهست از فراق تو دوان
آه آه است از میان جان روان
طفل با دایه نه استیزد، ولیک
گرید او گرچه نه بد داند نه نیک
ما چو چنگیم و تو زخمه میزنی
زاری از ما نه، تو زاری میکنی
ما چو ناییم و نوا در ما ز توست
ما چو کوهیم و صدا در ما ز توست
ما چو شطرنجیم اندر برد و مات
برد و مات ما ز توست ای خوش صفات
ما که باشیم، ای تو ما را جان جان
تا که ما باشیم با تو در میان؟
ما عدم هاییم و هستیهای ما
تو وجود مطلقی، فانینما
ما همه شیران ولی شیر علم
حملهشان از باد باشد دم به دم
حملهشان پیداست و ناپیداست باد
آن که ناپیداست، هرگز گم مباد
باد ما و بود ما از داد توست
هستی ما جمله از ایجاد توست
لذت هستی نمودی نیست را
عاشق خود کرده بودی نیست را
لذت انعام خود را وا مگیر
نقل و باده و جام خود را وا مگیر
ور بگیری، کیت جست و جو کند؟
نقش با نقاش چون نیرو کند؟
منگر اندر ما، مکن در ما نظر
اندر اکرام و سخای خود نگر
ما نبودیم و تقاضامان نبود
لطف تو ناگفتۀ ما میشنود
نقش باشد پیش نقاش و قلم
عاجز و بسته چو کودک در شکم
پیش قدرت خلق جملهی بارگه
عاجزان چون پیش سوزن کارگه
گاه نقشش دیو و گه آدم کند
گاه نقشش شادی و گه غم کند
دست نه، تا دست جنباند به دفع
نطق نه، تا دم زند در ضر و نفع
تو ز قرآن بازخوان تفسیر بیت
گفت ایزد ما رمیت اذ رمیت
گر بپرانیم تیر، آن نه ز ماست
ما کمان و تیراندازش خداست
این نه جبر، این معنی جباری است
ذکر جباری برای زاری است
زاری ما شد دلیل اضطرار
خجلت ما شد دلیل اختیار
گر نبودی اختیار این شرم چیست؟
وین دریغ و خجلت و آزرم چیست؟
زجر شاگردان و استادان چراست؟
خاطر از تدبیرها گردان چراست؟
ور تو گویی غافل است از جبر او
ماه حق پنهان کند در ابر رو
هست این را خوش جواب ار بشنوی
بگذری از کفر و در دین بگروی
حسرت و زاری گه بیماری است
وقت بیماری همه بیداری است
آن زمان که میشوی بیمار تو
میکنی از جرم استغفار تو
مینماید بر تو زشتی گنه
میکنی نیت که باز آیم به ره
عهد و پیمان میکنی که بعد ازین
جز که طاعت نبودم کاری گزین
پس یقین گشت این که بیماری تو را
میببخشد هوش و بیداری تو را
پس بدان این اصل را ای اصلجو
هر که را درد است، او بردهست بو
هر که او بیدارتر، پر دردتر
هر که او آگاهتر، رخ زردتر
گر ز جبرش آگهی، زاریت کو؟
بینش زنجیر جباریت کو؟
بسته در زنجیر، چون شادی کند؟
کی اسیر حبس آزادی کند؟
ور تو میبینی که پایت بستهاند
بر تو سرهنگان شه بنشستهاند
پس تو سرهنگی مکن با عاجزان
زان که نبود طبع و خوی عاجز آن
چون تو جبر او نمیبینی، مگو
ور همیبینی، نشان دید کو؟
در هر آن کاری که میل استت بدان
قدرت خود را همی بینی عیان
وندر آن کاری که میلت نیست و خواست
خویش را جبری کنی کین از خداست
انبیا در کار دنیا جبریاند
کافران در کار عقبی جبریاند
انبیا را کار عقبی اختیار
جاهلان را کار دنیا اختیار
زان که هر مرغی به سوی جنس خویش
میپرد، او در پس و جان پیش پیش
کافران چون جنس سجین آمدند
سجن دنیا را خوش آیین آمدند
انبیا چون جنس علیین بدند
سوی علیین جان و دل شدند
این سخن پایان ندارد، لیک ما
باز گوییم آن تمام قصه را
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۳۰ - نومید کردن وزیر مریدان را از رفض خلوت
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آن وزیر از اندرون آواز داد
                                    
کی مریدان از من این معلوم باد
که مرا عیسی چنین پیغام کرد
کز همه یاران و خویشان باش فرد
روی در دیوار کن، تنها نشین
وز وجود خویش هم خلوت گزین
بعد ازین دستوری گفتار نیست
بعد ازین با گفت و گویم کار نیست
الوداع ای دوستان من مردهام
رخت بر چارم فلک بر، بردهام
تا به زیر چرخ ناری چون حطب
من نسوزم در عنا و در عطب
پهلوی عیسی نشینم بعد ازین
بر فراز آسمان چارمین
                                                                    
                            کی مریدان از من این معلوم باد
که مرا عیسی چنین پیغام کرد
کز همه یاران و خویشان باش فرد
روی در دیوار کن، تنها نشین
وز وجود خویش هم خلوت گزین
بعد ازین دستوری گفتار نیست
بعد ازین با گفت و گویم کار نیست
الوداع ای دوستان من مردهام
رخت بر چارم فلک بر، بردهام
تا به زیر چرخ ناری چون حطب
من نسوزم در عنا و در عطب
پهلوی عیسی نشینم بعد ازین
بر فراز آسمان چارمین
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۳۳ - طلب کردن امت عیسی علیهالسلام از امراکی ولی عهد از شما کدامست
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بعد ماهی گفت خلق ای مهتران
                                    
از امیران کیست بر جایش نشان؟
تا به جای او شناسیمش امام
دست و دامن را به دست او دهیم
چون که شد خورشید و ما را کرد داغ
چاره نبود بر مقامش از چراغ
چون که شد از پیش دیده وصل یار
نایبی باید ازومان یادگار
چون که گل بگذشت و گلشن شد خراب
بوی گل را از که یابیم؟ از گلاب
چون خدا اندر نیاید در عیان
نایب حقاند این پیغامبران
نه، غلط گفتم، که نایب با منوب
گر دو پنداری، قبیح آید نه خوب
نه، دو باشد تا تویی صورتپرست
پیش او یک گشت کز صورت برست
چون به صورت بنگری، چشم تو دوست
تو به نورش درنگر کز چشم رست
نور هر دو چشم نتوان فرق کرد
چون که در نورش نظر انداخت مرد
ده چراغ ار حاضر آید در مکان
هر یکی باشد بصورت غیر آن
فرق نتوان کرد نور هر یکی
چون به نورش روی آری، بیشکی
گر تو صد سیب و صد آبی بشمری
صد نماند، یک شود چون بفشری
در معانی قسمت و اعداد نیست
در معانی تجزیه و افراد نیست
اتحاد یار با یاران خوش است
پای معنیگیر، صورت سرکش است
صورت سرکش گدازان کن به رنج
تا ببینی زیر او وحدت چو گنج
ور تو نگدازی، عنایتهای او
خود گدازد، ای دلم مولای او
او نماید هم به دلها خویش را
او بدوزد خرقۀ درویش را
منبسط بودیم و یک جوهر همه
بیسر و بیپا بدیم آن سر همه
یک گهر بودیم همچون آفتاب
بیگره بودیم و صافی همچو آب
چون به صورت آمد آن نور سره
شد عدد چون سایههای کنگره
گنگره ویران کنید از منجنیق
تا رود فرق از میان این فریق
شرح این را گفتمی من از مری
لیک ترسم تا نلغزد خاطری
نکتهها چون تیغ پولاد است تیز
گر نداری تو سپر، واپس گریز
پیش این الماس بیاسپر میا
کز بریدن تیغ را نبود حیا
زین سبب من تیغ کردم در غلاف
تا که کژخوانی نخواند بر خلاف
آمدیم اندر تمامی داستان
وز وفاداری جمع راستان
کز پس این پیشوا برخاستند
بر مقامش نایبی میخواستند
                                                                    
                            از امیران کیست بر جایش نشان؟
تا به جای او شناسیمش امام
دست و دامن را به دست او دهیم
چون که شد خورشید و ما را کرد داغ
چاره نبود بر مقامش از چراغ
چون که شد از پیش دیده وصل یار
نایبی باید ازومان یادگار
چون که گل بگذشت و گلشن شد خراب
بوی گل را از که یابیم؟ از گلاب
چون خدا اندر نیاید در عیان
نایب حقاند این پیغامبران
نه، غلط گفتم، که نایب با منوب
گر دو پنداری، قبیح آید نه خوب
نه، دو باشد تا تویی صورتپرست
پیش او یک گشت کز صورت برست
چون به صورت بنگری، چشم تو دوست
تو به نورش درنگر کز چشم رست
نور هر دو چشم نتوان فرق کرد
چون که در نورش نظر انداخت مرد
ده چراغ ار حاضر آید در مکان
هر یکی باشد بصورت غیر آن
فرق نتوان کرد نور هر یکی
چون به نورش روی آری، بیشکی
گر تو صد سیب و صد آبی بشمری
صد نماند، یک شود چون بفشری
در معانی قسمت و اعداد نیست
در معانی تجزیه و افراد نیست
اتحاد یار با یاران خوش است
پای معنیگیر، صورت سرکش است
صورت سرکش گدازان کن به رنج
تا ببینی زیر او وحدت چو گنج
ور تو نگدازی، عنایتهای او
خود گدازد، ای دلم مولای او
او نماید هم به دلها خویش را
او بدوزد خرقۀ درویش را
منبسط بودیم و یک جوهر همه
بیسر و بیپا بدیم آن سر همه
یک گهر بودیم همچون آفتاب
بیگره بودیم و صافی همچو آب
چون به صورت آمد آن نور سره
شد عدد چون سایههای کنگره
گنگره ویران کنید از منجنیق
تا رود فرق از میان این فریق
شرح این را گفتمی من از مری
لیک ترسم تا نلغزد خاطری
نکتهها چون تیغ پولاد است تیز
گر نداری تو سپر، واپس گریز
پیش این الماس بیاسپر میا
کز بریدن تیغ را نبود حیا
زین سبب من تیغ کردم در غلاف
تا که کژخوانی نخواند بر خلاف
آمدیم اندر تمامی داستان
وز وفاداری جمع راستان
کز پس این پیشوا برخاستند
بر مقامش نایبی میخواستند
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۳۴ - منازعت امرا در ولی عهدی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        یک امیری زان امیران پیش رفت
                                    
پیش آن قوم وفا اندیش رفت
گفت اینک نایب آن مرد من
نایب عیسی منم اندر زمن
اینک این طومار برهان من است
کین نیابت بعد ازو آن من است
آن امیر دیگر آمد از کمین
دعوی او در خلافت بد همین
از بغل او نیز طوماری نمود
تا برآمد هر دو را خشم جهود
آن امیران دگر یک یک قطار
برکشیده تیغهای آبدار
هر یکی را تیغ و طوماری به دست
درهم افتادند چون پیلان مست
صد هزاران مرد ترسا کشته شد
تا ز سرهای بریده پشته شد
خون روان شد همچو سیل از چپ و راست
کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست
تخمهای فتنهها کو کشته بود
آفت سرهای ایشان گشته بود
جوزها بشکست و آن کان مغز داشت
بعد کشتن روح پاک نغز داشت
کشتن و مردن که بر نقش تن است
چون انار و سیب را بشکستن است
آنچه شیرین است، او شد ناردانگ
وان که پوسیدهست، نبود غیر بانگ
آنچه با معنیست خود پیدا شود
وانچه پوسیدهست او رسوا شود
رو به معنی کوش ای صورتپرست
زان که معنی بر تن صورت پر است
هم نشین اهل معنی باش تا
هم عطا یابی و هم باشی فتی
جان بیمعنی درین تن بیخلاف
هست همچون تیغ چوبین در غلاف
تا غلاف اندر بود، باقیمت است
چون برون شد، سوختن را آلت است
تیغ چوبین را مبر در کارزار
بنگر اول، تا نگردد کار زار
گر بود چوبین، برو دیگر طلب
ور بود الماس، پیش آ با طرب
تیغ در زرادخانهی اولیاست
دیدن ایشان شما را کیمیاست
جمله دانایان همین گفته، همین
هست دانا رحمة للعالمین
گر اناری میخری، خندان بخر
تا دهد خنده ز دانهی او خبر
ای مبارک خندهاش کو از دهان
مینماید دل چو در از درج جان
نامبارک، خندۀ آن لاله بود
کز دهان او سیاهی دل نمود
نار خندان باغ را خندان کند
صحبت مردانت از مردان کند
گر تو سنگ صخره و مرمر شوی
چون به صاحبدل رسی، گوهر شوی
مهر پاکان درمیان جان نشان
دل مده الا به مهر دل خوشان
کوی نومیدی مرو، اومیدهاست
سوی تاریکی مرو، خورشیدهاست
دل تو را در کوی اهل دل کشد
تن تو را در حبس آب و گل کشد
هین غذای دل بده از همدلی
رو بجو اقبال را از مقبلی
                                                                    
                            پیش آن قوم وفا اندیش رفت
گفت اینک نایب آن مرد من
نایب عیسی منم اندر زمن
اینک این طومار برهان من است
کین نیابت بعد ازو آن من است
آن امیر دیگر آمد از کمین
دعوی او در خلافت بد همین
از بغل او نیز طوماری نمود
تا برآمد هر دو را خشم جهود
آن امیران دگر یک یک قطار
برکشیده تیغهای آبدار
هر یکی را تیغ و طوماری به دست
درهم افتادند چون پیلان مست
صد هزاران مرد ترسا کشته شد
تا ز سرهای بریده پشته شد
خون روان شد همچو سیل از چپ و راست
کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست
تخمهای فتنهها کو کشته بود
آفت سرهای ایشان گشته بود
جوزها بشکست و آن کان مغز داشت
بعد کشتن روح پاک نغز داشت
کشتن و مردن که بر نقش تن است
چون انار و سیب را بشکستن است
آنچه شیرین است، او شد ناردانگ
وان که پوسیدهست، نبود غیر بانگ
آنچه با معنیست خود پیدا شود
وانچه پوسیدهست او رسوا شود
رو به معنی کوش ای صورتپرست
زان که معنی بر تن صورت پر است
هم نشین اهل معنی باش تا
هم عطا یابی و هم باشی فتی
جان بیمعنی درین تن بیخلاف
هست همچون تیغ چوبین در غلاف
تا غلاف اندر بود، باقیمت است
چون برون شد، سوختن را آلت است
تیغ چوبین را مبر در کارزار
بنگر اول، تا نگردد کار زار
گر بود چوبین، برو دیگر طلب
ور بود الماس، پیش آ با طرب
تیغ در زرادخانهی اولیاست
دیدن ایشان شما را کیمیاست
جمله دانایان همین گفته، همین
هست دانا رحمة للعالمین
گر اناری میخری، خندان بخر
تا دهد خنده ز دانهی او خبر
ای مبارک خندهاش کو از دهان
مینماید دل چو در از درج جان
نامبارک، خندۀ آن لاله بود
کز دهان او سیاهی دل نمود
نار خندان باغ را خندان کند
صحبت مردانت از مردان کند
گر تو سنگ صخره و مرمر شوی
چون به صاحبدل رسی، گوهر شوی
مهر پاکان درمیان جان نشان
دل مده الا به مهر دل خوشان
کوی نومیدی مرو، اومیدهاست
سوی تاریکی مرو، خورشیدهاست
دل تو را در کوی اهل دل کشد
تن تو را در حبس آب و گل کشد
هین غذای دل بده از همدلی
رو بجو اقبال را از مقبلی
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۳۶ - حکایت پادشاه جهود دیگر کی در هلاک دین عیسی سعی نمود
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بعد ازین خونریز درمان ناپذیر
                                    
کندر افتاد از بلای آن وزیر
یک شه دیگر ز نسل آن جهود
در هلاک قوم عیسی رو نمود
گر خبر خواهی ازین دیگر خروج
سوره برخوان واسما ذات البروج
سنت بد کز شه اول بزاد
این شه دیگر قدم بر وی نهاد
هرکه او بنهاد ناخوش سنتی
سوی او نفرین رود هر ساعتی
نیکوان رفتند و سنتها بماند
وز لئیمان ظلم و لعنتها بماند
تا قیامت هرکه جنس آن بدان
در وجود آید، بود رویش بدان
رگ رگ است این آب شیرین و آب شور
در خلایق میرود تا نفخ صور
نیکوان را هست میراث از خوشاب
آن چه میراث است؟ اورثنا الکتاب
شد نیاز طالبان ار بنگری
شعلهها از گوهر پیغامبری
شعلهها با گوهران گردان بود
شعله آن جانب رود هم کان بود
نور روزن گرد خانه میدود
زان که خور برجی به برجی میرود
هرکه را با اختری پیوستگیست
مر ورا با اختر خود همتگیست
طالعش گر زهره باشد در طرب
میل کلی دارد و عشق و طلب
ور بود مریخی خونریزخو
جنگ و بهتان و خصومت جوید او
اخترانند از ورای اختران
که احتراق و نحس نبود اندر آن
سایران در آسمانهای دگر
غیر این هفت آسمان معتبر
راسخان در تاب انوار خدا
نه به هم پیوسته، نه از هم جدا
هرکه باشد طالع او زان نجوم
نفس او کفار سوزد، در رجوم
خشم مریخی نباشد خشم او
منقلب رو، غالب و مغلوب خو
نور غالب ایمن از نقص و غسق
در میان اصبعین نور حق
حق فشاند آن نور را بر جانها
مقبلان برداشته دامانها
وان نثار نور را وا یافته
روی از غیر خدا برتافته
هرکه را دامان عشقی نابده
زان نثار نور بیبهره شده
جزوها را رویها سوی کل است
بلبلان را عشق با روی گل است
گاو را رنگ از برون و مرد را
از درون جو رنگ سرخ و زرد را
رنگهای نیک از خم صفاست
رنگ زشتان از سیاهابهی جفاست
صبغة الله نام آن رنگ لطیف
لعنة الله بوی این رنگ کثیف
آنچه از دریا به دریا میرود
از همانجا کامد، آنجا میرود
از سر که سیلهای تیزرو
وز تن ما جان عشقآمیز رو
                                                                    
                            کندر افتاد از بلای آن وزیر
یک شه دیگر ز نسل آن جهود
در هلاک قوم عیسی رو نمود
گر خبر خواهی ازین دیگر خروج
سوره برخوان واسما ذات البروج
سنت بد کز شه اول بزاد
این شه دیگر قدم بر وی نهاد
هرکه او بنهاد ناخوش سنتی
سوی او نفرین رود هر ساعتی
نیکوان رفتند و سنتها بماند
وز لئیمان ظلم و لعنتها بماند
تا قیامت هرکه جنس آن بدان
در وجود آید، بود رویش بدان
رگ رگ است این آب شیرین و آب شور
در خلایق میرود تا نفخ صور
نیکوان را هست میراث از خوشاب
آن چه میراث است؟ اورثنا الکتاب
شد نیاز طالبان ار بنگری
شعلهها از گوهر پیغامبری
شعلهها با گوهران گردان بود
شعله آن جانب رود هم کان بود
نور روزن گرد خانه میدود
زان که خور برجی به برجی میرود
هرکه را با اختری پیوستگیست
مر ورا با اختر خود همتگیست
طالعش گر زهره باشد در طرب
میل کلی دارد و عشق و طلب
ور بود مریخی خونریزخو
جنگ و بهتان و خصومت جوید او
اخترانند از ورای اختران
که احتراق و نحس نبود اندر آن
سایران در آسمانهای دگر
غیر این هفت آسمان معتبر
راسخان در تاب انوار خدا
نه به هم پیوسته، نه از هم جدا
هرکه باشد طالع او زان نجوم
نفس او کفار سوزد، در رجوم
خشم مریخی نباشد خشم او
منقلب رو، غالب و مغلوب خو
نور غالب ایمن از نقص و غسق
در میان اصبعین نور حق
حق فشاند آن نور را بر جانها
مقبلان برداشته دامانها
وان نثار نور را وا یافته
روی از غیر خدا برتافته
هرکه را دامان عشقی نابده
زان نثار نور بیبهره شده
جزوها را رویها سوی کل است
بلبلان را عشق با روی گل است
گاو را رنگ از برون و مرد را
از درون جو رنگ سرخ و زرد را
رنگهای نیک از خم صفاست
رنگ زشتان از سیاهابهی جفاست
صبغة الله نام آن رنگ لطیف
لعنة الله بوی این رنگ کثیف
آنچه از دریا به دریا میرود
از همانجا کامد، آنجا میرود
از سر که سیلهای تیزرو
وز تن ما جان عشقآمیز رو
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۳۷ - آتش کردن پادشاه جهود و بت نهادن پهلوی آتش کی هر که این بت را سجود کند از آتش برست
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آن جهود سگ ببین چه رای کرد
                                    
پهلوی آتش بتی برپای کرد
کان که این بت را سجود آرد، برست
ور نیارد، در دل آتش نشست
چون سزای این بت نفس او نداد
از بت نفسش بتی دیگر بزاد
مادر بتها، بت نفس شماست
زانکه آن بت مار و این بت اژدهاست
آهن و سنگ است نفس و بت شرار
آن شرار از آب میگیرد قرار
سنگ و آهن زآب کی ساکن شود؟
آدمی با این دو کی ایمن بود؟
بت سیاهابهست در کوزه نهان
نفس مر آب سیه را چشمه دان
آن بت منحوت چون سیل سیاه
نفس بتگر چشمهیی بر آب راه
صد سبو را بشکند یک پاره سنگ
وآب چشمه میزهاند بیدرنگ
بت شکستن سهل باشد نیک سهل
سهل دیدن نفس را، جهلست جهل
صورت نفس ار بجویی ای پسر
قصۀ دوزخ بخوان با هفت در
هر نفس مکری و در هر مکر زان
غرقه صد فرعون با فرعونیان
در خدای موسی و موسیٰ گریز
آب ایمان را ز فرعونی مریز
دست را اندر احد و احمد بزن
ای برادر واره از بوجهل تن
                                                                    
                            پهلوی آتش بتی برپای کرد
کان که این بت را سجود آرد، برست
ور نیارد، در دل آتش نشست
چون سزای این بت نفس او نداد
از بت نفسش بتی دیگر بزاد
مادر بتها، بت نفس شماست
زانکه آن بت مار و این بت اژدهاست
آهن و سنگ است نفس و بت شرار
آن شرار از آب میگیرد قرار
سنگ و آهن زآب کی ساکن شود؟
آدمی با این دو کی ایمن بود؟
بت سیاهابهست در کوزه نهان
نفس مر آب سیه را چشمه دان
آن بت منحوت چون سیل سیاه
نفس بتگر چشمهیی بر آب راه
صد سبو را بشکند یک پاره سنگ
وآب چشمه میزهاند بیدرنگ
بت شکستن سهل باشد نیک سهل
سهل دیدن نفس را، جهلست جهل
صورت نفس ار بجویی ای پسر
قصۀ دوزخ بخوان با هفت در
هر نفس مکری و در هر مکر زان
غرقه صد فرعون با فرعونیان
در خدای موسی و موسیٰ گریز
آب ایمان را ز فرعونی مریز
دست را اندر احد و احمد بزن
ای برادر واره از بوجهل تن
