عبارات مورد جستجو در ۴۳۳۷ گوهر پیدا شد:
خواجه نصیرالدین طوسی : قسم دوم در مقاصد
فصل اول
خلق ملکه ای بود نفس را مقتضی سهولت صدور فعلی ازو بی احتیاجی به فکری و رویتی. و در حکمت نظری روشن شده است که از کیفیات نفسانی آنچه سریع الزوال بود آن را حال خوانند، و آنچه بطیء الزوال بود آن را ملکه گویند. پس ملکه کیفیتی بود از کیفیات نفسانی، و این ماهیت خلق است. و اما لمیت او، یعنی سبب وجود او، نفس را دو چیز باشد: یکی طبیعت و دوم عادت. اما طبیعت چنان بود که اصل مزاج شخصی چنان اقتضا کند که او مستعد حالی باشد از احوال، مانند کسی که کمتر سببی تحریک قوت غضبی او کند، یا کسی که از اندک آوازی که به گوش او رسد یا از خبر مکروهی ضعیف که بشنود خوف و بددلی برو غالب شود، یا کسی که از اندک حرکتی که موجب تعجب بود خنده بسیار بی تکلف برو غلبه کند، یا کسی که از کمتر سببی قبض و اندوه بافراط برو آید. و اما عادت چنان بود که در اول به رویت و فکر اختیار کاری کرده باشد و به تکلف دران شروع می نموده تا به ممارست متواتر و فرسودگی دران با آن کار إلف گیرد، و بعد از إلف تمام بسهولت بی رویت ازو صادر می شود تا خلقی شود او را.
و قدما را خلاف بوده است اندر آنکه خلق از خواص نفس حیوانیست، یا نفس ناطقه را در استلزام او مشارکتی است، و همچنین خلاف کرده اند در آنکه خلق هر شخصی او را طبیعی بود، یعنی ممتنع الزوال مانند حرارت آتش، یا غیر طبیعی. گروهی گفته اند بعضی اخلاق طبیعی باشد و بعضی به اسباب دیگر حادث شود و مانند طبیعی راسخ گردد؛ و قومی گفته اند همه اخلاق طبیعی باشد و انتقال ازان ناممکن؛ و جماعتی گفته اند هیچ خلق نه طبیعی است و نه مخالف طبیعت، بلکه مردم را چنان آفریده اند که هر خلق که خواهد می گیرد، یا بآسانی یا بدشواری، آنچه ازان موافق اقتضای مزاج بود، چنانکه در مثالهای مذکور یاد کردیم، بآسانی، و آنچه بر خلاف آن بود بدشواری. و سبب هر خلقی که بر طبیعت صنفی از اصناف مردم غالب می شود در ابتدا ارادتی بوده باشد و به مداومت ممارست ملکه گشته و از این سه مذهب حق مذهب آخر است چه به عیان مشاهده می افتد که کودکان و جوانان به پرورش و مجالست کسانی که به خلقی موسوم اند، و یا به ملابست افعال ایشان، آن خلق فرا می گیرند، هر چند پیشتر به خلقی دیگر موصوف بوده اند. و مذهب اول و دوم مؤدی است به ابطال قوت تمییز و رویت، و رفض انواع تأدیب و سیاست، و بطلان شرایع و دیانات، و اهمال نوع انسان از تعلیم و تربیت، تا هر کسی بر حسب اقتضای طبیعت خود می روند، و مفضی شود به رفع نظام و تعذر بقای نوع. و کذب و شناعت این قضیه بس ظاهر است.
و از ارباب مذهب اول جمعی از حکما، که معروف اند به رواقیان، گفتند همه مردمان را در فطرت بر طبیعت خیر آفرینند، و به مجالست اشرار و ممارست شهوات و عدم تأدیب و زجر از فواحش به جایی رسند که در حسن و قبح امور فکر نکنند، و از هر طریق که توانند به مرغوب و مشتهی توصل نمایند تا بتدریج طبیعت بدی در ایشان راسخ شود.
و گروهی دیگر پیش از ایشان گفتند مردم را از طینت سفلی و وسخ طبایع آفریده اند و کدورات عالم درماده او صرف کرده، بدین سبب در اصل طبیعت شر در ایشان مرکوز است، و قبول خیر به توسط تعلیم و تأدیب کنند، و بعضی از ایشان که در غایت شر باشند به تأدیب اصلاح نپذیرند، و بعضی که اصلاح پذیر باشند اگر از ابتدای نشو با اهل فضیلت و اخیار نشینند خیر شوند و الا بر طبیعت اصل بمانند.
و مذهب جالینوس آنست که بعضی از مردمان بطبع اهل خیرند و بعضی بطبع اهل شر و باقی متوسط میان هردو و قابل هر دو طرف و این، دو مذهب اول را ابطال کرد بدین حجت که اگر همه مردمان در فطرت خیر باشند و به تعلیم به شر انتقال می کنند، بضرورت استفادت شر یا از خود کنند یا از غیر خود، اگراز خود کنند پس قوتی که در ایشان بود مقتضی شر بود، و چون چنین بود بطبع خیر نبوده باشند بلکه شریر بوده باشند؛ و اگر در ایشان هم قوت شر باشد و هم قوت خیر، ولکن قوت شر غالب می شود بر قوت خیر، هم لازم آید که شریر بطبع باشند؛ و اما اگر شر از غیر خود استفادت می کنند آن اغیار بطبع اشرار باشند، پس همه مردمان بطبع اخیار نبوده باشند. و همین حجت بعینها در ابطال آنکه همه مردمان بطبع اشرار باشند استعمال کرد. و چون این دو مذهب ابطال کرد مذهب خویش اثبات کرد و گفت به عیان و مشاهده می بینم که طبیعت بعضی مردمان اقتضای خیر می کند و به هیچ وجه ازان انتقال نمی کند، و ایشان اندک اند، و طبیعت بعضی اقتضای شر می کند و به هیچ وجه قبول خیر نمی کنند، و ایشان بسیارند، و باقی متوسط اند که به مجالست اخیار خیر می شوند و به مخالطت اشرار شریر می شوند.
و حکیم ارسطاطالیس در کتاب اخلاق و در کتاب مقولات گفته است: اشرار به تأدیب و تعلیم اخیار شوند. و هر چند این حکم علی الاطلاق نبود اما تکرار مواعظ و نصایح و تواتر تأدیب و تهذیب و مؤاخذت به سیاسات پسندیده هراینه اثری بکند. پس طایفه ای باشند که هر چه زودتر قبول آداب کنند و اثر فضیلت بی مهلت و درنگی در ایشان ظاهر شود، و طایفه دیگر باشند که حرکت ایشان به سوی التزام فضایل و تأدیب و استقامت بطیءتر بود.
و اما دلیل حکمای متأخران بر آنکه هیچ خلق طبیعی نیست آنست که گویند: هر خلقی تغیر پذیرد و هیچ چیز از آنچه تغیر پذیرد طبیعی نبود. نتیجه دهد که هیچ خلق طبیعی نبود، و این قیاسی صحیح است برصورت ضرب دوم از شکل اول. مقدمه صغری، به بیانی که گفته آمد از شهادت عیان و وجوب تأدیب احداث و حسن شرایع که سیاست خدای، تعالی، است ظاهر است، و مقدمه کبری نیز در نفس خود بین است چه همه کس بضرورت داند که طبع آب را که مقتضی میل اوست به سفل تغییر نتوان کرد، تا میل کند به جهتی دیگر، و طبع آتش را از احراق بنتوان گردانید، و در دیگر امور طبیعی بر این مثال. پس اگر خلق طبیعی بودی عقلا به تأدیب کودکان و تهذیب جوانان و تقویم اخلاق و عادات ایشان نفرمودندی و بران اقدام ننمودندی.
واگر کسی به نظر اعتبار در احوال کودکان و اخلاق ایشان تأمل کند، و علی الخصوص کودکانی را که به بردگی از طرفی به طرفی برند، این معنی او را روشن گردد. و کودک درابتدای فطرت مقتضای طبیعت اظهار کند، چه قوت رویت او بدان درجه نرسیده باشد که احوال و ارادات خویش به حیلت و خدیعت پوشیده گرداند، چنانکه دیگر اصناف که اصحاب تمییز و فکر باشند، تا آنچه قبیح شمرند مخفی دارند و به تکلف آنچه مستحسن دانند فرانمایند. و در کودکان ظاهر است که بعضی مستعد قبول آداب باشند بآسانی و بعضی بدشواری، و بعضی را طبع از قبول آن متنفر بود، و مقتضیات امزجه ایشان چون حیا و وقاحت و سخا و ضنت و قساوت و رقت و دیگر احوال از ایشان صادر.
و بعد ازان بعضی سهل القیاد باشند در قبول اضداد آن حالات، و بعضی عسرالقیاد و بعضی ممکن القبول و بعضی ممتنع القبول، تا برخی خیر برآیند و برخی شریر و بعضی متوسط؛ و چون ماننده است احوال خلق به خلق، که همچنان که هیچ صورت به صورتی مشابه نیست هیچ خلق مناسب خلقی یافته نشود، و اگر اهمال تأدیب و سیاست کنند و زمام هر کس به دست طبع او دهند همه عمر بر حالتی که مقتضای مزاج او بود دراصل، یا آنچه عارض شده باشد به اتفاق، بماند بعضی در قید غضب و بعضی درحباله شهوت و گروهی اسیر حرص و گروهی مبتلا به تکبر ولیکن مؤدب اول همه جماعت را ناموس الهی بود علی العموم، و مؤدب ثانی اهل تمییز و اذهان صحیح را از ایشان حکمت بود علی الخصوص، تا از آن مراتب به مدارج کمال رسند. پس واجب بود بر مادر و پدر که فرزندان را اول در قید ناموس آورند و به اصناف سیاسات و تأدیبات اصلاح عادات ایشان کنند، جماعتی را که مستحق ضرب و توبیخ باشند، چیزی از این جنس به قدر حاجت در تأدیب ایشان لازم دانند، و گروهی را که به مواعید خوب از کرامات و راحات به اصلاح توان آورد این معانی در باب ایشان به تقدیم رسانند، و علی الجمله ایشان را اجبارا أو اختیارا بر ادب ستوده و عادت پسندیده بدارند تا آن را ملکه کنند، و چون به کمال عقل رسند از ثمرات آن تمتع یابند. و برهان بر آنکه طریق قویم و منهاج مستقیم آن بوده است که ایشان را بران داشته اند تعقل کنند، و اگر مستعد کرامتی بزرگتر و سعادتی جسیم تر باشند بآسانی به آن برسند، انشاءالله، و هو ولی التوفیق.
و قدما را خلاف بوده است اندر آنکه خلق از خواص نفس حیوانیست، یا نفس ناطقه را در استلزام او مشارکتی است، و همچنین خلاف کرده اند در آنکه خلق هر شخصی او را طبیعی بود، یعنی ممتنع الزوال مانند حرارت آتش، یا غیر طبیعی. گروهی گفته اند بعضی اخلاق طبیعی باشد و بعضی به اسباب دیگر حادث شود و مانند طبیعی راسخ گردد؛ و قومی گفته اند همه اخلاق طبیعی باشد و انتقال ازان ناممکن؛ و جماعتی گفته اند هیچ خلق نه طبیعی است و نه مخالف طبیعت، بلکه مردم را چنان آفریده اند که هر خلق که خواهد می گیرد، یا بآسانی یا بدشواری، آنچه ازان موافق اقتضای مزاج بود، چنانکه در مثالهای مذکور یاد کردیم، بآسانی، و آنچه بر خلاف آن بود بدشواری. و سبب هر خلقی که بر طبیعت صنفی از اصناف مردم غالب می شود در ابتدا ارادتی بوده باشد و به مداومت ممارست ملکه گشته و از این سه مذهب حق مذهب آخر است چه به عیان مشاهده می افتد که کودکان و جوانان به پرورش و مجالست کسانی که به خلقی موسوم اند، و یا به ملابست افعال ایشان، آن خلق فرا می گیرند، هر چند پیشتر به خلقی دیگر موصوف بوده اند. و مذهب اول و دوم مؤدی است به ابطال قوت تمییز و رویت، و رفض انواع تأدیب و سیاست، و بطلان شرایع و دیانات، و اهمال نوع انسان از تعلیم و تربیت، تا هر کسی بر حسب اقتضای طبیعت خود می روند، و مفضی شود به رفع نظام و تعذر بقای نوع. و کذب و شناعت این قضیه بس ظاهر است.
و از ارباب مذهب اول جمعی از حکما، که معروف اند به رواقیان، گفتند همه مردمان را در فطرت بر طبیعت خیر آفرینند، و به مجالست اشرار و ممارست شهوات و عدم تأدیب و زجر از فواحش به جایی رسند که در حسن و قبح امور فکر نکنند، و از هر طریق که توانند به مرغوب و مشتهی توصل نمایند تا بتدریج طبیعت بدی در ایشان راسخ شود.
و گروهی دیگر پیش از ایشان گفتند مردم را از طینت سفلی و وسخ طبایع آفریده اند و کدورات عالم درماده او صرف کرده، بدین سبب در اصل طبیعت شر در ایشان مرکوز است، و قبول خیر به توسط تعلیم و تأدیب کنند، و بعضی از ایشان که در غایت شر باشند به تأدیب اصلاح نپذیرند، و بعضی که اصلاح پذیر باشند اگر از ابتدای نشو با اهل فضیلت و اخیار نشینند خیر شوند و الا بر طبیعت اصل بمانند.
و مذهب جالینوس آنست که بعضی از مردمان بطبع اهل خیرند و بعضی بطبع اهل شر و باقی متوسط میان هردو و قابل هر دو طرف و این، دو مذهب اول را ابطال کرد بدین حجت که اگر همه مردمان در فطرت خیر باشند و به تعلیم به شر انتقال می کنند، بضرورت استفادت شر یا از خود کنند یا از غیر خود، اگراز خود کنند پس قوتی که در ایشان بود مقتضی شر بود، و چون چنین بود بطبع خیر نبوده باشند بلکه شریر بوده باشند؛ و اگر در ایشان هم قوت شر باشد و هم قوت خیر، ولکن قوت شر غالب می شود بر قوت خیر، هم لازم آید که شریر بطبع باشند؛ و اما اگر شر از غیر خود استفادت می کنند آن اغیار بطبع اشرار باشند، پس همه مردمان بطبع اخیار نبوده باشند. و همین حجت بعینها در ابطال آنکه همه مردمان بطبع اشرار باشند استعمال کرد. و چون این دو مذهب ابطال کرد مذهب خویش اثبات کرد و گفت به عیان و مشاهده می بینم که طبیعت بعضی مردمان اقتضای خیر می کند و به هیچ وجه ازان انتقال نمی کند، و ایشان اندک اند، و طبیعت بعضی اقتضای شر می کند و به هیچ وجه قبول خیر نمی کنند، و ایشان بسیارند، و باقی متوسط اند که به مجالست اخیار خیر می شوند و به مخالطت اشرار شریر می شوند.
و حکیم ارسطاطالیس در کتاب اخلاق و در کتاب مقولات گفته است: اشرار به تأدیب و تعلیم اخیار شوند. و هر چند این حکم علی الاطلاق نبود اما تکرار مواعظ و نصایح و تواتر تأدیب و تهذیب و مؤاخذت به سیاسات پسندیده هراینه اثری بکند. پس طایفه ای باشند که هر چه زودتر قبول آداب کنند و اثر فضیلت بی مهلت و درنگی در ایشان ظاهر شود، و طایفه دیگر باشند که حرکت ایشان به سوی التزام فضایل و تأدیب و استقامت بطیءتر بود.
و اما دلیل حکمای متأخران بر آنکه هیچ خلق طبیعی نیست آنست که گویند: هر خلقی تغیر پذیرد و هیچ چیز از آنچه تغیر پذیرد طبیعی نبود. نتیجه دهد که هیچ خلق طبیعی نبود، و این قیاسی صحیح است برصورت ضرب دوم از شکل اول. مقدمه صغری، به بیانی که گفته آمد از شهادت عیان و وجوب تأدیب احداث و حسن شرایع که سیاست خدای، تعالی، است ظاهر است، و مقدمه کبری نیز در نفس خود بین است چه همه کس بضرورت داند که طبع آب را که مقتضی میل اوست به سفل تغییر نتوان کرد، تا میل کند به جهتی دیگر، و طبع آتش را از احراق بنتوان گردانید، و در دیگر امور طبیعی بر این مثال. پس اگر خلق طبیعی بودی عقلا به تأدیب کودکان و تهذیب جوانان و تقویم اخلاق و عادات ایشان نفرمودندی و بران اقدام ننمودندی.
واگر کسی به نظر اعتبار در احوال کودکان و اخلاق ایشان تأمل کند، و علی الخصوص کودکانی را که به بردگی از طرفی به طرفی برند، این معنی او را روشن گردد. و کودک درابتدای فطرت مقتضای طبیعت اظهار کند، چه قوت رویت او بدان درجه نرسیده باشد که احوال و ارادات خویش به حیلت و خدیعت پوشیده گرداند، چنانکه دیگر اصناف که اصحاب تمییز و فکر باشند، تا آنچه قبیح شمرند مخفی دارند و به تکلف آنچه مستحسن دانند فرانمایند. و در کودکان ظاهر است که بعضی مستعد قبول آداب باشند بآسانی و بعضی بدشواری، و بعضی را طبع از قبول آن متنفر بود، و مقتضیات امزجه ایشان چون حیا و وقاحت و سخا و ضنت و قساوت و رقت و دیگر احوال از ایشان صادر.
و بعد ازان بعضی سهل القیاد باشند در قبول اضداد آن حالات، و بعضی عسرالقیاد و بعضی ممکن القبول و بعضی ممتنع القبول، تا برخی خیر برآیند و برخی شریر و بعضی متوسط؛ و چون ماننده است احوال خلق به خلق، که همچنان که هیچ صورت به صورتی مشابه نیست هیچ خلق مناسب خلقی یافته نشود، و اگر اهمال تأدیب و سیاست کنند و زمام هر کس به دست طبع او دهند همه عمر بر حالتی که مقتضای مزاج او بود دراصل، یا آنچه عارض شده باشد به اتفاق، بماند بعضی در قید غضب و بعضی درحباله شهوت و گروهی اسیر حرص و گروهی مبتلا به تکبر ولیکن مؤدب اول همه جماعت را ناموس الهی بود علی العموم، و مؤدب ثانی اهل تمییز و اذهان صحیح را از ایشان حکمت بود علی الخصوص، تا از آن مراتب به مدارج کمال رسند. پس واجب بود بر مادر و پدر که فرزندان را اول در قید ناموس آورند و به اصناف سیاسات و تأدیبات اصلاح عادات ایشان کنند، جماعتی را که مستحق ضرب و توبیخ باشند، چیزی از این جنس به قدر حاجت در تأدیب ایشان لازم دانند، و گروهی را که به مواعید خوب از کرامات و راحات به اصلاح توان آورد این معانی در باب ایشان به تقدیم رسانند، و علی الجمله ایشان را اجبارا أو اختیارا بر ادب ستوده و عادت پسندیده بدارند تا آن را ملکه کنند، و چون به کمال عقل رسند از ثمرات آن تمتع یابند. و برهان بر آنکه طریق قویم و منهاج مستقیم آن بوده است که ایشان را بران داشته اند تعقل کنند، و اگر مستعد کرامتی بزرگتر و سعادتی جسیم تر باشند بآسانی به آن برسند، انشاءالله، و هو ولی التوفیق.
خواجه نصیرالدین طوسی : قسم دوم در مقاصد
فصل سیم
در علم نفس مقرر شده است که نفس انسانی را سه قوت متباینست که به اعتبار آن قوتها مصدر افعال و آثار مختلف می شود به مشارکت ارادت، و چون از آن قوتها بر دیگران غالب شود دیگران مغلوب یا مفقود شوند: یکی قوت ناطقه که آن را نفس ملکی خوانند، و آن مبدأ فکر و تمییز و شوق نظر در حقایق امور بود، و دوم قوت غضبی که آن را نفس سبعی خوانند، و آن مبدأ غضب و دلیری و اقدام بر اهوال و شوق تسلط و ترفع و مزید جاه بود، و سیم قوت شهوانی که آن را نفس بهیمی خوانند، و آن مبدأ شهوت و طلب غذا و شوق التذاذ به مآکل و مشارب و مناکح بود، چنانکه در قسم اول اشارتی به این قسمت تقدیم افتاد.
پس عدد فضایل نفس به حسب اعداد این قوی تواند بود، چه هر گاه که حرکت نفس ناطقه به اعتدال بود در ذات خویش و شوق او به اکتساب معارف یقیقنی بود، نه به آنچه گمان برند که یقینی است و بحقیقت جهل محض بود، از آن حرکت فضیلت علم حادث شود و به تبعیت فضیلت حکمت لازم آید. و هر گاه که حرکت نفس سبعی به اعتدال بود، و انقیاد نماید نفس عاقله را، و قناعت کند بر آنچه نفس عاقله قسط او شمرد، و تهیج بی وقت و تجاوز حد ننماید در احوال خویش، نفس را از آن حرکت فضیلت حلم حادث شود و فضیلت شجاعت به تبعیت لازم آید. و هر گاه که حرکت نفس بهیمی به اعتدال بود، و مطاوعت نماید نفس عاقله را، و اقصار کند بر آنچه عاقله نصیب او نهد، و در اتباع هوای خویش مخالفت او نکند، از آن حرکت فضیلت عفت حادث شود و فضیلت سخا به تبعیت لازم آید.
و چون این سه جنس فضیلت حاصل شود و هر سه با یکدیگر متمازج و متسالم شوند از ترکب هر سه، حالتی متشابه حادث گردد که کمال و تمام آن فضایل به آن بود و آن را فضیلت عدالت خوانند. و از این جهت است که اجماع و اتفاق جملگی حکمای متأخر و متقدم حاصل است بر آنکه اجناس فضایل چهار است: حکمت و شجاعت و عفت و عدالت. و هیچ کس مستحق مدح و مستعد مباهات و مفاخرت نشود الا به یکی از این چهار، یا به هر چهار، ه کسانی نیز که به شرف نسب و بزرگی دودمان فخر کنند مرجع با آن بود که بعضی از آبا و اسلاف ایشان به این فضایل موصوف بوده اند و اگر کسی به تفوق و تغلب یا کثرت مال مباهات کند اهل عقل را برو انکار رسد.
و به عبارتی دیگر، پیش ازین گفته آمد که نفس را دو قوت است:
یکی ادارک به ذات و دوم تحریک به آلات؛ و هر یکی از این دو منشعب شود به دو شعبه: اما قوت ادارک: به قوت نظری و قوت عملی؛ و اما قوت تحریک: به قوت دفع یعنی غضبی و قوت جذب یعنی شهوی. پس بدین اعتبار قوی چهار شود، و چون تصرف هر یک در موضوعات خویش بر وجه اعتدال بود، چنانکه باید و چندانکه باید، بی افراط و تفریط فضیلتی حادث شود.
پس فضایل نیز چهار بود یکی از تهذیب قوت نظری و آن حکمت بود، و دوم از تهذیب قوت عملی و آن عدالت بود، و سیم از تهذیب قوت غضبی و آن شجاعت بود و چهارم از تهذیب قوت شهوی و آن عفت بود. و چون کمال قوت عملی آن بود که تصرفات او در آنچه تعلق به عمل دارد به وجهی باشد که باید، و تحصیل این فضایل تعلق به عمل دارد، از این جهت حصول عدالت موقوف بود بر حصول سه فضیلت دیگر چنانکه در اعتبار اول گفته آمد.
و اینجا اشکالی وارد است و آن آنست که حکمت را قسمت کردیم به نظری و عملی، و حکمت عملی را به سه صنف که یکی ازان مشتمل است بر فضایل چهارگانه که یکی ازان حکمت است. پس نفس حکمت قسمی باشد از اقسام حکمت، و این قسمتی مدخول بود. و حل این اشکال آنست که همچنان که عمل را تعلقی است به نظر، و بدین سبب در اقسام علوم قسمی که مقصور بود بر علم به اموری که وجود آن تعلق به تصرف عالم دارد، موسوم شده است به قسم عملی، نظر را نیز تعلقی است به عمل، چه نظر از اموریست که وجود آن تعلق به تصرف ناظر دارد؛ پس از این جهت تحصیل اصل حکمت قسمی از اقسام حکمت عملی آمد، تا چنانکه عدالت از حکمت است، حکمت از عدالت بود، با آنکه مراد از حکمت در این مقام استعمال عقل عملی باشد چنانکه باید، و آن را حکمت عملی نیز خوانند، و به سبب اختلاف اعتبار اختلال از قسمت زایل شود و شک برخیزد.
و هر یکی از این فضایل اقتضای استحقاق مدح صاحب فضیلت به شرط تعدی کند ازو به غیر او، چه مادام که اثر آن فضیلت هم در ذات او بود تنها، و به غیر او سرایت نکند، موجب استحقاق مدح نشود. مثالش صاحب سخاوت را که سخاوت او ازو تعدی نکند به غیری منفاق خوانند نه سخی، و صاحب شجاعت را چون بدین صفت بود غیور خوانند نه شجاع، و صاحب حکمت را مستبصر خوانند نه حکیم. اما چون فضیلت عام شود و اثر خیرش به دیگران سرایت کند هراینه سبب خوف و رجای دیگران گردد، پس سخا سبب رجا بود و شجاعت سبب خوف، اما در دنیا، چه این دو فضیلت تعلق به نفس حیوانی فانی دارد، و علم، هم سبب رجا بود و هم سبب خوف، هم در دنیا و هم در آخرت، چه این فضیلت تعلق به نفس ملکی باقی دارد. و چون رجا و هیبت، که سبب سیادت و احتشام باشند حاصل آید، مدح لازم شود.
و در رسوم این فضائل گفته اند که: حکمت آنست که معرفت هر چه سمت وجود دارد حاصل شود. و چون موجودات یا الهی است یا انسانی پس حکمت دو نوع بود: یکی دانستنی و دیگر کردنی، یعنی نظری و عملی، و شجاعت آنست که نفس غضبی نفس ناطقه را انقیاد نماید، تا در امور هولناک مضطرب نشود و اقدام بر حسب رای کند، تا هم فعلی که کند جمیل بود و هم صبری که نماید محمود باشد؛ و عفت آنست که شهوت مطیع نفس ناطقه باشد، تا تصرفات او به حسب اقتضای رای بود و اثر حریت درو ظاهر شود و از تعبد هوای نفس و استخدام لذات فارغ ماند؛ و عدالت آنست که این همه قوتها با یکدیگر اتفاق کنند و قوت ممیزه را امتثال نمایند، تا اختلاف هواها و تجاذب قوتها صاحبش را در ورطه حیرت نیفگند و اثر انصاف و انتصاف درو ظاهر شود، والله اعلم.
پس عدد فضایل نفس به حسب اعداد این قوی تواند بود، چه هر گاه که حرکت نفس ناطقه به اعتدال بود در ذات خویش و شوق او به اکتساب معارف یقیقنی بود، نه به آنچه گمان برند که یقینی است و بحقیقت جهل محض بود، از آن حرکت فضیلت علم حادث شود و به تبعیت فضیلت حکمت لازم آید. و هر گاه که حرکت نفس سبعی به اعتدال بود، و انقیاد نماید نفس عاقله را، و قناعت کند بر آنچه نفس عاقله قسط او شمرد، و تهیج بی وقت و تجاوز حد ننماید در احوال خویش، نفس را از آن حرکت فضیلت حلم حادث شود و فضیلت شجاعت به تبعیت لازم آید. و هر گاه که حرکت نفس بهیمی به اعتدال بود، و مطاوعت نماید نفس عاقله را، و اقصار کند بر آنچه عاقله نصیب او نهد، و در اتباع هوای خویش مخالفت او نکند، از آن حرکت فضیلت عفت حادث شود و فضیلت سخا به تبعیت لازم آید.
و چون این سه جنس فضیلت حاصل شود و هر سه با یکدیگر متمازج و متسالم شوند از ترکب هر سه، حالتی متشابه حادث گردد که کمال و تمام آن فضایل به آن بود و آن را فضیلت عدالت خوانند. و از این جهت است که اجماع و اتفاق جملگی حکمای متأخر و متقدم حاصل است بر آنکه اجناس فضایل چهار است: حکمت و شجاعت و عفت و عدالت. و هیچ کس مستحق مدح و مستعد مباهات و مفاخرت نشود الا به یکی از این چهار، یا به هر چهار، ه کسانی نیز که به شرف نسب و بزرگی دودمان فخر کنند مرجع با آن بود که بعضی از آبا و اسلاف ایشان به این فضایل موصوف بوده اند و اگر کسی به تفوق و تغلب یا کثرت مال مباهات کند اهل عقل را برو انکار رسد.
و به عبارتی دیگر، پیش ازین گفته آمد که نفس را دو قوت است:
یکی ادارک به ذات و دوم تحریک به آلات؛ و هر یکی از این دو منشعب شود به دو شعبه: اما قوت ادارک: به قوت نظری و قوت عملی؛ و اما قوت تحریک: به قوت دفع یعنی غضبی و قوت جذب یعنی شهوی. پس بدین اعتبار قوی چهار شود، و چون تصرف هر یک در موضوعات خویش بر وجه اعتدال بود، چنانکه باید و چندانکه باید، بی افراط و تفریط فضیلتی حادث شود.
پس فضایل نیز چهار بود یکی از تهذیب قوت نظری و آن حکمت بود، و دوم از تهذیب قوت عملی و آن عدالت بود، و سیم از تهذیب قوت غضبی و آن شجاعت بود و چهارم از تهذیب قوت شهوی و آن عفت بود. و چون کمال قوت عملی آن بود که تصرفات او در آنچه تعلق به عمل دارد به وجهی باشد که باید، و تحصیل این فضایل تعلق به عمل دارد، از این جهت حصول عدالت موقوف بود بر حصول سه فضیلت دیگر چنانکه در اعتبار اول گفته آمد.
و اینجا اشکالی وارد است و آن آنست که حکمت را قسمت کردیم به نظری و عملی، و حکمت عملی را به سه صنف که یکی ازان مشتمل است بر فضایل چهارگانه که یکی ازان حکمت است. پس نفس حکمت قسمی باشد از اقسام حکمت، و این قسمتی مدخول بود. و حل این اشکال آنست که همچنان که عمل را تعلقی است به نظر، و بدین سبب در اقسام علوم قسمی که مقصور بود بر علم به اموری که وجود آن تعلق به تصرف عالم دارد، موسوم شده است به قسم عملی، نظر را نیز تعلقی است به عمل، چه نظر از اموریست که وجود آن تعلق به تصرف ناظر دارد؛ پس از این جهت تحصیل اصل حکمت قسمی از اقسام حکمت عملی آمد، تا چنانکه عدالت از حکمت است، حکمت از عدالت بود، با آنکه مراد از حکمت در این مقام استعمال عقل عملی باشد چنانکه باید، و آن را حکمت عملی نیز خوانند، و به سبب اختلاف اعتبار اختلال از قسمت زایل شود و شک برخیزد.
و هر یکی از این فضایل اقتضای استحقاق مدح صاحب فضیلت به شرط تعدی کند ازو به غیر او، چه مادام که اثر آن فضیلت هم در ذات او بود تنها، و به غیر او سرایت نکند، موجب استحقاق مدح نشود. مثالش صاحب سخاوت را که سخاوت او ازو تعدی نکند به غیری منفاق خوانند نه سخی، و صاحب شجاعت را چون بدین صفت بود غیور خوانند نه شجاع، و صاحب حکمت را مستبصر خوانند نه حکیم. اما چون فضیلت عام شود و اثر خیرش به دیگران سرایت کند هراینه سبب خوف و رجای دیگران گردد، پس سخا سبب رجا بود و شجاعت سبب خوف، اما در دنیا، چه این دو فضیلت تعلق به نفس حیوانی فانی دارد، و علم، هم سبب رجا بود و هم سبب خوف، هم در دنیا و هم در آخرت، چه این فضیلت تعلق به نفس ملکی باقی دارد. و چون رجا و هیبت، که سبب سیادت و احتشام باشند حاصل آید، مدح لازم شود.
و در رسوم این فضائل گفته اند که: حکمت آنست که معرفت هر چه سمت وجود دارد حاصل شود. و چون موجودات یا الهی است یا انسانی پس حکمت دو نوع بود: یکی دانستنی و دیگر کردنی، یعنی نظری و عملی، و شجاعت آنست که نفس غضبی نفس ناطقه را انقیاد نماید، تا در امور هولناک مضطرب نشود و اقدام بر حسب رای کند، تا هم فعلی که کند جمیل بود و هم صبری که نماید محمود باشد؛ و عفت آنست که شهوت مطیع نفس ناطقه باشد، تا تصرفات او به حسب اقتضای رای بود و اثر حریت درو ظاهر شود و از تعبد هوای نفس و استخدام لذات فارغ ماند؛ و عدالت آنست که این همه قوتها با یکدیگر اتفاق کنند و قوت ممیزه را امتثال نمایند، تا اختلاف هواها و تجاذب قوتها صاحبش را در ورطه حیرت نیفگند و اثر انصاف و انتصاف درو ظاهر شود، والله اعلم.
خواجه نصیرالدین طوسی : مقالت دوم در تدبیر منازل
فصل چهارم
و چون فرزند در وجود آید ابتدا به تسمیه او باید کرد به نامی نیکو، چه اگر نامی ناموافق برو نهد مدت عمر ازان ناخوشدل باشد. پس دایه ای اختیار باید کرد که احمق و معلول نباشد، چه عادات بد و بیشتر علتها به شیر تعدی کند از دایه به فرزند.
و چون رضاع او تمام شود به تأدیب و ریاضت اخلاق او مشغول باید پیشتر از آنکه اخلاق تباه فراگیرد، چه کودک مستعد بود و به اخلاق ذمیمه میل بیشتر کند به سبب نقصانی و حاجاتی که در طبیعت او بود، و در تهذیب اخلاق او اقتدا به طبیعت باید کرد، یعنی هر قوت که حدوث او در بنیت کودک بیشتر بود تکمیل آن قوت مقدم باید داشت. و اول چیزی از آثار قوت تمییز که در کودک ظاهر شود حیا بود، پس نگاه باید کرد اگر حیا برو غالب بود و بیشتر اوقات سر در پیش افگنده باشد و وقاحت ننماید، دلیل نجابت او بود، چه نفس او از قبیح محترز است و به جمیل مایل، و این علامت استعداد تأدب بود، و چون چنین بود عنایت به باب او و اهتمام به حسن تربیتش زیادت باید داشت و اهمال و ترک را رخصت نداد.
و اول چیزی از تأدیب او آن بود که او را از مخالطت اضداد، که مجالست و ملاعبه ایشان مقتضی افساد طبع او بود، نگاه دارند، چه نفس کودک ساده باشد و قبول صورت از اقران خود زودتر کند؛ و باید که او را بر محبت کرامت تنبیه دهند، و خاصه کراماتی که به عقل و تمییز و دیانت استحقاق آن کسب کنند نه آنچه به مال و نسب تعلق دارد.
پس سنن و وظایف دین در او آموزند و او را بر مواظبت آن ترغیب کنند و بر امتناع ازان تأدیب، و اختیار را به نزدیک او مدح گویند و اشرار را مذمت، و اگر ازو جمیلی صادر شود او را محمدت گویند و اگر اندک قبیحی صادر شود به مذمت تخویف کنند، و استهانت به آکل و شرب و لباس فاخر در نظر او تزیین دهند. و ترفع نفس از حرص بر مطاعم و مشارب و دیگر لذات و ایثار آن بر غیر، در دل او شیرین گردانند؛ و با او تقریر دهند که جامه های ملون و منقوش لایق زنان بود، و اهل شرف و نبالت را به جامه التفات نبود، تا چون بران برآید و سمع او ازان پر شود و تکرار و تذکار متواتر گردد بعادت گیرد، و کسی را که ضد این معانی گوید، خاصه از اتراب و اقران او، ازو دور دارند، و او را از آداب بد زجر کنند، که کودک در ابتدای نشو و نما افعال قبیحه بسیار کند، و در اکثر احوال کذوب و حسود و سروق و نموم و لجوج بود و فضولی کند و کید و اضرار خود و دیگران ارتکاب نماید، بعد ازان به تأدیب و سن و تجارب ازان بگردد.
پس باید که در طفولیت او را بدان مؤاخذت کنند.
پس تعلیم او آغاز کنند و محاسن اخبار و اشعار که به آداب شریف ناطق بود او را حفظ دهند، تا مؤکد آن معانی شود که درو آموخته باشند، و اول رجز بدو دهند آنگاه قصیده، و از اشعار سخیف که بر ذکر غزل و عشق و شرب خمر مشتمل بود، مانند اشعار امرؤالقیس و ابونواس، احتراز فرمایند، و بدانکه جماعتی حفظ آن از ظرافت پندارند، و گویند رقت طبع بدان اکتساب کنند، التفات ننمایند، چه امثال این اشعار مفسد احداث بود.
و او را به هر خلقی نیک که ازو صادر شود مدح گویند و اکرام کنند، و بر خلاف آن توبیخ و سرزنش، و صریح فراننمایند که بر قبیح اقدام نموده است، بلکه او را به تغافل منسوب کنند تا بر تجاسر اقدام ننماید، و اگر بر خود بپوشد برو پوشیده دارند، و اگر معاودت کند در سر او را توبیخ کنند، و در قبح آن فعل مبالغت نمایند و از معاودت تحذیر فرمایند؛ و از عادت گرفتن توبیخ و مکاشفت احتراز باید کرد که موجب وقاحت شود، و بر معاودت تحریض دهد، که الانسان حریص علی ما منع، و به استماع ملامت اهانت کند و ارتکاب قبایح لذات کند از روی تجاسر، بلکه در این باب لطائف حیل استعمال کنند.
و اول که تأدیب قوت شهوی کنند ادب طعام خوردن بیاموزند، چنانکه یاد کنیم، و او را تفهیم کنند که غرض از طعام خوردن صحت بود نه لذت، و غذاها ماده حیات و صحت است، و به منزلت ادویه که بدان مداوات جوع و عطش کنند، و چنانکه دارو برای لذت نخورند و بآرزو نخورند طعام نیز همچنین، و قدر طعام به نزدیک او حقیر گردانند، و صاحب شره و شکم پرست و بسیار خوار را با او تقبیح صورت کنند، و در الوان اطعمه ترغیب نیفگنند بلکه به اقتصار بر یک طعام مایل گردانند، و اشتهای او را ضبط کنند تا بر طعام ادون اقتصار کند و به طعام لذیذتر حرص ننماید، و وقت وقت نان تهی خوردن عادت کند. و این ادبها اگرچه از فقرا نیز نیکوتر بود اما از اغنیا نیکوتر.
و باید که شام از چاشت مستوفی تر دهند کودک را، که اگر چاشت زیادت خورد کاهل شود و به خواب گراید و فهم او کند شود، و اگر گوشتش کمتر دهند در حرکت و تیقظ و قلت بلادت او و انبعاث بر نشاط و خفت نافع باشد، و از حلوا و میوه خوردن منع کنند، که این طعامها استحالت پذیر بود وعادت او گردانند که در میان طعام آب نخورد، و نبیذ و شرابها مسکر به هیچ وجه ندهند تا به سن شباب نرسد، چه به نفس و بدن او مضر بود و برغضب و تهور و سرعت اقدام و وقاحت و طیش باعث گرداند، و او را به مجالس شراب خوارگان حاضر نکنند، مگر که اهل مجلس افاضل و ادبا باشند و از مجالست ایشان او را منفعتی حاصل آید.
و از سخنهای زشت شنیدن و لهو و بازی و مسخرگی احتراز فرمایند، و طعام ندهند تا از وظائف ادب فارغ نشود و تبعی تمام بدو نرسد، و از هر فعل که پوشیده کند منع کنند، چه باعث برپوشیدن استشعار قبح بود تا بر قبیح دلیر نشود، و از جواب بسیار منع کنند که آن تغلیظ ذهن و اماتت خاطر و خور اعضا آرد، و به روز نگذارند که بخسپد، و از جامه نرم و اسباب تمتع منع کنند تا درشت برآید و بر درشتی خو کند، و از خیش و سردابه به تابستان و پوستین و آتش به زمستان تجنب فرمایند، و رفتن و حرکت و رکوب و ریاضت عادت او افگنند، و از اضدادش منع کنند، و آداب حرکت و سکون و خاستن و نشستن و سخن گفتن بدو آموزند، چنانکه بعد ازین یاد کنیم.
و مویش را تربیت ندهند، و به ملابس زنان او را زینت نکنند، و انگشتری تا به وقت حاجت نرسد بدو ندهند، و از مفاخرت با اقران به پدران و مال و ملک و مآکل و ملابس منع کنند، و تواضع با همه کس و اکرام کردن با اقران بدو آموزند، و از تطاول بر فروتران و تعصب و طمع به اقران منع کنند.
و از دروغ گفتن باز دارند، و نگذارند که سوگند یاد کند چه به راست و چه به دروغ، چه سوگند از همه کس قبیح بود، و اگر مردان بزرگ را بدان حاجت افتد به هر وقتی، کودکان را باری حاجت نبود؛ و خاموشی، و آنکه نگوید الا جواب، و در پیش بزرگان به استماع مشغول بودن، و از سخن فحش و لعنت و لغو اجتناب نمودن، و سخن نیکو و جمیل و ظریف عادت گرفتن، در چشم او شیرین گردانند؛ و بر خدمت نفس خود و معلم خود و هر که به سن ازو بزرگتر بود تحریض کنند، و فرزندان بزرگان بدین ادب محتاج تر باشند.
و باید که معلم عاقل و دیندار بود و بر ریاضت اخلاق و تخریج کودکان واقف و به شیرین سخنی و وقار و هیبت و مروت و نظافت مشهور، و از اخلاق ملوک و آداب مجالست ایشان و مؤاکله با ایشان و محاوره با هر طبقه ای از طبقات مردم باخبر، و از اخلاق اراذل و سفلگان محترز.
و باید که کودکان بزرگ زاده که به ادب نیکو و عادت جمیل متحلی باشند با او در مکتب بوند تا ضجر نشود و ادب از ایشان فرا گیرد، و چون دیگر متعلمان را بیند در تعلم غبطت نماید و مباهات کند و بران حریص شود، و چون معلم در اثنای تأدیب ضربی بتقدیم رساند از فریاد و شفاعت خواستن حذر فرمایند، چه آن فعل ممالیک و ضعفا بود، و ضرب اول باید که اندک بود و نیک مولم، تا ازان اعتبار گیرد و بر معاودت دلیری نکند، و او را منع کنند از آنکه کودکان را تعییر کند الا به قبیح یا بی ادبی، و بران تحریض کنند که با کودکان بر کند و مکافات جمیل بجای آرد تا سود کردن بر ابنای جنس خود بعادت نگیرد.
و زر و سیم را در چشم او نکوهیده دارند، که آفت زر و سیم از آفت سموم و افاعی بیشتر است، و به هر وقت اجازت بازی کردن دهند، ولکن باید که بازی او جمیل بود، و بر تعبی و المی زیادت مشتمل نباشد تا از تعب ادب آسوده شود و خاطر او کند نگردد. و طاعت پدر و مادر و معلم و نظر کردن به ایشان بعین جلالت بعادت او کنند تا از ایشان ترسد، و این آداب از همه مردم نیکو بود و از جوانان نیکوتر بود. چه تربیت بر این قانون مقتضی محبت فضایل و احتراز از رذایل باشد، و ضبط نفس کند از شهوات و لذات و صرف فکر دران، تا به معالی امور ترقی کند، و بر حسن حال و طیب عیش و ثنای جمیل و قلت اعدا و کثرت اصدقا از کرام و فضلای روزگار گذراند.
و چون از مرتبه کودکی بگذرد و اغراض مردمان فهم کند او را تفهیم کنند که غرض اخیر از ثروت و ضیاع و عبید و خیل و خول و طرح و فرش ترفیه بدن و حفظ صحت است، تا معتدل المزاج بماند و در امراض و آفات نیفتد، چندانکه استعداد و تأهب دارالبقا حاصل کند، و با او تقریر دهند که لذات بدنی خلاص از آلام باشد و راحت یافتن از تعب، تا این قاعده التزام نماید.
و پس اگر اهل علم بود تعلم علوم بر تدریجی که یاد کردیم، اول علم اخلاق و بعد از آن علوم حکمت نظری، آغاز کند تا آنچه در مبدأ به تقلید گرفته باشد او را مبرهن شود، و بر سعادتی که در بدو نما، بی اختیار او، او را روزی شده باشد شکرگزاری و ابتهاج نماید.
و أولی آن بود که در طبیعت کودک نظر کنند و از احوال او به طریق فراست و کیاست اعتبار گیرند تا اهلیت و استعداد چه صناعت و علم در او مفطور است، و او را به اکتساب آن نوع مشغول گردانند، چه همه کس مستعد همه صناعتی نبود، و الا همه مردمان به صناعت اشرف مشغول شدندی. و در تحت این تفاوت و تباین که در طبایع مستودع است سری غامض و تدبیری لطیف است که نظام عالم و قوام بنی آدم بدان منوط می تواند بود، و ذلک تقدیر العزیز العلیم. و هر که صناعتی را مستعد بود و او را بدان متوجه گردانند هر چه زودتر ثمره آن بیابد و به هنری متحلی شود، و الا تضییع روزگار و تعطیل عمر او کرده باشند.
و باید که در هر فنی بر استیفای آنچه تعلق بدان فن دارد از جوامع علوم و آداب تحریض کنند، مانند آنکه چون بمثل صناعت کتابت خواهد آموخت بر تجوید خط و تهذیب نطق و حفظ رسایل و خطب و امثال و اشعار و مناقلات و محاورات و حکایات مستظرف و نوادر مستملح و حساب دیوان و دیگر علوم ادبی توفر نماید، و بر معرفت بعضی و اعراض از باقی قناعت نکند، چه قصور همت در اکتساب هنر شنیع ترین و تباه ترین خصال باشد.
و اگر طبع کودک در اقتنای صناعتی صحیح نیابند و ادوات و آلات او مساعد نبود او را بدان تکلیف نکنند، چه در فنون صناعات فسحتی است، به دیگری انتقال کنند، اما به شرط آنکه چون خوضی و شروعی بیشتر تقدیم یابد ملازمت و ثبات را استعمال کنند و انقلاب و اضطراب ننمایند، و از هنری ناآموخته به دیگری انتقال نکنند، و در اثنای مزاولت هر فنی ریاضتی که تحریک حرارت غریزی کند و حفظ صحت و، نفی کسل و بلادت و، حدت ذکا و، بعث نشاط را مستلزم بود بعادت گیرند.
و چون صناعتی از صناعات آموخته باشد او را به کسب و تعیش بدان فرمایند، تا چون حلاوت اکتساب بیابد آن را بأقصی الغایه برساند، و در ضبط دقایق آن فضل نظری استعمال کند، و نیز بر طلب معیشت و تکفل امور آن قادر و ماهر شود، چه اکثر اولاد اغنیا که به ثروت مغرور باشند و از صناعات و آداب محروم مانند بعد از انقلاب روزگار در مذلت و درویشی افتند و محل رحمت و شماتت دوستان و دشمنان شوند.
و چون کودک به صناعت اکتساب کند أولی آن بود که او را متأهل گردانند و رحل او جدا کنند؛ و ملوک فرس را رسم بوده است که فرزندان را در میانه حشم و خدم تربیت ندادندی، بلکه با ثقات به طرفی فرستادندی تا به درشتی عیش و خشونت نمودن در مآکل و ملابس برآید و از تنعم و تجمل حذر نماید، و اخبار ایشان مشهور است، و در اسلام رؤسای دیلم را عادت همین بوده است و کسی که بر ضد این معانی که یاد کرده آمد تربیت یافته باشد قبول ادب برو دشوار بود، خاصه چون سن در او اثر کند، مگر که به قبح سیرت عارف بود و به کیفیت قلع عادت واقف، و بران عازم، و دران مجتهد، و به صحبت اخیار مایل. سقراط حکیم را گفتند چرا مجالست تو با احداث بیشتر است، گفت از جهت آنکه شاخه های تر و نازک را راست کردن صورت بندد، و چوبهای زفت که طراوت آن برفته باشد و پوست خشک کرده به استقامت نگراید.
اینست سیاست فرزندان. و در دختران، هم بر این نمط، آنچه موافق و لایق ایشان بود استعمال باید کرد، و ایشان را در ملازمت خانه و حجاب و وقار و عفت و حیا و دیگرخصالی که در باب زنان برشمردیم تربیت فرمود، و از خواندن و نوشتن منع کرد، و هنرهایی که از زنان محمود بود بیاموخت، و چون به حد بلاغت رسند با کفوی مواصلت ساخت.
و چون از کیفیت تربیت اولاد فارغ شدیم ختم این فصل به ذکر ادبهای کنیم که در اثنای سخن شرح و تفصیل آن وعده داده ایم، تا کودکان بیاموزند و بدان متحلی شوند، هر چند باید که همه اصناف مردم بران مواظبت نمایند و خویشتن ازان مستغنی نشمرند، چه تخصیص این نوع بدین فصل نه به سبب آنست که کودکان بدان محتاج تر باشند بل به سبب آنست که ایشان آن را قابل تر توانند بود و بر مداومت آن قادرتر، والله الموفق.
آداب سخن گفتن: باید که بسیار نگوید و سخن دیگری به سخن خود قطع نکند، و هر که حکایتی یا روایتی کند که او بران واقف باشد وقوف خود بران اظهار نکند تا آن کس آن سخن با تمام رساند، و چیزی را که از غیر او پرسند جواب نگوید، و اگر سؤال از جماعتی کنند که او داخل آن جماعت بود بر ایشان سبقت ننماید، و اگر کسی به جواب مشغول شود و او بر بهتر ازان جوابی قادر بود صبر کند تا آن سخن تمام شود، پس جواب خود بگوید بر وجهی که در متقدم طعن نکند و در مجاراتی که به حضور او میان دو کس رود خوض ننماید، و اگر ازو پوشیده دارند استراق سمع نکند و تا او با خود در آن سر مشارکت ندهند مداخله نکند.
و با مهتران سخن به کنایت گوید، و آواز نه بلند دارد و نه آهسته، بلکه اعتدال نگاه می دارد، و اگر در سخن او معنی غامض افتد در بیان آن به مثالهای واضح جهد کند و الا شرط ایجاز نگاه دارد، و الفاظ غریب و کنایات نامستعمل بکار ندارد، و تا سخنی که با او تقریر می کنند تمام نشود به جواب مشغول نگردد، و تا آنچه خواهد گفت در خاطر مقرر نگرداند در نطق نیارد، و سخن مکرر نکند مگر که بدان محتاج شود، و اگر بدان محتاج شود قلق و ضجرت ننماید و فحش و شتم بر لفظ نگیرد، و اگر به عبارت از چیزی فاحش مضطر گردد بر سبیل تعریض کنایت کند ازان، و مزاح منکر نکند.
و در هر مجلسی سخن مناسب آن مجلس گوید، و در اثنای سخن به دست و چشم و ابرو اشارت نکند، مگر که حدیث اقتضای اشارتی لطیف کند، آنگاه آن را بر وجه ادا کند، و در راست و دروغ با اهل مجلس خلاف نکند، و لجاج نکند خاصه با مهتران یا با سفیهان، و کسی که الحاح با او مفید نبود بر او الحاح نکند، و اگر در مناظره و مجارات طرف خصم را رجحان یابد انصاف بدهد، و از مخاطبه عوام و کودکان و زنان و دیوانگان و مستان تا تواند احتراز کند، و سخن باریک با کسی که فهم نکند نگوید، و لطف در محاوره نگاه دارد، و حرکات و اقوال و افعال هیچ کس را محاکات نکند، و سخنهای موحش نگوید، و چون در پیش مهتری شود ابتدا به سخنی کند که به فال ستوده دارند.
و از غیبت و نمامی و بهتان و دروغ گفتن تجنب کند چنانکه به هیچ حال بران اقدام ننماید و با اهل آن مداخلت نکند و استماع آن را کاره باشد، و باید که شنیدن او از گفتن بیشتر بود. از حکیمی پرسیدند که: چرا استماع تو از نطق زیادت است؟ گفت: زیرا که مرا دو گوش داده اند و یک زبان، یعنی دوچندان که گویی می شنو.
آداب حرکت و سکون: باید که در رفتن سبکی ننماید و بتعجیل نرود که آن امارت طیش بود، و در تأنی و ابطاء نیز مبالغت نکند که امارت کسل بود، و مانند متکبران نخرامد، و همچون زنان و مخنثان کتف نجنباند و دوشها بخسپاند، و از دست فروگذاشتن و جنبانیدن هم احتراز کند، و اعتدال در همه احوال نگاه دارد.
و چون می رود بسیار بازپس ننگرد که آن فعل آهوجان بود، و پیوسته سر در پیش ندارد که آن دلیل حزن و فکر غالب بود، و در رکوب همچنین اعتدال نگاه دارد.
و چون بنشیند پای فرو نکند و یک پای بر دیگر ننهد، و به زانو ننشیند الا در خدمت ملوک یا استاد یا پدر یا کسی که به مثابت این جماعت بود، و سر بر زانو و دست ننهد که آن علامت حزن یا کسل بود، و گردن کج نکند و با ریش و دیگر اعضا بازی نکند، و انگشت در دهن و بینی نکند، و از انگشت و گردن بانگ بیرون نیارد، و از تثاؤب و تمطی احتراز کند، و آب بینی به حضور مردمان نیفگند و همچنین آب دهن، و اگر ضرورت افتد چنان کند که آواز آن نشنوند، و به دست تهی و سرآستین و دامن پاک نکند، و از خدوافگندن بسیار تجنب نماید.
و چون در محفلی شود مرتبت خود نگاه دارد نه بالاتر از حد خود نشیند و نه فروتر، و اگر مهتر آن قوم که نشسته باشند او بود حفظ رتبت ازو ساقط باشد، چه هر کجا او نشیند صدر آن جا بود، و اگر غریب بود و نه به جای خود نشسته بود چون وقوف یابد با حد خود آید، و اگر جای خود خالی نیابد جهد مراجعت کند بی آنکه اضطرابی یا تثاقلی ازو ظاهر شود.
و در پیش مردمان جز روی و دست برهنه نکند، و در پیش مهتران ساعد و پای برهنه نکند، و از زانو تا ناف به هیچ حال برهنه نکند نه در خلا و نه در حضور کسی، و در پیش مردم نخسپد، و به پشت بازنخسپد خاصه اگر در خواب غطیط کند، چه استلقا موجب زیادت شدن آن آواز بود، و اگر در میان جماعتی نعاس بر او غالب شود برخیزد اگر تواند، و یا خواب نفی کند به حدیثی یا فکری، و اگر در میان جماعتی بود و ایشان بخسپد او نیز موافقت کند یا از نزدیک ایشان بیرون آید، و بیدار آنجا مقام نکند.
و بر جمله چنان سازد که مردمان را از او نفرتی یا زحمتی نرسد، و بر هیچ کس و در هیچ محفل گرانی ننماید.
و اگر بعضی از این عادات بر او دشوار آید، با خود اندیشه کند که آنچه به سبب اهمال ادبی او را لازم آید از مذمت و ملامت، زیادت از احتمال مشقت ترک آن عادت بود، تا برو آسان شود.
آداب طعام خوردن: اول دست و دهن و بینی پاک کند آنگاه به کنار خوان حاضر آید، و چون بر مائده بنشیند به طعام خوردن مبادرت نکند الا که میزبان بود، و دست و جامه آلوده نکند، و به زیادت از سه انگشت نخورد، و دهن فراخ باز نکند، و لقمه بزرگ نکند، و زود فرونبرد و بسیار نیز در دهن نگاه ندارد، بلکه اعتدال نگاه دارد، و انگشت نلیسد، و به الوان طعام نظر نکند و طعام نبوید، و نگزیند، و اگر بهترین طعام اندک بود بدان ولوع ننماید، و آن را بر دیگران ایثار کند، و دسومت بر انگشت بنگذارد، و نان و نمک تر نکند، و در کسی که با او مؤاکله کند ننگرد، و در لقمه او نظر نکند و از پیش خود خورد، و آنچه به دهن برد مانند استخوان و غیر آن بر نان و سفره ننهد، و اگر در لقمه استخوان بود چنان از دهن بیفگند که کسی وقوف نیابد.
و آنچه از دیگری منفر یابد ارتکاب نکند، و پیش خود چنان دارد که اگر کسی خواهد که بقیت طعام او تناول کند ازان متنفر نشود، و چیزی از دهان و لقمه در کاسه و بر نان نیفگند.
و پیش از دیگران به مدتی دست باز نگیرد، بل اگر سیر شده باشد تعللی می آرد تا دیگران نیز فارغ شوند، و اگر آن جماعت دست بازگیرند او نیز دست بازگیرد و اگرچه گرسنه بود، مگر در خانه خود یا به موضعی که بیگانگان نباشند، و اگر در میان طعام به آب حاجت افتد بنهیب نخورد، و آواز از دهن و حلق بیرون نیارد، و چون خلال کند با طرفی شود و آنچه به زبان از دندان جدا شود فروبرد، و آنچه به خلال بیرون کند به موضعی افگند که مردم نفرت نگیرد، و اگر در میان جمعی بود در خلال کردن توقف کند، و چون دست شوید در پاک کردن انگشتان و اصول ناخنان جهد بلیغ نماید و همچنین در تنقیه لب و دهن و دندانها، و غرغره نکند، و آب دهن در تشت نیفگند، و چون آب از دهن بریزد به دست بپوشد، و در دست شستن سبقت نکند بر دیگران، و اگر پیش از طعام دست شویند شاید که میزبان سبقت کند بر دیگر حاضران در دست شستن.
آداب شراب خوردن: چون در مجلس شراب شود به نزدیک افضل ابنای جنس خود نشیند، و ازانکه در پهلوی کسی نشیند که به سفاهت موسوم بود احتراز کند، و به حکایات ظریف و اشعار ملیح که با وقت و حال مناسبت داشته باشد مجلس خوش دارد، و از ترش رویی و قبض تجنب نماید.
و اگر از جماعت به سال یا به رتبت کمتر بود به استماع مشغول باشد، و اگر مطرب بود در حکایت خوض نکند، و باید که سخن بر ندیم قطع نکند، و در همه احوال اقبال بر مهتر اهل مجلس کند و استماع سخن او را باشد بی آنکه به دیگران بی التفاتی کند.
و باید که به هیچ حال چندان مقام نکند که مست گردد، که در دین و دنیا هیچ چیز با مضرت تر از مستی نبود، چنانکه هیچ فضیلت و شرف زیادت از خردمندی و هشیاری نباشد؛ پس اگر ضعیف شراب بود اندک خورد یا ممزوج کند یا از مجلس سبک تر برخیزد، و اگر پیش از آنکه به مقام احتیاط رسد حریفان مست شوند جهد کند تا از میان ایشان بیرون آید، یا حیلت آن کند که مست از میان جماعت بیرون شود، و در حدیث مستان خوض نکند، و به توسط ایشان مشغول نشود مگر که به خصومت انجامد آنگاه ایشان را از یکدیگر بازدارد؛ و اگر بر شراب خوردن قادر بود التماس زیادت بر آنچه دور می گردد نکند، و اصحاب را بدان تکلیف نفرماید، و اگر یکی از ندما از شراب خوردن عاجز شود برو عنف نکند، و اگر غثیان غلبه کند در میان مجلس آن را مدافعت کند بر وجهی که اصحاب وقوف نیابند، یا در حال بیرون آید، و چون قی کند با مجلس معاودت ننماید.
و میوه و ریحان از پیش یاران برندارد، و نقل بسیار نخورد، و هر یکی را از حریفان به تحیتی که لایق او بود مخصوص می گرداند، و باید که به انفراد سبب انس و سلوت و نشاط اهل مجلس نشود، چه این معنی مستدعی قلت وقع بود، و از مجلس بسیار برنخیزد، و اگر صاحب جمالی حاضر بود در او بسیار نظر نکند و اگرچه با او گستاخ باشد، و با او سخن بسیار نگوید، و از ارباب ملاهی التماس لحنی که طبع او بدان مایل بود نکند، و چون به حدی برسد که داند برخیزد، و جهد کند تا با مقام معهود خود شود، و اگر نتواند، به موضعی شود که از مجلس دور بود و آنجا بخسپد.
و تا تواند در مجلس ملوک، یا کسانی که اکفای او نباشند، یا کسانی که با ایشان مباسطتی نیفتاده باشد، حاضر نشود، و اگر ضرورت افتد زود بیرون آید، و البته به مجلس سفها نرود، و اگر وقتی از مستی خائف باشد و ندما اقتراح اقامت کنند شاید که به تساکر یا به حیلتی دیگر از مجلس بیرون آید.
اینست آنچه وعده داده بودیم از آداب و هر چند این نوع از حد حصر متجاوز باشد و به حسب اوضاع و اوقات مختلف شود اما بر عاقل فاضل که قوانین و اصول افعال جمیله ضبط کرده باشد رعایت شرایط و دقایق هر کاری به جای خویش و به وقت خویش دشوار نبود، و از کلیات استنباط جزویات کردن بر او آسان نماید، و خود عقل حاکمی عدلست در هر باب، والله اعلم بالصواب.
و چون رضاع او تمام شود به تأدیب و ریاضت اخلاق او مشغول باید پیشتر از آنکه اخلاق تباه فراگیرد، چه کودک مستعد بود و به اخلاق ذمیمه میل بیشتر کند به سبب نقصانی و حاجاتی که در طبیعت او بود، و در تهذیب اخلاق او اقتدا به طبیعت باید کرد، یعنی هر قوت که حدوث او در بنیت کودک بیشتر بود تکمیل آن قوت مقدم باید داشت. و اول چیزی از آثار قوت تمییز که در کودک ظاهر شود حیا بود، پس نگاه باید کرد اگر حیا برو غالب بود و بیشتر اوقات سر در پیش افگنده باشد و وقاحت ننماید، دلیل نجابت او بود، چه نفس او از قبیح محترز است و به جمیل مایل، و این علامت استعداد تأدب بود، و چون چنین بود عنایت به باب او و اهتمام به حسن تربیتش زیادت باید داشت و اهمال و ترک را رخصت نداد.
و اول چیزی از تأدیب او آن بود که او را از مخالطت اضداد، که مجالست و ملاعبه ایشان مقتضی افساد طبع او بود، نگاه دارند، چه نفس کودک ساده باشد و قبول صورت از اقران خود زودتر کند؛ و باید که او را بر محبت کرامت تنبیه دهند، و خاصه کراماتی که به عقل و تمییز و دیانت استحقاق آن کسب کنند نه آنچه به مال و نسب تعلق دارد.
پس سنن و وظایف دین در او آموزند و او را بر مواظبت آن ترغیب کنند و بر امتناع ازان تأدیب، و اختیار را به نزدیک او مدح گویند و اشرار را مذمت، و اگر ازو جمیلی صادر شود او را محمدت گویند و اگر اندک قبیحی صادر شود به مذمت تخویف کنند، و استهانت به آکل و شرب و لباس فاخر در نظر او تزیین دهند. و ترفع نفس از حرص بر مطاعم و مشارب و دیگر لذات و ایثار آن بر غیر، در دل او شیرین گردانند؛ و با او تقریر دهند که جامه های ملون و منقوش لایق زنان بود، و اهل شرف و نبالت را به جامه التفات نبود، تا چون بران برآید و سمع او ازان پر شود و تکرار و تذکار متواتر گردد بعادت گیرد، و کسی را که ضد این معانی گوید، خاصه از اتراب و اقران او، ازو دور دارند، و او را از آداب بد زجر کنند، که کودک در ابتدای نشو و نما افعال قبیحه بسیار کند، و در اکثر احوال کذوب و حسود و سروق و نموم و لجوج بود و فضولی کند و کید و اضرار خود و دیگران ارتکاب نماید، بعد ازان به تأدیب و سن و تجارب ازان بگردد.
پس باید که در طفولیت او را بدان مؤاخذت کنند.
پس تعلیم او آغاز کنند و محاسن اخبار و اشعار که به آداب شریف ناطق بود او را حفظ دهند، تا مؤکد آن معانی شود که درو آموخته باشند، و اول رجز بدو دهند آنگاه قصیده، و از اشعار سخیف که بر ذکر غزل و عشق و شرب خمر مشتمل بود، مانند اشعار امرؤالقیس و ابونواس، احتراز فرمایند، و بدانکه جماعتی حفظ آن از ظرافت پندارند، و گویند رقت طبع بدان اکتساب کنند، التفات ننمایند، چه امثال این اشعار مفسد احداث بود.
و او را به هر خلقی نیک که ازو صادر شود مدح گویند و اکرام کنند، و بر خلاف آن توبیخ و سرزنش، و صریح فراننمایند که بر قبیح اقدام نموده است، بلکه او را به تغافل منسوب کنند تا بر تجاسر اقدام ننماید، و اگر بر خود بپوشد برو پوشیده دارند، و اگر معاودت کند در سر او را توبیخ کنند، و در قبح آن فعل مبالغت نمایند و از معاودت تحذیر فرمایند؛ و از عادت گرفتن توبیخ و مکاشفت احتراز باید کرد که موجب وقاحت شود، و بر معاودت تحریض دهد، که الانسان حریص علی ما منع، و به استماع ملامت اهانت کند و ارتکاب قبایح لذات کند از روی تجاسر، بلکه در این باب لطائف حیل استعمال کنند.
و اول که تأدیب قوت شهوی کنند ادب طعام خوردن بیاموزند، چنانکه یاد کنیم، و او را تفهیم کنند که غرض از طعام خوردن صحت بود نه لذت، و غذاها ماده حیات و صحت است، و به منزلت ادویه که بدان مداوات جوع و عطش کنند، و چنانکه دارو برای لذت نخورند و بآرزو نخورند طعام نیز همچنین، و قدر طعام به نزدیک او حقیر گردانند، و صاحب شره و شکم پرست و بسیار خوار را با او تقبیح صورت کنند، و در الوان اطعمه ترغیب نیفگنند بلکه به اقتصار بر یک طعام مایل گردانند، و اشتهای او را ضبط کنند تا بر طعام ادون اقتصار کند و به طعام لذیذتر حرص ننماید، و وقت وقت نان تهی خوردن عادت کند. و این ادبها اگرچه از فقرا نیز نیکوتر بود اما از اغنیا نیکوتر.
و باید که شام از چاشت مستوفی تر دهند کودک را، که اگر چاشت زیادت خورد کاهل شود و به خواب گراید و فهم او کند شود، و اگر گوشتش کمتر دهند در حرکت و تیقظ و قلت بلادت او و انبعاث بر نشاط و خفت نافع باشد، و از حلوا و میوه خوردن منع کنند، که این طعامها استحالت پذیر بود وعادت او گردانند که در میان طعام آب نخورد، و نبیذ و شرابها مسکر به هیچ وجه ندهند تا به سن شباب نرسد، چه به نفس و بدن او مضر بود و برغضب و تهور و سرعت اقدام و وقاحت و طیش باعث گرداند، و او را به مجالس شراب خوارگان حاضر نکنند، مگر که اهل مجلس افاضل و ادبا باشند و از مجالست ایشان او را منفعتی حاصل آید.
و از سخنهای زشت شنیدن و لهو و بازی و مسخرگی احتراز فرمایند، و طعام ندهند تا از وظائف ادب فارغ نشود و تبعی تمام بدو نرسد، و از هر فعل که پوشیده کند منع کنند، چه باعث برپوشیدن استشعار قبح بود تا بر قبیح دلیر نشود، و از جواب بسیار منع کنند که آن تغلیظ ذهن و اماتت خاطر و خور اعضا آرد، و به روز نگذارند که بخسپد، و از جامه نرم و اسباب تمتع منع کنند تا درشت برآید و بر درشتی خو کند، و از خیش و سردابه به تابستان و پوستین و آتش به زمستان تجنب فرمایند، و رفتن و حرکت و رکوب و ریاضت عادت او افگنند، و از اضدادش منع کنند، و آداب حرکت و سکون و خاستن و نشستن و سخن گفتن بدو آموزند، چنانکه بعد ازین یاد کنیم.
و مویش را تربیت ندهند، و به ملابس زنان او را زینت نکنند، و انگشتری تا به وقت حاجت نرسد بدو ندهند، و از مفاخرت با اقران به پدران و مال و ملک و مآکل و ملابس منع کنند، و تواضع با همه کس و اکرام کردن با اقران بدو آموزند، و از تطاول بر فروتران و تعصب و طمع به اقران منع کنند.
و از دروغ گفتن باز دارند، و نگذارند که سوگند یاد کند چه به راست و چه به دروغ، چه سوگند از همه کس قبیح بود، و اگر مردان بزرگ را بدان حاجت افتد به هر وقتی، کودکان را باری حاجت نبود؛ و خاموشی، و آنکه نگوید الا جواب، و در پیش بزرگان به استماع مشغول بودن، و از سخن فحش و لعنت و لغو اجتناب نمودن، و سخن نیکو و جمیل و ظریف عادت گرفتن، در چشم او شیرین گردانند؛ و بر خدمت نفس خود و معلم خود و هر که به سن ازو بزرگتر بود تحریض کنند، و فرزندان بزرگان بدین ادب محتاج تر باشند.
و باید که معلم عاقل و دیندار بود و بر ریاضت اخلاق و تخریج کودکان واقف و به شیرین سخنی و وقار و هیبت و مروت و نظافت مشهور، و از اخلاق ملوک و آداب مجالست ایشان و مؤاکله با ایشان و محاوره با هر طبقه ای از طبقات مردم باخبر، و از اخلاق اراذل و سفلگان محترز.
و باید که کودکان بزرگ زاده که به ادب نیکو و عادت جمیل متحلی باشند با او در مکتب بوند تا ضجر نشود و ادب از ایشان فرا گیرد، و چون دیگر متعلمان را بیند در تعلم غبطت نماید و مباهات کند و بران حریص شود، و چون معلم در اثنای تأدیب ضربی بتقدیم رساند از فریاد و شفاعت خواستن حذر فرمایند، چه آن فعل ممالیک و ضعفا بود، و ضرب اول باید که اندک بود و نیک مولم، تا ازان اعتبار گیرد و بر معاودت دلیری نکند، و او را منع کنند از آنکه کودکان را تعییر کند الا به قبیح یا بی ادبی، و بران تحریض کنند که با کودکان بر کند و مکافات جمیل بجای آرد تا سود کردن بر ابنای جنس خود بعادت نگیرد.
و زر و سیم را در چشم او نکوهیده دارند، که آفت زر و سیم از آفت سموم و افاعی بیشتر است، و به هر وقت اجازت بازی کردن دهند، ولکن باید که بازی او جمیل بود، و بر تعبی و المی زیادت مشتمل نباشد تا از تعب ادب آسوده شود و خاطر او کند نگردد. و طاعت پدر و مادر و معلم و نظر کردن به ایشان بعین جلالت بعادت او کنند تا از ایشان ترسد، و این آداب از همه مردم نیکو بود و از جوانان نیکوتر بود. چه تربیت بر این قانون مقتضی محبت فضایل و احتراز از رذایل باشد، و ضبط نفس کند از شهوات و لذات و صرف فکر دران، تا به معالی امور ترقی کند، و بر حسن حال و طیب عیش و ثنای جمیل و قلت اعدا و کثرت اصدقا از کرام و فضلای روزگار گذراند.
و چون از مرتبه کودکی بگذرد و اغراض مردمان فهم کند او را تفهیم کنند که غرض اخیر از ثروت و ضیاع و عبید و خیل و خول و طرح و فرش ترفیه بدن و حفظ صحت است، تا معتدل المزاج بماند و در امراض و آفات نیفتد، چندانکه استعداد و تأهب دارالبقا حاصل کند، و با او تقریر دهند که لذات بدنی خلاص از آلام باشد و راحت یافتن از تعب، تا این قاعده التزام نماید.
و پس اگر اهل علم بود تعلم علوم بر تدریجی که یاد کردیم، اول علم اخلاق و بعد از آن علوم حکمت نظری، آغاز کند تا آنچه در مبدأ به تقلید گرفته باشد او را مبرهن شود، و بر سعادتی که در بدو نما، بی اختیار او، او را روزی شده باشد شکرگزاری و ابتهاج نماید.
و أولی آن بود که در طبیعت کودک نظر کنند و از احوال او به طریق فراست و کیاست اعتبار گیرند تا اهلیت و استعداد چه صناعت و علم در او مفطور است، و او را به اکتساب آن نوع مشغول گردانند، چه همه کس مستعد همه صناعتی نبود، و الا همه مردمان به صناعت اشرف مشغول شدندی. و در تحت این تفاوت و تباین که در طبایع مستودع است سری غامض و تدبیری لطیف است که نظام عالم و قوام بنی آدم بدان منوط می تواند بود، و ذلک تقدیر العزیز العلیم. و هر که صناعتی را مستعد بود و او را بدان متوجه گردانند هر چه زودتر ثمره آن بیابد و به هنری متحلی شود، و الا تضییع روزگار و تعطیل عمر او کرده باشند.
و باید که در هر فنی بر استیفای آنچه تعلق بدان فن دارد از جوامع علوم و آداب تحریض کنند، مانند آنکه چون بمثل صناعت کتابت خواهد آموخت بر تجوید خط و تهذیب نطق و حفظ رسایل و خطب و امثال و اشعار و مناقلات و محاورات و حکایات مستظرف و نوادر مستملح و حساب دیوان و دیگر علوم ادبی توفر نماید، و بر معرفت بعضی و اعراض از باقی قناعت نکند، چه قصور همت در اکتساب هنر شنیع ترین و تباه ترین خصال باشد.
و اگر طبع کودک در اقتنای صناعتی صحیح نیابند و ادوات و آلات او مساعد نبود او را بدان تکلیف نکنند، چه در فنون صناعات فسحتی است، به دیگری انتقال کنند، اما به شرط آنکه چون خوضی و شروعی بیشتر تقدیم یابد ملازمت و ثبات را استعمال کنند و انقلاب و اضطراب ننمایند، و از هنری ناآموخته به دیگری انتقال نکنند، و در اثنای مزاولت هر فنی ریاضتی که تحریک حرارت غریزی کند و حفظ صحت و، نفی کسل و بلادت و، حدت ذکا و، بعث نشاط را مستلزم بود بعادت گیرند.
و چون صناعتی از صناعات آموخته باشد او را به کسب و تعیش بدان فرمایند، تا چون حلاوت اکتساب بیابد آن را بأقصی الغایه برساند، و در ضبط دقایق آن فضل نظری استعمال کند، و نیز بر طلب معیشت و تکفل امور آن قادر و ماهر شود، چه اکثر اولاد اغنیا که به ثروت مغرور باشند و از صناعات و آداب محروم مانند بعد از انقلاب روزگار در مذلت و درویشی افتند و محل رحمت و شماتت دوستان و دشمنان شوند.
و چون کودک به صناعت اکتساب کند أولی آن بود که او را متأهل گردانند و رحل او جدا کنند؛ و ملوک فرس را رسم بوده است که فرزندان را در میانه حشم و خدم تربیت ندادندی، بلکه با ثقات به طرفی فرستادندی تا به درشتی عیش و خشونت نمودن در مآکل و ملابس برآید و از تنعم و تجمل حذر نماید، و اخبار ایشان مشهور است، و در اسلام رؤسای دیلم را عادت همین بوده است و کسی که بر ضد این معانی که یاد کرده آمد تربیت یافته باشد قبول ادب برو دشوار بود، خاصه چون سن در او اثر کند، مگر که به قبح سیرت عارف بود و به کیفیت قلع عادت واقف، و بران عازم، و دران مجتهد، و به صحبت اخیار مایل. سقراط حکیم را گفتند چرا مجالست تو با احداث بیشتر است، گفت از جهت آنکه شاخه های تر و نازک را راست کردن صورت بندد، و چوبهای زفت که طراوت آن برفته باشد و پوست خشک کرده به استقامت نگراید.
اینست سیاست فرزندان. و در دختران، هم بر این نمط، آنچه موافق و لایق ایشان بود استعمال باید کرد، و ایشان را در ملازمت خانه و حجاب و وقار و عفت و حیا و دیگرخصالی که در باب زنان برشمردیم تربیت فرمود، و از خواندن و نوشتن منع کرد، و هنرهایی که از زنان محمود بود بیاموخت، و چون به حد بلاغت رسند با کفوی مواصلت ساخت.
و چون از کیفیت تربیت اولاد فارغ شدیم ختم این فصل به ذکر ادبهای کنیم که در اثنای سخن شرح و تفصیل آن وعده داده ایم، تا کودکان بیاموزند و بدان متحلی شوند، هر چند باید که همه اصناف مردم بران مواظبت نمایند و خویشتن ازان مستغنی نشمرند، چه تخصیص این نوع بدین فصل نه به سبب آنست که کودکان بدان محتاج تر باشند بل به سبب آنست که ایشان آن را قابل تر توانند بود و بر مداومت آن قادرتر، والله الموفق.
آداب سخن گفتن: باید که بسیار نگوید و سخن دیگری به سخن خود قطع نکند، و هر که حکایتی یا روایتی کند که او بران واقف باشد وقوف خود بران اظهار نکند تا آن کس آن سخن با تمام رساند، و چیزی را که از غیر او پرسند جواب نگوید، و اگر سؤال از جماعتی کنند که او داخل آن جماعت بود بر ایشان سبقت ننماید، و اگر کسی به جواب مشغول شود و او بر بهتر ازان جوابی قادر بود صبر کند تا آن سخن تمام شود، پس جواب خود بگوید بر وجهی که در متقدم طعن نکند و در مجاراتی که به حضور او میان دو کس رود خوض ننماید، و اگر ازو پوشیده دارند استراق سمع نکند و تا او با خود در آن سر مشارکت ندهند مداخله نکند.
و با مهتران سخن به کنایت گوید، و آواز نه بلند دارد و نه آهسته، بلکه اعتدال نگاه می دارد، و اگر در سخن او معنی غامض افتد در بیان آن به مثالهای واضح جهد کند و الا شرط ایجاز نگاه دارد، و الفاظ غریب و کنایات نامستعمل بکار ندارد، و تا سخنی که با او تقریر می کنند تمام نشود به جواب مشغول نگردد، و تا آنچه خواهد گفت در خاطر مقرر نگرداند در نطق نیارد، و سخن مکرر نکند مگر که بدان محتاج شود، و اگر بدان محتاج شود قلق و ضجرت ننماید و فحش و شتم بر لفظ نگیرد، و اگر به عبارت از چیزی فاحش مضطر گردد بر سبیل تعریض کنایت کند ازان، و مزاح منکر نکند.
و در هر مجلسی سخن مناسب آن مجلس گوید، و در اثنای سخن به دست و چشم و ابرو اشارت نکند، مگر که حدیث اقتضای اشارتی لطیف کند، آنگاه آن را بر وجه ادا کند، و در راست و دروغ با اهل مجلس خلاف نکند، و لجاج نکند خاصه با مهتران یا با سفیهان، و کسی که الحاح با او مفید نبود بر او الحاح نکند، و اگر در مناظره و مجارات طرف خصم را رجحان یابد انصاف بدهد، و از مخاطبه عوام و کودکان و زنان و دیوانگان و مستان تا تواند احتراز کند، و سخن باریک با کسی که فهم نکند نگوید، و لطف در محاوره نگاه دارد، و حرکات و اقوال و افعال هیچ کس را محاکات نکند، و سخنهای موحش نگوید، و چون در پیش مهتری شود ابتدا به سخنی کند که به فال ستوده دارند.
و از غیبت و نمامی و بهتان و دروغ گفتن تجنب کند چنانکه به هیچ حال بران اقدام ننماید و با اهل آن مداخلت نکند و استماع آن را کاره باشد، و باید که شنیدن او از گفتن بیشتر بود. از حکیمی پرسیدند که: چرا استماع تو از نطق زیادت است؟ گفت: زیرا که مرا دو گوش داده اند و یک زبان، یعنی دوچندان که گویی می شنو.
آداب حرکت و سکون: باید که در رفتن سبکی ننماید و بتعجیل نرود که آن امارت طیش بود، و در تأنی و ابطاء نیز مبالغت نکند که امارت کسل بود، و مانند متکبران نخرامد، و همچون زنان و مخنثان کتف نجنباند و دوشها بخسپاند، و از دست فروگذاشتن و جنبانیدن هم احتراز کند، و اعتدال در همه احوال نگاه دارد.
و چون می رود بسیار بازپس ننگرد که آن فعل آهوجان بود، و پیوسته سر در پیش ندارد که آن دلیل حزن و فکر غالب بود، و در رکوب همچنین اعتدال نگاه دارد.
و چون بنشیند پای فرو نکند و یک پای بر دیگر ننهد، و به زانو ننشیند الا در خدمت ملوک یا استاد یا پدر یا کسی که به مثابت این جماعت بود، و سر بر زانو و دست ننهد که آن علامت حزن یا کسل بود، و گردن کج نکند و با ریش و دیگر اعضا بازی نکند، و انگشت در دهن و بینی نکند، و از انگشت و گردن بانگ بیرون نیارد، و از تثاؤب و تمطی احتراز کند، و آب بینی به حضور مردمان نیفگند و همچنین آب دهن، و اگر ضرورت افتد چنان کند که آواز آن نشنوند، و به دست تهی و سرآستین و دامن پاک نکند، و از خدوافگندن بسیار تجنب نماید.
و چون در محفلی شود مرتبت خود نگاه دارد نه بالاتر از حد خود نشیند و نه فروتر، و اگر مهتر آن قوم که نشسته باشند او بود حفظ رتبت ازو ساقط باشد، چه هر کجا او نشیند صدر آن جا بود، و اگر غریب بود و نه به جای خود نشسته بود چون وقوف یابد با حد خود آید، و اگر جای خود خالی نیابد جهد مراجعت کند بی آنکه اضطرابی یا تثاقلی ازو ظاهر شود.
و در پیش مردمان جز روی و دست برهنه نکند، و در پیش مهتران ساعد و پای برهنه نکند، و از زانو تا ناف به هیچ حال برهنه نکند نه در خلا و نه در حضور کسی، و در پیش مردم نخسپد، و به پشت بازنخسپد خاصه اگر در خواب غطیط کند، چه استلقا موجب زیادت شدن آن آواز بود، و اگر در میان جماعتی نعاس بر او غالب شود برخیزد اگر تواند، و یا خواب نفی کند به حدیثی یا فکری، و اگر در میان جماعتی بود و ایشان بخسپد او نیز موافقت کند یا از نزدیک ایشان بیرون آید، و بیدار آنجا مقام نکند.
و بر جمله چنان سازد که مردمان را از او نفرتی یا زحمتی نرسد، و بر هیچ کس و در هیچ محفل گرانی ننماید.
و اگر بعضی از این عادات بر او دشوار آید، با خود اندیشه کند که آنچه به سبب اهمال ادبی او را لازم آید از مذمت و ملامت، زیادت از احتمال مشقت ترک آن عادت بود، تا برو آسان شود.
آداب طعام خوردن: اول دست و دهن و بینی پاک کند آنگاه به کنار خوان حاضر آید، و چون بر مائده بنشیند به طعام خوردن مبادرت نکند الا که میزبان بود، و دست و جامه آلوده نکند، و به زیادت از سه انگشت نخورد، و دهن فراخ باز نکند، و لقمه بزرگ نکند، و زود فرونبرد و بسیار نیز در دهن نگاه ندارد، بلکه اعتدال نگاه دارد، و انگشت نلیسد، و به الوان طعام نظر نکند و طعام نبوید، و نگزیند، و اگر بهترین طعام اندک بود بدان ولوع ننماید، و آن را بر دیگران ایثار کند، و دسومت بر انگشت بنگذارد، و نان و نمک تر نکند، و در کسی که با او مؤاکله کند ننگرد، و در لقمه او نظر نکند و از پیش خود خورد، و آنچه به دهن برد مانند استخوان و غیر آن بر نان و سفره ننهد، و اگر در لقمه استخوان بود چنان از دهن بیفگند که کسی وقوف نیابد.
و آنچه از دیگری منفر یابد ارتکاب نکند، و پیش خود چنان دارد که اگر کسی خواهد که بقیت طعام او تناول کند ازان متنفر نشود، و چیزی از دهان و لقمه در کاسه و بر نان نیفگند.
و پیش از دیگران به مدتی دست باز نگیرد، بل اگر سیر شده باشد تعللی می آرد تا دیگران نیز فارغ شوند، و اگر آن جماعت دست بازگیرند او نیز دست بازگیرد و اگرچه گرسنه بود، مگر در خانه خود یا به موضعی که بیگانگان نباشند، و اگر در میان طعام به آب حاجت افتد بنهیب نخورد، و آواز از دهن و حلق بیرون نیارد، و چون خلال کند با طرفی شود و آنچه به زبان از دندان جدا شود فروبرد، و آنچه به خلال بیرون کند به موضعی افگند که مردم نفرت نگیرد، و اگر در میان جمعی بود در خلال کردن توقف کند، و چون دست شوید در پاک کردن انگشتان و اصول ناخنان جهد بلیغ نماید و همچنین در تنقیه لب و دهن و دندانها، و غرغره نکند، و آب دهن در تشت نیفگند، و چون آب از دهن بریزد به دست بپوشد، و در دست شستن سبقت نکند بر دیگران، و اگر پیش از طعام دست شویند شاید که میزبان سبقت کند بر دیگر حاضران در دست شستن.
آداب شراب خوردن: چون در مجلس شراب شود به نزدیک افضل ابنای جنس خود نشیند، و ازانکه در پهلوی کسی نشیند که به سفاهت موسوم بود احتراز کند، و به حکایات ظریف و اشعار ملیح که با وقت و حال مناسبت داشته باشد مجلس خوش دارد، و از ترش رویی و قبض تجنب نماید.
و اگر از جماعت به سال یا به رتبت کمتر بود به استماع مشغول باشد، و اگر مطرب بود در حکایت خوض نکند، و باید که سخن بر ندیم قطع نکند، و در همه احوال اقبال بر مهتر اهل مجلس کند و استماع سخن او را باشد بی آنکه به دیگران بی التفاتی کند.
و باید که به هیچ حال چندان مقام نکند که مست گردد، که در دین و دنیا هیچ چیز با مضرت تر از مستی نبود، چنانکه هیچ فضیلت و شرف زیادت از خردمندی و هشیاری نباشد؛ پس اگر ضعیف شراب بود اندک خورد یا ممزوج کند یا از مجلس سبک تر برخیزد، و اگر پیش از آنکه به مقام احتیاط رسد حریفان مست شوند جهد کند تا از میان ایشان بیرون آید، یا حیلت آن کند که مست از میان جماعت بیرون شود، و در حدیث مستان خوض نکند، و به توسط ایشان مشغول نشود مگر که به خصومت انجامد آنگاه ایشان را از یکدیگر بازدارد؛ و اگر بر شراب خوردن قادر بود التماس زیادت بر آنچه دور می گردد نکند، و اصحاب را بدان تکلیف نفرماید، و اگر یکی از ندما از شراب خوردن عاجز شود برو عنف نکند، و اگر غثیان غلبه کند در میان مجلس آن را مدافعت کند بر وجهی که اصحاب وقوف نیابند، یا در حال بیرون آید، و چون قی کند با مجلس معاودت ننماید.
و میوه و ریحان از پیش یاران برندارد، و نقل بسیار نخورد، و هر یکی را از حریفان به تحیتی که لایق او بود مخصوص می گرداند، و باید که به انفراد سبب انس و سلوت و نشاط اهل مجلس نشود، چه این معنی مستدعی قلت وقع بود، و از مجلس بسیار برنخیزد، و اگر صاحب جمالی حاضر بود در او بسیار نظر نکند و اگرچه با او گستاخ باشد، و با او سخن بسیار نگوید، و از ارباب ملاهی التماس لحنی که طبع او بدان مایل بود نکند، و چون به حدی برسد که داند برخیزد، و جهد کند تا با مقام معهود خود شود، و اگر نتواند، به موضعی شود که از مجلس دور بود و آنجا بخسپد.
و تا تواند در مجلس ملوک، یا کسانی که اکفای او نباشند، یا کسانی که با ایشان مباسطتی نیفتاده باشد، حاضر نشود، و اگر ضرورت افتد زود بیرون آید، و البته به مجلس سفها نرود، و اگر وقتی از مستی خائف باشد و ندما اقتراح اقامت کنند شاید که به تساکر یا به حیلتی دیگر از مجلس بیرون آید.
اینست آنچه وعده داده بودیم از آداب و هر چند این نوع از حد حصر متجاوز باشد و به حسب اوضاع و اوقات مختلف شود اما بر عاقل فاضل که قوانین و اصول افعال جمیله ضبط کرده باشد رعایت شرایط و دقایق هر کاری به جای خویش و به وقت خویش دشوار نبود، و از کلیات استنباط جزویات کردن بر او آسان نماید، و خود عقل حاکمی عدلست در هر باب، والله اعلم بالصواب.
خواجه نصیرالدین طوسی : مقالت دوم در تدبیر منازل
فصلی که بعد از تألیف کتاب بدان الحاق کرده شد
در شهور سنه ثلث و ستین و ستمایه، که بعد از تحریر این کتاب بود به مدت سی سال، از حضرت پادشاه پادشاهان جهان، خلد ملکه، یکی از بزرگان جهان که در اکثر فنون فضائل بر سر آمده اهل عالم است، و آن مخدوم معظم ملک الامراء فی العالم جلال الدوله والدین مفخر جهان عبد العزیز، اعز الله انصاره و ادام جلاله، است، به این دیار رسید و این کتاب را به مطالعه همایون خود مشرف گردانید، فرمود که: در اثنای ذکر فضائلی که در این کتاب موجود است ذکر فضیلتی بس بزرگ مفقود است، و آن رعایت حق پدر و مادر است که تالی عبادت خالق است، چنانکه فرموده است، عز من قائل: و قضی ربک ألا تعبدوا إلا إیاه و بالوالدین احسانا، بایستی که در حث بر این فضیلت و زجر از رذیلتی که مقابل آنست، یعنی عقوق، هم اشارتی رفته بودی. محرر این کتاب هر چند به هر موضع ذکر این معنی به طریق تلویح و تعریض ایراد کرده است اما چون این نقد به جای خود بود این معانی به ذیل فصل چهارم از مقالت دوم، که در سیاست و تدبیر و تأدیب اولاد است، الحاق کرد و در صدر فصل این قدر بیفزود بعد از ذکر تأدیب اولاد، رعایت حقوق پدران و مادران، و آن سطرها اینست که در آخر این فصل می نویسند.
در ذکر رعایت حقوق پدران و مادران و زجر از عقوق ایشان و اما سبیل فرزندان در تحری رضای پدران و مادران و وجوب رعایت حقوق ایشان بر فرزندان، هر چند در تنزیل به چند موضع ذکر فرموده است، در این کتاب نیز به طریق عقل از آنچه در فصل هفتم از قسم دوم از مقالت اول، که مقصور است بر بیان شرف عدالت بر دیگر فضائل و شرح اقسام و احوال عدالت، یاد کرده ایم معلوم شود، و آن آنست که ذکر نعمتهای باری، تعالی، رفته است و وجوب شکر و عبادت او به قدر استطاعت به إزای آنکه مقتضای سیرت عدالت است بیان کرده، چه بعد از نعمتهای باری، تعالی، هیچ چیز در مقابل آن خیرات نیفتد که از پدران و مادران به فرزندان می رسد: اولا پدر اول سببی است از اسباب ملاصق مر وجود فرزند را، و بعد ازان سبب تربیت و اکمال اوست تا هم از فواید جسمانی که به پدر متعلق است کمالات جسمانی، چون نشو و نما و تغذی و غیر آن که اسباب بقا و کمال شخص فرزندند، می یابد، و هم از تدبیر نفسانی او کمالات نفسانی، چون ادب و هنر و صناعات و علوم و طریق تعیش که اسباب بقا و کمال نفس فرزندند، حاصل می کند، و به انواع تعب و مشقت و تحمل اوزار جمع دنیاوی می کند و از جهت او ذخیره می نهد، و او را بعد از وفات خود به قائم مقامی خود می پسندد.
و ثانیا مادر در بدو وجود مشارک و مساهم پدر است در سببیت به آن وجه که اثری که پدر مؤدی آنست مادر قابل شده است، و تعب حمل نه ماهه، و مقاسات خطر ولادت، و اوجاع و آلام که در آن حالت باشد،کشیده، و هم سبب اقرب است در رسانیدن قوت به فرزند که ماده حیات اوست، و مباشر تربیت جسمانی به جذب منافع به او و دفع مضار ازو مدتی مدید شده، و از فرط اشفاق و حفاوت حیات او را بر حیات خود ترجیح داده.
پس عدالت چنان اقتضا کند که بعد از ادای حقوق خالق هیچ فضیلت زیادت از رعایت حقوق پدر و مادر و شکر نعمتهای ایشان و تحصیل مرضات ایشان نباشد، و به وجهی این قسم از قسم اول به رعایت اولی است، چه خالق از مکافات حقوق نعمتهای او مستغنی است، و پدر و مادر به آن محتاج اند، و روزگار فرزند را تا به خدمت و حق گزاری ایشان قیام نماید منتظر و مترصد، و اینست علت مقارنت احسان والدین با اعتراف به وحدانیت و التزام عبادت، و غرض از حث اصحاب شرایع بر این معنی آنست که تا اکتساب این فضیلت کنند.
و رعایت حقوق پدر و مادر به سه چیز باشد:
اول دوستی خالص ایشان را به دل، و تحری رضای ایشان به قول و عمل، مانند تعظیم و طاعت و خدمت و سخن نرم و تواضع و امثال آن در هر چه مؤدی نباشد به مخالفت رضای باری، تعالی، یا به خللی محذورعنه، و در آنچه مؤدی باشد به یکی ازان، مخالفت بر سبیل مجاملت کردن نه بر سبیل مکاشفت و منازعت.
و دوم مساعدت با ایشان در مقتنیات پیش از طلب، بی شایبه منت و طلب عوض به قدر امکان، مادام که مؤدی نباشد به محذوری بزرگ که احتراز ازان واجب باشد.
و سیم اظهار خیرخواهی ایشان در سر و علانیت به دنیا و آخرت، و محافظت وصایا و اعمال بر که به آن هدایت کرده باشند، چه در حال حیات ایشان و چه بعد از وفات ایشان.
و به سببی که در فصل چهارم از مقالت سیم، که مقرر است بر ذکر فضیلت محبت، بیان خواهد رفت، و آن آنست که محبت پدر و مادر فرزند را محبتی طبیعی است و محبت فرزند ایشان را محبتی ارادی، و به این سبب در شرایع اولاد را به احسان با آبا و امهات زیادت ازان فرموده اند که آبا و امهات را به احسان با ایشان.
و فرق میان حقوق پدران و حقوق مادران از آنچه گفتیم معلوم شود، چه حقوق پدر روحانی تر است، و به آن سبب فرزندان را تنبیه بران بعد از تعقل حاصل آید. و حقوق مادران جسمانی تر، و به آن سبب هم در اول احساس فرزندان آن را فهم کنند و به مادران میل زیادت نمایند، و به این قضیه ادای حقوق پدران به بذل طاعت و ذکر خیر و دعا و ثنا که روحانی تر است زیادت باید، و ادای حقوق مادران به بذل مال و ایثار اسباب تعیش و انواع احسان که جسمانی تر باشد زیادت باید.
و اما عقوق که رذیلتی است مقابل این فضیلت هم از سه نوع باشد:
اول ایذای پدران و مادران به نقصان محبت یا به اقوال و افعال یا آنچه مؤدی باشد به بعضی ازان، مانند تحقیر و سفاهت و استهزا و غیر آن.
و دوم بخل و مناقشت با ایشان در اموال و اسباب تعیش، یا بذل با طلب عوض یا مشوب به منت، یا گران شمردن احسانی که با ایشان رود.
و سیم اهانت ایشان و بی شفقتی نمودن در نهان یا آشکارا و در حال حیات یا بعد از ممات و خوار داشتن نصایح و وصایای ایشان.
و همچنان که احسان والدین تالی صحت عقیدت است عقوق نیز تالی فساد عقیدت باشد.
و کسانی که به مثابت پدران و مادران باشند، مانند اجداد و اعمام و اخوال و برادران بزرگتر و دوستان حقیقی پدران و مادران، هم به مثابت ایشان باشند در وجوب رعایت حرمت ایشان، و بذل معاونت در اوقات احتیاج، و احتراز از آنچه مؤدی باشد به کراهیت ایشان.
و از دیگر فصول این کتاب که در بیان ذکر معاشرت با اصناف خلق گفته آید بر مقاصد این باب اطلاع تمام حاصل گردد، انشاء الله، تعالی، و هو ولی التوفیق.
در ذکر رعایت حقوق پدران و مادران و زجر از عقوق ایشان و اما سبیل فرزندان در تحری رضای پدران و مادران و وجوب رعایت حقوق ایشان بر فرزندان، هر چند در تنزیل به چند موضع ذکر فرموده است، در این کتاب نیز به طریق عقل از آنچه در فصل هفتم از قسم دوم از مقالت اول، که مقصور است بر بیان شرف عدالت بر دیگر فضائل و شرح اقسام و احوال عدالت، یاد کرده ایم معلوم شود، و آن آنست که ذکر نعمتهای باری، تعالی، رفته است و وجوب شکر و عبادت او به قدر استطاعت به إزای آنکه مقتضای سیرت عدالت است بیان کرده، چه بعد از نعمتهای باری، تعالی، هیچ چیز در مقابل آن خیرات نیفتد که از پدران و مادران به فرزندان می رسد: اولا پدر اول سببی است از اسباب ملاصق مر وجود فرزند را، و بعد ازان سبب تربیت و اکمال اوست تا هم از فواید جسمانی که به پدر متعلق است کمالات جسمانی، چون نشو و نما و تغذی و غیر آن که اسباب بقا و کمال شخص فرزندند، می یابد، و هم از تدبیر نفسانی او کمالات نفسانی، چون ادب و هنر و صناعات و علوم و طریق تعیش که اسباب بقا و کمال نفس فرزندند، حاصل می کند، و به انواع تعب و مشقت و تحمل اوزار جمع دنیاوی می کند و از جهت او ذخیره می نهد، و او را بعد از وفات خود به قائم مقامی خود می پسندد.
و ثانیا مادر در بدو وجود مشارک و مساهم پدر است در سببیت به آن وجه که اثری که پدر مؤدی آنست مادر قابل شده است، و تعب حمل نه ماهه، و مقاسات خطر ولادت، و اوجاع و آلام که در آن حالت باشد،کشیده، و هم سبب اقرب است در رسانیدن قوت به فرزند که ماده حیات اوست، و مباشر تربیت جسمانی به جذب منافع به او و دفع مضار ازو مدتی مدید شده، و از فرط اشفاق و حفاوت حیات او را بر حیات خود ترجیح داده.
پس عدالت چنان اقتضا کند که بعد از ادای حقوق خالق هیچ فضیلت زیادت از رعایت حقوق پدر و مادر و شکر نعمتهای ایشان و تحصیل مرضات ایشان نباشد، و به وجهی این قسم از قسم اول به رعایت اولی است، چه خالق از مکافات حقوق نعمتهای او مستغنی است، و پدر و مادر به آن محتاج اند، و روزگار فرزند را تا به خدمت و حق گزاری ایشان قیام نماید منتظر و مترصد، و اینست علت مقارنت احسان والدین با اعتراف به وحدانیت و التزام عبادت، و غرض از حث اصحاب شرایع بر این معنی آنست که تا اکتساب این فضیلت کنند.
و رعایت حقوق پدر و مادر به سه چیز باشد:
اول دوستی خالص ایشان را به دل، و تحری رضای ایشان به قول و عمل، مانند تعظیم و طاعت و خدمت و سخن نرم و تواضع و امثال آن در هر چه مؤدی نباشد به مخالفت رضای باری، تعالی، یا به خللی محذورعنه، و در آنچه مؤدی باشد به یکی ازان، مخالفت بر سبیل مجاملت کردن نه بر سبیل مکاشفت و منازعت.
و دوم مساعدت با ایشان در مقتنیات پیش از طلب، بی شایبه منت و طلب عوض به قدر امکان، مادام که مؤدی نباشد به محذوری بزرگ که احتراز ازان واجب باشد.
و سیم اظهار خیرخواهی ایشان در سر و علانیت به دنیا و آخرت، و محافظت وصایا و اعمال بر که به آن هدایت کرده باشند، چه در حال حیات ایشان و چه بعد از وفات ایشان.
و به سببی که در فصل چهارم از مقالت سیم، که مقرر است بر ذکر فضیلت محبت، بیان خواهد رفت، و آن آنست که محبت پدر و مادر فرزند را محبتی طبیعی است و محبت فرزند ایشان را محبتی ارادی، و به این سبب در شرایع اولاد را به احسان با آبا و امهات زیادت ازان فرموده اند که آبا و امهات را به احسان با ایشان.
و فرق میان حقوق پدران و حقوق مادران از آنچه گفتیم معلوم شود، چه حقوق پدر روحانی تر است، و به آن سبب فرزندان را تنبیه بران بعد از تعقل حاصل آید. و حقوق مادران جسمانی تر، و به آن سبب هم در اول احساس فرزندان آن را فهم کنند و به مادران میل زیادت نمایند، و به این قضیه ادای حقوق پدران به بذل طاعت و ذکر خیر و دعا و ثنا که روحانی تر است زیادت باید، و ادای حقوق مادران به بذل مال و ایثار اسباب تعیش و انواع احسان که جسمانی تر باشد زیادت باید.
و اما عقوق که رذیلتی است مقابل این فضیلت هم از سه نوع باشد:
اول ایذای پدران و مادران به نقصان محبت یا به اقوال و افعال یا آنچه مؤدی باشد به بعضی ازان، مانند تحقیر و سفاهت و استهزا و غیر آن.
و دوم بخل و مناقشت با ایشان در اموال و اسباب تعیش، یا بذل با طلب عوض یا مشوب به منت، یا گران شمردن احسانی که با ایشان رود.
و سیم اهانت ایشان و بی شفقتی نمودن در نهان یا آشکارا و در حال حیات یا بعد از ممات و خوار داشتن نصایح و وصایای ایشان.
و همچنان که احسان والدین تالی صحت عقیدت است عقوق نیز تالی فساد عقیدت باشد.
و کسانی که به مثابت پدران و مادران باشند، مانند اجداد و اعمام و اخوال و برادران بزرگتر و دوستان حقیقی پدران و مادران، هم به مثابت ایشان باشند در وجوب رعایت حرمت ایشان، و بذل معاونت در اوقات احتیاج، و احتراز از آنچه مؤدی باشد به کراهیت ایشان.
و از دیگر فصول این کتاب که در بیان ذکر معاشرت با اصناف خلق گفته آید بر مقاصد این باب اطلاع تمام حاصل گردد، انشاء الله، تعالی، و هو ولی التوفیق.
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة الثالثة عشر - فی مناظرة السنی و الملحد
حکایت کرد مرا دوستی که سینه ای مهرجوی داشت و زبانی راستگوی، که وقتی موسم حج اسلام و زیارت روضه رسول(ص) درآمد و آواز طبل حجاج از چهار سوی برآمد، عشق آن حضرت شریف و مهر آن عتبه منیف غریم وار دامنم بگرفت و سوز آن حدیث پیرامنم بگرفت.
جان از طرف گسستم، دل بر تعب نهادم
زین سفر چو مردان، بر اسب شب نهادم
زهری که داد دهرم، طعم شکر گرفتم
خاری که زد سپهرم نامش رطب نهادم
گفتم نفرین بر غبطه این اقامت باد و خاک بر فرق این استقامت، پای بر سر خار و فرق مار نهادن خوشتر از قدم تکاسل در دامن تغافل کشیدن.
فیا لهفی علی هذا المقام
علی مافی المشاعر و المقام
متی ما ناقتی حنت نزاعا
و اشواقی الی البلد الحرام
الی عرفات مکة سار روحی
و قامت بین اقوام کرام
فهل لی ان اجر بلا دفاع
الی عذبات زمزمها ز مامی
و ارجوان اطوف بها وادنو
الی حجر المعظم فی استلام
و ادرک منیتی بمنی و انی
لأحجار الحجاز بهالرام
حلفث برب مکة ان هذا
نهایة مطلبی مدی مرامی
کی بود کاین هوس بدام آریم
راه یثرب بزیر گام آریم
رای رفتن کنیم عاشق وار
روی زی مشعرالحرام آریم
رخت این آرزو بکوی کشیم
وزخم، این باده را بجام آریم
قالب ناز جوی رعنا را
بتماشای ننگ و نام آریم
از پی خاصگان حوائج را
بدر بارگاه عام آریم
پس بر مطیه چنین شوقی و بامثقله چنین طوقی مراحل و منازل می نوشتم و بر مشارب ومناهل می گذشتم، چشمی پر سرمه بیداری و دلی پر حرص حق گزاری
بارفقه ای که با یکدیگر از می با جام تازنده تر و از راح با روح سازنده تر، جمله بر طریق مروت و فتوت، نه بعلت ابوت و بنوت در سلسله مودت و اخوت آمده.
تراهم اخوة لابانتساب
کما اجتمعت سیوف فی قراب
تری اخلاقهم مزجت بجود
کماء المزن یمزج بالشراب
دوستی هر یک از میانه دل
آشنایان آشیانه دل
همه با یکدگر زاول کار
رفته از کوی شهر و خانه دل
با چنین دوستان کاری و یاران غاری راه می سپردم و منزل می شمردم تا رسیدم آنجا که سرحد خراسانست بشهری که نامش دامغانست.
روزی دو سه آنجا رفیقان ببودند و از رنج راه بیاسودند، بار مشاهدت از کاهل مجاهدت نهادند، من نیز توفیق آن موافقت بیافتم و رشته این مرافقت بتافتم در مزارها و بازارهای آن شهر طواف می کردم و درد اخلاق را بریاضت سفرها صاف، نادیده ها را بچشم عبرت میدیدم و ناشنیده ها را بگوش استفادت می شنیدم
تا دوم روز آن اقامت در خیر و سلامت از ثقات و امناء و اخیار و صلحای آن شهر شنیدم که در اینجا پیری بس بزرگوار از شهر بلغار آمده و می خواهد که با این امام معصوم که بوفاء موسوم است، در اصول و فروع مناظره و جدال شروع کند و فردا که صبح سیم اندام از پرده ظلام بیرون آید و خسرو و انجم در سایه چرخ پنجم بساط نور بگسترد من ذوابة الفلق الی ذنابة الغسق این مناظره در محاضره خواهد بود، تا صورت عروس حق بکدام زبان چهره نماید و مخدره صدق و صواب در کدام حجره روی گشاید.
لیهلک من هلک عن بینة و یحیی من حی عن بینة فلان موضع معهد آن ازدحام است و موعد آن انتظام، علمای فریقین و امنای طریقین متوسط آن حکومت و مصالح آن خصومت خواهد بود، تا دست جدال در طی و نشر ای مقال که را خواهد بود و کدام مذهب منصور آید و کدام ملت مقهور گردد.
با خود گفتم اینت شربتی مهنا و اینت دولتی مهیا، ارجو که در صف نعال آن صدر رجال راهی یابم و در صفه آن خصام و جدال پناهی گیرم و بینم که آن در شیر عرین در معرکه دین چگونه برآویزند و آتش جدال چگونه انگیزند؟
با طبقه ای که مشعوف آن شکار ملهوف آن پیکار بودند، آن شب هم جامه و جام و همکاسه و شام شدم، سپیده دم بکوری غرابی کردم و مروری سحابی، چون بقدم جستجوی ببطحای آن گفتگو، رسیدم بوضعی که از جاده عام دورتر بود و از ماده ازدحام یکسوتر
بین الساقة و الشجر و النجوم و الزهر بساطی دیدم کشیده و سماطی درهم تنیده مسندی در صدر نهاده و جمع برقدم انتظار ایستاده بر هر طرفی نقبای ملیح و خطبای فصیح نشسته، یکفرقه در خرقه عباسی و یک زمره در کسوت قرطاسی، جمعی در لباس آل عباس و فوجی در زی اهلبیت خیرالناس، بعضی چون بنفشه سیاه گلیم و جمعی چون شکوفه سپید ادیم.
آن دو هنگامه سیاه و سپید
درهم آمیخت همچو خوف و امید
کس را زهره لب سفتن و یارای سخن گفتن، صموت کالحیتان و سکوت کالحیطان من نیز باهمراهان بگوشه ای بایستادم و چشم بر صورت ایشان بنهادم تا بعد از ساعتی خفیف و لحظه ای لطیف پیر سنی بر خر زینی می آمد، با جمعی انبوه و طبقه ای باشکوه طیلسان بر سر دراعه ای در بر.
چون قدم عزیز در صف نهاد زبان مبارک بگشاد وگفت: السلام علی اهل الاسلام و التحیة علی القوم الکرام سیاه پوشان بر پای خاستند و زبان را بثنا بیاراستند
گفتند و علیک السلام و علی من رافقک و فی طریق الاسلام و افقک پس پیر در گوشه آن مسند بنشست، متفکر و حق تعالی را متذکر، چون شمع فلکی سر برافراخت و نقاب از ماه تمام برانداخت
از طرف دیگر مقدم سپیدپوشان از بالای حصار بلب جویبار آمد با عددی بسیار وجمعی بیشمار، فوجی در لباس اهل صلاح و قومی در کسوت اهل سلاح هر یک بدست تیغ و سنان گرفته و پیر را درمیان، پیر چون ماه در جامه نورانی، بر استرعمانی میامد
چون بر گوشه بساط پای نهاد و لب از لب برگشاد و بزبان فصیح و بیان ملیح آواز داد که السلام علی من اتبع الهدی پس آنان که اتباع و اشیاع او بودند جواب دادند و علیک السلام و علی اهل التقوی
پس بر گوشه دیگر بر بالش بنشست و با خود چون گل تبسمی می کرد و از هرگوشه تنسمی میجست، ساعتی تمام بر آمد و جوش و خروش نظارگیان بسر آمد، حواس از گفت و شنود آرام گرفت و دیده برآسود.
پس پیر حصاری روی به پیر بلغاری آورد که ایها الشیخ السنا جلسنا لامر یعمناو لحال یضمنا پیر بلغاری گفت نعم والذی فلق الحب انطق الضب پس از آنچه ترا سودمند است و گوش دار آنچه حکمت و پند است.
پیر بالائی گفت ای شیخ سودائی سخن را منقح و سنجیده و پرداخته و ساخته گوی تا در بوار نادان وار گرفتار نگردی که عثرت سخن را اقالت نیست و زلت مقالت را استمالت نی، که هر که از بالای سخن در افتاد و از مرکب گفتن بزمین آمد، هرکز پایش برکاب سواری و دستش بعنان کامکاری نرسد.
فالقلب مهلکه حنین مفرط
والجسم متلفه لسان ناطق
پیر بلغاری گفت با چون تو خصمی سخن را چندین رنگ و نگار و پود و تار در کار نیست.
ستعلم حین تختلف الطعان
و تلتئم الازمة والعنان
بانی فی تحملها شجاع
و انک فی تجرعها جبان
ای پیر سودائی، ازین مقام که مائیم تا سر حکمت و پند و زند و پازند بیش از آنست که از مصر تاخجند، پیداست که خصومت و پیکار و تسلیم و انکار تو در میدان فروع و اصول چنداست و این سخن که معرفت باریتعالی است تعلق بمعقول دارد یا بمنقول.
اگر این سخن از سر انصاف رود نه از روی گزاف سر این معنی در آئینه توحید بر دیده تقلید تو چنان عرضه کنم که بی دیده بینی و بخوانی و بی عقل دریابی و بدانی.
پیر حصاری گفت:بسر کوی مقصود رسیدی درمگذر و ببساط مقصود رسیدی پی مسپر، توقف کن تا درین میدان قدم زنیم و درین پرده دم، که تو مهمانی و شرط مهمان آنست که مسئول بود نه سائل و مجیب بود نه معترض.
پس گفت: ایها الشیخ بم تعرف ربک خدایتعالی را بچه شناسی و خالق باری با بچه دانی؟ گفت این سئوال منکر و نکیر است نه سئوال چون تو پیر، اگر خواهی تا بدانی بشنو و چون شنیدی بحق بگرو و بدان که معرفت را آلتی است موضوع و اداتی است مصنوع و آلت موضوع معرفت را عقل سلیم است، از عقل بنقل آمدن چه حاجت است؟
تو در بند نقلی من در بند عقل مذهب من آن است که عقل را دراین میدان بر نقل ترجیح است و یان سخن بی شک ثابت و صحیح، که در قضایای نقل دروغ و راست و بیش و کاست ممکن باشد
اما در آئینه عقل جز صورت صدق و جمال صواب نتوان دید، که عقل مشعله طریق و قائد توفیق است و از اینجاست ک هرکرا زیور عقل شریف ندادند بار تکلیف بر وی ننهادند که احکام سمع که مقبول این جمع است مشترک است
جز با زبان گوینده و گوش شنونده فراهم نیاید و هیچ حکم سمعی در عالم ثابت نشود، پس عقل بطریق استبداد بی اینهمه استمداد بداند و معلوم کند که نه جارحه گویا در میان باشد و نه حس شنوا
پس فایده عقل بذات آمده و فایده سمع بادات و آلات و این تفاوت بر عقلا پوشیده نشود و جهانیان دانند که تا نقل عقل بر مایده وجود ننهادند قلم تکلیف را اجازت حرکت ندادند.
بالعقل یدرک ما یعنی به الفکر
و دونه یعجز الاسماع و البصر
فالجسم نال به ما نال من خطر
و الروح یسئل عنه ماها لخبر
عقلست آنکه شمع هدایت بدست اوست
چرخ بلند قامت و بر رفته پست اوست
اوج سپهر کی رسد آنجا که کنه اوست
و هم من و تو کی رسد آنجا که هست اوست؟
احکام روز اول و اخبار آخرین
اینجمله در حبائل و در بند شست اوست
چون سخن پیر بلغاری بدین درجه رسید و پیر حصاری این تحقیق و تدقیق بدید، دانست که اگر عنان سخن بدست وی بماند، اسب بیان در میدان تیزتر راند، تا آن سخن مدد و قوت گیرد و رنق و طراوت پذیرد
گفت: ایها الشیخ اکثار در کلام شرط نظر نیست، الذالکلام او جزه و احسنه اعجزه چون ماهی ساعتی خاموش باش و چون صدف لختی گوش، سخن اهل جدال بمناوبه و سئوال نیکو گردد، چون بلبل چندان دستان خود مزن و چون خروس عاشق خروش خود مشو، بشنو تا بدانی که هیچ نمی دانی و گوش دار تابشناسی که هیچ نمی شناسی.
رو یدک ان خصمک بالعراء
خضیب الرمح منصوب اللواء
ستعرف خصمک الشاکی اذاما
دعاک لطعنه یوم اللقاء
شیخا چون چندین ترهات منظوم و سخن نامفهوم گفتی، گوش دار تا سئوالات خصم بشنوی و دست از محالات بیطائل خود بداری، تو ندانسته ای که عقل با حسن و قبح آمیزشی دارد و با نیک و بد آویزشی، که خیر و شر از عقل زاید و فایده او بهر دو طرف راه نماید که عقل کدخدای عافیت جوی است و واعظ مصلحت گو.
هر که از عقل نصیبی دارد در مصلحت خود بکوشد و آزادگی ببندگی نفروشد که عقل ابتلاء و امتحان نبیند و مذلت و هوان باختیار نگزیند، کن ومکن از جوایز شرع است نه از نتایج عقل.
حکیم علام از شرب مدام و سماع حرام منع نکند که حاکم عقل علت جو و عذرگوی است، آن یکی محرک استفراغ و آندیگر مقوی دماغ و این هر دو در قالب آدمی بایسته و شایسته است و ازین واضحتر و لایحتر چه گوئی در عبده ناز و متعبدان چلیپا و زنار و آنها که بتی در پیش نهاده اند و آنانکه مسخر سم خری مانده اند اینها جماعت عقلا اند یا مجانین؟
باجماع علمای عالم و حکمای بنی آدم، این فرق در کمال عقل با اهل ایمان همانند و با طبقه توحید همشأن و از اینجاست که بایمان و توحید مخاطبند و بر ترک این معاملت معاقب و معاتب
اگر در عقل ایشان خللی بودی این خطاب بر ایشان وارد نبودی، که تکلیف عاجز ناتوان و الزام ضعیف نادان از منصب حکمت و قاعده سنت دور است.
اگر بعقل کوتاه بین غلط اندیش من و تو کارها را دوام و نظام و التیام بودی به بعثت رسل و دعوت انبیاء و وعظ فقهاء و ارشاد علماء حاجت نبودی و در این قاعده که تومینهی محو نبوت و خرق رسالت است.
معلم عقل می فرماید که چون شب درآید بخسب که خواب سبب آسایش حواس است و قالب آدمی مطیه بار و مرکب کار است، تا بشب نیاساید، بروز بار نتواند کشید واین معنی اختیار معلم عقل است. باز مؤدب سمع نماز و دیبای زیبای تحریص در این باب می آراید.
شیخ از این دو نصیحت کدام اختیار می کند و از این دو ملت بکدام اختلاف می دارد؟ آنچه می گویی که تا عقال از پای عقل برنداشتند قلم امر و نهی بر تخته تکلیف نراندند این سخن هم مسلم نیست و این قاعده هم محکم نه
بدان معنی که عقل علت تکلیف و موجب کن و مکن نیست بلکه شرط تکیف است و فرق است میان علت و شرط، علت مغیر ذات است و شرط از زواید صفات
بیماری را بدان معنی علت خوانند که مغیر ذات بیمار است و چنانکه عقل شرط تکلیف است بلوغ هم شرط است، اما هیچ چیز از این جمله علت تکلیف نیست، بلکه علل تکلیف صفت بندگی و نعت رقیت است و سیاق این سخن شرح پذیر است و جامه این حدیث رنگ برگیر.
چون بدین مخایل روشن و دلایل مبرهن معلوم گشت که تمسک بسمع و نقل واجب تر از تعلق بعلم و عقل است، لابد بطریق ضرورت از مستمعی و نقالی چاره نیست که در نقل روایت گوینده را از شنونده و مستمع را از مسمعی گریز نبود و آن مسمع باید که معصوم الذات و الصفات بود و آن مخبر باید که صادق اللهجة و المقال باشد، تا خبر او مغلب الظن آید و مانند معاینه افتد و اگر نه چنین بود، موجب علم و عمل نیاید و اقحام و الزام خصم را نشاید.
مائیم که اصل این قاعده را بر پای می داریم و اساس این معنی را بر جای، العقل یشک و یریب و الرای یخطی و یصیب چون پیر بالائی سخن بحصرا نهاد و جعبه براعت بپرداخت و تیر شجاعت بینداخت.
پیر سنی چون دلیران از کمین و چون شیران از عرین بیرون جست و گفت خه خه و لا علیک عین الله ای پی بی تدبیر، ان انکرالاصوات لصوت الحمیر، کلاغ را از بانگ ناموزون جمال افزون نشود این ترهات اهل هنگامه و اجتماع عامه را شاید نه لاف بارنامه را، مخدره علم را در پرده ناز عروس وار جلوه کنند، نه در صحرا آواز
آهسته باش که آنچه گفتی نه از نوازل تنزیل است و نه از حکم توراة و انجیل، بلند و پست و نیست وهست این سخن بس طراوتی و حلاوتی ندارد و بیش دقتی و رقتی نیارد.
پس بشنو تا بدانی که این ورق محفوظ برضای ایزدی ملحوظ نیست و از آنچه خواندی و بر زبان راندی اعتذار و استغفار واجب است.
رویدک فی التطاول و التجادل
ودع هذا التجاسر و التطاول
و مهلا ثم مهلا ثم مهلا
فقد بعد النجوم عن التناول
هزار سر شده بیش است پیش میدان گوی
بگفتگوی محال و زبان بیهده گوی
از آنورق که تو از ترهات می خوانی
در آن نه ذوق سخن بینم و نه رنگ و نه بوی
اگر بدفتر قرآنت هیچ هست امید
بآب معذرت این دفتر سیاه بشوی
اگر دلائل نقلی و مخائل سمعی اینست که تو خوانده ای و بر زبان رانده ای پس توحیدموحدان را بر تقلید مقلدان چه ترجیح و تفضیل است که سخن ما در بیان اصول است و این سخن از زوائد فضول، از ثریا تا ثری واز فلسطین تا هری مسافت بسیار است و مخافت بیشمار.
سؤالی که کرده ای این بیان آن نیست و دعوائی که کرده ای این برهان آن نی، تو سئوال از آلت معرفت کرده ای نه از حالت معرفت، و هر وقت که سئوال از آلت معرفت رود لابد ببیان آن مشغول می باید شد و بیان آن آلت آنست که گفته شد که حق تعالی مر معرفت هر چیزی را آلتی آفریده است، موضوع و مصنوع
مر ادراک آن چیز را که در عالم ترکیب است بی آلتی روا نباشد، که فعال بی آلت وعلام بی علت باریست جل شأنه چنانکه می فرماید: والسماء بنیناها باید
یعنی بالقدرة لابالالة اما چون از عالم بسائط بدارالملک وسائط آئی، بدانیکه فراش این خضرت بی آلت جاروب خانه نداند رفت و نقاش این ایوان بی خامه نگار نداند سفت و بی لب سخن نتواند گفت، که ما بی آلت شنوائی درین عالم شنوائی ندیدیم و بی ادات بینائی درین گیتی بینائی مشاهده نکردیم و تا حکیم قادر آلتی ترکیب نکرد از شصت و اند پاره استخوان مجوف در چهار کسوت مختلف
و مؤتلف قالب را باطناب و اعصاب درهم و برهم نیست و عروق راکه انهار خون بدن است در وی جاری نکرد و ثقب و نقب آنرا بلحم و شحم فراهم نیاورد و کسوت جلد را که خلقان خلقتی است در وی نپوشید
خطاب بگیر و بگذار و امر و نهی و بنه و بردار درست نیامد و یکی از آن آلات مصنوع و ادات موضوع سمع است، که مرکب است از غضاریف و جلود و سلاسل و اغلال مقید و مشدود و باد خانه ای بر سر او که باد هوا را که مرکب اصوات است بخود می کشید و چشمه ای در پایان او که مفهوم مستمع در وی مجتمع می گردد
تا از آنجا بلوح حافظ رسد، که آن سخن را یاد گیرد و نگاه دارد و هم بر این منوال در همه جوارح و اعضاء و ابعاض و اجزاء پس چون کار بعلم و معرفت و دریافت ذات مقدس لم یزل و لایزال رسید آلتی می باست که نه مرکب ونه مرتب بود از این عناصر و جواهر
که بآلت مرکب جز جوهر مرکب را ادراک نتوان کرد و چون ذات منزه باری مرکب نبود و از این جوهر مرتب نه، معرفت او جم بآلتی که بی این وسائط در عالم بسائط پرورش یافته بودی راست نمی آید.
پس عقل مدبر که بتدبیر این افلاک برپاست واین املاک بر جای فرمود که معیار صدق و میزان حق و اسطرلاب یقین معرفت باش و در آئینه هر آینه بر طریق مشاهده و معاینه خود را در دیده جهال و اصحاب ضلال عرضه کن که بطریق ضررت این قالب و صورت را موجدی باید و آن قادر حکیم و علیم و دانا و توانا بود.
پس ذات او منزه از صفات محال و نعوت متناقض است و این طریق دقیق و مشکل رقیق جز بمشعله عقل نورانی نتوان دانست که مدبر صلاح و فساد و تفریق و اتحاد و تخلیق ایجاد اوست و اگر تقویم و تعلیم او در دست ابراهیم نبودی از غلط افکنان راه یعنی آفتاب و ماه ببارگاه با طول و عرض انی وجهت وجهی للذی فطرالسموات و الارض نرسیدی
و پسر خطاب را یارای این دعوی کی بودی که رأیت ربی بقلبی و پسر ابواطالب علیه السلام را این لاف نرسیدی که لو کشف الغطاء ما ازددت یقینا و اگر صد هزار شمع در دست سمع نهی در مضایق این ظلمات و دقایق این فلوات راهبری نتواند کرد و قدمی بر نقطه صواب نتواند نهاد.
ونیز معلوم است که سمع محل خطابست و حکم ثمره ای دارد که پرورش در وی می یابد، باز عقل مقر و منبت ثمره است که او را حکم شجره بود واز شجره تا ثمره فرق بسیار است و تفاوت بیشمار، اما این آستانه بس رفیع است و این حضرت منیع، پای شکسته این طلب را نشاید و دست بسته این طرب را نزیبد.
و من یک فی خضیض البر ملقی
فکیف یری مقادیر النجوم
و قل ما شئت من هذر و سخف
فقد قصرت فی طلب العلوم
چون بیان شیخ سنی از مد و ایجاز بحد اعجاز رسید از چپ و راست تحسین مجتمعان و خروش مستمعان و ناله سوختگان مودت و آواز مشتاقان محبت بخاست که جاء الحق و زهق الباطل.
پیر سنی از جای برخاست و رفتن را بیارسات و رداء ظفر در سر آورد و پای در رکاب خر، چون نسیم سحرگاه در فراز و نشیب راه براند و طبع خاطر در هوای قفای او بماند، بعد از آن بسیار بشتافتم آن صید مبارک را درنیافتم.
معلوم من نشد که کجا رفت و چند رفت؟
شادان ز حادثات فلک یا نژند رفت؟
اجسام وار در لحد خاک پست خفت
یا روح وار بر سر چرخ بلند رفت؟
جان از طرف گسستم، دل بر تعب نهادم
زین سفر چو مردان، بر اسب شب نهادم
زهری که داد دهرم، طعم شکر گرفتم
خاری که زد سپهرم نامش رطب نهادم
گفتم نفرین بر غبطه این اقامت باد و خاک بر فرق این استقامت، پای بر سر خار و فرق مار نهادن خوشتر از قدم تکاسل در دامن تغافل کشیدن.
فیا لهفی علی هذا المقام
علی مافی المشاعر و المقام
متی ما ناقتی حنت نزاعا
و اشواقی الی البلد الحرام
الی عرفات مکة سار روحی
و قامت بین اقوام کرام
فهل لی ان اجر بلا دفاع
الی عذبات زمزمها ز مامی
و ارجوان اطوف بها وادنو
الی حجر المعظم فی استلام
و ادرک منیتی بمنی و انی
لأحجار الحجاز بهالرام
حلفث برب مکة ان هذا
نهایة مطلبی مدی مرامی
کی بود کاین هوس بدام آریم
راه یثرب بزیر گام آریم
رای رفتن کنیم عاشق وار
روی زی مشعرالحرام آریم
رخت این آرزو بکوی کشیم
وزخم، این باده را بجام آریم
قالب ناز جوی رعنا را
بتماشای ننگ و نام آریم
از پی خاصگان حوائج را
بدر بارگاه عام آریم
پس بر مطیه چنین شوقی و بامثقله چنین طوقی مراحل و منازل می نوشتم و بر مشارب ومناهل می گذشتم، چشمی پر سرمه بیداری و دلی پر حرص حق گزاری
بارفقه ای که با یکدیگر از می با جام تازنده تر و از راح با روح سازنده تر، جمله بر طریق مروت و فتوت، نه بعلت ابوت و بنوت در سلسله مودت و اخوت آمده.
تراهم اخوة لابانتساب
کما اجتمعت سیوف فی قراب
تری اخلاقهم مزجت بجود
کماء المزن یمزج بالشراب
دوستی هر یک از میانه دل
آشنایان آشیانه دل
همه با یکدگر زاول کار
رفته از کوی شهر و خانه دل
با چنین دوستان کاری و یاران غاری راه می سپردم و منزل می شمردم تا رسیدم آنجا که سرحد خراسانست بشهری که نامش دامغانست.
روزی دو سه آنجا رفیقان ببودند و از رنج راه بیاسودند، بار مشاهدت از کاهل مجاهدت نهادند، من نیز توفیق آن موافقت بیافتم و رشته این مرافقت بتافتم در مزارها و بازارهای آن شهر طواف می کردم و درد اخلاق را بریاضت سفرها صاف، نادیده ها را بچشم عبرت میدیدم و ناشنیده ها را بگوش استفادت می شنیدم
تا دوم روز آن اقامت در خیر و سلامت از ثقات و امناء و اخیار و صلحای آن شهر شنیدم که در اینجا پیری بس بزرگوار از شهر بلغار آمده و می خواهد که با این امام معصوم که بوفاء موسوم است، در اصول و فروع مناظره و جدال شروع کند و فردا که صبح سیم اندام از پرده ظلام بیرون آید و خسرو و انجم در سایه چرخ پنجم بساط نور بگسترد من ذوابة الفلق الی ذنابة الغسق این مناظره در محاضره خواهد بود، تا صورت عروس حق بکدام زبان چهره نماید و مخدره صدق و صواب در کدام حجره روی گشاید.
لیهلک من هلک عن بینة و یحیی من حی عن بینة فلان موضع معهد آن ازدحام است و موعد آن انتظام، علمای فریقین و امنای طریقین متوسط آن حکومت و مصالح آن خصومت خواهد بود، تا دست جدال در طی و نشر ای مقال که را خواهد بود و کدام مذهب منصور آید و کدام ملت مقهور گردد.
با خود گفتم اینت شربتی مهنا و اینت دولتی مهیا، ارجو که در صف نعال آن صدر رجال راهی یابم و در صفه آن خصام و جدال پناهی گیرم و بینم که آن در شیر عرین در معرکه دین چگونه برآویزند و آتش جدال چگونه انگیزند؟
با طبقه ای که مشعوف آن شکار ملهوف آن پیکار بودند، آن شب هم جامه و جام و همکاسه و شام شدم، سپیده دم بکوری غرابی کردم و مروری سحابی، چون بقدم جستجوی ببطحای آن گفتگو، رسیدم بوضعی که از جاده عام دورتر بود و از ماده ازدحام یکسوتر
بین الساقة و الشجر و النجوم و الزهر بساطی دیدم کشیده و سماطی درهم تنیده مسندی در صدر نهاده و جمع برقدم انتظار ایستاده بر هر طرفی نقبای ملیح و خطبای فصیح نشسته، یکفرقه در خرقه عباسی و یک زمره در کسوت قرطاسی، جمعی در لباس آل عباس و فوجی در زی اهلبیت خیرالناس، بعضی چون بنفشه سیاه گلیم و جمعی چون شکوفه سپید ادیم.
آن دو هنگامه سیاه و سپید
درهم آمیخت همچو خوف و امید
کس را زهره لب سفتن و یارای سخن گفتن، صموت کالحیتان و سکوت کالحیطان من نیز باهمراهان بگوشه ای بایستادم و چشم بر صورت ایشان بنهادم تا بعد از ساعتی خفیف و لحظه ای لطیف پیر سنی بر خر زینی می آمد، با جمعی انبوه و طبقه ای باشکوه طیلسان بر سر دراعه ای در بر.
چون قدم عزیز در صف نهاد زبان مبارک بگشاد وگفت: السلام علی اهل الاسلام و التحیة علی القوم الکرام سیاه پوشان بر پای خاستند و زبان را بثنا بیاراستند
گفتند و علیک السلام و علی من رافقک و فی طریق الاسلام و افقک پس پیر در گوشه آن مسند بنشست، متفکر و حق تعالی را متذکر، چون شمع فلکی سر برافراخت و نقاب از ماه تمام برانداخت
از طرف دیگر مقدم سپیدپوشان از بالای حصار بلب جویبار آمد با عددی بسیار وجمعی بیشمار، فوجی در لباس اهل صلاح و قومی در کسوت اهل سلاح هر یک بدست تیغ و سنان گرفته و پیر را درمیان، پیر چون ماه در جامه نورانی، بر استرعمانی میامد
چون بر گوشه بساط پای نهاد و لب از لب برگشاد و بزبان فصیح و بیان ملیح آواز داد که السلام علی من اتبع الهدی پس آنان که اتباع و اشیاع او بودند جواب دادند و علیک السلام و علی اهل التقوی
پس بر گوشه دیگر بر بالش بنشست و با خود چون گل تبسمی می کرد و از هرگوشه تنسمی میجست، ساعتی تمام بر آمد و جوش و خروش نظارگیان بسر آمد، حواس از گفت و شنود آرام گرفت و دیده برآسود.
پس پیر حصاری روی به پیر بلغاری آورد که ایها الشیخ السنا جلسنا لامر یعمناو لحال یضمنا پیر بلغاری گفت نعم والذی فلق الحب انطق الضب پس از آنچه ترا سودمند است و گوش دار آنچه حکمت و پند است.
پیر بالائی گفت ای شیخ سودائی سخن را منقح و سنجیده و پرداخته و ساخته گوی تا در بوار نادان وار گرفتار نگردی که عثرت سخن را اقالت نیست و زلت مقالت را استمالت نی، که هر که از بالای سخن در افتاد و از مرکب گفتن بزمین آمد، هرکز پایش برکاب سواری و دستش بعنان کامکاری نرسد.
فالقلب مهلکه حنین مفرط
والجسم متلفه لسان ناطق
پیر بلغاری گفت با چون تو خصمی سخن را چندین رنگ و نگار و پود و تار در کار نیست.
ستعلم حین تختلف الطعان
و تلتئم الازمة والعنان
بانی فی تحملها شجاع
و انک فی تجرعها جبان
ای پیر سودائی، ازین مقام که مائیم تا سر حکمت و پند و زند و پازند بیش از آنست که از مصر تاخجند، پیداست که خصومت و پیکار و تسلیم و انکار تو در میدان فروع و اصول چنداست و این سخن که معرفت باریتعالی است تعلق بمعقول دارد یا بمنقول.
اگر این سخن از سر انصاف رود نه از روی گزاف سر این معنی در آئینه توحید بر دیده تقلید تو چنان عرضه کنم که بی دیده بینی و بخوانی و بی عقل دریابی و بدانی.
پیر حصاری گفت:بسر کوی مقصود رسیدی درمگذر و ببساط مقصود رسیدی پی مسپر، توقف کن تا درین میدان قدم زنیم و درین پرده دم، که تو مهمانی و شرط مهمان آنست که مسئول بود نه سائل و مجیب بود نه معترض.
پس گفت: ایها الشیخ بم تعرف ربک خدایتعالی را بچه شناسی و خالق باری با بچه دانی؟ گفت این سئوال منکر و نکیر است نه سئوال چون تو پیر، اگر خواهی تا بدانی بشنو و چون شنیدی بحق بگرو و بدان که معرفت را آلتی است موضوع و اداتی است مصنوع و آلت موضوع معرفت را عقل سلیم است، از عقل بنقل آمدن چه حاجت است؟
تو در بند نقلی من در بند عقل مذهب من آن است که عقل را دراین میدان بر نقل ترجیح است و یان سخن بی شک ثابت و صحیح، که در قضایای نقل دروغ و راست و بیش و کاست ممکن باشد
اما در آئینه عقل جز صورت صدق و جمال صواب نتوان دید، که عقل مشعله طریق و قائد توفیق است و از اینجاست ک هرکرا زیور عقل شریف ندادند بار تکلیف بر وی ننهادند که احکام سمع که مقبول این جمع است مشترک است
جز با زبان گوینده و گوش شنونده فراهم نیاید و هیچ حکم سمعی در عالم ثابت نشود، پس عقل بطریق استبداد بی اینهمه استمداد بداند و معلوم کند که نه جارحه گویا در میان باشد و نه حس شنوا
پس فایده عقل بذات آمده و فایده سمع بادات و آلات و این تفاوت بر عقلا پوشیده نشود و جهانیان دانند که تا نقل عقل بر مایده وجود ننهادند قلم تکلیف را اجازت حرکت ندادند.
بالعقل یدرک ما یعنی به الفکر
و دونه یعجز الاسماع و البصر
فالجسم نال به ما نال من خطر
و الروح یسئل عنه ماها لخبر
عقلست آنکه شمع هدایت بدست اوست
چرخ بلند قامت و بر رفته پست اوست
اوج سپهر کی رسد آنجا که کنه اوست
و هم من و تو کی رسد آنجا که هست اوست؟
احکام روز اول و اخبار آخرین
اینجمله در حبائل و در بند شست اوست
چون سخن پیر بلغاری بدین درجه رسید و پیر حصاری این تحقیق و تدقیق بدید، دانست که اگر عنان سخن بدست وی بماند، اسب بیان در میدان تیزتر راند، تا آن سخن مدد و قوت گیرد و رنق و طراوت پذیرد
گفت: ایها الشیخ اکثار در کلام شرط نظر نیست، الذالکلام او جزه و احسنه اعجزه چون ماهی ساعتی خاموش باش و چون صدف لختی گوش، سخن اهل جدال بمناوبه و سئوال نیکو گردد، چون بلبل چندان دستان خود مزن و چون خروس عاشق خروش خود مشو، بشنو تا بدانی که هیچ نمی دانی و گوش دار تابشناسی که هیچ نمی شناسی.
رو یدک ان خصمک بالعراء
خضیب الرمح منصوب اللواء
ستعرف خصمک الشاکی اذاما
دعاک لطعنه یوم اللقاء
شیخا چون چندین ترهات منظوم و سخن نامفهوم گفتی، گوش دار تا سئوالات خصم بشنوی و دست از محالات بیطائل خود بداری، تو ندانسته ای که عقل با حسن و قبح آمیزشی دارد و با نیک و بد آویزشی، که خیر و شر از عقل زاید و فایده او بهر دو طرف راه نماید که عقل کدخدای عافیت جوی است و واعظ مصلحت گو.
هر که از عقل نصیبی دارد در مصلحت خود بکوشد و آزادگی ببندگی نفروشد که عقل ابتلاء و امتحان نبیند و مذلت و هوان باختیار نگزیند، کن ومکن از جوایز شرع است نه از نتایج عقل.
حکیم علام از شرب مدام و سماع حرام منع نکند که حاکم عقل علت جو و عذرگوی است، آن یکی محرک استفراغ و آندیگر مقوی دماغ و این هر دو در قالب آدمی بایسته و شایسته است و ازین واضحتر و لایحتر چه گوئی در عبده ناز و متعبدان چلیپا و زنار و آنها که بتی در پیش نهاده اند و آنانکه مسخر سم خری مانده اند اینها جماعت عقلا اند یا مجانین؟
باجماع علمای عالم و حکمای بنی آدم، این فرق در کمال عقل با اهل ایمان همانند و با طبقه توحید همشأن و از اینجاست که بایمان و توحید مخاطبند و بر ترک این معاملت معاقب و معاتب
اگر در عقل ایشان خللی بودی این خطاب بر ایشان وارد نبودی، که تکلیف عاجز ناتوان و الزام ضعیف نادان از منصب حکمت و قاعده سنت دور است.
اگر بعقل کوتاه بین غلط اندیش من و تو کارها را دوام و نظام و التیام بودی به بعثت رسل و دعوت انبیاء و وعظ فقهاء و ارشاد علماء حاجت نبودی و در این قاعده که تومینهی محو نبوت و خرق رسالت است.
معلم عقل می فرماید که چون شب درآید بخسب که خواب سبب آسایش حواس است و قالب آدمی مطیه بار و مرکب کار است، تا بشب نیاساید، بروز بار نتواند کشید واین معنی اختیار معلم عقل است. باز مؤدب سمع نماز و دیبای زیبای تحریص در این باب می آراید.
شیخ از این دو نصیحت کدام اختیار می کند و از این دو ملت بکدام اختلاف می دارد؟ آنچه می گویی که تا عقال از پای عقل برنداشتند قلم امر و نهی بر تخته تکلیف نراندند این سخن هم مسلم نیست و این قاعده هم محکم نه
بدان معنی که عقل علت تکلیف و موجب کن و مکن نیست بلکه شرط تکیف است و فرق است میان علت و شرط، علت مغیر ذات است و شرط از زواید صفات
بیماری را بدان معنی علت خوانند که مغیر ذات بیمار است و چنانکه عقل شرط تکلیف است بلوغ هم شرط است، اما هیچ چیز از این جمله علت تکلیف نیست، بلکه علل تکلیف صفت بندگی و نعت رقیت است و سیاق این سخن شرح پذیر است و جامه این حدیث رنگ برگیر.
چون بدین مخایل روشن و دلایل مبرهن معلوم گشت که تمسک بسمع و نقل واجب تر از تعلق بعلم و عقل است، لابد بطریق ضرورت از مستمعی و نقالی چاره نیست که در نقل روایت گوینده را از شنونده و مستمع را از مسمعی گریز نبود و آن مسمع باید که معصوم الذات و الصفات بود و آن مخبر باید که صادق اللهجة و المقال باشد، تا خبر او مغلب الظن آید و مانند معاینه افتد و اگر نه چنین بود، موجب علم و عمل نیاید و اقحام و الزام خصم را نشاید.
مائیم که اصل این قاعده را بر پای می داریم و اساس این معنی را بر جای، العقل یشک و یریب و الرای یخطی و یصیب چون پیر بالائی سخن بحصرا نهاد و جعبه براعت بپرداخت و تیر شجاعت بینداخت.
پیر سنی چون دلیران از کمین و چون شیران از عرین بیرون جست و گفت خه خه و لا علیک عین الله ای پی بی تدبیر، ان انکرالاصوات لصوت الحمیر، کلاغ را از بانگ ناموزون جمال افزون نشود این ترهات اهل هنگامه و اجتماع عامه را شاید نه لاف بارنامه را، مخدره علم را در پرده ناز عروس وار جلوه کنند، نه در صحرا آواز
آهسته باش که آنچه گفتی نه از نوازل تنزیل است و نه از حکم توراة و انجیل، بلند و پست و نیست وهست این سخن بس طراوتی و حلاوتی ندارد و بیش دقتی و رقتی نیارد.
پس بشنو تا بدانی که این ورق محفوظ برضای ایزدی ملحوظ نیست و از آنچه خواندی و بر زبان راندی اعتذار و استغفار واجب است.
رویدک فی التطاول و التجادل
ودع هذا التجاسر و التطاول
و مهلا ثم مهلا ثم مهلا
فقد بعد النجوم عن التناول
هزار سر شده بیش است پیش میدان گوی
بگفتگوی محال و زبان بیهده گوی
از آنورق که تو از ترهات می خوانی
در آن نه ذوق سخن بینم و نه رنگ و نه بوی
اگر بدفتر قرآنت هیچ هست امید
بآب معذرت این دفتر سیاه بشوی
اگر دلائل نقلی و مخائل سمعی اینست که تو خوانده ای و بر زبان رانده ای پس توحیدموحدان را بر تقلید مقلدان چه ترجیح و تفضیل است که سخن ما در بیان اصول است و این سخن از زوائد فضول، از ثریا تا ثری واز فلسطین تا هری مسافت بسیار است و مخافت بیشمار.
سؤالی که کرده ای این بیان آن نیست و دعوائی که کرده ای این برهان آن نی، تو سئوال از آلت معرفت کرده ای نه از حالت معرفت، و هر وقت که سئوال از آلت معرفت رود لابد ببیان آن مشغول می باید شد و بیان آن آلت آنست که گفته شد که حق تعالی مر معرفت هر چیزی را آلتی آفریده است، موضوع و مصنوع
مر ادراک آن چیز را که در عالم ترکیب است بی آلتی روا نباشد، که فعال بی آلت وعلام بی علت باریست جل شأنه چنانکه می فرماید: والسماء بنیناها باید
یعنی بالقدرة لابالالة اما چون از عالم بسائط بدارالملک وسائط آئی، بدانیکه فراش این خضرت بی آلت جاروب خانه نداند رفت و نقاش این ایوان بی خامه نگار نداند سفت و بی لب سخن نتواند گفت، که ما بی آلت شنوائی درین عالم شنوائی ندیدیم و بی ادات بینائی درین گیتی بینائی مشاهده نکردیم و تا حکیم قادر آلتی ترکیب نکرد از شصت و اند پاره استخوان مجوف در چهار کسوت مختلف
و مؤتلف قالب را باطناب و اعصاب درهم و برهم نیست و عروق راکه انهار خون بدن است در وی جاری نکرد و ثقب و نقب آنرا بلحم و شحم فراهم نیاورد و کسوت جلد را که خلقان خلقتی است در وی نپوشید
خطاب بگیر و بگذار و امر و نهی و بنه و بردار درست نیامد و یکی از آن آلات مصنوع و ادات موضوع سمع است، که مرکب است از غضاریف و جلود و سلاسل و اغلال مقید و مشدود و باد خانه ای بر سر او که باد هوا را که مرکب اصوات است بخود می کشید و چشمه ای در پایان او که مفهوم مستمع در وی مجتمع می گردد
تا از آنجا بلوح حافظ رسد، که آن سخن را یاد گیرد و نگاه دارد و هم بر این منوال در همه جوارح و اعضاء و ابعاض و اجزاء پس چون کار بعلم و معرفت و دریافت ذات مقدس لم یزل و لایزال رسید آلتی می باست که نه مرکب ونه مرتب بود از این عناصر و جواهر
که بآلت مرکب جز جوهر مرکب را ادراک نتوان کرد و چون ذات منزه باری مرکب نبود و از این جوهر مرتب نه، معرفت او جم بآلتی که بی این وسائط در عالم بسائط پرورش یافته بودی راست نمی آید.
پس عقل مدبر که بتدبیر این افلاک برپاست واین املاک بر جای فرمود که معیار صدق و میزان حق و اسطرلاب یقین معرفت باش و در آئینه هر آینه بر طریق مشاهده و معاینه خود را در دیده جهال و اصحاب ضلال عرضه کن که بطریق ضررت این قالب و صورت را موجدی باید و آن قادر حکیم و علیم و دانا و توانا بود.
پس ذات او منزه از صفات محال و نعوت متناقض است و این طریق دقیق و مشکل رقیق جز بمشعله عقل نورانی نتوان دانست که مدبر صلاح و فساد و تفریق و اتحاد و تخلیق ایجاد اوست و اگر تقویم و تعلیم او در دست ابراهیم نبودی از غلط افکنان راه یعنی آفتاب و ماه ببارگاه با طول و عرض انی وجهت وجهی للذی فطرالسموات و الارض نرسیدی
و پسر خطاب را یارای این دعوی کی بودی که رأیت ربی بقلبی و پسر ابواطالب علیه السلام را این لاف نرسیدی که لو کشف الغطاء ما ازددت یقینا و اگر صد هزار شمع در دست سمع نهی در مضایق این ظلمات و دقایق این فلوات راهبری نتواند کرد و قدمی بر نقطه صواب نتواند نهاد.
ونیز معلوم است که سمع محل خطابست و حکم ثمره ای دارد که پرورش در وی می یابد، باز عقل مقر و منبت ثمره است که او را حکم شجره بود واز شجره تا ثمره فرق بسیار است و تفاوت بیشمار، اما این آستانه بس رفیع است و این حضرت منیع، پای شکسته این طلب را نشاید و دست بسته این طرب را نزیبد.
و من یک فی خضیض البر ملقی
فکیف یری مقادیر النجوم
و قل ما شئت من هذر و سخف
فقد قصرت فی طلب العلوم
چون بیان شیخ سنی از مد و ایجاز بحد اعجاز رسید از چپ و راست تحسین مجتمعان و خروش مستمعان و ناله سوختگان مودت و آواز مشتاقان محبت بخاست که جاء الحق و زهق الباطل.
پیر سنی از جای برخاست و رفتن را بیارسات و رداء ظفر در سر آورد و پای در رکاب خر، چون نسیم سحرگاه در فراز و نشیب راه براند و طبع خاطر در هوای قفای او بماند، بعد از آن بسیار بشتافتم آن صید مبارک را درنیافتم.
معلوم من نشد که کجا رفت و چند رفت؟
شادان ز حادثات فلک یا نژند رفت؟
اجسام وار در لحد خاک پست خفت
یا روح وار بر سر چرخ بلند رفت؟
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۱۲
زین مصیبت نه همین از خاکیان ماتم بپاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
چهار ارکان شش جهت با نه فلک ماتم سراست
کی رواست سرنگون گردی فلک
نعره جن و ملک در ماتم فخر امم
از قدم تا دم شام عدم
از ثری هم تا ثریا از ثریا تا ثری است
کی رواست سرنگون گردی فلک
متصل در گردن خرم عروسان بی نفور
با سرور دست ارباب فجور
دست و زور بازوی شیر خدا از هم جداست
کی رواست سرنگون گردی فلک
قامت طوبی خرام اکبر آن زیب ارم
گشته خم چون کمان از بار غم
ناوک بیداد بر حلقوم اصغر گشته راست
کی رواست سرنگون گردی فلک
هم چو گل بر قامت قاسم قبا شد پیرهن
هم به تن خلعت عیشش کفن
غنچه آسا بر تن عباس پیراهن قباست
کی رواست سرنگون گردی فلک
هم حسین شاه حجازی مانده در بحر عراق
از نفاق در کمال احتراق
هم مخالف را نوای شادی از هر گونه راست
کی رواست سرنگون گردی فلک
از خزان گلستان وارث باغ فدک
نه فدک پر شد از بانگ ملک
قامت گردون کج و درزیر بار غم دو تاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
دشمن دین متکی برمتکای زرنگار
با وقار شاه گردون افتخار
بستر از خون بالش از گل خفته در خاک از چه راست
کی رواست سرنگون گردی فلک
سرور کفار در تحت لوای صبح و شام
شادکام با هزاران احترام
سرور دین را به زیر سایه شمشیرجاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
مرگدائی چند را در سایه دیهیم و زر
جلوه گر آری ای بیدادگر
خسروان را تن برهنه سر به نوک نیزه هاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
در محافل ناحفاظان در پس زرین حجاب
بی نقاب دختران بو تراب
سربرهنه با تن عریان سوار ناقه هاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
خارزار کفر خرم هم چو خرم گلستان
صد فغان از تقاضای زمان
گلشن اسلام از باد مخالف بی صفاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
شام غم بر شامیان شوم رو صبح طرب
روز و شب زین تظلم در عجب
صبح عیش آل احمد تیره چون شام عزاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
کوفه از خون شهیدان شهربندان سرور
ازغرور دست ارباب فجور
کربلا بر بی کسان کربلا کرب و بلاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
جغد هر ویرانه دارد گلشن شادی وطن
نغمه زن هم چو مرغان چمن
بلبلان باغ دین را جای در ویرانه هاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
در کسوف از خون خنجر همچو مه در مشرقین
بر سنین از جفای مارقین
کوس کیوان حشمتی کو تاج دار هل اتی است
کی رواست سرنگون گردی فلک
خانه اهل جفا رشک نگارستان چین
چین به چین مو پریشان بر جبین
در بدر آل پیغمبر چون اسیران خطاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
پس روا مجنون صبح ار خون فشاند چون شفق
جامه شق بر فراز نه طبق
لیلی لیل ار ببارد اشک چون انجم رواست
کی رواست سرنگون گردی فلک
کی رواست سرنگون گردی فلک
چهار ارکان شش جهت با نه فلک ماتم سراست
کی رواست سرنگون گردی فلک
نعره جن و ملک در ماتم فخر امم
از قدم تا دم شام عدم
از ثری هم تا ثریا از ثریا تا ثری است
کی رواست سرنگون گردی فلک
متصل در گردن خرم عروسان بی نفور
با سرور دست ارباب فجور
دست و زور بازوی شیر خدا از هم جداست
کی رواست سرنگون گردی فلک
قامت طوبی خرام اکبر آن زیب ارم
گشته خم چون کمان از بار غم
ناوک بیداد بر حلقوم اصغر گشته راست
کی رواست سرنگون گردی فلک
هم چو گل بر قامت قاسم قبا شد پیرهن
هم به تن خلعت عیشش کفن
غنچه آسا بر تن عباس پیراهن قباست
کی رواست سرنگون گردی فلک
هم حسین شاه حجازی مانده در بحر عراق
از نفاق در کمال احتراق
هم مخالف را نوای شادی از هر گونه راست
کی رواست سرنگون گردی فلک
از خزان گلستان وارث باغ فدک
نه فدک پر شد از بانگ ملک
قامت گردون کج و درزیر بار غم دو تاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
دشمن دین متکی برمتکای زرنگار
با وقار شاه گردون افتخار
بستر از خون بالش از گل خفته در خاک از چه راست
کی رواست سرنگون گردی فلک
سرور کفار در تحت لوای صبح و شام
شادکام با هزاران احترام
سرور دین را به زیر سایه شمشیرجاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
مرگدائی چند را در سایه دیهیم و زر
جلوه گر آری ای بیدادگر
خسروان را تن برهنه سر به نوک نیزه هاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
در محافل ناحفاظان در پس زرین حجاب
بی نقاب دختران بو تراب
سربرهنه با تن عریان سوار ناقه هاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
خارزار کفر خرم هم چو خرم گلستان
صد فغان از تقاضای زمان
گلشن اسلام از باد مخالف بی صفاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
شام غم بر شامیان شوم رو صبح طرب
روز و شب زین تظلم در عجب
صبح عیش آل احمد تیره چون شام عزاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
کوفه از خون شهیدان شهربندان سرور
ازغرور دست ارباب فجور
کربلا بر بی کسان کربلا کرب و بلاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
جغد هر ویرانه دارد گلشن شادی وطن
نغمه زن هم چو مرغان چمن
بلبلان باغ دین را جای در ویرانه هاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
در کسوف از خون خنجر همچو مه در مشرقین
بر سنین از جفای مارقین
کوس کیوان حشمتی کو تاج دار هل اتی است
کی رواست سرنگون گردی فلک
خانه اهل جفا رشک نگارستان چین
چین به چین مو پریشان بر جبین
در بدر آل پیغمبر چون اسیران خطاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
پس روا مجنون صبح ار خون فشاند چون شفق
جامه شق بر فراز نه طبق
لیلی لیل ار ببارد اشک چون انجم رواست
کی رواست سرنگون گردی فلک
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۰۱ - به یکی از دوستان نگاشته
از زیارت نامه شیوا نگارت روان را آرامشی سهلان سنگ و جان را رامشی البرز درنگ خاست، چون آیه رحمتش تعویذ گردن و طوق پیراهن کردم آستان ستایش را بر سلامت پاک وجودت تهیه تحیت و سجود نمودم، که نصیحت دوست و فضیحت دشمن وجود بی هست و بودم را از نظر رحمت انداخته باشد و نقش محبتم را که نگاشته خامه صفا و حقیقت است و محضر قبول ارباب شریعت و اصحاب طریقت وسوسه لامذهبی چند پرداخته. پاک یزدان را سپاس که بنده مولا شناس رامکرر در خلوات و جلوات آزموده اند و در هستی و هوشیاری و خواب و بیداری با او بوده. اگر بی خبران و کوته نظران به قیاس آلودگی های خویش در حق این بنده و حضرت اندیشه دیگر سگالند، عصمت عشق و عفت حسن را چه زیان خواهد داشت و معاملات آمیزش و ارتباط ما را که سروا و سرود اغلب ابنای زمان است کدام نقصان خواهد خاست، بیت:
این مهر را زوال نباشد به حکم آنک
ما پاک دیده ایم و تو پاکیزه دامنی
مادام حیات آستان ارادت را بر یک پای عبادت ایستاده ام و ترک سر و برگ روان را مهیا و آماده، بیت:
تا تو اشارت کنی که در قدمم ریز
جان گرامی نهاده بر کف دستیم
چه بسیار آرزومندم که در مشق تحریر و انشا و تلفیق و تتبع فرهنگ تازی و دری و آداب محاورت و معنی اشعار و تمیز غث و سمین سخن و علوم سلوک و سازش و تمهید فزایش مهر دوست و کاهش دشمن و دیگر چیزها که اسباب مکنت را پیرایه است و اصحاب ثروت را سرمایه، از در شوق و روی رغبت بکوشی. بهمان خجسته وجود که منش یک بنده ام و به توحید شرک سوزش پرستنده، اگر یکسال در این کار قدم استوار و به هنگام فرصت از خور مکنت آنچه نوشتم شمارگیری مترسل حسابی خواهی شد و به انداز مقام خود سیم صاحب و صابی خواهی گشت، بیت:
پیران سخن به تجربه گفتند گفتمت
هان ای جوان که پیر شوی پند گوش مکن
این مهر را زوال نباشد به حکم آنک
ما پاک دیده ایم و تو پاکیزه دامنی
مادام حیات آستان ارادت را بر یک پای عبادت ایستاده ام و ترک سر و برگ روان را مهیا و آماده، بیت:
تا تو اشارت کنی که در قدمم ریز
جان گرامی نهاده بر کف دستیم
چه بسیار آرزومندم که در مشق تحریر و انشا و تلفیق و تتبع فرهنگ تازی و دری و آداب محاورت و معنی اشعار و تمیز غث و سمین سخن و علوم سلوک و سازش و تمهید فزایش مهر دوست و کاهش دشمن و دیگر چیزها که اسباب مکنت را پیرایه است و اصحاب ثروت را سرمایه، از در شوق و روی رغبت بکوشی. بهمان خجسته وجود که منش یک بنده ام و به توحید شرک سوزش پرستنده، اگر یکسال در این کار قدم استوار و به هنگام فرصت از خور مکنت آنچه نوشتم شمارگیری مترسل حسابی خواهی شد و به انداز مقام خود سیم صاحب و صابی خواهی گشت، بیت:
پیران سخن به تجربه گفتند گفتمت
هان ای جوان که پیر شوی پند گوش مکن
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۲۰ - وصیت نامه دیگری از یغما
در حال هوش و حواس و کمال خرسندی و رضا، اقل خلیقه ابوالحسن یغما وصی شرعی خویش نمودم فرزند ارجمند سعادتمند خود میرزا احمد صفایی را که پس از وفات من مبلغ دویست و پنجاه تومان رایج خزانه از انقد مایملک من اعم از نقد و جنس منقول و غیر منقول برداشته به مصارف مفصله ذیل برساند.
مخارج تعزیت ۵۰ تومن
حجه بلدی ۷۰ تومن
رد مظالم ۷۰ تومن
صوم وصلوه ۶۰ تومن
و دوزوجه من مادر فرزند ارشدم میرزا اسمعیل و مادر خود را هر یک مبلغ سی تومان از مال من نقد یا ملک تسلیم نماید، ورخوت و سایر اسباب زنانه از طلا آلات و غیره که در دست دارند، به خود ایشان باز گذارند، و جزو ترکه نسازد، و رخوت و اسباب طلا آلات و غیره که به اسم و رسم جهیز برای دخترهای من فراهم آورده یا خودکار کرده اند، و در دست مادرشان است از آنها نستاند، و داخل ارث ورثه ننماید. و اسباب خانه داری و دربایست زندگانی از مسینه آلات و فرش و رخت خواب و سایر چیزها که از مال من در خانه بزرگ در دست اسمعیل و وابستگان اوست دو قسمت نموده یک سهم را اسمعیل متصرف شرعی شود و سهم دیگر را تسلیم نورچشمی خطر سازد و اسباب خانه داری هم از مس و فرش و غیره نیز که در دست والده خود اوست به ابراهیم واگذارد، و در ترکه نیارد و کتبی که دارم سوای آنچه به موجب نوشته شرعی به پسرها بخشیده و خواهم بخشید، چهار قسمت نموده هر رسدی را پسری بردارد، و سایر اموال و املاک و اسباب مرا از ملک و تنخواه و شتر و گوسفند و گاو و خر و غیره نقدا جنسا آنچه مراست به قاعده و قانون احکام الهی و شریعت جناب رسالت پناهی بر کل ورثه پسرها و دخترها و زوجات قسمت نماید و زجر این زحمات را اجر از خدای بخواهد و مرا در زیر خاک آسوده گذارد. وصیت صحیحه شرعیه و کان ذلک فی شهر ذی الحجه ۱۲۶۵.
مخارج تعزیت ۵۰ تومن
حجه بلدی ۷۰ تومن
رد مظالم ۷۰ تومن
صوم وصلوه ۶۰ تومن
و دوزوجه من مادر فرزند ارشدم میرزا اسمعیل و مادر خود را هر یک مبلغ سی تومان از مال من نقد یا ملک تسلیم نماید، ورخوت و سایر اسباب زنانه از طلا آلات و غیره که در دست دارند، به خود ایشان باز گذارند، و جزو ترکه نسازد، و رخوت و اسباب طلا آلات و غیره که به اسم و رسم جهیز برای دخترهای من فراهم آورده یا خودکار کرده اند، و در دست مادرشان است از آنها نستاند، و داخل ارث ورثه ننماید. و اسباب خانه داری و دربایست زندگانی از مسینه آلات و فرش و رخت خواب و سایر چیزها که از مال من در خانه بزرگ در دست اسمعیل و وابستگان اوست دو قسمت نموده یک سهم را اسمعیل متصرف شرعی شود و سهم دیگر را تسلیم نورچشمی خطر سازد و اسباب خانه داری هم از مس و فرش و غیره نیز که در دست والده خود اوست به ابراهیم واگذارد، و در ترکه نیارد و کتبی که دارم سوای آنچه به موجب نوشته شرعی به پسرها بخشیده و خواهم بخشید، چهار قسمت نموده هر رسدی را پسری بردارد، و سایر اموال و املاک و اسباب مرا از ملک و تنخواه و شتر و گوسفند و گاو و خر و غیره نقدا جنسا آنچه مراست به قاعده و قانون احکام الهی و شریعت جناب رسالت پناهی بر کل ورثه پسرها و دخترها و زوجات قسمت نماید و زجر این زحمات را اجر از خدای بخواهد و مرا در زیر خاک آسوده گذارد. وصیت صحیحه شرعیه و کان ذلک فی شهر ذی الحجه ۱۲۶۵.
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - نقطه پرگار
ای یوسف جان تا کی، در چاه تنی پنهان
برخیز و تماشا کن عشرتکده کنعان
ای طایر جان بگسل این رشته ز پای دل
تا موطن اصلی گیر پرواز از این زندان
افتاده در این غربت، دور از وطنی تا کی
دوری ز خدا تا چند، یک دم بخودآ، ای جان
ای عاشق دیوانه، زین منزل ویرانه
بشتاب سوی خانه، بنشین ببر جانان
وآنگاه بگیر از او، چشمی و به او بنگر
خود را همه با او ده، او را همه خود بستان
او را بنگر ز آغاز با دیده وحدت بین
کانجام نگردی تو، اندر طلبش حیران
چون روی بدو آری، گردی ز جهان ایمن
او نقطه پرگار است در دایره امکان
ای قد توام سروی بر طرف ریاض دل
و ای روی توام مهری، در برج سپهر جان
آنسان ز وجود تو پیداست وجود حق
کز آئینه صافی تمثال خور رخشان
اسرار حقیقت را ذات تو بود مخزن
دیوان طریقت را نام تو بود عنوان
اشیاء جهان یکسر از صامت و از ناطق
بر وحدت ذات تو دارند همی اذعان
بگشایم اگر دیده، بی پرده شود پیدا
از مشرق هر ذره، خورشید رخت تابان
در پرده نئی، لیکن از شدت پیدائی،
از دیده موجودات گردیده رخت پنهان
بنهاده سر تسلیم برحکم تو هفت اقلیم
بسته کمر فرمان، بر امر تو چار ارکان
این آینه ها یکسر، هستند تو را مظهر
هریک صفتی دیگر، گوید ز تو در کیهان
چون ز ابر عطای تو یک قطره فرود آمد
در ملک عدم گردید موجود یم امکان
تو روح روان استی در پیکر این عالم
زآنگونه که جان باشد در کالبد انسان
آن پشه که برخیزد از خوان عطای تو
ابنای دو عالم را تا حشر کند مهمان
برهان ز چه رو آرم بر وحدت ذات تو،
بر وحدت ذات تو، ذات تو بود برهان
نیران جهنم را، خاموش کند یکسر
گر عفو تو روی آرد، یک قطره از این عمان
نزدیک تری از جان در جسم و شگفت است این
کم مهر جمال تو، از دیده بود پنهان
آن بحر که موجودات موجی است ز امواجش
یک قطره تو را آمد باری ز یم احسان
از لعل روانبخشت، احیای روان ها شد
احیا ز دم عیسی، گردید اگر ابدان
ما را نبود مقدور، توصیف تو از آن رو
کز دفتر مدح تو، یک لفظ بود قرآن
گر لطف تو در محشر، یک ره شودش یاور
دریای شفاعت را، غوّاص شود عصیان
مرآت وجودم را، روی تو بود شاخص
نزدیک تری آری، بر من همه از شریان
دل بردن از دستت، امری است بسی مشکل
جان دادن در پایت، کاری است مرا آسان
بگذار که تا جان را، در پای تو افشانم
تا چند بسوزد دل، در نایره هجران
جز نقطه عشقت نیست در دفتر دل ما را
زاین نقطه نباشد بیش، گنجایش این ایوان
در بزم خیال تو، باشد دل ما هر شب
بر شمع جمال تو، پروانه صفت سوزان
تا هست نشان از وصل، در دایره هستی
تا نام بود از هجر، در بادیه امکان
احباب تو را در کام، از شوق وصالت شهد
اعدای تو را در جام، از زهر غم هجران
برخیز و تماشا کن عشرتکده کنعان
ای طایر جان بگسل این رشته ز پای دل
تا موطن اصلی گیر پرواز از این زندان
افتاده در این غربت، دور از وطنی تا کی
دوری ز خدا تا چند، یک دم بخودآ، ای جان
ای عاشق دیوانه، زین منزل ویرانه
بشتاب سوی خانه، بنشین ببر جانان
وآنگاه بگیر از او، چشمی و به او بنگر
خود را همه با او ده، او را همه خود بستان
او را بنگر ز آغاز با دیده وحدت بین
کانجام نگردی تو، اندر طلبش حیران
چون روی بدو آری، گردی ز جهان ایمن
او نقطه پرگار است در دایره امکان
ای قد توام سروی بر طرف ریاض دل
و ای روی توام مهری، در برج سپهر جان
آنسان ز وجود تو پیداست وجود حق
کز آئینه صافی تمثال خور رخشان
اسرار حقیقت را ذات تو بود مخزن
دیوان طریقت را نام تو بود عنوان
اشیاء جهان یکسر از صامت و از ناطق
بر وحدت ذات تو دارند همی اذعان
بگشایم اگر دیده، بی پرده شود پیدا
از مشرق هر ذره، خورشید رخت تابان
در پرده نئی، لیکن از شدت پیدائی،
از دیده موجودات گردیده رخت پنهان
بنهاده سر تسلیم برحکم تو هفت اقلیم
بسته کمر فرمان، بر امر تو چار ارکان
این آینه ها یکسر، هستند تو را مظهر
هریک صفتی دیگر، گوید ز تو در کیهان
چون ز ابر عطای تو یک قطره فرود آمد
در ملک عدم گردید موجود یم امکان
تو روح روان استی در پیکر این عالم
زآنگونه که جان باشد در کالبد انسان
آن پشه که برخیزد از خوان عطای تو
ابنای دو عالم را تا حشر کند مهمان
برهان ز چه رو آرم بر وحدت ذات تو،
بر وحدت ذات تو، ذات تو بود برهان
نیران جهنم را، خاموش کند یکسر
گر عفو تو روی آرد، یک قطره از این عمان
نزدیک تری از جان در جسم و شگفت است این
کم مهر جمال تو، از دیده بود پنهان
آن بحر که موجودات موجی است ز امواجش
یک قطره تو را آمد باری ز یم احسان
از لعل روانبخشت، احیای روان ها شد
احیا ز دم عیسی، گردید اگر ابدان
ما را نبود مقدور، توصیف تو از آن رو
کز دفتر مدح تو، یک لفظ بود قرآن
گر لطف تو در محشر، یک ره شودش یاور
دریای شفاعت را، غوّاص شود عصیان
مرآت وجودم را، روی تو بود شاخص
نزدیک تری آری، بر من همه از شریان
دل بردن از دستت، امری است بسی مشکل
جان دادن در پایت، کاری است مرا آسان
بگذار که تا جان را، در پای تو افشانم
تا چند بسوزد دل، در نایره هجران
جز نقطه عشقت نیست در دفتر دل ما را
زاین نقطه نباشد بیش، گنجایش این ایوان
در بزم خیال تو، باشد دل ما هر شب
بر شمع جمال تو، پروانه صفت سوزان
تا هست نشان از وصل، در دایره هستی
تا نام بود از هجر، در بادیه امکان
احباب تو را در کام، از شوق وصالت شهد
اعدای تو را در جام، از زهر غم هجران
صفایی جندقی : انابتنامه
شمارهٔ ۱
الهی خاطرم فارغ ز قید ماسوی گردان
ز خود بیگانگی بخشای و با خویش آشنا گردان
به باطل یاوه گوئی را ز خوی خودسری وآخر
ز حق بیراهه پوئی را به راه خویش وا گردان
بیابان است و ره گم گشتگان را پشت بر مقصد
بپای ای کاروان سالار و روئی با قفا گردان
به ذل و عز و فقر و دولتم تسلیم وتمکین ده
بری ز اندیشه چند و چه و چون و چرا گردان
گر آزادم ز خودخواهی به بند بندگی درکش
چنان کز من رضا گردی مرا از خود رضا گردان
نه تاب دوزخت دارم نه باب جنتم یا رب
به خاکم با زمان وآسوده از هر ماجرا گردان
ز دست نفس بد فرما حقوقی کز تو در پا شد
فکن در پای و وز دست عطا یکسر ادا گردان
به خواری، شرمساری، سوگواری مسکنت، زاری
شماری کز تو ای دل فوت شد اکنون قضا گردان
تولای تو را صدق و صفا شرط است می دانم
صفائی را به صدق خویش صافی از ریا گردان
ز خود بیگانگی بخشای و با خویش آشنا گردان
به باطل یاوه گوئی را ز خوی خودسری وآخر
ز حق بیراهه پوئی را به راه خویش وا گردان
بیابان است و ره گم گشتگان را پشت بر مقصد
بپای ای کاروان سالار و روئی با قفا گردان
به ذل و عز و فقر و دولتم تسلیم وتمکین ده
بری ز اندیشه چند و چه و چون و چرا گردان
گر آزادم ز خودخواهی به بند بندگی درکش
چنان کز من رضا گردی مرا از خود رضا گردان
نه تاب دوزخت دارم نه باب جنتم یا رب
به خاکم با زمان وآسوده از هر ماجرا گردان
ز دست نفس بد فرما حقوقی کز تو در پا شد
فکن در پای و وز دست عطا یکسر ادا گردان
به خواری، شرمساری، سوگواری مسکنت، زاری
شماری کز تو ای دل فوت شد اکنون قضا گردان
تولای تو را صدق و صفا شرط است می دانم
صفائی را به صدق خویش صافی از ریا گردان
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۵۶
تا ماجرای ماتم او در میان فتاد
اندوه و شادی از دو جهان برکران فتاد
ذرات ملک را همه پست و بلند سوخت
این طرفه آتشی است که در کن فکان فتاد
یکباره بنیه اش همه ازکف به باد رفت
این بار بس که بردل گیتی گران فتاد
این مایه فتنه سایه بگسترد برزمین
تا بر زمین سپهر برین سایبان فتاد
از تاب و پیچ و شورش و سودای این غم است
این عقده ها که در خم زلف بتان فتاد
ز اول که داد دولت باطل به دست خصم
ناوک به ناله آمد و خم در کمان فتاد
ز انداز ناصبین زمین این شنیعه رفت
چون شد که ننگ ها همه بر آسمان فتاد
هفتاد جان به جامی از آن برنداشت کس
آب از چه باب اینقدر آیا گران فتاد
دیدی که مام دهر در اعصار اهل بیت
با پور و دخت خویش چه نامهربان فتاد
بر طایران بام تو دامی فکند چرخ
کز صعوه تا هما همه از آشیان فتاد
برخی به خاک خفته و برخی به نیزه رفت
جمعی به کربلا که از آن کاروان فتاد
زین شعله سوخت سوری و خس خشک و تر بلی
سوزد به هم چو نایره در نیستان فتاد
آن را که خوان مائده از آسمان رسید
اشک روان و لخت جگر آب و نان فتاد
گیتی بر او گماشت غمی محض آگهی
هرجا که چشم او به دلی شادمان فتاد
کید زمانه بنگر و کین سپهر بین
نامهربانی مه و انداز مهر بین
اندوه و شادی از دو جهان برکران فتاد
ذرات ملک را همه پست و بلند سوخت
این طرفه آتشی است که در کن فکان فتاد
یکباره بنیه اش همه ازکف به باد رفت
این بار بس که بردل گیتی گران فتاد
این مایه فتنه سایه بگسترد برزمین
تا بر زمین سپهر برین سایبان فتاد
از تاب و پیچ و شورش و سودای این غم است
این عقده ها که در خم زلف بتان فتاد
ز اول که داد دولت باطل به دست خصم
ناوک به ناله آمد و خم در کمان فتاد
ز انداز ناصبین زمین این شنیعه رفت
چون شد که ننگ ها همه بر آسمان فتاد
هفتاد جان به جامی از آن برنداشت کس
آب از چه باب اینقدر آیا گران فتاد
دیدی که مام دهر در اعصار اهل بیت
با پور و دخت خویش چه نامهربان فتاد
بر طایران بام تو دامی فکند چرخ
کز صعوه تا هما همه از آشیان فتاد
برخی به خاک خفته و برخی به نیزه رفت
جمعی به کربلا که از آن کاروان فتاد
زین شعله سوخت سوری و خس خشک و تر بلی
سوزد به هم چو نایره در نیستان فتاد
آن را که خوان مائده از آسمان رسید
اشک روان و لخت جگر آب و نان فتاد
گیتی بر او گماشت غمی محض آگهی
هرجا که چشم او به دلی شادمان فتاد
کید زمانه بنگر و کین سپهر بین
نامهربانی مه و انداز مهر بین
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۹۳
صدری که سوده روح به پا صد رهش جبین
در صف به خون و خاک نگون شد ز صدر زین
افراخت اختر تعب از خاک تا سماک
انداخت فرش تعزیت از عرش تا زمین
هر پیکری ز رامش و آرام و امن و فرد
هر خاطری به حسرت و تیمار و غم قرین
سوگ سکون و صبر ز امکان و کون برد
تمکین شد از مکان و تمکن شد از مکین
صد جعبه تیر از پی یک سینه درکمان
صد قبضه تیغ در ره یک جثه در کمین
نادیده ظلمی از همه کیهان کس اینقدر
نشنیده جوری از همه دوران کس این چنین
از جویبار شرع قلم شد چه سروها
با تیشه ی تطاول ارباب کفر و کین
فتحی مبین شکست نمازادت این مصاف
با آنکه بودت از همه سو بی کس معین
با فرط استغاثه یاریت جز دو دست
یک تن نه از یسار برآمد نه از یمین
بر اهل بیت از همه حالات غم فزون
حسرت خورم به حالت بدرود واپسین
از دور ماجرای تو تا تن فتاده دور
با آه هم نشانم و با اشک هم نشین
قتلم نبود قسمت و مرگم نداد دست
از بی سعادتی نه نصیبم شد آن نه این
ز اسلام ناصبین نبود تا در این عمل
چون بنگری بهر یک ازین تخمه مسلمین
سبع المثانیش به لسان لیک عقد قلب
ایاک نعبدش نه و ایاک نستعین
اسلام خلق را به ریا خود صلا زدند
وآتش به دودمان رسول خدا زدند
در صف به خون و خاک نگون شد ز صدر زین
افراخت اختر تعب از خاک تا سماک
انداخت فرش تعزیت از عرش تا زمین
هر پیکری ز رامش و آرام و امن و فرد
هر خاطری به حسرت و تیمار و غم قرین
سوگ سکون و صبر ز امکان و کون برد
تمکین شد از مکان و تمکن شد از مکین
صد جعبه تیر از پی یک سینه درکمان
صد قبضه تیغ در ره یک جثه در کمین
نادیده ظلمی از همه کیهان کس اینقدر
نشنیده جوری از همه دوران کس این چنین
از جویبار شرع قلم شد چه سروها
با تیشه ی تطاول ارباب کفر و کین
فتحی مبین شکست نمازادت این مصاف
با آنکه بودت از همه سو بی کس معین
با فرط استغاثه یاریت جز دو دست
یک تن نه از یسار برآمد نه از یمین
بر اهل بیت از همه حالات غم فزون
حسرت خورم به حالت بدرود واپسین
از دور ماجرای تو تا تن فتاده دور
با آه هم نشانم و با اشک هم نشین
قتلم نبود قسمت و مرگم نداد دست
از بی سعادتی نه نصیبم شد آن نه این
ز اسلام ناصبین نبود تا در این عمل
چون بنگری بهر یک ازین تخمه مسلمین
سبع المثانیش به لسان لیک عقد قلب
ایاک نعبدش نه و ایاک نستعین
اسلام خلق را به ریا خود صلا زدند
وآتش به دودمان رسول خدا زدند
نظام قاری : چند رساله
کتاب ده وصل
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
تو را آئینه محتاج حلب نیست
که مقصودی بجز خویش از طلب نیست
عجائب نامه عالم توئی تو
که در عالم بجز تو بوالعجب نیست
در این ره گر نیاسائی شب و روز
رسی تا حضرتی کش روز و شب نیست
سبب را کاربند از امر یزدان
اگر چه لطف او جز بی سبب نیست
لبی کی بوسه خواهد زد بر این جام
که در راه طلب جانش بلب نیست
شهیدانرا بجز آب از دم تیغ
گلابی نیز از این بزم طرب نیست
که مقصودی بجز خویش از طلب نیست
عجائب نامه عالم توئی تو
که در عالم بجز تو بوالعجب نیست
در این ره گر نیاسائی شب و روز
رسی تا حضرتی کش روز و شب نیست
سبب را کاربند از امر یزدان
اگر چه لطف او جز بی سبب نیست
لبی کی بوسه خواهد زد بر این جام
که در راه طلب جانش بلب نیست
شهیدانرا بجز آب از دم تیغ
گلابی نیز از این بزم طرب نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
سلیمان را جز این تن اهرمن نیست
که جان را دشمن جانی، چو تن نیست
بود زندان جان، خاکی تن ما
که زندان مور را غیر از لگن نیست
بگیر از خویشتن خود را که در عشق
حجاب خویشتن جز خویشتن نیست
بکن این گور و بردار این کفن را
که این مرده سزای این کفن نیست
نهان در خاک کن ما و منی را
که دزد راه حق جز ما و من نیست
بشور اندیشه ها را از دل خویش
که این دل ها به جز بیت الحزن نیست
سخن افسرده چون جسمیست بی روح
اگر روح خدایی در سخن نیست
دهن بر خاک نه زیرا که جز خاک
رفو از بهر چاک این دهن نیست
تویی را با منی بر خاک ره ریز
که ما را جز تو و من، اهرمن نیست
که جان را دشمن جانی، چو تن نیست
بود زندان جان، خاکی تن ما
که زندان مور را غیر از لگن نیست
بگیر از خویشتن خود را که در عشق
حجاب خویشتن جز خویشتن نیست
بکن این گور و بردار این کفن را
که این مرده سزای این کفن نیست
نهان در خاک کن ما و منی را
که دزد راه حق جز ما و من نیست
بشور اندیشه ها را از دل خویش
که این دل ها به جز بیت الحزن نیست
سخن افسرده چون جسمیست بی روح
اگر روح خدایی در سخن نیست
دهن بر خاک نه زیرا که جز خاک
رفو از بهر چاک این دهن نیست
تویی را با منی بر خاک ره ریز
که ما را جز تو و من، اهرمن نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
شیخنا بگذر از توئی و منی
ز سلیمانی و ز اهرمنی
این توئی و منی اگر برخاست
از میان، من تو باشم و تو منی
قطره ای بودی از منی چون شد
که شدی صد هزار بحرمنی
کار جان کن نه کار تن که تو را
کار جانی بود نه کار تنی
گرد این اوهن البیوت چرا
روز و شب همچو عنکبوت تنی
کارتن نام عنکبوت کنند
نیز در کارتن، تو کارتنی
لن ترانی نمیشنیدی اگر
دم نمیزد کلیم از ارنی
لن ترانی از آن شنید که داشت
ارنی حرفی از توئی و منی
ز سلیمانی و ز اهرمنی
این توئی و منی اگر برخاست
از میان، من تو باشم و تو منی
قطره ای بودی از منی چون شد
که شدی صد هزار بحرمنی
کار جان کن نه کار تن که تو را
کار جانی بود نه کار تنی
گرد این اوهن البیوت چرا
روز و شب همچو عنکبوت تنی
کارتن نام عنکبوت کنند
نیز در کارتن، تو کارتنی
لن ترانی نمیشنیدی اگر
دم نمیزد کلیم از ارنی
لن ترانی از آن شنید که داشت
ارنی حرفی از توئی و منی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
رفتم بدر پیر خرابات تو بودی
رفتم بدر شیخ مناجات تو بودی
در کعبه و در دیر بهر مامن و مسکن
چون حلقه زدم، قبله حاجات تو بودی
عالم همه دیدم که بجز اسم و صفت نیست
نیکو نگرستم همه را ذات تو بودی
گیتی همه را در عدم صرف بدیدم
نفی همه را صورت اثبات تو بودی
ذرات جهان راز عدمها بسوی خویش
آوردی و اندر همه ذرات تو بودی
مافات مضی عمر من از دست بدر رفت
حمدالک چون حاصل مافات تو بودی
رفتم بدر شیخ مناجات تو بودی
در کعبه و در دیر بهر مامن و مسکن
چون حلقه زدم، قبله حاجات تو بودی
عالم همه دیدم که بجز اسم و صفت نیست
نیکو نگرستم همه را ذات تو بودی
گیتی همه را در عدم صرف بدیدم
نفی همه را صورت اثبات تو بودی
ذرات جهان راز عدمها بسوی خویش
آوردی و اندر همه ذرات تو بودی
مافات مضی عمر من از دست بدر رفت
حمدالک چون حاصل مافات تو بودی
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۴ - ترکیب بند
رهی باشد از این ماتم بدان سور
نمیدانم که نزدیک است یا دور
بود دل منزل حق لیک ما را
بود تا دل حجابی سخت مستور
برو ویرانه کن دلرا که چون دل
شود ویرانه گردد بیت معمور
طواف و سیر گردد خانه دل
بود حجی که مقبول است و مشکور
گناهی جز خودی نبود چود خود را
رها کردی بود ذنب تو مغفور
بخوان از دفتر دل هر چه خواهی
که دل را خوانده یزدان لوح مسطور
بدین دفتر شود اسرار حق ثبت
که خوانندش بمصحف رق منشور
در این مصحف که انسان است نامش
بخوان از سوره دل آیه نور
دل است آن وادی ایمن که گوید
انا اله حق در او از آتش طور
خداوند دل و جان جز علی نیست
که ظهر و بطن قرآن جز علی نیست
زجم بر جام می خطی عیان است
جهان مردم بود، مردم جهان است
بجوی این راز جانی از دستاتیر
که این قول از حدیث باستان است
بگیر از باستان این راست گفتار
که گفت نغز گفت راستان است
سخنهای بزرگان از پی و پیش
چو نیکو بنگری از یک زبان است
در این ره از روانها کاروانها است
که از دنبال یکدیگر روان است
سخنها نیز کز دل بر زبانها است
بمعنی چون درای کاروان است
دو گیتی در تن و جان تو مضمر
یکی پیدا و آن دیگر نهان است
اگر پای تو در هفتم زمین است
سرت بیرون ز هفتم آسمان است
تنترا دیبه ای از چرخ اطلس
که بر دوشش حمایل کهکشان است
فروزان این گهرها از بر و دوش
ز سر تیپی و سرهنگی نشان است
نژادت از کیان آمد ولیکن
دلت را رخ ندانم زی کیان است
عیان گردد چو در آب افتد اینمرغ
که مرغابی بود یا ماکیان است
نهان از چشم نادان راز گیتی
ولیکن بر دل دانا عیان است
جهان انسان، پیمبر عین انسان
علی انسان عین این جهان است
پیمبر شهر علم است و علی در
خوش انسر کو بدین در آستان است
دری بگشوده بر دلهای روشن
ولی جبریل بر در پاسبان است
پیمبر سنگ حکمت را ترازوست
علی نیز این ترازو را زبان است
علی دان آن لسان الله ناطق
کزو شد کشف اسرار و حقایق
مرا پیر حقیقت جز علی نیست
که هستی را حقیقت جز علی نیست
مبین غیر از علی پیدا و پنهان
که در غیب و شهادت جز علی نیست
مجو غیر از علی در کعبه و دیر
که هفتاد و دو ملت جز علی نیست
چه باک از آتش دوزخ که در حشر
قسیم نار و جنت جز علی نیست
اگر کفر است اگر ایمان بگو فاش
که در روز قیامت جز علی نیست
اساس هر دو عالم بر محبت
بود قائم، محبت جز علی نیست
در آن حضرت که دم ازلی مع الله
زند احمد، معیت جز علی نیست
شنیدم عاشقی مستانه می گفت
خدا را حول و قوت جز علی نیست
وجود جمله اشیاء از مشیت
پدید آمد، مشیت جز علی نیست
شهنشاهی که بر درگه ملایک
زنندش پنج نوبت، جز علی نیست
علی آدم، علی شیث و علی نوح
که در دور نبوت جز علی نیست
علی احمد، علی موسی و عیسی
که در اطوار خلقت جز علی نیست
ترا پیر طریقت گو عمر باش
مرا پیر طریقت جز علی نیست
اگر گوئی علی عین خدا نیست
بگو نیز از خدا هرگز جدا نیست
از آن خسرو که جمشیدش بود نام
نوشته دیدم این خط بر لب جام
که باید در خدا جوئی چه پرگار
بگرد خویشتن زد روز و شب گام
رسد چون نقطه اول بآخر
یکی گردد همه آغاز و انجام
بجوی این راز جانی در دساتیر
کز آن خسرو رقم زد دور ایام
بگو جم کیست، آنکس مرغ و ماهی
بافسون از هنرمندی کند رام
دم پیر من است آن کز فسونش
خروس عرش نیز افتاده در دام
دل پیر من است آن سحر مسحور
که گه پر جوش، گاهی هست آرام
اگر حق را هزار اسماء حسنی است
بود جمع آن هزار اندر یکی نام
بگو کاول علی آخر علی بود
بگو باطن علی ظاهر علی بود
همه گیتی بغیر از بادودم نیست
وجودی بینی اما جز عدم نیست
سکون و جنبش عالم ز غیب است
که شیر چرخ جز شیر علم نیست
در این گیتی کدام است از حوادث
که دروی روحی از سر قدم نیست
زنخ کم زن که صنعت های یزدان
چنان آمد که جای بیش و کم نیست
دهان بر خاک نه ای مرد هشیار
که این مبحث سزای لاولم نیست
مکن در ذات حق اندیشه ای مرد
که این اندیشه جز جذر اصم نیست
در این ره خنگ عقل ار چند شد لنگ
بپای عشق بیش از یکقدم نیست
نهند انسان کامل را مقامی
که عرش و کرسی و لوح و قلم نیست
سخن از زاهدان بیهوده مشنو
که در عالم از این افسانه کم نیست
مجو راز حقیقت جز ز قرآن
که در تعریف خود حق متهم نیست
زهی نادان که از بیدانشی گفت
در این صحرا ز دریا هیچ نم نیست
فروزان در دل عارف چراغیست
ز نور حق که در دیر و حرم نیست
همه عالم پر از خورشید تابان
تو پنداری که ناری بر علم نیست
گرفته میکشان جام از کف جم
تو پنداری که جز نامی ز جم نیست
همه بند تو جز ما و منی نیست
که جز ما و منی اهریمنی نیست
اگر سربنده را بر آستان است
از آن بهتر که پا بر آسمان است
در این وادی بجز بانگ جرس نیست
اگر ناقوس، اگر صوت اذان است
زنند این پنج نوبت کعبه و دیر
که دولت، دولت پیر مغان است
بگیر از ناله و بانگ جرس گوش
جرس دائم دلیل کاروان است
بیاموز از جرس ذکر خداراک
همه تن یکدل و دل یکزبان است
نمیدانم چه میگوید جرس لیک
همی بینم که سر تا پا دهان است
جرس رمزی است زین آشفته دلها
که بر شکل جرس در تن نهان است
اگر نبود جرس چو نشد که دائم
بود در جنبش و اندر فغان است
جهان و هر چه دروی، در دل ماست
نمیدانم دل است این یا جهان است
عیان است و نهان در تن و لیکن
بمعنی نی نهان و نی عیان است
دل است آنحلقه کاندر باب مینوی
بود چونان جرس دائم علی گوی
نمیدانم که نزدیک است یا دور
بود دل منزل حق لیک ما را
بود تا دل حجابی سخت مستور
برو ویرانه کن دلرا که چون دل
شود ویرانه گردد بیت معمور
طواف و سیر گردد خانه دل
بود حجی که مقبول است و مشکور
گناهی جز خودی نبود چود خود را
رها کردی بود ذنب تو مغفور
بخوان از دفتر دل هر چه خواهی
که دل را خوانده یزدان لوح مسطور
بدین دفتر شود اسرار حق ثبت
که خوانندش بمصحف رق منشور
در این مصحف که انسان است نامش
بخوان از سوره دل آیه نور
دل است آن وادی ایمن که گوید
انا اله حق در او از آتش طور
خداوند دل و جان جز علی نیست
که ظهر و بطن قرآن جز علی نیست
زجم بر جام می خطی عیان است
جهان مردم بود، مردم جهان است
بجوی این راز جانی از دستاتیر
که این قول از حدیث باستان است
بگیر از باستان این راست گفتار
که گفت نغز گفت راستان است
سخنهای بزرگان از پی و پیش
چو نیکو بنگری از یک زبان است
در این ره از روانها کاروانها است
که از دنبال یکدیگر روان است
سخنها نیز کز دل بر زبانها است
بمعنی چون درای کاروان است
دو گیتی در تن و جان تو مضمر
یکی پیدا و آن دیگر نهان است
اگر پای تو در هفتم زمین است
سرت بیرون ز هفتم آسمان است
تنترا دیبه ای از چرخ اطلس
که بر دوشش حمایل کهکشان است
فروزان این گهرها از بر و دوش
ز سر تیپی و سرهنگی نشان است
نژادت از کیان آمد ولیکن
دلت را رخ ندانم زی کیان است
عیان گردد چو در آب افتد اینمرغ
که مرغابی بود یا ماکیان است
نهان از چشم نادان راز گیتی
ولیکن بر دل دانا عیان است
جهان انسان، پیمبر عین انسان
علی انسان عین این جهان است
پیمبر شهر علم است و علی در
خوش انسر کو بدین در آستان است
دری بگشوده بر دلهای روشن
ولی جبریل بر در پاسبان است
پیمبر سنگ حکمت را ترازوست
علی نیز این ترازو را زبان است
علی دان آن لسان الله ناطق
کزو شد کشف اسرار و حقایق
مرا پیر حقیقت جز علی نیست
که هستی را حقیقت جز علی نیست
مبین غیر از علی پیدا و پنهان
که در غیب و شهادت جز علی نیست
مجو غیر از علی در کعبه و دیر
که هفتاد و دو ملت جز علی نیست
چه باک از آتش دوزخ که در حشر
قسیم نار و جنت جز علی نیست
اگر کفر است اگر ایمان بگو فاش
که در روز قیامت جز علی نیست
اساس هر دو عالم بر محبت
بود قائم، محبت جز علی نیست
در آن حضرت که دم ازلی مع الله
زند احمد، معیت جز علی نیست
شنیدم عاشقی مستانه می گفت
خدا را حول و قوت جز علی نیست
وجود جمله اشیاء از مشیت
پدید آمد، مشیت جز علی نیست
شهنشاهی که بر درگه ملایک
زنندش پنج نوبت، جز علی نیست
علی آدم، علی شیث و علی نوح
که در دور نبوت جز علی نیست
علی احمد، علی موسی و عیسی
که در اطوار خلقت جز علی نیست
ترا پیر طریقت گو عمر باش
مرا پیر طریقت جز علی نیست
اگر گوئی علی عین خدا نیست
بگو نیز از خدا هرگز جدا نیست
از آن خسرو که جمشیدش بود نام
نوشته دیدم این خط بر لب جام
که باید در خدا جوئی چه پرگار
بگرد خویشتن زد روز و شب گام
رسد چون نقطه اول بآخر
یکی گردد همه آغاز و انجام
بجوی این راز جانی در دساتیر
کز آن خسرو رقم زد دور ایام
بگو جم کیست، آنکس مرغ و ماهی
بافسون از هنرمندی کند رام
دم پیر من است آن کز فسونش
خروس عرش نیز افتاده در دام
دل پیر من است آن سحر مسحور
که گه پر جوش، گاهی هست آرام
اگر حق را هزار اسماء حسنی است
بود جمع آن هزار اندر یکی نام
بگو کاول علی آخر علی بود
بگو باطن علی ظاهر علی بود
همه گیتی بغیر از بادودم نیست
وجودی بینی اما جز عدم نیست
سکون و جنبش عالم ز غیب است
که شیر چرخ جز شیر علم نیست
در این گیتی کدام است از حوادث
که دروی روحی از سر قدم نیست
زنخ کم زن که صنعت های یزدان
چنان آمد که جای بیش و کم نیست
دهان بر خاک نه ای مرد هشیار
که این مبحث سزای لاولم نیست
مکن در ذات حق اندیشه ای مرد
که این اندیشه جز جذر اصم نیست
در این ره خنگ عقل ار چند شد لنگ
بپای عشق بیش از یکقدم نیست
نهند انسان کامل را مقامی
که عرش و کرسی و لوح و قلم نیست
سخن از زاهدان بیهوده مشنو
که در عالم از این افسانه کم نیست
مجو راز حقیقت جز ز قرآن
که در تعریف خود حق متهم نیست
زهی نادان که از بیدانشی گفت
در این صحرا ز دریا هیچ نم نیست
فروزان در دل عارف چراغیست
ز نور حق که در دیر و حرم نیست
همه عالم پر از خورشید تابان
تو پنداری که ناری بر علم نیست
گرفته میکشان جام از کف جم
تو پنداری که جز نامی ز جم نیست
همه بند تو جز ما و منی نیست
که جز ما و منی اهریمنی نیست
اگر سربنده را بر آستان است
از آن بهتر که پا بر آسمان است
در این وادی بجز بانگ جرس نیست
اگر ناقوس، اگر صوت اذان است
زنند این پنج نوبت کعبه و دیر
که دولت، دولت پیر مغان است
بگیر از ناله و بانگ جرس گوش
جرس دائم دلیل کاروان است
بیاموز از جرس ذکر خداراک
همه تن یکدل و دل یکزبان است
نمیدانم چه میگوید جرس لیک
همی بینم که سر تا پا دهان است
جرس رمزی است زین آشفته دلها
که بر شکل جرس در تن نهان است
اگر نبود جرس چو نشد که دائم
بود در جنبش و اندر فغان است
جهان و هر چه دروی، در دل ماست
نمیدانم دل است این یا جهان است
عیان است و نهان در تن و لیکن
بمعنی نی نهان و نی عیان است
دل است آنحلقه کاندر باب مینوی
بود چونان جرس دائم علی گوی
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴
برای آنکه ظاهر گردد اسما
تجلی می کند حضرت به اشیا
بجز ذات و صفاتش نیست موجود
من و اوئیم با هم هر دو تنها
منم خال سیاه روی ماهش
میان چین زلفین مسما
جز او معروف و عارف گونه بینی
یکی بنمایدت اسم مسما
دو عالم از وجود اوست موجود
چو ماه از مهر و خار از سنگ خارا
ز تقلیب ظهور آن ذات شارح
گهی پنهان نماید گاه پیدا
ز غیر خود تبرا در ازل کرد
بوصل خویشتن دارد تولا
منزه باشد او از نفی و اثبات
چه حاصل شد بگو از لا و الا
به یاد قد او از خویش انسان
چو حرف اولین می باش یکتا
تجلی می کند حضرت به اشیا
بجز ذات و صفاتش نیست موجود
من و اوئیم با هم هر دو تنها
منم خال سیاه روی ماهش
میان چین زلفین مسما
جز او معروف و عارف گونه بینی
یکی بنمایدت اسم مسما
دو عالم از وجود اوست موجود
چو ماه از مهر و خار از سنگ خارا
ز تقلیب ظهور آن ذات شارح
گهی پنهان نماید گاه پیدا
ز غیر خود تبرا در ازل کرد
بوصل خویشتن دارد تولا
منزه باشد او از نفی و اثبات
چه حاصل شد بگو از لا و الا
به یاد قد او از خویش انسان
چو حرف اولین می باش یکتا
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۶
جهت مر جسم را باشد نه جان را
مکن محبوس دریای روان را
مرکب کی بود ذات بسیطه
نظر بگشا ببین عین عیان را
به جز هستی واجب ممتنع دان
چو ممکن گفتهای هردو جهان را
به حسن خود شود عاشق به هر روی
به چشم او شناس آن دلستان را
به غیر از آب صافی هیچ نشناس
گل سرخ و سفید و ارغوان را
در این بستان چو سر از یاد هو رفت
انا الحق دان نفیر بلبلان را
چو کوهی شد فنا از خود به کلی
نشان گم کرد و دید آن دلستان را
مکن محبوس دریای روان را
مرکب کی بود ذات بسیطه
نظر بگشا ببین عین عیان را
به جز هستی واجب ممتنع دان
چو ممکن گفتهای هردو جهان را
به حسن خود شود عاشق به هر روی
به چشم او شناس آن دلستان را
به غیر از آب صافی هیچ نشناس
گل سرخ و سفید و ارغوان را
در این بستان چو سر از یاد هو رفت
انا الحق دان نفیر بلبلان را
چو کوهی شد فنا از خود به کلی
نشان گم کرد و دید آن دلستان را