عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۱۵۲ - اعتماد کردن هاروت و ماروت بر عصمت خویش و امیری اهل دنیا خواستن و در فتنه افتادن
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        همچو هاروت و چو ماروت شهیر
                                    
از بطر خوردند زهرآلود تیر
اعتمادی بودشان بر قدس خویش
چیست بر شیر اعتماد گاومیش؟
گرچه او با شاخ صد چاره کند
شاخ شاخش شیر نر پاره کند
گر شود پر شاخ همچون خارپشت
شیر خواهد گاو را ناچار کشت
گرچه صرصر بس درختان میکند
با گیاه تر وی احسان میکند
بر ضعیفی گیاه آن باد تند
رحم کرد، ای دل تو از قوت ملند
تیشه را زانبوهی شاخ درخت
کی هراس آید؟ ببرد لخت لخت
لیک بر برگی نکوبد خویش را
جز که بر نیشی نکوبد نیش را
شعله را زانبوهی هیزم چه غم؟
کی رمد قصاب از خیل غنم؟
پیش معنی چیست صورت؟ بس زبون
چرخ را معنیش میدارد نگون
تو قیاس از چرخ دولابی بگیر
گردشش از کیست؟ از عقل مشیر
گردش این قالب همچون سپر
هست از روح مستر ای پسر
گردش این باد از معنی اوست
همچو چرخی کان اسیر آب جوست
جر و مد و دخل و خرج این نفس
از که باشد؟ جز ز جان پر هوس؟
گاه جیمش میکند، گه حا و دال
گاه صلحش میکند، گاهی جدال
گه یمینش میبرد، گاهی یسار
گه گلستانش کند، گاهیش خار
همچنین این باد را یزدان ما
کرده بد بر عاد همچون اژدها
باز هم آن باد را بر مؤمنان
کرده بد صلح و مراعات و امان
گفت المعنی هوالله شیخ دین
بحر معنیهای رب العالمین
جمله اطباق زمین و آسمان
همچو خاشاکی در آن بحر روان
حملهها و رقص خاشاک اندر آب
هم ز آب آمد به وقت اضطراب
چون که ساکن خواهدش کرد از مرا
سوی ساحل افکند خاشاک را
چون کشد از ساحلش در موجگاه
آن کند با او که صرصر با گیاه
این حدیث آخر ندارد، باز ران
جانب هاروت و ماروت ای جوان
                                                                    
                            از بطر خوردند زهرآلود تیر
اعتمادی بودشان بر قدس خویش
چیست بر شیر اعتماد گاومیش؟
گرچه او با شاخ صد چاره کند
شاخ شاخش شیر نر پاره کند
گر شود پر شاخ همچون خارپشت
شیر خواهد گاو را ناچار کشت
گرچه صرصر بس درختان میکند
با گیاه تر وی احسان میکند
بر ضعیفی گیاه آن باد تند
رحم کرد، ای دل تو از قوت ملند
تیشه را زانبوهی شاخ درخت
کی هراس آید؟ ببرد لخت لخت
لیک بر برگی نکوبد خویش را
جز که بر نیشی نکوبد نیش را
شعله را زانبوهی هیزم چه غم؟
کی رمد قصاب از خیل غنم؟
پیش معنی چیست صورت؟ بس زبون
چرخ را معنیش میدارد نگون
تو قیاس از چرخ دولابی بگیر
گردشش از کیست؟ از عقل مشیر
گردش این قالب همچون سپر
هست از روح مستر ای پسر
گردش این باد از معنی اوست
همچو چرخی کان اسیر آب جوست
جر و مد و دخل و خرج این نفس
از که باشد؟ جز ز جان پر هوس؟
گاه جیمش میکند، گه حا و دال
گاه صلحش میکند، گاهی جدال
گه یمینش میبرد، گاهی یسار
گه گلستانش کند، گاهیش خار
همچنین این باد را یزدان ما
کرده بد بر عاد همچون اژدها
باز هم آن باد را بر مؤمنان
کرده بد صلح و مراعات و امان
گفت المعنی هوالله شیخ دین
بحر معنیهای رب العالمین
جمله اطباق زمین و آسمان
همچو خاشاکی در آن بحر روان
حملهها و رقص خاشاک اندر آب
هم ز آب آمد به وقت اضطراب
چون که ساکن خواهدش کرد از مرا
سوی ساحل افکند خاشاک را
چون کشد از ساحلش در موجگاه
آن کند با او که صرصر با گیاه
این حدیث آخر ندارد، باز ران
جانب هاروت و ماروت ای جوان
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۱۵۳ - باقی قصهٔ هاروت و ماروت و نکال و عقوبت ایشان هم در دنیا بچاه بابل
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چون گناه و فسق خلقان جهان
                                    
میشدی بر هر دو روشن آن زمان
دست خاییدن گرفتندی ز خشم
لیک عیب خود ندیدندی به چشم
خویش در آیینه دید آن زشت مرد
رو بگردانید از آن و خشم کرد
خویشبین چون از کسی جرمی بدید
آتشی در وی ز دوزخ شد پدید
حمیت دین خواند او آن کبر را
ننگرد در خویش نفس گبر را
حمیت دین را نشانی دیگر است
که از آن آتش جهانی اخضر است
گفت حقشان گر شما روشن گرید
در سیهکاران مغفل منگرید
شکر گویید ای سپاه و چاکران
رستهاید از شهوت و از چاکران
گر ازان معنی نهم من بر شما
مر شما را بیش نپذیرد سما
عصمتی که مر شما را در تن است
آن ز عکس عصمت و حفظ من است
آن ز من بینید نز خود هین و هین
تا نچربد بر شما دیو لعین
آن چنان که کاتب وحی رسول
دید حکمت در خود و نور اصول
خویش را هم صوت مرغان خدا
میشمرد، آن بد صفیری چون صدا
لحن مرغان را اگر واصف شوی
بر مراد مرغ کی واقف شوی؟
گر بیاموزی صفیر بلبلی
تو چه دانی کو چه دارد با گلی؟
ور بدانی، باشد آن هم از گمان
چون ز لبجنبان گمانهای کران
                                                                    
                            میشدی بر هر دو روشن آن زمان
دست خاییدن گرفتندی ز خشم
لیک عیب خود ندیدندی به چشم
خویش در آیینه دید آن زشت مرد
رو بگردانید از آن و خشم کرد
خویشبین چون از کسی جرمی بدید
آتشی در وی ز دوزخ شد پدید
حمیت دین خواند او آن کبر را
ننگرد در خویش نفس گبر را
حمیت دین را نشانی دیگر است
که از آن آتش جهانی اخضر است
گفت حقشان گر شما روشن گرید
در سیهکاران مغفل منگرید
شکر گویید ای سپاه و چاکران
رستهاید از شهوت و از چاکران
گر ازان معنی نهم من بر شما
مر شما را بیش نپذیرد سما
عصمتی که مر شما را در تن است
آن ز عکس عصمت و حفظ من است
آن ز من بینید نز خود هین و هین
تا نچربد بر شما دیو لعین
آن چنان که کاتب وحی رسول
دید حکمت در خود و نور اصول
خویش را هم صوت مرغان خدا
میشمرد، آن بد صفیری چون صدا
لحن مرغان را اگر واصف شوی
بر مراد مرغ کی واقف شوی؟
گر بیاموزی صفیر بلبلی
تو چه دانی کو چه دارد با گلی؟
ور بدانی، باشد آن هم از گمان
چون ز لبجنبان گمانهای کران
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۱۵۵ - اول کسی کی در مقابلهٔ نص قیاس آورد ابلیس بود
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اول آن کس کین قیاسکها نمود
                                    
پیش انوار خدا، ابلیس بود
گفت نار از خاک بیشک بهتر است
من ز نار و او ز خاک اکدر است
پس قیاس فرع بر اصلش کنیم
او ز ظلمت، ما ز نور روشنیم
گفت حق نه، بلکه لا انساب شد
زهد و تقوی فضل را محراب شد
این نه میراث جهان فانی است
که به انسابش بیابی، جانی است
بلکه این میراثهای انبیاست
وارث این جانهای اتقیاست
پور آن بوجهل شد مؤمن عیان
پور آن نوح نبی از گمرهان
زادهٔ خاکی منور شد چو ماه
زادهٔ آتش تویی، رو روسیاه
این قیاسات و تحری روز ابر
یا به شب، مر قبله را کردهست حبر
لیک با خورشید و کعبه پیش رو
این قیاس و این تحری را مجو
کعبه نادیده مکن، رو زو متاب
از قیاس، الله اعلم بالصواب
چون صفیری بشنوی از مرغ حق
ظاهرش را یاد گیری چون سبق
وانگهی از خود قیاساتی کنی
مر خیال محض را ذاتی کنی
اصطلاحاتیست مر ابدال را
که نباشد زان خبر اقوال را
منطق الطیری به صوت آموختی
صد قیاس و صد هوس افروختی
همچو آن رنجور دلها از تو خست
کر به پندار اصابت گشته مست
کاتب آن وحی زان آواز مرغ
برده ظنی کو بود همباز مرغ
مرغ پری زد، مر او را کور کرد
نک فرو بردش به قعر مرگ و درد
هین به عکسی یا به ظنی هم شما
در میفتید از مقامات سما
گرچه هاروتید و ماروت و فزون
از همه، بر بام نحن الصافون
بر بدیهای بدان رحمت کنید
بر منی و خویشبین لعنت کنید
هین مبادا غیرت آید از کمین
سرنگون افتید در قعر زمین
هر دو گفتند ای خدا فرمان تو راست
بی امان تو امانی خود کجاست؟
این همی گفتند و دلشان میطپید
بد کجا آید ز ما نعم العبید؟
خار خار دو فرشته هم نهشت
تا که تخم خویشبینی را نکشت
پس همی گفتند کی ارکانیان
بیخبر از پاکی روحانیان
ما برین گردون تتقها میتنیم
بر زمین آییم و شادروان زنیم
عدل توزیم و عبادت آوریم
باز هر شب سوی گردون بر پریم
تا شویم اعجوبهٔ دور زمان
تا نهیم اندر زمین امن و امان
آن قیاس حال گردون بر زمین
راست ناید،فرق دارد در کمین
                                                                    
                            پیش انوار خدا، ابلیس بود
گفت نار از خاک بیشک بهتر است
من ز نار و او ز خاک اکدر است
پس قیاس فرع بر اصلش کنیم
او ز ظلمت، ما ز نور روشنیم
گفت حق نه، بلکه لا انساب شد
زهد و تقوی فضل را محراب شد
این نه میراث جهان فانی است
که به انسابش بیابی، جانی است
بلکه این میراثهای انبیاست
وارث این جانهای اتقیاست
پور آن بوجهل شد مؤمن عیان
پور آن نوح نبی از گمرهان
زادهٔ خاکی منور شد چو ماه
زادهٔ آتش تویی، رو روسیاه
این قیاسات و تحری روز ابر
یا به شب، مر قبله را کردهست حبر
لیک با خورشید و کعبه پیش رو
این قیاس و این تحری را مجو
کعبه نادیده مکن، رو زو متاب
از قیاس، الله اعلم بالصواب
چون صفیری بشنوی از مرغ حق
ظاهرش را یاد گیری چون سبق
وانگهی از خود قیاساتی کنی
مر خیال محض را ذاتی کنی
اصطلاحاتیست مر ابدال را
که نباشد زان خبر اقوال را
منطق الطیری به صوت آموختی
صد قیاس و صد هوس افروختی
همچو آن رنجور دلها از تو خست
کر به پندار اصابت گشته مست
کاتب آن وحی زان آواز مرغ
برده ظنی کو بود همباز مرغ
مرغ پری زد، مر او را کور کرد
نک فرو بردش به قعر مرگ و درد
هین به عکسی یا به ظنی هم شما
در میفتید از مقامات سما
گرچه هاروتید و ماروت و فزون
از همه، بر بام نحن الصافون
بر بدیهای بدان رحمت کنید
بر منی و خویشبین لعنت کنید
هین مبادا غیرت آید از کمین
سرنگون افتید در قعر زمین
هر دو گفتند ای خدا فرمان تو راست
بی امان تو امانی خود کجاست؟
این همی گفتند و دلشان میطپید
بد کجا آید ز ما نعم العبید؟
خار خار دو فرشته هم نهشت
تا که تخم خویشبینی را نکشت
پس همی گفتند کی ارکانیان
بیخبر از پاکی روحانیان
ما برین گردون تتقها میتنیم
بر زمین آییم و شادروان زنیم
عدل توزیم و عبادت آوریم
باز هر شب سوی گردون بر پریم
تا شویم اعجوبهٔ دور زمان
تا نهیم اندر زمین امن و امان
آن قیاس حال گردون بر زمین
راست ناید،فرق دارد در کمین
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۱۵۶ - در بیان آنک حال خود و مستی خود پنهان باید داشت از جاهلان
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بشنو الفاظ حکیم پردهیی
                                    
سر همان جا نه که باده خوردهیی
چون که از میخانه مستی ضال شد
تسخر و بازیچهٔ اطفال شد
میفتد او سو به سو بر هر رهی
در گل و میخنددش هر ابلهی
او چنین و کودکان اندر پیاش
بیخبر از مستی و ذوق میاش
خلق اطفالاند، جز مست خدا
نیست بالغ جز رهیده از هوا
گفت دنیا لعب و لهو است و شما
کودکیت و راست فرماید خدا
از لعب بیرون نرفتی، کودکی
بیذکات روح کی باشد ذکی؟
چون جماع طفل دان این شهوتی
که همی رانند این جا ای فتی
آن جماع طفل چه بود؟ بازییی
با جماع رستمی و غازییی
جنگ خلقان همچو جنگ کودکان
جمله بیمعنی و بیمغز و مهان
جمله با شمشیر چوبین جنگشان
جمله در لا ینفعی آهنگشان
جملهشان گشته سواره بر نیی
کین براق ماست یا دلدلپیی
حاملاند و خود ز جهل افراشته
راکب و محمول ره پنداشته
باش تا روزی که محمولان حق
اسبتازان بگذرند از نه طبق
تعرج الروح الیه والملک
من عروج الروح یهتز الفلک
همچو طفلان جملهتان دامنسوار
گوشهٔ دامن گرفته اسبوار
از حق ان الظن لا یغنی رسید
مرکب ظن بر فلکها کی دوید؟
اغلب الظنین فی ترجیح ذا
لا تمار الشمس فی توضیحها
آنگهی بینید مرکبهای خویش
مرکبی سازیدهایت از پای خویش
وهم و فکر و حس و ادراک شما
همچو نی دان مرکب کودک، هلا
علمهای اهل دل حمالشان
علمهای اهل تن احمالشان
علم چون بر دل زند، یاری شود
علم چون بر تن زند، باری شود
گفت ایزد یحمل اسفاره
بار باشد علم کان نبود ز هو
علم کان نبود ز هو بیواسطه
آن نپاید، همچو رنگ ماشطه
لیک چون این بار را نیکو کشی
بار بر گیرند و بخشندت خوشی
هین مکش بهر هوا آن بار علم
تا ببینی در درون انبار علم
تا که بر رهوار علم آیی سوار
بعد ازان افتد تو را از دوش بار
از هواها کی رهی بیجام هو؟
ای ز هو قانع شده با نام هو
از صفت وز نام چه زاید؟ خیال
وان خیالش هست دلال وصال
دیدهیی دلال بیمدلول هیچ؟
تا نباشد جاده، نبود غول هیچ
هیچ نامی بیحقیقت دیدهیی؟
یا ز گاف و لام گل، گل چیدهیی؟
اسم خواندی، رو مسمی را بجو
مه به بالا دان، نه اندر آب جو
گر ز نام و حرف خواهی بگذری
پاک کن خود را ز خود هین یکسری
همچو آهن، زآهنی بیرنگ شو
در ریاضت آینهی بیزنگ شو
خویش را صافی کن از اوصاف خود
تا ببینی ذات پاک صاف خود
بینی اندر دل علوم انبیا
بیکتاب و بیمعید و اوستا
گفت پیغامبر که هست از امتم
کو بود هم گوهر و هم همتم
مر مرا زان نور بیند جانشان
که من ایشان را همیبینم بدان
بیصحیحین و احادیث و رواة
بلکه اندر مشرب آب حیوة
سر امسینا لکردیا بدان
راز اصبحنا عرابیا بخوان
ور مثالی خواهی از علم نهان
قصهگو از رومیان و چینیان
                                                                    
                            سر همان جا نه که باده خوردهیی
چون که از میخانه مستی ضال شد
تسخر و بازیچهٔ اطفال شد
میفتد او سو به سو بر هر رهی
در گل و میخنددش هر ابلهی
او چنین و کودکان اندر پیاش
بیخبر از مستی و ذوق میاش
خلق اطفالاند، جز مست خدا
نیست بالغ جز رهیده از هوا
گفت دنیا لعب و لهو است و شما
کودکیت و راست فرماید خدا
از لعب بیرون نرفتی، کودکی
بیذکات روح کی باشد ذکی؟
چون جماع طفل دان این شهوتی
که همی رانند این جا ای فتی
آن جماع طفل چه بود؟ بازییی
با جماع رستمی و غازییی
جنگ خلقان همچو جنگ کودکان
جمله بیمعنی و بیمغز و مهان
جمله با شمشیر چوبین جنگشان
جمله در لا ینفعی آهنگشان
جملهشان گشته سواره بر نیی
کین براق ماست یا دلدلپیی
حاملاند و خود ز جهل افراشته
راکب و محمول ره پنداشته
باش تا روزی که محمولان حق
اسبتازان بگذرند از نه طبق
تعرج الروح الیه والملک
من عروج الروح یهتز الفلک
همچو طفلان جملهتان دامنسوار
گوشهٔ دامن گرفته اسبوار
از حق ان الظن لا یغنی رسید
مرکب ظن بر فلکها کی دوید؟
اغلب الظنین فی ترجیح ذا
لا تمار الشمس فی توضیحها
آنگهی بینید مرکبهای خویش
مرکبی سازیدهایت از پای خویش
وهم و فکر و حس و ادراک شما
همچو نی دان مرکب کودک، هلا
علمهای اهل دل حمالشان
علمهای اهل تن احمالشان
علم چون بر دل زند، یاری شود
علم چون بر تن زند، باری شود
گفت ایزد یحمل اسفاره
بار باشد علم کان نبود ز هو
علم کان نبود ز هو بیواسطه
آن نپاید، همچو رنگ ماشطه
لیک چون این بار را نیکو کشی
بار بر گیرند و بخشندت خوشی
هین مکش بهر هوا آن بار علم
تا ببینی در درون انبار علم
تا که بر رهوار علم آیی سوار
بعد ازان افتد تو را از دوش بار
از هواها کی رهی بیجام هو؟
ای ز هو قانع شده با نام هو
از صفت وز نام چه زاید؟ خیال
وان خیالش هست دلال وصال
دیدهیی دلال بیمدلول هیچ؟
تا نباشد جاده، نبود غول هیچ
هیچ نامی بیحقیقت دیدهیی؟
یا ز گاف و لام گل، گل چیدهیی؟
اسم خواندی، رو مسمی را بجو
مه به بالا دان، نه اندر آب جو
گر ز نام و حرف خواهی بگذری
پاک کن خود را ز خود هین یکسری
همچو آهن، زآهنی بیرنگ شو
در ریاضت آینهی بیزنگ شو
خویش را صافی کن از اوصاف خود
تا ببینی ذات پاک صاف خود
بینی اندر دل علوم انبیا
بیکتاب و بیمعید و اوستا
گفت پیغامبر که هست از امتم
کو بود هم گوهر و هم همتم
مر مرا زان نور بیند جانشان
که من ایشان را همیبینم بدان
بیصحیحین و احادیث و رواة
بلکه اندر مشرب آب حیوة
سر امسینا لکردیا بدان
راز اصبحنا عرابیا بخوان
ور مثالی خواهی از علم نهان
قصهگو از رومیان و چینیان
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۱۵۷ - قصهٔ مری کردن رومیان و چینیان در علم نقاشی و صورتگری
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چینیان گفتند ما نقاشتر
                                    
رومیان گفتند ما را کر و فر
گفت سلطان امتحان خواهم درین
کز شماها کیست در دعوی گزین
اهل چین و روم چون حاضر شدند
رومیان در علم واقفتر بدند
چینیان گفتند یک خانه به ما
خاص بسپارید و یک آن شما
بود دو خانه مقابل در به در
زان یکی چینی ستد، رومی دگر
چینیان صد رنگ از شه خواستند
پس خزینه باز کرد آن ارجمند
هر صباحی از خزینه رنگها
چینیان را راتبه بود از عطا
رومیان گفتند نه نقش و نه رنگ
در خور آید کار را، جز دفع زنگ
در فرو بستند و صیقل میزدند
همچو گردون ساده و صافی شدند
از دو صد رنگی به بیرنگی رهیست
رنگ چون ابر است و بیرنگی مهیست
هرچه اندر ابر ضو بینی و تاب
آن ز اختر دان و ماه و آفتاب
چینیان چون از عمل فارغ شدند
از پی شادی دهلها میزدند
شه در آمد، دید آنجا نقش ها
میربود آن عقل را و فهم را
بعد از آن آمد به سوی رومیان
پرده را بالا کشیدند از میان
عکس آن تصویر و آن کردارها
زد برین صافی شده دیوارها
هرچه آنجا دید، اینجا به نمود
دیده را از دیدهخانه میربود
رومیان آن صوفیانند ای پدر
بی ز تکرار و کتاب و بیهنر
لیک صیقل کردهاند آن سینهها
پاک از آز و حرص و بخل و کینهها
آن صفای آینه وصف دل است
صورت بیمنتها را قابل است
صورت بیصورت بیحد غیب
زآینهی دل تافت بر موسی ز جیب
گرچه آن صورت نگنجد در فلک
نه به عرش و فرش و دریا و سمک
زان که محدود است و معدود است آن
آینهی دل را نباشد حد بدان
عقل اینجا ساکت آمد یا مضل
زان که دل یا اوست، یا خود اوست دل
عکس هر نقشی نتابد تا ابد
جز ز دل، هم با عدد هم بیعدد
تا ابد هر نقش نو کاید برو
مینماید بیحجابی اندرو
اهل صیقل رستهاند از بوی و رنگ
هر دمی بینند خوبی بیدرنگ
نقش و قشر علم را بگذاشتند
رایت عین الیقین افراشتند
رفت فکر و روشنایی یافتند
نحر و بحر آشنایی یافتند
مرگ کین جمله ازو در وحشتاند
میکنند این قوم بر وی ریشخند
کس نیابد بر دل ایشان ظفر
بر صدف آید ضرر، نه بر گهر
گرچه نحو و فقه را بگذاشتند
لیک محو فقر را برداشتند
تا نقوش هشت جنت تافتهست
لوح دلشان را پذیرا یافتهست
برترند از عرش و کرسی و خلا
ساکنان مقعد صدق خدا
                                                                    
                            رومیان گفتند ما را کر و فر
گفت سلطان امتحان خواهم درین
کز شماها کیست در دعوی گزین
اهل چین و روم چون حاضر شدند
رومیان در علم واقفتر بدند
چینیان گفتند یک خانه به ما
خاص بسپارید و یک آن شما
بود دو خانه مقابل در به در
زان یکی چینی ستد، رومی دگر
چینیان صد رنگ از شه خواستند
پس خزینه باز کرد آن ارجمند
هر صباحی از خزینه رنگها
چینیان را راتبه بود از عطا
رومیان گفتند نه نقش و نه رنگ
در خور آید کار را، جز دفع زنگ
در فرو بستند و صیقل میزدند
همچو گردون ساده و صافی شدند
از دو صد رنگی به بیرنگی رهیست
رنگ چون ابر است و بیرنگی مهیست
هرچه اندر ابر ضو بینی و تاب
آن ز اختر دان و ماه و آفتاب
چینیان چون از عمل فارغ شدند
از پی شادی دهلها میزدند
شه در آمد، دید آنجا نقش ها
میربود آن عقل را و فهم را
بعد از آن آمد به سوی رومیان
پرده را بالا کشیدند از میان
عکس آن تصویر و آن کردارها
زد برین صافی شده دیوارها
هرچه آنجا دید، اینجا به نمود
دیده را از دیدهخانه میربود
رومیان آن صوفیانند ای پدر
بی ز تکرار و کتاب و بیهنر
لیک صیقل کردهاند آن سینهها
پاک از آز و حرص و بخل و کینهها
آن صفای آینه وصف دل است
صورت بیمنتها را قابل است
صورت بیصورت بیحد غیب
زآینهی دل تافت بر موسی ز جیب
گرچه آن صورت نگنجد در فلک
نه به عرش و فرش و دریا و سمک
زان که محدود است و معدود است آن
آینهی دل را نباشد حد بدان
عقل اینجا ساکت آمد یا مضل
زان که دل یا اوست، یا خود اوست دل
عکس هر نقشی نتابد تا ابد
جز ز دل، هم با عدد هم بیعدد
تا ابد هر نقش نو کاید برو
مینماید بیحجابی اندرو
اهل صیقل رستهاند از بوی و رنگ
هر دمی بینند خوبی بیدرنگ
نقش و قشر علم را بگذاشتند
رایت عین الیقین افراشتند
رفت فکر و روشنایی یافتند
نحر و بحر آشنایی یافتند
مرگ کین جمله ازو در وحشتاند
میکنند این قوم بر وی ریشخند
کس نیابد بر دل ایشان ظفر
بر صدف آید ضرر، نه بر گهر
گرچه نحو و فقه را بگذاشتند
لیک محو فقر را برداشتند
تا نقوش هشت جنت تافتهست
لوح دلشان را پذیرا یافتهست
برترند از عرش و کرسی و خلا
ساکنان مقعد صدق خدا
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۱۵۸ - پرسیدن پیغمبر صلی الله علیه و سلم مر زید  را که امروز چونی و چون برخاستی و جواب  گفتن او که اصبحت ممنا یا رسول الله
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گفت پیغامبر صباحی زید را
                                    
کیف اصبحت ای رفیق با صفا؟
گفت عبدا مؤمنا باز اوش گفت
کو نشان از باغ ایمان گر شکفت؟
گفت تشنه بودهام من روزها
شب نخفتستم ز عشق و سوزها
تا ز روز و شب گذر کردم چنان
که ز اسپر بگذرد نوک سنان
که از آن سو جملهٔ ملت یکیست
صد هزاران سال و یک ساعت یکیست
هست ازل را و ابد را اتحاد
عقل را ره نیست آن سو زافتقاد
گفت ازین ره کو رهآوردی؟ بیار
در خور فهم و عقول این دیار
گفت خلقان چون ببینند آسمان
من ببینم عرش را با عرشیان
هشت جنت، هفت دوزخ پیش من
هست پیدا، همچو بت پیش شمن
یک به یک وا میشناسم خلق را
همچو گندم من ز جو در آسیا
که بهشتی کیست و بیگانه کی است؟
پیش من پیدا چو مار و ماهی است
این زمان پیدا شده بر این گروه
یوم تبیض و تسود وجوه
پیش ازین هرچند جان پر عیب بود
در رحم بود و ز خلقان غیب بود
الشقی من شقی فی بطن الام
من سمات الجسم یعرف حالهم
تن چو مادر، طفل جان را حامله
مرگ درد زادن است و زلزله
جمله جانهای گذشته منتظر
تا چگونه زاید آن جان بطر
زنگیان گویند خود از ماست او
رومیان گویند بس زیباست او
چون بزاید در جهان جان و جود
پس نماند اختلاف بیض و سود
گر بود زنگی، برندش زنگیان
روم را رومی برد هم از میان
تا نزاد او، مشکلات عالم است
آن که نازاده شناسد، او کم است
او مگر ینظر بنور الله بود
کندرون پوست او را ره بود
اصل آب نطفه اسپید است و خوش
لیک عکس جان رومی و حبش
میدهد رنگ احسن التقویم را
تا به اسفل میبرد این نیم را
این سخن پایان ندارد، باز ران
تا نمانیم از قطار کاروان
یوم تبیض و تسود وجوه
ترک و هندو شهره گردد زان گروه
در رحم پیدا نباشد هند و ترک
چون که زاید، بیندش زار و سترگ
جمله را چون روز رستاخیز من
فاش میبینم عیان از مرد و زن
هین، بگویم یا فرو بندم نفس؟
لب گزیدش مصطفی یعنی که بس
یا رسول الله بگویم سر حشر؟
در جهان پیدا کنم امروز نشر؟
هل مرا تا پردهها را بر درم
تا چو خورشیدی بتابد گوهرم
تا کسوف آید ز من خورشید را
تا نمایم نخل را و بید را
وا نمایم راز رستاخیز را
نقد را و نقد قلبآمیز را
دستها ببریده اصحاب شمال
وا نمایم رنگ کفر و رنگ آل
وا گشایم هفت سوراخ نفاق
در ضیای ماه بیخسف و محاق
وا نمایم من پلاس اشقیا
بشنوانم طبل و کوس انبیا
دوزخ و جنات و برزخ در میان
پیش چشم کافران آرم عیان
وا نمایم حوض کوثر را به جوش
کآب بر روشان زند، بانگش به گوش
وان کسان که تشنه بر گردش دوان
گشتهاند، این دم نمایم من عیان؟
میبساید دوششان بر دوش من
نعرههاشان میرسد در گوش من
اهل جنت پیش چشمم ز اختیار
در کشیده یکدگر را در کنار
دست همدیگر زیارت میکنند
از لبان هم بوسه غارت میکنند
کر شد این گوشم ز بانگ آه آه
از خسان و نعرهٔ واحسرتاه
این اشارتهاست گویم از نغول
لیک میترسم ز آزار رسول
همچنین میگفت سرمست و خراب
داد پیغامبر گریبانش بهتاب
گفت هین درکش که اسبت گرم شد
عکس حق لا یستحی زد، شرم شد
آینهی تو جست بیرون از غلاف
آینه و میزان کجا گوید خلاف؟
آینه و میزان کجا بندد نفس
بهر آزار و حیای هیچکس؟
آینه و میزان محکهای سنی
گر دو صد سالش تو خدمتها کنی
کز برای من بپوشان راستی
بر فزون بنما و منما کاستی
اوت گوید ریش و سبلت بر مخند
آینه و میزان و آن گه ریو و پند؟
چون خدا ما را برای آن فراخت
که به ما بتوان حقیقت را شناخت
این نباشد، ما چه ارزیم ای جوان
کی شویم آیین روی نیکوان؟
لیک درکش در نمد آیینه را
کز تجلی کرد سینا سینه را
گفت آخر هیچ گنجد در بغل
آفتاب حق و خورشید ازل؟
هم دغل را، هم بغل را بردرد
نه جنون ماند به پیشش، نه خرد
گفت یک اصبع چو بر چشمی نهی
بیند از خورشید عالم را تهی
یک سر انگشت پردهی ماه شد
وین نشان ساتری شاه شد
تا بپوشاند جهان را نقطهیی
مهر گردد منکسف از سقطهیی
لب ببند و غور دریایی نگر
بحر را حق کرد محکوم بشر
همچو چشمهی سلسبیل و زنجبیل
هست در حکم بهشتی جلیل
چار جوی جنت اندر حکم ماست
این نه زور ما، ز فرمان خداست
هر کجا خواهیم داریمش روان
همچو سحر اندر مراد ساحران
همچو این دو چشمهٔ چشم روان
هست در حکم دل و فرمان جان
گر بخواهد رفت سوی زهر و مار
ور بخواهد رفت سوی اعتبار
گر بخواهد سوی محسوسات رفت
ور بخواهد سوی ملبوسات رفت
گر بخواهد سوی کلیات راند
ور بخواهد حبس جزویات ماند
همچنین هر پنج حس چون نایزه
بر مراد و امر دل شد جایزه
هر طرف که دل اشارت کردشان
میرود هر پنج حس دامنکشان
دست و پا در امر دل اندر ملا
همچو اندر دست موسی آن عصا
دل بخواهد، پا درآید زو به رقص
یا گریزد سوی افزونی ز نقص
دل بخواهد، دست آید در حساب
با اصابع، تا نویسد او کتاب
دست در دست نهانی مانده است
او درون، تن را برون بنشانده است
گر بخواهد بر عدو ماری شود
ور بخواهد بر ولی یاری شود
ور بخواهد، کفچهیی در خوردنی
ور بخواهد، همچو گرز دهمنی
دل چه میگوید بدیشان ای عجب
طرفه وصلت، طرفه پنهانی سبب
دل مگر مهر سلیمان یافتهست
که مهار پنج حس بر تافتهست؟
پنج حسی از برون میسور او
پنج حسی از درون مأمور او
ده حس است و هفت اندام و دگر
آنچه اندر گفت ناید میشمر
چون سلیمانی دلا در مهتری
بر پری و دیو زن انگشتری
گر درین ملکت بری باشی ز ریو
خاتم از دست تو نستاند سه دیو
بعد از آن عالم بگیرد اسم تو
دو جهان محکوم تو، چون جسم تو
ور ز دستت دیو خاتم را ببرد
پادشاهی فوت شد، بختت بمرد
بعد از آن یا حسرتا شد یا عباد
بر شما محتوم تا یوم التناد
مکر خود را گر تو انکار آوری
از ترازو و آینه کی جان بری؟
                                                                    
                            کیف اصبحت ای رفیق با صفا؟
گفت عبدا مؤمنا باز اوش گفت
کو نشان از باغ ایمان گر شکفت؟
گفت تشنه بودهام من روزها
شب نخفتستم ز عشق و سوزها
تا ز روز و شب گذر کردم چنان
که ز اسپر بگذرد نوک سنان
که از آن سو جملهٔ ملت یکیست
صد هزاران سال و یک ساعت یکیست
هست ازل را و ابد را اتحاد
عقل را ره نیست آن سو زافتقاد
گفت ازین ره کو رهآوردی؟ بیار
در خور فهم و عقول این دیار
گفت خلقان چون ببینند آسمان
من ببینم عرش را با عرشیان
هشت جنت، هفت دوزخ پیش من
هست پیدا، همچو بت پیش شمن
یک به یک وا میشناسم خلق را
همچو گندم من ز جو در آسیا
که بهشتی کیست و بیگانه کی است؟
پیش من پیدا چو مار و ماهی است
این زمان پیدا شده بر این گروه
یوم تبیض و تسود وجوه
پیش ازین هرچند جان پر عیب بود
در رحم بود و ز خلقان غیب بود
الشقی من شقی فی بطن الام
من سمات الجسم یعرف حالهم
تن چو مادر، طفل جان را حامله
مرگ درد زادن است و زلزله
جمله جانهای گذشته منتظر
تا چگونه زاید آن جان بطر
زنگیان گویند خود از ماست او
رومیان گویند بس زیباست او
چون بزاید در جهان جان و جود
پس نماند اختلاف بیض و سود
گر بود زنگی، برندش زنگیان
روم را رومی برد هم از میان
تا نزاد او، مشکلات عالم است
آن که نازاده شناسد، او کم است
او مگر ینظر بنور الله بود
کندرون پوست او را ره بود
اصل آب نطفه اسپید است و خوش
لیک عکس جان رومی و حبش
میدهد رنگ احسن التقویم را
تا به اسفل میبرد این نیم را
این سخن پایان ندارد، باز ران
تا نمانیم از قطار کاروان
یوم تبیض و تسود وجوه
ترک و هندو شهره گردد زان گروه
در رحم پیدا نباشد هند و ترک
چون که زاید، بیندش زار و سترگ
جمله را چون روز رستاخیز من
فاش میبینم عیان از مرد و زن
هین، بگویم یا فرو بندم نفس؟
لب گزیدش مصطفی یعنی که بس
یا رسول الله بگویم سر حشر؟
در جهان پیدا کنم امروز نشر؟
هل مرا تا پردهها را بر درم
تا چو خورشیدی بتابد گوهرم
تا کسوف آید ز من خورشید را
تا نمایم نخل را و بید را
وا نمایم راز رستاخیز را
نقد را و نقد قلبآمیز را
دستها ببریده اصحاب شمال
وا نمایم رنگ کفر و رنگ آل
وا گشایم هفت سوراخ نفاق
در ضیای ماه بیخسف و محاق
وا نمایم من پلاس اشقیا
بشنوانم طبل و کوس انبیا
دوزخ و جنات و برزخ در میان
پیش چشم کافران آرم عیان
وا نمایم حوض کوثر را به جوش
کآب بر روشان زند، بانگش به گوش
وان کسان که تشنه بر گردش دوان
گشتهاند، این دم نمایم من عیان؟
میبساید دوششان بر دوش من
نعرههاشان میرسد در گوش من
اهل جنت پیش چشمم ز اختیار
در کشیده یکدگر را در کنار
دست همدیگر زیارت میکنند
از لبان هم بوسه غارت میکنند
کر شد این گوشم ز بانگ آه آه
از خسان و نعرهٔ واحسرتاه
این اشارتهاست گویم از نغول
لیک میترسم ز آزار رسول
همچنین میگفت سرمست و خراب
داد پیغامبر گریبانش بهتاب
گفت هین درکش که اسبت گرم شد
عکس حق لا یستحی زد، شرم شد
آینهی تو جست بیرون از غلاف
آینه و میزان کجا گوید خلاف؟
آینه و میزان کجا بندد نفس
بهر آزار و حیای هیچکس؟
آینه و میزان محکهای سنی
گر دو صد سالش تو خدمتها کنی
کز برای من بپوشان راستی
بر فزون بنما و منما کاستی
اوت گوید ریش و سبلت بر مخند
آینه و میزان و آن گه ریو و پند؟
چون خدا ما را برای آن فراخت
که به ما بتوان حقیقت را شناخت
این نباشد، ما چه ارزیم ای جوان
کی شویم آیین روی نیکوان؟
لیک درکش در نمد آیینه را
کز تجلی کرد سینا سینه را
گفت آخر هیچ گنجد در بغل
آفتاب حق و خورشید ازل؟
هم دغل را، هم بغل را بردرد
نه جنون ماند به پیشش، نه خرد
گفت یک اصبع چو بر چشمی نهی
بیند از خورشید عالم را تهی
یک سر انگشت پردهی ماه شد
وین نشان ساتری شاه شد
تا بپوشاند جهان را نقطهیی
مهر گردد منکسف از سقطهیی
لب ببند و غور دریایی نگر
بحر را حق کرد محکوم بشر
همچو چشمهی سلسبیل و زنجبیل
هست در حکم بهشتی جلیل
چار جوی جنت اندر حکم ماست
این نه زور ما، ز فرمان خداست
هر کجا خواهیم داریمش روان
همچو سحر اندر مراد ساحران
همچو این دو چشمهٔ چشم روان
هست در حکم دل و فرمان جان
گر بخواهد رفت سوی زهر و مار
ور بخواهد رفت سوی اعتبار
گر بخواهد سوی محسوسات رفت
ور بخواهد سوی ملبوسات رفت
گر بخواهد سوی کلیات راند
ور بخواهد حبس جزویات ماند
همچنین هر پنج حس چون نایزه
بر مراد و امر دل شد جایزه
هر طرف که دل اشارت کردشان
میرود هر پنج حس دامنکشان
دست و پا در امر دل اندر ملا
همچو اندر دست موسی آن عصا
دل بخواهد، پا درآید زو به رقص
یا گریزد سوی افزونی ز نقص
دل بخواهد، دست آید در حساب
با اصابع، تا نویسد او کتاب
دست در دست نهانی مانده است
او درون، تن را برون بنشانده است
گر بخواهد بر عدو ماری شود
ور بخواهد بر ولی یاری شود
ور بخواهد، کفچهیی در خوردنی
ور بخواهد، همچو گرز دهمنی
دل چه میگوید بدیشان ای عجب
طرفه وصلت، طرفه پنهانی سبب
دل مگر مهر سلیمان یافتهست
که مهار پنج حس بر تافتهست؟
پنج حسی از برون میسور او
پنج حسی از درون مأمور او
ده حس است و هفت اندام و دگر
آنچه اندر گفت ناید میشمر
چون سلیمانی دلا در مهتری
بر پری و دیو زن انگشتری
گر درین ملکت بری باشی ز ریو
خاتم از دست تو نستاند سه دیو
بعد از آن عالم بگیرد اسم تو
دو جهان محکوم تو، چون جسم تو
ور ز دستت دیو خاتم را ببرد
پادشاهی فوت شد، بختت بمرد
بعد از آن یا حسرتا شد یا عباد
بر شما محتوم تا یوم التناد
مکر خود را گر تو انکار آوری
از ترازو و آینه کی جان بری؟
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۱۶۰ - بقیهٔ قصه زید در جواب رسول صلی الله علیه و سلم
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        این سخن پایان ندارد، خیز زید
                                    
بر براق ناطقه بر بند قید
ناطقه چون فاضح آمد عیب را
میدراند پردههای غیب را
غیب مطلوب حق آمد چند گاه
این دهل زن را بران، بر بند راه
تک مران، درکش عنان، مستور به
هر کس از پندار خود مسرور به
حق همی خواهد که نومیدان او
زین عبادت هم نگردانند رو
هم به اومیدی مشرف میشوند
چند روزی در رکابش میدوند
خواهد آن رحمت بتابد بر همه
بر بد و نیک از عموم مرحمه
حق همیخواهد که هر میر و اسیر
با رجا و خوف باشند و حذیر
این رجا و خوف در پرده بود
تا پس این پرده پرورده شود
چون دریدی پرده، کو خوف و رجا؟
غیب را شد کر و فری برملا
بر لب جو برد ظنی یک فتی
که سلیمان است ماهیگیر ما
گر وی است این، از چه فرد است و خفیست؟
ورنه سیمای سلیمانیش چیست؟
اندرین اندیشه میبود او دو دل
تا سلیمان گشت شاه و مستقل
دیو رفت، از ملک و تخت او گریخت
تیغ بختش خون آن شیطان بریخت
کرد در انگشت خود انگشتری
جمع آمد لشکر دیو و پری
آمدند از بهر نظاره رجال
در میانشان آن که بد صاحب خیال
چون در انگشتش بدید انگشتری
رفت اندیشه و گمانش یکسری
وهم آنگاه است کان پوشیده است
این تحری از پی نادیده است
شد خیال غایب اندر سینه زفت
چون که شد حاضر، خیال او برفت
گر سمای نور بیباریده نیست
هم زمین تار بیبالیده نیست
یؤمنون بالغیب میباید مرا
زان ببستم روزن فانی سرا
چون شکافم آسمان را در ظهور؟
چون بگویم هل تری فیها فطور؟
تا درین ظلمت تحری گسترند
هر کسی رو جانبی میآورند
مدتی معکوس باشد کارها
شحنه را دزد آورد بر دارها
تا که بس سلطان و عالیهمتی
بندهٔ بندهی خود آید مدتی
بندگی در غیب آید خوب و کش
حفظ غیب آید در استعباد خوش
کو که مدح شاه گوید پیش او
تا که در غیبت بود او شرمرو؟
قلعهداری کز کنار مملکت
دور از سلطان و سایهی سلطنت
پاس دارد قلعه را از دشمنان
قلعه نفروشد به مالی بیکران
غایب از شه در کنار ثغرها
همچو حاضر، او نگه دارد وفا
پیش شه او به بود از دیگران
که به خدمت حاضرند و جانفشان
پس به غیبت نیم ذره حفظ کار
به که اندر حاضری زان صد هزار
طاعت و ایمان کنون محمود شد
بعد مرگ اندر عیان مردود شد
چون که غیب و غایب و روپوش به
پس لبان بربند و لب خاموش به
ای برادر دست وادار از سخن
خود خدا پیدا کند علم لدن
بس بود خورشید را رویش گواه
أی شیء اعظم الشاهد؟ اله
نه، بگویم چون قرین شد در بیان
هم خدا و هم ملک، هم عالمان
یشهد الله و الملک و اهل العلوم
انه لا رب الا من یدوم
چون گواهی داد حق، که بود ملک
تا شود اندر گواهی مشترک؟
زان که شعشاع و حضور آفتاب
بر نتابد، چشم و دلهای خراب
چون خفاشی کو تف خورشید را
بر نتابد، بسکلد اومید را
پس ملایک را چو ما هم یار دان
جلوهگر خورشید را بر آسمان
کین ضیا ما زآفتابی یافتیم
چون خلیفه بر ضعیفان تافتیم
چون مه نو، یا سه روزه، یا که بدر
هر ملک دارد کمال و نور و قدر
زاجنحهی نور ثلاث او رباع
بر مراتب هر ملک را زان شعاع
همچو پرهای عقول انسیان
که بسی فرقستشان اندر میان
پس قرین هر بشر در نیک و بد
آن ملک باشد که مانندش بود
چشم اعمش چون که خور را بر نتافت
اختر او را شمع شد تا ره بیافت
                                                                    
                            بر براق ناطقه بر بند قید
ناطقه چون فاضح آمد عیب را
میدراند پردههای غیب را
غیب مطلوب حق آمد چند گاه
این دهل زن را بران، بر بند راه
تک مران، درکش عنان، مستور به
هر کس از پندار خود مسرور به
حق همی خواهد که نومیدان او
زین عبادت هم نگردانند رو
هم به اومیدی مشرف میشوند
چند روزی در رکابش میدوند
خواهد آن رحمت بتابد بر همه
بر بد و نیک از عموم مرحمه
حق همیخواهد که هر میر و اسیر
با رجا و خوف باشند و حذیر
این رجا و خوف در پرده بود
تا پس این پرده پرورده شود
چون دریدی پرده، کو خوف و رجا؟
غیب را شد کر و فری برملا
بر لب جو برد ظنی یک فتی
که سلیمان است ماهیگیر ما
گر وی است این، از چه فرد است و خفیست؟
ورنه سیمای سلیمانیش چیست؟
اندرین اندیشه میبود او دو دل
تا سلیمان گشت شاه و مستقل
دیو رفت، از ملک و تخت او گریخت
تیغ بختش خون آن شیطان بریخت
کرد در انگشت خود انگشتری
جمع آمد لشکر دیو و پری
آمدند از بهر نظاره رجال
در میانشان آن که بد صاحب خیال
چون در انگشتش بدید انگشتری
رفت اندیشه و گمانش یکسری
وهم آنگاه است کان پوشیده است
این تحری از پی نادیده است
شد خیال غایب اندر سینه زفت
چون که شد حاضر، خیال او برفت
گر سمای نور بیباریده نیست
هم زمین تار بیبالیده نیست
یؤمنون بالغیب میباید مرا
زان ببستم روزن فانی سرا
چون شکافم آسمان را در ظهور؟
چون بگویم هل تری فیها فطور؟
تا درین ظلمت تحری گسترند
هر کسی رو جانبی میآورند
مدتی معکوس باشد کارها
شحنه را دزد آورد بر دارها
تا که بس سلطان و عالیهمتی
بندهٔ بندهی خود آید مدتی
بندگی در غیب آید خوب و کش
حفظ غیب آید در استعباد خوش
کو که مدح شاه گوید پیش او
تا که در غیبت بود او شرمرو؟
قلعهداری کز کنار مملکت
دور از سلطان و سایهی سلطنت
پاس دارد قلعه را از دشمنان
قلعه نفروشد به مالی بیکران
غایب از شه در کنار ثغرها
همچو حاضر، او نگه دارد وفا
پیش شه او به بود از دیگران
که به خدمت حاضرند و جانفشان
پس به غیبت نیم ذره حفظ کار
به که اندر حاضری زان صد هزار
طاعت و ایمان کنون محمود شد
بعد مرگ اندر عیان مردود شد
چون که غیب و غایب و روپوش به
پس لبان بربند و لب خاموش به
ای برادر دست وادار از سخن
خود خدا پیدا کند علم لدن
بس بود خورشید را رویش گواه
أی شیء اعظم الشاهد؟ اله
نه، بگویم چون قرین شد در بیان
هم خدا و هم ملک، هم عالمان
یشهد الله و الملک و اهل العلوم
انه لا رب الا من یدوم
چون گواهی داد حق، که بود ملک
تا شود اندر گواهی مشترک؟
زان که شعشاع و حضور آفتاب
بر نتابد، چشم و دلهای خراب
چون خفاشی کو تف خورشید را
بر نتابد، بسکلد اومید را
پس ملایک را چو ما هم یار دان
جلوهگر خورشید را بر آسمان
کین ضیا ما زآفتابی یافتیم
چون خلیفه بر ضعیفان تافتیم
چون مه نو، یا سه روزه، یا که بدر
هر ملک دارد کمال و نور و قدر
زاجنحهی نور ثلاث او رباع
بر مراتب هر ملک را زان شعاع
همچو پرهای عقول انسیان
که بسی فرقستشان اندر میان
پس قرین هر بشر در نیک و بد
آن ملک باشد که مانندش بود
چشم اعمش چون که خور را بر نتافت
اختر او را شمع شد تا ره بیافت
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۱۶۲ - رجوع به حکایت زید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زید را اکنون نیابی، کو گریخت
                                    
جست از صف نعال و نعل ریخت
تو که باشی؟ زید هم خود را نیافت
همچو اختر که برو خورشید تافت
نه ازو نقشی بیابی، نه نشان
نه کهی یابی به راه کهکشان
شد حواس و نطق بابایان ما
محو نور دانش سلطان ما
حسها و عقلهاشان در درون
موج در موج لدینا محضرون
چون بیاید صبح، وقت بار شد
انجم پنهان شده بر کار شد
بی هشان را وا دهد حق هوشها
حلقه حلقه حلقهها در گوشها
پایکوبان، دستافشان، در ثنا
ناز نازان ربنا احییتنا
آن جلود و آن عظام ریخته
فارسان گشته، غبار انگیخته
حمله آرند از عدم سوی وجود
در قیامت، هم شکور و هم کنود
سر چه میپیچی کنی نادیدهیی؟
در عدم زاول نه سر پیچیدهیی؟
در عدم افشرده بودی پای خویش
که مرا کی برکند از جای خویش؟
مینبینی صنع ربانیت را
که کشید او موی پیشانیت را؟
تا کشیدت اندرین انواع حال
که نبودت در گمان و در خیال
آن عدم او را هماره بنده است
کار کن دیوا سلیمان زنده است
دیو میسازد جفان کالجواب
زهره نه تا دفع گوید یا جواب
خویش را بین چون همیلرزی ز بیم
مر عدم را نیز لرزان دان مقیم
ور تو دست اندر مناصب میزنی
هم ز ترس است آن که جانی میکنی
هرچه جز عشق خدای احسن است
گر شکرخواریست، آن جان کندن است
چیست جان کندن؟ سوی مرگ آمدن
دست در آب حیاتی نازدن
خلق را دو دیده در خاک و ممات
صد گمان دارند در آب حیات
جهد کن تا صد گمان گردد نود
شب برو، ور تو بخسبی شب رود
در شب تاریک جوی آن روز را
پیش کن آن عقل ظلمتسوز را
در شب بدرنگ بس نیکی بود
آب حیوان جفت تاریکی بود
سر ز خفتن کی توان برداشتن؟
با چنین صد تخم غفلت کاشتن؟
خواب مرده، لقمه مرده یار شد
خواجه خفت و دزد شب بر کار شد
تو نمیدانی که خصمانت کیاند
ناریان خصم وجود خاکیاند
نار خصم آب و فرزندان اوست
همچنان که آب خصم جان اوست
آب آتش را کشد، زیرا که او
خصم فرزندان آب است و عدو
بعد ازان این نار نار شهوت است
کندرو اصل گناه و زلت است
نار بیرونی به آبی بفسرد
نار شهوت تا به دوزخ میبرد
نار شهوت مینیارامد به آب
زان که دارد طبع دوزخ در عذاب
نار شهوت را چه چاره؟ نور دین
نورکم اطفاء نار الکافرین
چه کشد این نار را؟ نور خدا
نور ابراهیم را ساز اوستا
تا ز نار نفس چون نمرود تو
وا رهد این جسم همچون عود تو
شهوت ناری به راندن کم نشد
او به ماندن کم شود بیهیچ بد
تا که هیزم مینهی بر آتشی
کی بمیرد آتش از هیزمکشی؟
چون که هیزم باز گیری، نار مرد
زان که تقوی آب سوی نار برد
کی سیه گردد به آتش روی خوب؟
کو نهد گلگونه از تقوی القلوب
                                                                    
                            جست از صف نعال و نعل ریخت
تو که باشی؟ زید هم خود را نیافت
همچو اختر که برو خورشید تافت
نه ازو نقشی بیابی، نه نشان
نه کهی یابی به راه کهکشان
شد حواس و نطق بابایان ما
محو نور دانش سلطان ما
حسها و عقلهاشان در درون
موج در موج لدینا محضرون
چون بیاید صبح، وقت بار شد
انجم پنهان شده بر کار شد
بی هشان را وا دهد حق هوشها
حلقه حلقه حلقهها در گوشها
پایکوبان، دستافشان، در ثنا
ناز نازان ربنا احییتنا
آن جلود و آن عظام ریخته
فارسان گشته، غبار انگیخته
حمله آرند از عدم سوی وجود
در قیامت، هم شکور و هم کنود
سر چه میپیچی کنی نادیدهیی؟
در عدم زاول نه سر پیچیدهیی؟
در عدم افشرده بودی پای خویش
که مرا کی برکند از جای خویش؟
مینبینی صنع ربانیت را
که کشید او موی پیشانیت را؟
تا کشیدت اندرین انواع حال
که نبودت در گمان و در خیال
آن عدم او را هماره بنده است
کار کن دیوا سلیمان زنده است
دیو میسازد جفان کالجواب
زهره نه تا دفع گوید یا جواب
خویش را بین چون همیلرزی ز بیم
مر عدم را نیز لرزان دان مقیم
ور تو دست اندر مناصب میزنی
هم ز ترس است آن که جانی میکنی
هرچه جز عشق خدای احسن است
گر شکرخواریست، آن جان کندن است
چیست جان کندن؟ سوی مرگ آمدن
دست در آب حیاتی نازدن
خلق را دو دیده در خاک و ممات
صد گمان دارند در آب حیات
جهد کن تا صد گمان گردد نود
شب برو، ور تو بخسبی شب رود
در شب تاریک جوی آن روز را
پیش کن آن عقل ظلمتسوز را
در شب بدرنگ بس نیکی بود
آب حیوان جفت تاریکی بود
سر ز خفتن کی توان برداشتن؟
با چنین صد تخم غفلت کاشتن؟
خواب مرده، لقمه مرده یار شد
خواجه خفت و دزد شب بر کار شد
تو نمیدانی که خصمانت کیاند
ناریان خصم وجود خاکیاند
نار خصم آب و فرزندان اوست
همچنان که آب خصم جان اوست
آب آتش را کشد، زیرا که او
خصم فرزندان آب است و عدو
بعد ازان این نار نار شهوت است
کندرو اصل گناه و زلت است
نار بیرونی به آبی بفسرد
نار شهوت تا به دوزخ میبرد
نار شهوت مینیارامد به آب
زان که دارد طبع دوزخ در عذاب
نار شهوت را چه چاره؟ نور دین
نورکم اطفاء نار الکافرین
چه کشد این نار را؟ نور خدا
نور ابراهیم را ساز اوستا
تا ز نار نفس چون نمرود تو
وا رهد این جسم همچون عود تو
شهوت ناری به راندن کم نشد
او به ماندن کم شود بیهیچ بد
تا که هیزم مینهی بر آتشی
کی بمیرد آتش از هیزمکشی؟
چون که هیزم باز گیری، نار مرد
زان که تقوی آب سوی نار برد
کی سیه گردد به آتش روی خوب؟
کو نهد گلگونه از تقوی القلوب
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۱۶۳ - آتش افتادن در شهر بایام عمر رضی الله عنه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آتشی افتاد در عهد عمر
                                    
همچو چوب خشک میخورد او حجر
در فتاد اندر بنا و خانهها
تا زد اندر پر مرغ و لانهها
نیم شهر از شعلهها آتش گرفت
آب میترسید ازان و میشگفت
مشکهای آب و سرکه میزدند
بر سر آتش کسان هوشمند
آتش از استیزه افزون میشدی
میرسید او را مدد از بیحدی
خلق آمد جانب عمر شتاب
کآتش ما مینمیرد هیچ از آب
گفت آن آتش ز آیات خداست
شعلهیی از آتش بخل شماست
آب و سرکه چیست؟ نان قسمت کنید
بخل بگذارید اگر آل منید
خلق گفتندش که در بگشودهایم
ما سخی واهل فتوت بودهایم
گفت نان در رسم و عادت دادهاید
دست از بهر خدا نگشادهاید
بهر فخر و بهر بوش و بهر ناز
نز برای ترس و تقوی و نیاز
مال تخم است و به هر شوره منه
تیغ را در دست هر رهزن مده
اهل دین را باز دان از اهل کین
همنشین حق بجو، با او نشین
هرکسی بر قوم خود ایثار کرد
کاغه پندارد که او خود کار کرد
                                                                    
                            همچو چوب خشک میخورد او حجر
در فتاد اندر بنا و خانهها
تا زد اندر پر مرغ و لانهها
نیم شهر از شعلهها آتش گرفت
آب میترسید ازان و میشگفت
مشکهای آب و سرکه میزدند
بر سر آتش کسان هوشمند
آتش از استیزه افزون میشدی
میرسید او را مدد از بیحدی
خلق آمد جانب عمر شتاب
کآتش ما مینمیرد هیچ از آب
گفت آن آتش ز آیات خداست
شعلهیی از آتش بخل شماست
آب و سرکه چیست؟ نان قسمت کنید
بخل بگذارید اگر آل منید
خلق گفتندش که در بگشودهایم
ما سخی واهل فتوت بودهایم
گفت نان در رسم و عادت دادهاید
دست از بهر خدا نگشادهاید
بهر فخر و بهر بوش و بهر ناز
نز برای ترس و تقوی و نیاز
مال تخم است و به هر شوره منه
تیغ را در دست هر رهزن مده
اهل دین را باز دان از اهل کین
همنشین حق بجو، با او نشین
هرکسی بر قوم خود ایثار کرد
کاغه پندارد که او خود کار کرد
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۱۶۶ - جواب گفتن امیر المؤمنین کی سبب افکندن شمشیر از دست چه بوده است  در آن حالت
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گفت من تیغ از پی حق میزنم
                                    
بندهٔ حقم، نه مأمور تنم
شیر حقم، نیستم شیر هوا
فعل من بر دین من باشد گوا
ما رمیت اذ رمیتم در حراب
من چو تیغم، وان زننده آفتاب
رخت خود را من ز ره برداشتم
غیر حق را من عدم انگاشتم
سایهییام کدخدایم آفتاب
حاجبم من، نیستم او را حجاب
من چو تیغم، پر گهرهای وصال
زنده گردانم نه کشته در قتال
خون نپوشد گوهر تیغ مرا
باد از جا کی برد میغ مرا؟
که نیم، کوهم ز حلم و صبر و داد
کوه را کی دررباید تند باد؟
آن که از بادی رود از جا، خسیست
زان که باد ناموافق خود بسیست
باد خشم و باد شهوت، باد آز
برد او را که نبود اهل نماز
کوهم و هستی من بنیاد اوست
ور شوم چون کاه، بادم یاد اوست
جز به باد او نجنبد میل من
نیست جز عشق احد سرخیل من
خشم بر شاهان شه و ما را غلام
خشم را هم بستهام زیر لگام
تیغ حلمم گردن خشمم زدهست
خشم حق بر من چو رحمت آمدهست
غرق نورم، گرچه سقفم شد خراب
روضه گشتم، گرچه هستم بوتراب
چون درآمد علتی اندر غزا
تیغ را دیدم نهان کردن سزا
تا احب لله آید نام من
تا که ابغض لله آید کام من
تا که اعطا لله آید جود من
تا که امسک لله آید بود من
بخل من لله، عطا لله و بس
جمله للهام، نیم من آن کس
وانچه لله میکنم، تقلید نیست
نیست تخییل و گمان، جز دید نیست
زاجتهاد و از تحری رستهام
آستین بر دامن حق بستهام
گر همی پرم، همی بینم مطار
ور همی گردم، همی بینم مدار
ور کشم باری، بدانم تا کجا
ماهم و خورشید پیشم پیشوا
بیش ازین با خلق گفتن روی نیست
بحر را گنجایی اندر جوی نیست
پست میگویم به اندازهی عقول
عیب نبود، این بود کار رسول
از غرض حرم گواهی حر شنو
که گواهی بندگان نهارزد دو جو
در شریعت مر گواهی بنده را
نیست قدری وقت دعوی و قضا
گر هزاران بنده باشندت گواه
بر نسنجد شرع ایشان را به کاه
بندهٔ شهوت بتر نزدیک حق
از غلام و بندگان مسترق
کین به یک لفظی شود از خواجه حر
وان زید شیرین و میرد سخت مر
بندهٔ شهوت ندارد خود خلاص
جز به فضل ایزد و انعام خاص
در چهی افتاد کان را غور نیست
وان گناه اوست، جبر و جور نیست
در چهی انداخت او خود را که من
درخور قعرش نمییابم رسن
بس کنم گر این سخن افزون شود
خود جگر چه بود؟ که خارا خون شود
این جگرها خون نشد نز سختی است
غفلت و مشغولی و بدبختی است
خون شود روزی که خونش سود نیست
خون شو آن وقتی که خون مردود نیست
چون گواهی بندگان مقبول نیست
عدل او باشد که بندهی غول نیست
گشت ارسلناک شاهد در نذر
زان که بود از کون او حربن حر
چون که حرم، خشم کی بندد مرا؟
نیست اینجا جز صفات حق، در آ
اندر آ کازاد کردت فضل حق
زان که رحمت داشت بر خشمش سبق
اندر آ اکنون که رستی از خطر
سنگ بودی، کیمیا کردت گهر
رستهیی از کفر و خارستان او
چون گلی بشکف به سروستان هو
تو منی و من توام ای محتشم
تو علی بودی، علی را چون کشم؟
معصیت کردی به از هر طاعتی
آسمان پیمودهیی در ساعتی
بس خجسته معصیت کان کرد مرد
نه ز خاری بردمد اوراق ورد؟
نه گناه عمر و قصد رسول
میکشیدش تا به درگاه قبول؟
نه به سحر ساحران فرعونشان
میکشید و گشت دولت عونشان؟
گر نبودی سحرشان و آن جحود
کی کشیدیشان به فرعون عنود؟
کی بدیدندی عصا و معجزات؟
معصیت طاعت شد ای قوم عصات
ناامیدی را خدا گردن زدهست
چون گنه مانند طاعت آمدهست
چون مبدل میکند او سیئات
طاعتیاش میکند رغم وشات
زین شود مرجوم شیطان رجیم
وز حسد او بطرقد، گردد دو نیم
او بکوشد تا گناهی پرورد
زان گنه ما را به چاهی آورد
چون ببیند کان گنه شد طاعتی
گردد او را نامبارک ساعتی
اندر آ، من در گشادم مر تو را
تف زدی و تحفه دادم مر تو را
مر جفاگر را چنینها میدهم
پیش پای چپ چهسان سر مینهم؟
پس وفاگر را چه بخشم؟ تو بدان
گنجها و ملکهای جاودان
                                                                    
                            بندهٔ حقم، نه مأمور تنم
شیر حقم، نیستم شیر هوا
فعل من بر دین من باشد گوا
ما رمیت اذ رمیتم در حراب
من چو تیغم، وان زننده آفتاب
رخت خود را من ز ره برداشتم
غیر حق را من عدم انگاشتم
سایهییام کدخدایم آفتاب
حاجبم من، نیستم او را حجاب
من چو تیغم، پر گهرهای وصال
زنده گردانم نه کشته در قتال
خون نپوشد گوهر تیغ مرا
باد از جا کی برد میغ مرا؟
که نیم، کوهم ز حلم و صبر و داد
کوه را کی دررباید تند باد؟
آن که از بادی رود از جا، خسیست
زان که باد ناموافق خود بسیست
باد خشم و باد شهوت، باد آز
برد او را که نبود اهل نماز
کوهم و هستی من بنیاد اوست
ور شوم چون کاه، بادم یاد اوست
جز به باد او نجنبد میل من
نیست جز عشق احد سرخیل من
خشم بر شاهان شه و ما را غلام
خشم را هم بستهام زیر لگام
تیغ حلمم گردن خشمم زدهست
خشم حق بر من چو رحمت آمدهست
غرق نورم، گرچه سقفم شد خراب
روضه گشتم، گرچه هستم بوتراب
چون درآمد علتی اندر غزا
تیغ را دیدم نهان کردن سزا
تا احب لله آید نام من
تا که ابغض لله آید کام من
تا که اعطا لله آید جود من
تا که امسک لله آید بود من
بخل من لله، عطا لله و بس
جمله للهام، نیم من آن کس
وانچه لله میکنم، تقلید نیست
نیست تخییل و گمان، جز دید نیست
زاجتهاد و از تحری رستهام
آستین بر دامن حق بستهام
گر همی پرم، همی بینم مطار
ور همی گردم، همی بینم مدار
ور کشم باری، بدانم تا کجا
ماهم و خورشید پیشم پیشوا
بیش ازین با خلق گفتن روی نیست
بحر را گنجایی اندر جوی نیست
پست میگویم به اندازهی عقول
عیب نبود، این بود کار رسول
از غرض حرم گواهی حر شنو
که گواهی بندگان نهارزد دو جو
در شریعت مر گواهی بنده را
نیست قدری وقت دعوی و قضا
گر هزاران بنده باشندت گواه
بر نسنجد شرع ایشان را به کاه
بندهٔ شهوت بتر نزدیک حق
از غلام و بندگان مسترق
کین به یک لفظی شود از خواجه حر
وان زید شیرین و میرد سخت مر
بندهٔ شهوت ندارد خود خلاص
جز به فضل ایزد و انعام خاص
در چهی افتاد کان را غور نیست
وان گناه اوست، جبر و جور نیست
در چهی انداخت او خود را که من
درخور قعرش نمییابم رسن
بس کنم گر این سخن افزون شود
خود جگر چه بود؟ که خارا خون شود
این جگرها خون نشد نز سختی است
غفلت و مشغولی و بدبختی است
خون شود روزی که خونش سود نیست
خون شو آن وقتی که خون مردود نیست
چون گواهی بندگان مقبول نیست
عدل او باشد که بندهی غول نیست
گشت ارسلناک شاهد در نذر
زان که بود از کون او حربن حر
چون که حرم، خشم کی بندد مرا؟
نیست اینجا جز صفات حق، در آ
اندر آ کازاد کردت فضل حق
زان که رحمت داشت بر خشمش سبق
اندر آ اکنون که رستی از خطر
سنگ بودی، کیمیا کردت گهر
رستهیی از کفر و خارستان او
چون گلی بشکف به سروستان هو
تو منی و من توام ای محتشم
تو علی بودی، علی را چون کشم؟
معصیت کردی به از هر طاعتی
آسمان پیمودهیی در ساعتی
بس خجسته معصیت کان کرد مرد
نه ز خاری بردمد اوراق ورد؟
نه گناه عمر و قصد رسول
میکشیدش تا به درگاه قبول؟
نه به سحر ساحران فرعونشان
میکشید و گشت دولت عونشان؟
گر نبودی سحرشان و آن جحود
کی کشیدیشان به فرعون عنود؟
کی بدیدندی عصا و معجزات؟
معصیت طاعت شد ای قوم عصات
ناامیدی را خدا گردن زدهست
چون گنه مانند طاعت آمدهست
چون مبدل میکند او سیئات
طاعتیاش میکند رغم وشات
زین شود مرجوم شیطان رجیم
وز حسد او بطرقد، گردد دو نیم
او بکوشد تا گناهی پرورد
زان گنه ما را به چاهی آورد
چون ببیند کان گنه شد طاعتی
گردد او را نامبارک ساعتی
اندر آ، من در گشادم مر تو را
تف زدی و تحفه دادم مر تو را
مر جفاگر را چنینها میدهم
پیش پای چپ چهسان سر مینهم؟
پس وفاگر را چه بخشم؟ تو بدان
گنجها و ملکهای جاودان
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۱۶۷ - گفتن پیغامبر صلی الله علیه و سلم به گوش رکابدار امیر المومنین علی کرم الله  وجهه کی کشتن علی بر دست تو خواهد بودن خبرت کردم
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        من چنان مردم که بر خونی خویش
                                    
نوش لطف من نشد در قهر نیش
گفت پیغامبر به گوش چاکرم
کو برد روزی ز گردن این سرم
کرد آگه آن رسول از وحی دوست
که هلاکم عاقبت بر دست اوست
او همی گوید بکش پیشین مرا
تا نیاید از من این منکر خطا
من همی گویم چو مرگ من ز توست
با قضا من چون توانم حیله جست؟
او همی افتد به پیشم کی کریم
مر مرا کن از برای حق دو نیم
تا نهآید بر من این انجام بد
تا نسوزد جان من بر جان خود
من همی گویم برو جف القلم
زان قلم بس سرنگون گردد علم
هیچ بغضی نیست در جانم ز تو
زان که این را من نمیدانم ز تو
آلت حقی تو، فاعل دست حق
چون زنم بر آلت حق طعن و دق؟
گفت او پس آن قصاص از بهر چیست؟
گفت هم از حق و آن سر خفیست
گر کند بر فعل خود او اعتراض
زاعتراض خود برویاند ریاض
اعتراض او را رسد بر فعل خود
زان که در قهر است و در لطف او احد
اندرین شهر حوادث میر اوست
در ممالک مالک تدبیر اوست
آلت خود را اگر او بشکند
آن شکسته گشته را نیکو کند
رمز ننسخ آیة او ننسها
نأت خیرا در عقب میدان مها
هر شریعت را که حق منسوخ کرد
او گیا برد و عوض آورد ورد
شب کند منسوخ شغل روز را
بین جمادی خرد افروز را
باز شب منسوخ شد از نور روز
تا جمادی سوخت زان آتشفروز
گرچه ظلمت آمد آن نوم و سبات
نه درون ظلمت است آب حیات؟
نه در آن ظلمت خردها تازه شد؟
سکتهیی سرمایهٔ آوازه شد؟
که ز ضدها ضدها آمد پدید
در سویدا روشنایی آفرید
جنگ پیغامبر مدار صلح شد
صلح این آخر زمان زان جنگ بد
صد هزاران سر برید آن دلستان
تا امان یابد سر اهل جهان
باغبان زان میبرد شاخ مضر
تا بیابد نخل قامتها و بر
میکند از باغ دانا آن حشیش
تا نماید باغ و میوه خرمیش
میکند دندان بد را آن طبیب
تا رهد از درد و بیماری حبیب
پس زیادتها درون نقصهاست
مر شهیدان را حیات اندر فناست
چون بریده گشت حلق رزقخوار
یرزقون فرحین شد گوار
حلق حیوان چون بریده شد به عدل
حلق انسان رست و افزونید فضل
حلق انسان چون ببرد هین ببین
تا چه زاید، کن قیاس آن برین
حلق ثالث زاید و تیمار او
شربت حق باشد و انوار او
حلق ببریده خورد شربت، ولی
حلق از لا رسته، مرده در بلی
بس کن ای دونهمت کوتهبنان
تا کیات باشد حیات جان به نان؟
زان نداری میوهیی مانند بید
کآب رو بردی پی نان سپید
گر ندارد صبر زین نان جان حس
کیمیا را گیر و زر گردان تو مس
جامهشویی کرد خواهی ای فلان
رو مگردان از محلهی گازران
گرچه نان بشکست مر روزهی تو را
در شکستهبند پیچ و برتر آ
چون شکستهبند آمد دست او
پس رفو باشد یقین اشکست او
گر تو آن را بشکنی گوید بیا
تو درستش کن، نداری دست و پا
پس شکستن حق او باشد، که او
مر شکسته گشته را داند رفو
آن که داند دوخت، او داند درید
هرچه را بفروخت، نیکوتر خرید
خانه را ویران کند، زیر و زبر
پس به یک ساعت کند معمورتر
گر یکی سر را ببرد از بدن
صد هزاران سر بر آرد در زمن
گر نفرمودی قصاصی بر جنات
یا نگفتی فی القصاص آمد حیات
خود که را زهره بدی تا او ز خود
بر اسیر حکم حق تیغی زند؟
زان که داند هرکه چشمش را گشود
کان کشنده سخرهٔ تقدیر بود
هرکه را آن حکم بر سر آمدی
بر سر فرزند هم تیغی زدی
رو بترس و طعنه کم زن بر بدان
پیش دام حکم عجز خود بدان
                                                                    
                            نوش لطف من نشد در قهر نیش
گفت پیغامبر به گوش چاکرم
کو برد روزی ز گردن این سرم
کرد آگه آن رسول از وحی دوست
که هلاکم عاقبت بر دست اوست
او همی گوید بکش پیشین مرا
تا نیاید از من این منکر خطا
من همی گویم چو مرگ من ز توست
با قضا من چون توانم حیله جست؟
او همی افتد به پیشم کی کریم
مر مرا کن از برای حق دو نیم
تا نهآید بر من این انجام بد
تا نسوزد جان من بر جان خود
من همی گویم برو جف القلم
زان قلم بس سرنگون گردد علم
هیچ بغضی نیست در جانم ز تو
زان که این را من نمیدانم ز تو
آلت حقی تو، فاعل دست حق
چون زنم بر آلت حق طعن و دق؟
گفت او پس آن قصاص از بهر چیست؟
گفت هم از حق و آن سر خفیست
گر کند بر فعل خود او اعتراض
زاعتراض خود برویاند ریاض
اعتراض او را رسد بر فعل خود
زان که در قهر است و در لطف او احد
اندرین شهر حوادث میر اوست
در ممالک مالک تدبیر اوست
آلت خود را اگر او بشکند
آن شکسته گشته را نیکو کند
رمز ننسخ آیة او ننسها
نأت خیرا در عقب میدان مها
هر شریعت را که حق منسوخ کرد
او گیا برد و عوض آورد ورد
شب کند منسوخ شغل روز را
بین جمادی خرد افروز را
باز شب منسوخ شد از نور روز
تا جمادی سوخت زان آتشفروز
گرچه ظلمت آمد آن نوم و سبات
نه درون ظلمت است آب حیات؟
نه در آن ظلمت خردها تازه شد؟
سکتهیی سرمایهٔ آوازه شد؟
که ز ضدها ضدها آمد پدید
در سویدا روشنایی آفرید
جنگ پیغامبر مدار صلح شد
صلح این آخر زمان زان جنگ بد
صد هزاران سر برید آن دلستان
تا امان یابد سر اهل جهان
باغبان زان میبرد شاخ مضر
تا بیابد نخل قامتها و بر
میکند از باغ دانا آن حشیش
تا نماید باغ و میوه خرمیش
میکند دندان بد را آن طبیب
تا رهد از درد و بیماری حبیب
پس زیادتها درون نقصهاست
مر شهیدان را حیات اندر فناست
چون بریده گشت حلق رزقخوار
یرزقون فرحین شد گوار
حلق حیوان چون بریده شد به عدل
حلق انسان رست و افزونید فضل
حلق انسان چون ببرد هین ببین
تا چه زاید، کن قیاس آن برین
حلق ثالث زاید و تیمار او
شربت حق باشد و انوار او
حلق ببریده خورد شربت، ولی
حلق از لا رسته، مرده در بلی
بس کن ای دونهمت کوتهبنان
تا کیات باشد حیات جان به نان؟
زان نداری میوهیی مانند بید
کآب رو بردی پی نان سپید
گر ندارد صبر زین نان جان حس
کیمیا را گیر و زر گردان تو مس
جامهشویی کرد خواهی ای فلان
رو مگردان از محلهی گازران
گرچه نان بشکست مر روزهی تو را
در شکستهبند پیچ و برتر آ
چون شکستهبند آمد دست او
پس رفو باشد یقین اشکست او
گر تو آن را بشکنی گوید بیا
تو درستش کن، نداری دست و پا
پس شکستن حق او باشد، که او
مر شکسته گشته را داند رفو
آن که داند دوخت، او داند درید
هرچه را بفروخت، نیکوتر خرید
خانه را ویران کند، زیر و زبر
پس به یک ساعت کند معمورتر
گر یکی سر را ببرد از بدن
صد هزاران سر بر آرد در زمن
گر نفرمودی قصاصی بر جنات
یا نگفتی فی القصاص آمد حیات
خود که را زهره بدی تا او ز خود
بر اسیر حکم حق تیغی زند؟
زان که داند هرکه چشمش را گشود
کان کشنده سخرهٔ تقدیر بود
هرکه را آن حکم بر سر آمدی
بر سر فرزند هم تیغی زدی
رو بترس و طعنه کم زن بر بدان
پیش دام حکم عجز خود بدان
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۱۶۸ - تعجب کردن آدم علیهالسلام از ضلالت  ابلیس لعین و عجب آوردن
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چشم آدم بر بلیسی کو شقیست
                                    
از حقارت وز زیافت بنگریست
خویشبینی کرد و آمد خودگزین
خنده زد بر کار ابلیس لعین
بانگ بر زد غیرت حق، کی صفی
تو نمیدانی ز اسرار خفی
پوستین را بازگونه گر کند
کوه را از بیخ و از بن برکند
پردهٔ صد آدم آن دم بردرد
صد بلیس نو مسلمان آورد
گفت آدم توبه کردم زین نظر
این چنین گستاخ نندیشم دگر
یا غیاث المستغیثین اهدنا
لا افتخار بالعلوم و الغنی
لا تزغ قلبا هدیت بالکرم
واصرف السوء الذی خط القلم
بگذران از جان ما سوء القضا
وا مبر ما را ز اخوان صفا
تلختر از فرقت تو هیچ نیست
بیپناهت غیر پیچاپیچ نیست
رخت ما هم رخت ما را راهزن
جسم ما مر جان ما را جامه کن
دست ما چون پای ما را میخورد
بیامان تو کسی جان چون برد؟
ور برد جان زین خطرهای عظیم
برده باشد مایهٔ ادبار و بیم
زان که جان چون واصل جانان نبود
تا ابد با خویش کور است و کبود
چون تو ندهی راه، جان خود برده گیر
جان که بی تو زنده باشد، مرده گیر
گر تو طعنه میزنی بر بندگان
مر تو را آن میرسد ای کامران
ور تو ماه و مهر را گویی جفا
ور تو قد سرو را گویی دوتا
ور تو چرخ و عرش را خوانی حقیر
ور تو کان و بحر را گویی فقیر
آن به نسبت با کمال تو رواست
ملک اکمال فناها مر تو راست
که تو پاکی از خطر وز نیستی
نیستان را موجد و مغنیستی
آن که رویانید، داند سوختن
زان که چون بدرید ، داند دوختن
میبسوزد هر خزان مر باغ را
باز رویاند گل صباغ را
کی بسوزیده برون آ، تازه شو
بار دیگر خوب و خوبآوازه شو
چشم نرگس کور شد، بازش بساخت
حلق نی ببرید و بازش خود نواخت
ما چو مصنوعیم و صانع نیستیم
جز زبون و جز که قانع نیستیم
ما همه نفسی و نفسی میزنیم
گر نخوانی، ما همه آهرمنیم
زان ز آهرمن رهیدستیم ما
که خریدی جان ما را از عمی
تو عصاکش هر که را که زندگیست
بی عصا و بی عصاکش کور چیست؟
غیر تو هر چه خوش است و ناخوش است
آدمی سوز است و عین آتش است
هر که را آتش پناه و پشت شد
هم مجوسی گشت و هم زردشت شد
کل شیء ما خلا الله باطل
ان فضل الله غیم هاطل
                                                                    
                            از حقارت وز زیافت بنگریست
خویشبینی کرد و آمد خودگزین
خنده زد بر کار ابلیس لعین
بانگ بر زد غیرت حق، کی صفی
تو نمیدانی ز اسرار خفی
پوستین را بازگونه گر کند
کوه را از بیخ و از بن برکند
پردهٔ صد آدم آن دم بردرد
صد بلیس نو مسلمان آورد
گفت آدم توبه کردم زین نظر
این چنین گستاخ نندیشم دگر
یا غیاث المستغیثین اهدنا
لا افتخار بالعلوم و الغنی
لا تزغ قلبا هدیت بالکرم
واصرف السوء الذی خط القلم
بگذران از جان ما سوء القضا
وا مبر ما را ز اخوان صفا
تلختر از فرقت تو هیچ نیست
بیپناهت غیر پیچاپیچ نیست
رخت ما هم رخت ما را راهزن
جسم ما مر جان ما را جامه کن
دست ما چون پای ما را میخورد
بیامان تو کسی جان چون برد؟
ور برد جان زین خطرهای عظیم
برده باشد مایهٔ ادبار و بیم
زان که جان چون واصل جانان نبود
تا ابد با خویش کور است و کبود
چون تو ندهی راه، جان خود برده گیر
جان که بی تو زنده باشد، مرده گیر
گر تو طعنه میزنی بر بندگان
مر تو را آن میرسد ای کامران
ور تو ماه و مهر را گویی جفا
ور تو قد سرو را گویی دوتا
ور تو چرخ و عرش را خوانی حقیر
ور تو کان و بحر را گویی فقیر
آن به نسبت با کمال تو رواست
ملک اکمال فناها مر تو راست
که تو پاکی از خطر وز نیستی
نیستان را موجد و مغنیستی
آن که رویانید، داند سوختن
زان که چون بدرید ، داند دوختن
میبسوزد هر خزان مر باغ را
باز رویاند گل صباغ را
کی بسوزیده برون آ، تازه شو
بار دیگر خوب و خوبآوازه شو
چشم نرگس کور شد، بازش بساخت
حلق نی ببرید و بازش خود نواخت
ما چو مصنوعیم و صانع نیستیم
جز زبون و جز که قانع نیستیم
ما همه نفسی و نفسی میزنیم
گر نخوانی، ما همه آهرمنیم
زان ز آهرمن رهیدستیم ما
که خریدی جان ما را از عمی
تو عصاکش هر که را که زندگیست
بی عصا و بی عصاکش کور چیست؟
غیر تو هر چه خوش است و ناخوش است
آدمی سوز است و عین آتش است
هر که را آتش پناه و پشت شد
هم مجوسی گشت و هم زردشت شد
کل شیء ما خلا الله باطل
ان فضل الله غیم هاطل
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۱۶۹ - بازگشتن به حکایت علی کرم الله وجهه و مسامحت کردن او با خونی خویش
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        باز رو سوی علی و خونیاش
                                    
وان کرم با خونی و افزونیاش
گفت خونی را همیبینم به چشم
روز و شب، بر وی ندارم هیچ خشم
زان که مرگم همچو من خوش آمدهست
مرگ من در بعث چنگ اندر زدهست
مرگ بیمرگی بود ما را حلال
برگ بیبرگی بود ما را نوال
ظاهرش مرگ و به باطن زندگی
ظاهرش ابتر، نهان پایندگی
در رحم، زادن جنین را رفتن است
در جهان او را ز نو بشکفتن است
چون مرا سوی اجل عشق و هواست
نهی لا تلقوا بایدیکم مراست
زان که نهی از دانهٔ شیرین بود
تلخ را خود نهی حاجت کی شود؟
دانهیی کش تلخ باشد مغز و پوست
تلخی و مکروهیاش خود نهی اوست
دانهٔ مردن مرا شیرین شدهست
بل هم احیاء پی من آمدهست
اقتلونی یا ثقاتی لایما
ان فی قتلی حیاتی دایما
ان فی موتی حیاتی یا فتی
کم افارق موطنی حتی متی
فرقتی لو لم تکن فی ذا السکون
لم یقل انا الیه راجعون
راجع آن باشد که باز آید به شهر
سوی وحدت آید از تفریق دهر
                                                                    
                            وان کرم با خونی و افزونیاش
گفت خونی را همیبینم به چشم
روز و شب، بر وی ندارم هیچ خشم
زان که مرگم همچو من خوش آمدهست
مرگ من در بعث چنگ اندر زدهست
مرگ بیمرگی بود ما را حلال
برگ بیبرگی بود ما را نوال
ظاهرش مرگ و به باطن زندگی
ظاهرش ابتر، نهان پایندگی
در رحم، زادن جنین را رفتن است
در جهان او را ز نو بشکفتن است
چون مرا سوی اجل عشق و هواست
نهی لا تلقوا بایدیکم مراست
زان که نهی از دانهٔ شیرین بود
تلخ را خود نهی حاجت کی شود؟
دانهیی کش تلخ باشد مغز و پوست
تلخی و مکروهیاش خود نهی اوست
دانهٔ مردن مرا شیرین شدهست
بل هم احیاء پی من آمدهست
اقتلونی یا ثقاتی لایما
ان فی قتلی حیاتی دایما
ان فی موتی حیاتی یا فتی
کم افارق موطنی حتی متی
فرقتی لو لم تکن فی ذا السکون
لم یقل انا الیه راجعون
راجع آن باشد که باز آید به شهر
سوی وحدت آید از تفریق دهر
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۱۷۰ - افتادن رکابدار هر باری پیش امیر المؤمنین علی کرم الله وجهه کی ای امیر المؤمنین مرا بکش و ازین قضا برهان
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        باز آمد کی علی زودم بکش
                                    
تا نبینم آن دم و وقت ترش
من حلالت میکنم، خونم بریز
تا نبیند چشم من آن رستخیز
گفتم ار هر ذرهیی خونی شود
خنجر اندر کف به قصد تو رود
یک سر مو از تو نتواند برید
چون قلم بر تو چنان خطی کشید
لیک بیغم شو، شفیع تو منم
خواجهٔ روحم، نه مملوک تنم
پیش من این تن ندارد قیمتی
بی تن خویشم فتی ابن الفتی
خنجر و شمشیر شد ریحان من
مرگ من شد بزم و نرگستان من
آن که او تن را بدین سان پی کند
حرص میری و خلافت کی کند؟
زان به ظاهر کو شد اندر جاه و حکم
تا امیران را نماید راه و حکم
تا امیری را دهد جانی دگر
تا دهد نخل خلافت را ثمر
                                                                    
                            تا نبینم آن دم و وقت ترش
من حلالت میکنم، خونم بریز
تا نبیند چشم من آن رستخیز
گفتم ار هر ذرهیی خونی شود
خنجر اندر کف به قصد تو رود
یک سر مو از تو نتواند برید
چون قلم بر تو چنان خطی کشید
لیک بیغم شو، شفیع تو منم
خواجهٔ روحم، نه مملوک تنم
پیش من این تن ندارد قیمتی
بی تن خویشم فتی ابن الفتی
خنجر و شمشیر شد ریحان من
مرگ من شد بزم و نرگستان من
آن که او تن را بدین سان پی کند
حرص میری و خلافت کی کند؟
زان به ظاهر کو شد اندر جاه و حکم
تا امیران را نماید راه و حکم
تا امیری را دهد جانی دگر
تا دهد نخل خلافت را ثمر
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۱۷۱ - بیان آنک فتح طلبیدن مصطفی صلی الله علیه و سلم مکه را و غیر مکه را جهت دوستی ملک دنیا نبود چون فرموده است الدنیا جیفة بلک بامر بود
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جهد پیغامبر به فتح مکه هم
                                    
کی بود در حب دنیا متهم؟
آن که او از مخزن هفت آسمان
چشم و دل بر بست روز امتحان
از پی نظارهٔ او حور و جان
پر شده آفاق هر هفت آسمان
خویشتن آراسته از بهر او
خود ورا پروای غیر دوست کو؟
آن چنان پر گشته از اجلال حق
که درو هم ره نیابد آل حق
لا یسع فینا نبی مرسل
والملک و الروح ایضا فاعقلوا
گفت ما زاغیم، همچون زاغ نه
مست صباغیم، مست باغ نه
چون که مخزنهای افلاک و عقول
چون خسی آمد بر چشم رسول
پس چه باشد مکه و شام و عراق
که نماید او نبرد و اشتیاق؟
آن گمان بر وی ضمیر بد کند
کو قیاس از جهل و حرص خود کند
آبگینهی زرد چون سازی نقاب
زرد بینی جمله نور آفتاب
بشکن آن شیشهی کبود و زرد را
تا شناسی گرد را و مرد را
گرد فارس گرد سر افراشته
گرد را تو مرد حق پنداشته
گرد دید ابلیس و گفت این فرع طین
چون فزاید بر من آتشجبین؟
تا تو میبینی عزیزان را بشر
دان که میراث بلیس است آن نظر
گر نه فرزند بلیسی ای عنید
پس به تو میراث آن سگ چون رسید؟
من نیم سگ شیر حقم، حقپرست
شیر حق آن است کز صورت برست
شیر دنیا جوید اشکاری و برگ
شیر مولی جوید آزادی و مرگ
چون که اندر مرگ بیند صد وجود
همچو پروانه بسوزاند وجود
شد هوای مرگ طوق صادقان
که جهودان را بد این دم امتحان
در نبی فرمود کی قوم یهود
صادقان را مرگ باشد گنج و سود
همچنان که آرزوی سود هست
آرزوی مرگ بردن زان به است
ای جهودان بهر ناموس کسان
بگذرانید این تمنا بر زبان
یک جهودی این قدر زهره نداشت
چون محمد این علم را بر فراشت
گفت اگر رانید این را بر زبان
یک یهودی خود نماند در جهان
پس یهودان مال بردند و خراج
که مکن رسوا تو ما را ای سراج
این سخن را نیست پایانی پدید
دست با من ده چو چشمت دوست دید
                                                                    
                            کی بود در حب دنیا متهم؟
آن که او از مخزن هفت آسمان
چشم و دل بر بست روز امتحان
از پی نظارهٔ او حور و جان
پر شده آفاق هر هفت آسمان
خویشتن آراسته از بهر او
خود ورا پروای غیر دوست کو؟
آن چنان پر گشته از اجلال حق
که درو هم ره نیابد آل حق
لا یسع فینا نبی مرسل
والملک و الروح ایضا فاعقلوا
گفت ما زاغیم، همچون زاغ نه
مست صباغیم، مست باغ نه
چون که مخزنهای افلاک و عقول
چون خسی آمد بر چشم رسول
پس چه باشد مکه و شام و عراق
که نماید او نبرد و اشتیاق؟
آن گمان بر وی ضمیر بد کند
کو قیاس از جهل و حرص خود کند
آبگینهی زرد چون سازی نقاب
زرد بینی جمله نور آفتاب
بشکن آن شیشهی کبود و زرد را
تا شناسی گرد را و مرد را
گرد فارس گرد سر افراشته
گرد را تو مرد حق پنداشته
گرد دید ابلیس و گفت این فرع طین
چون فزاید بر من آتشجبین؟
تا تو میبینی عزیزان را بشر
دان که میراث بلیس است آن نظر
گر نه فرزند بلیسی ای عنید
پس به تو میراث آن سگ چون رسید؟
من نیم سگ شیر حقم، حقپرست
شیر حق آن است کز صورت برست
شیر دنیا جوید اشکاری و برگ
شیر مولی جوید آزادی و مرگ
چون که اندر مرگ بیند صد وجود
همچو پروانه بسوزاند وجود
شد هوای مرگ طوق صادقان
که جهودان را بد این دم امتحان
در نبی فرمود کی قوم یهود
صادقان را مرگ باشد گنج و سود
همچنان که آرزوی سود هست
آرزوی مرگ بردن زان به است
ای جهودان بهر ناموس کسان
بگذرانید این تمنا بر زبان
یک جهودی این قدر زهره نداشت
چون محمد این علم را بر فراشت
گفت اگر رانید این را بر زبان
یک یهودی خود نماند در جهان
پس یهودان مال بردند و خراج
که مکن رسوا تو ما را ای سراج
این سخن را نیست پایانی پدید
دست با من ده چو چشمت دوست دید
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۱۷۲ - گفتن امیر المؤمنین علی کرم الله وجهه با قرین خود کی چون خدو انداختی در روی من نفس من جنبید و اخلاص عمل نماند مانع کشتن تو آن شد
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گفت امیرالمؤمنین با آن جوان
                                    
که به هنگام نبرد ای پهلوان
چون خدو انداختی در روی من
نفس جنبید و تبه شد خوی من
نیم بهر حق شد و نیمی هوا
شرکت اندر کار حق نبود روا
تو نگاریدهی کف مولیستی
آن حقی، کردهٔ من نیستی
نقش حق را هم به امر حق شکن
بر زجاجهی دوست سنگ دوست زن
گبر این بشنید و نوری شد پدید
در دل او تا که زناری برید
گفت من تخم جفا میکاشتم
من تو را نوعی دگر پنداشتم
تو ترازوی احدخو بودهیی
بل زبانهی هر ترازو بودهیی
تو تبار و اصل و خویشم بودهیی
تو فروغ شمع کیشم بودهیی
من غلام آن چراغ چشمجو
که چراغت روشنی پذرفت ازو
من غلام موج آن دریای نور
که چنین گوهر بر آرد در ظهور
عرضه کن بر من شهادت را که من
مر تو را دیدم سرافراز زمن
قرب پنجه کس ز خویش و قوم او
عاشقانه سوی دین کردند رو
او به تیغ حلم چندین حلق را
واخرید از تیغ و چندین خلق را
تیغ حلم از تیغ آهن تیزتر
بل ز صد لشکر ظفر انگیزتر
ای دریغا لقمهیی دو خورده شد
جوشش فکرت از آن افسرده شد
گندمی خورشید آدم را کسوف
چون ذنب شعشاع بدری را خسوف
اینت لطف دل که از یک مشت گل
ماه او چون میشود پروینگسل
نان چو معنی بود، خوردش سود بود
چون که صورت گشت، انگیزد جحود
همچو خار سبز کاشتر میخورد
زان خورش صد نفع و لذت میبرد
چون که آن سبزیش رفت و خشک گشت
چون همان را میخورد اشتر ز دشت
میدراند کام و لنجش ای دریغ
کان چنان ورد مربی گشت تیغ
نان چو معنی بود، بود آن خار سبز
چون که صورت شد، کنون خشک است و گبز
تو بدان عادت که او را پیش ازین
خورده بودی ای وجود نازنین
بر همان بو میخوری این خشک را
بعد ازان کامیخت معنی با ثری
گشت خاکآمیز و خشک و گوشتبر
زان گیاه اکنون بپرهیز ای شتر
سخت خاکآلود میآید سخن
آب تیره شد، سر چه بند کن
تا خدایش باز صاف و خوش کند
او که تیره کرد، هم صافش کند
صبر آرد آرزو را نه شتاب
صبر کن، والله اعلم بالصواب
                                                                    
                            که به هنگام نبرد ای پهلوان
چون خدو انداختی در روی من
نفس جنبید و تبه شد خوی من
نیم بهر حق شد و نیمی هوا
شرکت اندر کار حق نبود روا
تو نگاریدهی کف مولیستی
آن حقی، کردهٔ من نیستی
نقش حق را هم به امر حق شکن
بر زجاجهی دوست سنگ دوست زن
گبر این بشنید و نوری شد پدید
در دل او تا که زناری برید
گفت من تخم جفا میکاشتم
من تو را نوعی دگر پنداشتم
تو ترازوی احدخو بودهیی
بل زبانهی هر ترازو بودهیی
تو تبار و اصل و خویشم بودهیی
تو فروغ شمع کیشم بودهیی
من غلام آن چراغ چشمجو
که چراغت روشنی پذرفت ازو
من غلام موج آن دریای نور
که چنین گوهر بر آرد در ظهور
عرضه کن بر من شهادت را که من
مر تو را دیدم سرافراز زمن
قرب پنجه کس ز خویش و قوم او
عاشقانه سوی دین کردند رو
او به تیغ حلم چندین حلق را
واخرید از تیغ و چندین خلق را
تیغ حلم از تیغ آهن تیزتر
بل ز صد لشکر ظفر انگیزتر
ای دریغا لقمهیی دو خورده شد
جوشش فکرت از آن افسرده شد
گندمی خورشید آدم را کسوف
چون ذنب شعشاع بدری را خسوف
اینت لطف دل که از یک مشت گل
ماه او چون میشود پروینگسل
نان چو معنی بود، خوردش سود بود
چون که صورت گشت، انگیزد جحود
همچو خار سبز کاشتر میخورد
زان خورش صد نفع و لذت میبرد
چون که آن سبزیش رفت و خشک گشت
چون همان را میخورد اشتر ز دشت
میدراند کام و لنجش ای دریغ
کان چنان ورد مربی گشت تیغ
نان چو معنی بود، بود آن خار سبز
چون که صورت شد، کنون خشک است و گبز
تو بدان عادت که او را پیش ازین
خورده بودی ای وجود نازنین
بر همان بو میخوری این خشک را
بعد ازان کامیخت معنی با ثری
گشت خاکآمیز و خشک و گوشتبر
زان گیاه اکنون بپرهیز ای شتر
سخت خاکآلود میآید سخن
آب تیره شد، سر چه بند کن
تا خدایش باز صاف و خوش کند
او که تیره کرد، هم صافش کند
صبر آرد آرزو را نه شتاب
صبر کن، والله اعلم بالصواب
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۱ - سر آغاز
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مدتی این مثنوی تأخیر شد
                                    
مهلتی بایست تا خون شیر شد
تا نزاید بخت تو فرزند نو
خون نگردد شیر شیرین، خوش شنو
چون ضیاء الحق حسام الدین عنان
باز گردانید ز اوج آسمان
چون به معراج حقایق رفته بود
بیبهارش غنچهها نشکفته بود
چون ز دریا سوی ساحل بازگشت
چنگ شعر مثنوی با ساز گشت
مثنوی که صیقل ارواح بود
بازگشتش روز استفتاح بود
مطلع تاریخ این سودا و سود
سال اندر ششصد و شصت و دو بود
بلبلی زینجا برفت و بازگشت
بهر صید این معانی بازگشت
ساعد شه مسکن این باز باد
تا ابد بر خلق این در باز باد
آفت این در هوا و شهوت است
ورنه اینجا شربت اندر شربت است
این دهان بربند تا بینی عیان
چشمبند آن جهان حلق و دهان
ای دهان تو خود دهانهی دوزخی
وی جهان تو بر مثال برزخی
نور باقی پهلوی دنیای دون
شیر صافی پهلوی جوهای خون
چون درو گامی زنی بیاحتیاط
شیر تو خون میشود از اختلاط
یک قدم زد آدم اندر ذوق نفس
شد فراق صدر جنت طوق نفس
همچو دیو از وی فرشته میگریخت
بهر نانی چند آب چشم ریخت
گرچه یک مو بد گنه کو جسته بود
لیک آن مو در دو دیده رسته بود
بود آدم دیدهٔ نور قدیم
موی در دیده بود کوه عظیم
گر دران آدم بکردی مشورت
در پشیمانی نگفتی معذرت
زان که با عقلی چو عقلی جفت شد
مانع بدفعلی و بدگفت شد
نفس با نفس دگر چون یار شد
عقل جزوی عاطل و بیکار شد
چون ز تنهایی تو نومیدی شوی
زیر سایهی یار خورشیدی شوی
رو بجو یار خدایی را تو زود
چون چنان کردی، خدا یار تو بود
آن که در خلوت نظر بردوختهست
آخر آن را هم ز یار آموختهست
خلوت از اغیار باید، نه ز یار
پوستین بهر دی آمد، نه بهار
عقل با عقل دگر دوتا شود
نور افزون گشت و ره پیدا شود
نفس با نفس دگر خندان شود
ظلمت افزون گشت و ره پنهان شود
یار چشم توست ای مرد شکار
از خس و خاشاک او را پاک دار
هین به جاروب زبان گردی مکن
چشم را از خس رهآوردی مکن
چون که مؤمن آینهی مؤمن بود
روی او زآلودگی ایمن بود
یار آیینه است جان را در حزن
در رخ آیینه ای جان دم مزن
تا نپوشد روی خود را در دمت
دم فرو خوردن بباید هر دمت
کم ز خاکی؟ چون که خاکی یار یافت
از بهاری صد هزار انوار یافت
آن درختی کو شود با یار جفت
از هوای خوش ز سر تا پا شکفت
در خزان چون دید او یار خلاف
درکشید او رو و سر زیر لحاف
گفت یار بد بلا آشفتن است
چون که او آمد، طریقم خفتن است
پس بخسبم، باشم از اصحاب کهف
به ز دقیانوس آن محبوس لهف
یقظهشان مصروف دقیانوس بود
خوابشان سرمایهٔ ناموس بود
خواب بیداریست چون با دانشست
وای بیداری که با نادان نشست
چون که زاغان خیمه بر بهمن زدند
بلبلان پنهان شدند و تن زدند
زان که بیگلزار بلبل خامش است
غیبت خورشید بیداریکش است
آفتابا ترک این گلشن کنی
تا که تحت الارض را روشن کنی
آفتاب معرفت را نقل نیست
مشرق او غیر جان و عقل نیست
خاصه خورشید کمالی کآن سریست
روز و شب کردار او روشنگریست
مطلع شمس آی گر اسکندری
بعد ازان هرجا روی، نیکوفری
بعد ازان هر جا روی، مشرق شود
شرقها بر مغربت عاشق شود
حس خفاشت سوی مغرب دوان
حس درپاشت سوی مشرق روان
راه حس، راه خران است ای سوار
ای خران را تو مزاحم، شرم دار
پنج حسی هست جز این پنج حس
آن چو زر سرخ و این حسها چو مس
اندر آن بازار کاهل محشرند
حس مس را چون حس زر کی خرند؟
حس ابدان قوت ظلمت میخورد
حس جان از آفتابی میچرد
ای ببرده رخت حسها سوی غیب
دست چون موسی برون آور ز جیب
ای صفاتت آفتاب معرفت
وآفتاب چرخ بند یک صفت
گاه خورشیدی و گه دریا شوی
گاه کوه قاف و گه عنقا شوی
تو نه این باشی نه آن در ذات خویش
ای فزون از وهمها، وز بیش بیش
روح با علم است و با عقل است یار
روح را با تازی و ترکی چه کار؟
از تو ای بینقش با چندین صور
هم مشبه هم موحد خیرهسر
گه مشبه را موحد میکند
گه موحد را صور ره میزند
گه تو را گوید ز مستی بوالحسن
یا صغیر السن یا رطب البدن
گاه نقش خویش ویران میکند
آن پی تنزیه جانان میکند
چشم حس را هست مذهب اعتزال
دیدهٔ عقل است سنی در وصال
سخرهٔ حساند اهل اعتزال
خویش را سنی نمایند از ضلال
هرکه در حس ماند او معتزلیست
گرچه گوید سنیام، از جاهلیست
هر که بیرون شد ز حس، سنی وی است
اهل بینش، چشم عقل خوشپی است
گر بدیدی حس حیوان شاه را
پس بدیدی گاو و خر الله را
گر نبودی حس دیگر مر تو را
جز حس حیوان ز بیرون هوا
پس بنیآدم مکرم کی بدی؟
کی به حس مشترک محرم شدی؟
نامصور یا مصور گفتنت
باطل آمد بی ز صورت رستنت
نامصور یا مصور پیش اوست
کو همه مغز است و بیرون شد ز پوست
گر تو کوری، نیست بر اعمی حرج
ورنه رو کالصبر مفتاح الفرج
پردههای دیده را داروی صبر
هم بسوزد، هم بسازد شرح صدر
آینهی دل چون شود صافی و پاک
نقشها بینی برون از آب و خاک
هم ببینی نقش و هم نقاش را
فرش دولت را و هم فراش را
چون خلیل آمد خیال یار من
صورتش بت، معنی او بتشکن
شکر یزدان را که چون او شد پدید
در خیالش جان خیال خود بدید
خاک درگاهت دلم را میفریفت
خاک بر وی کو ز خاکت میشکیفت
گفتم ار خوبم، پذیرم این ازو
ورنه خود خندید بر من زشترو
چاره آن باشد که خود را بنگرم
ورنه او خندد مرا من کی خرم؟
او جمیل است و محب للجمال
کی جوان نو گزیند پیر زال؟
خوب خوبی را کند جذب این بدان
طیبات و طیبین بر وی بخوان
در جهان هر چیز چیزی جذب کرد
گرم گرمی را کشید و سرد سرد
قسم باطل باطلان را میکشند
باقیان از باقیان هم سرخوشند
ناریان مر ناریان را جاذباند
نوریان مر نوریان را طالباند
چشم چون بستی، تو را جان کندنیست
چشم را از نور روزن صبر نیست
چشم چون بستی، تو را تاسه گرفت
نور چشم از نور روزن کی شکفت؟
تاسهٔ تو جذب نور چشم بود
تا بپیوندد به نور روز زود
چشم باز ار تاسه گیرد مر تو را
دان که چشم دل ببستی، برگشا
آن تقاضای دو چشم دل شناس
کو همی جوید ضیای بیقیاس
چون فراق آن دو نور بیثبات
تاسه آوردت، گشادی چشمهات
پس فراق آن دو نور پایدار
تاسه میآرد، مر آن را پاس دار
او چو میخواند مرا، من بنگرم
لایق جذبام و یا بد پیکرم
گر لطیفی زشت را در پی کند
تسخری باشد که او بر وی کند
کی ببینم روی خود را؟ ای عجب
تا چه رنگم، همچو روزم یا چو شب؟
نقش جان خویش میجستم بسی
هیچ میننمود نقشم از کسی
گفتم آخر آینه از بهر چیست؟
تا بداند هر کسی کو چیست و کیست
آینهی آهن برای پوستهاست
آینهی سیمای جان سنگیبهاست
آینهی جان نیست الا روی یار
روی آن یاری که باشد زان دیار
گفتم ای دل آینهی کلی بجو
رو به دریا، کار برناید به جو
زین طلب بنده به کوی تو رسید
درد مریم را به خرمابن کشید
دیدهٔ تو چون دلم را دیده شد
شد دل نادیده، غرق دیده شد
آینهی کلی تو را دیدم ابد
دیدم اندر چشم تو من نقش خود
گفتم آخر خویش را من یافتم
در دو چشمش راه روشن یافتم
گفت وهمم کان خیال توست هان
ذات خود را از خیال خود بدان
نقش من از چشم تو آواز داد
که منم تو، تو منی در اتحاد
کندرین چشم منیر بیزوال
از حقایق راه کی یابد خیال؟
در دو چشم غیر من تو نقش خود
گر ببینی، آن خیالی دان و رد
زان که سرمهی نیستی در میکشد
باده از تصویر شیطان میچشد
چشمشان خانهی خیال است و عدم
نیستها را هست بیند لاجرم
چشم من چون سرمه دید از ذوالجلال
خانهٔ هستیست نه خانهی خیال
تا یکی مو باشد از تو پیش چشم
در خیالت گوهری باشد چو یشم
یشم را آن گه شناسی از گهر
کز خیال خود کنی کلی عبر
یک حکایت بشنو ای گوهر شناس
تا بدانی تو عیان را از قیاس
                                                                    
                            مهلتی بایست تا خون شیر شد
تا نزاید بخت تو فرزند نو
خون نگردد شیر شیرین، خوش شنو
چون ضیاء الحق حسام الدین عنان
باز گردانید ز اوج آسمان
چون به معراج حقایق رفته بود
بیبهارش غنچهها نشکفته بود
چون ز دریا سوی ساحل بازگشت
چنگ شعر مثنوی با ساز گشت
مثنوی که صیقل ارواح بود
بازگشتش روز استفتاح بود
مطلع تاریخ این سودا و سود
سال اندر ششصد و شصت و دو بود
بلبلی زینجا برفت و بازگشت
بهر صید این معانی بازگشت
ساعد شه مسکن این باز باد
تا ابد بر خلق این در باز باد
آفت این در هوا و شهوت است
ورنه اینجا شربت اندر شربت است
این دهان بربند تا بینی عیان
چشمبند آن جهان حلق و دهان
ای دهان تو خود دهانهی دوزخی
وی جهان تو بر مثال برزخی
نور باقی پهلوی دنیای دون
شیر صافی پهلوی جوهای خون
چون درو گامی زنی بیاحتیاط
شیر تو خون میشود از اختلاط
یک قدم زد آدم اندر ذوق نفس
شد فراق صدر جنت طوق نفس
همچو دیو از وی فرشته میگریخت
بهر نانی چند آب چشم ریخت
گرچه یک مو بد گنه کو جسته بود
لیک آن مو در دو دیده رسته بود
بود آدم دیدهٔ نور قدیم
موی در دیده بود کوه عظیم
گر دران آدم بکردی مشورت
در پشیمانی نگفتی معذرت
زان که با عقلی چو عقلی جفت شد
مانع بدفعلی و بدگفت شد
نفس با نفس دگر چون یار شد
عقل جزوی عاطل و بیکار شد
چون ز تنهایی تو نومیدی شوی
زیر سایهی یار خورشیدی شوی
رو بجو یار خدایی را تو زود
چون چنان کردی، خدا یار تو بود
آن که در خلوت نظر بردوختهست
آخر آن را هم ز یار آموختهست
خلوت از اغیار باید، نه ز یار
پوستین بهر دی آمد، نه بهار
عقل با عقل دگر دوتا شود
نور افزون گشت و ره پیدا شود
نفس با نفس دگر خندان شود
ظلمت افزون گشت و ره پنهان شود
یار چشم توست ای مرد شکار
از خس و خاشاک او را پاک دار
هین به جاروب زبان گردی مکن
چشم را از خس رهآوردی مکن
چون که مؤمن آینهی مؤمن بود
روی او زآلودگی ایمن بود
یار آیینه است جان را در حزن
در رخ آیینه ای جان دم مزن
تا نپوشد روی خود را در دمت
دم فرو خوردن بباید هر دمت
کم ز خاکی؟ چون که خاکی یار یافت
از بهاری صد هزار انوار یافت
آن درختی کو شود با یار جفت
از هوای خوش ز سر تا پا شکفت
در خزان چون دید او یار خلاف
درکشید او رو و سر زیر لحاف
گفت یار بد بلا آشفتن است
چون که او آمد، طریقم خفتن است
پس بخسبم، باشم از اصحاب کهف
به ز دقیانوس آن محبوس لهف
یقظهشان مصروف دقیانوس بود
خوابشان سرمایهٔ ناموس بود
خواب بیداریست چون با دانشست
وای بیداری که با نادان نشست
چون که زاغان خیمه بر بهمن زدند
بلبلان پنهان شدند و تن زدند
زان که بیگلزار بلبل خامش است
غیبت خورشید بیداریکش است
آفتابا ترک این گلشن کنی
تا که تحت الارض را روشن کنی
آفتاب معرفت را نقل نیست
مشرق او غیر جان و عقل نیست
خاصه خورشید کمالی کآن سریست
روز و شب کردار او روشنگریست
مطلع شمس آی گر اسکندری
بعد ازان هرجا روی، نیکوفری
بعد ازان هر جا روی، مشرق شود
شرقها بر مغربت عاشق شود
حس خفاشت سوی مغرب دوان
حس درپاشت سوی مشرق روان
راه حس، راه خران است ای سوار
ای خران را تو مزاحم، شرم دار
پنج حسی هست جز این پنج حس
آن چو زر سرخ و این حسها چو مس
اندر آن بازار کاهل محشرند
حس مس را چون حس زر کی خرند؟
حس ابدان قوت ظلمت میخورد
حس جان از آفتابی میچرد
ای ببرده رخت حسها سوی غیب
دست چون موسی برون آور ز جیب
ای صفاتت آفتاب معرفت
وآفتاب چرخ بند یک صفت
گاه خورشیدی و گه دریا شوی
گاه کوه قاف و گه عنقا شوی
تو نه این باشی نه آن در ذات خویش
ای فزون از وهمها، وز بیش بیش
روح با علم است و با عقل است یار
روح را با تازی و ترکی چه کار؟
از تو ای بینقش با چندین صور
هم مشبه هم موحد خیرهسر
گه مشبه را موحد میکند
گه موحد را صور ره میزند
گه تو را گوید ز مستی بوالحسن
یا صغیر السن یا رطب البدن
گاه نقش خویش ویران میکند
آن پی تنزیه جانان میکند
چشم حس را هست مذهب اعتزال
دیدهٔ عقل است سنی در وصال
سخرهٔ حساند اهل اعتزال
خویش را سنی نمایند از ضلال
هرکه در حس ماند او معتزلیست
گرچه گوید سنیام، از جاهلیست
هر که بیرون شد ز حس، سنی وی است
اهل بینش، چشم عقل خوشپی است
گر بدیدی حس حیوان شاه را
پس بدیدی گاو و خر الله را
گر نبودی حس دیگر مر تو را
جز حس حیوان ز بیرون هوا
پس بنیآدم مکرم کی بدی؟
کی به حس مشترک محرم شدی؟
نامصور یا مصور گفتنت
باطل آمد بی ز صورت رستنت
نامصور یا مصور پیش اوست
کو همه مغز است و بیرون شد ز پوست
گر تو کوری، نیست بر اعمی حرج
ورنه رو کالصبر مفتاح الفرج
پردههای دیده را داروی صبر
هم بسوزد، هم بسازد شرح صدر
آینهی دل چون شود صافی و پاک
نقشها بینی برون از آب و خاک
هم ببینی نقش و هم نقاش را
فرش دولت را و هم فراش را
چون خلیل آمد خیال یار من
صورتش بت، معنی او بتشکن
شکر یزدان را که چون او شد پدید
در خیالش جان خیال خود بدید
خاک درگاهت دلم را میفریفت
خاک بر وی کو ز خاکت میشکیفت
گفتم ار خوبم، پذیرم این ازو
ورنه خود خندید بر من زشترو
چاره آن باشد که خود را بنگرم
ورنه او خندد مرا من کی خرم؟
او جمیل است و محب للجمال
کی جوان نو گزیند پیر زال؟
خوب خوبی را کند جذب این بدان
طیبات و طیبین بر وی بخوان
در جهان هر چیز چیزی جذب کرد
گرم گرمی را کشید و سرد سرد
قسم باطل باطلان را میکشند
باقیان از باقیان هم سرخوشند
ناریان مر ناریان را جاذباند
نوریان مر نوریان را طالباند
چشم چون بستی، تو را جان کندنیست
چشم را از نور روزن صبر نیست
چشم چون بستی، تو را تاسه گرفت
نور چشم از نور روزن کی شکفت؟
تاسهٔ تو جذب نور چشم بود
تا بپیوندد به نور روز زود
چشم باز ار تاسه گیرد مر تو را
دان که چشم دل ببستی، برگشا
آن تقاضای دو چشم دل شناس
کو همی جوید ضیای بیقیاس
چون فراق آن دو نور بیثبات
تاسه آوردت، گشادی چشمهات
پس فراق آن دو نور پایدار
تاسه میآرد، مر آن را پاس دار
او چو میخواند مرا، من بنگرم
لایق جذبام و یا بد پیکرم
گر لطیفی زشت را در پی کند
تسخری باشد که او بر وی کند
کی ببینم روی خود را؟ ای عجب
تا چه رنگم، همچو روزم یا چو شب؟
نقش جان خویش میجستم بسی
هیچ میننمود نقشم از کسی
گفتم آخر آینه از بهر چیست؟
تا بداند هر کسی کو چیست و کیست
آینهی آهن برای پوستهاست
آینهی سیمای جان سنگیبهاست
آینهی جان نیست الا روی یار
روی آن یاری که باشد زان دیار
گفتم ای دل آینهی کلی بجو
رو به دریا، کار برناید به جو
زین طلب بنده به کوی تو رسید
درد مریم را به خرمابن کشید
دیدهٔ تو چون دلم را دیده شد
شد دل نادیده، غرق دیده شد
آینهی کلی تو را دیدم ابد
دیدم اندر چشم تو من نقش خود
گفتم آخر خویش را من یافتم
در دو چشمش راه روشن یافتم
گفت وهمم کان خیال توست هان
ذات خود را از خیال خود بدان
نقش من از چشم تو آواز داد
که منم تو، تو منی در اتحاد
کندرین چشم منیر بیزوال
از حقایق راه کی یابد خیال؟
در دو چشم غیر من تو نقش خود
گر ببینی، آن خیالی دان و رد
زان که سرمهی نیستی در میکشد
باده از تصویر شیطان میچشد
چشمشان خانهی خیال است و عدم
نیستها را هست بیند لاجرم
چشم من چون سرمه دید از ذوالجلال
خانهٔ هستیست نه خانهی خیال
تا یکی مو باشد از تو پیش چشم
در خیالت گوهری باشد چو یشم
یشم را آن گه شناسی از گهر
کز خیال خود کنی کلی عبر
یک حکایت بشنو ای گوهر شناس
تا بدانی تو عیان را از قیاس
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۲ - هلال پنداشتن آن شخص خیال را در عهد عمر رضی الله عنه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ماه روزه گشت در عهد عمر
                                    
بر سر کوهی دویدند آن نفر
تا هلال روزه را گیرند فال
آن یکی گفت ای عمر اینک هلال
چون عمر بر آسمان مه را ندید
گفت کین مه از خیال تو دمید
ورنه من بیناترم افلاک را
چون نمیبینم هلال پاک را؟
گفت تر کن دست و بر ابرو بمال
آنگهان تو درنگر سوی هلال
چون که او تر کرد ابرو، مه ندید
گفت ای شه نیست مه، شد ناپدید
گفت آری، موی ابرو شد کمان
سوی تو افکند تیری از گمان
چون یکی مو کژ شد، او را راه زد
تا به دعوی لاف دید ماه زد
موی کژ چون پردهٔ گردون بود
چون همه اجزات کژ شد، چون بود؟
راست کن اجزات را از راستان
سر مکش ای راسترو زان آستان
هم ترازو را ترازو راست کرد
هم ترازو را ترازو کاست کرد
هر که با ناراستان همسنگ شد
در کمی افتاد و عقلش دنگ شد
رو اشداء علی الکفار باش
خاک بر دلداری اغیار پاش
بر سر اغیار چون شمشیر باش
هین مکن روباهبازی، شیر باش
تا ز غیرت از تو یاران نسکلند
زان که آن خاران عدو این گلند
آتش اندر زن به گرگان چون سپند
زان که آن گرگان عدو یوسفند
جان بابا گویدت ابلیس هین
تا به دم بفریبدت دیو لعین
این چنین تلبیس با بابات کرد
آدمی را این سیهرخ مات کرد
بر سر شطرنج چست است این غراب
تو مبین بازی به چشم نیمخواب
زان که فرزینبندها داند بسی
که بگیرد در گلویت چون خسی
در گلو ماند خس او سالها
چیست آن خس؟ مهر جاه و مالها
مال خس باشد، چو هست ای بیثبات
در گلویت مانع آب حیات
گر برد مالت عدوی، پرفنی
رهزنی را برده باشد رهزنی
                                                                    
                            بر سر کوهی دویدند آن نفر
تا هلال روزه را گیرند فال
آن یکی گفت ای عمر اینک هلال
چون عمر بر آسمان مه را ندید
گفت کین مه از خیال تو دمید
ورنه من بیناترم افلاک را
چون نمیبینم هلال پاک را؟
گفت تر کن دست و بر ابرو بمال
آنگهان تو درنگر سوی هلال
چون که او تر کرد ابرو، مه ندید
گفت ای شه نیست مه، شد ناپدید
گفت آری، موی ابرو شد کمان
سوی تو افکند تیری از گمان
چون یکی مو کژ شد، او را راه زد
تا به دعوی لاف دید ماه زد
موی کژ چون پردهٔ گردون بود
چون همه اجزات کژ شد، چون بود؟
راست کن اجزات را از راستان
سر مکش ای راسترو زان آستان
هم ترازو را ترازو راست کرد
هم ترازو را ترازو کاست کرد
هر که با ناراستان همسنگ شد
در کمی افتاد و عقلش دنگ شد
رو اشداء علی الکفار باش
خاک بر دلداری اغیار پاش
بر سر اغیار چون شمشیر باش
هین مکن روباهبازی، شیر باش
تا ز غیرت از تو یاران نسکلند
زان که آن خاران عدو این گلند
آتش اندر زن به گرگان چون سپند
زان که آن گرگان عدو یوسفند
جان بابا گویدت ابلیس هین
تا به دم بفریبدت دیو لعین
این چنین تلبیس با بابات کرد
آدمی را این سیهرخ مات کرد
بر سر شطرنج چست است این غراب
تو مبین بازی به چشم نیمخواب
زان که فرزینبندها داند بسی
که بگیرد در گلویت چون خسی
در گلو ماند خس او سالها
چیست آن خس؟ مهر جاه و مالها
مال خس باشد، چو هست ای بیثبات
در گلویت مانع آب حیات
گر برد مالت عدوی، پرفنی
رهزنی را برده باشد رهزنی
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۳ - دزدیدن مارگیر ماری را از مارگیری دیگر
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دزدکی از مارگیری مار برد
                                    
زابلهی آن را غنیمت میشمرد
وارهید آن مارگیر از زخم مار
مار کشت آن دزد او را زار زار
مارگیرش دید، پس بشناختش
گفت از جان مار من پرداختش
در دعا میخواستی جانم ازو
کش بیابم، مار بستانم ازو
شکر حق را کان دعا مردود شد
من زیان پنداشتم، آن سود شد
بس دعاها کان زیان است و هلاک
وز کرم مینشنود یزدان پاک
                                                                    
                            زابلهی آن را غنیمت میشمرد
وارهید آن مارگیر از زخم مار
مار کشت آن دزد او را زار زار
مارگیرش دید، پس بشناختش
گفت از جان مار من پرداختش
در دعا میخواستی جانم ازو
کش بیابم، مار بستانم ازو
شکر حق را کان دعا مردود شد
من زیان پنداشتم، آن سود شد
بس دعاها کان زیان است و هلاک
وز کرم مینشنود یزدان پاک
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۵ - اندرز کردن صوفی خادم را در تیمار داشت بهیمه و لا حول خادم
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        صوفییی میگشت در دور افق
                                    
تا شبی در خانقاهی شد قنق
یک بهیمه داشت، در آخر ببست
او به صدر صفه با یاران نشست
پس مراقب گشت با یاران خویش
دفتری باشد حضور یار پیش
دفتر صوفی سواد و حرف نیست
جز دل اسپید همچون برف نیست
زاد دانشمند، آثار قلم
زاد صوفی چیست؟ آثار قدم
همچو صیادی سوی اشکار شد
گام آهو دید و بر آثار شد
چندگاهش گام آهو درخور است
بعد ازان خود ناف آهو رهبر است
چون که شکر گام کرد و ره برید
لاجرم زان گام در کامی رسید
رفتن یک منزلی بر بوی ناف
بهتر از صد منزل گام و طواف
آن دلی کو مطلع مهتابهاست
بهر عارف فتحت ابوابهاست
با تو دیوار است، با ایشان در است
با تو سنگ و با عزیزان گوهر است
آنچه تو در آینه بینی عیان
پیر اندر خشت بیند بیش ازان
پیر ایشاناند کین عالم نبود
جان ایشان بود در دریای جود
پیش ازین تن عمرها بگذاشتند
پیشتر از کشت بر برداشتند
پیشتر از نقش جان پذرفتهاند
پیشتر از بحر درها سفتهاند
                                                                    
                            تا شبی در خانقاهی شد قنق
یک بهیمه داشت، در آخر ببست
او به صدر صفه با یاران نشست
پس مراقب گشت با یاران خویش
دفتری باشد حضور یار پیش
دفتر صوفی سواد و حرف نیست
جز دل اسپید همچون برف نیست
زاد دانشمند، آثار قلم
زاد صوفی چیست؟ آثار قدم
همچو صیادی سوی اشکار شد
گام آهو دید و بر آثار شد
چندگاهش گام آهو درخور است
بعد ازان خود ناف آهو رهبر است
چون که شکر گام کرد و ره برید
لاجرم زان گام در کامی رسید
رفتن یک منزلی بر بوی ناف
بهتر از صد منزل گام و طواف
آن دلی کو مطلع مهتابهاست
بهر عارف فتحت ابوابهاست
با تو دیوار است، با ایشان در است
با تو سنگ و با عزیزان گوهر است
آنچه تو در آینه بینی عیان
پیر اندر خشت بیند بیش ازان
پیر ایشاناند کین عالم نبود
جان ایشان بود در دریای جود
پیش ازین تن عمرها بگذاشتند
پیشتر از کشت بر برداشتند
پیشتر از نقش جان پذرفتهاند
پیشتر از بحر درها سفتهاند
