عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۲
اگر چه در برویم از ستم ای پاسبان بستی
باین شادم که راه غیر هم زان آستان بستی
همین ای گریه نه مانع شدی از دیدن رویش
ره آمد شدن از کوی او بر کاروان بستنی
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۳ - برخاستی و کناره کردی
پای دل خسته بستی آنگاه
سر رشته ی عهد پاره کردی
در دل چو نشستی از کنارم
بر خاستی و کناره کردی
هم شاد شد از تو غیر و هم من
مکتوب مرا چو پاره کردی
نشاط اصفهانی : غزلیات بازمانده
دیوانه ای کمتر
جهان را سیل اشکم گر کند ویرانه ای کمتر
اگر من هم نباشم در جهان دیوانه ای کمتر
زبس پیمانه پیمودی شکستی جمله پیمانها
نداری تاب ای پیمان شکن، پیمانه ای کمتر
غم دل با تو گر ناگفته ماند، افسانه ای کمتر
اگر دل هم شود خون از غمت، ویرانه ای کمتر
نشاط اصفهانی : غزلیات بازمانده
دل بدام زلف مشکین است باز
دل بدام زلف مشکین است باز
بسته ی آن موی پرچین است باز
حلقه های زلف در روی نگار
زان دل رنجور غمگین است باز
میرود یار و بهمراهش رقیب
یارب او را این چه آیین است باز
نشاط اصفهانی : غزلیات بازمانده
بار غم بر دل و دل بر سر زلفش ترسم
بار غم بر دل و دل بر سر زلفش ترسم
که گرانی کند و بگسلد این رشته زهم
ای نسیم سحر آهسته بر آن زلف گذر
که زگستاخی تو سلسله ها خورد بهم
گر توانی رخش ای شام بپوشان در زلف
ورنه با طلعت او شب نشود در عالم
باز وسواس خرد راه بدل جست ای عشق
قدمی جانب ما غمزدگان نه ز کرم
تو نشینی و نشان باز نماند زانده
تو خرامی و اثر باز نماند از غم
دست بگشای و ببین دل پی دل بر سروت
پای بگذار و ببین جان پی جان زیر قدم
تو و آن ناز که بر جور فزایی ز نیاز
من و آن عجز که بر مهر فزایم ز ستم
ای که یک لحظه غمینت نتوانم دیدن
از چه یا رب نپسندی تو مرا جز باغم
با خیال تو بهر لحظه خیالیست مرا
او همی لیس و لا گوید و من کان نعم
چه غم انگیز نشاطی تو برون روز ز بساط
تا رسد گنجی بی رنج و نشاطی بی غم
نشاط اصفهانی : غزلیات بازمانده
ابن همان دشت و من خسته همان نخجیرم
ابن همان دشت و من خسته همان نخجیرم
که فکندی و گذشتی چو زدی با تیرم
بی تو ای دوست بمن جای ملامت نبود
که فزونست ز اندازه همی تقصیرم
پای تدبیر من از کعبه و از دیر برید
تا کجا باز دگر سیر دهد تدبیرم
دور از کوی تو، بی سلسله ی موی تو، من
کودک جمعه و دیوانه ی بی زنجیرم
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۵
ز خود رازی که پنهان داشتم عمری چه دانستم
که در بزم از نگاهی ناگهان گردد عیان امشب
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۶
بگریه گفتمش این عهد را وفایی هست
بخنده دست ز دستم کشید و هیچ نگفت
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۹
شبست و دیده ی گردون بخواب و در بر یار
یک امشب از توام ای بخت چشم بیداریست
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۱
حسرت کشتن من در دل او مردم و ماند
شرم ای هجر نکردی تو چرا از دل دوست
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۷
گفتم خلاف وعده مکن ترک وعده گفت
گفتم که باش یار یکی یار غیر شد
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۸
صد نکته جز آزردن ما داشت زلطفش
با غیر بگویید کزو شاد نگردد
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۲۶
او ز وصل شمع سوزد من ز هجر روی یار
باشد اندر سوختن فرقی که با پروانه ام
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۲۹
ناصح این روی ببین منع من از یار مکن
ور دل از کف ندهی عیب خود اظهار مکن
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱
غم تو تا نفس باقیست با من هر نفس بادا
به جز روی گلت دیگر به چشمم خار و خس بادا!
خیالم در شب زلفت رود ناگه به عیاری
به شهرستان حسنت نرگس مستت عسس بادا!
چو فرزین مهره عشق تو را هر کس، که کج بازد
اگر شهرخ بود صد فیل او زیر فرس بادا!
به راه عشق بندد ساربان شوق من محمل
قماش ناله دل ناقه او را جرس بادا!
فلک روزی مبادا سازد از بند غم آزادم
کمند حلقه زلف تو آن دم دادرس بادا!
اگر خورشید در پیشت زند لاف از دم خوبی
به گوش مرغ عنقا همچو آواز مگس بادا!
ز باغ نظم طغرل جز گل مدح تو گل چیند
جزای او به صد خواری چو بلبل در قفس بادا!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲
ز عارض برقع افکندی، گشودی روی زیبا را
ز برق رخ زدی آتش بساط خرمن ما را
سفید از انتظار مقدمت شد چشم امیدم
خوشا روزی که همچون نور، بر چشمم نهی پا را !
شدم چون لاله از داغ فراقت بارها اخگر
نهادی بر دلم باری دگر داغ سویدا را!
نگردد مانع جولان عاشق زیر و بم هرگز
که فرقی نیست اندر ساز مجنون کوه و صحرا را
به هر محفل که آن شوخ پری رو در سخن آید
برد اعجاز لعلش قدر انفاس مسیحا را
خیال طره اش در گردن عاشق بود دامی
رهائی نیست ممکن از کمند زلف او ما را
به روی شاهد گل غازه زد مشاطه قدرت
به عبرت چشم بگشا گر هوس داری تماشا را
نشان هستی ما محض امکان است در عالم
هوس داری ز ما میکن سراغ نام عنقا را!
الهی تکیه گاهی نیست ما را جز خمار می
عصای ما ضعیفان کن خیال قد مینا را!
نمودم آن قدر تمهید سامان سخن طغرل
به گوش شاهد معنی کنم عقد ثریا را
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۴
اگر به گوشه چشمی نظر کنی ما را
به یک نگاه کنی صید خویش دل ها را!
هزار عابد و زاهد همی شود می نوش
به محفلی که توگیری به دست صهبا را!
به طوق بندگی گردن نهد چو قمری سرو
ببیند ار به چمن این قد دلارا را!
کشیده مردم چشمت برای قتلم تیر
کجا رهم که زند ناوک تو عنقارا!
مشام جان و دل از نکهت تو تر گردد
اگر به باد دهی زلف عنبراسا را!
سنای پیر خرابات بایدم گفتن
که داد با من مخمور پای خمجارا!
بیار ساقی قدح را چه جای اهمال است
به رهن باده دهم خرقه مصلا را!
شهید خنجر مژگان او شدم طغرل
بکش ز تربت من گر گذر کنی پا را!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۵
ماه من هر گه کشاید طره لبلاب را
می برد از جعد هر زن گوش آب و تاب را
افکند از رتبه از رخ افکند جلباب را
درد انوار جمالش صافی مهتاب را
مصحف رویش که باشد از خط ریحان صنع
کاتب قدرت کجا ماند غلط اعراب را؟!
در غمش کلک دبیر قلب من خط می زند
از تپیدن اضطراب نسخه سیماب را!
می دواند ز اشک خونین هر زمان رود دلم
بی ابا بر روی من این طفل بی آداب را!
در چمن از طرز رفتارش چه می پرسی ز من
کز خرامش پای در زنجیر باشد آب را!
فرق بسیار است بین ما و زاهد در سجود
کی برابر می کنم با ابرویش محراب را؟!
کوه کن می کن بناخن کوه تن را از غمش
نغمه دیگر بود آهنگ این مضراب را
از هجوم اشک خود هر لحظه می ترسم کز آن
خاک این صحرا به سنگ آرد سر سیلاب را
روز و شب طغرل نوید انتظار مقدمش
می برد از چشم حیرانم چو مخمل خواب را
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۶
نزهت کویت برد رونق گلزار را
شهره حسنت درد پرده اسرار را
زخم فراق تو را هیچ به غیر از اجل
چاره نباشد دگر بنده ناچار را!
بیند اگر برهمن طره شبرنگ تو
از خم زلفت کند حلقه زنار را!
نغمه شوقت کند پرده مضراب غم
از بم و زیر جنون زیر و بم تار را!
مسند کوی تراست رتبه اورنگ جم،
کرد قضا قسمتم سایه دیوار را!
مردنم از رشک به باد صبا گر کند
محرم خاک درت دیده اغیار را!
باد تو را آفرین طغرل رنگین سخن،
بلبل گویا توئی گلشن اشعار را!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۷
شوخ من هر گه کشاید طره چون قیر را
می کند شیرازه دامان گل زنجیر را!
کرده استاد ازل شرح گلستان رخش
از غبار خط ریحان شیوه تحریر را!
من شهید تیغ ابرویم برای قتل من
از شکست ماه نو کن قبضه شمشیر را!
مانی از صورتگری بگذر که نتوان یافتن
در تتبع خانه چین نقش این تصویر را!
از قضا من با جفا و جبر ظلمش راضیم
بس که تغییری نباشد خامه تقدیر را!
بر دلم از زخم پیکانش اثر پیدا نشد
از پر عنقا بود بال رسا این تیر را!
هیچ دیدستی که اندر مزرعا باد جهان
مرغ معنی رام گردد دانه انجیر را
میزند چشمش کمان فتنه گر آرد به زه
با پر یک ناوک بیداد صد نخچیر را!
بیش ازین الفت پرست و هم حیرانی مباش
تا به کی در خواب مخمل قرعه تعبیر را؟!
بگذر از سودای اوهام خیال سیم و زر
تا کجا خواهی کشیدن منت اکسیر را؟!
در بلای هجر او طغرل تحمل پیشه کن
رحم نبود هیچ خوی آن جفا تخمیر را!