عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
ملا هادی سبزواری : رباعیات
و له ایضاً
ملا هادی سبزواری : رباعیات
رباعی فی حقیقة المحمدیه
ملا هادی سبزواری : ساقینامه
حکایت
پادشاهی دُر ثمینی داشت
بهر انگشترین نگینی داشت
خواست نقشی که باشدش دو ثمر
هر زبان کافکند بنقش نظر
وقت شادی نگیردش غفلت
گاه انده نباشدش محنت
هرچه فرزانه بود آن ایام
کرد اندیشهٔ ولی بدخام
ژنده پوشی پدید شد آندم
گفت بنویس بگذرد این هم
شاه را این سخن فتاد پسند
چون شکرخنده از لب چون قند
ز آنکه گر پیش آید او را غم
بیند او بگذرد شود خرم
ور بود هم بعیش خوش اندر
بیند او بگذرد شود ابتر
ای کریم بحق علی الاطلاق
بحق آنکه داد این سه طلاق
که باسرار ده تو آن کردار
که بود آن مطابق گفتار
بهر انگشترین نگینی داشت
خواست نقشی که باشدش دو ثمر
هر زبان کافکند بنقش نظر
وقت شادی نگیردش غفلت
گاه انده نباشدش محنت
هرچه فرزانه بود آن ایام
کرد اندیشهٔ ولی بدخام
ژنده پوشی پدید شد آندم
گفت بنویس بگذرد این هم
شاه را این سخن فتاد پسند
چون شکرخنده از لب چون قند
ز آنکه گر پیش آید او را غم
بیند او بگذرد شود خرم
ور بود هم بعیش خوش اندر
بیند او بگذرد شود ابتر
ای کریم بحق علی الاطلاق
بحق آنکه داد این سه طلاق
که باسرار ده تو آن کردار
که بود آن مطابق گفتار
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 47
دی مغبچهای گفت که ما مظهر یاریم
سر تا به قدم آینه روی نگاریم
ما نقطه پرگار وجودیم ولیکن
گاهی به میان اندر و گاهی به کناریم
ما سر انالحق به جهان فاش نمودیم
منصورصفت رقصکنان بر سر داریم
ما بار به سر منزل مقصود رساندیم
ای خواجه دگر اشتر بگسسته مهاریم
در هیچ قطاری دگر ای قافلهسالار
ما را نتوان یافت که بیرون ز قطاریم
تا باد به هم بر زند آن زلف پریشان
آشفته و سرگشته و بیصبر و قراریم
تا در چمن حسن گل روی تو بشکفت
شوریده و شیدا و پریشان چو هزاریم
چون در نظر دوست عزیزیم غمی نیست
هرچند که در چشم خلایق همه خواریم
وحدت صفت از نشأ صهبای محبت
مستیم ولی بیخبر از رنج خماریم
سر تا به قدم آینه روی نگاریم
ما نقطه پرگار وجودیم ولیکن
گاهی به میان اندر و گاهی به کناریم
ما سر انالحق به جهان فاش نمودیم
منصورصفت رقصکنان بر سر داریم
ما بار به سر منزل مقصود رساندیم
ای خواجه دگر اشتر بگسسته مهاریم
در هیچ قطاری دگر ای قافلهسالار
ما را نتوان یافت که بیرون ز قطاریم
تا باد به هم بر زند آن زلف پریشان
آشفته و سرگشته و بیصبر و قراریم
تا در چمن حسن گل روی تو بشکفت
شوریده و شیدا و پریشان چو هزاریم
چون در نظر دوست عزیزیم غمی نیست
هرچند که در چشم خلایق همه خواریم
وحدت صفت از نشأ صهبای محبت
مستیم ولی بیخبر از رنج خماریم
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 57
صحبت دوستان روحانی
خوشتر از حشمت سلیمانی
جان جانها و روح ارواح است
لعل ساقی و راح ریحانی
با گدایان کوی عشق مگوی
سخن از تاج و تخت سلطانی
بگذر از عقل و دین که در ره عشق
کافری بهتر از مسلمانی
حلقه کن گیسوی پریشان را
وارهان جمعی از پریشانی
خیز و ملک بقا به دست آور
پشت پا زن به عالم فانی
تا رسد بر سریر مصر وجود
آخر از چاه ماه کنعانی
بلبل از فیض عشق گل آموخت
آن سخنسنجی و نواخانی
بی تو خون باردم ز دیده که نیست
عاشقان را جز این گلافشانی
وقت آن شد که بایزید آسا
بر فرازم لوای سبحانی
تا شوم مست و پرده بردارم
یک سر از رازهای پنهانی
فاش منصوروار بر سر دار
میسرایم اناالحق ار دانی
در دبستان عشق او آموخت
وحدت این درس و مشق حیرانی
خوشتر از حشمت سلیمانی
جان جانها و روح ارواح است
لعل ساقی و راح ریحانی
با گدایان کوی عشق مگوی
سخن از تاج و تخت سلطانی
بگذر از عقل و دین که در ره عشق
کافری بهتر از مسلمانی
حلقه کن گیسوی پریشان را
وارهان جمعی از پریشانی
خیز و ملک بقا به دست آور
پشت پا زن به عالم فانی
تا رسد بر سریر مصر وجود
آخر از چاه ماه کنعانی
بلبل از فیض عشق گل آموخت
آن سخنسنجی و نواخانی
بی تو خون باردم ز دیده که نیست
عاشقان را جز این گلافشانی
وقت آن شد که بایزید آسا
بر فرازم لوای سبحانی
تا شوم مست و پرده بردارم
یک سر از رازهای پنهانی
فاش منصوروار بر سر دار
میسرایم اناالحق ار دانی
در دبستان عشق او آموخت
وحدت این درس و مشق حیرانی
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
با این غرور بلندت ...
در بقعه های ساکتِ بودن ،
همراه خوب من
آن شال ِ سبز کِبر را
به دور بیفکن
و با تمامی وسعت انسانیت بگو
که ما باغی ایم
باغی چنان بزرگ و سبز
که دنیا
در زیر سایه اش -
خواب هزار ساله ی خود را
خمیازه می کشد .
در بقعه های خامُش ِ بودن
از جوار ضریح
چندی است
طنین ضربه ی برخاستن بزرگ تو را نمی شنوم
همراه خوب من
از پله های بلند غرورت
بگیر دست مرا
تا قلب شب بشکافیم
و با ردای ِ سپیده
به رقص برخیزیم ...
*
همراه خوب من
با این غرور بلندت
در سرزمین یائسه ها
تو تمامی خود نرفته ای بر باد ...
اینک
به ریزش رگبار سرخگونه ی خنجر ،
دست مرا بگیر
تا از پل نگاه صادقانه ی مردم
به آفتاب
سفر کنیم ...
همراه خوب من
آن شال ِ سبز کِبر را
به دور بیفکن
و با تمامی وسعت انسانیت بگو
که ما باغی ایم
باغی چنان بزرگ و سبز
که دنیا
در زیر سایه اش -
خواب هزار ساله ی خود را
خمیازه می کشد .
در بقعه های خامُش ِ بودن
از جوار ضریح
چندی است
طنین ضربه ی برخاستن بزرگ تو را نمی شنوم
همراه خوب من
از پله های بلند غرورت
بگیر دست مرا
تا قلب شب بشکافیم
و با ردای ِ سپیده
به رقص برخیزیم ...
*
همراه خوب من
با این غرور بلندت
در سرزمین یائسه ها
تو تمامی خود نرفته ای بر باد ...
اینک
به ریزش رگبار سرخگونه ی خنجر ،
دست مرا بگیر
تا از پل نگاه صادقانه ی مردم
به آفتاب
سفر کنیم ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
هستی ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
روا مَدار ...
غروب ِ فصلی
این کفتران عاصی ِ شهر
به انزوای ساکت آن سوی میله های بلند ...
*
هرگز طلوع ِ سلسله وار شبی در اینجا نیست
و تو بسان همیشه ، همیشه دانستن
چه خوب می دانی
که این صدای کاذب جاری درون کوچه و کومه
در این حصار شب زده ی تار
بشارتی ست
بشارت ظهور جوانه ،
جوانه های بلند
که رنگِ اناری ِمیله ،
با آن شتاب و بداهت
دروغ ِ بزرگ
زمانه ی خود را
در اوج انزجار انکار می کنند ...
این کفتران عاصی ِ شهر
به انزوای ساکت آن سوی میله های بلند ...
*
هرگز طلوع ِ سلسله وار شبی در اینجا نیست
و تو بسان همیشه ، همیشه دانستن
چه خوب می دانی
که این صدای کاذب جاری درون کوچه و کومه
در این حصار شب زده ی تار
بشارتی ست
بشارت ظهور جوانه ،
جوانه های بلند
که رنگِ اناری ِمیله ،
با آن شتاب و بداهت
دروغ ِ بزرگ
زمانه ی خود را
در اوج انزجار انکار می کنند ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
سرخ تر ، سرخ تر از بابک باش !
روح ِ بابک در تو
در من هست .
مَهَراس از خون یارانت ، زرد مشو
پنجه در خون زَن و بر چهره بکش !
مثل بابک باش
نه
سرخ تر ، سرخ تر از بابک باش !
دشمن
گرچه خون می ریزد
ولی از جوشش ِ خون می ترسد
مثل ِ خون باش
بجوش !
شهر باید یکسر
بابکِستان گردد
تا که دشمن در خون غرق شود
وین خراب آباد ،
از جغد شود پاک و
گلستان گردد ...
در من هست .
مَهَراس از خون یارانت ، زرد مشو
پنجه در خون زَن و بر چهره بکش !
مثل بابک باش
نه
سرخ تر ، سرخ تر از بابک باش !
دشمن
گرچه خون می ریزد
ولی از جوشش ِ خون می ترسد
مثل ِ خون باش
بجوش !
شهر باید یکسر
بابکِستان گردد
تا که دشمن در خون غرق شود
وین خراب آباد ،
از جغد شود پاک و
گلستان گردد ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
خفته در باران ...
دستی میان دشنه و دیوارست
دستی میان دشنه و دل نیست ...
از پله ها
فرود می آییم
اینک بدون پا
........
لیلای من همیشه
پشت پنجره می خوابد
و خوب می داند
که من سپیده دمان
بدون دست می آیم
و یارای گشودن ِ پنجره
با من نیست .
.......
شن های کنار ساحل ِ عُمان
رنگ نمی بازند
این گونه ی من است
که رنگِ دشت سوخته دارد
وقتی تو را
میانه ی دریا ،
بی پناه می بینم
دستی میان دشنه و دل نیست ...
..........
خوابیده ای ؟
نه ؟ بیداری ؟
آیا تو آفتاب را
به شهر خواهی برد
تا کوچه های خفته در میانه ی باران
و حرف های نمور ِ فاصله ها را
مشتعل کنی ...؟
تا دو سمتِ رود بدانند
که آتش
همیشه نمی خوابد به زیر خاکستر ...
.........
در زیر ِ ریزش
رگبار تیغ ِ برهنه
می دانم تو دامنه می خواهی
می دانم
تا از کناره بیایی
و پنجره ها را
رو به صبح بگشایی ...
........
من
با سیاهی ِدو چشم ِ سیاه ِ تو ،
خواهم نوشت
بر هر کرانه ی این باغ
دستی همیشه منتظر دست دیگرست
چشمی همیشه هست که نمی خوابد ...
دستی میان دشنه و دل نیست ...
از پله ها
فرود می آییم
اینک بدون پا
........
لیلای من همیشه
پشت پنجره می خوابد
و خوب می داند
که من سپیده دمان
بدون دست می آیم
و یارای گشودن ِ پنجره
با من نیست .
.......
شن های کنار ساحل ِ عُمان
رنگ نمی بازند
این گونه ی من است
که رنگِ دشت سوخته دارد
وقتی تو را
میانه ی دریا ،
بی پناه می بینم
دستی میان دشنه و دل نیست ...
..........
خوابیده ای ؟
نه ؟ بیداری ؟
آیا تو آفتاب را
به شهر خواهی برد
تا کوچه های خفته در میانه ی باران
و حرف های نمور ِ فاصله ها را
مشتعل کنی ...؟
تا دو سمتِ رود بدانند
که آتش
همیشه نمی خوابد به زیر خاکستر ...
.........
در زیر ِ ریزش
رگبار تیغ ِ برهنه
می دانم تو دامنه می خواهی
می دانم
تا از کناره بیایی
و پنجره ها را
رو به صبح بگشایی ...
........
من
با سیاهی ِدو چشم ِ سیاه ِ تو ،
خواهم نوشت
بر هر کرانه ی این باغ
دستی همیشه منتظر دست دیگرست
چشمی همیشه هست که نمی خوابد ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
دو گانه ...
پشتِ دستانت ،
کویری خفته جان در آب
لب ،
ترک خورده ز گرمای هجوم ظهر
جان ،
ز سردی چون زمستانی میان برف
لب ز جانش نَشأتی هرگز نمی گیرد .
جان کِرخ ،
لب ، دشمن ِ خاموش ...
حرف هایش
جنگل و روییدن رودست
خواب هایش
آفتابی مانده در یک صبح
لایه های خشک و تب دارش
مارسان ،
اِستاده بر پاهای بارانی که باریده
چشم در چشمان هر بادی که می آید ،
خیره گشته
خفته در نخوت
خود هراسان است
اما در کمین شب
مشت ها آکنده از ضربت
قدرتش جوبار و دریا نیست
حسرتش سیلابِ در شهر است
انتظارش پیر گشته
انتظار افتاده بر پلکش
خوابِ فردا را نمی بیند
او به این گرما و تب معتاد
جان او از ریشه در
مرداب ...
کویری خفته جان در آب
لب ،
ترک خورده ز گرمای هجوم ظهر
جان ،
ز سردی چون زمستانی میان برف
لب ز جانش نَشأتی هرگز نمی گیرد .
جان کِرخ ،
لب ، دشمن ِ خاموش ...
حرف هایش
جنگل و روییدن رودست
خواب هایش
آفتابی مانده در یک صبح
لایه های خشک و تب دارش
مارسان ،
اِستاده بر پاهای بارانی که باریده
چشم در چشمان هر بادی که می آید ،
خیره گشته
خفته در نخوت
خود هراسان است
اما در کمین شب
مشت ها آکنده از ضربت
قدرتش جوبار و دریا نیست
حسرتش سیلابِ در شهر است
انتظارش پیر گشته
انتظار افتاده بر پلکش
خوابِ فردا را نمی بیند
او به این گرما و تب معتاد
جان او از ریشه در
مرداب ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
افزوده ای بر جنگلی ها
گویی درخت های "سیاهکل" ،
تا دشت و شهر ریشه دوانده ست
که غرش سلاح و جوشش خون شهید
هر دو فزونی می گیرد
بذری که "کوچک" و "عمو اوغلی" پاشیدند
اکنون نهال می شود
اکنون نهال ها ...
بنگر که کوه و شعر
شباشب آذین می گردد
با قامتِ بلند بپا خاستگان ...
واخوردگان
گفتند یاوه :
- "جانی ِ جبّار با صد هزار گزمه و خنجر مسلح است
جز صبر و انتظار ، رهی نیست"
امّا ،
ای همچون من به کار ، تو ای بیدار !
بر بام شب بایست ، نظر کن :
دریایی از درخت سترگ و مسلح است
کاینک به سوی "مَکبث" می آید ...
تا دشت و شهر ریشه دوانده ست
که غرش سلاح و جوشش خون شهید
هر دو فزونی می گیرد
بذری که "کوچک" و "عمو اوغلی" پاشیدند
اکنون نهال می شود
اکنون نهال ها ...
بنگر که کوه و شعر
شباشب آذین می گردد
با قامتِ بلند بپا خاستگان ...
واخوردگان
گفتند یاوه :
- "جانی ِ جبّار با صد هزار گزمه و خنجر مسلح است
جز صبر و انتظار ، رهی نیست"
امّا ،
ای همچون من به کار ، تو ای بیدار !
بر بام شب بایست ، نظر کن :
دریایی از درخت سترگ و مسلح است
کاینک به سوی "مَکبث" می آید ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
دامون ۲
۱
دشنه نشست میان کلامم ،
در چشم آن کلام سبز مقدس
که راهی جنگل بود
و انتظار ِ پرنده ،
در وعده گاه پیام پریشان شد
اینک دوسوی شانهٔ من
رگبار ِ بال تیر خورده
بر مِه ِ جنگل
رنگین کمان بلندی ست
سرخ گونه ، سیّال در رودهای خون
دشنه نشست میان کلامی
تا در میان جنگل ،
رنگین کمان سرخ برافرازد ...
۲
بالام ،
بالام پاتاوانی ،
آنام ،
آنام آبکِناری
گمنام ِ خفته به جنگل
در آن ستیز ِ سرخ "ماکلوان" بر شما چگونه گذشت
که پوزخند ِحریفان
نشست
در میان ِ رود سیاه ِ اشک !
و دست های ویرانگر
به جای ِ خفتن بر ماشه
به سمتِ شما استغاثه گر آمد
بالام
بالام پاتاوانی
آنام
آنام آبکناری
بر تپه های "گسکره" ،
میان سنگر ها
چه انتظار ِ دور و شیرینی احاطه کرد شما را
که دلیر ِ بی دلبَر
شادمانه درو کردید بی وقفه
گرگان هرزه دَرا را ... ؟
درچشم هایتان
آیا خفته بود آینه ی صبح
که دستِ حریفان در آن
رنگِ خویش باخت
و انگشت ها تفنگ رها کرد ؟
جنگل به یاد ِ فتح شما
همیشه سرسبز است ...
۳
بالام ،
بالام پاتاوانی
آنام ،
آنام آبکناری
بی خود ،
بی سلاح ،
در آن ستیز ِ سرخ ماکلوان
بر شما چگونه گذشت ...؟
۴
"گَلوندِه رود" ،
صدای ِ گام ِ شما را
هنوز
در تداوم ِ جاری اش زمزمه دارد ...
دشنه نشست میان کلامم ،
در چشم آن کلام سبز مقدس
که راهی جنگل بود
و انتظار ِ پرنده ،
در وعده گاه پیام پریشان شد
اینک دوسوی شانهٔ من
رگبار ِ بال تیر خورده
بر مِه ِ جنگل
رنگین کمان بلندی ست
سرخ گونه ، سیّال در رودهای خون
دشنه نشست میان کلامی
تا در میان جنگل ،
رنگین کمان سرخ برافرازد ...
۲
بالام ،
بالام پاتاوانی ،
آنام ،
آنام آبکِناری
گمنام ِ خفته به جنگل
در آن ستیز ِ سرخ "ماکلوان" بر شما چگونه گذشت
که پوزخند ِحریفان
نشست
در میان ِ رود سیاه ِ اشک !
و دست های ویرانگر
به جای ِ خفتن بر ماشه
به سمتِ شما استغاثه گر آمد
بالام
بالام پاتاوانی
آنام
آنام آبکناری
بر تپه های "گسکره" ،
میان سنگر ها
چه انتظار ِ دور و شیرینی احاطه کرد شما را
که دلیر ِ بی دلبَر
شادمانه درو کردید بی وقفه
گرگان هرزه دَرا را ... ؟
درچشم هایتان
آیا خفته بود آینه ی صبح
که دستِ حریفان در آن
رنگِ خویش باخت
و انگشت ها تفنگ رها کرد ؟
جنگل به یاد ِ فتح شما
همیشه سرسبز است ...
۳
بالام ،
بالام پاتاوانی
آنام ،
آنام آبکناری
بی خود ،
بی سلاح ،
در آن ستیز ِ سرخ ماکلوان
بر شما چگونه گذشت ...؟
۴
"گَلوندِه رود" ،
صدای ِ گام ِ شما را
هنوز
در تداوم ِ جاری اش زمزمه دارد ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
دامون ۳
ای سبز به اندیشه های روز
جنگل بیدار !
در سایه ی روشن نمناک تو
که بوی و عطر ِ رفاقت می پراکند
گلگون شده ست
چه قلب ها
که سبزترین جنگل بود
شکسته است چه دست ها
که فشفه می ساخت
در سکوتِ شب هایت .
ای پناهگاه ِ خروسان ِ تماشاگر !
جنگل ِ گسترده بر شمال
آن رُعبِ نعره ها
در فضای ِ درهم ِ انبوهَت
آیا تناورترین درخت نیست ؟
وحشی ترین کلام ِ تو اینک
حرکتِ برگ است
بر شانه های جوان ...
بر شانه های بلندت
که از رفاقتِ انبوه ِ شاخه هاست
بر جای ِ استوار
خاکستری نشسته
خاکستری از هر حریق
که جاری است
در قلبِ مشتعل ِ ما
مگذار باد پریشان کند
مگذار باد به یغما برد
از شانه های تو
خاکستری که از عصاره ی خون است ...
*
ای شیر ِ خفته
ای خالکوبی بر سینه ی شهید
بر ساعد ِ بلند ِ راه ِ مجاهد
کاینَک
متروک مانده شگفت
منویس با "راش" های جوان
"این نیز بگذرد ..."
*
جنگل !
گسترده در ِمه و باران
ای رفیق ِ سبز
بر جاده های برگ پوش ِ پر از پیچ و تابِ تو
هر روز
مردی به انتظار نشسته
مردی به قامتِ یک سرو
با چشم های میشی ِ روشن
مردی که از زمان تولّد
عاشقانه می خواند
ترانه های سیّال ِ سبز ِ پیوستن
برای مردم شهر
مردی که زاده ی تجمّع توست
و هیمه های بی دریغ تو
او را
در فصل های سرد
ادامه ی خورشید بوده ست ...
*
جنگل !
آیا صدای همهمه برخاست
در شهر ِ برگ ریز ؟
آیا گرفت آتش ِ بیداد
انبوه ِ سبز گونه ی زلفت ؟
در آن دقایق سرخ
که "کوچک" ِ بزرگ
در برف های "گیلوان"
چشمش نشست به سردی
و روح سبز ِ جنگلی اش
میان قلب تو
ویران شد
جنگل !
ای کتابِ شعر درختی ،
با آن حروف سبز مخملی ات بنویس
در چشم های ابر
بر فراز مزارع متروک :
باران
باران
*
ای خفته در سکوت شبانه !
انبوه ِ پریشان ِ خزان
جنگل ِ پنهان !
صف های صاف درختان خیابان
و خط سِیر ِشغالان پیر
در تو هیچ نیست
در تو تجمّع است
و راه های پیچاپیچ
هر زنده ای توان فرارش هست
ناپدید شدن در سپیده دمان
از نفیر ِ وحشی ِ باروت
درهم رهایی سبزت ...
پنهان شدن به ژرف ِ تو گیراست
جنگل !
تنهاترین ِ رفیق ِ وفادار
به انتظار کُشتن دستِ شکارچی
ترجیح ِ میوه های وحشی ِ چشمانت
بر نان ِ شهری دشمن
حرفی است تازه و نایاب
*
*
با گیسوان سبز تو حرفی است
از زخم
از این جراحتِ ویرانه های دل
جنگل !
باور نمی کنم
که خموشانه سر به سینه ی کوهی
و دست های توانای تو
گرمای خود فرو نهاده و تنهاست ...
ای دست های سبز ِ "گل افزانی"
تا آن شکفتن ، گلوله ی شکفتن
باید که در هجوم ِ هرزه علف ،
درخت بمانی ...
بی سایه سار ِ جنگلی ِ تو
این مجاهد ِ سرسخت
در تهاجم ِ دشمن
چگونه تواند بود ؟
ای دست های سبز ِ "گل افزانی"
باید درخت بمانی ...
*
بالام ،
بالام پاتاوانی
آنام ،
آنام آبکناری
گمنام ِخفته به جنگل
در آن ستیز ِ سرخ ماکلون
بر شما چگونه گذشت
که پوزخند ِ حریفان
نشست
در میانه ی رود ِ سیاه ِ اشک
و دست های ویرانگر
به جای خفتن بر ماشه
به سمت شما استغاثه گر آمد .
بالام !
بالام پاتاوانی
آنام !
آنام آبکناری
بر تپه های گسکره
میان سنگرها
چه انتظار دور و شیرینی احاطه کرد شما را
که دلیر ِ بی دلبَر
شادمانه درو کردید
بی وقفه
گرگان هرزه دَرا را ...
در چشم هایتان
آیا خفته بود آینه ی صبح
که دست حریفان
در آن رنگِ خویش باخت ؟
و انگشت ها تفنگ رها کرد ... ؟
جنگل به یاد ِ فتح ِشما
همیشه سرسبز است ...
*
بالام !
بالام پاتاوانی
آنام !
آنام آبکناری
در آن ستیز ِ سرخ ِ ماکلوان
بر شما چگونه گذشت ؟
گلونده رود صدای ِ گام شما را
هنوز
در تداوم جاری اش زمزمه دارد ...
*مجاهدی پیر ، در خیابان های شهر سرگردان بود حرف هایی درباره ی سرِ ِ بریده ی میرزا کوچک خان می زد که آن را به تهران فرستاده بودند ...
در جنگل این صداست :
از خون این سر ِ بُریده هراسانید ؟
ای خواب ماندگان ِ خیابانی !
اینک که سر به راه ، خمیده ، دو تا شدید
در این هجوم ِ "سپیدی" ِ کاذب
رگ هایتان کجاست ؟
باید زمین تشنه به خون شستشو دهد
گرد ِ خزان و کهنه ی مانداب
در جنگل این صداست :
- همیشه سبز و تپنده
- همیشه جنگل باش
*
ای چشم های گر گرفته ی کوچک
در گیلوان هنوز خورشیدی
در گیلوان
کسی نخواهی یافت ...
بی ترانه که پوشیده است
بر جنگل ِ شمال ِ ستم رفته
در این حریق ِ زمستانی
آوازه خوان دوباره می آیی
اندوه ما شکسته در میان صدایت
جنگل دوباره در نگاه تو خواهد سوخت ...
ای چشم های گر گرفته ی کوچک
در آسمان ستاره نمی بینم
جز نام تو
که آفتاب هر شبه ی ماست
آواز خوان
دوباره تو می آیی
در هیأتی جوان و تناور
امسال ،
هزار "کوچک" ِ رزمنده
بی هیمه از تمام ِ زمستان
عبور خواهد کرد
جنگل به پیچ
بر تنت ای آواز
آواز ِ انقلاب
در برگ ها به ویرانی ات نشین
باید دوباره برگ
از نوازش ِ انگشت های تو
در دست های ما حماسه بگوید
باید دوباره درختان ترانه بخوانند
خم می شوی درختِ شاخه شکسته !
باید این غرور ، غرور تبر خورده
امّا اگر بهار بخواند
آواز ِ انقلاب بخوانی
هر قطره خون تو
آخر به لوت خواهد برد
پیغام ِ سرفرازی و سرسبزی
هر قطره خون تو
سبز خواهد کرد
اندوه ِ مخفی ما را
خون ِ درخت
جراحتِ قلب ماست ...
*
جنگل !
غروب بود
وقتی صدای ضربه ی ویرانگر تبر آمد
از پشت "راش" ها
گفتم : "پَلت" اُفتاد
بنشست در خون ِ سبز
افق ِشب
ای ایستاده پریشان !
شوق ِ هزار همهمه
در دست های تو بیدار
گریان مباش
در این بهار
صدها هزار "پَلت" ِ پایدار
خواهم کاشت ...
*
در قلب ناگسستنی برادری ِ تو
با گونه های ماهتابی گلگون
لبخند فاتحانه به لب داشت
در لحظه ی گرفتن رگبار ...
با "سید چمنی" جنگل چه کرد ؟
جنگل نکرد ویرانش
جنگل رفیق و همراه او بود
آن جنگل خزه ...
در ناگهان ِ غروب دو چشمش
با پوکه ها چه گفت ؟
تنهایی ِ "چموش" و "چوخا"
و چوبدستی ِ "توسکا" ؟
با پوکه ها چه گفت ؟
تنهایی ِ تفنگ و وطن
تنهایی ِ مجاهد و جنگل ؟
*
آن "سید خزه"
آخرین مجاهد ِ جنگل بود ...
جنگل بیدار !
در سایه ی روشن نمناک تو
که بوی و عطر ِ رفاقت می پراکند
گلگون شده ست
چه قلب ها
که سبزترین جنگل بود
شکسته است چه دست ها
که فشفه می ساخت
در سکوتِ شب هایت .
ای پناهگاه ِ خروسان ِ تماشاگر !
جنگل ِ گسترده بر شمال
آن رُعبِ نعره ها
در فضای ِ درهم ِ انبوهَت
آیا تناورترین درخت نیست ؟
وحشی ترین کلام ِ تو اینک
حرکتِ برگ است
بر شانه های جوان ...
بر شانه های بلندت
که از رفاقتِ انبوه ِ شاخه هاست
بر جای ِ استوار
خاکستری نشسته
خاکستری از هر حریق
که جاری است
در قلبِ مشتعل ِ ما
مگذار باد پریشان کند
مگذار باد به یغما برد
از شانه های تو
خاکستری که از عصاره ی خون است ...
*
ای شیر ِ خفته
ای خالکوبی بر سینه ی شهید
بر ساعد ِ بلند ِ راه ِ مجاهد
کاینَک
متروک مانده شگفت
منویس با "راش" های جوان
"این نیز بگذرد ..."
*
جنگل !
گسترده در ِمه و باران
ای رفیق ِ سبز
بر جاده های برگ پوش ِ پر از پیچ و تابِ تو
هر روز
مردی به انتظار نشسته
مردی به قامتِ یک سرو
با چشم های میشی ِ روشن
مردی که از زمان تولّد
عاشقانه می خواند
ترانه های سیّال ِ سبز ِ پیوستن
برای مردم شهر
مردی که زاده ی تجمّع توست
و هیمه های بی دریغ تو
او را
در فصل های سرد
ادامه ی خورشید بوده ست ...
*
جنگل !
آیا صدای همهمه برخاست
در شهر ِ برگ ریز ؟
آیا گرفت آتش ِ بیداد
انبوه ِ سبز گونه ی زلفت ؟
در آن دقایق سرخ
که "کوچک" ِ بزرگ
در برف های "گیلوان"
چشمش نشست به سردی
و روح سبز ِ جنگلی اش
میان قلب تو
ویران شد
جنگل !
ای کتابِ شعر درختی ،
با آن حروف سبز مخملی ات بنویس
در چشم های ابر
بر فراز مزارع متروک :
باران
باران
*
ای خفته در سکوت شبانه !
انبوه ِ پریشان ِ خزان
جنگل ِ پنهان !
صف های صاف درختان خیابان
و خط سِیر ِشغالان پیر
در تو هیچ نیست
در تو تجمّع است
و راه های پیچاپیچ
هر زنده ای توان فرارش هست
ناپدید شدن در سپیده دمان
از نفیر ِ وحشی ِ باروت
درهم رهایی سبزت ...
پنهان شدن به ژرف ِ تو گیراست
جنگل !
تنهاترین ِ رفیق ِ وفادار
به انتظار کُشتن دستِ شکارچی
ترجیح ِ میوه های وحشی ِ چشمانت
بر نان ِ شهری دشمن
حرفی است تازه و نایاب
*
*
با گیسوان سبز تو حرفی است
از زخم
از این جراحتِ ویرانه های دل
جنگل !
باور نمی کنم
که خموشانه سر به سینه ی کوهی
و دست های توانای تو
گرمای خود فرو نهاده و تنهاست ...
ای دست های سبز ِ "گل افزانی"
تا آن شکفتن ، گلوله ی شکفتن
باید که در هجوم ِ هرزه علف ،
درخت بمانی ...
بی سایه سار ِ جنگلی ِ تو
این مجاهد ِ سرسخت
در تهاجم ِ دشمن
چگونه تواند بود ؟
ای دست های سبز ِ "گل افزانی"
باید درخت بمانی ...
*
بالام ،
بالام پاتاوانی
آنام ،
آنام آبکناری
گمنام ِخفته به جنگل
در آن ستیز ِ سرخ ماکلون
بر شما چگونه گذشت
که پوزخند ِ حریفان
نشست
در میانه ی رود ِ سیاه ِ اشک
و دست های ویرانگر
به جای خفتن بر ماشه
به سمت شما استغاثه گر آمد .
بالام !
بالام پاتاوانی
آنام !
آنام آبکناری
بر تپه های گسکره
میان سنگرها
چه انتظار دور و شیرینی احاطه کرد شما را
که دلیر ِ بی دلبَر
شادمانه درو کردید
بی وقفه
گرگان هرزه دَرا را ...
در چشم هایتان
آیا خفته بود آینه ی صبح
که دست حریفان
در آن رنگِ خویش باخت ؟
و انگشت ها تفنگ رها کرد ... ؟
جنگل به یاد ِ فتح ِشما
همیشه سرسبز است ...
*
بالام !
بالام پاتاوانی
آنام !
آنام آبکناری
در آن ستیز ِ سرخ ِ ماکلوان
بر شما چگونه گذشت ؟
گلونده رود صدای ِ گام شما را
هنوز
در تداوم جاری اش زمزمه دارد ...
*مجاهدی پیر ، در خیابان های شهر سرگردان بود حرف هایی درباره ی سرِ ِ بریده ی میرزا کوچک خان می زد که آن را به تهران فرستاده بودند ...
در جنگل این صداست :
از خون این سر ِ بُریده هراسانید ؟
ای خواب ماندگان ِ خیابانی !
اینک که سر به راه ، خمیده ، دو تا شدید
در این هجوم ِ "سپیدی" ِ کاذب
رگ هایتان کجاست ؟
باید زمین تشنه به خون شستشو دهد
گرد ِ خزان و کهنه ی مانداب
در جنگل این صداست :
- همیشه سبز و تپنده
- همیشه جنگل باش
*
ای چشم های گر گرفته ی کوچک
در گیلوان هنوز خورشیدی
در گیلوان
کسی نخواهی یافت ...
بی ترانه که پوشیده است
بر جنگل ِ شمال ِ ستم رفته
در این حریق ِ زمستانی
آوازه خوان دوباره می آیی
اندوه ما شکسته در میان صدایت
جنگل دوباره در نگاه تو خواهد سوخت ...
ای چشم های گر گرفته ی کوچک
در آسمان ستاره نمی بینم
جز نام تو
که آفتاب هر شبه ی ماست
آواز خوان
دوباره تو می آیی
در هیأتی جوان و تناور
امسال ،
هزار "کوچک" ِ رزمنده
بی هیمه از تمام ِ زمستان
عبور خواهد کرد
جنگل به پیچ
بر تنت ای آواز
آواز ِ انقلاب
در برگ ها به ویرانی ات نشین
باید دوباره برگ
از نوازش ِ انگشت های تو
در دست های ما حماسه بگوید
باید دوباره درختان ترانه بخوانند
خم می شوی درختِ شاخه شکسته !
باید این غرور ، غرور تبر خورده
امّا اگر بهار بخواند
آواز ِ انقلاب بخوانی
هر قطره خون تو
آخر به لوت خواهد برد
پیغام ِ سرفرازی و سرسبزی
هر قطره خون تو
سبز خواهد کرد
اندوه ِ مخفی ما را
خون ِ درخت
جراحتِ قلب ماست ...
*
جنگل !
غروب بود
وقتی صدای ضربه ی ویرانگر تبر آمد
از پشت "راش" ها
گفتم : "پَلت" اُفتاد
بنشست در خون ِ سبز
افق ِشب
ای ایستاده پریشان !
شوق ِ هزار همهمه
در دست های تو بیدار
گریان مباش
در این بهار
صدها هزار "پَلت" ِ پایدار
خواهم کاشت ...
*
در قلب ناگسستنی برادری ِ تو
با گونه های ماهتابی گلگون
لبخند فاتحانه به لب داشت
در لحظه ی گرفتن رگبار ...
با "سید چمنی" جنگل چه کرد ؟
جنگل نکرد ویرانش
جنگل رفیق و همراه او بود
آن جنگل خزه ...
در ناگهان ِ غروب دو چشمش
با پوکه ها چه گفت ؟
تنهایی ِ "چموش" و "چوخا"
و چوبدستی ِ "توسکا" ؟
با پوکه ها چه گفت ؟
تنهایی ِ تفنگ و وطن
تنهایی ِ مجاهد و جنگل ؟
*
آن "سید خزه"
آخرین مجاهد ِ جنگل بود ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
لاله های شهر من ...
پیراهنی ز رنگ به تن کرده
با قلبِ خون فشان
این لاله های شهری
از گودهای جنوبِ شهر
می آیند ...
این لاله های شهری
از نان و از رهایی
حرف می زنند
این لاله های شهری آیا
در توپخانه
در جاده ی قدیم شمیران
در اِوین
پژمرده می شوند ؟
نه !
این لاله های شهری می گویند :
باید مواظبِ هم باشیم
نام مرا مپرس
بگذار از تو من
زیاد ندانم ...
*
پیراهنی ز رنگ به تن کرده ،
با قلب خون فشان
این لاله های شهری
از گودهای
جنوب شهر
می آمدند ...
با قلبِ خون فشان
این لاله های شهری
از گودهای جنوبِ شهر
می آیند ...
این لاله های شهری
از نان و از رهایی
حرف می زنند
این لاله های شهری آیا
در توپخانه
در جاده ی قدیم شمیران
در اِوین
پژمرده می شوند ؟
نه !
این لاله های شهری می گویند :
باید مواظبِ هم باشیم
نام مرا مپرس
بگذار از تو من
زیاد ندانم ...
*
پیراهنی ز رنگ به تن کرده ،
با قلب خون فشان
این لاله های شهری
از گودهای
جنوب شهر
می آمدند ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
تلاوت غم ...
شهامتِ مصلوب
بر دار ِ نان .
در این کویر ِ بسیط
نیازمندی های عمومی
در ناگزیری ِ پیگیر ِ این نیاز
شب را به قامت هر بامداد
آویختم
بر این دهانه ی سیراب ناپذیر
این نیاز ...
باید که کور باد این نیاز هرزه دَرایی ...
*
برخیز و همراه ما بخوان
چاوُشی
بر افتخار تمامتِ ترسویان
دراین شبان ِ ساکتِ غم بار .
باید سپیده
سلاح ِ
شهامتِ ما باشد ...
بر دار ِ نان .
در این کویر ِ بسیط
نیازمندی های عمومی
در ناگزیری ِ پیگیر ِ این نیاز
شب را به قامت هر بامداد
آویختم
بر این دهانه ی سیراب ناپذیر
این نیاز ...
باید که کور باد این نیاز هرزه دَرایی ...
*
برخیز و همراه ما بخوان
چاوُشی
بر افتخار تمامتِ ترسویان
دراین شبان ِ ساکتِ غم بار .
باید سپیده
سلاح ِ
شهامتِ ما باشد ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
قبل از اعدام ...
خون ِ ما
می شکفد بر برفْ ،
اسفندی .
خون ِ ما
می شکفد بر
لاله .
خون ِ ما
پیرهن ِ کارگران .
خون ِ ما
پیرهن ِ دهقانان
خون ِ ما
پیرهن ِ سربازان
خون ِ ما
پیرهن ِ
خاکِ
ماست ...
*
نم نم ِ باران
با خون ِ ما
شهر ِ آزادی را
می سازد ...
نم نم ِ باران
با خون ِ ما
شهر ِ فرداها را
می سازد
........
خون ِ ما
پیرهن ِ کارگران
خون ِ ما
پیرهن ِ دهقانان
خون ِ ما
پیرهن ِ
سربازان ...
می شکفد بر برفْ ،
اسفندی .
خون ِ ما
می شکفد بر
لاله .
خون ِ ما
پیرهن ِ کارگران .
خون ِ ما
پیرهن ِ دهقانان
خون ِ ما
پیرهن ِ سربازان
خون ِ ما
پیرهن ِ
خاکِ
ماست ...
*
نم نم ِ باران
با خون ِ ما
شهر ِ آزادی را
می سازد ...
نم نم ِ باران
با خون ِ ما
شهر ِ فرداها را
می سازد
........
خون ِ ما
پیرهن ِ کارگران
خون ِ ما
پیرهن ِ دهقانان
خون ِ ما
پیرهن ِ
سربازان ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
آوازهای پیکار ( منظومه )
باید تیر دیگری برداشت
باید با گلوله در آمد
این که اینک قطره
قطره
قطره
جاری است
بر بامهای ناشناس ،
در معابر بی نام
این خون متلاشی و جوان ِ رفقاست
ای گرم ترین آفتاب
بر شانه هامان بتاب
ای صمیمی ترین آغاز
ای تفنگ ، ای وفادار
یار باش
برویم فتح کنیم فردا را ...
*
وقتی که بابک تکه تکه شد
در بارگاه خلیفه
در میان آن همه زنجیر
آخرین تیر عدالت
از گلوی فریادگَرش به غرور آمد
امروز ... اما امروز
می دانی پایگاه کجاست ؟
امروز از کدامین سنگر آتش می شود
ماشه های این صمیمی ترین پیکار ...؟
آنجا که تیر ِ عدالتِ ما
خون نگارست
آنجا که تیر عدالت ما
این سگهای ناپاسبان را
در میان آیه های خونین انتقام
زوزه برآرد
ای بر دار ِ مردی و میدان !
آه ... بگو ببینم آیا
پایگاه کجاست ؟
امروز مرگ را به کجا می بریم
امروز کدامین سگ ناپاسبان را ...؟
دیگر از این خاک مگو
آن دستهای شهید
آن دستهای قادر ِ عشق
آن دستهای بلند انتقام
اینجا پرچم ِ پیروز طلوعی خونین بود
با رعناترین قامت ِ مرگ ...
هیچ مگو
فریاد ِ ما ، این بار شلیک خواهد گشت
دهکده های بی نام
نام ِ عاصی ما را
پاس خواهند داد ...
ما میان آتش و خون پروردیم
این دستهامان را بنگر
ما همانیم
همان رسولان ِ عریان رنج
با آیین گوشت و گلوله و مرگ
این دستهامان را بنگر
ما همانیم ...
*
ما فتح می کنیم
ما فتح می کنیم
باغهای بزرگ ِ بشارت را
با خون و خنجر ِ خفته در خونِمان
با آیین ِ گوشت و گلوله و مرگ
و شلیک و فریاد
مگو بمانیم
در ارتفاع ِ خون دشمن
خشم ما کَمانه خواهد کرد ...
با سرود ِ خشم ما
چشمهای گریزان
به طلوعی روشن و خونین
خیره خواهد گشت ...
اگر می گویی ، بگو
آن دلاور در قتلگاه
آخرین تیر عدالت را
آیا چگونه
با نفس ِ آخر خود
بر آخرین ماشه های فردا گذاشت
غرّان ؟
آن گاه که مرگ
مذبوحانه
بر قامت ِ عزیز او
خیمه گذارد
آن گاه که مرگ در هیئتی ناگزیر
بیم ِ هول آور جلاد را پایان داد
اگر می گویی
آن نام دلاور را
آن دستهای قادر ِ عشق را ...
باید تیر دیگری برداشت
این که
اینک
قطره
قطره
قط
ره
جاری ست
این خون ِ متلاشی و جوان رفقاست
ای گرم ترین آفتاب ،
بر شانه هامان بتاب
ما همان رسولان عریان ِ رنجیم
با آیین گوشت و گلوله و مرگ
و
شلیک ِ فریاد ...
ای صمیمی ترین آغاز
ای تفنگ ، ای وفادار
یار باش
ما همانیم
می رویم فتح کنیم فردا را ...
روزی است آن روز
که در آغاز
اجتماع ِ دستهای یکرنگ یاران همدوش
با رودخانه و
باد ِ رو به مرگ
می شتابند
خیابانهای دلگیر را
روزی است آن روز
که هوا
توده ای تیره و روشن است
نور به ظلمت شوریده
بام به بام
کوچه به کوچه
پهنه به پهنه
ناگهان می جهد برق
در چشمان خلق ِ خونخواه
در میان دستهای اهالی این خاک
ناگهان می غرّد رعد
بر مرگ ِ صد نامرد
و خون تیره شان ...
...........
ما می دانیم
روزی است آن روز
که آسمان ِ باغ باز است
و تَمامَت ِ سروهای پریشان جنگل ،
با داغ مردان عاصی و شهید خویش
باز قامت راست می کنند
و تمامت آن دستهای شهید
آن دستهای قادر ِ عشق ،
آسوده خواهند آرمید ...
هیچ مگو
فریادها این بار شلیک خواهند گشت
دهکده های بی نام
نامهای عاصی ما را
پاس خواهند داد
مگو بمانیم
این دستهامان را بنگر
ما همانیم
همان ، رسولان ِ عریان رنج ...
ما فتح می کنیم
باغهای بزرگ بشارت را
با آیین گوشت و گلوله و مرگ
با خون و خنجر ِ خفته در خونِمان
ای برادر ِ مَردی و میدان !
بگو ببینم آیا
می دانی پایگاه کجاست
می دانی که امروز
مرگ را به کجا می شود برد
و کدامین سگ ِ ناپاسبان را ...؟
*
ما می دانیم
ای جنگل مهربان ،
ای پایگاه ِ مادر !
شاخه های بر آراسته ات
پرچم مشتهای اجداد ماست ...
ای جنگل مهربان ،
مثل همیشه بیدار بمان
مشتهای من
آماده ی آتش شده است ...
ای جنگل مهربان
بیدار بمان
بیدار
بیدار ...
اینک که برادران مرا
یا معامله می کنند
یا به گور
می خواهم وصیت بسپارم
با دشنه و دشنام بگوییدشان
فرزند ِ این خاک به این خاک
بی دریغ اَند
ای جنگل مهربان
بیدار بمان
می خواهم وصیت بسپارم
ای پدر !
با من آواز کن
نام گلهای صحرا را
که دوست می داشتی ...
پدر آرام باش
مرگ را می بَریم
با هر چه آرزوست
مثل همیشه پدر
بیدار باش
در طلوع آفتاب فردا
پیراهن سرخ تو را من
خواهم افراشت ...
آنها خوب تو را می شناسند
تو را که زمانه ی بیداری .
آنها هر روز تو را می کشند
می کشند
آنها هر روز تو را
آنها هر روز خون تو را
پاک می کنند
آنها نمی دانند
پیراهن سرخ تو تن به تن
در میان ما خواهد گشت ...
پدر آرام باش
ما تو را امروز با خون می نویسیم
ما تو را هر روز می نویسیم
................
همه می گویند :
روزی خونین و غمناک
او رفته است
با دشنه و دشنام
از دشمن و دوست
همه می گویند :
پشت گامهای پایدارش
خون می ریخت
خ
و
ن
و همان گاه ،
فریادهای عادلش می بُرد
پرچم بیدار طلوعی خونین را
در شبِ شاقّ جنگل ،
همه می گویند :
ای کاش نمی رفت
دستهایش باغهای بشارت بود ...
*
چشم باز کنید
چشم باز کنید
او همین جاست
او همه جاست
می آید ...
می رود ...
او کنار ما قدم می زند
او کنار ما لعنت می کند
و شلیک
او کنار ما پرپر می شود
او برای ما نگران می شود
او برای ما از سر
کلاه می گیرد
او برای ما می ستیزد
او کنار ما
منتظر است
او می ستیزد .
او همین جاست
او همه جاست ...
............
تو هنوز در نِی چوپانی ،
با همان واژه
با همان فریاد
تو هنوز هم در راهی
با پرچم مشت هات
و سپاه آماده ی خشم ...
تو هنوز در نی چوپانی ،
انوشیروان به جهنم ِ نفرین رفت
اما تو جاودان و سرفراز ماندی
آن روزها تو را سر بریدند
آن روزها تو را کوبیدند
بریدند
آویختند ...
تو متلاشی نشدی و نخواهی گشت
در میان برج و باروها
خون تو و طایفه ی نجیبت ...
در شهر ،
شهر
شهر ، آتش ِ بیدار بود
شهر در تو سوخت
انوشیروان سوخت
همه چیز سوخت
اما تو جاودان و سرافراز ماندی
و باغ های بشارت را ساختی ...
...........
تو هنوز در نی ِ چوپانی ،
- اناالحق ،
تو هنوز در کوچه باغ های نشابور ،
با همان واژه
با همان فریاد می خوانی
تو هنوز
هول و هراس این شحنه گانی
دوباره دست های تو خواهد شکفت
در این پهنه ی خواب و خراب
و خورشیدی خواهی آورد
بی غروب
بر فراز دیوارهای سیاه
و خورشیدی خواهی آورد
خورشیدی روشن و خوش ...
*
دوباره دست های تو
آن دست های قادر عشق
همسان یک شکوفه ، یک گل
خواهد شکفت
و خورشیدی خواهی گشت
بر فراز دیوارهای سپاه
همیشه خوش آفتاب ، همیشه بی غروب
نفرین ِ تو تکرار خواهد گشت
با گوشت و گلوله و مرگ
همسان یک شکوفه ، یک گل
خواهی شکفت
با پرچم مشت هات
در میان دیوارهای سیاه ...
نفرین تو بارور خواهد گشت
همسان یک شکوفه ، یک گل
و تو رشد خواهی کرد
بعد از آن ، باصفا ، مهربان
نفرین تو
تکرار خواهد گشت
با همان واژه ،
با همان فریاد ،
مثل همیشه بیدار باش
نفرین تو بارور خواهد گشت ...
***
باران ،
عشق ،
و قلعه ی سنگباران ،
عشق باقی است
زندگی باقی است ...
من فکر می کنم
که هنوز ، هنوز هم
آن قدر فرصت داریم
که عشق هامان را
زندگی هامان را
با یکدیگر
قسمت کنیم
من این را خوب می دانم
خوب
اگر تو وقت نداری
من آن قدر فرصت دارم
که بنشینم و
بیاندیشم
به روزگار ِ تیره ی مردی
که جُبن و بزدلی اش
از دَوایر ِ چشمان سرخ و عاصی
پیداست .
تو چه خوب و بی ملاحظه می جنگی
و چه با شهامت و بی پروا
و مرگ را
چه با شجاعت
در بر می گیری
وطنت را
تو سخت به جان
دوست می داری
از قضای روزگار
من هم
نفسم
جز در هوای وطنم
می گیرد
و تپش های مرتعش قلبم
جز در وطن
جز در میان ِ مردم حسرت کِشَم
در سینه
منظم نمی تپد ...
*
آنجا
باران هست
گلوله هست
خمپاره هست
زنده هست
ولیکن آیا
زندگانی هم هست ؟
برادر
تو چه فکر می کنی ؟
اینجا هم
باران هست
تو برای آزادی خودت
وطنت
می جنگی
و مُردن را
بدون "سینما"
بدون "عشقش"
می پذیری
و من یقین دارم
که تو حتی
نام "بلیط بخت آزمایی" را هم نشنیده ای
آخ ... خ ... خ ... که برادر من
چه بگویم ؟
مگر سعادت و خوشبختی
بدون داشتن ِ "یک بلیط ،
یک پیکان"
امکان دارد ؟
گوش کن برادر من !
گوش کن
من درست نمی دانم
که تو تا چه اندازه به خوشبختی
ایمان داری ؟
اما همین قدر آگاهم
که برادران جنوبی تو
و ما
همگی در یک شب
از دولت "استعمار"
فتح ِ ماه را
مشاهده کردیم
و غلبه ی بشر را
بر سایر کُرات
جشن گرفتیم ...
درست
از همان لحظه ای
که تو هر چیز را و زندگی ات را
می باختی
و داشتی
بدون ِ بردن هیچ جایزه ای
از هیچ بانکی
و
هیچ فروشنده ای
هیچ و پوچ می شدی ...
راستی آیا
برادر جنگجوی با شهامت
بگو بدانم
با قسط ِ جنگ چطوری ؟
اقساط را روزانه
هفتگی
یا
ماهانه
می پردازی ؟
من درست نمی دانم
که شب برای استراحت کردن
روی چه مبلی تکیه می کنی
و چه "مارک" بیسکویت
و
شکلاتی را
بیشتر می پسندی
آیا میدان جنگ را
موقتا برای سرگرمی
ترک می کنی ؟
می دانم
می دانم
که توپ های فراوانی دارید
می خواهم بدانم
که شما هم آیا
معنی "افتخار بزرگ" را
درک کرده اید ؟
و این افتخار بزرگ
از تبِ کدام یک "گل"
که به دروازه ی حریف وارد کرده اید
برای هموطنان "شایقتان"
به ارمغان آورده اید ؟
چه این مایه "افتخارات بزرگ"
تنها از ان ِ "پِله" ،
یا احیانا هر ار چندگاه
خب بو ... دیگه
خب بو ... دیگه
بود ... د ... د ...
نصیب ما هم می شود
راستی را که شنیده ام
وسعت میدان جنگ شما
هیچ کم از
"امجدیه" ی ما نیست
و نمی دانم که خبر داری یا نه
که تازگی ها
ما هم
دارای میدان وسیع
صدهزار نفری شده ایم
و در این "میدان" ،
خدا می داند
که چه افتخارات بزرگتری
نصیبمان خواهد شد ...
از "فردین" تان چه خبر ؟
هیچ "فیلمفارسی" ساخته اید ؟
با آن همه بزن بزنی که در آنجا هست
چطور نمی توانید
یک "حسن دینامیت"
تهیه کنید ؟
بگو بدانم
لباستان را
با چه مارک پودری می شویید ؟
حتما " کارت" ها را جمع می کنید
و جایزه تان را
از فروشنده ی محله تان
تحویل بگیرید ...
به گمانم
که شما هم "پیروزی" تان را
مدیون جایزه هستید
نگذارید "آن کارها"
بدون قرعه کشی انجام پذیرد
مبادا که قوم و خویش "رُنود"
یا "رنودان" ِ قوم و خویش "صاب" جایزه ،
آن را از شما
بربایند ...
جای شگفتی ست
که تو
با آن همه گرفتاری و مرگ و میر که داری
در هفته
چند شب از وقت گران بهای عزیزت را
صرف خنده های نمک آلود ِ "شومن" های
تلویزیون کنی ...
بی دردی ،
درد بزرگی ست
و زَنجموره سر دادن ،
چُسناله های غریبانه
یا ادیب مآبانه را
نشانه ی "روشنفکری" دانستن
مصیبت عُظماست ...
این را نیز نمی دانم
که شما در هر سال
چند مرتبه متولد می شوید
و کنار هر کیک
چند دانه شمع می افروزید
و آیا روز یا شب
مرگتان را هم
جشن می گیرید ؟
من همیشه به دو چیز می اندیشم
و به دو چیز اعتقاد کامل دارم
دوم به خودم
سوم به هیچ چیز ...
تو به چند چیز معتقدی ؟
*
حتما این را شنیده ای
که "تیو" گفته است
تا پای جان
برای رهایی "سرزمینش"
با شما خواهد جنگید ؟
جنگ ،
واژه ی نرمی است
نرم چون پنیر
نه ، ببخشید چون "حریر" ،
"طعم روغن کرمانشاهی" هم دارد
خوش مزه هم هست
مثل آب نبات فرنگی ،
مثل شکلات ،
مثل آدامس بادکنکی آمریکایی
کش می آید
به حقیقت خدا
هم از این روست که دوستاران "تیو" ،
آدامس بادکنکی را
از هر چیزی دوست تر دارند
به خدا قسم واژه ی جنگ ،
مثل آدامس بادکنکی
تقویت کننده ی "فَکین" است ...
شاید باورت نشود
که اغلب مردم ما
مردم این سوی خاک پاک
اتفاقا همه بالاتفاق
جویدن سقز را عملی شیطانی
قلمداد می کنند
خب تو نگفتی رفیق ،
با روزنامه چطوری ؟
و یا خبرهای تازه و داغ
مثل نان بربری اعلا
مثل سنگک داغ داغ دو آتشه
که تازه از تنور گرم
در آورده باشندش ؟
این طرف ها
داغ داغش به تو مربوط است
به زندگی تو
مرگ تو
عشق تو
و خلاصه جنگ کردن تو
آن طرف ها چطور ؟
می دانم
می دانم که چه روزگاری داری
حقیقت را
از ما
پنهان کرده اند
اما یک چیز
فقط یک چیز را
نمی توانند
کتمان کنند
حدس می زنی که چیست ؟
دروغ ؟
بله
دروغ را ...
دوستی هامان را
و عشق هامان را نیز
نمی توانند کِش بروند
"اوریانا" عاشق توست
من هم عاشق "اوریانا" هستم
و عاشق زندگی
چرا نمی گذارند که تو با عشقت
تنها باشی
و زمین و خانه و مزرعه ات را
سرکشی کنی
آن طور که خودت می خواهی
آن طور که دوست می داری
شخمش بزنی
بدر بیافشانی
دروش کنی ...
من برزیگری را می شناسم
که هفتاد سال تمام زندگی کرد
و هفتاد هزار بار
زمینش را
با دو گاو آهن
شخم زد
و هفتصد و هفتاد و هفت مَن
بذر پاشید
ولی فقط و فقط
هفت مَن نان کپک زده در سفره داشت
با وجود این
هفتاد سال تمام زندگی کرد ...
تو فکر می کنی که زندگی چیست ؟
مردن در عشق
یا زنده بودن در هیچ و پوچ ؟
یا لحظه ای
میان ماندن و
رفتن
ببین رفیق
چندین سال جنگیدی
و چندین سال دیگر هم خواهی جنگید
شالی هایت سوخت
کلبه ات با خاک یکسان شد ...
"ناپالم" ،
با زبان تو بیگانه ست
با درد تو بیگانه ست
وقتی که تو فریاد می زدی
من در این دور
خیلی دور
صدای تو را شناختم
حتی صدای گلنگِدَنت
در گوشم پیچید
و تنم لرزید
و سپس قلبم
گواه فاجعه ای دیگر بود ...
"تیو" ،
"تیول" می طلبد
و تو سرزمین ات را
و عاقبت الامر
عشق و زندگی ات را ...
***
یک سوال دیگر هم دارم
"آزادی" را
چگونه تعبیر می کنی ؟
خوردنی ست
یا نوشیدنی ؟
نکند پوشیدنی است ؟
یا نه "پوشاکی"
"پوشیدنی" است
مثل "لا پوشانی"
مثل خاک ریختن گربه روی ...
آه !!
و مثل
خاک پاشیدن
در چشم و چار حقیقت
شاید !؟
برادر !
نمی دانم که تو
قصه ی "ارسلان" را می دانی ؟
تو درست مثل ارسلان می جنگی
او با شمشیر
تو با خمپاره
او در افسانه ها
و تو افسانه وار
و تو درست
روبروی قلعه ی سنگباران
با دیو و دد طرفی ...
ارسلان را سنگباران کردند
و تورا بمباران ...
طلسم ای برادر
طلسم شکستنی ست
مثل شیشه ی عمر دیو ،
مثل زنجیر کهنه و فرسوده
و مثل هر چیز تُرد و خشک و
شکننده .
برادر ،
ارسلان عاشق بود
عاشق ِ
"فرخ لقا"
تو می جنگی
و قلعه ی سنگباران
گشوده خواهد شد ...
باید با گلوله در آمد
این که اینک قطره
قطره
قطره
جاری است
بر بامهای ناشناس ،
در معابر بی نام
این خون متلاشی و جوان ِ رفقاست
ای گرم ترین آفتاب
بر شانه هامان بتاب
ای صمیمی ترین آغاز
ای تفنگ ، ای وفادار
یار باش
برویم فتح کنیم فردا را ...
*
وقتی که بابک تکه تکه شد
در بارگاه خلیفه
در میان آن همه زنجیر
آخرین تیر عدالت
از گلوی فریادگَرش به غرور آمد
امروز ... اما امروز
می دانی پایگاه کجاست ؟
امروز از کدامین سنگر آتش می شود
ماشه های این صمیمی ترین پیکار ...؟
آنجا که تیر ِ عدالتِ ما
خون نگارست
آنجا که تیر عدالت ما
این سگهای ناپاسبان را
در میان آیه های خونین انتقام
زوزه برآرد
ای بر دار ِ مردی و میدان !
آه ... بگو ببینم آیا
پایگاه کجاست ؟
امروز مرگ را به کجا می بریم
امروز کدامین سگ ناپاسبان را ...؟
دیگر از این خاک مگو
آن دستهای شهید
آن دستهای قادر ِ عشق
آن دستهای بلند انتقام
اینجا پرچم ِ پیروز طلوعی خونین بود
با رعناترین قامت ِ مرگ ...
هیچ مگو
فریاد ِ ما ، این بار شلیک خواهد گشت
دهکده های بی نام
نام ِ عاصی ما را
پاس خواهند داد ...
ما میان آتش و خون پروردیم
این دستهامان را بنگر
ما همانیم
همان رسولان ِ عریان رنج
با آیین گوشت و گلوله و مرگ
این دستهامان را بنگر
ما همانیم ...
*
ما فتح می کنیم
ما فتح می کنیم
باغهای بزرگ ِ بشارت را
با خون و خنجر ِ خفته در خونِمان
با آیین ِ گوشت و گلوله و مرگ
و شلیک و فریاد
مگو بمانیم
در ارتفاع ِ خون دشمن
خشم ما کَمانه خواهد کرد ...
با سرود ِ خشم ما
چشمهای گریزان
به طلوعی روشن و خونین
خیره خواهد گشت ...
اگر می گویی ، بگو
آن دلاور در قتلگاه
آخرین تیر عدالت را
آیا چگونه
با نفس ِ آخر خود
بر آخرین ماشه های فردا گذاشت
غرّان ؟
آن گاه که مرگ
مذبوحانه
بر قامت ِ عزیز او
خیمه گذارد
آن گاه که مرگ در هیئتی ناگزیر
بیم ِ هول آور جلاد را پایان داد
اگر می گویی
آن نام دلاور را
آن دستهای قادر ِ عشق را ...
باید تیر دیگری برداشت
این که
اینک
قطره
قطره
قط
ره
جاری ست
این خون ِ متلاشی و جوان رفقاست
ای گرم ترین آفتاب ،
بر شانه هامان بتاب
ما همان رسولان عریان ِ رنجیم
با آیین گوشت و گلوله و مرگ
و
شلیک ِ فریاد ...
ای صمیمی ترین آغاز
ای تفنگ ، ای وفادار
یار باش
ما همانیم
می رویم فتح کنیم فردا را ...
روزی است آن روز
که در آغاز
اجتماع ِ دستهای یکرنگ یاران همدوش
با رودخانه و
باد ِ رو به مرگ
می شتابند
خیابانهای دلگیر را
روزی است آن روز
که هوا
توده ای تیره و روشن است
نور به ظلمت شوریده
بام به بام
کوچه به کوچه
پهنه به پهنه
ناگهان می جهد برق
در چشمان خلق ِ خونخواه
در میان دستهای اهالی این خاک
ناگهان می غرّد رعد
بر مرگ ِ صد نامرد
و خون تیره شان ...
...........
ما می دانیم
روزی است آن روز
که آسمان ِ باغ باز است
و تَمامَت ِ سروهای پریشان جنگل ،
با داغ مردان عاصی و شهید خویش
باز قامت راست می کنند
و تمامت آن دستهای شهید
آن دستهای قادر ِ عشق ،
آسوده خواهند آرمید ...
هیچ مگو
فریادها این بار شلیک خواهند گشت
دهکده های بی نام
نامهای عاصی ما را
پاس خواهند داد
مگو بمانیم
این دستهامان را بنگر
ما همانیم
همان ، رسولان ِ عریان رنج ...
ما فتح می کنیم
باغهای بزرگ بشارت را
با آیین گوشت و گلوله و مرگ
با خون و خنجر ِ خفته در خونِمان
ای برادر ِ مَردی و میدان !
بگو ببینم آیا
می دانی پایگاه کجاست
می دانی که امروز
مرگ را به کجا می شود برد
و کدامین سگ ِ ناپاسبان را ...؟
*
ما می دانیم
ای جنگل مهربان ،
ای پایگاه ِ مادر !
شاخه های بر آراسته ات
پرچم مشتهای اجداد ماست ...
ای جنگل مهربان ،
مثل همیشه بیدار بمان
مشتهای من
آماده ی آتش شده است ...
ای جنگل مهربان
بیدار بمان
بیدار
بیدار ...
اینک که برادران مرا
یا معامله می کنند
یا به گور
می خواهم وصیت بسپارم
با دشنه و دشنام بگوییدشان
فرزند ِ این خاک به این خاک
بی دریغ اَند
ای جنگل مهربان
بیدار بمان
می خواهم وصیت بسپارم
ای پدر !
با من آواز کن
نام گلهای صحرا را
که دوست می داشتی ...
پدر آرام باش
مرگ را می بَریم
با هر چه آرزوست
مثل همیشه پدر
بیدار باش
در طلوع آفتاب فردا
پیراهن سرخ تو را من
خواهم افراشت ...
آنها خوب تو را می شناسند
تو را که زمانه ی بیداری .
آنها هر روز تو را می کشند
می کشند
آنها هر روز تو را
آنها هر روز خون تو را
پاک می کنند
آنها نمی دانند
پیراهن سرخ تو تن به تن
در میان ما خواهد گشت ...
پدر آرام باش
ما تو را امروز با خون می نویسیم
ما تو را هر روز می نویسیم
................
همه می گویند :
روزی خونین و غمناک
او رفته است
با دشنه و دشنام
از دشمن و دوست
همه می گویند :
پشت گامهای پایدارش
خون می ریخت
خ
و
ن
و همان گاه ،
فریادهای عادلش می بُرد
پرچم بیدار طلوعی خونین را
در شبِ شاقّ جنگل ،
همه می گویند :
ای کاش نمی رفت
دستهایش باغهای بشارت بود ...
*
چشم باز کنید
چشم باز کنید
او همین جاست
او همه جاست
می آید ...
می رود ...
او کنار ما قدم می زند
او کنار ما لعنت می کند
و شلیک
او کنار ما پرپر می شود
او برای ما نگران می شود
او برای ما از سر
کلاه می گیرد
او برای ما می ستیزد
او کنار ما
منتظر است
او می ستیزد .
او همین جاست
او همه جاست ...
............
تو هنوز در نِی چوپانی ،
با همان واژه
با همان فریاد
تو هنوز هم در راهی
با پرچم مشت هات
و سپاه آماده ی خشم ...
تو هنوز در نی چوپانی ،
انوشیروان به جهنم ِ نفرین رفت
اما تو جاودان و سرفراز ماندی
آن روزها تو را سر بریدند
آن روزها تو را کوبیدند
بریدند
آویختند ...
تو متلاشی نشدی و نخواهی گشت
در میان برج و باروها
خون تو و طایفه ی نجیبت ...
در شهر ،
شهر
شهر ، آتش ِ بیدار بود
شهر در تو سوخت
انوشیروان سوخت
همه چیز سوخت
اما تو جاودان و سرافراز ماندی
و باغ های بشارت را ساختی ...
...........
تو هنوز در نی ِ چوپانی ،
- اناالحق ،
تو هنوز در کوچه باغ های نشابور ،
با همان واژه
با همان فریاد می خوانی
تو هنوز
هول و هراس این شحنه گانی
دوباره دست های تو خواهد شکفت
در این پهنه ی خواب و خراب
و خورشیدی خواهی آورد
بی غروب
بر فراز دیوارهای سیاه
و خورشیدی خواهی آورد
خورشیدی روشن و خوش ...
*
دوباره دست های تو
آن دست های قادر عشق
همسان یک شکوفه ، یک گل
خواهد شکفت
و خورشیدی خواهی گشت
بر فراز دیوارهای سپاه
همیشه خوش آفتاب ، همیشه بی غروب
نفرین ِ تو تکرار خواهد گشت
با گوشت و گلوله و مرگ
همسان یک شکوفه ، یک گل
خواهی شکفت
با پرچم مشت هات
در میان دیوارهای سیاه ...
نفرین تو بارور خواهد گشت
همسان یک شکوفه ، یک گل
و تو رشد خواهی کرد
بعد از آن ، باصفا ، مهربان
نفرین تو
تکرار خواهد گشت
با همان واژه ،
با همان فریاد ،
مثل همیشه بیدار باش
نفرین تو بارور خواهد گشت ...
***
باران ،
عشق ،
و قلعه ی سنگباران ،
عشق باقی است
زندگی باقی است ...
من فکر می کنم
که هنوز ، هنوز هم
آن قدر فرصت داریم
که عشق هامان را
زندگی هامان را
با یکدیگر
قسمت کنیم
من این را خوب می دانم
خوب
اگر تو وقت نداری
من آن قدر فرصت دارم
که بنشینم و
بیاندیشم
به روزگار ِ تیره ی مردی
که جُبن و بزدلی اش
از دَوایر ِ چشمان سرخ و عاصی
پیداست .
تو چه خوب و بی ملاحظه می جنگی
و چه با شهامت و بی پروا
و مرگ را
چه با شجاعت
در بر می گیری
وطنت را
تو سخت به جان
دوست می داری
از قضای روزگار
من هم
نفسم
جز در هوای وطنم
می گیرد
و تپش های مرتعش قلبم
جز در وطن
جز در میان ِ مردم حسرت کِشَم
در سینه
منظم نمی تپد ...
*
آنجا
باران هست
گلوله هست
خمپاره هست
زنده هست
ولیکن آیا
زندگانی هم هست ؟
برادر
تو چه فکر می کنی ؟
اینجا هم
باران هست
تو برای آزادی خودت
وطنت
می جنگی
و مُردن را
بدون "سینما"
بدون "عشقش"
می پذیری
و من یقین دارم
که تو حتی
نام "بلیط بخت آزمایی" را هم نشنیده ای
آخ ... خ ... خ ... که برادر من
چه بگویم ؟
مگر سعادت و خوشبختی
بدون داشتن ِ "یک بلیط ،
یک پیکان"
امکان دارد ؟
گوش کن برادر من !
گوش کن
من درست نمی دانم
که تو تا چه اندازه به خوشبختی
ایمان داری ؟
اما همین قدر آگاهم
که برادران جنوبی تو
و ما
همگی در یک شب
از دولت "استعمار"
فتح ِ ماه را
مشاهده کردیم
و غلبه ی بشر را
بر سایر کُرات
جشن گرفتیم ...
درست
از همان لحظه ای
که تو هر چیز را و زندگی ات را
می باختی
و داشتی
بدون ِ بردن هیچ جایزه ای
از هیچ بانکی
و
هیچ فروشنده ای
هیچ و پوچ می شدی ...
راستی آیا
برادر جنگجوی با شهامت
بگو بدانم
با قسط ِ جنگ چطوری ؟
اقساط را روزانه
هفتگی
یا
ماهانه
می پردازی ؟
من درست نمی دانم
که شب برای استراحت کردن
روی چه مبلی تکیه می کنی
و چه "مارک" بیسکویت
و
شکلاتی را
بیشتر می پسندی
آیا میدان جنگ را
موقتا برای سرگرمی
ترک می کنی ؟
می دانم
می دانم
که توپ های فراوانی دارید
می خواهم بدانم
که شما هم آیا
معنی "افتخار بزرگ" را
درک کرده اید ؟
و این افتخار بزرگ
از تبِ کدام یک "گل"
که به دروازه ی حریف وارد کرده اید
برای هموطنان "شایقتان"
به ارمغان آورده اید ؟
چه این مایه "افتخارات بزرگ"
تنها از ان ِ "پِله" ،
یا احیانا هر ار چندگاه
خب بو ... دیگه
خب بو ... دیگه
بود ... د ... د ...
نصیب ما هم می شود
راستی را که شنیده ام
وسعت میدان جنگ شما
هیچ کم از
"امجدیه" ی ما نیست
و نمی دانم که خبر داری یا نه
که تازگی ها
ما هم
دارای میدان وسیع
صدهزار نفری شده ایم
و در این "میدان" ،
خدا می داند
که چه افتخارات بزرگتری
نصیبمان خواهد شد ...
از "فردین" تان چه خبر ؟
هیچ "فیلمفارسی" ساخته اید ؟
با آن همه بزن بزنی که در آنجا هست
چطور نمی توانید
یک "حسن دینامیت"
تهیه کنید ؟
بگو بدانم
لباستان را
با چه مارک پودری می شویید ؟
حتما " کارت" ها را جمع می کنید
و جایزه تان را
از فروشنده ی محله تان
تحویل بگیرید ...
به گمانم
که شما هم "پیروزی" تان را
مدیون جایزه هستید
نگذارید "آن کارها"
بدون قرعه کشی انجام پذیرد
مبادا که قوم و خویش "رُنود"
یا "رنودان" ِ قوم و خویش "صاب" جایزه ،
آن را از شما
بربایند ...
جای شگفتی ست
که تو
با آن همه گرفتاری و مرگ و میر که داری
در هفته
چند شب از وقت گران بهای عزیزت را
صرف خنده های نمک آلود ِ "شومن" های
تلویزیون کنی ...
بی دردی ،
درد بزرگی ست
و زَنجموره سر دادن ،
چُسناله های غریبانه
یا ادیب مآبانه را
نشانه ی "روشنفکری" دانستن
مصیبت عُظماست ...
این را نیز نمی دانم
که شما در هر سال
چند مرتبه متولد می شوید
و کنار هر کیک
چند دانه شمع می افروزید
و آیا روز یا شب
مرگتان را هم
جشن می گیرید ؟
من همیشه به دو چیز می اندیشم
و به دو چیز اعتقاد کامل دارم
دوم به خودم
سوم به هیچ چیز ...
تو به چند چیز معتقدی ؟
*
حتما این را شنیده ای
که "تیو" گفته است
تا پای جان
برای رهایی "سرزمینش"
با شما خواهد جنگید ؟
جنگ ،
واژه ی نرمی است
نرم چون پنیر
نه ، ببخشید چون "حریر" ،
"طعم روغن کرمانشاهی" هم دارد
خوش مزه هم هست
مثل آب نبات فرنگی ،
مثل شکلات ،
مثل آدامس بادکنکی آمریکایی
کش می آید
به حقیقت خدا
هم از این روست که دوستاران "تیو" ،
آدامس بادکنکی را
از هر چیزی دوست تر دارند
به خدا قسم واژه ی جنگ ،
مثل آدامس بادکنکی
تقویت کننده ی "فَکین" است ...
شاید باورت نشود
که اغلب مردم ما
مردم این سوی خاک پاک
اتفاقا همه بالاتفاق
جویدن سقز را عملی شیطانی
قلمداد می کنند
خب تو نگفتی رفیق ،
با روزنامه چطوری ؟
و یا خبرهای تازه و داغ
مثل نان بربری اعلا
مثل سنگک داغ داغ دو آتشه
که تازه از تنور گرم
در آورده باشندش ؟
این طرف ها
داغ داغش به تو مربوط است
به زندگی تو
مرگ تو
عشق تو
و خلاصه جنگ کردن تو
آن طرف ها چطور ؟
می دانم
می دانم که چه روزگاری داری
حقیقت را
از ما
پنهان کرده اند
اما یک چیز
فقط یک چیز را
نمی توانند
کتمان کنند
حدس می زنی که چیست ؟
دروغ ؟
بله
دروغ را ...
دوستی هامان را
و عشق هامان را نیز
نمی توانند کِش بروند
"اوریانا" عاشق توست
من هم عاشق "اوریانا" هستم
و عاشق زندگی
چرا نمی گذارند که تو با عشقت
تنها باشی
و زمین و خانه و مزرعه ات را
سرکشی کنی
آن طور که خودت می خواهی
آن طور که دوست می داری
شخمش بزنی
بدر بیافشانی
دروش کنی ...
من برزیگری را می شناسم
که هفتاد سال تمام زندگی کرد
و هفتاد هزار بار
زمینش را
با دو گاو آهن
شخم زد
و هفتصد و هفتاد و هفت مَن
بذر پاشید
ولی فقط و فقط
هفت مَن نان کپک زده در سفره داشت
با وجود این
هفتاد سال تمام زندگی کرد ...
تو فکر می کنی که زندگی چیست ؟
مردن در عشق
یا زنده بودن در هیچ و پوچ ؟
یا لحظه ای
میان ماندن و
رفتن
ببین رفیق
چندین سال جنگیدی
و چندین سال دیگر هم خواهی جنگید
شالی هایت سوخت
کلبه ات با خاک یکسان شد ...
"ناپالم" ،
با زبان تو بیگانه ست
با درد تو بیگانه ست
وقتی که تو فریاد می زدی
من در این دور
خیلی دور
صدای تو را شناختم
حتی صدای گلنگِدَنت
در گوشم پیچید
و تنم لرزید
و سپس قلبم
گواه فاجعه ای دیگر بود ...
"تیو" ،
"تیول" می طلبد
و تو سرزمین ات را
و عاقبت الامر
عشق و زندگی ات را ...
***
یک سوال دیگر هم دارم
"آزادی" را
چگونه تعبیر می کنی ؟
خوردنی ست
یا نوشیدنی ؟
نکند پوشیدنی است ؟
یا نه "پوشاکی"
"پوشیدنی" است
مثل "لا پوشانی"
مثل خاک ریختن گربه روی ...
آه !!
و مثل
خاک پاشیدن
در چشم و چار حقیقت
شاید !؟
برادر !
نمی دانم که تو
قصه ی "ارسلان" را می دانی ؟
تو درست مثل ارسلان می جنگی
او با شمشیر
تو با خمپاره
او در افسانه ها
و تو افسانه وار
و تو درست
روبروی قلعه ی سنگباران
با دیو و دد طرفی ...
ارسلان را سنگباران کردند
و تورا بمباران ...
طلسم ای برادر
طلسم شکستنی ست
مثل شیشه ی عمر دیو ،
مثل زنجیر کهنه و فرسوده
و مثل هر چیز تُرد و خشک و
شکننده .
برادر ،
ارسلان عاشق بود
عاشق ِ
"فرخ لقا"
تو می جنگی
و قلعه ی سنگباران
گشوده خواهد شد ...
شاه اسماعیل صفوی ( خطایی ) : گزیدهٔ اشعار ترکی
قیرخلار میدانی
قیرخلار میدانینا واردیم,
گل بری, ائی جان, دئدیلر.
عزت ایله سلام وئردیم,
گل, ایشده مئیدن, دئدیلر.
قیرخلار بیر یئرده دوردولار,
اوتور دئیه, یئر وئردیلر,
اؤنومه سوربا سردیلر,
ال لوبمایا سون, دئدیلر.
قیرخلارین قلبی دورودور,
گلنین قلبین آریدیر,
گلیشین هاردان بریدیر,
سؤیله, سن کیمسن? - دئدیلر.
گیر سیماه, بئله اوینا,
سیلینسین, آچیلسین آینا,
قیرخ ایل قازاندا دور قاینا,
داها چیی, بو تن, دئدیلر.
گؤردویونو گؤزون ایله,
سؤیلهمه سن سؤزون ایله,
اوندان سونرا بیزیم ایله,
اولاسان مئهمان, دئدیلر.
دوشمه دونیا مؤهنتینه,
طالب اول حاق حضرتینه,
آبی-زمزم شربتینه,
بارمابینی بن, دئدیلر.
شیخ خطای نه دیر حالین,
حاقا شوکر ائت, قالدیر الین,
قئیبتدن کسه گؤر دیلین,
هر قولا یئیسن, دئدیلر.
گل بری, ائی جان, دئدیلر.
عزت ایله سلام وئردیم,
گل, ایشده مئیدن, دئدیلر.
قیرخلار بیر یئرده دوردولار,
اوتور دئیه, یئر وئردیلر,
اؤنومه سوربا سردیلر,
ال لوبمایا سون, دئدیلر.
قیرخلارین قلبی دورودور,
گلنین قلبین آریدیر,
گلیشین هاردان بریدیر,
سؤیله, سن کیمسن? - دئدیلر.
گیر سیماه, بئله اوینا,
سیلینسین, آچیلسین آینا,
قیرخ ایل قازاندا دور قاینا,
داها چیی, بو تن, دئدیلر.
گؤردویونو گؤزون ایله,
سؤیلهمه سن سؤزون ایله,
اوندان سونرا بیزیم ایله,
اولاسان مئهمان, دئدیلر.
دوشمه دونیا مؤهنتینه,
طالب اول حاق حضرتینه,
آبی-زمزم شربتینه,
بارمابینی بن, دئدیلر.
شیخ خطای نه دیر حالین,
حاقا شوکر ائت, قالدیر الین,
قئیبتدن کسه گؤر دیلین,
هر قولا یئیسن, دئدیلر.
شاه اسماعیل صفوی ( خطایی ) : گزیدهٔ اشعار ترکی
عاقیل
عاقیل, گل بری, گل بری,
گیر کؤنوله, نظر ائیله,
گؤرور گؤز, ائشیدیر قولاق,
سؤیلر دیله نظر ائیله.
باشدیر - گؤودیی گؤتورن,
آیاق - منزیله یئتیرن,
دورلو مصلحت بیتیرن,
ایکی اله نظر ائیله.
صوفی ایسن, آلیب ساتما,
هلالینا حرام قاتما,
یولون ایریسینه گئتمه,
دوبرو یولا نظر ائیله.
ایکی الین قیزیل قاندا,
چوخ گوناهلار واردیر منده,
یا ایلاهی, کرم سنده,
دوشگون قولا نظر ائیله.
خطای عیدور: یا بانی,
وئرن مؤولا آلیر جانی,
اول کندی-کندین تانی,
سونرا ائله نظر ائیله!
گیر کؤنوله, نظر ائیله,
گؤرور گؤز, ائشیدیر قولاق,
سؤیلر دیله نظر ائیله.
باشدیر - گؤودیی گؤتورن,
آیاق - منزیله یئتیرن,
دورلو مصلحت بیتیرن,
ایکی اله نظر ائیله.
صوفی ایسن, آلیب ساتما,
هلالینا حرام قاتما,
یولون ایریسینه گئتمه,
دوبرو یولا نظر ائیله.
ایکی الین قیزیل قاندا,
چوخ گوناهلار واردیر منده,
یا ایلاهی, کرم سنده,
دوشگون قولا نظر ائیله.
خطای عیدور: یا بانی,
وئرن مؤولا آلیر جانی,
اول کندی-کندین تانی,
سونرا ائله نظر ائیله!