عبارات مورد جستجو در ۴۳۳۷ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۰ - التحقیق
ز حق باشد گرت در علم توفیق
یکی بشنو ز من معنای تحقیق
شهود حق بصورتهای اسماست
که اکونش اگر خوانی بود راست
بخلق از حق محقق نیست محجوب
بحق از خلق هم بروجه مرغوب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۱ - التصوف
اگر خواهی ز معنای تصوف
یکی بشنو ز صوفی بی‌تکلف
تخلق آن باخلاق الهی است
شدن مرآت وجه الله کماهی است
تصوف ترک خویش و نفی غیر است
فراغت از ره و مقصود و سیر است
تصوف بی‌نیازی از دو کونست
تجرد از جهات لون لون است
تصوف باشد از امکان گذشتن
دو عالم را بزیر پای هشتن
تصوف را خدا داند که آن چیست
خدا داند که صوفی در جهان کیست
مکن در معنی صوفی توقف
که حق داناست بر سر تصوف
تصوف بی ز چند و بی ز چونست
ز هر وصفی که پنداری برون است
اگر خواهی تصوف با صفی باش
چو عنقا از نظرها مختفی باش
تصوف ترک نام و ترک ننگ است
بتحقیقش مجال لفظ تنگ است
تصوف نیست آن کزوی نشانی
توان دادن به تعریف و بیانی
یکی ز آثار او ترک دعاویست
دگر کتمان اسرار و معانیست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۲ - التلوین
دگر بشنو ز صوفی شرح تلوین
که از حالت رهرو گشته تعیین
بود آن احتجاب از حکم عالی
بآثار و مقام و حال دانی
بجا بگذاشتن حال سنی را
مقید گشتن احوال دنی را
بود برعکس این تلوین دیگر
که سالک را بود در سیر آخر
در آن حال بقا بعد از فنا دان
تجلیهای اسمائی بجا دان
بنزد بعضی این اعلی مقام است
ولی در نزد قومی ناتمام است
شد اندر فرق بعد‌الجمع چون غرق
حجابش گر نباشد کثرت فرق
باین معنی یقین اعلی مقام است
تمکن را نهایت لا کلام است
نخواهد شد ز تمکین مقرر
ز شأنی مشتغل بر شأن دیگر
وگر گردد همی ز آثار کثرت
موحود محتجب از حکم وحدت
یقین میدان توزین تحقیق خالص
که این تلوین بود ناچار ناقص
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۴ - الثقه
ثقه بر رزق مقسوم اعتماد است
بر احکام قدر هم انقیاد است
دگر تصدیق اخبار مبین است
دگر تصدیق کل مرسلین است
بدین حق وثوق ازهر جهاتست
ثقه گر نیست دل دور از نجات است
بقول معتمد گر اعتمادت
نشد حاصل نخواهد شد مرادت
عجب کاندر سلوکی رهبرت نیست
عجبتر آنکه قولش باورت نیست
تو را اگر در طریقی عزم باشد
مرو تنها که دور از حزم باشد
جماعت رحمت آمد با کسی باش
بتصدیق نظر با مونسی باش
یکی ز احکام لازم با تو گویم
نشان مرد حازم با تو گویم
بود حزم آنکه گر حرفی بمنقول
نیوشی‌ وان بود خارج ز معقول
تو حمل آن بصحت بیشتر کن
پس آنگه باز تجدید نظر کن
اگر آخر شد آن صدق امتیاز است
و گر کذب است چشم عقل باز است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۸ - الجلاء
جلا باشد ظهور ذات بر ذات
شهود این مقام از روی اثبات
که چون شد در تعینها ظهورش
بعارف باشد استجلا نورش
ز ذات خود شد او بر خویش ظاهر
نمود آنگه تجلی در مظاهر
ظهور ذات او مر ذات او را
شهود آن جلا دان جستجو را
شهود آن ظهوری کاول از ذات
بود بر ذات وانگه اندر آیات
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۶۲ - الجمع
ندانی گر چه باشد جمع مطلق
شهود حق بدون ماسوی الحق
چو شد در جمع سالک بیعلایق
نه بیند با حق آثار خلایق
بجا حق است و خلقی نیست با او
حقیقتها همه فانیست با او
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۶۳ - جمع‌الجمع
ز جمع‌الجمع گر پرسی علامت
شهود خلق بر حق است اقامت
سب کسیران که راه جمع پویند
خود این را فرق بعد از جمع گویند
ز جمع آید چو سالک باز در فرق
بود در فرق اندر جمع خود غرق
خلایق را همی بیند حبابند
که در هستی خود قائم بآبند
بود ذات حق آن کور است بودی
خلایق نیست جز نقش و نمودی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۶۹ - جهتا‌الضیق والسعه
جهت باشد یکی ضیق وسعت باز
بود تنزیه ذات اول جهت باز
که دور از عقل و فهم و اشتهار است
خود آن از وحدت ذات اعتبارست
بسوی غیر با او اتساعی
نباشد نزد عقل و اطلاعی
در این وحدت تعقل لایلیق است
حقیقیه است و از هر فرض ضیق است
از آن گویند او را غیر ذاتش
بنشناسد کسی از ممکناتش
دوم کو را سعت باشد مناسب
ظهور اوست در کل مراتب
ز اسماء و صفات او اعتبار است
ظهورش در مظاهر آشکار است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۷۰ - جهتاالطلب
طلب را دو جهت باشد هم اینسان
وجوبیت پس امکانیت است آن
که اسماء ربوبی بر مناسب
ظهور خویش را باشند طالب
ظهور خود طلب دارند بالتام
با عیانی که باشد ثابتش نام
هم اعیان را طلب باشد مسلم
ظهور خود با سماء مکرم
ظهورش در شئوم اوست بالعین
دو حضرت را اجابت بر سوالین
مگر اول تعین کان بعین است
تو را فرموده صوفی حضرتین است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۷۳ - حجه‌الحق
شود از حجت الحق هر که سایل
باو میگو: بود انسان کامل
چو حجت زو بخلق از حق تمامست
وجودش دعوتی بر خاص و عامست
خود آدم بر ملایک گشت حجت
به «انبئهم» از آن ره یافت رخصت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۷۵ - الحروف
حروف آمد ز اعیان محیطه
حقایق‌های معلوم بسیطه
حروف عالیاتست آن شئونات
که بد در ذات کامن کامن‌الذات
مثال تخم کان اصل شجر بود
شجر در روی نهان بی‌برگ و بر بود
در آن غیب الغیوب محض مطلق
که ما بودیم آنجا او و او حق
نبود او غیر او عالم هم او بود
صفات و اسم او هم عین هو بود
مثل اینجا اگر چه نیک ناید
ولی چون محض مفهوم است شاید
نبود آنجا حروف الا مدادی
ز نقش ماسوا غیر از سوادی
بذات آن کنز مخفی مکتتم بود
نهان در حسن خود وجه قدم بود
بچشم ذات آنجا ذات خود دید
جمال خویش در مرآت خود دید
ظهوراتی که بینی زان نظر شد
صفات و اسم اول جلوه گر شد
ظهور اول اظهار دگر کرد
بر او اهل تماشا را خبر کرد
ظهوراتی کزان وجه نکوشد
نبد غیری‌، تجلی‌های او بد
شدند اسماء مرایای ظهورش
و زان اسماء تجلی کرد نورش
ز اسماء هر یک آثاری عیان شد
در اعیان عین هر شیئی نشان شد
هر آن عین از قدم گردید حادث
وجود خارجی را گشت باعث
خود اشیاء هر یکی مربوب اسمیست
که آن گنج حقیقت را طلسمی است
پس اینعالم کتاب حق تعالی است
بمعنی وصف آن حسن دل آراست
حروفاتی که اندر این کتابند
ز حسن او بوصفی در خطابند
پس آنعارف که بینا و بصیر است
ز اوصاف جمال او خبیر است
بشیئی جز ز چشم او نه بیند
جهانرا جمله جز نیکو نه بیند
حروف اینجا ظهورات صفاتند
ولی در غیب ذاتی عالیانند
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۸۰ - حقیقه‌الحقایق
تو را گر فهم اسرار و دقایق
بود بشنو حقیقت از حقایق
بود ذات الاحد کو بیمو‌انع
خود آنحضرت حقایقراست جامع
از آن خوانند ارباب شهودش
بمعنی حضرت جمع و خودش
در آنحضرت حقایق جمله جمعست
چواضوائی که اندر ذات شمعست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۸۱ - حقیقه‌المحدیه
محمد را حقیقت گفت کامل
بود اول تعین نزد عاقل
همه اسمای حسنای مکرم
بود او را که هست او اسم اعظم
هر آن قوی بشخص خاص نسبت
دهند او را ز اهل دین و ملت
چو اسلامی که در تعیین نسبت
محمد راست گویند آن حقیقت
کلام ماست کلی شخص اکمل
حقیقت او تعین راست اول
که از حق یافت او تکمیل کلی
در اجمالش بود تفصیل کلی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۸۲ - حقایق‌الاسماء
خود اسماء را حقایق آن صفاتست
که در معنی تعینهای ذات است
بآن اوصاف و اسماء یافت تمییز
زیکدیگر چنین کردند تجویز
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۸۳ - حق‌الیقین
تو را حق الیقین گر سمع باشد
شهود حق بعین الجمع باشد
بود جمع‌الاحد یعنی بتحقیق
خود آن حق‌الیقین بی‌شوب تفریق
یقین عارف آنجا جز بحق نیست
که نامی از وجود ما خلق نیست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۸۶ - الخاتم
بود گر بر ولایت محرمیت
تو را بشنو وجود خاتمیت
چنین گویند اهل ذوق و تحقیق
گرت بر قول این قوم است تصدیق
سه قسمت این ولایت نزد اشخاص
یکی مطلق یکی محدود و یک خاص
بود مطلق بعیس ختم در طور
دگر محدود بر مهدی ذی دور
دگر آنخاص مخصوص خواصیست
که از حقشان در این امر اختصاصیست
بشرح آن صفی گردید ملهم
که تا نبود بنزد عامه موهم
مراد از مطلق این باشد که در سیر
تعدی زو نخواهد کرد بر غیر
بود خود در کمال خویش سیار
از و نتوان نمودن اخذ اسرار
از آن مطلق که شد دیگر بتعیین
باو ختم ولایات نبیین
ز اول انبیا را تا نهایت
بعیسی ختم شد دور ولایت
ز بس بد در تجرد فرد و یکتا
بدون والد آمد او بدنیا
دگر مهدی است خاتم در ولایت
بدین احمد صاحب هدایت
بود او خاتم و از وی بحالات
نمایند اولیا کسب کمالات
ز حق در وی معانی مجتمع شد
جز از وی اخذ معنی ممتنع شد
خلیفه احمد این صاحب کمالست
تجاوز در کمال از وی محالست
خلیفه حق و اسم اعظم است او
ظهور ذات و قطب عالم است او
شنو باز از ولیی کو بود خاص
بختمیت چه یکشخص اندر اشخاص
بود ختمیت خاص آنکه عاید
بهر دوری بود بر فرد واحد
اگر چه خاص از حیث مقام است
ولی بر کس چه لازم نیست عام است
تواند شد که در بعضی ز ادوار
یکی خاتم شود ز اقطاب و اخیار
نماید ختم بر وی از عنایت
جناب حق کمالات ولایت
از آن دانست محی‌الدین بخود ختم
ولایت را و بر من گفت شد ختم
نه این مخصوص آن سلطان سر بود
نه بر وی خاتمیت منحصر بود
بسی بودند از اقطاب عالم
شود کو بوده در آنعصر خاتم
صفی را هست هم تحقیق خاصی
بفهمش گر ترا هست اختصاصی
بود خاتم حقی در صورت عبد
وجود مطلقی در صورت عبد
که اندر سیر عبدی او بهر شیئی
نماید دوره ایجاد را طی
کند در پر کاهی سیر امکان
تماما تا مقام ذات سبحان
بهر شیئی ز اشیاء تا بآخر
رساند اصل اول را مکرر
در او اشیاء باصل اوست قائم
بتعیین محقق اوست خاتم
بود مخصوص شخص او در اشخاص
ولی شد اختصاصش عام نی خاص
ازین افزون نگنجد در عبارت
تو گو کافیست عاقل را اشارت
بدعوت باشد او ختم نبیین
جز این بر اولیا خاتم به تعیین
شود گویند مهدی چون هویدا
مسیح آید به تعظیمش ز بالا
بود رمزی ولی بر خلق محجوب
مر ناید بیانش در نظر خوب
بیانی کز عقول خلق دور است
چه حاجت گر چه لب بی قشورست
براینم من بحرفی گر کنی غور
زند امر ولایت بر علی دور
براینم من که خاتم جز علی نیست
جز از نامش روانها صیقلی نیست
علی بود آنکه اول بود خاتم
ولایت یافت از وی جان آدم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۸۷ - الخرقه
تو را گر هست ذوقی از تصوف
بیان خرقه بشنو بی‌تکلف
مرید صاف دل چون گشت داخل
بزی شیخ صاحب دلق کامل
چو کرد از باطن شیخ اقتباسی
بر او پوشند از تقوی لباسی
مرا آنرا خرقه تجرید خوانند
بری ز آلایش تقلید خوانند
بود از رجس تزویر و ریا پاک
دگر از لوث استدراج و اشراک
دگر از ننگ و آز و حرص ذمیمه
اگر از نقص اجرام عظیمه
دگر از عجب و رعنایی و مستی
دگر از فخر و دارائی و هستی
دگر از فعل و ترک ناموافق
دگر از مدح و ذعم غیر لایق
دگر از هر چه زاید در کلام است
دگر از هر چه زیبا بر عوام است
دگر از هر چه کاندر عقل ننگست
دگر از هر چه کاندر فقر رنگست
دگر از حب دنیا و لوازم
دگر از فکر کونین و مراسم
بود این در حقیقت جان سپردن
کفن پوشیدن و از خویش مردن
نشان خرقه پوشان عیب پوشیست
خودیت هشتن الا خود فروشیست
بستاری علی را خرقه دادند
بر او مولائی این فرقه دادند
هر آن ستار و از دنیاست تارک
بر او این خرقه بس باشد مبارک
که از وی نسج صوفت منتسج شد
صفا در تار و پودش مندرج شد
صفی داند که وضع خرقه چونست
بزیر آن نهان دریای خون است
تو کاندر آب جوئی غرقه گردی
شناور چون ببحر خرقه گردی
مزن چون پشه دارد در تو تأثیر
دو از چنگال ببر و پنجه شیر
چه کردی در شریعت کز تکلف
فتادت بر سر آشوب تصوف
مپوش اینجامه کز بهر تو تنگست
یم آن خواهد که هم سیر نهنگست
نمیری تا ز خوی خود فروشان
یکی مگذر ز کوی خرقه‌پوشان
بظاهر خرقه باشد جامه فقر
ولی باطن پر از هنگامه فقر
نه هر کس خرقه پوشد ره نور دست
هر آن از دلق هستی رست مرداست
غرض چون شد ز دست شیخ کامل
مریدی در لباس فقر داخل
همی‌ باید بحسن خرقه کوشد
بهر دم از کمالی خرقه پوشد
بود از باطن شیخ التماسش
کهب اشد تازه‌تر دائم لباسش
همیشه خرقه صوفی بود نو
نگردد کهنه هرگز دلق رهرو
زنو مقصود تبدیل و ترقی است
که ساکن راهرو در منزلی نیست
نماند هیچ یکدم در مقامی
کند هر صبج استقبال شامی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۹۱ - الخلوه
بود خلوت ترا با حق تکلم
بسر خویش در عین تنعم
باو گفتن حدیث و زو شنیدن
جز او در جهر و سر خود ندیدن
در اینحال انجمن هم خلوت تست
جز اینخلوت دلیل نخوت تست
نه آنخلوت بود کز خلق خاطر
بود پر، لیک خالی خانه و در
چنین خلوت نشان اهل قال است
که در تدبیر اخذ ملک و مال است
مراد عارف این باشد ز خلوت
که یابد خلوت صوری حقیقت
در آن خلوت که با حق کرد حاصل
نگردد غیر آنجا هیچ داخل
و را خلوت مقامی گشت و حالی
در آنجا نیست غیریرا مجالی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۹۲ - خلع‌العادت
بود آن نزد عارف خلع عادات
که واقف گردد از حق عبادات
عبودیت و را یابد تحقق
که با امر حق آن دارد تطابق
مر او را داعیی بر طبع و عادات
نخواند اندر اوقات عبادات
بود یعنی ز حق مطلب آگاه
نگرداند مر او را عادت از راه
زره گر برد عادت سالکی را
ندیده از حقیقتها یکی را
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۹۳ - خلق جدید
تو از خلق جدید این را سنددان
ز موجود اتصالات مدد دان
دم رحمن بممکن هست ممتد
که هر دم زو رسد فیض مجدد
بذات خویش ممکن جز عدم نیست
عدم را در تفهم بیش و کم نیست
عدم دان خلق را در عین امکان
کنی قطع نظر چه از موجود آن
پس او را هست آنی ز آنات
فیوض مستمر از حضرت ذات
هر آن فیض که هر آنش امیدست
توالی را همان خلق جدیدست
بر او گر اتصال فیض کم شد
خود آن موجود در آنی عدم شد