عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۹
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
در عشق هیچ مرحله جای درنگ نیست
بشتاب زانکه عرصه ی امید تنگ نیست
رخ از بلا متاب که مقصود انبیا
جز در میان آتش و کام نهنگ نیست
طفلان هنوز بی خبرند از جنون ما
یا این جنون هنوز سزاوار سنگ نیست
با بندگان چه جای عتابست و خشم و کین
از ما اگر ملولی حاجت بجنگ نیست
دارد برفتن از سر بالین من شتاب
ای جان بر لب آمده جای درنگ نیست
دلتنگ نیست کس اگرش دوست در دل است
در منزلی که شاه زند خیمه تنگ نیست
فتح علی شه آنکه بدوران او نشاط
گر ناله ای بگوش رسد جر ز چنگ نیست
بشتاب زانکه عرصه ی امید تنگ نیست
رخ از بلا متاب که مقصود انبیا
جز در میان آتش و کام نهنگ نیست
طفلان هنوز بی خبرند از جنون ما
یا این جنون هنوز سزاوار سنگ نیست
با بندگان چه جای عتابست و خشم و کین
از ما اگر ملولی حاجت بجنگ نیست
دارد برفتن از سر بالین من شتاب
ای جان بر لب آمده جای درنگ نیست
دلتنگ نیست کس اگرش دوست در دل است
در منزلی که شاه زند خیمه تنگ نیست
فتح علی شه آنکه بدوران او نشاط
گر ناله ای بگوش رسد جر ز چنگ نیست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
روز طرب و خرمی دولت و دین است
دوران زمان شاد به دارای زمین است
می گفت و همی دید در آیینه به مژگانش
آن تیر که از جوشن جان بگذرد این است
می گفت و همی خست به دندان لب خندانش
لعلی که به عقد گهر آمیخت چنین است
نبود عجب ار بخت سیاهم طلبد کام
زان روی که بازلف و خط و خال قرین است
زین پس من و با روز سیه گوشه ی عزلت
کان خال سیه نیز چو من گوشه نشین است
تا دوزخ هجران چه کند روز وداعش
بر من چو به عاصی نفس باز پسین است
این روی تو یا پرتوی از لمعه ی قدس است
این کوی تو یا گلشنی از خلد برین است
این نکهت گیسوی تو یا بوی بهار است
این چنین خم موی تو یا نافه ی چین است
این مهبط نور است که در وادی طور است
یا انجمن شاه که در گلشن فین است
دوران زمان شاد به دارای زمین است
می گفت و همی دید در آیینه به مژگانش
آن تیر که از جوشن جان بگذرد این است
می گفت و همی خست به دندان لب خندانش
لعلی که به عقد گهر آمیخت چنین است
نبود عجب ار بخت سیاهم طلبد کام
زان روی که بازلف و خط و خال قرین است
زین پس من و با روز سیه گوشه ی عزلت
کان خال سیه نیز چو من گوشه نشین است
تا دوزخ هجران چه کند روز وداعش
بر من چو به عاصی نفس باز پسین است
این روی تو یا پرتوی از لمعه ی قدس است
این کوی تو یا گلشنی از خلد برین است
این نکهت گیسوی تو یا بوی بهار است
این چنین خم موی تو یا نافه ی چین است
این مهبط نور است که در وادی طور است
یا انجمن شاه که در گلشن فین است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
دوست میگفتم ترا زاول نه آن می بینمت
دشمن دل بودی اینک خصم جان می بینمت
نه همین در کاخ دل با چشم جان می بینمت
در جهان با چشم صورت بین عیان می بینمت
تو کجا و مهر و کین من، من از سودای عشق
گه بخود نا مهربان گه مهربان می بینمت
تا به پیری ای جوان باری ببینی آفتی
کافت دین و دل پیر و جوان می بینمت
باقدی چوگان صفت ای دل درین پیرانه سر
همچو گویی در بساط کودکان می بینمت
سد نشاط آرند از یک جرعه می رندان نشاط
سر گران منشین که زین پس رایگان می بینمت
دشمن دل بودی اینک خصم جان می بینمت
نه همین در کاخ دل با چشم جان می بینمت
در جهان با چشم صورت بین عیان می بینمت
تو کجا و مهر و کین من، من از سودای عشق
گه بخود نا مهربان گه مهربان می بینمت
تا به پیری ای جوان باری ببینی آفتی
کافت دین و دل پیر و جوان می بینمت
باقدی چوگان صفت ای دل درین پیرانه سر
همچو گویی در بساط کودکان می بینمت
سد نشاط آرند از یک جرعه می رندان نشاط
سر گران منشین که زین پس رایگان می بینمت
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
دو چشم مست تو فرهنگ هوشیارانند
دو بند زلف تو زنجیر رستگارانند
مپوش چهره که از شرم روی و جلوه ی حسن
بهر طرف که خرامی نقاب دارانند
گدای گوشه نشینم چه لاف مهر زنم
بشهر شهره زعشق تو شهریارانند
چگونه منع توانم ترا ز الفت غیر
امید گاهی و هر سو امید وارانند
بدیده اشک و بلب جان بسینه دل بازای
ببین که بر سر راهت چه بی قرارانند
شب است و بخت من و یاد زلف او آنجا
سپیده سر نزند کاین سیاهکارانند
بخاک شوره چه میباری ای خجسته سحاب
چه کشتها ز تو در انتظار بارانند
چو پشت بر ره مقصود میروند چه باک
که من پیاده و این همرهان سوارانند
جهان و بخت شهنشه نشاط و خاک درش
خوش است مجلس و یاران بکام یارانند
دو بند زلف تو زنجیر رستگارانند
مپوش چهره که از شرم روی و جلوه ی حسن
بهر طرف که خرامی نقاب دارانند
گدای گوشه نشینم چه لاف مهر زنم
بشهر شهره زعشق تو شهریارانند
چگونه منع توانم ترا ز الفت غیر
امید گاهی و هر سو امید وارانند
بدیده اشک و بلب جان بسینه دل بازای
ببین که بر سر راهت چه بی قرارانند
شب است و بخت من و یاد زلف او آنجا
سپیده سر نزند کاین سیاهکارانند
بخاک شوره چه میباری ای خجسته سحاب
چه کشتها ز تو در انتظار بارانند
چو پشت بر ره مقصود میروند چه باک
که من پیاده و این همرهان سوارانند
جهان و بخت شهنشه نشاط و خاک درش
خوش است مجلس و یاران بکام یارانند
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
عشق از اول رخنه در تن میکند
خانه روشن خور ز روزن میکند
آنچنان آشفته ام کاشفتگی
زلف دلبر وام از من میکند
تیره روزم لیک هر شب چرخ را
آهم از یک شعله روشن میکند
تیغ عشق از مغز جان بگذشت و عقل
رشته بی حاصل بسوزن میکند
شهوت آتش نفس نمرود است و عشق
آنکه آتش رشک گلشن میکند
نفس اگر رویین تن آمد گوبیا
عشق کار سد تهمتن میکند
خار این گلزار و دامان نشاط
هر که بینی گل بدامن میکند
خانه روشن خور ز روزن میکند
آنچنان آشفته ام کاشفتگی
زلف دلبر وام از من میکند
تیره روزم لیک هر شب چرخ را
آهم از یک شعله روشن میکند
تیغ عشق از مغز جان بگذشت و عقل
رشته بی حاصل بسوزن میکند
شهوت آتش نفس نمرود است و عشق
آنکه آتش رشک گلشن میکند
نفس اگر رویین تن آمد گوبیا
عشق کار سد تهمتن میکند
خار این گلزار و دامان نشاط
هر که بینی گل بدامن میکند
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
عمر بگذشت و نماندست جز ایامی چند
به که بایاد کسی صبح شود شامی چند
بحقیقت نبود در همه عالم جز عشق
زهد ورندی و غم و شادی از او نامی چند
زحمت بادیه حاجت نبود در ره دوست
خواجه برخیز و برون آی ز خود گامی چند
طبع خاکی بنه و چاک بر افلاک انداز
مرغ کز دام بر آید چه بود بامی چند
مرغ دل در طلب دانه ی خالت مشغول
من چه باکم بود از سرزنش عامی چند
خم زلفت به بنا گوش سر افکنده بماند
کز دل غمزده بودش بتو پیغامی چند
آتشی بر سر این کوی برافروخت نشاط
در نگیرد ولی از شعله ی او خامی چند
به که بایاد کسی صبح شود شامی چند
بحقیقت نبود در همه عالم جز عشق
زهد ورندی و غم و شادی از او نامی چند
زحمت بادیه حاجت نبود در ره دوست
خواجه برخیز و برون آی ز خود گامی چند
طبع خاکی بنه و چاک بر افلاک انداز
مرغ کز دام بر آید چه بود بامی چند
مرغ دل در طلب دانه ی خالت مشغول
من چه باکم بود از سرزنش عامی چند
خم زلفت به بنا گوش سر افکنده بماند
کز دل غمزده بودش بتو پیغامی چند
آتشی بر سر این کوی برافروخت نشاط
در نگیرد ولی از شعله ی او خامی چند
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
لبم از آتش دل میزند جوش
بگوشم باز میگویند خاموش
زیادت رفته باشم من عجب نیست
که من از یاد خود گشتم فراموش
ندیدم با تو هرگز خویشتن را
که هر گه آمدی من رفتم از هوش
بیا در دست اگر تیغ است اگر جام
بده در جام اگر زهر است اگر نوش
زرویش منع میگویند و عشقش
حجاب چشم ما را بست بر گوش
شب وصلش میان صبح تا شام
بود چندان که زلفش از بنا گوش
خردمندان نصیحت میکنندم
ز عشق آواز می آید که منیوش
قدم از هر چه جز سویش فروبند
نظر از هر چه جز رویش فرو پوش
نثار دوست جان بهتر که در تن
براه دوست سر خوشتر که بر دوش
بخر کاینک بهیچم میفروشند
بعالم گر خرندم لیک مفروش
سخن زاندازه بیرون میبرد باز
نشاط امشب دگر مست است و مدهوش
بگوشم باز میگویند خاموش
زیادت رفته باشم من عجب نیست
که من از یاد خود گشتم فراموش
ندیدم با تو هرگز خویشتن را
که هر گه آمدی من رفتم از هوش
بیا در دست اگر تیغ است اگر جام
بده در جام اگر زهر است اگر نوش
زرویش منع میگویند و عشقش
حجاب چشم ما را بست بر گوش
شب وصلش میان صبح تا شام
بود چندان که زلفش از بنا گوش
خردمندان نصیحت میکنندم
ز عشق آواز می آید که منیوش
قدم از هر چه جز سویش فروبند
نظر از هر چه جز رویش فرو پوش
نثار دوست جان بهتر که در تن
براه دوست سر خوشتر که بر دوش
بخر کاینک بهیچم میفروشند
بعالم گر خرندم لیک مفروش
سخن زاندازه بیرون میبرد باز
نشاط امشب دگر مست است و مدهوش
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
هوسی میبردم سوی کسی
تا چه بازم بسر آرد هوسی
خبری نیستم از راه هنوز
ناله ای میشنوم از جرسی
ذوق پرواز چه داند مرغی
کامد از ببضه برون در قفسی
عشق نگذاشت کر از من اثری
عیب عاشق نتوان گفت بسی
هیچ عاقل ننهد جرم بوی
بر سر آتش اگر سوخت خسی
عشق و فرمان خرد کی باشد
شاهبازی بمراد مگسی
زیر پا تا ننهی سر نبود
بسر زلف ویت دسترسی
با که گوید سخن دوست نشاط
که ندارد بجز از دوست کسی
تا چه بازم بسر آرد هوسی
خبری نیستم از راه هنوز
ناله ای میشنوم از جرسی
ذوق پرواز چه داند مرغی
کامد از ببضه برون در قفسی
عشق نگذاشت کر از من اثری
عیب عاشق نتوان گفت بسی
هیچ عاقل ننهد جرم بوی
بر سر آتش اگر سوخت خسی
عشق و فرمان خرد کی باشد
شاهبازی بمراد مگسی
زیر پا تا ننهی سر نبود
بسر زلف ویت دسترسی
با که گوید سخن دوست نشاط
که ندارد بجز از دوست کسی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۶
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۲
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۵
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۷
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۲۰
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
شب که با یاد رخت داشت دلم سوز و گداز
برق آهم به تکاپوی تو شد در تک و تاز
هوشم از سر به خیال سر زلف تو برفت
همچو موسی طرف تور دوان از پی راز
صانع روز ازل را تو چه خوش مصنوعی
که به عکس تو بود آئینه را روی نیاز!
لعبتان را روش پرده افسون یک موست
کرده زیر و بم عشق تو مرا لعبت باز
چون به هنگام خرامی تو به گلگشت چمن
چشم نرگس به تماشای جمالت شده باز
مست صهبای جمالی و به خود مینازی
یا مگر کلک قضا بسته اساس تو ز ناز؟!
مرغ دل بس که به تیر نگهت معتاد است
صرف هر سفله مکن جانب طغرل انداز!
برق آهم به تکاپوی تو شد در تک و تاز
هوشم از سر به خیال سر زلف تو برفت
همچو موسی طرف تور دوان از پی راز
صانع روز ازل را تو چه خوش مصنوعی
که به عکس تو بود آئینه را روی نیاز!
لعبتان را روش پرده افسون یک موست
کرده زیر و بم عشق تو مرا لعبت باز
چون به هنگام خرامی تو به گلگشت چمن
چشم نرگس به تماشای جمالت شده باز
مست صهبای جمالی و به خود مینازی
یا مگر کلک قضا بسته اساس تو ز ناز؟!
مرغ دل بس که به تیر نگهت معتاد است
صرف هر سفله مکن جانب طغرل انداز!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰ - ایضا له
گاه خندیدن لبت آب حیات و قند ریخت
نطق شیرین روانت هم بدان مانند ریخت
رسم مردن شاید ار روزی ز عالم برفتد
جان شیرین بس که زان لبهای شکرخند ریخت
تا شنیدم بسته ای با مدعی پیوند و عهد
زین سخن یکبارگی پیوندم از پیوند ریخت
در غم یوسف رخی چون گریه من خود نبود
گر چه اشک خونفشان یعقوب هم یکچند ریخت
بهر منع باده لعلت یکی در گوش نیست
قیمتی درها که شیخ نکته دان از پند ریخت
رست فانی از خمار امید کوثر باشدش
هر که جامی بهر آن مخمور حاجتمند ریخت
نطق شیرین روانت هم بدان مانند ریخت
رسم مردن شاید ار روزی ز عالم برفتد
جان شیرین بس که زان لبهای شکرخند ریخت
تا شنیدم بسته ای با مدعی پیوند و عهد
زین سخن یکبارگی پیوندم از پیوند ریخت
در غم یوسف رخی چون گریه من خود نبود
گر چه اشک خونفشان یعقوب هم یکچند ریخت
بهر منع باده لعلت یکی در گوش نیست
قیمتی درها که شیخ نکته دان از پند ریخت
رست فانی از خمار امید کوثر باشدش
هر که جامی بهر آن مخمور حاجتمند ریخت