عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
تو را فلک بمن ایماه مهربان نگذاشت
چراغ کلبه من بودی آسمان نگذاشت
چه از بهار خود آن شاخ گل بگلشن دید
که شد خزان و بر آن مرغی آشیان نگذاشت
تو چون ز غیر شناسی مرا که هرگز فرق
گلی میانه گلچین و باغبان نگذاشت
بتن مپرس چو مشمعم شب فراق چکرد
گداز عشق که مغزم در استخوان نگذاشت
بباغ خویش مده گور هم کنون که در آن
گلی به شاخ گلی غارت خزان نگذاشت
هزار صید بهر سو فکند و حیرانم
که صید افکن من تیر در کمان نگذاشت
منم ز خیل سگان تو و فغان که شبی
بر آستان توام جور پاسبان نگذاشت
فغان که رفت چو شمع از میان و با تو شبی
حدیث سوز تو مشتاق در میان نگذاشت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
خوش آن گروه که در بررخ جهان بستند
زکاینات بریدند و در تو پیوستند
از آن صنم خبر آن زاهدان کجا دارند
که خرقه پاره نکردند و سبحه نگسستند
بر از عشق کجا پی برند اهل خرد
مگر کنند فراموش آنچه دانستند
مخمور بمرگ شهیدان کوی عشق افسوس
که دوستان حقیقی بدوست پیوستند
ز ساکنان خرابات پرس را ز دو کون
نه زان گروه که از باده ریا مستند
هزار کنج گهر ریز هر قدم دارند
چه شد که راهروان فنا تهی دستند
بس این فراغت از خودگذشتگان رهت
که از جهان و در و هرچه هست وارستند
خوش آنکسان که نوازند زیردستان را
بشکر آنکه قوی پنجه و زبردستند
مجو تلافی بیداد از بتان کین قوم
نمک زنند بر آن دل که از جفا خستند
جماعتی که کنند از ستم فغان مشتاق
نه عاشق‌اند که تهمت بخویشتن بستند
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
جهان را سیل اشکم گر برد ویرانه‌ای کمتر
وگر نگذارد از من هم اثر دیوانه‌ای کمتر
مخور تا عاشقان هستند خون غیر را ظالم
ازین صهبا که نوشی دمبدم پیمانه‌ای کمتر
در آن محفل که هرکس از جدائی قصه گوید
نیاید در میان گر حرف وصل افسانه‌ای کمتر
مرا خواندی و راندی غیر را شادم که در بزمت
شد آخر آشنائی بیشتر بیگانه‌ای کمتر
منم بیخانمان تنها ز عشاق تو و گویم
که از صدخانه در کوی ملامت خانه‌ای کمتر
دلم دارد هزار آشفتگی ز آرایش جعدت
زند مشاطه گو امشب بزلفت شانه‌ای کمتر
دل مشتاق صد تخم غم از عشق بتان دارد
گرش تخم غم دنیا نباشد دانه‌ای کمتر
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
ای ز جورت دل عشاق بخون غوطه‌زنان
لاله‌زاری سر کوی تو ز خونین کفنان
نه ز مردیست که بر قلب ضعیفان تازد
بشکند آنکه بیک حمله صف‌صف‌شکنان
خاتمی را که جز انگشت سلیمان نسزد
کی توان دید خدایا بکف اهرمنان
وای بر مور در آن عرصه که چون نقش قدم
از لگدکوب شود سرمه تن پیل‌تنان
ای خدا طالع پیراهنی آخر تا چند
سوزم از شوق هم‌آغوشی سیمین بدنان
داردم بی‌لب و داغ سیه‌روزی خویش
دیدن خال بکنج لب شیرین دهنان
زاهدانت بخدا راه نمایند اگر
کس بمنزل رسد از رهبری راه‌زنان
بر در میکده آن سر بچه کارت آید
کز ارادت ننهی در قدم برهمنان
بچه‌سان از در میخانه کشم پا مشتاق
که نباشد بجز این در وطن بی‌وطنان
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
خوشاب بزمی که سرخوش از شراب صحبت جانان
برقص آیم چو مستان دست‌کوبان پای‌افشانان
بیک جام میم کافر شناسد زاهد و داند
مسلمان خویش را و میخورد خون مسلمانان
ز بیقدری کشم از آسمان نازی درین محفل
که دارد میزبان سفله بر ناخوانده مهمانان
دلم خون شد ز شوق نارپستان بتان تا کی
خورم حسرت ز نخل قامت این نارپستانان
ننالم از جفای گلرخان اما گذشت از حد
برین مسکین گدایان جور این مغرور سلطانان
من و میخانه کانجا دامن رندان دردی کش
زند صد طعنه بر دامان پاک پاکدامانان
مده زلف پریشان اینقدر بر باد اگر آگه
شوند از سستی پیمان‌خویش این سست‌پیمانان
چه از مشکین خطان و عنبرین زلفان جز این دیدم
که روزم تیره شد زینان و شامم تارتر زآنان
معاذالله بصد خواری کشم پا از درت اما
گذشت از حد جفای پاسبانان جور دربانان
بر او کیستم مشتاق پیش حضرت شاهی
ستاده بنده ای از جان دعاگویان ثناخوانان
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
ناکرده عمل ایکه طلبکار بهشتی
خواهی چه ثمر خورد ز تخمی که نگشتی
صوفی همه تزویر بود کار تو فریاد
زآندم که کنی خرقه از این پشم که رشتی
نازم بسر کوی خرابات که آنجا
نه صومعه‌ای سنگ رهست و نه کنشتی
گشت آنکه فنادر تو شد آسوده که آنجا
نه بیم جهیمی است نه پروای بهشتی
من سنگ سیاهم نکند تربیتم لعل
ای پرتو خورشید بجو پاک سرشتی
هرگز سرخم نیست مرا آه که نبود
در کوی خرابات مرا طالع خشتی
گرد سرت این خامه مشتاق که هرگز
حرفی نه ز اسرار حقیقت ننوشتی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
خوشا مستی و عشق نازنینی
نه آئینی نه کیشی و نه دینی
حذر کن ای زبردست از ضعیفان
که دستی هست در هر آستینی
ره ما تیره و هر گام صد چاه
نه راه پس نه چشم پیش‌بینی
چه آسوده است آن کز خلق گیتی
نه مهری در دلش باشد نه کینی
مکن از دیدنت منعم چه باشد
زیان خرمنی از خوشه چینی
نمیگردد شراب انگور صدسال
اگر در خم نماند اربعینی
وفا تخمیست در آب و گل ما
نروید این گیاه از هر زمینی
بیاساقی که مستی کیش عشق است
برو زاهد چه دنیائی چه دینی
شود تا نقش بروی اسم اعظم
کجا شایسته باشد هر نگینی
نه راهی در درون پرده مشتاق
نه کس را از برون علم‌الیقینی
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲
لطفی بکس ای رشک پری نیست ترا
جز رسم و ره ستمگری نیست ترا
ماهی و سر مهر نداری بکسی
خورشیدی و ذره‌پروری نیست ترا
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
ای آنکه ترا خون شهیدان باده است
کی خونخواری چون ز تو مادر زاده است
در طفلیت ای سست وفاپنداری
ما در همه شیر بی‌وفائی داده است
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
آخر ثمر مهر تو کین بود ایدوست
سودای تو خصم دل و دین بود ایدوست
نه قاعده محبت این بود ایدوست
نه شیوه دوستی چنین بود ایدوست
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۶
آن در مسجد که جسته‌ام حق ز نماز
وین گوشه‌نشین که گشته‌ام محرم راز
اینها همه دام و مکر و تزویر بود
جز می مخور و بغیر معشوق مباز
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۴
در راه بتان که صلحشان باشد جنگ
تا چند خروشم چو جرس از دل تنگ
لب بندم ازین بس که بسی سختتر است
سنگ دل این سنگدلان از دل سنگ
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۰
رندی به بغل صراحی و در کف جام
با واعظ شهر گفت کای شیخ انام
چون هر دو بود زآب عنبر و سرکه و می
آن بهر چه شد حلال و این گشت حرام
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۱
زاهد که بخون خوردن خلقست مدام
باکش نبود نه از هلال و نه حرام
این طرفه که باشد او مسلمان تمام
ما سوختنی کشتنی از یک دو سه جام
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۱
ای آنکه ز سر خویشتن در تفتی
پیوسته بگردش ز چهار و هفتی
دوری چو بکام نگذرانی گیرم
صد مرتبه آمدی و صد ره رفتی
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۲۰
حکیم ماست به حکمت ز جمله حکما
محدثی که حدیثش برابر حدث است
چنو خری چه کند در میان اهل خرد
اگر نه کار جهان هزل و ضحکه و عبث است
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۲۸
تو را که فضل و هنر هست و بخت و دولت نیست
درست شد که گنه مر زمانه نه تو راست
اگر چه حسن ادب داری و جمال هنر
چه فایده که دو چشم زمانه نابیناست
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۴۱
اگر مروت و جود است در جهان موجود
چرا ز هر دو به حاصل نمی شود مقصود
گمان برم که دراین روزگار تیره چو شب
بخفت چشم مروت بمرد مادر جود
ز سیر هفت ستاره دراین دوازده برج
به ده دوازده سال اندراین دیار و حدود
هزار شخص کریم از وجود شد به عدم
که یک کریم نمی آید از عدم به جود
در این زمانه به جز مدخل و حسود نماند
بریده باد سر مدخل و زبان حسود
وگر به دست منستی عمود صبح منیر
بکوبمی سر اهل زمانه را به عمود
و گر حکایت مسعود سعد و قلعه نای
شنیده ای که در او ماند مدتی مطرود
یقین بدان که ز بد حالی و شکسته دلی
زمانه قلعه نای است و ما در او مسعود
ز کردگار همه حسن عاقبت خواهم
که این دعاست به نزدیک عاقلان معهود
چو در زمانه یکی معطی و کریم نماند
چگونه عاقبت کار ما بود محمود
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۵۰
خواجه را با همه زفتی هوس مدح خود است
بر لب خوک چه جای هوس بوسه بود
این حماقت چه عجب باشد از آن ریش بزرگ
هر که را ریش بزرگ است خرد کوسه بود
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۶۳
ندارم امید بهی زین زمانه
که عمرم همه در امید بهی شد
جهان از لئیمان تهی به ولیکن
به ناکام ما از کریمان تهی شد