عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۵۲ - شمس شیرازی
اسمش شمس الدین عبداللّه. از علوم عقلی و نقلی آگاه بود. خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی و شیخ علی کلا و قوام الدین ابواسحق از تلامذهٔ او، و در خدمتش اکتساب علوم نموده‌اند. سلطان محمد مظفر به وی ارادت داشته. غرض، از اکابر فضلا و حکماست. وفاتش در سنهٔ ۷۷۲ اتفاق افتاد. این رباعی تبرّکاً از او نوشته می‌شود:
در دولت و محنت جهان هست زوال
دُرّ صاف تو گر دُرد در افکنده منال
خوش باش و زمان به کام یاران گذران
زیرا که نماند این جهان بر یک حال
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۵۳ - شرف اصفهانی
و هُوَ شرف الدین فضل اللّه. او را از شفروه مِنْمضافات اصفهان می‌دانند که آن را پزده نیز گویند. از مشاهیر فضلاست. رسالهٔ اطباق الذهب که مشتمل است بر صد کلمه در پند و مواعظ و شرح حال اصناف خلایق آن جناب در مقابل اطواق الذهب ز مخشری نوشته. این چند بیت از اشعار آن جناب است:
از تقاضای وصالش خامشیم
این خموشی هم تقاضایی خوش است
عشقی که نه آلودهٔ هجران نه وصال است
گنجی است ندانم دل خرسندِ که دارد
مسلمانان به مستوری میازاریدمستان را
بترسید از قضایِ بدکه من هم پارسا بودم
اگر زاهدانند وگر عارفانند
همه مردِ مزدند مرد خدا کو
مرا لایق سوختن می‌شماری
اگر صادقی آتش و بوریا کو
خدایا از آن خوان که از بهر خاصان
نهادی نصیب منِ بینوا کو
اگر رحمت الا به طاعت نبخشی
پس این بیع خوانند جود و عطا کو
اگر در بها زهد خواهی ندارم
وگر بی بها می‌دهی بهر ما کو
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۵۵ - صاین اصفهانی قُدِّسَ سِرُّه
اسمش خواجه صاین الدین علی ترکه. از فضلا و حکمای روزگار بوده، در تازی و دری تألیفات فرموده، مِنِ جمله شرح فصوص و کتاب مفاحص و رسالهٔ اسرار الصّلوة و شرح قصیدهٔ ابن فارض است. با سلطان شاهرخ معاصر و در یزد قاضی بوده و بعضی از علماء با وی معارضه داشته‌اند و تفصیل آن در کتاب مجالس المؤمنین قاضی نوراللّه مسطور است. آن جناب و ابن فارض و مولانا شرف الدّین علی یزدی از سلطان حسین اخلاطی تربیت یافته‌اند. این دو بیت از جملهٔ اشعار اوست:
اگرچه طاعت این شیخکان سالوس است
که جوش و ولوله در جان انس و جان انداخت
ولی به کعبه که گر جبرئیل طاعت شان
به منجنیق تواند بر آسمان انداخت
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۵۶ - صدر شیرازی
و هُوَ صدرالمتألهین و فخر المحقّقین، مولانا صدر الدین محمد بن ابراهیم بن یحیی، المعروف به ملاصدرا. ظهورش در زمان سلاطین صفویه، علوم عقلیه و نقلیه را در خدمت عظمای علماء و کبرای حکمای معاصرین خود تحصیل فرموده، مانند جناب سید سند، عارف مجرد مولانا میرابوالقاسم فندرسکی استرآبادی و جناب مولانا میرمحمد باقر مشهور به داماد و حضرت شیخ المشایخ بهاءالدّین محمد العاملی؛ و مولانا در حکمت الهی پایه‌اش از همگی درگذشت و مسلم عالم گشت. مولانا مرتضی المدعوّ به محسن کاشانی و مولانا عبدالرزاق لاهیجانی و غیرهم، در خدمت آن حضرت تلمذ کرده و از افاضل گردیده‌اند. غرض، او را درترک و تجرید و تحقیق وتوحید پایه‌ای بلند و رتبه‌ای ارجمند بوده و سالهاست که عدیل وی ظهور ننموده. تألیفات آن جناب مانند اسفار اربعه و شواهد ربوبیه و غیره بین الحکماء معروف و مشهور و رسالهٔ مدققانه‌اش موفور، مِنْجمله رسالهٔ فارسیه موسوم به سه امل در طریقهٔ سلوک و معارف از آن جناب به نظر رسیده، تحقیقات پسندیده دارد. تیمّناً این رباعی از او قلمی شد:
آنان که ره دوست گزیدند همه
در کوی شهادت آرمیدند همه
در معرکهٔ دو کون فتح از عشق است
هرچند سپاه او شهیدند همه
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۵۸ - صدرالدّین نیشابوری
معاصر سلاطین خوارزمشاهیّه بوده. تاریخ سلاطین خوارزمشاهیّه تألیف فرموده. بالاخره توفیق رفیقش شد، منصب استیفای دیوان را به فرزند خود بازگذاشته و خود از استیفا استعفا جسته، به عبادت نشسته، به ریاضات شاقّه مشغول و خاطرش از مناصب تعلقات معزول و در مسلک سلوک سالک و ملک ملک و ملکوت را مالک گشت و آخر درگذشت. این دو بیت از اوست:
گر دهدت روزگار دست و زبان زینهار
دست درازی مجو چیره زبانی مکن
با همه عالم به لاف با همه کس از گزاف
هرچه ندانی مگوی هر چه توانی مکن
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۵۹ - ضیای بسطامی
و هُوَ محمدبن محمد بسطامی. از فضلای عهد خود بوده. این بیت از اشعار اوست:
در عشق بسی سؤال باشد
کو را نبود جواب هرگز
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۶۰ - طالب جاجرمی
از اهل جاجرم و جاجرم از توابع بسطام است. اما مشارالیه سی سال در شیراز به سر برده. ارادت جناب شیخ نورالدین آذری طوسی را گزیده و در گوشهٔ انزوا خزیده. مثنوی گوی و چوگان به نام سلطان عبداللّه بن ابراهیم بن شاهرخ میرزا منظوم نموده. در سنهٔ ۸۸۴ وفات یافته. در مقبرهٔ خواجه حافظ شیرازی مدفون گردیده. این رباعی از اشعار اوست:
در کوچهٔ عاشقی به پیمان درست
می‌گفت به من اهل دلی روز نخست
طالب مطلب کسی که او غیر تو جست
رو طالب آن باش که او طالب تست
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۶۱ - ظهیر فاریابی
و هُوَ ظهیر الدین طاهربن محمد. کنیتش ابوالفضل و ازفضالی عهد خود بوده. اصلش از فاریاب مِن توابع بلخ و مدتها مداحی سلاطین سلجوقیه و ایلدگزیه را کرده. مضامین بدیع و ابیات رفیع در روزگار از او یادگار است. وی را در شاعری پایه‌ای بلند و رتبه‌‌ای دل پسند بوده. عاقبت الامر ترک و تجرید گزیده در تبریز پای در دامن انزوا کشیده. دیوانش مکرر مطالعه شد. الحق قصاید خوب و مضامین مرغوب دارد. غرض، فاضلی است عالی مقدار وحکیمی هوشیار. این چند بیت در نصیحت و موعظه فرموده است:
فِی الموعظة و النّصیحة
گیتی که اولش عدم و آخرش فناست
در حق وی گمان ثبات و بقا خطاست
مگشای لب به خنده که تو خفته‌ای از آنک
در خواب خنده موجب دلتنگی وبکاست
مشکل تر آن که گر به مثل دور روزگار
روزی دو مهلتی دهدت گویی این بقاست
چون طینتت ز حسرت و محنت سرشته‌اند
گر بر تو وحش و طیر بگریند هم رواست
نی نی کزین میانه تو مخصوص نیستی
بر هر که بنگری به همین درد مبتلاست
این آسمان که جوهر علویست نام آن
بنگر چگونه قامتش از بار غم دوتاست
خورشید را که مردمک چشمِ عالم است
تر دامنی ابر سیه مانع ضیاست
گردون خلاف عنصر و ظلمت نقیض نور
آتش عدوی خاک و زمین دشمن هواست
از سنگ گریه بین و مگو آن ترشح است
از کوه ناله بین و مپندار کان صداست
دریا فتاده در تب لرز است روز و شب
طعم دهان و گونهٔ رویش برین گواست
پیلِ تمام خلقت محکم نهاد را
از نیش پشه غصّهٔ بی حد و منتهاست
شیر ژیان که لاف ز سر پنجه می‌زند
از دست مور در کف صد محنت و بلاست
کبک دری که قهقههٔ شوق می‌زند
آسیب قهر پنجهٔ شاهینش از قفاست
وین آدمی که زبدهٔ ارکانش می‌نهند
پیوسته در کشاکش این چار اژدهاست
عقل است بر سر آمده از کاینات داد
هم پایمال شهوت و هم دستخوش هواست
و له ایضاً
بکوش تا به سلامت به مأمنی برسی
که راه، سخت مخوف است و منزلت بس دور
ترا مسافت دور و دراز در پیش است
ز آستان عدم تا به پیشگاه نشور
تو درمیان گروهی غریب مهمانی
چنان مکن که به یک بارگی کنند نفور
کناغ چند ضعیفی به خون دل بتند
به مجمع آری کاین اطلس است و آن سیفور
ز کرم مرده کفن درکشی و درپوشی
میان اهل مروت که داردت معذور
به دشت جانوری خار می‌خورد غافل
تو تیز کرده‌ای از بهر صلب آن ساطور
بدان طمع که دهان خوش کنی ز غایت حرص
نشسته‌ای مترصد که قی کند زنبور
به باده دست میالای کان همه خونیست
که قطره قطره چکیده است از دل انگور
به وقت صبح شود همچو روز معلومت
که با که باخته‌‌ای عشق در شب دیجور
دل مرا چو گریبان گرفت جذبهٔ حق
فشاند دامن همت ز خاکدان غرور
بشد ز خاطرم اندیشهٔ می و معشوق
برفت از سرم آواز بربط و طنبور
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۶۵ - علمی قلندر هندی
مشهور به شاه علمی بوده و مجردانه سیاحت می‌نموده. از آن جناب است:
من‌مست‌وبدحال‌این‌چنین یارب چه خواهدگفتنم
گر پاکدامانی بدین آلوده دامان بگذرد
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۶۶ - علی شاه ابدال عراقی
اسمش باباعلی شاه ملقب به ابدال همانا از ابدال بوده. عاقلی دیوانه و کاملی فرزانه. با مولوی جامی معاصر بوده و ملاقات نموده. مولوی مذکور بنا بر اعتقاد به وی وقتی در نماز به او اقتدا کرده باباعلی شاه را حال متغیر شده به جای فاتحه این بیت خود را خوانده گریخت:
من رند بی سر و پا ز غم تو غم ندارم
ز غم تو آن چنانم که غم تو هم ندارم
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۶۷ - عمربن فارض مصری
و هُوَ الشیّخ الموحّد عمربن حسن بن علی بن رشید الحمویّ الاندلسی المغربی ثم المصری. از قبیلهٔ بنی سعد. پدرش از اندلس بوده، در مصر نشو و نما نموده چون جناب شیخ در علم فرایض علم کمال افراشته بناء علیه به ابن الفارض شهرت داشته. تربیت از سلطان حسین اخلاطی مصری یافته و در راه ارادت او شتافته، بسیاری از علما و عرفا وی را تمجید کرده و برخی از جهلا به وی نسبت الحاد داده. دیوان حکمت بنیانش مشتمل بر معارف روحانیه و منطوی بر حقایق ایمانیه. یکی از قصاید آن قصیدهٔ وحیدهٔ خمریهٔ میمیه است و دیگری قصیدهٔ تائیه که قریب به هفتصد و پنجاه بیت می‌شود وبسیاری از حکما و فضلاء بر آن شروح نوشته‌اند، بلکه بیشتر در شرح آن عاجز گشته‌‌اند. جناب سید عارف میرسید علی همدانی هم شرحی موسوم به مشارب الاذواق بدان نگاشته‌اند. غرض، از اکابر محققین موحد و از اماجد عارفین مجرد بوده است و نود سال عمر نموده است. وفاتش در سنهٔ ۶۳۲ از اشعار اوست:
مِنْاشعارِهِ
زِدْنِی بِفَرْطِ الْحُبِّ فِیْکَ تَحَیُّرا
وَارْحَمْحَشَاً بِلَظَی هَوَاکَ تَسَعُّرا
وَإذا سَأَلْتُکَ لَنْأَرَاکَ حَقیِقَةً
فَاصْمَعْوَلاَ تَجْعَلْجَوابیٍ لَنْتَرَا
یَا قَلْبُ أَنْتَ وَعَدْتَنِی فِی حُبِّهِمْ
صَبْرافَحاذِرْأنْتَضِیْقَ وَتَضْجَرا
اِن الْغَرامَ هُوَ الْحَیاتُ فَمُتْبِهِ
صَبًاً فَحَقُّکَ اَنْتَمُوْتَ وَتَعْذِرا
وَلَقَدْحَلَّت بَیْنَ الْحَبِیْبِ وَبَیْنَنَا
سَرادِقٌ مِن النَّسِیْم إذَا سَرَا
وَاَباحَ نَظَرِی طَرْفَةَ اِمْلَتِها
وَغَدَوْتُ مَعْرِوفاً وَکُنْتُ مُنَاکَرا
فَدَهِشْتُ بَیْنَ جَمالِهِ وجَلالِهِ
وَغَدَا لِسانُ الْحالِ عَنِّی مخْبِرا
فَاَدِرْلِحاظَکَ مِنْمَحاسِنِ وَجْهِهِ
تَلْقَ جَمِیْعَ الْحُسْنِ فِیْهِ مُصَوَّرَا
وَلَوْاَنَّ کُلَّ الْحُسْنِ یَکمُلُ صُوْرَةً
وَرَاهُ کانَ مُهَلِّلاً وَمُکَبِّرا
وَاحَسْرَتی، ضَاعَ الزَّمانُ وَلَمْأَفُزْ
مِنْکُم، اُهَیْلَ مَوَدَّتی بِلِقاءِ
وَمتی یُؤَمِّلُ رَاحةً مَنْعُمْرُهُ
یَوْمَانِ یَوْمُ قِلَیَ وَیْومُ تَنَاءِ
وَحَیَاتِکُمْ، یا أَهْلَ مکَّةَ، وَهِیَ لی
قَسَمٌ، لَقَدْکَلِفَتْبِکُمْأَحْشَائی
حُبُّکُمْفِی النّاسِ اَضْحَی مَذْهَبِی
وَهَواکُمْدِیْنِی وَعَقْدُ وَلائِی
یَالائِمی فِی حُبِّ مَنْمِنْاَجْلِهِ
قَدَ جَدَّ بِی وَجدی وَعَزَّ عَزَائی
اَنَا مَسجدٌ لِلّهِ بَیْتُ عِبادَةٍ
عَارِی الْمَلابِسِ لَیْسَ فِی حَصِیْرُ
هَجَرَ الْمُؤَذّنُ وَالْجَماعَةُ جَانِبی
وَجَفانِی التَّهلیلُ وَالتَکْبیرُ
الشَّمْعُ فی قُلَلِ الْکَنایِسِ نَیِّرٌ
وَفِناءُ رَبْعِی مُظْلِمٌ دَیْجُوْرُ
بِالْأَمْسِ لِلْقُرآنِ فِی تِلاوةٌ
وَالْیومَ فِی الشَّیْطَنُ فی عُبورِ
یاقُدْوَةَ الْحُکَماء کَیْفَ تَرَکْتَنِی
بِیَدِ الصّلاح وشَأنَهُ التَّقْصِیْرُ
صُلْصَوْلَةَ الْحَنَقِ الْحَقُوْدِ عَلَیْهِ لِی
وَاغْضَبْفَأَنْتَ بِذَلِکَ الْمَأْجُورُ
وَاخَجْلَتِی وَالذُّلُّ حِیْنَ یَمُرّبِی
فَیُقالُ هَذَا مَسْجدٌ مَهْجُورُ
اَنَا مَسجدٌ لِلّهِ بَیْتُ عِبادَةٍ
عَارِی الْمَلابِسِ لَیْسَ فِی حَصِیْرُ
هَجَرَ الْمُؤَذّنُ وَالْجَماعَةُ جَانبِی
وَجَفانِی التَّهلیلُ وَالتّکْبیرُ
الشَّمْعُ فی قُلَلِ الْکَنایِسِ نَیِّرٌ
وَفِناءُ رَبْعِی مُظْلِمٌ دَیْجُوْرُ
بِالأَمْسِ لِلْقُرآنِ فِی تِلاوةٌ
وَالْیومَ فِیِّ الشَّیْطَنُ فی عُبورِ
یاقُدْوَةَ الحُکَماء کَیْفَ تَرَکْتَنِی
بِیَدِ الصَّلاح وشَأنَهُ التَّقْصِیْرُ
صُلْصَوْلَةَ الحنقِ الْحَقُودِ عَلَیْهِ لِی
وَاغْضَبْفَأَنْتَ بِذَلِکَ المأجُورُ
وَاخَجْلَتِی وَالذُّلُّ حِیْنَ یَمُرّبِی
فَیْقالُ هَذَا مَسْجدٌ مَهْجُورٌ
نُسِخَتْبِحُبِّی آیةُ الْعِشقِ مِن قَبْلُ
فَأَهْلُ الْهَوَی جُنْدِی وَحُکمْی عَلَی الْکُلِّ
وَلی فی الْهَوی عِلْمٌ تَجْهَلُ مَقامَةُ
وَمَنْلَمْیُفْقِههُ الهَوَی فَهْوَ فِی جَهْلِ
وإنْحُدِّدُوا بِالْهِجْرِ مَاتُوا مَخَافَةً
وَإنْأُعِدُّ بِالقَتْلِ حَیُّوا اِلَی القَتْلِ
لَعَمْرِی هُمُ الْعُشاقُ عِنْدِی حَقِیقةً
عَلَی الجِدِّ و البَاقُوْنَ عِنْدی عَلَی الهَزْلِ
وَکُلٌّ لَهُمْسُؤْلٌ وَدِیْنٌ وَمَذْهَبُ
وَ وَصْلُکُمْسُؤْلِی وَدِیْنِی هَوَاکُمُ
وَأَنْتُمْمِنَ الدُّنیا مُرادِی وَهِمَّتِی
مُنَائِی مُنَاکُمْوَاخْتِیاری رِضَاکُم
اَنْتُمْفُرُوضِی وَنَفَلِی أنْتُم حَدِیْثِی وَشَغْلِی
یَا قِبْلَتی فِی صَلَوتِی إذا وَقَفْتُ أُصَلِّی
جَمالُکُمْنَصْبُ عَیْنِی إلَیْهِ وَجَهْتُ کُلِّی
وَسِرُّکُمْفِی ضَمِیْری وَالقَلْبُ طُوْرُ التَّجّلی
آنَسْتُ فِی الْحَی نارا ًلیلاً فَبَشَّرْتُ أَهْلِی
قُلْتُ امْکثوا فَلَعِلّی أَجِدْهُدَایَ لِعَلیّ
دَنَوتُ مِنْهَا فَکانتْنارَالْمُکَلِّمِ قَبْلِی
نُؤدِیْتُ مِنْهَا کِفاحاً رَدُّوا الِبالی وُصْلَی
وَصِرْتُ مُوسَی زَمانِی قَدْصَآرَ بَعْضِی کُلِّی
وَلاحَ سِرٌّ خَفِیٌّ یَدْرِیْهِ مَنْکانَ مِثْلِی
فَالْمَوْتُ فِیْهِ حَیاتِی وَفِی حَیاتِی قَتْلِی
یَاکُلَّ کُلِّی فَکُنْلِی إنْلَمْتَکُنْلِی فَمَنْلِی
حَتَّی اِذا ما تَدَانِی الْمِیقاتُ فی جَمْعِ شَمْلِی
صَارَتْجِبالِی دَکّاً مِنْهَیْبَتهِ التَّجَلِّی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۶۹ - غالب خوزی قُدِّسَ سِرُّه
و هُوَ عبداللّه بن ابی عبداللّه منجی الثّانی بن ابی حفص منجی الماضی بن عبداللّه یقظان الایدجی الخوزی. به وفور کمالات از همگنان پیش بوده و شیخ محی الدّین عربی در تصانیف خود وی را ستوده. گویند تصانیف عالیه دارد. من جمله طراز الذهب و آن مشتمل است بر فضایل و مناقب ائمهٔ اثناعشر علیهم السلام و در حقیقت ایشان براهین قاطعه در آن کتاب ثبت کرده، با شیخ بن عربی موافق و معاصر و زبان بیان از اوصافش قاصر. این رباعی منسوب به آن جناب است:
بی تو نفسی قرار و آرامم نیست
بی نام تو ذات و صفت و نامم نیست
بی چاشنی تو در جهان کامم نیست
بی روی تو صبح و موی تو شامم نیست
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۷۰ - فردوسی طوسی علیه الرّحمه
و هُوَ حکیم ابوالقاسم حسن بن اسحق بن شرف شاه از مشاهیر حکما و شعراست و کتاب شاهنامهٔ وی بر حکمتش گواست. همگی فصحا به استادی وی اقرار دارند و قول او را حجت می‌شمارند. از غایت اشتهار کالشّمس فی وسط النّهار محتاج به توضیح حال نیست اگرچه سخن سرایی معروف ولیکن به صفت زهد و تقوی موصوف است. در محبت و خلوص حضرت شاه ولایت و اهل بیت هدایت جد بلیغ فرموده. چنانکه سلطان محمود بیشتر به همین سبب از حکیم رنجید و ازوفای عهد دامن درکشید و تا دامان قیامت زهر ملامت چشید و به حکیم نسبت رفض داد ودرِ تحدید و سیاست گشاد. شرح این معنی در تواریخ مسطور و در السنه و افواه مذکور است. گویند که چون جناب حکیم وفات یافت شیخ ابوالقاسم کُرَّکانی فرمود که حکیم تمامت عمر خود را صرف مدحت مجوسیّه نمود، من بر وی نماز نگزارم و در همان شب حکیم را به خواب دید در مقام موقنان مقیم و در روح و ریحان جنت نعیم. ازوی پرسید که این منزلت به چه یافتی؟ حکیم گفت: به این بیت که در توحید حق سبحانه و تعالی گفته‌ام:
جهان را بلندی و پستی تویی
ندانم چه‌ای هرچه هستی تویی
کتاب وی معروف است و اشعار دیگر نیز دارد. ولی ضمن حالات و حکایات ملوک باستان و در آغاز و انجام هر داستان در عالم نصیحت و موعظه سخنان حکیمانه دارد که بعضی از آنها نهایت لطافت دارد. غرض، وفاتش در سنهٔ ۴۱۱ و این افراد از کتاب او تیمّناً ایراد شد:
در توحید ایزد تعالی گوید
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را
خرد راو جان را همی سنجد او
در اندیشهٔ سخته کی گنجد او
به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتارِ بیکار یکسو شوی
ازین پرده برتر سخن گاه نیست
ز هستی مر اندیشه آگاه نیست
ز راه خرد در نگر اندکی
که معنی مردم چه باشد یکی
ترا از دو گیتی برآورده‌اند
به چندین میانجی بپرورده‌اند
نخستینِ فطرت پسینِ شمار
تویی خویشتن را به بازی مدار
چه گفت آن خداوندِ تنزیل وحی
خداوند امر و خداوندِ نهی
که من شهر علمم علیم در است
درست این سخن قولِ پیغمبر است
گواهی دهم کاین سخن را ز اوست
تو گویی که گوشم به آواز اوست
نباشد بجز بی پدر دشمنش
که یزدان بسوزد به آتش تنش
جهانا مپرور چو خواهی درود
چو می بدروی پرورید ن چه سود
در نصیحت آدم و فنای عالم گوید
برآری سری را به چرخ بلند
سپاریش ناگه به خاک نژند
بیا تا جهان را به بد نسپریم
به کوشش همه دست نیکی بریم
بسا روزگارا که بر کوه و دشت
گذشته است و چندین بخواهد گذشت
جهان چون شما دید و بیند بسی
نخواهد شدن رام خود با کسی
یکی نکته گویم اگر بشنوی
هرآن تخم کاری همان بدروی
برادرت چندان برادر بود
کجا مر ترا تاج بر سر بود
چو پژمرده شد روی رنگینِ تو
نگردد دگر گِرد بالین تو
ز گیتی بباید ترا یار جست
نکوکاری و راستی کار جست
چو بستر ز خاک است و بالین زخشت
درختی چرا باید از کبر کشت
سپهر برین گر کشد زین تو
سرانجام خشت است بالین تو
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
همی تا توانی ز دانش مگرد
که دانش کند مرد پیدا ز مرد
اگر توشه‌مان نیکنامی بود
بدان سو روان بس گرامی بود
چو زین تنگنای گلوگیر خاک
رسد پاک روحت به فردوس پاک
سوی پایگاه بلندی رسی
بدان حضرت ارجمندی رسی
ولی زنده بر چرخ نتوان گذشت
به مرگ آن رهِ پاک بتوان نوشت
جهان را چنین است ساز و نهاد
که جزمرگ را کس ز مادر نزاد
خرد راو دین را رهِ دیگر است
که هر غافلی را نه اندر خور است
اگر مرگ داد است بیداد چیست
ز داد این همه داد وفریاد چیست
دل از نورِ ایمان گر آکنده‌ای
ترا خمشی به اگر بنده‌ای
چنین است رسمِ سرایِ سپنج
تنی زو به راحت تنی زو به رنج
جهان را چه سازی که خود ساخته است
جهاندار زین کار پرداخته است
که هر گه که تو تشنه گشتی به خون
بیالودی آن خنجرِ آب گون
زمانه به خون تو تشنه شود
بر اندامِ تو موی دشنه شود
شکاریم یک سر همه پیش مرگ
سری زیر تاج و سری زیر ترک
چو آمدش هنگام بیرون کنند
وزان پس ندانیم تا چون کنند
پراکندگانیم اگر همره است
دراز است کارش و گر کوته است
برین و برآن روز هم بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد
چنین است کردار چرخ بلند
به دستی کلاه و به دستی کمند
چو شادان نشیند کسی با کلاه
به خّمِ کمندش رباید ز گاه
دریغا نبیند کس آهویِ خود
ترا روشن آید همه خوی خود
جهان سر به سر حکمت وعبرت است
وزو بهرهٔ غافلان غفلت است
چپ و راست هر سو شتابم همی
سراپای گیتی نیابم همی
یکی بد کند نیک پیش آیدش
جهان بندهٔ بخت خویش آیدش
یکی جز به نیکی زمین نسپرد
همی از نژندی دمش بفسرد
ز گردنده خورشیدت تا تیره خاک
همه گوهران ز آتش و آب پاک
به هستی یزدان گواهی دهند
روان ترا روشنایی دهند
چو جانت شگفت است تن هم شگفت
نخست از خود اندازه باید گرفت
به یک دم زدن رستی از جان و تن
همی بس بزرگ آیدت خویشتن
ز قعر زمین تا به چرخ بلند
ز خورشید تا تیره خاک نژند
پی مور بر هستی حق گواست
که ما بندگانیم و او پادشاست
منش پست گردد کسی را که گفت
منم که به دانش کسی نیست جفت
تنومند کو را خرد یار نیست
به گیتی کس او را خریدار نیست
چو باشد خرد جان نباشد رواست
خرد جان جانست ویزدان گواست
ترا خورد بسیار بگزایدی
چو اندک خوری زور بفزایدی
چو یزدان پرستی پسندیده‌ای
جهان چون تن تو، تو چون دیده‌ای
کس ار پرسدت هرچه دانی بگوی
به بسیار گفتن مبر آبروی
اگر چند گردد پرستش دراز
چنان دان که هست از تو حق بی نیاز
به کردار دریا بود کار شاه
یکی زو غنی دیگری زو تباه
ز دریا یکی ریگ دارد به کف
دگر دُر بباید میان صدف
ز شه یک زمان شهد و شیر است بهر
به دیگر زمان چون گزاینده زهر
چو گویی که راهِ خرد توختم
همه هرچه بایستم آموختم
یکی نغز بازی کند روزگار‌
که بنشاندت پیشِ آموزگار
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۷۱ - فارسی خجندی
نامش ضیاءالدّین و چون سلسله نسبش به حضرت سلمان فارسی- رضی اللّه عنه- می‌رسد، بدین مناسبت فارسی تخلص کرده. فاضلی بلندپایه و حکیمی گرانمایه است. شرحی بر محصول فخرالدّین رازی نوشته. معاصر سلطان محمد ایلدگز بوده و امورات شرعیه بخارا را رتق و فتق می‌نموده. در سنهٔ ۶۲۲ در هرات وفات یافت. این ابیات از اوست:
روز ندانم چگونه شب کند آن کس
کز تو امید شب وصال ندارد
گفتا بهای بوس من آمدهزار جان
این هم ز لطف اوست که چندین بها نکرد
آتشین باد مرا بستر اگر بی یادت
می‌نهم هیچ شب از عشق تو سر بر بالین
گفتی ز درد من نگرستی و برحقی
فرق است از فشاندن خون تا گریستن
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۷۲ - فیض کاشانی قُدِّسَ سِرُّه
و هُوَ مولانا مرتضی المدعو به ملامحسن، از تلامذهٔ فاضل صدرالحکما ملّاصدرای شیرازی بوده و به مصاهرت آن جناب مفاخرت نموده. همشیره زادهٔ مولانا ضیاءالدّین نورای کاشی است که معاصر شاه عباس ثانی بوده. غرض، آن جناب جامع بوده میان علوم عقلیه و نقلیه. او را تألیفات است. مِنْجمله تفسیر صفی وصافی و مفاتیح و وافی و مُهَجَّة البیضا که در اخلاق نگاشته از اخلاق خویش نموداری گذاشته. رسالهٔ موسوم به کلمات مکنونه و رسالهٔ اسرار الصّلوة هم از اوست.در کاشان رحلت نموده. اشعار بسیار دارند بدین چندبیت اکتفا رفت:
آنکه‌مست جانان نیست عارف ار بود عام است
هرکه نیستش ذوقی شعله‌گربود خام است
هرزه گردد اسکندر در میان تاریکی
آب زندگی باده است چشمهٔ خضر جام است
خوش آنکه مدعای من از وی شود روا
لیکن به شرط آنکه بودمدعای دوست
دردی کشان ز هم چو بپاشد وجود من
در گردن شما که ز خاکم سبو کنید
از آن ز صحبت یاران کشیده دامانم
که صحبت دگری می‌کشد گریبانم
مِنْرباعیّاته نَوَّرَ اللّهُ مَرقَدَهُ
در عهد صبی کرده جهالت پستت
ایام شباب کرده غفلت مستت
چون پیر شدی رفت نشاط از دستت
کی صید کند ماهی دولت شستت
ای آنکه گمان کنی که داری همه چیز
اینک روی از جهان گذاری همه چیز
یابی باقی اگر ز فانی گذری
داری همه چیز اگر نداری همه چیز
با من بودی منت نمی‌دانستم
یا من بودی منت نمی‌دانستم
چون من شدم از میان ترا دانستم
تا من بودی منت نمی‌دانستم
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۷۳ - فاتح گیلانی
اسمش میرزامحمد رضی و مشهور به شاه فاتح. مولد و منشأ او رشت و در ملک هندوستان درگشت بود. یک سال در دهلی مانده و بعد به عزم زیارت مکّهٔ معظّمهٔ مشرفّه به جانب حج راند. پس از طیّ منازل قاطعان طریق بر آن قافله ریخته، دست قتل و غارت گشادند و حکیم را به عالم آخرت فرستادند. چهار هزار بیت دیوان دارد. از آن جناب است:
مطلب ما دیگرومقصودموسی دیگراست
عاشقان را با نظربازان نماند کارها
هست در کوی یار خانهٔ ما
لن ترانی بود ترانهٔ ما
ما درس جزحدیث خموشی نخوانده‌ایم
در بزم ما اشاره کم از قیل و قال نیست
دو رکعت کز سرهردوجهان برخاستن باشد
به‌هرکس کو به شرع عشق بالغ گشت واجب شد
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۷۴ - فدایی لاهیجانی
خلف الصدق شیخ محمدلاهیجی است که صاحب شرح گلشن است. وی به شیخ زادهٔ لاهیجی معروف بوده و چندی خدمت شاه اسماعیل صفوی را نموده. شاه مذکور او را به رسالت نزد محمدخان شیبانی فرستاده. وی در آن مجلس داد فصاحت داده. آخر عزلت گزیده و در سنهٔ ۹۲۷ در شیراز فوت گردید. اشعار خوب دارد. این رباعیات از ایشان است:
گر چشم گشایم به جمال توخوش است
ور دیده ببندم به خیال تو خوش است
هیچ ازتو بجزفراق تو ناخوش نیست
وان نیز به امید وصال تو خوش است
نقش صور جهان فدایی هیچ است
اویی و تویی منی و مایی هیچ است
چون آینهٔ جهان نمایی هیچ است
خود هیچی و هرچه می‌نمایی هیچ است
خلقم اگر آشنای خود می‌خواهند
الحق سپر بلای خود می‌خواهند
خود را ز برای ما نمی‌خواهدکس
ما را همه از برای خود می‌خواهند
عاشق من و دیوانه من و شیدا من
شهره من و افسانه من و رسوا من
کافر من و بت پرست من ترسا من
این‌ها من و صد بار بتر زین‌ها من
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۷۵ - فکری خراسانی
اسمش سید محمد، ملقب به جامه باف. اصلش از تربت حیدریه. چون اغلب اشعارش رباعی است به میر رباعی مشهور شده. به هندوستان رفته فوت گردید و کان ذلک فی سنهٔ ۹۷۳. غرض، از فضلای عهد خود بوده و حکیمانه حرکت می‌نموده. این چند رباعی از اوست:
مِنْرباعیاته عَلَیهِ الرَّحمة
فانی شو و اقلیم بقا آر به دست
در دوست کسی رسید کز خویش برست
از هستی خویش بود سرگشته حباب
آن لحظه که نیست شد به دریا پیوست
کردیم به بزم دیده چون شمع مقام
بردیم به سر عمر در اندیشهٔ خام
چون شمع تمام گشت می‌میرد و ما
افسوس که مردیم و نگشتیم تمام
بر صفحهٔ هستی چو قلم می‌گذریم
حرف غم خود کرده رقم می‌گذریم
زین بحرپرآشوب که بی پایان است
پیوسته چو موج از پی هم می‌گذریم
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۷۷ - فتح اللّه شیرازی
اسمش حکیم شاه فتح اللّه. در حکمت و معرفت صاحب پایگاه. معاصر و مجالس اکبرشاه. وفاتش در هندوستان و فیضی دکنی با وی از دوستان این رباعی از اوست:
می از خم معرفت چشیدن مشکل
وز هستی خویشتن بریدن مشکل
تحقیق نکات اهل عرفان آسان
اما به حقیقتش رسیدن مشکل
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۷۸ - فخر الدّین رازی
وهُوَ ابوعبداللّه محمدبن حسن القرشی التمیمی البکری. ازمعارف فضلا و حکماست و در فنون علوم قدرت داشته. تصانیف بسیار دارد و به امام المتکلمین مشهور شده و اکثر عارفین در وی طعن کرده‌اند. مفصلِّ احوال وی در کتب ثبت است. ولادتش در سنهٔ ۵۴۴، وفاتش در سنهٔ ۶۰۶. این اشعار منسوب به اوست و قلمی می‌شود:
عربیه
نِهایَةُ إقْدامِ الْعُقُولِ عِقْالُ
وَأَکْثَرُ سَعْی العالَمینَ ضَلالُ
وَکَمْرَأَیْنَا مِنْرِجالٍ وَدَوْلَةٍ
فَبَادُوا جَمِیْعاً مُسْرِعیْنَ وَزَالُوا
وَکَمْمِنْجِبالٍ قَدْعَلَتْشُرُفَاتِها
وِعالٌ فَزَالُوا وَالْجِبالُ جِبالُ
وَأَرْواحُنَا فِی وَحْشَةٍ مِنْجُسُومِنا
وَحاصِلُ دُنْیانَآ إَذیَّ وَوَبالُ
وَلَمْنَسْتَفِدْمِنْبَحْثِنا طُوُلَ عُمْرِنا
سِوَی اَنْجَمْعَنا فِیْهِ قِیْلٌ وَقَالُ
رباعیات
هرجا که زمهرت اثری افتاده است
سودازده‌ای بر گذری افتاده است
در وصلِ تو کی توان رسیدن کانجا
هرجا که نهی پای سری افتاده است
کنه خردم در خور اثبات تو نیست
و آرامش جان بجز مناجات تونیست
من ذات ترا به واجبی کی دانم
دانندهٔ ذاتِ تو بجز ذاتِّ تو نیست
هرگز دل من ز علم محروم نشد
کم ماند ز اسرار که معلوم نشد
هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز
معلومم شد که هیچ معلوم نشد
ترسم بروم عالم جان نادیده
بیرون شوم از جهان جهان نادیده
در عالم جان چون روم از عالم تن
در عالم تن عالم جان نادیده