عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۳۲
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۴ - خانه بیگانه!
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
برون قدر من از جرگ گرفتاران شود پیدا
که در دوری بیاران قیمت یاران شود پیدا
ز جنبش کرد مژگان حال چشمت را بیان اما
ز بیتابی نبض احوال بیماران شود پیدا
به بزم اهل غفلت آنچه دانا میکشد داند
کسی در جرگ مستان گر ز هشیاران شود پیدا
زنند این قوم پر از حقپرستی لاف و میترسم
که گر کاوند بت از جیب دینداران شود پیدا
رضا باغی بود کانجا ز آتش سبزه میروید
چو خطی کز عذار لاله رخساران شود پیدا
چکد حسرت ز سر تا پایم آن حال دگرگونم
که گاه نزع بیمار از پرستاران شود پیدا
دلم را تازهروئی اشک غم مشتاق میبخشد
طراوت باغ را چندانکه از باران شود پیدا
که در دوری بیاران قیمت یاران شود پیدا
ز جنبش کرد مژگان حال چشمت را بیان اما
ز بیتابی نبض احوال بیماران شود پیدا
به بزم اهل غفلت آنچه دانا میکشد داند
کسی در جرگ مستان گر ز هشیاران شود پیدا
زنند این قوم پر از حقپرستی لاف و میترسم
که گر کاوند بت از جیب دینداران شود پیدا
رضا باغی بود کانجا ز آتش سبزه میروید
چو خطی کز عذار لاله رخساران شود پیدا
چکد حسرت ز سر تا پایم آن حال دگرگونم
که گاه نزع بیمار از پرستاران شود پیدا
دلم را تازهروئی اشک غم مشتاق میبخشد
طراوت باغ را چندانکه از باران شود پیدا
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
بر لب به غیر ناله که دمساز مانده است
از دوریت به ما چه دگر باز مانده است
آمد خزان عمر و هوای چمن بجاست
پَر رفته است و حسرت پرواز مانده است
چون دل زید به پنجه مژگان او که صید
سالم کجا به چنگن شهباز مانده است
دارم ز دیر و کعبه به دل رو که این در است
در عشق اگر دری بر خم باز مانده است
کردم به باغ نالهای و تا ابد مرا
از شوق غنچه گوش بر آواز مانده است
جز من که در دلم غمت افسرده پاک را
در خانه سیل خانه برانداز مانده است
مشتاق را ز عشق بود بوی گل کجا
پنهان به زیر پرده غماز مانده است
از دوریت به ما چه دگر باز مانده است
آمد خزان عمر و هوای چمن بجاست
پَر رفته است و حسرت پرواز مانده است
چون دل زید به پنجه مژگان او که صید
سالم کجا به چنگن شهباز مانده است
دارم ز دیر و کعبه به دل رو که این در است
در عشق اگر دری بر خم باز مانده است
کردم به باغ نالهای و تا ابد مرا
از شوق غنچه گوش بر آواز مانده است
جز من که در دلم غمت افسرده پاک را
در خانه سیل خانه برانداز مانده است
مشتاق را ز عشق بود بوی گل کجا
پنهان به زیر پرده غماز مانده است
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
نشاطانگیز آفاقست اگر صاحبدمی خندد
که گر صاحبدمی چون صبح خندد عالمی خندد
ندارد گر دلم بیم و امید هجر و وصل او
چرا چون شمع در بزمش دمی گرید دمی خندد
ز عشقت ناخوش و خوش بانشاط و کالفتم چندان
که از هر شادئی گرید دلم وز هر غمی خندد
نگرید از غمم گر شادمان چون شیشه و ساغر
چرا تا من نمیگریم بمحفل او نمیخندد
ندارد تاب درد دوریت ور نه ز بیدردی
دلم آن ماتمی باشد که در هر ماتمی خندد
درین گلشن گل از ابر بهاری خندد و آن گل
بهر جا بیند از عشاق چشم تر نمیخندد
ز هجر و وصل بسیار و کم او کیست غیر از من
که از غم روزگاری گرید از شادی دمی خندد
بجز مشتاق از نیرنگ بازیهای عشق او
ندیدم کس بسوزی گرید و از ماتمی خندد
که گر صاحبدمی چون صبح خندد عالمی خندد
ندارد گر دلم بیم و امید هجر و وصل او
چرا چون شمع در بزمش دمی گرید دمی خندد
ز عشقت ناخوش و خوش بانشاط و کالفتم چندان
که از هر شادئی گرید دلم وز هر غمی خندد
نگرید از غمم گر شادمان چون شیشه و ساغر
چرا تا من نمیگریم بمحفل او نمیخندد
ندارد تاب درد دوریت ور نه ز بیدردی
دلم آن ماتمی باشد که در هر ماتمی خندد
درین گلشن گل از ابر بهاری خندد و آن گل
بهر جا بیند از عشاق چشم تر نمیخندد
ز هجر و وصل بسیار و کم او کیست غیر از من
که از غم روزگاری گرید از شادی دمی خندد
بجز مشتاق از نیرنگ بازیهای عشق او
ندیدم کس بسوزی گرید و از ماتمی خندد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
دولت فقر آفت زوال ندارد
ای خنک آنکس که ملک و مال ندارد
گریه بود ترجمان آنکه زبانی
پیش تو هنگام عرض حال ندارد
چشم تر است آبیار کشت محبت
مزرع ما بیم خشک سال ندارد
بوالهوس است آنکه گاه عرض تمنا
پیش نکویان زبان لال ندارد
هست قدح بزم عشق را دل پرخون
جام زر و کاسه سفال ندارد
گاه مه و گاه مهر گویمت اما
پیش تو این حسن و آن جمال ندارد
ای خنک آنکس که ملک و مال ندارد
گریه بود ترجمان آنکه زبانی
پیش تو هنگام عرض حال ندارد
چشم تر است آبیار کشت محبت
مزرع ما بیم خشک سال ندارد
بوالهوس است آنکه گاه عرض تمنا
پیش نکویان زبان لال ندارد
هست قدح بزم عشق را دل پرخون
جام زر و کاسه سفال ندارد
گاه مه و گاه مهر گویمت اما
پیش تو این حسن و آن جمال ندارد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
خوش آنکه شمع خلوتم آن سروناز بود
وز هر که بود غیر منش احتراز بود
سرگرم ناز او همه شب با من وز شوق
تا صبح کار من همه عجز و نیاز بود
زینسان ز عشق خار نبودم که در برش
عشاق را بر اهل هوس امتیاز بود
از مهر بود خصم کش و بوالهوس گداز
وز لطف دوستپرور و عاشقنواز بود
فارغ ز منت می و ساغر به بزم شوق
من از نیاز سرخوش و آن مست ناز بود
دایم چراغ خلوت من بود همچو شمع
وز رشگ غیر را همه سوز و گداز بود
مشتاق رو کنون و به بیچارگی بساز
رفت آنزمان که یار ترا چارهساز بود
وز هر که بود غیر منش احتراز بود
سرگرم ناز او همه شب با من وز شوق
تا صبح کار من همه عجز و نیاز بود
زینسان ز عشق خار نبودم که در برش
عشاق را بر اهل هوس امتیاز بود
از مهر بود خصم کش و بوالهوس گداز
وز لطف دوستپرور و عاشقنواز بود
فارغ ز منت می و ساغر به بزم شوق
من از نیاز سرخوش و آن مست ناز بود
دایم چراغ خلوت من بود همچو شمع
وز رشگ غیر را همه سوز و گداز بود
مشتاق رو کنون و به بیچارگی بساز
رفت آنزمان که یار ترا چارهساز بود
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
بکویش میرود گاهی ز من آهی نمیدانم
به او میگوید آهم حال من گاهی نمیدانم
ز مهر و مه نباشم چون یادت روز و شب فارغ
تو را میدانم و بس مهری و ماهی نمیدانم
سر اخلاص چون از آستان عشق بردارم
که در عالم جز این درگاه درگاهی نمیدانم
بهر چاهیست دایم یوسفی اما فتد روزی
گذار کاردانی بر سر چاهی نمیدانم
مگر از کفر و دینم وارهاند جذبه عشقی
وگرنه جز ره دیر و حرم راهی نمیدانم
بجرم عشق دانم ریزیم خون عاقبت اما
بچشمت این گنه کوهی است یا کاهی نمیدانم
سزد کز مهوشان مشتاق گردم بنده آنمه
که امروز این سپه را غیر او شاهی نمیدانم
به او میگوید آهم حال من گاهی نمیدانم
ز مهر و مه نباشم چون یادت روز و شب فارغ
تو را میدانم و بس مهری و ماهی نمیدانم
سر اخلاص چون از آستان عشق بردارم
که در عالم جز این درگاه درگاهی نمیدانم
بهر چاهیست دایم یوسفی اما فتد روزی
گذار کاردانی بر سر چاهی نمیدانم
مگر از کفر و دینم وارهاند جذبه عشقی
وگرنه جز ره دیر و حرم راهی نمیدانم
بجرم عشق دانم ریزیم خون عاقبت اما
بچشمت این گنه کوهی است یا کاهی نمیدانم
سزد کز مهوشان مشتاق گردم بنده آنمه
که امروز این سپه را غیر او شاهی نمیدانم
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۶
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۷
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۲ - در ستایش حضرت خلیفه الله فی الارض امام عصر عجل الله فرجه
بیفزود فر چمن فرودین
چنان کز شه راستین فردین
چمن شد پراز زرد و سرخ و بنفش
سراپرده و سبز پرچم درفش
زمین را نکو بینی از کارگاه
تو گویی درآن چرخ زد بارگاه
زنو گشت پر برگ و برشاخ ها
بیاراست گلبن بسی کاخ ها
بیاید به گوش از ستاک کلان
گه صبحدم زاری بلبلان
شگفتا شد آر ابر کیهان چو من
چرا گشت از آن گریه خندان چمن
چنین است آیین گلچهره یار
که خندد چو عاشق کند گریه زار
درین نغز نوروز و خرم بهار
کزو گشته چهر چمن پرنگار
به رخ بر زده غازه هر سرخ ورد
مرا مانده چهر از غم یار زرد
چه شادی مرا زانکه گل شد به بار
که در دیده ام هست یک دشت خار
چه جویم ز گلشن چه خواهم ز باغ
که گلشن بود گلخن و باغ داغ
به بلبل چو باید فرا داد گوش
که خود صد چمن بلبلم درخروش
مرا چه؟ که آویزه ی شاخسار
زلعل است و پیروزه ی آبدار
مرا چه؟ که دارد به گنج اندرا
درم نرگس آکنده و گل زرا
مراچه؟ که پوشد سپهر بلند
زمین را به تن پرنیان و پرند
بهاری چنین رنج جان من است
بهار جهان و خزان من است
ز ماه ربیعم چه گویی سخن
که نامش محرم شد از بهر من
من و ناله و زاری و سوز دل
من و مانده درمحنت جان گسل
الا ای نگار دل افروز من
که چهرت بهار است و نوروز من
کنیزی است حسن تو را نو بهار
رخت را چمن برده ای پرده دار
گل ار بیندت جامه بر تن درد
لبت غنچه گر بنگرد خون خورد
مرا طی شود تا زمستان غم
یکی ای بهار نو آیین بچم
تماشا کنان درگذر سوی کشت
دل خلق برکن زحور و بهشت
بگو حور پا بست موی من است
بهشتی اگر هست روی من است
جنان را اگر طوبی و کوثر است
لب و قامت همچو من دلبر است
نی و از لعل من پر شکر بندبند
نمکدان من چاشنی بخش قند
زعنبر کله دار ماه من است
که هر فتنه زیر کلاه من است
دوابروی خونریزم از مشک ناب
دو دستی زند تیغ را آفتاب
چو اسکندر آیینه سازم ز روی
چو داوود جوشن طرازم ز موی
ستم نخلی از باغ ناز من است
اجل دام زلف دراز من است
من آنگه که آراست مینو خدای
بدم شاه حوران مینو سرای
به رضوان خلد اندر آویختم
بدین گیتی از خشم بگریختم
مراکرده کابین خدای جهان
به مدحت سرای شه انس و جان
گل باغ پیغمبر و بوتراب
خداوندی از بند ه گان درحجاب
ز تمثال خود پرده چون حق گشاد
ورا نام فرخنده مهدی نهاد
ببینی گشایی چو بیننده را
دراو صورت آفریننده را
بدو حق غبار از رخ دین سترد
جمال و جلال خود او را سپرد
بدو او بدر چرخ ولایت تمام
کران تا کران جهان را امام
به دین نبی خاتم دو یمین
نگینش ز ختم رسل بر یمین
خدیو دو کیهان و هفت اخترا
گشاینده ی ششدری کشورا
یکی گنج که دادار گنجور اوست
دو گینی پر از پرتو نور اوست
کفش گوهر آرای شمشیر حق
سرانداز بد خواه چون شیر حق
روان تن آرام اصفیا
شه منتظر (ع) خاتم اوصیا
که هرجا به نامش درود آورند
سران جملگی سرفرود آورند
به نامش نمودم من این نامه سر
پسندد گرش آن شه تا جور
به این حجت و یازده باب اوی
به هر دو سرا باید آورد روی
ره راست جز کیش این دوده نیست
به گیتی جز این کیش بستوده نیست
چنان کز شه راستین فردین
چمن شد پراز زرد و سرخ و بنفش
سراپرده و سبز پرچم درفش
زمین را نکو بینی از کارگاه
تو گویی درآن چرخ زد بارگاه
زنو گشت پر برگ و برشاخ ها
بیاراست گلبن بسی کاخ ها
بیاید به گوش از ستاک کلان
گه صبحدم زاری بلبلان
شگفتا شد آر ابر کیهان چو من
چرا گشت از آن گریه خندان چمن
چنین است آیین گلچهره یار
که خندد چو عاشق کند گریه زار
درین نغز نوروز و خرم بهار
کزو گشته چهر چمن پرنگار
به رخ بر زده غازه هر سرخ ورد
مرا مانده چهر از غم یار زرد
چه شادی مرا زانکه گل شد به بار
که در دیده ام هست یک دشت خار
چه جویم ز گلشن چه خواهم ز باغ
که گلشن بود گلخن و باغ داغ
به بلبل چو باید فرا داد گوش
که خود صد چمن بلبلم درخروش
مرا چه؟ که آویزه ی شاخسار
زلعل است و پیروزه ی آبدار
مرا چه؟ که دارد به گنج اندرا
درم نرگس آکنده و گل زرا
مراچه؟ که پوشد سپهر بلند
زمین را به تن پرنیان و پرند
بهاری چنین رنج جان من است
بهار جهان و خزان من است
ز ماه ربیعم چه گویی سخن
که نامش محرم شد از بهر من
من و ناله و زاری و سوز دل
من و مانده درمحنت جان گسل
الا ای نگار دل افروز من
که چهرت بهار است و نوروز من
کنیزی است حسن تو را نو بهار
رخت را چمن برده ای پرده دار
گل ار بیندت جامه بر تن درد
لبت غنچه گر بنگرد خون خورد
مرا طی شود تا زمستان غم
یکی ای بهار نو آیین بچم
تماشا کنان درگذر سوی کشت
دل خلق برکن زحور و بهشت
بگو حور پا بست موی من است
بهشتی اگر هست روی من است
جنان را اگر طوبی و کوثر است
لب و قامت همچو من دلبر است
نی و از لعل من پر شکر بندبند
نمکدان من چاشنی بخش قند
زعنبر کله دار ماه من است
که هر فتنه زیر کلاه من است
دوابروی خونریزم از مشک ناب
دو دستی زند تیغ را آفتاب
چو اسکندر آیینه سازم ز روی
چو داوود جوشن طرازم ز موی
ستم نخلی از باغ ناز من است
اجل دام زلف دراز من است
من آنگه که آراست مینو خدای
بدم شاه حوران مینو سرای
به رضوان خلد اندر آویختم
بدین گیتی از خشم بگریختم
مراکرده کابین خدای جهان
به مدحت سرای شه انس و جان
گل باغ پیغمبر و بوتراب
خداوندی از بند ه گان درحجاب
ز تمثال خود پرده چون حق گشاد
ورا نام فرخنده مهدی نهاد
ببینی گشایی چو بیننده را
دراو صورت آفریننده را
بدو حق غبار از رخ دین سترد
جمال و جلال خود او را سپرد
بدو او بدر چرخ ولایت تمام
کران تا کران جهان را امام
به دین نبی خاتم دو یمین
نگینش ز ختم رسل بر یمین
خدیو دو کیهان و هفت اخترا
گشاینده ی ششدری کشورا
یکی گنج که دادار گنجور اوست
دو گینی پر از پرتو نور اوست
کفش گوهر آرای شمشیر حق
سرانداز بد خواه چون شیر حق
روان تن آرام اصفیا
شه منتظر (ع) خاتم اوصیا
که هرجا به نامش درود آورند
سران جملگی سرفرود آورند
به نامش نمودم من این نامه سر
پسندد گرش آن شه تا جور
به این حجت و یازده باب اوی
به هر دو سرا باید آورد روی
ره راست جز کیش این دوده نیست
به گیتی جز این کیش بستوده نیست
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۸۲ - بازگشتن امام علیه السلام از بالین نعش ح ابوالفضل
بنالید از آن درد جن و ملک
پر از نوحه شد بارگاه فلک
بدان شد که آرد به خرگاه شاه
تن چاک چاکش ازآن رزمگاه
نیارست از آن رو که بد ریز ریز
زبس زخم پیکان و شمشیر تیز
به ناچار از آن پیکر نامدار
جدا گشت با دیده ی اشگبار
به دستی عنان و به دستی کمر
پیاده سوی خیمه شد رهسپر
چو دیدند اهل حریمش زدور
ایشان به پا گشت شور نشور
برآنان شد از زاری شه درست
که از نو یکی شاخ ماتم برست
پژوهش کنان نزد شاه آمدند
چو سیاره گان گرد ماه آمدند
بگفتند شاها برادرت کو
علمدار و سالار لشگرت کو
بشد تا که آب آرد از رودبار
نیامد مگر کشته گردید زار
شهنشه بفرمود با آه سرد
که شد کشته عباسم اندرنبرد
ز پای اوفتاد آن تناور درخت
مرا پشت بشکست وشد تیره بخت
شما را زمان اسیری رسید
دگر روی راحت نخواهید دید
شنیدند چون بانوان گفت شاه
به سر برفشاندند خاک سیاه
چنان با فغان مویه کردند زار
که شد چشم گردون دون اشکبار
غو العطش ناله ی وای وای
دگر باره از کودکان شد به پای
شهنشه چو دید آنهمه درد و جوش
همان ناله ی زار و آه و خروش
به صبر و سکوت امر فرمودشان
شکیبایی از غم بیفرودشان
پر از نوحه شد بارگاه فلک
بدان شد که آرد به خرگاه شاه
تن چاک چاکش ازآن رزمگاه
نیارست از آن رو که بد ریز ریز
زبس زخم پیکان و شمشیر تیز
به ناچار از آن پیکر نامدار
جدا گشت با دیده ی اشگبار
به دستی عنان و به دستی کمر
پیاده سوی خیمه شد رهسپر
چو دیدند اهل حریمش زدور
ایشان به پا گشت شور نشور
برآنان شد از زاری شه درست
که از نو یکی شاخ ماتم برست
پژوهش کنان نزد شاه آمدند
چو سیاره گان گرد ماه آمدند
بگفتند شاها برادرت کو
علمدار و سالار لشگرت کو
بشد تا که آب آرد از رودبار
نیامد مگر کشته گردید زار
شهنشه بفرمود با آه سرد
که شد کشته عباسم اندرنبرد
ز پای اوفتاد آن تناور درخت
مرا پشت بشکست وشد تیره بخت
شما را زمان اسیری رسید
دگر روی راحت نخواهید دید
شنیدند چون بانوان گفت شاه
به سر برفشاندند خاک سیاه
چنان با فغان مویه کردند زار
که شد چشم گردون دون اشکبار
غو العطش ناله ی وای وای
دگر باره از کودکان شد به پای
شهنشه چو دید آنهمه درد و جوش
همان ناله ی زار و آه و خروش
به صبر و سکوت امر فرمودشان
شکیبایی از غم بیفرودشان
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۰
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۴۷