عبارات مورد جستجو در ۴۹۶ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۶
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
جلال عضد : قطعات
شمارهٔ ۱۴
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۸۶ - شاه بد خشانی قُدِّسَ سِرُّه
نامش ملاشاه و عارفی است آگاه. بعد از مجالست بسیار با عرفا و فضلا طالب خدمت پیری کامل و شیخی واصل شد. به رهنمایی هادی سبیل سعادت و عنایت و قاید طریق رشد و هدایت در لاهور به خدمت میان شاه میرلاهوری از سلسلهٔ قادریه رسید. چهار ماه در کمال ادب و نهایت طلب بر آستانش معتکف بود و به وی التفاتی از گلزار توجهش نشنود. آخرالامر گفت ای بدخشانی خارهٔ خود را لعل ساختی و در کورهٔ امتحان گداختی. برخیز و غسلی کرده بیا تا صحبتی بداریم. وی غسلی کرده، باز آمد. اجازهٔ ذکر خفی گرفت و بدان متوجه شد، در اندک وقتی ترقی کلی در احوالش ظاهر شد. بعد از رحلت شیخ خویش، در کشمیر توقف کرد. در دامن کوه ماران در مقابل تخت سلیمان باغی و خانقاهی بنا نمود. بالاخره در زمان دولت شاه جهان علمای دهلی او را تکفیر نمودندو مطعون ساختند و لوای قتلش برافراختند. شاه جهان فتوی علما را گرفته به منزل وی رفته با او صحبت داشت. همت بر ارادتش گماشت. علما گفتند که او شاه را مسحور نموده است. به حکم شریعت خونش هدر و قاتلش را اجری جزیل و ثوابی جمیل است. هر که به حجرهٔ وی رفته، نظرش بر او افتاده اللّه گفته، روی بر خاک نهاده. غرض، پنجاه هزار بیت دیوان دارد. مثنویات بسیار و غزلیات بی شمار. ولیکن رعایت بحور و قرافی را چنانکه باید ننموده است. وفاتش در سنهٔ ۱۰۷۲. از اوست:
مِنْرباعیّاته
ای بی خبر از یک نگه رحمت ما
تا چند همی خصومت و زحمت ما
چندی دیدی نتیجهٔ صحبت غیر
یک بار ببین نتیجهٔ صحبت ما
٭٭٭
در مدرسه آنچه صحبت یاران است
در صومعه آنچه بر گرفتاران است
زان گاه که مهر تو گزیدم دیدم
کاینها همه کارهای بیکاران است
٭٭٭
مایی و منی ما چو از کار افتاد
این هستی ما به گوشهای خوار افتاد
ما را چو زخود ساخت ز ما هیچ نماند
مانند سگی که در نمک زار افتاد
٭٭٭
آخر یابد هرکه ز صدقش جوید
تخمی که بجا فتاد آخر روید
گویند که هر که یافت حرفی نزند
نی نی غلط است هرکه یابد گوید
٭٭٭
دریا چو رود خس نرود پس چه کند
پس با دریای بی کران خس چه کند
عرفان سرّیست بایدش پوشیدن
میپوشم لیک مشک را کس چه کند
٭٭٭
آن را که به ماست بر سر ایمان جنگ
او مؤمن و ز ایمان من او را صد ننگ
مؤمن نشود تا نشمارد یکسان
با بانگ نماز بانگ ناقوس فرنگ
٭٭٭
تا می نکنی ز معرفت شیرین کام
حاصل نشود کام تو از نقل کلام
حلوا حلوا اگر بگویی صد سال
از گفتن حلوا نشود شیرین کام
٭٭٭
شک نیست که اسم با مسما ماییم
مفهوم تمام زشت و زیبا ماییم
گر گفت کسی به ما بدی رنجه نهایم
چون ما صدق تمام اشیا ماییم
٭٭٭
از بستگی خویش اگر واگردی
بر وارسی خویش مهیا گردی
واگرد به گرد خویش مانند حباب
تا واگردی ز خویش و دریا گردی
مِنْرباعیّاته
ای بی خبر از یک نگه رحمت ما
تا چند همی خصومت و زحمت ما
چندی دیدی نتیجهٔ صحبت غیر
یک بار ببین نتیجهٔ صحبت ما
٭٭٭
در مدرسه آنچه صحبت یاران است
در صومعه آنچه بر گرفتاران است
زان گاه که مهر تو گزیدم دیدم
کاینها همه کارهای بیکاران است
٭٭٭
مایی و منی ما چو از کار افتاد
این هستی ما به گوشهای خوار افتاد
ما را چو زخود ساخت ز ما هیچ نماند
مانند سگی که در نمک زار افتاد
٭٭٭
آخر یابد هرکه ز صدقش جوید
تخمی که بجا فتاد آخر روید
گویند که هر که یافت حرفی نزند
نی نی غلط است هرکه یابد گوید
٭٭٭
دریا چو رود خس نرود پس چه کند
پس با دریای بی کران خس چه کند
عرفان سرّیست بایدش پوشیدن
میپوشم لیک مشک را کس چه کند
٭٭٭
آن را که به ماست بر سر ایمان جنگ
او مؤمن و ز ایمان من او را صد ننگ
مؤمن نشود تا نشمارد یکسان
با بانگ نماز بانگ ناقوس فرنگ
٭٭٭
تا می نکنی ز معرفت شیرین کام
حاصل نشود کام تو از نقل کلام
حلوا حلوا اگر بگویی صد سال
از گفتن حلوا نشود شیرین کام
٭٭٭
شک نیست که اسم با مسما ماییم
مفهوم تمام زشت و زیبا ماییم
گر گفت کسی به ما بدی رنجه نهایم
چون ما صدق تمام اشیا ماییم
٭٭٭
از بستگی خویش اگر واگردی
بر وارسی خویش مهیا گردی
واگرد به گرد خویش مانند حباب
تا واگردی ز خویش و دریا گردی
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۵۳
دل آتشکدهایست پر آتش شوق و حیوانی که از آتش خیزد چون آنست چنانکه حیوة آن جانور بآتش است بقاء عشق بآتش شوق است و ازین حال آن کس خبر دارد که در آتش عشق مقر دارد اما آتش شوق بوالعجب آتشی است عشق را پرورش میدهد و آنچه عشق عاشق را بکلی نیست نمیکند سبب همانست که آتش شوق که محل عشق است سازنده است نه سوزنده چون آتش طور انَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ ناراً. درخت سبزو تر و آتش در غایت احراق و اشراق، عجب اگر احراق وصف لازمۀ او بود چرا نمیسوخت عقل از این رمز سرگردان است و نفس حیران حکیم هند گوید دوست در صورت آثار خود ظاهر کند همانا در صورت آتش آثار انوار عشق ظاهر شد که سوزنده نبود روا بود که میسوزد اما برای شفای عاشق بتجدد امثال بقا مییابد:
کَاَهْلِ النّارِ کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودٌ
اعُیدَتْ لِلشَّفاءِ لَهُمْ جُلوُدُ
کَاَهْلِ النّارِ کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودٌ
اعُیدَتْ لِلشَّفاءِ لَهُمْ جُلوُدُ
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۴ - از نامه قائم مقام به فرزندش محمد
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۲ - تعریف انگشتری
بدستم آمده انگشتری که گردیده
ز درد رشگش عیش دهان خوبان تنگ
ز بسکه انگشت از ذوق آن بخود بالید
برون نیاید از دست من بصد نیرنگ
بدست کار حنا می کند ز رنگ نگین
ببین ز پرتو یاقوت پنجه گلرنگ
بدست هر که چراغی ازین نگین دادند
دگر براه طلب پا نمی زند بر سنگ
برین خجسته نگین اسم خویش نقش کنم
چو نام خود را خواهم برآورم از ننگ
چو مادری که جگرگوشه کرده باشد گم
همیشه کان بفراقش بسینه کوبد سنگ
همیشه بینی از آن آب و رنگ یاقوتش
روان ز جدول انگشت آب آتش رنگ
ز درد رشگش عیش دهان خوبان تنگ
ز بسکه انگشت از ذوق آن بخود بالید
برون نیاید از دست من بصد نیرنگ
بدست کار حنا می کند ز رنگ نگین
ببین ز پرتو یاقوت پنجه گلرنگ
بدست هر که چراغی ازین نگین دادند
دگر براه طلب پا نمی زند بر سنگ
برین خجسته نگین اسم خویش نقش کنم
چو نام خود را خواهم برآورم از ننگ
چو مادری که جگرگوشه کرده باشد گم
همیشه کان بفراقش بسینه کوبد سنگ
همیشه بینی از آن آب و رنگ یاقوتش
روان ز جدول انگشت آب آتش رنگ
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۲۱ - و نیز
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٢١ - قصیده
جهان پیر را دولت جوانست
که ارغونشاه نوئین جهانست
پناه ملک ارغونشاه عادل
که اندر ملک چون در تن روانست
زیمن عدل او سیمرغ فتنه
بگوشه گیری زاغ کمانست
هما آسا عقاب رایت او
ز روی خاصیت سلطان نشانست
جهان از عدل او تا یافت سدی
ز یأجوج حوادث در امانست
گر از داد و دهش پرسی چه گویم
چه جای حاتم و نوشیروانست
گه رزمش ببین وز پور دستان
مگو کان داستان باستانست
ببزمش در نگر گوئی بهارست
ولیکن چون خزانش زرفشانست
خزانست آن ندانم یا بهارست
بهار است این ندانم یا خزانست
خوشا ابن یمین گوید ببزمش
بگلرخ ساقئی کارام جانست
سبکروحا برو رطل گران ده
که بیگه شد گه رطل گرانست
که ارغونشاه نوئین جهانست
پناه ملک ارغونشاه عادل
که اندر ملک چون در تن روانست
زیمن عدل او سیمرغ فتنه
بگوشه گیری زاغ کمانست
هما آسا عقاب رایت او
ز روی خاصیت سلطان نشانست
جهان از عدل او تا یافت سدی
ز یأجوج حوادث در امانست
گر از داد و دهش پرسی چه گویم
چه جای حاتم و نوشیروانست
گه رزمش ببین وز پور دستان
مگو کان داستان باستانست
ببزمش در نگر گوئی بهارست
ولیکن چون خزانش زرفشانست
خزانست آن ندانم یا بهارست
بهار است این ندانم یا خزانست
خوشا ابن یمین گوید ببزمش
بگلرخ ساقئی کارام جانست
سبکروحا برو رطل گران ده
که بیگه شد گه رطل گرانست
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨٢ - قصیده گوهر
زهی عقیق تو افشانده بر روان گوهر
ز شرم روی تو آبیست ناروان گوهر
گهر فشانی لعلت چو آیدم در چشم
فتد ز چشم من زار ناتوان گوهر
سرشگ بر مژه من ز عکس دندانت
چنان نشست که بر پیکر سنان گوهر
چو لب بخنده گشائی ز در دندانت
نشست در صدف جان عاشقان گوهر
بیا تفرج این جزع در فشانم کن
کزو شدست پراکنده در جهان گوهر
سخن مگوی که تا هر نفس در آویزد
ز رشک لفظ تو خود را ز ریسمان گوهر
تو بوسه ئی نفروشی بمن بنقد روان
ببر ز جزع من اینک برایگان گوهر
ز عکس رسته دندان تو عجب نبود
گرم چو مغز بروید در استخوان گوهر
هوای لعل تو کردم فلک بطنزم گفت
که رایگان نتوان یافت ایفلان گوهر
ترا که در همه عالم وجوه یکشبه نیست
کجا رسد بچنان مفلسی چنان گوهر
بگفتم آن گهر و صد چنان بدست آرم
چو یابم از گهر شاه کامران گوهر
علاء دولت و ملت که فیض بخشش او
درون قلعه خارا بود نهان گوهر
اگر چه کان زره طبع سخت ممسک بود
چو دید همتش آورد با میان گوهر
هنر پناه شها کلک تو بغواصی
ز بحر چون شبه آورد بر کران گوهر
نیام خود ز دل دشمنش کند تیغش
بلی بسنگ درون میکند مکان گوهر
اگر پناه بدریا و گر بکوه برد
نیابد از کف در پاش تو امان گوهر
ز بیم تیغ تو گر بر فراز کوه کشی
چو کهربا شود اندر صمیم کان گوهر
ز طیب خلق تو گوئی که غنچه زد نفسی
که کرد ابر بهاریش در دهان گوهر
دهان ابن یمین زان گهر نمای شدست
که هست مدح تو بر خنجر زبان گوهر
همیشه تا دهد اندر جهان ز خامه و تیغ
که آگهی خط چون در گهی نشان گوهر
ز شرم روی تو آبیست ناروان گوهر
گهر فشانی لعلت چو آیدم در چشم
فتد ز چشم من زار ناتوان گوهر
سرشگ بر مژه من ز عکس دندانت
چنان نشست که بر پیکر سنان گوهر
چو لب بخنده گشائی ز در دندانت
نشست در صدف جان عاشقان گوهر
بیا تفرج این جزع در فشانم کن
کزو شدست پراکنده در جهان گوهر
سخن مگوی که تا هر نفس در آویزد
ز رشک لفظ تو خود را ز ریسمان گوهر
تو بوسه ئی نفروشی بمن بنقد روان
ببر ز جزع من اینک برایگان گوهر
ز عکس رسته دندان تو عجب نبود
گرم چو مغز بروید در استخوان گوهر
هوای لعل تو کردم فلک بطنزم گفت
که رایگان نتوان یافت ایفلان گوهر
ترا که در همه عالم وجوه یکشبه نیست
کجا رسد بچنان مفلسی چنان گوهر
بگفتم آن گهر و صد چنان بدست آرم
چو یابم از گهر شاه کامران گوهر
علاء دولت و ملت که فیض بخشش او
درون قلعه خارا بود نهان گوهر
اگر چه کان زره طبع سخت ممسک بود
چو دید همتش آورد با میان گوهر
هنر پناه شها کلک تو بغواصی
ز بحر چون شبه آورد بر کران گوهر
نیام خود ز دل دشمنش کند تیغش
بلی بسنگ درون میکند مکان گوهر
اگر پناه بدریا و گر بکوه برد
نیابد از کف در پاش تو امان گوهر
ز بیم تیغ تو گر بر فراز کوه کشی
چو کهربا شود اندر صمیم کان گوهر
ز طیب خلق تو گوئی که غنچه زد نفسی
که کرد ابر بهاریش در دهان گوهر
دهان ابن یمین زان گهر نمای شدست
که هست مدح تو بر خنجر زبان گوهر
همیشه تا دهد اندر جهان ز خامه و تیغ
که آگهی خط چون در گهی نشان گوهر
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٠٠ - قصیده در طیبت و مدح نظام الدین یحیی
چیست آن گوهر که هست از لعل تاجی برسرش
وز پرند آل دائم گرته ئی اندر برش
هست سرخی باد سار و تنگ چشم و سخت دل
وز لباس آل عباس است اکثر بسترش
همچو بیماریست مزمن لیک گر میلش بود
جستن آسانست همچون عادیان از چنبرش
غیر کناسی نداند هیچ حرفت وین عجب
گاهش اندر سیم میگیرند و گاهی در زرش
همچو خون آلود تیغی آبدار آمد و لیک
در سرین مهر خان باشد نیام اندر خورش
خون طفل بیگنه در خاک ریزد وانگهی
اشک چون آب زلال آید ز چشم اعورش
در پس هر بیگناه افتاده گوهی میخورد
تا سر انجام از چنین کاری چه آید کیفرش
گاه سختی دیو اگر بگریزد از زخمش رواست
ز آنکه بر شکل شهاب آمد سراسر پیکرش
راستی مانند تیری قامت و بالای اوست
کز عقیق و غالیه سازند پیکان و پرش
سوزنی یاقوت پیکر را همی ماند ولیک
جز دریدن نیست چون مقراض کار دیگرش
چون بپا استد تو گوئی هست شمعی لعل فام
لیک پیوسته لگن باشد ز مشک و عنبرش
هست چون شخص محاسب وین عجب کز عقدها
یا نود یا بیست باشد عقد و بیش و کمترش
خانه یاری که در وی یکزمان مهمان شود
گیرد اندر قی بعمدا جمله دیوار و درش
بس که میارد منی در سر بگاه کارزار
لاجرم چون خصم خسرو میبرند از تن سرش
خسرو عادل نظام ملک و ملت کآفتاب
هست دائم مقتبس از نور رأی انورش
ابر دست راد او بر آز اگر فائض شود
همچو دریا پرکند دامن ز در و گوهرش
مینماید بدسگال ملک را وقت جدال
حجتی بس روشن و قاطع زبان خنجرش
مملکت را سرخ رو میدارد و فربه مدام
از نم آب سیاه آن کلک زرد و لاغرش
آسمان گر خون نمیگرید زرشک قدر او
آخر روز از چه رو شد ارغوان نیلوفرش
حاسد جاهش سر افکندست دائم بهر آنک
سرزنش مییاید او دائم ز گرز سرورش
جاودان رطب اللسان یابم بمدحش کلک را
گر چه دائم سر همی برم چو زلف دلبرش
دشمن او گر شکر خاید که بادش زهر مار
چون شرنگ آید ز تلخی در مذاق آن شکرش
و آنک یابد بهره ئی از پادزهر لطف او
زهر گردد همچو آب زندگی جان پرورش
زهره و بهرام می زیبند گاه رزم و بزم
این یکی خنجر گذار و آن دگر خنیاگرش
صاحبا چون هست رامت توسن چرخ فلک
شد مهیا گوی و طاسک دائم از ماه و خورش
ایکه تا مستوفی دیوان اعلی جمع کرد
نام دیوان کرم بارز توئی سر دفترش
تا ز باغ عدل تو خورده است فتنه کو کنار
کس نمیبنددگربیدار اندر کشورش
نیشکر با دشمنت گوئی که شیرینی نمود
کین چنین دربند کرده میکشد از عسکرش
جاودان جوزا صفت بندد کمر در بندگیت
آفتاب ار رأی تو یکبار خواند چاکرش
تا عرض قائم نباشد جز بذات جوهری
باد دولت چون عرض ذات شریفت جوهرش
هر که دل در خدمتت صافی ندارد همچو آب
زندگی در خاک خوردن باد همچون آذرش
وز پرند آل دائم گرته ئی اندر برش
هست سرخی باد سار و تنگ چشم و سخت دل
وز لباس آل عباس است اکثر بسترش
همچو بیماریست مزمن لیک گر میلش بود
جستن آسانست همچون عادیان از چنبرش
غیر کناسی نداند هیچ حرفت وین عجب
گاهش اندر سیم میگیرند و گاهی در زرش
همچو خون آلود تیغی آبدار آمد و لیک
در سرین مهر خان باشد نیام اندر خورش
خون طفل بیگنه در خاک ریزد وانگهی
اشک چون آب زلال آید ز چشم اعورش
در پس هر بیگناه افتاده گوهی میخورد
تا سر انجام از چنین کاری چه آید کیفرش
گاه سختی دیو اگر بگریزد از زخمش رواست
ز آنکه بر شکل شهاب آمد سراسر پیکرش
راستی مانند تیری قامت و بالای اوست
کز عقیق و غالیه سازند پیکان و پرش
سوزنی یاقوت پیکر را همی ماند ولیک
جز دریدن نیست چون مقراض کار دیگرش
چون بپا استد تو گوئی هست شمعی لعل فام
لیک پیوسته لگن باشد ز مشک و عنبرش
هست چون شخص محاسب وین عجب کز عقدها
یا نود یا بیست باشد عقد و بیش و کمترش
خانه یاری که در وی یکزمان مهمان شود
گیرد اندر قی بعمدا جمله دیوار و درش
بس که میارد منی در سر بگاه کارزار
لاجرم چون خصم خسرو میبرند از تن سرش
خسرو عادل نظام ملک و ملت کآفتاب
هست دائم مقتبس از نور رأی انورش
ابر دست راد او بر آز اگر فائض شود
همچو دریا پرکند دامن ز در و گوهرش
مینماید بدسگال ملک را وقت جدال
حجتی بس روشن و قاطع زبان خنجرش
مملکت را سرخ رو میدارد و فربه مدام
از نم آب سیاه آن کلک زرد و لاغرش
آسمان گر خون نمیگرید زرشک قدر او
آخر روز از چه رو شد ارغوان نیلوفرش
حاسد جاهش سر افکندست دائم بهر آنک
سرزنش مییاید او دائم ز گرز سرورش
جاودان رطب اللسان یابم بمدحش کلک را
گر چه دائم سر همی برم چو زلف دلبرش
دشمن او گر شکر خاید که بادش زهر مار
چون شرنگ آید ز تلخی در مذاق آن شکرش
و آنک یابد بهره ئی از پادزهر لطف او
زهر گردد همچو آب زندگی جان پرورش
زهره و بهرام می زیبند گاه رزم و بزم
این یکی خنجر گذار و آن دگر خنیاگرش
صاحبا چون هست رامت توسن چرخ فلک
شد مهیا گوی و طاسک دائم از ماه و خورش
ایکه تا مستوفی دیوان اعلی جمع کرد
نام دیوان کرم بارز توئی سر دفترش
تا ز باغ عدل تو خورده است فتنه کو کنار
کس نمیبنددگربیدار اندر کشورش
نیشکر با دشمنت گوئی که شیرینی نمود
کین چنین دربند کرده میکشد از عسکرش
جاودان جوزا صفت بندد کمر در بندگیت
آفتاب ار رأی تو یکبار خواند چاکرش
تا عرض قائم نباشد جز بذات جوهری
باد دولت چون عرض ذات شریفت جوهرش
هر که دل در خدمتت صافی ندارد همچو آب
زندگی در خاک خوردن باد همچون آذرش
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١۶٣
مرا بدرگه دولت پناه سرور عهد
که با جلالت قدرش سپهر اعلا نیست
امید عاطفت آورد ز آنکه میگفتند
که در جهان بفتوت کسیش همتا نیست
بلی ز هر چه شنیدم هزار چندانست
ولی چه سود کز آن هیچ بهره ما نیست
نمیکند نظر مرحمت بابن یمین
ز حال ابن یمینش خبر همانا نیست
جناب حضرت والاش هست دریائی
که چون محیط سپهرش کرانه پیدا نیست
بغیر بنده نبینی بر آن لب دریا
کسیکه مشرب عذبش ازو مهنا نیست
من ار ز ساحل آن تشنه باز میگردم
گناه بخت منست این گناه دریا نیست
که با جلالت قدرش سپهر اعلا نیست
امید عاطفت آورد ز آنکه میگفتند
که در جهان بفتوت کسیش همتا نیست
بلی ز هر چه شنیدم هزار چندانست
ولی چه سود کز آن هیچ بهره ما نیست
نمیکند نظر مرحمت بابن یمین
ز حال ابن یمینش خبر همانا نیست
جناب حضرت والاش هست دریائی
که چون محیط سپهرش کرانه پیدا نیست
بغیر بنده نبینی بر آن لب دریا
کسیکه مشرب عذبش ازو مهنا نیست
من ار ز ساحل آن تشنه باز میگردم
گناه بخت منست این گناه دریا نیست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٣٠
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٢٨
آنرا که بخت یار و سعادت بود رفیق
باشد گشاده سوی مراد دلش طریق
منت خدایرا که مرا کرد کامکار
بر چشمه سار کوثر و برهاند از حریق
ناخوانده همچو روزی نیک اختران رسید
با طلعتی چو روز شب قیرگون غسیق
برجستم از نشاط و صراحی گرفته پیش
بر دست او نهاده یکی ساغر رحیق
می خورد و مست گشت و بخفت و بخواب رفت
ذکر اللتی و ما فعلت به بعد لا یلیق
هنگام صبحدم چو سر از خواب برگرفت
بگشاد لب بخنده و پس گفت ای صدیق
در حیرتم ز ابن یمین و شطارتش
تا ره چگونه برد شب تیره در مضیق
باشد گشاده سوی مراد دلش طریق
منت خدایرا که مرا کرد کامکار
بر چشمه سار کوثر و برهاند از حریق
ناخوانده همچو روزی نیک اختران رسید
با طلعتی چو روز شب قیرگون غسیق
برجستم از نشاط و صراحی گرفته پیش
بر دست او نهاده یکی ساغر رحیق
می خورد و مست گشت و بخفت و بخواب رفت
ذکر اللتی و ما فعلت به بعد لا یلیق
هنگام صبحدم چو سر از خواب برگرفت
بگشاد لب بخنده و پس گفت ای صدیق
در حیرتم ز ابن یمین و شطارتش
تا ره چگونه برد شب تیره در مضیق
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٢٢
حبذا باغ و راغ علیا باد
و آن ریاض چو اطلس و خز او
ز اعتدال هوا عجب نبود
همچو نی گر شکر دهد گز او
کرم قز برگ توتش ار بخورد
حلقه سیم و زر شود قز او
سردی آب او کند احساس
تشنه بالای چاه صد گز او
هوش ارباب عقل برباید
چون کند جلوه دختر رز او
چون نقاب بلور بر بندد
آن عقیق تر زبان گز او
گوئیا آتشی گداخته اند
کرده از آب بسته مرکز او
و آن ریاض چو اطلس و خز او
ز اعتدال هوا عجب نبود
همچو نی گر شکر دهد گز او
کرم قز برگ توتش ار بخورد
حلقه سیم و زر شود قز او
سردی آب او کند احساس
تشنه بالای چاه صد گز او
هوش ارباب عقل برباید
چون کند جلوه دختر رز او
چون نقاب بلور بر بندد
آن عقیق تر زبان گز او
گوئیا آتشی گداخته اند
کرده از آب بسته مرکز او
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۴٢
ای تو هر نقش که با خویش مصور کرده
نقشبند قدرش صورت دیگر گرده
دی تو در مدرسه آز بر استاد امل
درسها خوانده و دانسته و از بر کرده
مگسی کرده قی آنرا تو لقب کرده عسل
وز تنعم خورشی زان خوش و در خور کرده
کفن کرم قز آورده و پوشیده بناز
نام آن برد یمن دیبه ششتر کرده
عقدهای صدف آویخته از گردن و گوش
زان گهر ساخته و مایه زیور کرده
نقشبند قدرش صورت دیگر گرده
دی تو در مدرسه آز بر استاد امل
درسها خوانده و دانسته و از بر کرده
مگسی کرده قی آنرا تو لقب کرده عسل
وز تنعم خورشی زان خوش و در خور کرده
کفن کرم قز آورده و پوشیده بناز
نام آن برد یمن دیبه ششتر کرده
عقدهای صدف آویخته از گردن و گوش
زان گهر ساخته و مایه زیور کرده
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۰
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۶