عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷ - در مدح شاهزاده پریخان خانم بنت شاه طهماسب صفوی
دارم از گلشن ایام درین فصل بهار
آن قدر داغ که بیرون ز حسابست و شمار
اولین داغ تف آتش و بیداد سپهر
کز تر و خشک من زار برآورده دمار
داغ دیگر روش طالع کج‌رو که شود
کشتی نوحم اگر جای نیفتد به کنار
داغ دیگر نظر دوست به دشمن که از آن
دلم از رشگ فکار است و رخ از اشک نگار
داغ دیگر ستم‌اندیشی اعدا که نیند
راضی الا به هلاک من آزرده زار
داغ دیگر غم افتادگی از پا که مدام
به عصا دست و گریبانم ازو نرگس وار
داغ دیگر اسف و قر خود آن کوه گران
که شدش از سبب فقر سبک قدر و عیار
داغ دیگر سبب انگیختن از بهر طلب
که ازین شغل خسیس‌اند عزیزان همه خوار
اثری مانده ز هر داغ وزین داغ عجب
این اثر مانده که نگذاشته از من آثار
کاش صد داغ دیگر بودی و بر دل نبدی
زخم این داغ کزو جان عزیز است فکار
ای فلک این چه بهارست که از بوالعجبی
می‌نماید به من از هیات گل هیبت خار
غنچه در دیدهٔ من اخگر و گل آتش تیز
ارغوان بر سر آن شعلهٔ ریزنده شرار
لالهٔ پیراهنی آلوده به خونابهٔ داغ
چاک چون جیب شکیب من بی‌صبر و قرار
می‌نماید به نظر سایهٔ سرو و چمنم
روز پرنور چو گیسوی شب صاعقه بار
بر لب آب روان سبزه شبنم شسته
مژه اشک فشانیست به چشم من زار
نیست در گوشه باغم متمیز در گوش
بانگ زاغ و زغن و نغمهٔ قمری و هزار
کرده از سلسله جنبانی سلطان جنون
صبر و آرام و قرار از من دیوانه فرار
از ثریا به ثری برده فرو بخت نگون
مهجه رایت اقبال مرا از ادبار
از ریاض طرب آورده به دشت تعبم
چرخ غدار که بر کینه نهاده‌ست مدار
دهر مشکل که ازین پستیم آرد بیرون
دور هیهات کزین ورطه‌ام آرد به کنار
مگر از زیر و زبر کردن بنیاد غمم
قدرت خویش کند آینهٔ دهر اظهار
مریم ثانیه کز رابعهٔ چرخ اسیر
سجده خواهند کنیزان وی از استکبار
آسمان کوکبه شهزاده پریخان خانم
کاسمان راست به خاک در او استظهار
آفتابی که اگر از تتق آید بیرون
ظلمت اندر پس صد پرده گریزد به کنار
کامیابی که اگر طول بقا در خواهد
بر حیاتش کشد ایزد رقم استمرار
حفظ او گر نبود دست بدارد از هم
چون حباب این کروی قلعه روئینه حصار
حرف تانیث گر از آینه گردد منفک
نیست ممکن که برو عکس فتد زان رخسار
ز جهان راندنش از غیرت هم نامی خود
گر پری همچو بشر جلوه کند در ابصار
از نگارین صور جاریه‌های حرمش
صورتی را که کشد کلک مصور به جدار
ز اقتضای قرق عصمت او شاید اگر
روی برتابد و از شرم کند در دیوار
در ریاض حرم او که دو صد گلزار است
نکند آب و هوا تربیت نرگس زار
که مبادا فتد از هیات نرگس چشمی
به گل عارض آن شمسهٔ خورشید عذار
گر به سیمای وی از روزن جنت حوری
خفته خواب عدم را به نماید دیدار
تا نگوید که چه دیدم فلکش گرچه ز نو
بدهد جان ولی از وی بستاند گفتار
گر زمین حرمش از نظر نامحرم
روز و شب مخفی و مستور ندارد ستار
سایه زان پیکر پر نور بی‌فتد به زمین
نه به اعجاز به میراث رسول مختار
قصد ایثار ذخایر چکند در یک دم
بحر ذخار برآرد ز کف او زنهار
بهر یک تن چو کند قافلهٔ جود روان
نگسلد تا به دم صور قطارش ز قطار
عدل او چون شکند صولت سر پنجهٔ ظلم
خنده بر باز زند کبک دری در کوهسار
سایهٔ بخت سیاه از سر خصمش نرود
گر شود فی‌المثل از مرتبهٔ خورشید سوار
سروراوندی دلشاد که از مرتبه است
فرش روبندهٔ کنیزان تو را ز آنها عار
وز دل و دست تو بر دست و دل با ذلشان
بیش از آنست تفاوت که زیم بر انهار
یافت از جایزه مدحت ایشان سلمان
آن قدر رتبه که گردید سلیمان مقدار
من که سلیمان زمان توام از طبع سلیم
وز در مدح تو بر بحر و برم گوهربار
وز سخنهای قوی خلعت پر زور مدام
بختیانم به قطارند و روان در اقطار
وز جواهر کشی بار دواوین منست
حاملان را همه‌جا گرم‌تر از من بازار
با چنین قدر رفیعی که درین قصر وسیع
بر دل تنگ حسود آمده آشوب گمار
آن چنانم که اگر حال مرا عرض کند
به جناب تو خبیری به سبیل اخبار
دهی انصاف که اعجاز بود ناکردن
با چنین خاطر افکار خطا در افکار
طرفه حالی است که گر خاک مرا باد برد
از تبرک به خطا و ختن و چین و تتار
دور نبود که ز انصاف سپهر کحلی
توتیا وار عزیزش کند اندر انظار
وندرین ملک اگر راه کنم در بزمی
یا به راهی ابدالدهر نشینم چو غبار
به سخط کس نکند با من بیچاره سخن
به غلط کس نکند بر من افتاده گذار
گرچه از بی‌بدلی مرکز نه دایره‌ام
نیست دیار به من یار درین طرفه دیار
قصد کوته ملکا بلبل خوش لهجهٔ تو
محتشم نادره اندیشهٔ شیرین گفتار
دارد آزرده درونی ز وضیع و ز شریف
دارد اشفته دماغی ز صغار و ز کبار
حال خود عرض نمی‌دارد از آن رو که مباد
طبع علیا کشد از رهگذر آن آزار
یک دعا می‌کند اما و دعا این که ز غیب
فکند در دل الهام پذیرت جبار
که ز افراد بشر پیش ز فوق بشری
کیست مشغول دعایت به عشی و ابکار
وز غلامان تو آن بندهٔ بی‌همتا کیست
که مباهیست به او دور سپهر دوار
وز کدامین فدوی چاکر کار آمدنی
خواهد آمد به زبان تو ز یاد از همه کار
وز کجا نظم که خواهد به میان باقی ماند
نام نواب معلی تو تا روز شمار
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۳ - در مدح و منقبت حضرت امیرالمؤمنین علی‌ابن ابی‌طالب علیه‌السلام
باز نوبت زن دی بر افق کاخ فلک
می‌زند نوبت من ادر که البرد هلک
باز لشگر کش برد از بغل قلهٔ کوه
می‌دواند به حدود از دمه چون دود برگ
باز از پرتو همسایگی شعلهٔ نار
می‌فرستد ز دخان تحفهٔ سمندر به ملک
برف طراحی باغ از رشحات نمکین
آن چنان کرده که می‌بارد از اشجار نمک
بحر مواج چنان بسته که هر موجی از آن
اره پشت نهنگی شده بر پشت سمک
نکشد تا زیخ آهنگر بردش در غل
دست و پا می‌زند از واهمه در آب اردک
آب گرمابه چنان گشته مزاجش که از آن
نتوان تا ابد انگیخت بخار از آهک
یخ زجاجی شده از برد که می‌باید اگر
خردسالی کندش ضبط برای عینک
جمرات از دمه بر قله منقل زرماد
پشت گرمند بمانائی سنجاب و قنک
کف دریا شده از شدت سرما مشتاق
به گرانی که گر آید ز سر آب به تک
برف گسترده بساطی که زد هشت ننهند
پا به صحن چمن اطفال ریاحین به کتک
شده آن وقت که از خوف ملاقات هوا
به صد افسون نشود دود ز آهک منفک
سپه برد بهر بوم که تازد ز قفا
لشگر برف چو مور و ملخ آید به کمک
دمه سر کرده به یک سردمه بگریزاند
خیمه‌پوشان خزان را ز بساتین یک یک
برد چون قصد ریاحین کند اندازد پیش
چشم خود نرگس و دزدیده رساند چشمک
گر نهد موسی عمران ید و بیضا در آب
چون کشد جانب خود باشدش از یخ انجک
به مقر خود از آسیب هوا گردد باز
مهره‌ای کاتش داروش جهاند ز تفک
روبهی را که شود پشت به جمعیت موی
ذره گرم شود بر سر شیران شیرک
کرده یخ استره چرخ که گردیده از آن
حرف امید بهار از ورق بستان حک
کوه ابدال که از سبزهٔ پژمرده و برف
پوستین می‌کشد آن روز به زیر کپنک
مجمعی ساخته وز قهقهه انداخته‌اند
هرزهٔ خندان جبل جمله به او طرح خنک
نزهت انگیز هوائی که ز محروسهٔ باغ
کرده بیرون یزک لشگر بردش به کتک
رجعتش نیست میسر مگر آرد سپهی
از ریاض چمن شوکت مولی به کمک
آفتاب عرب و ترک و عجم کهف ملوک
پادشاه طبقات به شر و جن و ملک
حجةالله علی الخلق علی متعال
که در آئینه شک شد به خدائی مدرک
آن که چون گشت نمازش متمایل به قضا
بهر او تافت عنان از جریان فلک فلک
آن که بعد از دگران روی به خیبر چو نهاد
آسمان طبل ظفر کوفت که النصرة لک
بسته بر چوب ز اعجاز ظفر دست یلان
کرده هرگاه برون دست ولایت ز ملک
گاو از بیم شدی حمل زمین را تارک
خصم را ضربت اگر سخت زدی بر تارک
گر کشد بر کرهٔ مصمت خورشید کمان
همچو چرخش کند از ضربت ناوک کاوک
در پناهش متحصن ز ممالک صد ملک
در سپاهش متمکن ز ملایک صد لک
حکم محکم نهجش قوس قضا را قبضه
امر جاری نسقش تیر قدر را بی‌لک
او خدا نیست ولی در رخ او وجه‌الله
می‌توان یافت چو خطهای خفی از عینک
پیش طفل ادب آموز دبستان ویست
با کمال ازلی عیسی مریم کودک
بهر جمعیت خدام مزارش هر صبح
فکند سیم کواکب فلک اندر قلک
ای به جاهی که درین دایرهٔ کم پرکار
درک ذات تو به کنه آمده فوق المدرک
در زمان سبق عالم و آدم بوده
حق سخنگوی و تو آئینه و آدم طوطک
پایهٔ عون تو گردیده درین تیره مغاک
این مخیم فلک بی سر و بن را تیرک
پیلبانان قضا تمشیت جیش تو را
چرخ از اکرام به دست مه نوداده کچک
گر نیابد ز تو دستوری جستن ز کمان
در کمان خانه کند چله نشینی ناوک
دو جهانند یکی عالم فانی و یکی
عالم قدر تو کاندر کنف اوست فلک
واندرین دایره در پهلوی آن هر دو جهان
چرخ بسیار بزرگ است به غایت کوچک
گر کند نهی سکون امر تو در پست و بلند
تا دم صبح نه شور ای ملک انس و ملک
نستد آب ز رفتار و نه باد از جنبش
نه فتد مرغ ز پرواز ونه آهو از تک
با سهیل کرمت در چمن ار تیغ غرور
نشکافد سپر لالهٔ حمرا سپرک
رتبهٔ ذات تو را شعلهٔ انوار ظهور
تا به حدیست که بی‌مدر که گردد مدرک
داندت بی‌بصری همسر اغیار که او
تاج شاهی نشناسد ز کلاه ازبک
صیت عدل تو و آوازهٔ اوصاف عدوت
غلغل کوس شهنشاهی و بانگ تنبک
هم ترازوی تو در عدل بود آن که چو تو
سر نیارد به زر و سیم فرو چون عدلک
گر شود پرتو تمییز تو یک ذره عیان
زرد روئی کشد از پیشهٔ خود سنگ محک
از درت کی به در غیر رود هرکه کند
فهم لذات جنان درک عقوبات درک
بک فی دایرةالارض و ما حادیها
طرق سالکها فی کنف الله سلک
هر که ریزد می بغض تو به جام آخر کار
از سر انگشت تاسف دهدش دور گزک
به میان حرف تو در صفحهٔ دل کرده مقام
دگران جا به کران یافته چون نقطهٔ شک
پرکم از سجدهٔ اصنام نبد خصم تو را
نصب بیگانه به جای نبی و غصب فدک
از ازل تا به ابد بهره چه باید ز سلوک
سالکی را که ره حب تو نبود مسلک
محتشم صبح ازل راه به مهرت چون برد
لقد استعصم والله به واستمسک
گرچه هستش ز هوا و هوس و غفلت نفس
جرم بسیار و خطا بی‌حد و طاعت اندک
غیر از آن عروه وثقی و از آن حبل متین
نیست چیز دگرش در دو جهان مستمسک
دست چوبک زن تقریر به آهنگ رحیل
چون زند در دروازهٔ عمرش چوبک
به دعا بعد ثنا عرض چو شد خواهد بود
هرچه گویم بس ازین غیر دعا مستدرک
تا نهد شاهد روز از جهت سیر جهان
هر سحر بر جمل چرخ زر اندود کلک
آن فلک رتبه که شد باعث این نظم بلند
در فلک باد عماریکش او دوش ملک
شیخ بهایی : مثنویات پراکنده
شمارهٔ ۷
روح بخشی، ای نسیم صبحدم
خود مگر می‌آیی از ملک عجم
تازه گردید از تو درد اشتیاق
می‌رسی گویا ز اقلیم عراق
مردهٔ صد ساله یابد از تو جان
تو مگر کردی گذر از اصفهان
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۶۳
چون برآمد آفتاب از مشرق پیراهنش
ماه رقاصی کند چون ذره در پیرامنش
از لباس بخت عریانم و گرنه کردمی
دست در آغوش او بی‌زحمت پیراهنش
دست بختم برفشاند آستین تا ساق عرش
گر بگیرد پای او گردم به سر چون دامنش
نرگس اندر بوستان رخسارهٔ او دید و گفت
حال بلبل بین و با گل عمر ضایع کردنش
راستی جز شربت وصلش مرا دارد زیان
گر طبیبم احتما فرماید از غم خوردنش
ز آرزوی او همی خواهد که همچون ماهتاب
افتد از بام فلک خورشید اندر روزنش
وصل و هجر دوست می‌کوشند هر یک تا کنند
دست او در گردنم یا خون من در گردنش
با قد و بالای آن مه سرو را ای باغبان
یا به جای خویش بنشان یا ز بستان برکنش
دامن دلهای ما پر خار انده کرد باز
آن که هر ساعت کند پیراهنی پر گل تنش
گر ملامت گر نداند حال شبهای مرا
ز آفتاب روی او چون روز گردد روشنش
سیف فرغانی بدو نامه نمی‌یارد نوشت
ای صبا هر صبحدم می‌بر سلامی از منش
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۲۴
چند گفتم که فراموش کنم صحبت یار
یاد او می‌دهدم رنگ گل و بوی بهار
بلبل از وصلت گل بانگ برآورده چنانک
در چمن ناله کند مرغ جدا مانده ز یار
چون ز چنگ غمش آهنگ فغان پست کنم؟
خاصه این لحظه که صد ناله برآمد ز هزار
من چرا باشم خاموش چو بلبل؟ کاکنون
حسن رخسار گل افزود جمال گلزار
باغ را آب فزوده لب جوی از سبزه
دم طاوس نموده سر شاخ از اشجار
ز آتش لاله علمدار شده دامن طور
شاخ چون جیب کلیم است محل انوار
دست قدرت که ورا نامیه چون انگشت است
بر سر شاخ گل از غنچه نهاده دستار
آب روی چمن افزوده به نزد مردم
شبنم قطره صفت بر گل آتش رخسار
لاله بر دامن سبزه است بدان سان گویی
که به شنگرف کسی نقطه زند بر زنگار
رعد تا صور دمیده‌ست و زمین زنده شده
همبر سدره و طوبی‌ست درخت از ازهار
راست چون مردهٔ مبعوث دگر باره بیافت
کسوهٔ نو ز ریاحین چمن کهنه شعار
حوریانند ریاحین و بساتین چو بهشت
وقت آن است که جانان بنماید دیدار
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۳۵
زهی بر جمال تو افشانده جان گل
ز روی تو بی‌رونق اندر جهان گل
ز وصف تو اندر چمن داستانی
فرو خواند بلبل برافشاند جان گل
چو بلبل به نام رخت خطبه خواند
اگر همچو سوسن بیابد زبان گل
ز روی تو رنگی رسیده است گل را
که اندر جهان روشناسست از آن گل
اگر همچو من از تو بویی بیابد
چو بلبل ز عشقت برآرد فغان گل
به باد هوای تو در روضهٔ دل
درخت محبت کند هر زمان گل
گر از گلشن وصل تو عاشقی را
به دست سعادت فتد ناگهان گل،
در اطوار وحدت بدو رو نماید
به رنگی دگر جای دیگر همان گل
گرم گل فرستد ز فردوس رضوان
مرا خار تو خوشتر آید از آن گل
همه کس گلی دارد اندر بهاران
چو تو با منی دارم اندر خزان گل
تو پایی بنه در چمن تا بگیرد
ز فرق سر شاخ تا فرقدان گل
گل لاله رخ روی بر خاک مالد
چو بر عارض تو کند ارغوان گل
تو در خنده آیی به صد لب چو غنچه
چو بر چهرهٔ من کند زعفران گل
درین ماه کاندر زمین می‌درفشد
بدان سان که استاره بر آسمان گل
به پشتی آن سخت گستاخ‌رو شد
که خندید در روی آب روان گل
ازین غم که با بلبلان سبک دل
به میوه کند شاخ را سر گران گل
درون چون دل غنچه خون گشت ما را
برون آی تا چند باشد نهان گل
چو روی تو بیند یقین دان که افتد
میان خود و رویت اندر گمان گل
ز بهر زمین بوس در پیش رویت
برون آورد صد لب از یک دهان گل
اگر خود به خاری مدد یابد از تو
برون آورد آتش از روی نان گل
چو نزدیک آتش شوی دور نبود
که آتش شود لاله، گردد دخان گل
چو تو با منی پیش من خار، گل دان
چون من بی‌توام نزد من خاردان گل
چو در گلستان بگذری در بهاران
ایا مر تو را همچو من مهربان گل،
فرود آی تا چشم بد را بسوزد
سپندی بر آن روی آتش فشان گل
گر از بهر نزهت ز باغ جمالت
به رضوان دهی دسته‌ای در جنان گل،
نه در برگ سدره بود آن لطافت
نه بر شاخ طوبی بود مثل آن گل
و گر چه شب و روز بیش از ستاره
کند مرغزار فلک ضیمران گل
جهان سر به سر خرمی از تو دارد
برین هست یک شاهد از روشنان گل
چو برجی است باغ جمالت که دایم
درو می‌کند با شکوفه قران گل ...
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۵۰
عروس چمن راست زیور شکوفه
سر شاخ را هست افسر شکوفه
کنون بر سر شاخ فرقی ندارد
شکوفه ز زیور ز زیور شکوفه
به فصل خزان بود صفراش غالب
کنون باغ را هست در خور شکوفه
به صد پرده بلبل نواساز گردد
چو بگشاد بر شاخ صد در شکوفه
در آن دم که شاخ آستین برفشاند
همی آر دامان و می‌بر شکوفه
یکی عاشقی نازنین است بلبل
یکی شاهدی ناز پرور شکوفه
چو آگه شد از بی نوایی بلبل
ز دوری خویش آن سمن بر شکوفه
درختان بی‌برگ را کرد آنک
به سیم و زر خود توانگر شکوفه
به رغم زمستان ممسک به هر سو
گل سیمتن می‌کند زر شکوفه
به یک هفته چون گل جهانگیر گردد
که سلطان بهار است و لشکر شکوفه
درخت است طوبی صفت زآنکه بستان
بهشت است از آن حور پیکر شکوفه
ز نامحرم و مست چون باغ پر شد
ز استار غیب آن مستر شکوفه،
برون آمد و مادر خویشتن را
در آورد در زیر چادر شکوفه
شراب از کجا خورد؟! مطرب که بودش؟!
که شاخ است سرمست و ساغر شکوفه
چو نقاش قدرت روان کرد خامه
قلم راند بر نقش آزر شکوفه
ز نفخ لواحق شود همچو عیسی
به روح نباتی مصور شکوفه
ازین پس کند شاخ همچون عصا را
چو دست کلیم پیمبر شکوفه
زمین مدتی بود چون خارپشتی
کشیده درون چون کشف سر شکوفه
کنون زینت بال طاوس یابد
چو بگشاد در گلستان پر شکوفه
ازین پیش با خار و خس بود ملحق
که در شاخ تر بود مضمر شکوفه
کنون سبزه را خفته در زیر سایه
در آغوش گل بین و در بر شکوفه
جهان آنچنان شد که هر جا که باشد
کند مست پیوسته قی بر شکوفه
چو آوازهٔ روی آن سرو گل رخ
بگیرد همی هفت کشور شکوفه
به بستان درآی و ببین بامدادان
به یاد گل روی دلبر شکوفه
سهی سرو باغ جمال آن نگاری
که از حسن باغیست یکسر شکوفه ...
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲
نرگس که فلک چشم و چراغ چمنش کرد
چشم تو سرافکنده به هر انجمنش کرد
تا غنچه به باغ از دهن تنگ تو دم زد
عطار صبا مشک ختن در دهنش کرد
تا گل به هواخواهی روی تو درآمد
نقاش چمن صاحب وجه حسنش کرد
تا سرو پی بندگی قد تو برخاست
دور فلک آزاد ز بند محنش کرد
تا لاف به هم چشمیت آهوی حرم زد
سلطان قضا امر به خون ریختنش کرد
هر خون که به خاک از دم تیغ تو فروریخت
فردای جزا کس نتواند ثمنش کرد
هر جامه که بر قامت عشاق بریدند
عشق تو به سر پنجه قدرت کفنش کرد
هر شام دل از یاد سر زلف تو نالید
مانند غریبی که هوای وطنش کرد
هر کس که به شیرین‌دهنی دل نسپارد
نتوان خبر از حال دل کوهکنش کرد
با هیچ نشانی نکند سخت کمانی
کاری که به دل غمزهٔ ناوک فکنش کرد
دردا که ز معشوق نشد چارهٔ دردم
تا جذبهٔ عشق آمد و هم درد منش کرد
گفتم که دل اهل جنون را به چه بستی
دستی به سر زلف شکن بر شکنش کرد
زنهار به مست در می‌خانه مخندید
کاین بی خبری با خبر از خویشتنش کرد
چشمی که به یک غمزه مرا طبع غزل داد
نسبت نتوانم به غزال ختنش کرد
یاقوت صفت خون جگر خورد فروغی
تا جوهری عقل قبول سخنش کرد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲
تا مه روی تو از چاک گریبان سر زد
گفتی از جیب افق نیر رخشان سر زد
تا عیان شد رخ زیبای تو از چنبر زلف
صبح امید من از شام غریبان سر زد
صبح نورانی دیدار تو طالع نشده
ای دریغا که شب تیرهٔ هجران سر زد
هر کجا دم زدم از قد و رخ و زلف و خطت
همه جا سرو و گل و سنبل و ریحان سر زد
خط به گرد لب جان بخش تو می‌دانی چیست
ظلماتی که از آن چشمه حیوان سر زد
از سر خاک شهیدان تو ای سخت کمان
عوض لاله همی غنچهٔ پیکان سر زد
صورت خوب تو از عالم معنی برخاست
شعله آه من از سینهٔ سوزان سر زد
یارب از دوزخ هجران تو فارغ نشوند
گر به جز عشق ز عشاق تو عصیان سر زد
خبر از حال اسیران محبت می‌داد
ناله‌ای کز دل مرغان گلستان سر زد
گر فروغی گنه عشق تو دارد غم نیست
کاین گناهی است که از عالم امکان سر زد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵
ز صحن این چمن آن سرو قامت را تمنا کن
به زیر سایه‌اش بنشین، قیامت را تماشا کن
به طرف بوستان باد بهار آمد، بشد شادی
برای دوستان اسباب عشرت را مهیا کن
نگارا تا لب پر نوش و زلف پر گره داری
درون خسته را دریاب و کار بسته را واکن
تو مشکین مو نباید ساعتی بی‌کار بنشینی
گهی بر تار چنگی زن، گهی در جام صهبا کن
نشاید شاهد زیبا نبخشاید می حمرا
به صورت چون که زیبایی به معنی کار زیبا کن
کسی در ملک خوبی مرد میدانت نخواهد شد
گهی بر ماه خنجر کش، گهی با مهر غوغا کن
گهی برخیز و گه بنشین، به می دادن به می خوردن
گهی آشوب را بنشان و گاهی فتنه بر پا کن
ز عاشق هیچ کس معشوق را بهتر نمی‌بیند
برو از دیده وامق نظر در حسن عذرا کن
بیا همراه من یک روز بر مصر سر کویش
ز هر سو صدهزاران یوسف گم گشته پیدا کن
فروغی چون به خونت صف کشد بر گشته مژگانش
تو هم روی تظلم را به شاه لشکر آرا کن
ابوالفتح مظفر ناصرالدین شاه رزم‌آرا
که تیغش را قضا گوید به خونریزی مدارا کن
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲
زلف مسلسل ریخته، عنبرفشانی را ببین
زنجیر عدل آویخته، نوشیروانی را ببین
قامت به ناز افراخته، خلقی ز پا انداخته
دل‌ها مسخر ساخته، کشورستانی را ببین
در خنده آن شیرین پسر، از پسته می‌بارد شکر
شکرفشانی را نگر، شیرین دهانی را ببین
دوش آن مه نامهربان، می زد به کام دشمنان
بشکست جام دوستان، نامهربانی را ببین
در گلستان گامی بزن، می با گل اندامی بزن
پیرانه سر جامی بزن، دور جوانی را ببین
دستی ز زراقی بکش، ناز سر ساقی بکش
جام می باقی بکش، جمشید ثانی را ببین
در دا که در راه طلب، دیدم بسی رنج و تعب
آورد جانم را به لب، دلدار جانی را ببین
ننمود در کشتم گذر، نگذاشت بر شاخم ثمر
ابر بهاری را نگر، باد خزانی را ببین
سودای جانان را ببین، سود دل و جان را نگر
داغ فراوان را نگر، درد نهانی را ببین
زان زلف و رخ شام و سحر، در کفر و دین بردم به سر
زناربندی را نگر، تسبیح‌خوانی را ببین
خیز ای بت زرین کمر، در بزم خسرو کن گذر
خورشید رخشان را نگر جمشید ثانی را ببین
شه ناصرالدین کز هنر، جامش به کف، تاجش به سر
جام جهان بین را نگر، تاج کیانی را ببین
سلطان نشان تاج ور، مسند نشین دادگر
مسند نشینی را نگر، سلطان نشانی را ببین
نظم فروغی سر به سر، هم در فروشد هم گهر
گوهر فروشی را نگر، گنج معانی را ببین
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲
چو در میناست می، یاقوت رخشان است پنداری
چو در ساغر چکد، لعل بدخشان است پنداری
چو افتد در بلورین کاسه عکس طلعت ساقی
پری در خانهٔ آیینه پنهان است پنداری
عبیر آمیز و عنبربیز و عطرانگیز می‌آید
گذرگاه نسیم از جعد جانان است پنداری
گل آتش زد چاک سینه‌اش دامان گلشن را
گریبان، چاک آن چاک گریبان است پنداری
ز کویش دوش می‌آمد خروش حسرت انگیزی
دل از کف داده‌ای در دادن جان است پنداری
کسی نشنیده هرگز داد دلهای مسلمانان
سر کوی نکویان کافرستان است پنداری
رسنهای رسا از هر طرف تابیده گیسویش
گرفتاری در آن چاه زنخدان است پنداری
ز تقریری که واعظ می‌کند بر عرشهٔ منبر
طلوع صبح محشر شام هجران است پنداری
نمی‌گردد زمانی خاطرم جمع از پریشانی
هنوز آن طرهٔ مشکین پریشان است پنداری
مرا تا چند گویی بگذر از جانان به آسانی
گذشت از سر جان کاری آسان است پنداری
گرفت از من بهای بوسه لعلش جان شیرین را
ولی بسیار از این سودا پشیمان است پنداری
فروغی از مه رخسار ساقی بزم شد روشن
فروغش از ادیب المک سلطان است پنداری
خدیو ذره‌پرور ناصرالدین شاه نیک اختر
که در ایوان رخش مهر درخشان است پنداری
شه بخشندهٔ عادل، گهر بخشای دریادل
که دست همتش ابر درافشان است پنداری
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۹
گل به جوش آمد و مرغان به خروش از همه سوی
رو بط باده به چنگ آر و بت ساده بجوی
گریهٔ ابر سیه خیمه نگر دشت به دشت
خندهٔ برق درخشنده ببین کوی به کوی
ژاله بر لاله فرو می‌چکد از دامن ابر
خیز و با لاله رخی ساحت گل‌زار ببوی
تازه کن عهد کهن با صنم باده فروش
بادهٔ کهنه بی آشام و گل تازه ببوی
تا نیفکنده سرت کوزه گر چرخ به خاک
رخت در پای خم انداز و می افکن به سبوی
در می‌خانه برو بادهٔ دیرینه بنوش
لب دریا بنشین دامن سجده بشوی
صورت حال مرا سرو چمن می‌داند
که کشیدن نتوان پای به گل رفته فروی
گفتم از گریه مگر باز شود عقدهٔ دل
آن هم از طالع برگشته گره شد به گلوی
همه تدبیر من این است که دیوانه شوم
کودکان در پیم افتند به صد هایا هوی
راستی با خم ابروی تو نتوان گفتن
جز حدیث دم شمشیر شه معرکه جوی
شرزه شیر صفت ناورد ملک ناصردین
که به او می نشود شیر فلک روی به روی
کار فرمای شهان مرجع پیدا و نهان
که خبر دارد از اوضاع جهان موی به موی
خوی او بخشش و دریا ز کفش در آتش
شاه بخشنده نیامد به چنین بخشش و خوی
خسرو اگر نه فروغی سر تحسین تو داشت
پس چرا هم سخن آرا شد و هم قافیه گوی
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱
گر به دنبال دل آن زلف رود هیچ مگوی
که به چوگان نتوان گفت مرو در پی گوی
گر ز بیخم بکند، دل نکنم زان خم زلف
ور به خونم بکشد، پا نکشم زان سر کوی
دل به سختی نتوان کند از آن زلف بلند
دیده هرگز نتوان دوخت از آن روی نکوی
یا به تیغ کج او گردن تسلیم بنه
یا ز خاک در او پای بکش، دست بشوی
غنچه گو با دهنش لاف مزن، هیچ مخند
لاله گو با رخ او ناز مکن هیچ مروی
نوبهار آمد و تعجیل به رفتن دارد
کو مجالی که بریزند می از خم به سبوی
بامدادان همه کس راز مرا می‌بیند
بس که شب می‌رودم خون دل از دیده به روی
دانهٔ اشک بده درگران مایه بگیر
غوطه در بحر بزن گوهر گم گشته بجوی
آن چنان دست جنون گشت گریبان گیرم
که گرفتم همه جا دامن آن سلسله موی
راستی گر بچمد سرو فروغی به چمن
باغبان سرو سهی را بکند از لب جوی
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
نسیم خاک مصلی و آب رکن آباد
غریب را وطن خویش می برد از یاد
زهی خجسته مقامی و جانفزا ملکی
که باد خطهٔ عالیش تا ابد آباد
به هر طرف که روی نغمه می کند بلبل
به هر چمن که رسی جلوه می کند شمشاد
به هر که درنگری شاهدیست چون شیرین
به هر که برگذری عاشقیست چون فرهاد
در این دیار دلم شهر بند دلداریست
که جان به طلعت او خرمست و خاطر شاد
سرم هوای وطن می پزد ولیک دلم
ز بند زلف سیاهش نمی شود آزاد
ز جور سنبل کافر مزاج او افغان
ز دست نرگس جادو فریب او فریاد
غنیمتست غنیمت شمار فرصت عیش
که تن ضعیف نهاد است و عمر بی‌بنیاد
بگیر دامن یاری و هرچه خواهی کن
بنوش بادهٔ صافی و هرچه بادا باد
به سوی باده و نی میل کن که می گویند
« جهان بر آب نهاده است و آدمی بر باد»
خوشست ناز و نعیم جهان ولی چو عبید
« غلام همت آنم که دل بر او ننهاد »
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
علی‌الصباح که نرگس پیاله بردارد
سمن به عزم صبوحی کلاله بردارد
چکاوک از سرمستی خروش در بندد
ز شوق بلبل دلخسته ناله بردارد
به صد جمال درآمد عروس گل به چمن
صباش دامن گلگون غلاله بردارد
وجوه قرض میم هست لیک میترسم
که می‌فروشم نام از قباله بردارد
خنک نسیم بهاری که در جهد سحری
ز روی چون گل ساقی کلاله بردارد
خوشا کسی که در آن دم به بانک بلبل مست
ز خواب ناز نشیند پیاله بردارد
عبیدوار بزن پنج کاسه می کان می
ز پیش دل غم پنجاه ساله بردارد
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
در این چنین سره فصلی و نوبهاری خوش
خوشا کسیکه کند عیش با نگاری خوش
کنار جوی گزین گوش سوی بلبل دار
کنون که هست به هر گوشه‌ای کناری خوش
گرت به دست فتد دامنی که مقصود است
بگیر دامن کوهی و لاله‌زاری خوش
بیا به وصل دمی روزگار ما خوش کن
به شکر آنکه ترا هست روزگاری خوش
به رغم مدعیان در فراق او هرکس
بپرسدم که خوشی گویمش که آری خوش
مرا ز صحبت یاری گریز ممکن نیست
هزار جان عزیزم فدای یاری خوش
دل عبید نگردد شکار غم پس از این
گرش به دام افتد چنان نگاری خوش
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - در مدح جلال‌الدین شاه شجاع مظفری
آمد نسیم و نکهت گل در جهان فکند
بلبل ز شوق غلغه در بوستان فکند
هم باد نوبهار دل غنچه برگشاد
هم بید سایه بر سر آب روان فکند
شوق فروغ ظلمت گل باز آتشی
در جان زار بلبل فریادخوان فکند
صوفی صفت شکوفه بر آواز عندلیب
رقصی بکرد و خرقه سوی باغبان فکند
رنگ عذار ساقی و تاب شعاع می
آنعکس بین که بر گل و بر ارغوان فکند
حیران بماند سوسن آزاده ده زبان
تا خود که بند خامشیش بر زبان فکند
تا سرو سرفراز تمول نمود باز
سرها به ذوق در قدمش میتوان فکند
بر سر نهاد نرگس سرمست جام زر
چون چشم باز کرد و نظر در جهان فکند
باد بهار و مقدم نوروز و بوی گل
آشوب عیش در دل پیر و جوان فکند
چون غنچه لب به مدح شهنشاه برگشاد
ابرش هزار دانهٔ در در دهان فکند
بهر نثار دامن زر بر گرفت گل
خود را به بزم پادشه کامران فکند
سلطان جلال دین که به نانش به گاه جود
تب لرزه بر طبیعت دریا و کان فکند
آنشاه شیر حمله که امرش کمند حکم
در گردن سپهر و زمین و زمان فکند
بر تخت شاه تا کمر سلطنت ببست
دولت کلاه شادی بر آسمان فکند
تدبیر خود به دست سعادت حواله کرد
ترتیب ملک با خرد خرده دان فکند
ذرات خاک بر مه و خورشید فخر کرد
تا چتر سایه بر سر این خاکدان فکند
امروز نام حاتم طی در زبان خلق
صیت نوال خسرو صاحبقران فکند
شاها بیمن مدحت تو شاهوار شد
هر در که بحر خاطر من بر کران فکند
هر کو نه خاکپای تو شد دست نکبتش
در ورطهٔ مذلت و عجز و هوان فکند
شرح جلال قدر تو میداد ناطقه
افلاک را ز هستی خود در گمان فکند
از جور روزگار ننالد دگر عبید
او را چو بخت نیک بر این آستان فکند
در موج خیز لجهٔ غم غرقه گشته بود
لطف تواش به ساحل امن و امان فکند
جاوید باد مدت عمرت که روزگار
طرح اساس دولت تو جاودان فکند
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - در مدح شاه شیخ ابواسحاق
چو صبح رایت خورشید آشکار کند
ز مهر قبلهٔ افلاک زرنگار کند
زمانه مشعلهٔ قدسیان برافروزد
سپهر کسوت روحانیان شعار کند
خجسته خسرو سیارگان به طالع سعد
دگر عزیمت صحرا و کوهسار کند
چو خیل ترک که بر لشگر حبش تازد
چو شاه روم که آهنگ زنگبار کند
به زخم تیغ ممالک‌ستان کشور گیر
هزار رخنه در این نیلگون حصار کند
جهان حراقهٔ شب را به تف گرمی صبح
ز تاب شعلهٔ خورشید پر شرار کند
زمانه دامن افلاک را زلطف شفق
هزار لالهٔ نورسته در کنار کند
سپهر عقد ثریا نهاده بر کف دست
بدان امید که در پای شه نثار کند
صفای صبح دل عاشقان به دست آرد
نسیم باد صبا ساز نوبهار کند
رسید موسم نوروز و گاه آن آمد
که دل هوای گلستان و لاله‌زار کند
صبا فسانهٔ حوران سروقد گوید
چمن حکایت خوبان گلعذار کند
عروس گل ز عماری جمال بنماید
به ناز جلوه‌کنان عزم جویبار کند
سحاب گردن و گوش مخدرات چمن
ز فیض خویش پر از در شاهوار کند
هزار عاشق دلخسته را به یک نغمه
نوای بلبل شوریده بی‌قرار کند
صبا به هرچه زند دم به پیش لاله و گل
روایت از نفس نافهٔ تتار کند
ز ذوق نرگس تر آب در دهان آرد
اگر نگاه در این نظم آبدار کند
چنار دست برآورده روز و شب چون من
دعای دولت سلطان کامکار کند
در اینچنین سره فصلی چگویم آنکس را
که ترک بادهٔ جانبخش خوشگوار کند
کسیکه باده ننوشد چه خوشدلی بیند
دلیکه عشق نورزد دگر چه کار کند
غلام نرگس آنم که با صراحی می
گرفته دست بتی بر چمن گذار کند
گهی به بوسه‌ای از لعل او شود قانع
گهی به نقطه‌ای از لعلش اختصار کند
گهی حکایت عیش گذشته گوید باز
گهی شکایت احداث روزگار کند
دمی ز نغمهٔ نی نالهٔ حزین شنود
دمی به ساغر می چارهٔ خمار کند
نه همچو من که درونم بسوزد آتش شوق
چو یاد صحبت یاران غمگسار کند
کنار من شود از خون دیده مالامال
دل رمیده چو یاد دیار و یار کند
در این غریبی و آوارگی چنین که منم
مرا به لطف که پرسد که اعتبار کند
عبید را به از این نیست در چنین سختی
که تکیه بر کرم و لطف کردگار کند
نه بیش در طلب مال بی‌ثبات رود
نه اعتماد بر این جاه مستعار کند
به آب توبه ز کار جهان بشوید دست
ز توشه درگذرد گوشه اختیار کند
به صدق روی دعا همچو جبرئیل امین
به سوی بارگه شاه و شهریار کند
مگر عنایت شاه جهان ابو اسحاق
دلش به عاطفت خود امیدوار کند
جمال دنیی و دین آنکه آسمان به لند
غبار درگه او تاج افتخار کند
یگانه حیدر ثانی که در زمان نبرد
ز تاب حملهٔ او کوه زینهار کند
جهان پناها هرکس که بختیار بود
دعای جان تو سلطان بختیار کند
زمانه نام تو جمشید تاج‌بخش نهاد
فلک خطاب تو خورشیدکان یسار کند
خرد چو بازو و تیغ تو با خیال آرد
حدیث حیدر کرار و ذوالفقار کند
به روز معرکه بدخواه در برابر تو
چو روبهیست که با شیر کارزار کند
حسود جاه تو هرگه که پایه‌ای طلبد
سیاست تو اشارت به پای دار کند
هزار حاتم طی را به گاه فیض سخا
به نان بحر نوال تو شرمسار کند
نه جرم در بر عفو تو ناامید شود
نه آز بر در بر تو انتظار کند
ز حد گذشت جسارت کنون همان بهتر
که بر دعا سخن خویش اختصار کند
مدار دولت ودین بر جناب جاه تو باد
همیشه تا که فلک بر مدر مدار کند
بقای عمر تو چندانکه حصر نتواند
هزار سال محاسب اگر شمار کند
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - در مدح یکی از پادشاهان عصر
چو شقهٔ شب عنبر نثار بگشایند
در سراچهٔ نیلی حصار بگشایند
سپهر را تتق زرنگار بربندند
ز پیش پردهٔ گوهر نگار بگشایند
به زخم تیغ مقیمان خطهٔ خاور
ولایت از سپه زنگبار بگشایند
شکوفه‌ها که در آن لحظه چشم باز کنند
زبان به شکر نسیم بهار بگشایند
چو غنچه‌ها کمر حسن بر میان بندند
هزار نعره ز جان هزار بگشایند
چو بیدها به در آرند تیغها ز غلاف
چه خون که از جگر لاله‌زار بگشایند
به ذوق روزهٔ یکساله شاهدان چمن
به جرعه‌های می خوشگوار بگشایند
به لطف خون ز رگ ارغوان و شاهد گل
به نوک نشتر سر تیز خار بگشایند
میان باغ خجالت کشند لاله و گل
اگر نقاب ز رخسار یار بگشایند
هوای باغ و شمیم گل و نسیم بهار
گره ز طبع من دلفکار بگشایند
مجاهزان طبیعت به دست باد صبا
هزار نافهٔ مشگ تتار بگشایند
ز بهر عرض ثنا و دعای حضرت شاه
زبان سوسن و دست و چنار بگشایند
مدبدان فلک را چو کار در بندند
بیمن رای شه کامکار بگشایند
شکوه و باسش اگر بانگ بر زمانه زنند
زهم توالی لیل و نهار بگشایند
وگر به قهر نگاهی کنند بر افلاک
ز هفت بختی گردون قطار بگشایند
چو برق تیغ بر اعدای او زبانه زند
زبان دوست به صد زینهار بگشایند
به روز رزم غلامان او چو قهر کنند
ز حد قاهره تا قندهار بگشایند
به کینه چون کمر کارزار دربندند
به حمله صد گره از کوهسار بگشایند
هزار قلعه رویین اگر به پیش آید
به زور بازوی خنجر گذار بگشایند
جهان پناها با آنکه تیغ و بازوی تو
مدار این فلک بی مدار بگشایند
به لطف دست و دلت هر دمی جهانی را
زبند حادثهٔ روزگار بگشایند
مبارزان توغران روند بر سر خصم
چو شیر را که برای شکار بگشایند
همه دعای تو یابند بر جریدهٔ من
چو روزنامه به روز شمار بگشایند
همیشه تا بد و نیک از قضای حق دانند
چو عاقلان نظر اعتبار بگشایند
تو کامران و پیاپی مدبران قضا
به روی تو، در هر اختیار بگشایند