عبارات مورد جستجو در ۷۱۰ گوهر پیدا شد:
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۸۰
بزرگوارا سالی زیادت است که من
به جام نظم می مدح تو همی نوشم
ندیده ام ز تو نانی چنانک بر گویم
نیافته ز تو چیزی چنانک در پوشم
به مجلسی که ز جودت مرا سئوال کنند
نهاد باید ناچار پنبه در گوشم
مباش غافل اگر چه من از شمایل خوب
حکیم سیرت و نیکو نهاد و خاموشم
به گاه نظم چو من بر سخن سوار شوم
کشند غاشیه اقران به عجز بر دوشم
به مدح و هجو همه کس گه شکایت و شکر
چو آفتاب بتابم چو بحر بخروشم
به مدح خویش مرا گر صلت همی ندهی
ازین حدیث نه غمگین شوم نه بخروشم
من ار ز هجو تو بیتی دو،برکسان خوانم
نهند تخته دیباهمی در آغوشم
به زر سرخ ز من چون هجای تو بخرند
رضا دهی که به نرخی تمام بفروشم؟
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۹۱
چه خری لا اله الا الله
زن غری لا اله الا الله
بر زبانت شهادتی نرود
کافری لا اله الا الله
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۹۲
ای به زیر هزار خر بنده
پشت خم کرده همچو خر پشته
صد هنرمند را ز گرسنگی
گوز گند و دروغ تو کشته
ای ترش کرده روی چون تتماج
چند برابرو افکنی رشته؟
قلتبانی و زن بمزد و بغا
ور جوابم دهی زنت هشته
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
با عشق تو در جهان غم نان که خورد؟
با درد تو اندیشه درمان که خورد؟
شاید پسرا که نانوایی نکنی
چانها که برآمد از غمت نان که خورد؟
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۹۹
ای خواجه سخن زیر و زبر می گویی
امروز بسی ز دی بتر می گویی
گفتی که به علم مرده را زنده کند
عیسی نکند آنچ تو خر می گویی
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۳۷ - حکایت
برون آمدیم از نشابور مست
سراسیمه و رفته دل‌ها ز دست
مرا یار کی بود بس مهربان
خدایش به رحمت کناد این زمان
بطی داشت اندر بغل پُر شراب
دلی پر نشاط و سری پر شتاب
فرو تاخت تا کاسه گیرد مگر
خطا کرد اسبش درآمد به سر
بیفتاد از اسب و برخاست چست
سلامت شراب آبگینه درست
یکی گفت اگر مرد رستم بدی
و گر شیشه پر آب زمزم بدی
شدی زیر این سرکش تند و تیز
هم آن خرد خرد و هم این ریزه ریز
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۳۹ - حکایت
ربا خواره‌ای بود بیدانیی
چه گویم چنانی که میدانیی
براتی به می داشتم از یکی
که این بود ازو به ترک اندکی
هم او هم پدر مهتر ده بدند
وکیلان املاک خط ده بدند
یکی از بهل جرد برتک نشست
به بیدان شد و کرد او را به دست
براتش بداد و فرا پیش کرد
در آوردش از مجلس آن ساده مرد
فرومایه سوگند بسیار خَورد
ز اقرار برگشت و انکار کرد
که از خاصه‌ی خویش وز آنِ پدر
ندارم شراب و ندارم خبر
ز صد من در آتابه یک من شراب
اگر هست درخان و مانش خراب
برو جمله دل‌های روشن گواه
که خم خانه‌ای دارد آن دل سیاه
ز جای دگر چون مهیّا نبود
بسی جهد کردیم و پوزش نمود
به زاری و زر در نیاورد سر
نظرها به حیرت در آن بی‌بصر
بدیشان پی‌آورده بودند و بس
نبردند دیگر گمانی به کس
علی الجمله می‌کرد انکار سخت
به یک من نشد معترف شور بخت
حریفان فرومانده نومید و پست
همه نیمه جان و همه نیمه مست
چنین ناجوانمردی‌ای پیش کرد
ولی هم سزای سر خویش کرد
درآمد ز در قاصدی ناگهان
که هین پیشتر پای برگیر هان
که آمد محصل به بیدان چو گرد
همه خان و مانت زبر زیر کرد
به تحصیل صد من شراب آمدست
دو اسبه ز فرطِ شتاب آمدست
گرفتش محصّل چو آن جا رسید
سراپای در زخم چوبش کشید
درآویختش قاید خانه روب
زدش بر کف پای بسیار چوب
بخورد آخرالامر چوبی دویست
نفس راست می‌کرد و می‌گفت نیست
یکی آمد و شد ضمان دارِ او
خبر داشت از یک نهان زار او
کلندی بیاورد و بشکافتند
دو خم پر شراب بهین یافتند
فرستاده‌ی ما ز پس می‌دوید
قضا را سراسر بدان جا رسید
از آن جمله پنجاه من بار کرد
چو رقاص کاچول بسیار کرد
درآمد ز در همچو خر در خلاب
شده پست در زیر خیک شراب
برآمد خروشی به شادی ز جمع
برافروختند از فرح هم چو شمع
محصّل خمش برد و جانش بسوخت
تنش کرد ریش و روانش بسوخت
دل ما بیازرد از آن بی‌فروغ
بدان خورده سوگندهای دروغ
پس از هفته‌ای دیدمش برگذر
بدو گفتم ای مردکوته نظر
اگر باز در جمع مستان روی
نباید که با مکر و دستان روی
نگفتی که مردی بود در میان
که افتی ز آزار او در زیان
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹۳
بیچاره خرد به سعی باشد مجبور
کز جهل مرکب برهد نفس غیور
آری هرجا خری برآرند از گِل
صاحب خر را دو مرده زورست ضرور
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
حلال باد می خلد و حور زاهد را
که واگذاشت به رندان شراب و شاهد را
مبر ز گردن صوفی قلاده ی تسبیح
گذار تا ببرد گردن مقلد را
ز فکر و ذکر و ریاضت دماغ را خلل است
بگیر جام و بمان فکرهای فاسد را
برغم زاهد خود بین چو می کشم از جام
به آبگینه کشم میل چشم حاسد را
مشو به میکده غایب ز چشم پیر مغان
که با مرید نظرهاست پیر مرشد ما
عجب که شحنه نگشت از امام واقف ما
که خرج کرد به می وقف های مسجد را
کمال لاف عبادت مزن که چشم بنان
به یک نظر برد از ره هزار عابد را
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
ترا در کوی جانان خانه ای هست
به هر کوئی چو من دیوانه ای هست
بزن چوبش که دزدست آن سر زلف
بدست ار نیست چوبت شانه ای هست
منور شد ز رویت دیده دل نیز
کز آن به نور در هر خانه ای هست
نشان آنکه رویت خرمنم سوخت
بر آن آتش ز خالت دانه ای هست
سماع ما به زاهد در نگیرد
درین صحبت مگر بیگانه ای هست ت
مزن ای خم شکن بر صوفیان سنگ
که زیر خرقه شان پیمانه ای هست
کمال ار نیست هیچت لایق دوست
غزل های تر رندانه ای هست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
گل لاف ن با رخ آن سرو قد زد است
باد صباش نیک بزن گو که به زده است
زد پای بر سرم شدم از خود چو آن بدید
در خنده رفت و گفت که بختش لگد زده است
این دل به عاشقی نه از امروز شد علم
کوس محبت ز ازل تا ابد زده است
باید حکیم را سوی بیمار خانه برد
گر در زمان حسن تو لاف از خرد زده است
زاهد چو آه حسرت و ما باده می کشیم
سنگی که زد به شیشه ما از حسد زده است
باشد به دور چشم تو از حد برون خطا
هرمست را که تحتسب شهر حد زده است
آن شب که رفت و پای سگش بوسه زد کمال
تا روز بوسه ها به کف پای خود زده است
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰
دهقان فضل عالم بردان هلال دین
آنی که جنه است چو خمی پرزگندم است
پردانی تو ساخت تنت را چوخم بزرگ
تن پروران برند گمان کز تنعم است
چون تو فقیه خشکی و مسکر نمیخوری
دستار تو همیشه چرا بر سر خم است
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۲۸
به مجمعی که دف از قول خویش میزند لاف
جواب دادنی اش در نفس به بانگ بلند
که در برابر من ای فراغ چنبر پوش
ز لطف لاف زنی تن زن و به طلبه مخند
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۳۵
خواستم از صاحب مطبخ حساب
بره کان کشت و سه پایه را برد
گفت بر رسم فداکان سود تست
حشو آن همسایه بی مایه برد
پیه و کرده حاجی سقا گرفت
شیردانرا گنده پیر دایه برد
گفتمش دلرا کجا بردی که نیست
گفت دلرا دختر همسایه برد
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۵۵
با فقاعی گفتم از روی مزاح
بد معامل نیستم من ای خسیس
وجه شربتها که دادی نسیه ام
گر فراموشت شود بر یخ نویس
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
آن میر که در سماع سوزی دارد
سگ روی غلام همچو پوزی دارد
گویند غلام او خطی دارد سبز
خط نی تو بگو جوالدوزی دارد
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
گفتم که بده بوسه ای حور نژاد
زان تنگ دهان که هیچ ازویم نگشاد
گفت ار چه دهان ز تنگی هیچ است
ما را بکسی هیچ نمی باید داد
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
گفتم قمرت گفت به چشمش گردی
گفتم شکرت گفت به چشمش خوردی
گفتم بازآ گفت که باز آرودی
گفتم مردم گفت کنون جان بردی
کمال خجندی : مفردات
شمارهٔ ۶
گفت شخصی کمال زن داری
گفتم آری زنان ما مردند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۷
ساقی به می بر افروز امشب چراغ مجلس
خلوت بساز خالی از زاهد موسوس
زاهد ز دیده تر منبر نشین و خشکی
پیوسته هر دو با هم گویند رطب و با بس
بار رهست دفتر دستار نیز بر سر
ما را سبق شد اینها از مفتی و مدرس
تا خشک و تر نسوزی منشین به دلفروزان
پروانه سوخت آنگه با شمع شد مجالس
تا خولیای وصلش افتاده در سر ما
همچون خیال گنج است اندر دماغ مفلس
زلفی چو شست داری باری بگیر عقدش
تا دل بری به انگشت از دست صد مهندس
چون گوش خود دهانت کردی کمال پر در
این گفته گر شنیدی سلطان ابوالفوارس