عبارات مورد جستجو در ۱۱۰۲ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب بیست و ششم: در صفت گریستن
شمارهٔ ۹
هر شب چو غمی ز چشم من خون ریزد
گر کم ریزد ز ابر افزون ریزد
چون در مستی ز مرگش اندیشه کنم
هر می که خورم ز دیده بیرون ریزد
عطار نیشابوری : باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق
شمارهٔ ۳
دوش آمد و دل ازو کبابی میگشت
تا باده به کف کرد و خرابی میگشت
در سینهٔ جانم فلکی گردان کرد
پس گردِ فلک چو آفتابی میگشت
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۲۹
گل روی نمود از چمن ای ساقی
بلبل ز فراق نعره زن ای ساقی
مَیکش که بسی کشند می بی من و تو
ما روی کشیده در کفن ای ساقی
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۳۹
چون پرتو شمع بر شراب است امشب
در طبع دلم میل کباب است امشب
جانا! می ده چه جای خواب است امشب
آباد بران چه آن خراب است امشب!
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۵۰
مائیم به عقل ناصواب افتاده
دل از شر و شور در شراب افتاده
آزاد ز ننگ و نام سر بر خشتی
در کنج خرابات خراب افتاده
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۵۱
خواهی که غم از دل تو یک دم بشود
میخور که چو می به دل رسد غم بشود
بگشای سر زلف بتان، بند ز بند،
زان پیش که بند بندت از هم بشود
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۶۲
مائیم به میخانه شده جمع امشب
داده به سماع مطربان سمع امشب
برخاسته ازدو کون و خوش بنشسته
با شاهد و با شراب و با شمع امشب
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۶۸
برخیز که کار ما چو زر خواهد شد
اسبابِ شراب مختصر خواهد شد
بشتاب که بر پُشتی رویت خورشید
خوش خوش به دهان شیر در خواهد شد
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۷۲
مخموران را پیالهٔ می در ده
بر نعرهٔ چنگ و نالهٔ نی در ده
ای ساقی! اگر جام سراسر بنماند
بر دُرد زن و جام پیاپی در ده
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۷۵
ای ترک قلندری شرابی در ده
جامی دو، می، از بهر خرابی در ده
وین بستهٔ حرص عالم فانی را
زان پیش که خاک گردد آبی در ده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
از دل که برد آرام حسن بتان خدا را
ترسم دهد بغارت رندی صلاح ما را
ساز و شراب و شاهد نی محتسب نه زاهد
عیشی است بی کدورت بزمیست بی مدارا
مجلس ببانک نی ساز مطرب سرود پرداز
ساقی مهٔ دل افروز شاهد بت دل آرا
با اینهمه چسان دین در دل قرار گیرد
تقوی چگونه باشد در کام کس گوارا
از محتسب که ما را منع از شراب فرمود
ساغر گرفت بر کف میخورد آشکارا
آن زاهدی که با ما خشم و ستیزه میکرد
شاهد کشید در بر فی زمره السّکارا
فهمید عشق زاهد شاهد گرفت عابد
میخانه گشت مسجد واعظ بماند جا را
چون طبع ما جوان شد با پیر کی توان بود
کر چلّه را بماندیم معذور دار ما را
فیض از کلام حافظ میخوان برای تعوید
دل میرود زدستم صاحبدلان خدا را
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰
در غمزه مستانه ساقی چه شرابست
کز نشأه آنجان جهان مست و خرابست
هشیار نه یک زاهد و مخمور نه یک مست
مستست تر و خشک جهان اینچه شرابست
عشقست روان در رک و در ریشه جانها
ذرات جهان مست ازین بادهٔ ناب است
از عشق زمین جام شرابی است لبا لب
وین چرخ نگونسار برین جام حباب است
جان می طلبد غمزه ات ای ساقی مستان
پیمانهٔ ما پرنشده است این چه شتاب است
از چشم سیه مست تو هستند جهانی
زان میکده ویران و خرابات خراب است
مگذار که یکذره بماند زوجودش
خورشید دل آرای ترا فیض نقابست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳
زاهدم گفت زهد می‌باید
از من این کارها نمی‌آید
جام می گیرم ار بکف گیرم
شاهدی گر کشم ببر شاید
زهد جز اهل عقل را نسزد
رند را جام باده می‌باید
من و مستی و عشق مه رویان
ناصحم بهر خویش می‌لاید
آنچه باید نمی‌توانم کرد
کنم از دستم آنچه می‌آید
داده‌ام خویش را بدست بتان
میکشم آنچه بر سرم آید
خویش را وقف شاهدان کردم
تا شهیدم کنند و جان پاید
گر کشندم بلطف می‌زیبد
ور کشندم بقهر می‌شاید
بر سر عاشقان خود این قوم
هر چه آرند شاید و باید
خوشتر از شهدو شکرست ای فیض
زهر کز دست دوستان آید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴
بکوش ساقی از آن باده ساغری دست آر
که بوی ان کند ارواح مست را هشیار
چو روح از آن بکشد دین و دل و بباد دهد
چو عقل از آن بچشد افکند سر و دستار
بدل سرور بیارد ز سر غرور برد
بدیده نور ببخشد خرد خرد ز خمار
بیک پیاله شود صد هزار عاقل مست
هزار مست بیکجرعه زان شود هشیار
ز کج رویش از آن می سپهر گردد راست
ز خواب غفلت از آن می جهان شود بیدار
از آن مییء که شود زنده گر بمرده چکد
از آن میی که بخار ار چگد شود گلزار
از آنشراب که بالفرض زاهد ار نوشد
کند میا من مستیش محرم اسرار
از آنشراب که گر منکری از آن بچشد
بر غم انف خودش در زمان کند اقرار
از آنشراب که گرمست این شراب خورد
رهد ز بادهٔ انگور و از صداع و خمار
خیال آن می شیرین بکله شود افکند
بصبر تلخ مکن کام فیض زود بیار
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵
بکین غم فلک بر خواست امروز
بیا ساقی که روز ماست امروز
بگردان جام می دوران شادی است
هوای ساغر و میناست امروز
بگردش آر چشمان تو میناست
لبانت ساغر صهباست امروز
بخواب آمد مرا خورشید امشب
فروغت بزم ما آراست امروز
گران از بزم رفت و یار بنشست
غم از جان و دلم برخواست امروز
صفای سینها و بادهٔ صاف
جدال محتسب بیجاست امروز
قیامت قامتی از جای برخواست
از آن قامت مرا فرداست امروز
مشو غافل که در مژگانش ای فیض
بقتل ما اشارتهاست امروز
ز تو خنجر ز من بنهادن سر
مرا عید و ترا اضحاست امروز
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶
در عهد تو ای توبه شکن عهد شکستم
احرام طواف حرم کوی تو بستم
آتش زدم آن خرقه پشمینه سالوس
بر سنگ زدم شیشه تقوی و شکستم
رندی و نظر بازی و شیدایی و مستی
چندین هنر استاد غمت داد بدستم
از مسجدو محراب شدم سوی خرابات
تسبیح بیفکندم و زنار به بستم
بفروختم آن زهد ریا را بمی لعل
اکنون بدر میکده ها باده بدستم
بودم به صلاح و ورع و زهد گرفتار
صد شکر که عشق آمد و زین جمله برستم
چون فیض بریدم ز همه خلق به یکبار
بر خواستم از خود به ره دوست نشستم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۲
کی آیدم می در نظر مست جمال ساقیم
وز خود کجا دارم خبر مست جمال ساقیم
آنغمزه را دل‌برده پی زآنچشم و لب جان خوردمی
چشم منست و روی وی مست جمال ساقیم
از چشم او می میچشم و ز لعل او می میکشم
وز غمزهٔ او سرخوشم مست جمال ساقیم
بیخود فتاده کف زنان در بحر عشق بیکران
شادی‌کنان شادی‌کنان مست جمال ساقیم
با لطف و قهرش ساختم و ز غیر او پرداختم
خود را ز خود انداختم مست جمال ساقیم
جانم زدریائیست مست جام و سبو و خم شکست
بگذشته‌ام از هرچه هست مست جمال ساقیم
آفاق را طی کرده‌ام اسب خرد پی کرده‌ام
منزل در آن حی کرده‌ام مست جمال ساقیم
گه قطره و گه قلزمم گه باده و گاهی خمم
در شور و در مستی کمم مست جمال ساقیم
یا عادل العشاق قم نحن السکاری لا تلم
صد عقل در مستیست گم مست جمال ساقیم
در بادهٔ ما رنگ نیست در مستی ما جنگ نیست
ناموس ما را ننگ نیست مست جمال ساقیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۹
جامی لبا لب بایدت لب بر لب ساقی بده
زان بادهٔ باقی بکش وین باقی جان را بده
ای ساقی مه روی من بهر حیات نوی من
هم برقع از رخ برفکن هم از جبین بگشا گره
گویند در جنت بود از بهر زاهد میوه‌ها
ما و زنخدان نگار این سیب ما زان میوه به
عالیست سیب تو بسی کی میرسد دست کسی
غالیست نرخ این متاع قیمت مکن منت به
رحم آر بر بیچارهٔ از خان و مان آوارهٔ
ای منبع لطف و کرم از وصل خودکامش بده
تا چند گردم در بدر تا چند پویم کو بکو
گیرم سراغت شهر شهر جویم نشانت ده بده
ای فیض بس کن زین نفیر گر وصل میخواهی بمیر
این کار را آسان مگیر یا جان دگر چیزی بده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۳
یا رب این مخمور را در بزم مستان بار ده
وز شراب لایزالی ساغر سرشار ده
یکدو غمزه زان دو چشمم ساقیا هر بامداد
یکدو بوسه زان لبانم در شبان تار ده
دور عقل آمد بسر گفتار واعظ شد کساد
عشق را بگشا دکان و رونق بازار ده
وقت مستی و طرب آمد خرد را عذرخواه
بزم مستان را بیارا مطربان را بار ده
کفر صادق خوشتر از ایمان کاذب آیدم
سبحه بستان از کف من در عوض زنار ده
مسجد و محراب و منبر پر شد از زرق و ریا
هان در میخانه بگشا راستان را بار ده
آتشی از عشق افروز اهل غفلت را بسوز
دردها را کن دوا بیمار را تیمار ده
زاهدان خشک را بگذار با جهل و غرور
خیل رندان را می از جام هوالغفار ده
زاهدان را نیست در خور عشقبازی کار ماست
عام را زین باده کم ده خاص را بسیار ده
میکشد ساقی خمارم باده را تعجیل کن
فیض را از جام باقی عیش بی آزار ده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۷
بیا ساقی بده جامی از آن می
که جان عاشقان از وی بود حی
از آن می کآورد جان در تن من
کند یکجرعه‌اش لاشیء را شیء
اگر زاهد کشد در رقص آید
بخاک مرده گر ریزی شود حی
از آن می کز فروغش شب شود روز
سیه دل را کند خورشید بی فی
مئی کز من مرا بخشد خلاصی
سرا پایم شود فانی از آن می
بیا ساقی مرا از خویش برهان
مگر طرفی ببندم از خود وی
نه تاب وصل او دارم نه هجران
نه با وی می‌توان بودن نه بی وی
بیا می ده مرا از خویش بستان
مگو چون و مگو چند و مگو کی
پیاپی ده که عشق آندم گواراست
که در کف جام می‌آرد پیاپی
مکن داغم مگو کی، دمبدم ده
دل مستان ندارد طاقت وی
چه می‌پائی بده ساقی شرابی
چه میخواری قفا مطرب بزن نی
بیا مطرب بزن بر تار دستی
بیا ساقی بده جامی پر از می
بده ساقی شرابی از بط و خم
بزن مطرب نوای بربط و نی
میفکن عیش فصلی را بفصلی
ز کف مگذار می در بهمن و دی
بهاری کن سراسر عمر را فیض
ز روی ساقی و جام پیاپی