عبارات مورد جستجو در ۱۴۰۲ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۹۴ - اصفهان
از آن جا برفتیم هشتم صفر سنه اربع و اربعین و اربعمایه بود که به شهر اصفهان رسیدیم. از بصره تا اصفهان صد و هشتاد فرسنگ باشد. شهری است بر هامون نهاده، آب و هوایی خوش دارد و هرجا که ده گز چاره فرو برند آبی سرد خوش بیرون آید وشهر دیواری حصین بلند دارد و دروازه‌ها و جنگ گاه‌ها ساخته و بر همه بارو کنگره ساخته و در شهر جوی های آب روان و بناهای نیکو و مرتفع و در میان شهر مسجد آدینه بزرگ نیکو و باروی شهر را گفتند سه فرسنگ و نیم است و اندرون شهر همه آبادان که هیچ از وی خراب ندیدم و بازارهای بسیار، و بازاری دیدم از آن صرافان که اندر او دویست مرد صراف بود و هر بازاری را دربندری و دروازه ای و همه محلت‌ها و کوچه‌ها را همچنین دربندها و دروازه های محکم و کاروانسراهای پاکیزه بود و کوچه ای بود که آن را کو طراز می‌گفتند و در آن کوچه پنجاه کاروانسرای نیکو و در هر یک بیاعان و حجره داران بسیار نشسته و این کاروان که ما با ایشان همراه بودیم یک هزار و سیصد خروار بار داشتند که در آن شهر رفتیم هیچ بازدید نیامد که چگونه فرو آمدند که هیچ جا تنگی موضع نبود و نه تعذر مقام و علوفه. و چون سلطان طغرل بیک ابوطالب محمدبن میکاییل بن سلجوق رحمة الله علیه آن شهر گرفته بود مردی جوان آن جا گماشته بود نیشابوری، دبیری نیک با خط نیکو، مردی آهسته، نیکو لقا و او راخواجه عمید می‌گفتند، فضل دوست بود و خوش سخن و کریم. و سلطان فرموده بود که سه سال از مردم هیچ چیز نخواهند و او بر آن می‌رفت و پراکندگان همه روی به وطن نهاده بودند واین مرد از دبیران شوری بوده بود و پیش از رسیدن ما قحطی عظیم افتاده بود اما چون ما آن جا رسیدیم جو می‌درویدند و یک من و نیم نان گندم به طک درم عدل و سه من نان جوین هم و مردم آن جا می‌گفتند هرگز بدین شهر هشت من نان کم تر به یک درم عدل و سه من نان جوین هم و مردم آن جا می‌گفتند هرگز بدین شهر هشت من نان کم تر به یک درم کس ندیده است، و من در همه زمین پارسی گویان شهری نیکوتر و جامع تر و آبادان تر از اصفهان ندیدم، و گفتند اگر گندم و جو و دیگر حبوب بیست سال نهند تباه نشود و بعضی چیزها به زیان می‌آید اما روستا همچنان است که بود، و به سبب آن که کاروان دیرتر به راه می‌افتاد بیست روز در اصفهان بماندم.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۹۵ - از اصفهان تا طبس
بیست و هشتم صفر بیرون آمدیم، به دیهی رسیدیم که آن را هیثماباد گویند و از آن جا به راه صحرا و کوه مسکیان به قصبه نایین آمدیم و از سپاهان تا آن جا سی فرسنگ بود، و از نایین چهل و سه فرسنگ برفتیم به دیه کرمه از ناحیه بیابان که این ناحیه ده دوازده پاره دیه باشد و آن موضعی گرم است و درخت های خرما بود و این ناحیه کوفجان داشته بودند در قدیم و در این تاریخ که ما رسیدیم امیر گیلکی این ناحیه از ایشان ستده بود و نایبی از آن خود به دیهی که حصارکی دارد و آن را پیاده گویند بنشانده و آن ولایت را ضبط می‌کند و راه‌ها ایمن می‌دارد و اگر کوفجان به راه زدن دوند سرهنگان امیر گیلبکی به راه ایشان می‌فرستد وایشان را بگیرند و مال بستانند و بکشند و از محافظت آن بزرگ این راه این بود و خلق آسوده، خدای تبارک و تالی همه پادشاهان عادل را حافظ و ناصر و معین باد و بروان های گذشتگان رحمت کناد. و در این راه بیابان به هر دو فرسنگ گنبدک‌ها به سبب آن است تا مردم راه گم نکنند و نیز به گرما و سرما لحظه ای در آن جا آسایشی کنند. و در راه رطگ روان دیدیم عظیم که هر که از نشان بگردد از میان آن ریگ بیرون نتواند آمدن و هلاک شود. و از آن بگذشتیم زمینی شور به دید آمد برجوشیده که شش فرسنگ چنین بود که اگر از راه کسی یک سو شدی فرو رفتی. و از آن جا به راه رباط زبیده که آن را رباط مرا می‌گویند برفتیم و آن رباط را پنج چاه آب است که اگر رباط و آب نبودی کس از آن بیابان گذر نکردی و از آن جا به چهارده طبس آمدیم به دیهی که آن را رستاباد می‌گفتند. و نهم ربیع الاول به طبس رسیدیم و از سپاهان تا طبس صد و ده فرسنگ می‌گفتند.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۹۶ - طبس
طبس شهری انبوه است اگرچه به روستا نماید و آب اندک باشد و زراعت کم تر کنند، خرماستان‌ها باشد و بساتین و چون از آن جا سوی شمال روند نیشابور به چهل فرسنگ باشد و چون سوی جنوب به خبیص روند به راه بیابان چهل فرسنگ باشد و سوی مشرق کوهی محکم است و در آن وقت امیر آن شهر گیلکی بن محمد بود و به شمشیر گرفته بود و عظیم ایمن و آسوده بودند مردم آن جا چنان که به شب در سراهای نبستندی و ستور در کوی‌ها باشد با آن که شهر را دیوار نباشد و هیچ زن را زهره نباشد که با مرد بیگانه سخن گوید و اگر گفتی هر دو را بکشتندی و همچنین دزد و خونی نبود از پاس و عدل او. و از آنچه من در عرب و عجم دیدم از عدل و امن به چهار موضع دیدم یکی به ناحیت دشت در ایام لشکر خان، دوم به دیلمستان در زمان امیر امیران جستان بن ابراهیم، سیوم در ایام المستنصربالله امیرالمومنین، چهارم به طبس در ایام امیر ابوالحسن گیلکی بن محمد و چندان که بگشتم به ایمنی این چهار موضع ندیدم و نشنیدم، و ما را هفده روز به طبس نگاه داشت و ضیافت‌ها کرد و به وقت رفتن صلت فرمود و عذرها خواست. ایزد سبحانه و تعالی از او خشنود باد، رکابداری از آن خود با من فرستاد تا زوزن که هفتاد و دو فرسنگ باشد. چون از طبس دوازده بیامدیم قصبه ای بود که آن را رقه می‌گویند. آب های روان داشت و زرع و باغ و درخت و بارو و مسجد آدینه و دیه‌ها و مزارع تمام دارد.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۹۷ - پس از طبس
نهم ربیع الاول از رقه برفتیم و دوازدهم ماه به شهر تون رسیدیم. میان رقه و تون بیست فرسنگ است، شهر تون شهر بزرگ بوده است اما در آن وقت که من دیدم اغلب خراب بود و بر صحرایی نهاده است و آب روان و کاریز دارد و بر جانب شرقی باغ های بسیار بود و حصاری محکم داشت. گفتند در این شهر چهارصد کارگاه بوده است که زیلو بافتندی و در شهر درخت پسته بسیار بود در سرای‌ها و مردم بلخ و تخارستان پندارند که پسته جز بر کوه نروید و نباشد. و چون از تون برفتیم آن مرد گیلکی مرا حکایت کرد که وقتی ما از تون به کنابد می‌رفتی» دزدان بیرون آمدند و بر ما غلبه کردند. چند نفر از بیم خود را در چاه کاریز افکندند بعد از آن یکی را از آن جماعت پدری مشفق بود بیامد و یکی را به مزد گرفت و در آن چاه گذاشت تا پسر او را بیرون آورد. چندان ریسمان و رسن که آن جماعت داشتند حاضر کردند و مردم بسیار بیامدند. هفتصد گز رسن فرو رفت تا آن مرد به بن چاه رسید، رسن در آن پسر بست و او را مرده برکشیدند و آن مرد چون بیرون آمد گفت که آبی عظیم در این کاریز روان است و آن کاریز چهار فرسنگ می‌رود و آن گفتند کیخسرو فرموده است کردن.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۹۸ - قاین
و بیست و سیوم شهر ربیع الاخر به شهر قاین رسیدیم. از تون تا آن جا هجده فرسنگ می‌دارند اما کاروان به چهار روز تواند شدن که فرسنگ های گران است. قاین شهری بزرگ و حصین است و گرد شهرستان خندقی دارد و مسجد آدینه به شهرستان اندر است و آن جا که مقصوره است طاقی عظیم بزرگ است چنان که در خراسان از آن بزرگ تر ندیدم و آن طاق نه درخور آن مسجد است و عمارت همه شهر به گنبد است. و از قاین چون به جانب مشرق شمال روند و به هجده فرسنگی زوزن است و جنوبی تا هرات سی فرسنگ. به قاین مردی دیدم که او را ابومنصور محمدبن دوست می‌گفتند از هر علمی با خبر بود. از طب و نجوم و منطق چیزی از من پرسید که چه گویی بیرون این افلاک و انجم چیست. گفتم نام چیز بر آن افتد که داخل این افلاک است و بر دیگر نه. گفت چه گویی بیرون از این گنبدها معنی است یا نه. گفتم چاره نیست که عالم محدود است و حد او فلک الافلاک و حد آن را گویند که از جز او جدا باشد و چون حال دانسته شد واجب کند که بیرون افلاک نه چون اندرون باشد. گفت پس آن معنی را که عقل اثبات می‌کند نهایت است از آن جانب اگر نه اگر نهایتش هست تا کجاست و اگر نهایتش نیست نامتناهی چگونه فنا پذیرد و از این شیوه سخنی چند می‌رفت و گفت که بسیار تحیر در این خورده ام. گفتم که نخورده است. فی الجمله به سبب تشویشی که در زوزن بود از جهت عبید نیشابوری وتمرد رییس زوزن یک ماه به قاین بماندم و رکابدار امیر گیلکی را از آن جا باز گردانیدم. و از قاین به عزم سرخس بیرون آمدیم.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۹۹ - سرخس، مروالرود، باریاب و سنگلان
دوم جمادی الاخر به شهر سرخس رسیدیم وا ز بصره تا سرخس سیصد و نود فرسنگ حساب کردیم. از سرخس به راه رباط جعفری و رباط عمروی و رباط نعمتی که آن هر سه رباط نزدیک هم بر راه است بیامدیم. دوازدهم جمادی الاخر به شهر مروالرود رسیدیم و بعد از دو روز بیرون شدیم به راه آب گرم. نوزدهم ماه به باریاب رسیدیم. سی وشش فرسنگ بود و امیر خراسان جعفری بیک ابوسلیمان داود بن میکاییل بن سلجوق بود و وی به شبورغان بود وسوی مرو خواست رفتن که دارالملک وی بود و ما به سبب ناایمنی راه سوی سنگلان رفتیم.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۱۰۰ - پایان سفر
از آن جا به راه سه دره سوی بلخ آمدیم و چون به رباط سه دره رسیدیم شنیدیم که برادرم خواجه ابوالفتح عبدالجلیل در طایفه وزیر امیر خراسان است که او را ابونصر می‌گفتند و هفت سال بود که من از خراسان رفته بودم چون به دستگرد رسیدیم نقل و بنه دیدم که سوی شبورقان می‌رفت. برادرم که با من بود پرسید که این از کیست. گفتند از آن وزیر. گفت از کجا می‌آیید، گفتیم از حج. گفت خواجه من ابوالفتح عبدالجلیل را دو برادر بودند از چندین سال به حج رفته واو پیوسته در اشتیاق ایشان است و از هرکه خبر ایشان می‌پرسد نشان نمی دهند. برادرم گفت ما نامه ناصر آورده ایم چون خواجه تو برسد بدو بدهیم. چون لحظه ای برآمدکاروان به راه ایستاد و ما هم به راه ایستادیم و آن کهتر گفت اکنون خواجه من برسد و اگر شما را نیابد دلتنگ شود اگر نامه مرا دهید تا بدو دهم دلخوش شود. برادرم گفت تو نامه ناصر می‌خواهی یا خود ناصر را می‌خواهی. اینک ناصر. آن کهتر از شادی چنان شد که ندانست چه کند و ماسوی شهر بلخ رفتیم به راه میان روستا و برادرم خواجه ابوالفتح به راه دشت به دستگرد آمد و در خدمت وزیر به سوی امیر خراسان می‌رفت. چون احوال ما بشنید از دستگرد بازگشت و بر سر پل جموکیان بنشست تا آن که ما برسیدیم و آن روز شنبه بیست و ششم ماه جمادی الاخر سنه اربع و اربعین و اربعمایه بود و بعد از آن که هیچ امید نداشتیم و به دفعات در وقایع مهلکه افتاده بودیم و از جان ناامید گشته به همدیگر رسیدیم و به دیدار یکدیگر شاد شدیم و خدای سبحانه و تعالی را بدان شکرها گذاردیم و بدین تاریخ به شهر بلخ رسیدیم و حسب حال این سه بیت گفتم :
رنج و عنای جهان اگرچه درازست
با بد و با نیک بی گمان به سرآید
چون مسافر زبهر ماست شب و روز
هرچه یکی رفت بر اثر دگر آید
ما سفر برگذشتی گذرانیم
تا سفرناگذشتنی به درآید
و مسافت راه که از بلخ به مصر شدیم و از آن جا به مکه و به راه بصره به پارس رسیدیم و به بلخ آمدیم غیر آن که به اطراف به زیارت‌ها و غیره رفته بودیم دوهزار ودویست و بیست فرسنگ بود، و این سرگذشت آنچه دیده بودم به راستی شرح دادم و بعضی که به روایت‌ها شنیدم اگر در آن جا خلافی باشد خوانندگان از این ضعیف ندانند و مواخذت و نکوهش نکنند واگر ایزد سبحانه و تعالی توفیق دهد چون سفر طرف مشرق کرده شود آنچه مشاهده افتد به این ضم کرده شود، ان شاءالله تعالی وحده العزیز و الحمدلله رب العالمین و الصلوة علی محمد و آله و اصحابه اجمعین.
تمام
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۶۲
چو دشنامی شنیدی‌ لب فروبند
که سالم مانی از دشنام دیگر
چه خوش گفت‌ آن‌ حکیم نکته‌پرداز
که بر جان‌ آفرین بادش‌ ز داور
خری را گر به زیر دم خلد خار
شود محکمتر از برجستن خر
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۹۷
ای داور زمانه که از وصف رای تو
خاطر شدست مطلع خورشید انورم
از وصف خلق و رای تو تا گفته‌ام حدیث
مجلس منور آمد و مشکو معطّرم
عرضیست مر مرا که زداید ز دل ملال
لیکن به شرط آنکه دهدگوش‌ داورم
اکنون دو هفته است که دار ملک فارس
بی‌ آفتاب عون تو از ذره کمترم
نه والی ولایت و نه عامل عمل
نه خازن خزینه نه سردار لشکرم
نه میر و نه وزیر و نه سالار و نه سپاه
نه ایلخان نه ایل‌بگی نه کلانترم
نه میر بهبهان و نه خان برازجان
نه قاید زیاره و نه شیخ بندرم
نه ضابط کوار و نه بگلربگیّ لار
نه دزدگیر معبر و نه دزد معبرم
نه کدخدا نه شحنه نه پاکار و نه عسس
نه محتسب نه شیخ نه مفتی نه داورم
نه صاحب ضیاعم و نه مالک عقار
نه برزگر نه راعی گوساله و خرم
نواب نیستم که دهندم به صدر جای
بوّاب هم نیم که نشانند بر درم
نه مرده‌شو نه گورکنم نه کفن‌نویس
نه ذکرخوان مرده نه دزد کفن‌ برم
نه تاجر خسیسم و نه فاجر خبیث
نه غرچهٔ لئیم و نه قوّاد منکرم
بقّال نیستم که نمایم ز بقل سود
نقال هم نیم که از آن نقل برخورم
نه شعرباف شهر نه صباغ مملکت
نه موزه‌دوز ملک نه دباغ کشورم
نه کاسه گر نه کاسه‌فروشم نه کاسه‌لیس‌
نه کیسه‌بر نه راه‌نشین نه قلندرم
نه مرد تیغ‌سازم و نه گُرد تیغ‌باز
نه مهتر قبیله و نه میر عسکرم
نه شانه‌بین نه ماسه‌کشم من نه فالگیر
نه سیمیانگارم و نه کیمیاگرم
رمال نیستم که به قانون ابجدی
از نوک خامه نقطهٔ اعداد بشمرم
نه قاضیم که درگه تقسیم ارث شوی
بینی مساهم پسر و دخت و همسرم
نه واعظم که بینی به هر فریب خلق
تحت الحنک فکنده به بالای منبرم
نه مفتیم که همچو حروف قسم ز کبر
یابی به صدر بزم بزرگان مصدرم
هم روضه‌خوان نیم که پی کسب سیم و زر
فتح یزید و شمر روان بینی از برم
منت خدای را که ز یمن قبول تو
با هیچ فن به صاحب هر فن برابرم
قناد نیستم ولی اندر مذاق خلق
شیرین‌سخن به است ز قند مکرّرم
عطار نیستم ولی اندر مشام روح
مشکین مداد به بود از مشک اذفرم
فصّاد نیستم ولی ای ششتری قلم
در سفک خون خصم تو ماند به نشترم
ضراب نیستم ولی از پاکی عیار
نقد سخن گواژه‌زن زر جعفرم
نساج نیستم ولی آمد هزار بار
خوشتر نسیج نظم ز دیباب ششترم
معمار نیستم که گذارم زگِل اساس
کز قدر خود مؤسس‌ افلاک دیگرم
سلاخ نه ولیک عدو را چو گوسفند
در مسلح ستیزه به تن پوست بردرم
صباغ نه ولی چو ثیاب از خم خیال
هردم هزار معنی رنگین برآورم
استاد شعرباف مخوان مر مراکه من
استاد شعرباف شعور مصوّرم
با این همه صناعت و با این همه کمال
در پارس بی‌نشان چو به شب مهر انورم
گر در دیار فارس غریبم عجب مدار
کاندر درون رشتهٔ خرمهره گوهرم
ای داور زمانه ز رفتار اهل فارس
چون بدسگال جاه تو دایم در آذرم
یک تن مرا نگفت که چونی درین دیار
تا بر رخش به دیدهٔ امید بنگرم
یک تن مرا نخواند شبی بر بخوان خویش
از بیم آن گمان که ز خوان لقمه‌ای خورم
جز چند تن که بر سر این ملک افسرند
گر شیخ و شاب را نکنم قدح کافرم
زان چند تن هم ارچه بود خاطرم ملول
لیکن به آنکه راه مکافات نسپرم
حاشاکه سرکشم ز خط حکمشان برون
ور جای تاج تیغ گذارند بر سرم
فردا بر آستان شهنشه ز دستشان
دست هجا ز جیب شکایت برآورم
زین چند تن گذشته کشم خنجر زبان
وآتش کشد زبانه چون دوزخ ز خنجرم
با حنجری چنان که کشد شعله بر سپهر
پروا نبینی از زره و خود و مغفرم
آخر نه من به دیدهٔ این ملک مردمم
آخر نه من به تارک این شهر افسرم
یارب چه روی داده که اینک به چشمشان
از خار خوارتر شده از خاک کمترم
اینان تمام قطره و من بحر قلزمم
اینان تمام ذرّه و من مهر خاورم
اینان ز تیرگی ظلماتند و من کنون
چون چشمهٔ حیات به ظلمات اندرم
قرن دگر نماند از ایشان نشان و من
نام و نشان بماند تا روز محشرم
بودی دو هفت سال به کرمان و خاوران
صیت جلال برشده از چ‌رخ اخضرم
اکون دو هفته نیست که در دار ملک فارس
پنهان ز چشم خلق چوگوگرد احمرم
این شهر قوم لوط و من ایدون چو جبرئیل
زیر و زبر همی کنم آن را به شهپرم
بوجهل‌وار دشمن جان منند ازآنک
مدحت‌گر پیمبر و آل پیمبرم
با رأفت تو باک ندارم زکینشان
کاینان تمام مار سیه من فسونگرم
شاهین اگر شوند نیارند از هراس
کردن نظر به سایهٔ بال کبوترم
ور شیر نر شوند نیارند از نهیب
کردن گذر به جانب روباه لاغرم
ایران به شعر من کند امروز افتخار
در پارس چون گدا بر مشتی توانگرم
آنان که گرد اشقرمنشان به فرق تاج
درگردشان نمی‌رسد امروز اشقرم
معروف برّ و‌ بحر جهانم به نظم و نثر
اینک گواه من سخن روح‌پرورم
کشتی فضلمی به محیط سخنوری
از عزم بادبانم و از حزم لنگرم
گر فی‌المثل ز من به تو آرند داوری
حالی مرا طلب که نپایند در برم
آری تویی به جاه سلیمان روزگار
اینان چو پشه‌اند و من آن تند صرصرم
ایدون دو مدعاست مرا از جناب تو
کز شوق آن دو رقص کند جان به پیکرم
یا خدمتی خجسته بفرمای مر مرا
کز رشک خون خورند حسودان ابترم
یا همتی که با دل مجموع و جان شاد
بگذارم این عیال و ازین شهر بگذرم
پویم پی تظلم این ظالمان ب‌ری
تا داد دل دهد ملک دادگسترم
باده ستور چون کنم و چارده عیال
کآرد هجوم هر شب و هر روز بر سرم
با خرج بی‌نهایت و با دخل بی‌نشان
مطعون هر کسانم و مردود هر درم
اکنون کنم دعای تو تا در دعای تو
خرم مگر شود دل بیمار در برم
عمرت چنان دراز که گوید سپهر پیر
خود نامه درنوشت خداوند اکبرم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۷
فرصت غنیمتست غنیمت رها مکن
بشنو نصیحتی و نصیحت رها مکن
رندی که از کرم به تو جام شراب داد
شکرش بگو به صدق و کریمت رها مکن
گفتی که می روم به سوی کوی می فروش
این نیتی خوش است عزیمت رها مکن
دُر یتیم اگر به کف آری نگاهدار
خوش گوهریست دُر یتیمت رها مکن
یار قدیم خویش نگه دار جاودان
با او بساز و یار قدیمت رها مکن
بنده ندیم حضرت سلطان عالمست
ای شاه روزگار ندیمت رها مکن
دریاب نعمت الله و با او دمی برآر
خوش نعمت خوشیست نعیمت رها مکن
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱
قرب صدسال عمر من بگذشت
قصد موری نکرده ام به خدا
نان خود خورده ام ز کسب حلال
مال غیری نخورده ام به خدا
در خرابات عشق رندانه
روزگاری سپرده ام به خدا
به خدا زنده ام به حق رسول
گرچه از خویش مرده ام به خدا
موی هستی به تیغ سرمستی
از سر خود سترده ام به خدا
تا عزیز خدا و خلق شدم
ذاکرانه شمرده ام به خدا
نفس خود به یاد سید خویش
عزت کس نبرده ام به خدا
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱۱۲
نیک و بد را به لطف خود بنواز
آنگهی خوش بزی و خوش می رو
این نصیحت قبول اگر نکنی
بگذر از این فقیر و خوش می رو
دست ریش دنیی دون زن
دم خر را بگیر و خوش می رو
شاه نعمت‌الله ولی : متفرقات
در ذکر نام بعضی از مشایخ
شیخ ما کامل و مکمل بود
قطب وقت و امام کامل بود
گاه ارشاد چون سخن گفتی
در توحید را نکو سُفتی
یافعی بود نام عبدالله
رهرو رهروان آن درگاه
صالح بربری روحانی
شیخ شیخ من است تا دانی
پیر او هم کمال کوفی بود
کز کمالش بسی کمال فزود
باز باشد ابوالفتوح سعید
که سعید است آن سعید شهید
از ابی مدین او عنایت یافت
به کمال از ولی ولایت یافت
مغربی بود مشرقی به صفا
آفتاب تمام و مه سیما
شیخ ابی مدین است شیخ سعید
که نظیرش نبود در توحید
دیگر آن عارف و دود بود
کنیت او را ابوسعود بود
بود در اندلس ورا مسکن
بس کرم کرده روح او با من
پیر او بود هم ابوبرکات
به کمال و جمال و ذات و صفات
باز ابوالفضل بود بغدادی
افضل فاضلان به استادی
شیخ او احمد غزالی بود
مظهر کامل جلالی بود
خرقه اش پاره بود ابوبکرست
زان که نساج او ابی بکر است
پیر نساج شیخ ابوالقاسم
مرشد عصر و ذاکر دایم
باز شیخ بزرگ ابوعثمان
که نظیرش نبود در عرفان
مظهر لطف حضرت واهب
بندگی ابوعلی کاتب
شیخ او شیخ کاملش خوانند
بوعلی رودباریش دانند
شیخ او هم جنید بغدادی
مصر معنی دمشق دلشادی
شیخ او خال او سرّی سقطی
محرم حال او سرّی سقطی
باز شیخ سری بود معروف
چو سری سرّ او به او مکشوف
او ز موسی و جود از احسان یافت
کفر بگذاشت نور ایمان یافت
یافت در خدمت امام مجال
بود بوّاب در گهش ده سال
شیخ معروف را نکو می دان
شرط داود طائیش می خوان
شیخ او هم حبیب محبوبست
عجمی طالب است و مطلوبست
پیر بصری ابوالحسن باشد
شیخ شیخان انجمن باشد
یافت از صحبت علی ولی
گشت منظور بندگی علی
خرقهٔ او هم از رسول خداست
این چنین خرقهٔ لطیف کراست
نعمت اللهم وز آل رسول
نسبتم با علی است زوج بتول
این چنین نسبت خوشی به تمام
خوش بود گر تو را بود اسلام
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۵۷
به یکشنبه بنا آغاز می کن
وگر عزم سفر داری دوشنبه
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
آغاز داستان
سراینده دهقان موبد نژاد
ز گفت دگر موبدان کرد یاد
که بر شاه جم چون بر آشفت بخت
به ناکام ضحاک را داد تخت
جهان زیر فرمان ضحاک شد
ز هر نامه ای نام جم پاک شد
چو بگرفت گیتی به شاهنشهی
فرستاد نزد شهان آگهی
به روم و به هندوستان و به چین
به ایران و هر هفت کشور زمین
که با رأی ما هر که دل کرد راست
بجویند جمشید را تا کجاست
گرش جای بر کُه بود با پلنگ
و گر زیر آب اندرون با نهنگ
به خشکی چو یوزش ببندید دست
برآرید از آبش چو ماهی بشست
به درگاه ما هرکش آرد به بند
نباشد پس از ما چو او ارجمند
گریزان همی شد جم اندر جهان
پری وار گشته ز مردم نهان
جدا مانده از تخت و راهی شده
نیاز آمده پادشاهی شده
چه بی توشه تنها میان گروه
چو هم خفت نخچیر بردشت و کوه
به شهری که رفتی نبودی بسی
بدان تا نشانش نداند کسی
بدینگونه بُد تا درفشنده مهر
بگردید ده راه گرد سپهر
پس از رنج بسیار و راه دراز
بیامد ابر زابلستان فراز
یکی شهر دید از خوشی چون بهشت
در و دشت و کوهش همه باغ و کشت
نهادش نکو تازه و پر نوا
زمین خرم ، آبش سبک ، خوش هوا
پر از چیز و انبوه و مردان مرد
سپاهی و شهری یلان نبرد
که کمتر کس ار جنگ را خاستی
در آوردگه لشکری خواستی
بدو خسروی نامور شهریار
شهی کش نبد کس به صد شهریار
مر آن شاه را نام گورنگ بود
کزو تیغ فرهنگ بی زنگ بود
یکی دخترش بود کز دلبری
پری را به رخ کردی از دل بری
شبستان چو بستان ز دیدار اوی
ز زلفینش مشکوی مشکین به بوی
به کاخ اندرون بت ، به مجلس بهار
در ایوان نگار و ، به میدان سوار
مهش مشک سای و شکر می فروش
دور نرگس کمانش ،دو گل درع پوش
روان را به شمشاد پوینده رنج
خرد را به مرجان گوینده گنج
شده سال آن سرو آراسته
سه بیش از شب ماه ناکاسته
یلی گشته مردانه و شیرزن
سواری سپردار و شمشیرزن
شنیدم ز دانش پژوهان درست
که تیر و کمان او نهاد از نخست
هم از نامه پیش دانان سخن
شنیدم که جم ساخت هر دو ز بُن
نبد پَرّ بر تیر آنگه ز پیش
منوچهر شه ساخت هنگام خویش
زبد رَسته بُد شاه زابلستان
ز تدبیر آن دختر دلستان
زهر جای خواهشگران خاستند
ز زابل مر او را همی خواستند
نه هرگز به کس دادی او را پدر
نه روزی ز فرمانش کردی گذر
چنان بود پیمانش با ماهروی
که جفت آن گزیند که بپسندد اوی
مر او را زنی کابلی دایه بود
که افسون و نیرنگ را مایه بود
ببستی ز دو اژدها را به دَم
از آب آتش آوردی ، از خاره نم
نهان سپهر آنچه گفتی ز پیش
ز گفتار او کم نبودی نه بیش
بدین لاله رخ گفته بود از نهفت
که شاهی گرانمایه باشدت جفت
بزرگی که مانند او بر زمی
به خوبی و دانش نبد آدمی
پسر باشدت زو یکی خوب چهر
که بوسه دهد خاک پایش سپهر
کنیزک شده شادمان زان نوید
همی بد نهان راز ، دل پرامید
ز خواهنده کس پیش نگذاشتی
هرآن کآمدی خوار برگاشتی
نکردی پسند ایچ کس را به هوش
همیداشتی راز این روز گوش
چو جمشید در زابلستان رسید
به شهر اندرون روی رفتن ندید
خزان بد شده ز ابر وز باد تفت
سر کوهسار و زمین زرّ بفت
کشیده سر شاخ میوه به خاک
رسیده به چرخشت میوه ز تاک
گل از بادهٔ ارغوانی به رشک
چکان از هوا مهرگانی سرشک
بر سیب لعل و رخ برگ زرد
تن شاخ کوژ و دم باد سرد
رزان دید بسیار بر گرد دشت
بر آن جویبار و رزان بر گذشت
دو صف سرو بن دید و آبی و ناز
زده نغز دکانی از هر کنار
میان آبگیری به پهنای راغ
شنا بردر آب شکن گیر ماغ
خوش آمدش و بر شد به دکان ز راه
بر لختی در آن سایه گاه
یکی باغ خرم بد از پیش جوی
در او دختر شاه فرهنگ جوی
می و میوه و رود سازان ز پیش
همی خورد می با کنیزان خویش
پرستنده ای سوی در بنگرید
ز باغ اندرون چهرهٔ جم بدید
جوانی همه پیکرش نیکوی
فروزان ازو فرّه خسروی
به رخ بر سرشته شده گرد خوی
چو بر لاله آمیخته مشک و می
پریچهره را دید جم ناگهان
بدوگفت ماها چه بینی نهان
یکی گمره بخت برگشته ام
زگم کردن راه سرگشته ام
از آن خون با خوشه آمیخته
که هست رگ تاک رز ریخته
سه جام از خداوند این رز بخواه
به من ده رهان جانم از رنج راه
کنیزک بخندید و آمد دوان
به بانو بگفت ای مه بانوان
جوانی دژم ره زده بر دَرست
که گویی به چهراز تو نیکوترست
ز گیتی بدین در پناهد همی
سه جام می لعل خواهد همی
ندانم چه دارد می لعل کام
که نز خوردنی برد و نز میوه نام
برافروخت رخ زآن سخن ماه را
چنین پاسخ آورد دلخواه را
که برنا اگر چیزجز می نخواست
بدان پس مهمانیی خواست راست
می و نقل و خوان خواست و آوای رود
رخ خوب و شادی و بانگ سرود
بیامد به در با کنیزک به هم
بدید از در باغ دیدار جم
جوانی به آیین ایرانیان
گشاده کش و تنگ بسته میان
شده زرد گلنارش از درد و داغ
به گرد اندرش گرد م پر زاغ
چنان با دلش مهر در جنگ شد
که برجانش جای خرد تنگ شد
بماندش دو گلنار خندان نژند
بجوشید پولادش اندر پرند
دو گویا عقیق گهرپوش را
که بنده بدش چشمهٔ نوش را
به می درسرشت وبه در در شکفت
به پروین بخست و به شکر بسفت
گشاد و جهان کرد ازو پرشکر
مه مهرروی و بت سیمبر
به جم گفت کای خسته از رنج راه
درین سایه گا ه از چه کردی پناه
کرایی بدین جای جویان شده
چنین در تک پای پویان شده
مگر زین پرستنده کام آمدت
که چون دیدی اش یاد جام آمدت
کنون گر به باده دلت کرد رای
از ایدر بدین باغ خرم درآی
بدو گفت جم کای بت مهرچهر
ز چهر تو بر هر دلی مهر مهر
ز شاهانی ار پیشه ور گوهری
پدر ورز گر داری ار لشکری
که بازاریان مایه دانند و سود
کدیور بود مرد کشت و درود
به چیز فراوان بوند این دو شاد
ندانند آمرغ مرد و نژاد
سپاهی به مردی نماید هنر
بود پادشازادگان را گهر
تو زین چار گوهر کدامی بگوی
دلم را رهِ شادمانی بجوی
بت زابلی گفت ازین هر چهار
نی ام من جز از تخمهٔ شهریار
پدر دان مرا شاه زابلستان
ندارد به جز من دگر دلستان
وز او مرمرا هست فرمان روا
که جفت آن گزینم کم آید هوا
بر جوی منشین و جایی چنین
بدین باغ ما اندرآی و ببین
که گر رای می داری و می گسار
هَمت می بود ، هم بُت مشک سار
جم از پیش دانسته بُد کار اوی
خوش آمدش دیدار و گفتار اوی
به دل گفت کاین ماه دژخیم نیست
گر از راز آگه شود بیم نیست
کر در جهان خوی زشت ار نکوست
به هر کس گمان آن برد کاندر اوست
به مردم خردمند نامی بود
که مردم به مردم گرامی بود
خرامید از آن سایهٔ سرو و بید
سوی باغ شد دل به بیم و امید
چمن در چمن دید سرو سهی
گرانبار شاخ ترنج و بهی
رخ نار با سیب شنگرف گون
بدان زخم تیغ و بدین رنگ خون
یکی چون دل مهربان کفته پوست
یکی چون شخوده زنخدان دوست
تو گفتی سیه غژب پاشنگ بود
و یا در دل شب شباهنگ بود
همی رفت پیش جم آن سعتری
چمان بر چمن همچو کبک دری
چو سروی که با ماه همسر بود
بر آن مه بر از مشک افسر بود
سرگیس در پای چنبر کشان
خم زلف بر باد عنبرفشان
رسیدند زی آبگیری فراز
زده کله زرّ بفت از فراز
کیانی نشستنگهی دلپذیر
گزیدند بر گوشهٔ آبگیر
کنیزان گلرخ فراز آمدند
همه پیش جم در نماز آمدند
پرستنده دختر به آیین خویش
ز خوالیگران خوان و می خواست پیش
جم اندیشه از دل فراموش کرد
سه جام می از پیشِ نان نوش کرد
ز دادار پس یاد کردن گرفت
به آهستگی رأی خوردن گرفت
نه بنشسته از پای و نه نیز مست
همی خورد کش لب نیالود و دست
از اورنگ و آن بازو و برز و چهر
فرومانده بُد دختر از روی مهر
همی دید کش فرّ و برزکییست
ولیکن ندانستش از بن که کیست
به دل گفت شاهیست این پر خرد
کزینسان نشست از شهان در خورد
ز لؤلؤ و بیجاده بگشاد بند
برآمیخت شنگرف و گوهر به قند
به جم گفت می دوست داری مگر
که جز می تو چیزی نخواهی دگر
هم از پیش نان با می آراستی
هم از در برون جام می خواستی
جمش گفت دشمن ندارمش نیز
شکیبد دلم گر نیابمش نیز
به اندازه به هرکه او می خورد
که چون خوردی افزون بکاهد خرد
عروسیست می شادی آیین او
که شاید خرد داد کابین او
به زور آنکه با باده کستی کند
فکندست هرگه که مستی کند
ز دل برکشد می تف درد و تاب
چنان چون بخار از زمین آفتاب
چو بیدست و چون عود تن را گهر
می آتش که پیدا کندشان هنر
گهر چهره شد آینه شد نبید
که آید درو خوب و زشتی پدید
دل تیره را روشنایی میست
که را کوفت غم ، مومیایی میست
به دل می کند بددلان را دلیر
پدید آرد از روبهان کار شیر
به رادی کشد زفت و بد مرد را
کند سرخ لاله رخ زرد را
به خاموش چیره زبانی دهد
به فرتوت زور جوانی دهد
خورش را گوارش می افزون کند
ز تن ماندگی ها به بیرون کند
بدم مانده راه و می خوردنم
بدان بد که تا ماندگی بفکنم
تو می ده مگو کاین چسان و آن چراست
مبر مهر بر بیش و کم کژ و راست
خورش باید از میزبان گونه گون
نه گفتن کزین کم خور و زآن فزون
خورش گر بود میهمان را زیان
پزشکی نه خوب آید از میزبان
همان گه گمان برد دختر ز مهر
که اینست جمشید خورشید چهر
بدان روزگار آنکه بود از شهان
که فرمان ضحاک جست از جهان
همه چهر جم داشتند آشکار
به دیبا و دیوارها بر نگار
بدان تا هر آنجا که پیکرش بود
گر آید بدانند و گیرند زود
همین دلبر آگه بُد از کم و بیش
که جم را چه آمد ز ضحاک پیش
بدش پارهٔ پرنیان کبود
نگاریده جمشید بر تار و پود
پژوهش همی کرد و نگشاد راز
چنین تا ز خوان اسپری گشت باز
از آن پس به آب گل و بوی خوش
بشستند دست و نشستند کش
هم اندر زمان بر کله زرنگار
ز بگماز و رامش گرفتند کار
بر آورد رامشگر کابلی
رهِ رود با خامهٔ زابلی
هوا ابر بست از بخور عبیر
بخندید بمّ و بنالید زیر
پرستار صف زد دو صد ماهروی
طرازی بتانِ طرازیده موی
همه طوق دار و همه حُله پوش
به شمشاد مشک و به بیجاده نوش
چه با ناز و شادی چه با بوی و رنگ
چه با عود و مجمر چه با نای و چنگ
هنوز از زمانی فزون شادکام
نپیموده بد شاه با ماه جام
که جفتی کبوتر چو رنگین تذرو
به دیوار باغ آمد از شاخ سرو
نر و ماده کاوان ابر یکدیگر
به کشی کرشمه کن و جلوه گر
فروهشته پَر گردن افراخته
چو نایی دم اندر گلو ساخته
به هم هر دو منقار برده فراز
چو یاری لب یار گیرد به گاز
پریرخ به شرم آمد از روی جم
ز بس ناز آن دو کبوتر به هم
به خنده لبان نقطه میم کرد
شباهنگ در میم دونیم کرد
ز ترک چگل خواست چینی کمان
به جم گفت کای نامور میهمان
ازین دو کبوتر شده جفت گیر
کدامست رایت که دوزم به تیر
بدو گفت جمشید کای کش خرام
نزیبد ز تو این سخنهای خام
از آهو سخن پاک و پردخته گوی
ترازو خرد سازش و سخته گوی
تو هستی زن و مرد من پس نخست
ز من باید انداز فرهنگ جست
زن ارچه دلیرست و بازور دست
همان نیم مردست هر چون که هست
زنان را ز هر خوبی و دسترس
فزونتر هنر پارساییست بس
هنرها ز زن مرد را بیشتر
ز زن مرد بد در جهان پیشتر
سزا آن بُدی کز نخستین کنون
مرا کردی اندر هنر آزمون
به من دادی این تیر و چرخ اندکی
کز این دو کبوتر بیفکن یکی
که تا من فکندی یکی را ز پای
مگر پوزش آوردمی هم به جای
دلارام را بر رخ از شرم کی
سمن لاله شد لاله لؤلؤ ز خوی
شدش خستو آن ماه و خواهش نمود
نهادش کمان پیش و پوزش فزود
به یادش یکی جام جم در کشید
پس آن چرخ کین را به زه بر کشید
بگفت ار دو بال و پر ماده راست
بدوزم پس آن کم خوش آید مراست
بدین در مراد جم آن ماه بود
همان ماه معنیش دریافت زود
خدنگ از خم چرخ برکرد شاه
به زخم کبوتر ز صد گام راه
خدنگین الف از خم ی و دال
برون راند و بردوختش هر دو بال
طپان ماده بفتاد و نر برپرید
بیامد همان جا که بد آرمید
به زابل نبد هیچ زورآزمای
که آن چرخ کردی به زه سرگرای
بدانست دلدار کان ارجمند
بود پور طهمورث دیوبند
بسش آفرین خواند بر فر و هوش
به یادش یکی جام می کرد نوش
بماند از گشاد و برش در شگفت
بیازید تیر و کمان برگرفت
به پیلسته دیبای چین برشکست
به ماسورهٔ سیم بگرفت شست
گرین نر را گفت با جفت راست
کنم ، پس شوم جفت آن کم هو است
بدین معنی او شاه را خواست جفت
همان نیز دریافت جم کاو چه گفت
گشاد از کمان بر کبوتر خدنگ
تنش چون نشانه فرو دوخت تنگ
ز تیر و کمان چون بپرداختند
به نوّی ز می کار بر ساختند
همه غم به باده شمردند باد
به جام دمادم گرفتند یاد
ز شادی همی در کف رود زن
شکافه شکافنده گشت از شکن
بت گلرخ از کار جمشید کی
در اندیشه رفته همی خورد می
به ناسفته سی دُر که پیوسته داشت
همی سفته بیجاده را خسته داشت
همان گه زن جادوی پرفسون
که بُد دایه مه را و هم رهنمون
ز گلشن به باغ آمد از بهر سور
ببد خیره چون دید جم را ز دور
به زابل زبان گفت کای مهر جوی
چنین میهمان چون فتادت بگوی
درست از گمان من این شاه اوست
کش از دیرگه باز داری تو دوست
ازو خواهدت داد یزدان پسر
نشان داده ام ز اخترت سر به سر
بُد از مهر جم شیفته ماه چهر
فزون شدش ازین مژده بر مهر مهر
بدو گفت ارایدو نکه این هست راست
ز یک آرزویم دو شادی بخاست
چو امید دادی نباشم به درد
که امید نیکو به از پیش خورد
رو آن پرنیان کبود ایدر آر
که هست از برش چهره جم نگار
چنان این سخن دار در دلت راز
که دلت ار بجوید نیابدش باز
بشد دایه و آن نیلگون پرنیان
بیآورد و بنهاد اندر میان
تو گفتی که بر چرخ خورشید بود
نه بر پرنیان چهر جمشید بود
چو آن پیکر پرنیان دید شاه
دژم گشت هر چند کردش نگاه
همی خویشتن را به چهر و به ساز
ازاو جز به جنبش ندانست باز
یکی آینه داشت گفتی به پیش
همی دید روشن در او چهر خویش
به یاد آمدش تاج و تخت شهی
کزو کرد بد خواه ناگه تهی
دلش گشت دریای درد از دریغ
شدش دیدگان ژاله بارنده میغ
دو جزعش ز در هر زمان رشته بست
گهی بر شبه ریخت و گه بر جمست
فغ ماهرخ گفت کای ارجمند
درین پرنیان از چه ماندی نژند
که دلشادی و می گساری همی
چرا غم خوری و اشک باری همی
مگر میزبانت دلارای نیست
به نزدیک ما امشبت رای نیست
کی نامور گفت کای ماهروی
نه مردم بود هرکه نندیشد اوی
گرستن به هنگام با سوز و درد
به از خندهٔ نابهنگام سرد
اگر چند پویی و جویی بسی
ز گیتی بی انده نیابی کسی
تو ویژه دو کس را ببخشای و بس
مدان خوار و بیچاره تر زین دو کس
یکی نیک دان بخردی کز جهان
زبون افتد اندر کف ابلهان
دگر پادشاهی که از تاج و تخت
به درویشی افتد ، شود شوربخت
ازین پرنیان زان دلم شد دژم
که دیدم بر او چهرهٔ شاه جم
به یاد آمدم فرّ و فرهنگ اوی
بزرگی و دیهیم و اورنگ اوی
ز خویِ بدِ چرخ ماندم شگفت
که مهر از چنان شه چرا برگرفت
یکی زشت را کرد گیتی خدیو
که از کتف مارست و از چهره دیو
که داند کنون کاو بماند ار بمرد
بدرّید شیر ار پلنگش ببرد
فزون زان ستم نیست بر رادمرد
که درد از فرومایه بایدش خورد
بر بخردان مرگِ والا سران
به از زندگانیّ بدگوهران
ولیکن چنین است چرخ از نهاد
زمانه نه بیداد داند نه داد
زمین هست آماجگاه زمان
نشانه تن ما و چرخش کمان
ز زخمش همه خستگانیم و زار
نهانیم خون لیک درد آشکار
بگفت این و شد بر رخ اشکش ز درد
چو سیم گدازیده بر زرّ زرد
به رخ دلبر از درد شد چون زریر
مژه ابر کرد و کنار آبگیر
ز بادام سرمه به مرجان خرد
گهی ریخت و گاهی به فندق سترد
هرآنکس که پیرامنش بُد براند
خود و دایه جادو و شاه ماند
چو پر دَخته شد جای بر پای خاست
نیایش کنان گفت کای شاه راست
خرد بر دلم راز چونین گشاد
که هستی تو جمشید فرخ نژاد
ز مهر تو دیریست تا خسته ام
به بند هوای تو دل بسته ام
نگار تو اینک بهار منست
برین پرنیان غمگسار منست
همین بود کام دلفروزیم
که روزی بود دیدنت روزیم
تراام کنون گر پذیری مرا
بر آیین به جفت گیری مرا
دهم جان گر از دل به من بنگری
کنم خاک تن تا به بسپری
همی گفت و ز نرگسان سیاه
ستاره همی ریخت بر گرد ماه
جهاندار گفت ار تو را جم هواست
نی ام من، وگر مانم او را رواست
همانند بس یابی این مردمان
ولیکن درستی نباشد همان
نه هر آهوی را بود مشک ناب
نه از هر صدف دُرّ خیزد خوشاب
گمانی نکو بردی ای دلپذیر
ولیکن گمانت کمان بُد نه تیر
به من برمنه نام جم بی سپاس
مرا نام ماهان کوهی شناس
چنین داد پاسخ بُت دل گسل
که خورشید پوشید خواهی به گل
که گوید به گیتی که ماهان توی
که جمشید خورشید شاهان توی
نهان گر کند شاه نام و گهر
نماند نهان زیب شاهیّ و فَر
گر از ابر دیدار گیتی فروز
بپوشد ، نماند نهان نور روز
ترا دام و دَد بازداند به مهر
چه مردم بود کِت نداند به چهر
گوا بر نکو پیکر تو دُرست
همین پرنیان بس که در پیش تست
مرا این زن پیر چون مادرست
یکی چابک اندیش کندا گرست
به هر دَم زدن زین فروزنده هفت
بگوید که اندر دَه و دو چه رفت
نمودست رازت به من سر به سر
که باشد مرا از تو شه یک پسر
ز پیوند یاری چه گیری کنار
که سروت بود پیش و مه در کنار
نگاری نخواهی بهشتی سرشت
که با روی او باشی اندر بهشت
به خوبی بتان پیشکار من اند
به مردی سواران شکار من اند
ز خوشیّ و خوی و خردمندیم
بهانه چه داری که نپسندیم
مَده روز فَرخ به روز نژند
ز بهر جهان دل در اندُه مبند
جهان دام داریست نیرنگ ساز
هوای دلش چینه و دام آز
کشد سوی دام آنکه شد رام او
کُشد پس چو آویخت در دام او
از آن او بجایست و ما برگذار
که چون ما نکاهد وی از روزگار
پسِ پیری از ما ببرّد روان
چو او پیر شد بازگردد جوان
تو تا ایدری شاد زی غم مخور
که چون تو شدی باز نایی دگر
به امروز ما باز کی در رسیم
که تا پیش تازیم پیش از پسیم
بگفت این و گلبرگ پرژاله کرد
ز خونین سر شک آستین لاله کرد
دو نرگس شدش ابر لؤلؤ فکن
به باران همی شست برگ سمن
دل جَم ز بس خواهشش گشت نرم
نهان گفت کای گنج فرهنگ و شرم
از آن راز بیرون نیارم همی
که از جان به بیم ام نیارم همی
هم از بخت ترسم که دمساز نیست
هم از تو که با زن دلِ راز نیست
که مؤبد چنین داستان زد ز زن
که با زن دَرِ راز هرگز مزن
سخن همچو مر غیست کش دام کام
نشیند به هر جا چو بجهد ز دام
پدرت ار ز من گردد آگاه ، نیز
بود کِم شود دشمن از بهر چیز
به طمع بزرگی نگهدار دم
به ضحاکِ نا پاک بسپار دم
کسی کش نه ترس از نکوهش نه غم
کند هر چه رای آیدش بیش و کم
تهی دستی و ایمن از درد و رنج
بسی بهتر از بیم با ناز و گنج
دلارام گفت ای شه نیک دان
نه هر زن دو دل باشد و ده زبان
همه کس به یک خوی و یک خواست نیست
ده انگشت مردم به هم راست نیست
به دارنده کاین آتش تیز پوی
دواند همی گرد این تیره گوی
که تا زنده ام هیچ نازارمت
برم رنج و همواره ناز آرمت
چنان دارم این راز تو روز و شب
که با جان بود گر برآید ز لب
به گیتی ندانم پناه تو کس
همه دشمنندت ، منم دوست بس
مرو ، با من ایدر بزی شادکام
نباید که جایی بمانی به دام
کرانیست دل خوش به نیکیّ خویش
گنه زو بود گر بد آیدش پیش
کرا بخت فرخ دهد تاج و گاه
چو خُرسند نبود ، درافتد به چاه
همه کس پی سود باشد دوران
نخواهد کسی خویشتن را زیان
ز بس لابه و مهر و سوگند و پند
ازو ایمنی یافت شاه از گزند
چنان دان که هود اندران روزگار
پیمبر بُد از داور کردگار
به آیین پیمانش با او ببست
به پیوند بگرفت دستش به دست
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
به کشتی نشستن
چو سه روز بگذشت و شد راست باد
به کشتی نشستند و رفتند شاد
به دریا و خشکی ز کشتی کشان
هر آن کس که داد از شگفتی نشان
برفتند سیصد هزاران فزون
بدیدند از جانور گونه گون
چه برسان پرّنده و چارپای
چه هم گونه دیو مردم نمای
یکی را سه رو ، پای و چنگل هزار
یکی بهره را سر دو و چشم چار
یکی را دُم ماهی و چنگ شیر
دهان از بَرِ سینه و چشم زیر
یکی را تن اسپ و خرطوم پیل
رخش لعل و اندام همرنگ نیل
یکی را سر گاو و یشک نهنگ
یکی را تن مردم و شاخ رنگ
همه زین نشان گونه گون جانور
نمودند در آب با یکدگر
چنین تا کُهی کآن نه بس دور بود
سَر مرز او نزد فیصور بود
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
جنگ گرشاسب با اژدها و شگفتی ماهی وال
برفتند و آمد جزیری پدید
که آن جا به جز اژدها کس ندید
بدانسان بزرگ اژدها کز دو میل
بیوباشتندی به دَم زنده پیل
ز زهرش همه کوه و هامون سیاه
دم و دودشان رفته بر چرخ و ماه
یکایک پراکنده بر دشت و غار
زبان چون درخت و دهان چون دهار
یکی را دُم از حلقه هر سو چو دام
دمان آتش از زخم دندان و کام
یکی زوکشان گیسوان گرد خویش
به سر بر سرو رسته چون گاومیش
سپهبد برآراست رفتن به جنگ
گرفتند دامنش گردان به چنگ
همی گفت هر کس که با جان ستیز
مجوی و مشو در دم رستخیز
بسی اژدهای دمان ایدرست
کز آن کش تو کشتی بسی مهترست
چه با اژدها رزم را ساختن
چه مر مرگ را بآرزو خواستن
همان نیز ملاّح فرزانه هوش
مشو گفت و بر جان سپردن مکوش
بدین گونه مارست کز زهر تاب
کند مرد را آرزومند آب
لبان کفته و تشنه و روی زرد
بود دل طپان تا بمیرد به درد
همان نیز مارست کز زهر و خشم
بمیرد هر آنکس برافکند چشم
وز آن مار کز دمش باد سموم
به مردار بر آید گدازد چو موم
دگر هست کز وی تن مرد خون
گرد جوش وز پوست آید برون
و ز آن هم که گر کشته زهراوی
کسی بیند ، او نیز میرد به بوی
همی بسپری روی دولت به پای
همی بر کنی بیخ شادی ز جای
سپهبد برآشفت و گفت از نبرد
مرا چرخ گردان نگوید که گرد
به یزدان که داد از بر خاک و آب
زمین را درنگ و زمان را شتاب
کزین جایگه برنگردم کنون
مگر رانده از اژدها جوی خون
نه بور نبردی به کار آیدم
نه زایدر کسی دستیار آیدم
بگفت این و ترکش پر از تیر کرد
بپوشید خفتان ، زره زیر کرد
سپر در برافکند با گرز و تیغ
برون رفت بر سان غرّنده میغ
سراسر شخ و سنگلاخ درشت
بگشت و از آن اژدها شش بکشت
به شمشیر تنشان همه ریزه کرد
سرانشان ببرّید و بر نیزه کرد
بیاورد تا دید یکسر سپاه
همی گفت هر کس که این کینه خواه
دلاور چه گردست از اینسان دلیر
که بر هر که رزم آورد هست چیر
اگر اژدها باشد ، ار پیل و کرگ
بَرِ تیغ او نیست ایمن ز مرگ
همانروز کردند از آن کُه گذر
رسیدند نزد جزیری دگر
جزیری ز بس بیشه نادیده مرز
مرو را بسی مردم کشت ورز
گروه ورا پیشه پر خاش بود
درختان گل و کشتشان ماش بود
یکی مرده ماهی همان روزگار
برافکنده موجش به سوی کنار
ارش هفتصد بود بالای او
فزون از چهل بود پهنای او
دُمش بود بهری فتاده ز بند
ندانست انداز آن کس که چند
شده ده هزار انجمن مرد و زن
به نی پشتها بسته بر وی رسن
رسن ها سوی بیشه باز آخته
کشان بر درخت و گره ساخته
ز گردش همه هر دو لشکر به جوش
وزیشان رسیده به پروین خروش
زمان تا زمان خاستی موج سخت
گسستی رسن چند کندی درخت
کشیدند از آب اندورن همگروه
به کشتی به خشکی مر آن پاره کوه
برو ز آن سیاهان ابر کوه و راغ
شد انبوه بر بوم چون خیل زاغ
بسی گوهر و زر بُد اوباشته
همه سینش از عنبر انباشته
بیامد کس ِ شاه برداشت پاک
برون کرد دندانش و زد مغز چاک
بسی روغن از مغز و از چشم اوی
گرفتند افزون ز سیصد سبوی
دگر هر چه ماند ، از بزرگان و خرد
ز بهر خورش پاره کردند و برد
بماند از شگفتی سپهبد به جای
بدو گفت مهراج فرخنده رای
که این ماهیست آن که خوانند وال
وزین مه بس افتد هم ایدر به سال
بود نیز چندانکه بی رنج و غم
بیوبارد این کشتی ما به دم
چو بینند کآید ز دریا برون
ز سهمش که کشتی کند سرنگون
ز بوق و دهل وز جرس وز خروش
رسانند بر چرخ گردنده جوش
به هر سوسک ترش دارند و تیز
بریزند تا زود گیرد گریز
همیدون یکی ماهی دیگرست
کزین وال تنش اندکی کمتر ست
کجا او گذشت ، این دگر ماهیان
گریزند و باشند تا ماهیان
یکی خُرد ماهیست با او به کین
چو دیدش جهد در قفاش از کمین
به دندان گشایدش در مغز راه
برآرد سر از درد ماهی به ماه
دگر هست مرغی به تن لعل رنگ
مِه از باز چون او به منقار و چنگ
مرین ماهی خرد را دشمنست
همه روز گردانش پیرامنست
چو بیند کش اندر قفا ره گشاد
درآید ، ربایدش ازو همچو باد
گر آن مرغ فریاد رس نیست زود
برآرد به سه روزش از مغز دود
به گیتی در از زندگان نیست چیز
کش اندر نهان دشمنی نیست نیز
یکی گفت دیگر ز کشتی کشان
که دیدم دگر ماهیی زین نشان
ز دریا فتاده به خشکی برون
درا زای او چار صدرش فزون
به کام اندرش کشتی لخت لخت
بدو در نه مردم بمانده نه رخت
شکمّش هم آن گه که بشکافتیم
یکی زنده ماهی دراو یافتیم
ز سی رش فزون بود از بیش و کم
بُدش ماهیی یک رش اندر شکم
همان ماهی خُرد بُد زنده نیز
ازین به شگفت ار بجویی چه چیز
شگفت خداوند چرخ بلند
به گیتی که داند شمردن که چند
به هر کاری او راست کام و توان
که فرمانش بی رنج دارد روان
ز خون تبه مشک بویا کند
ز خاک سیه جان گویا کند
پدید آورد تیره سنگی در آب
کند زو همان آب دُرّ خوشاب
به جایی که بایسته بیند همی
ز هر سان شگفت آفریند همی
بدان تا شگفتی چنین گونه گون
بود بر تواناییش رهنمون
بَر شاه آن جای از آن پس به کام
ببودند یک هفته با بزم و جام
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
شگفتی جزیره ای که استرنگ داشت
سَرِ هفته ز آن جا گرفتند راه
رسیدند زی خوش یکی جایگاه
جزیری که هفتاد فرسنگ بیش
پر از خیزران بود و پر گاومیش
از آن گاومیشان همه دشت و غار
فکندند ایرانیان بی شمار
بجز هندوان هر که خورد از سپاه
که خوردنش هندو شمارد گناه
گِرَد ماده را مادر و نر پدر
از آن کاین دهد شیر و آن کشت و بر
بَرِ دامن آن کُه اندر نهیب
یکی دشت دیدند سر در نشیب
همه خاک او نرم چون توتیا
برو مردمی رُسته همچون گیا
سر و روی و موی و تن و پا و دست
چو اندام ما هم بر اینسان که هست
همه چیزشان بد نبدشان توان
چه باشد تن مردم بی روان
هم از آن گیاهای با بوی و رنگ
شناسنده خوانده ورا استرنگ
از آن هر که کندی فتادی ز پای
چو ایشان شدی بی روان هم به جای
به گاوان از آن چند کندند و برد
مرآن گاوکان کند بر جای مرد
از آن پس ز نیشکر و خیزران
ببردند و شد بار کشتی گران
براندند دلشاد سه روز باز
چهارم رسیدند جایی فراز
کهی پُر دهار و شکسته دره
دهارش همه کان زر یکسره
بسی پشه هر سو به پرواز بود
که هر پشه ای مهتر از باز بود
بسان سنان نیشتر داشتند
همی بر کژ آکند بگذاشتند
ز لشکر به زخم سَرِ نیشتر
بکشتند سی مرد را بیشتر
همان مورچه بُد مِه از گوسپند
که در مرد جستی چو شیر نژند
نخستی ز سختی تنش خشت و تیر
فکندند از آن چند هر گرد گیر
ازو بر پَی ِ هر که بشتافتند
نشیمنش را کان ِ زر یافتند
همه زرّ او چون گیا شاخ شاخ
چه بر شخّ برسته چه بر سنگلاخ
پراکنده در غار و که هر کسی
به کشتی کشیدند از آن زر بسی
ز بهر شگفتی همیدون به بند
ببردند از آن مور و زآن پشه چند
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
شگفتی جزیره ای که مردم سربینی بریده داشت
چو ده روز رفتند ره کمّ و بیش
جزیری دگر خرّم آمد به پیش
ز هر گوشه صد میل بیشه به هم
چه رمح و چه صندل چه عود و بقم
همه مردمش پاک برنا و پیر
به دیده چو خون و به چهره چو قیر
سَرِ بینی هر یک انداخته
بسفته درو حلقها ساخته
دل ِ پهلوان گشت از آن بد گمان
ز ملاّح پرسید هم در زمان
که این بدبدیشان چه بدخواه کرد
کِشان سفت بینی و کوتاه کرد
اگر تافتند این بزرگان ز راه
ز خردانش باری چه آمد گناه
بخندید ملاح و گفت از نخست
چنین آمد آیین ایشان دُرست
به فرزند ازین گونه مادر کند
کش آرایش زرّ و زیور کند
همان هفته بُرّد که جان آیدش
بسنبد به گوهر بیارایدش
ازین گر ترا جای بخشا یشست
به نزدیک ایشان از آرایشست
شنیدم ز دانای فرهنگ دوست
که زی هر کس آیین شهرش نکوست
بگشت آن همه کوه و بیشه سپاه
شگفتی بسی بُد به هر جایگاه
چه از کان ارزیز وز سیم و زر
چه ز الماس وز گونه گونه گهر
پراکنده سیماب در هر مغاک
چه در بوته بگداخته سیم پاک
بد از کهربا زرد گوهر در آب
درخشنده چون در سپهر آفتاب
هم از گوز هندی فراوان درخت
جهان کرده پر بانگشان باد سخت
که بر شاخشان مرد اگر صدهزار
شدندی ، نبودی یکی آشکار
از آن بوم و بر هر چشان رأی بود
ببردند و رفتند از آن جای زود
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
بیرون شدن گرشاسب
پـــس آن گـــه ز دریــا بــه هـــامـــون شـــدنـــد
بـــه یـــک مـــاه از چــیــن بـه بـیرون شــدنــد
هـــمـــی خـــواســـت مـــهـــراج تـــا پـــهــلــوان
بــبــیــنــد هــمــه کــشــور هــنـــدوان
نــمـــایـــدش جــاه و بـــزرگی خـــویـــش
ز بـــس شـــهــر یــاران کـــش آیـــنـــد پــیــش
ســــوی شـــهـــرهــا شــاد دادنـــد روی
شـــد ایـــن آگـــهـــی نـــزد هـــر نــامــجـوی
شـــهـــان و مـــهـــان کـــارســاز آمـــدنـــد
پـــرســـتــنــده از پــیـــش بـــاز آمــدنـــد
هـــمـــه شــــهـــرهــــا گـــشـــت آراســـتـــه
هـــمــــه راه پـــر نـــزل و پـــر خـــواستــه
زمـــیــن بــاغ فـــردوس دیـــدار شـــد
هــــوا ابـــر بـــارنـــده دیـــنـــار شـــد
ز رامـــش جـــهـــان بـــانـــگ خـــنـــیـــا گـــرفــت
ز بـــس درّ کــشـــور ثـــریـــا گـــرفـــت
بــه دشـــتـــی رســـیـــدنـــد روزی ز راه
بـــی انـــدازه بـــر وی ز طــوطــی سیاه
بــــه تـــن پـــاک هــــمـــواره زنـــگـــار گـــون
بـــــه چــــنــــگـــــــــال و منــقــار گلنار گون
زمـــیــن از بـــس انـــبــوه ایـــشـــان بــه هـم
چـــو پـــاشـــیـــده بـــر ســبز دیــبــا بـقم
چـــو دریـــای اخــضـــر کـــه جـــوشــان بود
درود مـــوج بـــر ســـرخ مـــرجـــان بـــود
درخــتــی در آن دشـــت بــر آب کـــنـــد
گـــشــــن بــرگ و شـــاداب شــاخ و بـلند
کــــبـــودش تـــن و بـــرگ یـــکــســره ســپیده
ســـیـــه تــخــمــش و بــار چــون مـــشـــک بـید
هـــمــه شــاخــســارش پــر از طــوطـــیــان
بـــرو ســاخــتــه صـــدهـــزار آشـــیــان
ز شـــاخ و تــنــش هــر کــه کــرد انــدرون
بـــه آهـــن خـــلـــیــده هــمــی زآزمـــون
هــمـــان گـــه خــروشــیـــدن آراســـتــی
وزو چـــون زرگ خـــــون روان خـــاســـتی
گــرفـــتــنــد از طـــوطـــیــان بــی شـــمـــار
دگـــــر روز کــــــردنــــد از آن جـــــا گــذار