عبارات مورد جستجو در ۳۵۰ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۵ - به میرزا احمد صفائی نگاشته
احمد، حاجی اسمعیل بیک تهرانی اشعار مرا جمع کرده، تخمین دو سه هزار بیت مزخرف و لاغ و سردو خام، چیزهای غریب مال مردم به نام من بیچاره در آن دفتر نگاشته. بارها عرض کردم پنجاه تومان به رسم نیاز می دهم که منحولات لاطایل را بیرون کنی. پنداشت که این درخواه از روی فروتنی است، در نپذیرفت و این بیچاره رسوا و زشت نام خواهد شد. ترا به خدائی که پرستشگاه تست به کاغذ و پیام و عجز و لابه و التماس و در خواست او را راضی کن و ملحقات را که بر اصل می چربد باز پرداز. جز سرداریه و چند طغرا نگارش پارسی و غزلی چند که سبک بیان گواهی دهد تتمه معیوب و مخلوط است. این پیر ناتوان را در حیات و ممات از چنگ فضیحت باز خر، و اگر انکار کند مزخرفات و ملحقات را در جزو دفتر احمد ثبت نمای. زیرا که در اشعار احمدا جز قافیه و سجع هیچ ملاحظه براعت و شیوائی و بلاغت و زیبائی نیست.
اگر فرزندی اسمعیل در انجام این کار نظری می گماشت من به کلی از قید هزار رسوائی می رستم. اینها کار مرد سخن شناس است. او و تو وابراهیم مهما امکن جهد کنید که مسکین پدر شما به شاخچه بندی این تخمه مزخرفات آلوده نماند.در آفرینش های پارسی پیکر برخی شعرها آورده طبع خاکسار منظوم و مکتوب است. به قدر دو هزار بیت در بیاض خسرو بیک یاور است، تخمین چهار هزار بیت پیش ابراهیم دستان است. نزد آقا سید حسن نقیب و میرزا احمد طبیب و آقا محمد علی پسر آقا زین العابدین خراسانی نیز به قدر دو هزار بیت کما بیش است. اشعار مرا زشت یا زیبا هر چه هست بیرون بنویسید و نسخه ای به حاجی اسمعیل بدهید. وقتی نوآموزان را به کارنامه نگاری خواهد خورد، داد از بدنامی، فریاد از رسوائی.
افسر کرمانی : قطعات
شمارهٔ ۴
راد کف، آقا محمد جعفر، ای کز بدو حال
مردی و مردم نوازی در نهادت مدغم است
بهر فتح باب دارالضرب این فرخ دیار
ساعد سیمین تو، الحق کلیدی محکم است
هیچ احوالم نمی پرسی که این فرزانه دوست
در کجا هست و چه اش کار و که او را همدم است
روزها در عین صحت یا اسیر درد و رنج
شام ها مشغول شادی یا گرفتار غم است
گرچه با یاران نداری الفت دیرین و لیک
گاه و گه پرسیدن احوال ایشان لازم است
اینچنین هرگز نمی دانستمت پیمال گسل
بارها می گفتمی لطف تو با من دائم است
نیستی گردون که گویم با چو من آزاده ای
بی وفائیت آشکارا هست و مهرت مبهم است
منتی کز توست بر من، آنکه قدر اهل فضل
نیک بشناسی و دانی کاین چنین مردم کم است
نی چو دیگر مردمان استی که هر گوساله را
از خری گویند کو دارای اسم اعظم است
نیست منعم هر که چون قارون کند زر زیر خاک
آن که زر و خاکش یکسان، او به عالم منعم است
کاخ دل آباد کردن پیشه آزاد مرد
طاق گل بنیاد هشتن، شیوه هر لائم است
قول شیخ آن رند شاهد باز شیرازی که گفت:
کار من چون زلف یار من، پریش و درهم است
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
برد آن نامسلمان گر دل و جان اینچنین ما را
نه دل خواهد به جا ماندن مسلمانان به دین ما را
کند آنکس که منع از دیدنت ای نازنین ما را
ببیند گر تو را معذور دارد بعد ازین ما را
به جرم عشقبازی منع ما تا کی کنی زاهد
گناه ما چه باشد، آفرید ایزد چنین ما را
به داغ لاله رویان زاده ایم و تا دم مردن
بود چون لاله مهر داغ ایشان بر جبین ما را
ترا با ما چه کار ای پند گو، از پند ما بگذر
مکن بیهوده غمگین خویش را اندوهگین ما را
گدای کشور عشقیم ما، وین سلطنت یکدم
بود بهتر ز عمر شاهی روی زمین ما را
چه باشد ای که با او همنشینی روز و شب، گاهی
کنی همدم بما او را و با او همنشین ما را
چه نیک و بد رفیق از غیر من دید آن پری، یارب
که دارد روز و شب از مهر و کین شاد و غمین ما را
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
به کار مشکل خود یاری از یاری نمی‌بینم
چنان یاری کز او آسان شود کاری نمی‌بینم
دیاری بود یاران موافق هر طرف جمعی
چه شد کز آن دیار و یار دیاری نمی‌بینم
نمی‌نوشم میی کز دردش آسیبی نمی‌بینم
نمی‌بینم گلی کز خارش آزاری نمی‌بینم
اگر بینی وفاداری بکش بارش که من باری
در این یاران که می‌بینم، وفاداری نمی‌بینم
به کنج غم شب تاری من و بیداری و زاری
که بر بالین بیماری پرستاری نمی‌بینم
نمی‌بینم به بازاری متاع بی‌خریداری
خریدار متاع خود به بازاری نمی‌بینم
رفیق و جُنگ اشعارش که هست از درج در عارش
چو می‌آرم به بازارش خریداری نمی‌بینم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
نظر سوی دل افگاری نداری
اگر داری بمن باری نداری
نظر داری بمن از بس تغافل
چنان داری که پنداری نداری
جفا گفتم نداری داری اما
وفا پنداشتم داری نداری
طبیب دردمندانی و رحمی
بحال زار بیماری نداری
ترا از خارخار من چه پروا
که در دل از کسی خاری نداری
رقیبت همدمست و همنشین غیر
از این ننگ و از آن عاری نداری
به بیرحمی شوی ترسم گرفتار
که رحمی بر گرفتاری نداری
برو قدری رفیق از کوی او دور
که اینجا قدر و مقداری نداری
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
آن را که دو صد چشم بر انعام تو باشد
مپسند که عمری همه ناکام تو باشد
یک لحظه جز آزار منت کار دگر نیست
حیف است که این حاصل ایام تو باشد
زین پس بخروشیم ز دست توگر ای دوست
بی تابی ما موجب آرام تو باشد
یک ره به دوحرفش بنواز آنگه شب و روز
صد دیده به ره گوش به پیغام تو باشد
آخر به یکش جرعه چرا دست نگیری
گرتفته دلی تشنه لب جام تو باشد
دین رفت بیا چون دلم از دست ربودی
آغاز من این تا چه سرانجام تو باشد
با آن همه صیدت عجب این است که جاوید
برجاست همان دانه که در دام تو باشد
بالش به پر افشاندن مینو نشود باز
مرغی که مقامش به لب بام تو باشد
از ننگ چه پرهیز و به ناموس چه پرواش
سودا زده ی عشق که بدنام تو باشد
با شیخ چه کردی دگر امروز صفایی
کش کام پر از لعنت و دشنام تو باشد
مفتی که کند کافرش از کفر تبرا
حق دارد اگر منکر اسلام تو باشد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴ - خواجه حافظ فرماید
اگر چه عرض هنر پیش یاربی ادبیست
زبان خموش ولیکن دهان پر از عربیست
در جواب او
ز اطلس فلکم پرده در طنبیست
بطاقچه مه و خور جام و کاسه حلبیست
بپرده شاهد کمخاو جلوه کرمیخک
بهم برآمده دستارکین چه بوالعجبیست
بصوف ازان جهت انگوره لقب کردند
که گه گهی لکه بروی زباده عنبیست
درین که صندلی بقچه کش بپایه رسید
سبب مپرس که آنرا دلیل بی سببیست
بر آمدن بهمه رنگ شرب و والا را
زعین قجه نمائی و غایت جلبیست
وجب وجب همه شب چارشب بپیمایم
چه صرفها که مرا در نهالی عزیست
بکیش کلکنه و دین فوطه حمام
که بقچه کردن سجاده عین بی ادبیست
برختخانه قاری خرام و زینت بین
که متکای مهش گردبالش طنبیست
ز نظم البسه قاری به فارسی گویان
زبان خموش ولیکن دهان پر از عربیست
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۱۲
زیاری طمع داشتم ارمکی
بسوغات خاصی رسید از سفر
بدان دامن همت افشاندم
که تشریف اونامدم در نظر
پس از چند که جامه هدیه ام
فرستاد یک حق گذار دگر
بدیدم دروتا خود آن جنس چیست
قدک بود رو و آستر کاستر
(بهر حال مربنده را شکر به)
( که بسیار بد باشد از بد بتر)
نظام قاری : مناظرهٔ طعام و لباس
بخش ۳ - رساله اوصاف شعرا
بر اطلس پوشان دکاکین بلاغت و کمخا بافان کارگاه فصاحت پوشیده و مخفی ممانادکه چون دعاگوی اینرختخانه را در گشاد و مفرش این نفایس اجناس راسر. خازن خرد بامن گفت شکرانه را که این خلعت از جیب غیب برقد خیال تو دوختند و چراغ والای گلگون در جامه دان ضمیر تو افروختند.
تمینا فصحای تیم شعر و بلغای چارسوی سخن را هر یک فراخور قدوی خلعتی مدح باید پوشانید و خوابگاهش از روایح این اثاث خوشبوی گردانید.
زبهر زیب سر قبر صوف دستاری
به از متاع دعا و اثاث فاتحه نیست
تا از صندوق ایشان نیز نوبنو تشریف همت و وصله مدد بتو برسد.انصاف انکه در بازار حقیقت شعار طریقت دثار همه گردیدم و کلام جمله را مملو از الوان لباس معنی خاص و خیال از انواع اجناس نوادر و امثال خزینه دیدم درآن هر طرزی از طراز بلطافت و طراوت از آن دیگر ممتاز.
چه جامه برقد اوصافشان برم کآمد
زدرزو دوز چنین سوزنی فکر افکار
(مقالات عطار) دیبائی ثمین بمثال در زیر دامن آن بخور وعطر سوز وحال.
(اسرار مولانا) رومی بافی عاشقانه از درد آستین افشان و از وجد دامنکشان چنانچه خود کفته.
روم بحجره خیاط عاشقان فردا
من دراز قبا با هزار گز سودا
(شاهنامه فردوسی) باسم مسمای او کمان طوسی پوش وزره داودی بعشق زبور حلقه در گوش؟
(مثنوی نظامی) دو توئی کمخا مزین بگوی مروارید وقیق طلا.
(مدایح انوری) و هم از دیده تفکر برآن دوختن قاصر و ازرقی شمط از فطانه ببطانه آن بودن فاخر.
(مخترعات خاقانی) چون قماش اسکندری و دارائی عقل از شکوه و شوکتش در مقام حیرانی.
(قصاید ظهیر) چون گلفتن بر سر آمده وشاه بامی پهلودار بر سر صدر نشینان ملک سخن زده و چون بند قبا زیر دست کس نشده.
بعرض و طول کتان لاف اگر زند برتنگ
بگو درآی که اینک گزست و این میدان
(افکار ابکار کمال اسماعیل) سقرط عمل بناتی بیعدیل.
(شطحیات سنائی) صوفی عسلی بافته صاحبفراش غم ازان تشریف شفا یافته.
(کلیات عماد سجاده نشین) طیلسانی از طی لسان ظاهر و مبین. یانی روسی انصاری از غایث سفتگی و همواری چون کلمات عبدالله انصاری.
(حقایق عراقی) پوستینی فاخر کرمی او در بن هرموی عارفان موثر.
(گفتار صوفیانه اوحدی) صوفی قبرسی موحدانه بگریبان اوحدی.
(نتایج حسینی) قطیفه آل بافته چون اطلس گلگون مهر برجهان تافته.
سرآمدار چه که والای آل شد بمثال
و لیکن تافته قرمزیست سید آل
(ریاضات روحانیه مغربی) از غایت دقت و طراوت رشک کتان مغربی.
(معارف سید نعمه الله) خرقه با یزیدی بهر بخیه ازان سررشته توحید بدست عارفان.
(مقطعات ابن یمین) دستارچه مکلف تصنع صنایعش مصنف.
(محرمات نزاری) همگی سحر حلال و تخیلات خمریانش رنگینتر از اطلس ارغوانی و والای آل.
(تفصیله و شیرین باف خسرو و حسن) قلم نسخ بر نسج خسروی و ابیاری حریری کشیده.
(منظومات سید جلال عضد) الجه یزدی بافته و ساده پسندان معنی سر ازخطش برنتافته.
(ملمعات مولانا جلال الدین طبیب) ابیاری طبیبی مرغوب اهل عمایم بدلفریبی)
والای زرد بنما تاز آستین جامه
قاروره ات ببیند ابیاره طبیبی
(مصنوعات خواجو) دیبای کمسان غریب آید این نخ و نسج بجای بمی از کرمان.
(حسنیات سلمان) شربی زرکشیده دال برگلهای صنایع پیش هر صاحب دیده.
(ترکیب حافظ) برکی معلم در میان دستار بندان ملک معنی علم.
(غزلیات شیخ خجند) پوستینی خاص بهردرزی درزی حقیقت خیالی خاص.
(لطایف عبید زاکانی) مرقعی رنگین روی و آستر از جد و هزل لایق احسان و قابل تحسین
(اشعار همام تبریزی) طرزی تازه در عین بازار تیزی.
(گفتار جهان ملک) والائی زرافشان دل هواداران بر آن لرزان.
اکنون اگر چنانچه بعضی از اسامی این جمله چون طره دستار فرو گذاشتم معذور فرمائید.
بر لباسی عدد بخیه که داند چندست
و باز دهر ایامی رختی چند مخصوص درمیانست و شعار اهل زمان. چون فراویز صندل باف وجامه اتوزده و یقه مقلب و عقد سپچ و بعضی منسوخ بمقتضای وقت و روز مانند علم جامه و هزار بخیه ومدفون و شب اندر روز. و چندی درین روزگار مجددا متداول شده مثل( جنده مولهانه قاسم) که سرپا برهنگان عشق بدان آویزند. و (خارای ناصری) و (پرده عصمت)(والای شاهی) و (فراش بساطی) و (محنیل خیالی) و (حبر کاتبی) و (چرم گلگون آذری) و شعری چند قالبی چون رخت قالبک زده. و با وجود اینهمه قاری خود را موزه برجسته میداند که کلاهداران ملک زیبایی و قپاپوشان سرحد رعنائی بدست آرند. مقصودم آنست که در قدم همه باشم و خاک پای جمله گردم. قدمداری و پای اندازی به ازین نتوان کرد.
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۶
محو آن روی پری واریم ما
در حقیقت نقش دیواریم ما
نیمه در غیبم و نیمی در شهود
نیمه مست و نیمه هشیاریم ما
نیمه از فرخار و نیم از کاشغر
نیمه ای از شهر بلغاریم ما
در نظر ایقاظ و در معنی رقود
سخت در خوابیم و بیداریم ما
فارغ و مشغول و مستور و خلیع
سخت در کاریم و بی کاریم ما
نیمه روز اندر درون صومعه
نیمه شب در دیر خماریم ما
سبحه و زنار چون دام دل است
فارغ از تسبیح و زناریم ما
تا نهفته ماند این سر نهان
سر نهفته زیر دستاریم ما
گر عبادت مردم آزاری بود
زین عبادت سخت بیزاریم ما
در حق ما هر چه میخواهی بگو
هر چه می گویی سزاواریم ما
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
صوفی امروز مگرمست زجامی دگر است
رفته از خویش که در سیر مقامی دگر است
می حلال است بکیش من و تزویر حرام
که بهر کیش حلالی و حرامی دگر است
رشته سبحه و زنار اگر چند یکی است
در حرم دامی و در بتکده دامی دگر است
شیخ دعوی کند از تقوی و صوفی ز صفا
که بهر بزمی ازین شعبده نامی دگر است
من بر افراد بشر شیخ بر آحاد بقر
ز خداوند بهر قوم امامی دگر است
شیخ دارد نفسی با اثر از وعظ و لیک
سخن پیر خرابات کلامی دگر است
مشو ایخواجه چنین غره که هر شام و سحر
طائر دولت و اقبال ببامی دگر است
ساغر عیش که در دست مدیر فلک است
می‌کند گردش و هر روز به جامی دگر است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
تسبیح تو ایشیخ که صد دانه تمام است
ظاهر همگی دانه و باطن همه دام است
پیوسته چرا مست غرور از می دنیاست
در مذهب این شیخ اگر باده حرام است
راهی است نهانی ز دل خلق سوی حق
از شیخ بپرسید که آن راه کدام است
گرداند از این ره اثری، مرشد خلق است
ور دارد از این ره خبری، شیخ انام است
در گام نخستین ز همه کام گذشتن
شرط است در این راه اگر چند دو گام است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
هر که امروز فکر فردا کرد
نقد خود را بنسیه سودا کرد
حیف آن نقد وقت کش نادان
صرف اندیشه و تمنا کرد
پیر میخانه نقد داد امروز
شیخ اگر وعده ام بفردا کرد
سخن از خلد داشت بر لب شیخ
رندی اندر بهشت ماوی کرد
دوش مفتی بکفر ما فتوی
داد و امروز قاضی امضا کرد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
وه که از این زندگانی دل به تنگ آید مرا
شیشه عمر از خدا خواهم به سنگ آید مرا
دارم از بس دل غمین هستم ز بس اندوهگین
این فراخی جهان در چشم تنگ آید مرا
برندارم دست از او تا زونگیرم کام دل
گر که دامان اجل روزی به چنگ آید مرا
یونسم نه یوسفم نه پس چرا چون این وآن
گه به چه گه جای درکام نهنگ آید مرا
چون بلنداقبال از بس تلخ کامم در جهان
گر بنوشم شهد وشکر چون شرنگ آیدمرا
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
زاهدا کم کن بلنداقبال را تکفیر و رد
نام او راحرز کن چون قل هوالله احد
با گلی ومی اگر گوئی که ما دل بسته ایم
توچرا دل بسته ای بر کبر وتزویر وحسد
گر خدا جوئی کندکس چه به کعبه چه به دیر
نیست جز موئی تفاوت مر صنم را با صمد
چون تو را بینم که بر گردن بودتحت الحنک
یادم آید آیه فی جید حبل من مسد
ما ز معبود احدجوئیم توفیق وصفا
تو همی از خلق می خواهی شود ومستند
تومدد جوئی به کارخود ز علم نحووفقه
ما به علم عشق می جوییم از یزدان مدد
تو اسد گوئی که حیوانی چنین است وچنان
ما چه قدرت های یزدانی که بینیم از اسد
احوالی را دور کن از دیده تا بینی درست
کن جواهر سرمه ای در چشم اگر داری رمد
حد جامی چیستگو بامن زعلم ار آگهی
حد می گر میزنی بر باده خواران زن به حد
منکر قول بلنداقبال اگر گردد کسی
نام منکر گردد او را از حروف واز عدد
بلند اقبال : قصاید
شمارهٔ ۱۱
سال پارم بود یاری ماهروی ومهربان
دشمن دین آفت دل شور تن آشوب جان
با لب ومژگان وچشم وزلف وروی وقد او
دل مرا آسوده بود از سیر باغ وبوستان
پهن تر روش از سپر پر چین ترش زلف ازکمند
راست تر قدش ز تیر ابروش خم تر از کمان
آفت یک نخشب از رخسار چونماه منیر
غارت یک کشمر از بالای چون سرو روان
قد دلبندش چو طوبی لعل نوشش سلسبیل
خوی سوزانش چو دوزخ روی نیکویش جنان
می نمود از زلف پرچین رخنه اندر دل مرا
پهلوانی بین که می کرد از زهر کار سنان
بر رخم هر گه نظر می کرد می خندید و من
باورم می شد که بخشد خنده حاصل زعفران
در قصب می هشت گاهی کوه کانیستم سرین
بر کمر می بست گاهی موی کانیستم میان
گاه می گفتا که گر دور از تومانم یک نفس
هم بگردم جان نژند وهم بمانم دل نوان
چون نمی بینم تو را گریم ز انده ابروار
چون تو را بینم شوم خندان زشادی برق رسان
گر کسی شعری ز من در پیش اوخواندهمی
آفرین گفتی وگردیدی ز حیرت لب گزان
ور کسی از اسم ورسم من زوی جویا شدی
گفت کاین شاهی است در اقلیم دانش حکمران
وصف او نتوان که وصف اوست افزون از حدیث
مدح او نتوان که مدح اوست بیرون از بیان
دارد از اشعار بس اعجاز گردعوی کند
کز سخن سنجی منم پیغمبر آخر زمان
روز روشن گفتم ارحالی بود تاریک شب
کرد تصدیق ار چه بد خورشید اندر آسمان
گفتمش روزی بشوخی کای نگار سنگدل
بی وفائی تا به کی با ما کنی فرمود هان
بی وفا خوانی مرا بالله نباشم این چنین
سنگدل دانی مرا هرگز نبودم آنچنان
با منش پیوسته بودی در نهان وآشکار
مهرهای بی حساب ولطف های بیکران
گاه و بیگه الغرض اندر بر من داشت جای
بودمی پنداشتی اندر دو تن مان یک روان
کاسه ام از می چوخالی گشت و از زر کیسه ام
هفته ای نگذشته دیدم دارد آن مه سرگران
حال اگر از اسم ورسم من ز وی جویا شوند
گوید این باشد فضولی ناقبولی قلتبان
شاعری دارد اشعار وشعر اوچون شعر من
جز پریشانی نبخشد هیچ حاصل درجهان
هر کجا بنشسته میری باشد آنجا پیشکار
هر کجا گسترده خوانی باشد آنجا میزبان
هفته باشد کنون کز هجر آن بی مهر ماه
زحمتی بینم که دید اسفندیار از هفت خوان
روزی از بس شوق دیدار رخش را داشتم
جستم از جا وبرفتم تاش بوسم آستان
چون بدیدم روی اوکردم سلام وگفتمش
دارد از آفات دوران کردگارت درامان
لحظه ای ننشسته دیدم گشت با انده قرین
لمحه ای نگذشته دیدم گشت با غم توأمان
روی درهم کرد یعنی آمدی پیشم چرا
برجبین افکندچین یعنی برو اینجا ممان
چهره ام از بس ز خجلت زرد شد ترسیدمی
کم بساید هندوئی برجبهه جای زعفران
گفتم ای شوخ از چه با اندوه وغم گشتی قرین
مشتری را با زحل افتاده پنداری قران
گفت با انده قرینم با توام چون همنشین
گفت با غم توأمانم با توام تا همعنان
تومرا باشی چو مرگ ومن تو را هستم چوعمر
مرگ می دانی توخود از عمر نگذارد نشان
تویکی راغی که وصل من تو را شد فرودین
من یکی باغم که روی تو مرا شد مهرگان
مر مرا ننگ است وعار از همنشینی با چوتو
من امیری کامرانم توفقیری ناتوان
تو ثوابت چه که با چون من بگردی مقترن
من گناهم چه که با چون توبجویم اقتران
چیست عصیان من آخر تا ز روی چون توئی
کردگارم گویداندر نار دوزخ کن مکان
توکجا ومن کجا روزاز محبت دم مزن
ماکجا و توکجا خیز اینقدر افسون مخوان
طالب یوسف اگر هستی عزیز مصر شو
ورنه نتوانی خریدش با کلاف ریسمان
گفتم ای ترک ستمگر اینهمه توسن متاز
گفتم ای شوخ دل آزار اینقدر مرکب مران
محوت از خاطر مگرگردیده گفتار نبی
کش گرامی دار کافر باشدت گر میهمان
دلبرا شوخا جفا کارا دل آزارا بتا
ای که در اقلیم حسنی دلبران را قهرمان
چون سپند از جا نمی جستم به عزم دیدنت
گر که دانستم زنی آتش مرا در دودمان
ناصم گفتا عنان دل مده در دست کس
پند او نشنیده به دست توعنان
خوب کردی هر چه بد کردی ز بی مهری به من
خود به خود کردم سزای من نبود آری جز آن
ز آتش خود سوخت جسم وجان من آری چنار
برفروزد آتشی از خویش و سوزد ناگهان
منکه رو رزم چون بر رخش می گشتم سوار
کس دگر از رستم دستان نگفتی داستان
آنچنان از دردعشقت گشته ام زار ونزار
کاوفتم بر ره شود باد صبا هرگه وزان
بند از بندم چونی با تیغ اگر سازی جدا
از توحاشا کز دل خونین من خیزد فغان
با بلنداقبال لیکن کم جفا کن زآن بترس
کز توآرد شکوه بر درگاه شاه راستان
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۴۲ - قطعه
آوخ آوخ که قدردانی نیست
تا هنرهای خویش بشمارم
شوره زاری است من کجا نگرم
تخم امید در کجا کارم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در هجاء خمخانه
این چه دعوی شگرف است بگو ای خر پیر
که منم شاعر لشکر شکن کشور گیر
گر تو لشکر شکنی دانی و کشورگیری
پادشا از چه دهد گنج بلشکر برخیر
چون ترا ندهد از آن تا تو بلشکر شکنی
سر بشمشیر دهی تن بتیر دیده به تیر
کار لشگر شکنی دارد و کشور گیری
در چنین کار پسندیده چرا این تأخیر
زیر پاتیز نگه کن چو خوهی گشت سوار
تا نیفتی چو شوی حمله ور و حمله پذیر
در نگردی ز سر اسب چو در یازی سم
خارش علت ناسور بگیردت اسیر
کشوری گیر بیک حمله که آن کشور را
پادشاهست عزازیل و مهاکیل وزیر
نام آن کشور خمخانه و خم باده و شهر
سنگدل باشد و در شهر ببندای بقبر
علم اندر کش و باریش مگس ران کردار
حمله کن بر مگسان سر خمهای عصیر
چون گرفته شود آن کشور سنگین ده و شهر
راه هر شهر و دهی یا بسقر یا بسعیر
گر شکسته شود آن کشور انبوه از تو
نام لشگر شکنی بر تو پذیرد تقدیر
شاه را مصطبکی کردی تا شعر ترا
بزند مطربکی مسطبکی بر بم و زیر
زنده نام پدر از مصطبکی کردی تا
دیده دیو شو و باز بروی تو قریر
کیست میر شعرا گوئی و هم گوئی من
نام خودخواهی ای خیره سر تیره ضمیر
سهل کاریست امیر شعرا بودن تو
لیگ از میره باسهل بسر کین کش میر
سیر داندان و چکندر سرو بادنجان لب
شاعری نیست چو تو از حد کش تا کشمیر
من بمستی چو چکندر رسی ورود ندانست
در نشانم بدو لب چون بدو بادنجان سیر
شاعری خر سری و درسرت از شعر هوس
همچو اندر سر هر خر هوس کاه و شعیر
که کشد گوئی در شعر کمان چو منی
من که با قوت بهرامم و با خاطر تیر
من کمانرا و خداوند کمان را بکشم
گر خداوند کمان زال و کماندار حجیر
شعر من هست چو انجیر همه مغز و لطیف
وان تو کشک غلیظ است و نه از کشک انجیر
تو سگی شعر تو زنجیر تو در گردن تو
نه تو نه شعر تو چونانکه نه سگ نه زنجیر
در هجا گوئی دشنام مده پس چه دهم
مرغان بریان دهم و بره و حلوا و حریر
هیچ خصمی را این شغل نیاموزد خصم
هیچ صوفی را این کار نفرماید پیر
هجو را مایه ز دشنام دهد مرد حکیم
تا مخمر شود از هجو و بخیزد چو ضمیر
مثل نان فطیر است هجا بی دشنام
مرد را درد شکم گیرد از نان فطیر
هر چه دشنام دهم بر تو همه راست بود
شرح او باز نمایم بنقیر و قطمیر
باد کردی که گرو کردی . . . ن را بقمار
تا گرو گیر ترا لای برآورد از پیر
دو گرو گیر گرانمایه گروگان بر تو
یک بیک قادر و تو داده رضا بر تقدیر
عامی و عارف بودند گرو گیر از تو
تو ازان هر دو گرو گیر بفریاد و نفیر
ریختند از سر حمدان بتو در چندان ماست
که بسرفه ز گلوی تو زند بوی پنیر
نزد آنکس که خبر دارد از عزت شعر
شاعر . . . ن بگرو کرده بود خوار و حقیر
در پذیرفتن اسلام بسی سال زدند
غازیان بر در دیر پدرانت تکبیر
غارئی هست که تکبیر بگوید هرگز
بدر دیر و بتصحیف تو آید شبگیر
. . . ر چون دسته ناقوس گرفته بدو چنگ
تا تو بیدار شوی چنگ برآرد بنفیر
مرگرا بینی در خواب چو بیدار شوی
هجو من باشد از آنخواب که بینی تعبیر
من ترا ای همه ساله بغم روزی و مرگ
هجو من روزی و مرگ است کزو نیست گزیر
نه بمانم که بمیری نه بمانم که زئی
تیز در سبلت تو خواه بزی خواه بمیر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - در هجو شاهری
من آن کسم که چو کردم به هجو گفتن رای
هزار مُنجیک از پیش من کم آرد پای
خجسته خواجه نجیبی خطیری و طیان
قربع و عمعق و حکاک قرد یافه‌درای
اگر به عهد منندی و در زمانه من
مراستی ز میانشان همه برای و درای
مرا به شاعری اندر بگو چه باک بود
زرومه سوز کل کور پای خانه گدای
فرخج کوری بدطلعتی چنانکه به است
کلخج . . . ر خر مغ ازو برای و درای
دو دیدگانش چون ماکیان برآمده تن
دویده . . . ایه در او خاه زای و خاه مزای
ز جغد و بوم به دیدار شوم‌تر صد ره
ولی به طعمه و هیچال حجر . . . ن همای
خبر ندارد از کار شاعری چیزی
جز آنکه مرده‌ستایی کند ز جای به جای
نهاده گوش بر آواز تعزیت شب و روز
که تا که میرد و تا از کجا برآید وای
کسی نهاده به بالین مرگ سر تا وی
ز جای شستن خود زود گردد اندر وای
پس آن مصیبت و ماتم به خویشتن گیرد
میان ببندد و گردان شود به گرد سرای
گهی معرف سازد ز ناکسی خود را
گهی کجا نهم این کاسه گاه نوحه‌سرای
بسی بنالد بر مردهِ کسان او زار
به آوخ آوخ و درد و دریغ و هایاهای
لبی زنان خبازه به گورکن ندهد
وگرش باید با مرده خفت پایاپای
عذاب خلد و نهیب و قیامت و دوزخ
به جای مرثیتش مرده راست خلد نمای
به شعر مرثیت او عذاب کرده شود
کسی که نبود مستوجب عذاب خدای
خران دیزه به آواز پیش او نایند
چو او به خواندن شعر آید و به درد نای
بدو که گوید از من چنانکه فرمایم
که ای پلید بد بدسگال بدفرمای
به هجو من چو رسیدی و از چه فارغ شد
ز گور باب خود ای قلتبان مرده‌ستای
مرا به هجو مترسان چنین ز دورادور
که گر برابر من شاعری و بزم‌آرای
بیا و گوی به میدان شاعری افکن
که تا که آید از ما به شعر گوی‌ربای
اگر من آیم دم را ز هجو من درکش
وگر تو آیی می‌گوی و هیچ‌گون ناسای
مسای با من پهلو به ابلهی چندین
که نیک ناید با پیل پشه پهلوسای
به آتش اندری از آبروی رفته خویش
مپاش بیش به سر خاک و باد کم پیمای
به پیش هجو من ای کور پایدار نه‌ای
مرا به خیره به یک دست گونه برمگرای
چو . . . ر هجو به باد اندر افکنم دانی
تو نونی و من نای و تو . . . نی و من گای
نصیحت است مرا بر تو گرچه خصم منی
به خصم خویش نمودن خطاست بندگشای
اگر طریق تو اینست و نظم شعر تو این
ز کار خویش به بیهوده خود برآری لای
به ریش خویش چرا . . . همی فرو بیزی
اگر نه ریش تو پرویزنی است . . . پالای
ترا بخواهم سوگند داد و دست به دست
گرفت خواهم آن خواه شای و خواه مشای
گل نصیحت من خواه بوی و خواه مبوی
ترا طریقت من خواه پای و خواه مپای
به حق ریشت در . . . ن من که یافه مگوی
به حق . . . رم در . . . ن تو که ژاژ مخای
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۴۵ - شمس دین
ای شمس دین بنام و بنواز تو ابر به
جامه ات کفن نکوتر و جانت به قبر به
از صوت و صورت تو هزاران هزار بار
غرنده ابر بهتر و درنده ببر به
هرچند مؤمنی چو نداری سخاوتی
از تو هزار بار جوانمرد گبر به