عبارات مورد جستجو در ۳۰۷ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۱۹ - در صفت خاموشی
با دلی پرجوش وجانی پرخروش
دوش رفتم تا به کوی می فروش
محفلی دیدم سراسر پر زنور
به کف موسی ندانم یا که طور
باده خواران صف زده در پیش وی
چون بنات النعش بر گردجدی
کردم او را پس سلامی با ادب
پیر گفت ای بی ادب بر بندلب
نیست در اینجا مجا لگفتگو
هشت شودرکوی ما از چار سو
نه بگوی ونه ببین ونه شنو
یا سرا پا محو ما شو یا برو
خم نمی بینی که چون آرد خروش
لط ز نیمش تا فرود آید ز جوش
طوطی ار گاهی نمیگفتی سخن
می فتادی کی ز هند اندر ختن
ور نمی گردید بلبل خوش نوا
در قفس هرگز نمی شدمبتلا
کی شدی آواره هرگز از وطن
کی شدی دور ازرفیقان چمن
دشمنی دارد به سر بی شک زبان
سر ندیده است از زبان الا زیان
دوش رفتم تا به کوی می فروش
محفلی دیدم سراسر پر زنور
به کف موسی ندانم یا که طور
باده خواران صف زده در پیش وی
چون بنات النعش بر گردجدی
کردم او را پس سلامی با ادب
پیر گفت ای بی ادب بر بندلب
نیست در اینجا مجا لگفتگو
هشت شودرکوی ما از چار سو
نه بگوی ونه ببین ونه شنو
یا سرا پا محو ما شو یا برو
خم نمی بینی که چون آرد خروش
لط ز نیمش تا فرود آید ز جوش
طوطی ار گاهی نمیگفتی سخن
می فتادی کی ز هند اندر ختن
ور نمی گردید بلبل خوش نوا
در قفس هرگز نمی شدمبتلا
کی شدی آواره هرگز از وطن
کی شدی دور ازرفیقان چمن
دشمنی دارد به سر بی شک زبان
سر ندیده است از زبان الا زیان
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۸
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۲۰ - سوزنی از ابلهی چه کرد
سوزنی سمرقندی : بخش دوم قطعات
شمارهٔ ۱۱ - گدای گداپیشه
گدای گداپیشه زاق و گنگ
که دست تو شل باد و پای تو لنگ
تو گر باز گشتی نه شادان بغم
دژم چهره بارکش گشت تنگ
بسا تنگدستا که بردند ازو
صلتهای فاخر بخروار و تنگ
ز بخت بد تست بر بخت او
چو با بخت خود سر نه با او بجنگ
کف مهتران چون ترازو بود
بیکتا پلاسیم و یک پله سنگ
نصیب تو سنگ آمد از بهر آن
که با فضل بودی و بی صبر و سنگ
شدت راست از پیش او چار چیز
کزان چار چیزت بود عار و ننگ
بزر بر خراج و به خانه حق
بسر برد یوس و به . . . ون در پشنگ
که دست تو شل باد و پای تو لنگ
تو گر باز گشتی نه شادان بغم
دژم چهره بارکش گشت تنگ
بسا تنگدستا که بردند ازو
صلتهای فاخر بخروار و تنگ
ز بخت بد تست بر بخت او
چو با بخت خود سر نه با او بجنگ
کف مهتران چون ترازو بود
بیکتا پلاسیم و یک پله سنگ
نصیب تو سنگ آمد از بهر آن
که با فضل بودی و بی صبر و سنگ
شدت راست از پیش او چار چیز
کزان چار چیزت بود عار و ننگ
بزر بر خراج و به خانه حق
بسر برد یوس و به . . . ون در پشنگ
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۰
ای که عاشق نیستی پا در حریم ما منه
آب از جو میخور و لب بر لب دریا منه
گر دل سنگین نداری در درون مجنون مشو
گر نباشی کوه پا در دامن صحرا منه
گر نبینی آتشی در خود به خاک ما میا
تا نگردی شمع، پایی بر مزار ما منه
فکر فردا گر چه امروزت نباید کرد لیک
آنچه امروزست در کار از پی فردا منه
جز پشیمانی ندارد جنس دنیا قیمتی
داری ار فیّاض عقلی پا درین سودا منه
آب از جو میخور و لب بر لب دریا منه
گر دل سنگین نداری در درون مجنون مشو
گر نباشی کوه پا در دامن صحرا منه
گر نبینی آتشی در خود به خاک ما میا
تا نگردی شمع، پایی بر مزار ما منه
فکر فردا گر چه امروزت نباید کرد لیک
آنچه امروزست در کار از پی فردا منه
جز پشیمانی ندارد جنس دنیا قیمتی
داری ار فیّاض عقلی پا درین سودا منه
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
در نظر روزی که آرد آن نگار آئینه را
سرکشد هر صبح خورشید از کنار آئینه را
در نمد پیچیده است آئینه را مشاطه گر
بس که کرده عکس رویش شرمسار آئینه را
خورده از خورشید صد ره لشکر انجم شکست
از نظر افگنده روی او هزار آئینه را
بس که باشد آن پری رو عاشق دیدار خود
تا قیامت کی گذارد از کنار آئینه را
از هوس دل صاد گردان تا شوی صاحب نظر
اینقدر مگذار در زیر غبار آئینه را
نقش شیرین بی ستون را جان درآرد در بدن
گر نماید کوهکن در کوهسار آئینه را
داغ ها در سینه روشندلان از دست اوست
کرده روی خالدارش لاله زار آئینه را
می کشیدنهایت ای ساقی به عالم روشن است
پیش رندان از بغل بیرون برآر آئینه را
روی خود آلوده چشم هوسناکان مکن
کی بود در پیش کوران اعتبار آئینه را
گر نپردازی به احوال دلم با من سپار
قدردانی نیست جز آئینه دار آئینه را
هر که روی آرد به دنیا می شود غافل ز مرگ
سیدا نبود جز از پشت کار آئینه را
سرکشد هر صبح خورشید از کنار آئینه را
در نمد پیچیده است آئینه را مشاطه گر
بس که کرده عکس رویش شرمسار آئینه را
خورده از خورشید صد ره لشکر انجم شکست
از نظر افگنده روی او هزار آئینه را
بس که باشد آن پری رو عاشق دیدار خود
تا قیامت کی گذارد از کنار آئینه را
از هوس دل صاد گردان تا شوی صاحب نظر
اینقدر مگذار در زیر غبار آئینه را
نقش شیرین بی ستون را جان درآرد در بدن
گر نماید کوهکن در کوهسار آئینه را
داغ ها در سینه روشندلان از دست اوست
کرده روی خالدارش لاله زار آئینه را
می کشیدنهایت ای ساقی به عالم روشن است
پیش رندان از بغل بیرون برآر آئینه را
روی خود آلوده چشم هوسناکان مکن
کی بود در پیش کوران اعتبار آئینه را
گر نپردازی به احوال دلم با من سپار
قدردانی نیست جز آئینه دار آئینه را
هر که روی آرد به دنیا می شود غافل ز مرگ
سیدا نبود جز از پشت کار آئینه را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
نفس سرکش را مسخر عقل پرتدبیر کرد
سگ چو شد دیوانه او را می توان زنجیر کرد
بی مربی زیر گردون معتبر نتوان شدن
ماه نو را رفته رفته چرخ عالمگیر کرد
با بزرگان جهان گستاخ بودن خوب نیست
آخر این بی عزتی بر کوهکن تأثیر کرد
بی ابا نتوان به بزم تندخویان پا نهاد
بی محابا تکیه نتوان بر دم شمشیر کرد
تا به پای خم نرفتم ساغرم یاری نداد
دستگیری با من افتاده روح پیر کرد
می روند اهل طمع در بزم ها دیوانه وار
می توان درهای مهمانخانه را زنجیر کرد
قامت خلوت نشینان می کند کار کمان
می توان مسواک زاهد را نشان تیر کرد
وادیی دیوانگی جای فراغت بوده است
خواب راحت پای ما در خانه زنجیر کرد
سیدا مزد هنرور می رسد در خورد کار
روزیی فرهاد را گردون ز جوی شیر کرد
سگ چو شد دیوانه او را می توان زنجیر کرد
بی مربی زیر گردون معتبر نتوان شدن
ماه نو را رفته رفته چرخ عالمگیر کرد
با بزرگان جهان گستاخ بودن خوب نیست
آخر این بی عزتی بر کوهکن تأثیر کرد
بی ابا نتوان به بزم تندخویان پا نهاد
بی محابا تکیه نتوان بر دم شمشیر کرد
تا به پای خم نرفتم ساغرم یاری نداد
دستگیری با من افتاده روح پیر کرد
می روند اهل طمع در بزم ها دیوانه وار
می توان درهای مهمانخانه را زنجیر کرد
قامت خلوت نشینان می کند کار کمان
می توان مسواک زاهد را نشان تیر کرد
وادیی دیوانگی جای فراغت بوده است
خواب راحت پای ما در خانه زنجیر کرد
سیدا مزد هنرور می رسد در خورد کار
روزیی فرهاد را گردون ز جوی شیر کرد
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - غدیریه در مدح مولای متقیان
الا ای غافل از حال خود ای بیچاره انسانی
کز انسانیتت محروم دارد خوی حیوانی
گمان کردی که حق زین جسم و جان و عقل و هوش و حس
غرض بودش همین عصیان و شهوتهای نفسانی
به علم دین رحمانت چو خر، پا در گل است اما
سمند عرصه پیمایی گه تلبیس شیطانی
تو زندان عذاب حق فرستی جان خود زان پس
که از زندان تن آساید این بیچاره زندانی
فریب دانهات ای مرغ قدسی برده از خاطر
که روزی آشیان بودت فراز عرش رحمانی
به انگشتی عسل کان را دوصد نیش از قفا باشد
عجب محروم ماندی از حلاوتهای روحانی
فزاید عقل و دانش هر دم اطفال دبستان را
تو آخر نیستی کمتر ز اطفال دبستانی
بر احق ساخت گنج گوهر دانش چه شد آخر
که ظاهر مینگردد از تو جز آثار نادانی
همی خون مسلمان میخوری گویی مسلمانم
مبادا هیچ کافر مبتلای این مسلمانی
سلیمانی چو میجویی پی حشمت چه میکوشی
نه آخر رفت بر باد فنا تخت سلیمانی
نه آخر میرود سوی سفر هر کهتر و مهتر
نه آخر میکند ز اینجا گذر هر عالی و دانی
چو باید زیر گِل خفتن، چه فربه جسم و چه لاغر
چو باید زین جهان رفتن چه درویشی چه سلطانی
یکی بگشای چشم دل به زیر پای خود بنگر
همه دست است و پا و چشم و گوش و خدو پیشانی
تفحص کن بجو آب بقا آنگه بزن جامی
که تا یابی حیات باقی اندر عالم فانی
ولی بیخضر عزم آن مکن زیرا که در ظلمت
نمایی راه گم مانی به پشت سد حیرانی
ز باد و آب و خاک و آتشت باید گذر کردن
چو با خضری رهی زینگونه مشکلها به آسانی
بپوش آئینهی دل را از عکس غیر تا در آن
فرو تابد ز صد خورشید به انوار یزدانی
در آ در حلقه اهل ولا تا بر در قدرت
کند چرخ برین از بهر کسب جاه دربانی
بزن دست طلب بر دامن آن پاکدامانان
که دامان خدا گردیدهاند از پاکدامانی
منور ساز جان و دل به نور محضر آنان
که از نور علی دارند قلب خویش نورانی
علی آن ناصر آدم، علی آن یاور خاتم
علی آن منظر پرندگان بال عرفانی
عجب کی باشد از او شمع خور را سو به سو بردن
که خود ایوان گردون را بد از روز ازل بانی
لسان الله ناطق آنکه شد کون و مکان ظاهر
به لفظ کن چو کرد از لعل لب او گوهر افشانی
جلیل القدر منظوری عظیمالشأن ممدوحی
که مداحش خداوند است و مدح آیات قرآنی
کسی کاو را خداوند جهان مداح شد بی شک
همه ذرات عالم میکنند او را ثنا خوانی
خدا در صورت انسان کند نام علی ظاهر
در اینصورت بود عشق علی معنی انسانی
چو اندر لیله الاسری خدای فرد بیهمتا
حبیب خویش را در عرش خواند از بهر مهمانی
نهادش خوان به پیش آنگاه آمد از پس پرده
برون دست علی و کرد با آن شاه همخوانی
الا ای جرعه نوشان می عشق علی بادا
گوارا بر شما این باده و این دولت ارزانی
شما را سبز و خرم بودن و یکپای رقصیدن
سزد زیرا که آزادید همچون سرو بستانی
خود از بهر غرابان لاشه مردار میشاید
شما را عشق کل ای عندلیبان گلستانی
بماند بر شما تا همچو نرگس دیدهها حیران
همی رقصید چون گیسوی سنبل در پریشانی
خصوص امروز کامد در غدیرخم به امر حق
به نزد مصطفی روحالامین آن پیک ربانی
بگفت ای سرور و سرخیل خلق اول و آخر
که تعظیم تو واجب کرده حق بر نوع امکانی
بگیر از کنز مخفی ای حبیب حق کنون پرده
معرف شو علی را گوی با خلق آنچه خود دانی
به ظاهر هم خلافت ده علی را اندر این منزل
کزین پس مینباید بود این مطلب به پنهانی
ولای مرتضی را عرضه کن بر عام تا خاصان
به حق یابند ره زان نور در این دیر ظلمانی
بود اسلام تن مهر علی جان خود چه کار آید
تنی تن به غیر از اینکه جان در آن کند جانی
از این اسلام یا احمد غرض این بود کز مسند
چو برخیزی علی را بر به جای خویش بنشانی
فرود آمد شه و گفتا فرود آئید ای یاران
در این منزل شما را امتحانی هست ایمانی
بر آمد بر جهاز اشتران با یک فلک رفعت
شهنشاهی که هستی را کند لطفش نگهبانی
شدند آن قوم سرگرم تماشای جمال او
بدان حالت که عریانان به خورشید زمستانی
پس از حمد خدا مدح علی آغاز کرد آری
علی را قدر پیغمبر نکو داند ز همشأنی
گرفتی دست حیدر را به دست آنگاه با امت
بگفت این دست باشد دستیار ذات سبحانی
بود این دست مصداق یدالله فوق ایدیهم
که در رزم شجاعان این سخن گردیده برهانی
بنای چرخ گردون باشد از این دست و تا محشر
بود این دست را هم اختیار چرخ گردانی
اگر این دست از کار جهان یک لحظه باز آید
نهد یکبارگی بنیاد هستی رو به ویرانی
اگر این دست بر آدم نه آب رحمت افشاندی
هنوزش جسم و جان میسوخت در نار پشیمانی
علی شد یار نوح و وارهاندش از غم و محنت
در آن ساعت که شد کشتی او در بحر طوفانی
دگر ره دیده یعقوب شد از لطف او روشن
عزیز مصر گشت از رحمت او ماه کنعانی
خلیل از مهر او محفوظ ماند از آتش سوزان
ذبیح اندر منای عشق او گردید قربانی
کلیم الله از نور علی جست آن ید بیضا
مسیحا از دم او یافت آن انفاس رحمانی
علی نفس منست و بی ولایش نیست کس ناجی
چه جنی و چه انسی و چه کیوانی چه کیهانی
هر آنکس را منم مولا علی او را بود مولا
علی باشد پس از من ناشر احکام فرقانی
همی تأکید مهر مرتضی آن شاه کرد اما
فزود آن روبهان را کین دل با شیر یزدانی
هر کس را به نور مرتضی شد قلب و جان روشن
جز آن کش بود قلب بوذری و جان سلمانی
عجب کان دیو خوامت رها کردند خضر از کف
خود افکندند اندر دام ددهای بیابانی
الا تا در بدخشان تابش خورشید در معدن
پدید از سنگ قابل آورد لعل بدخشانی
عدوی مرتضی را با درخ چون کهربا اصفر
محب خاندان را با درخ چون لعل رمانی
الا ای باب شهر علم احمد ای که جبریلت
کند بر در به عنوان گدائی حلقه جنبانی
خدایش خوانده هر کس را تو خوانی بر در احسان
خدایش رانده هر کس را تو از درگاه خود رانی
در اوصاف تو تکرار قوافی گر رود شاید
که خنگ نطق واگیرد عنان از گرم جولانی
صغیر آن رو سیه کلب درت کاندر گه و بی گه
سگ نفسش درد دامان جان از تیز دندانی
همی خواهد تو ای شیر خدا سرحلقه مردان
ز چنگ این سگ خونخوارهاش از لطف برهانی
دگر احوال او را نی زبان و نی قلم باید
که هم ناگفته میدانی و هم ننوشته میخوانی
کز انسانیتت محروم دارد خوی حیوانی
گمان کردی که حق زین جسم و جان و عقل و هوش و حس
غرض بودش همین عصیان و شهوتهای نفسانی
به علم دین رحمانت چو خر، پا در گل است اما
سمند عرصه پیمایی گه تلبیس شیطانی
تو زندان عذاب حق فرستی جان خود زان پس
که از زندان تن آساید این بیچاره زندانی
فریب دانهات ای مرغ قدسی برده از خاطر
که روزی آشیان بودت فراز عرش رحمانی
به انگشتی عسل کان را دوصد نیش از قفا باشد
عجب محروم ماندی از حلاوتهای روحانی
فزاید عقل و دانش هر دم اطفال دبستان را
تو آخر نیستی کمتر ز اطفال دبستانی
بر احق ساخت گنج گوهر دانش چه شد آخر
که ظاهر مینگردد از تو جز آثار نادانی
همی خون مسلمان میخوری گویی مسلمانم
مبادا هیچ کافر مبتلای این مسلمانی
سلیمانی چو میجویی پی حشمت چه میکوشی
نه آخر رفت بر باد فنا تخت سلیمانی
نه آخر میرود سوی سفر هر کهتر و مهتر
نه آخر میکند ز اینجا گذر هر عالی و دانی
چو باید زیر گِل خفتن، چه فربه جسم و چه لاغر
چو باید زین جهان رفتن چه درویشی چه سلطانی
یکی بگشای چشم دل به زیر پای خود بنگر
همه دست است و پا و چشم و گوش و خدو پیشانی
تفحص کن بجو آب بقا آنگه بزن جامی
که تا یابی حیات باقی اندر عالم فانی
ولی بیخضر عزم آن مکن زیرا که در ظلمت
نمایی راه گم مانی به پشت سد حیرانی
ز باد و آب و خاک و آتشت باید گذر کردن
چو با خضری رهی زینگونه مشکلها به آسانی
بپوش آئینهی دل را از عکس غیر تا در آن
فرو تابد ز صد خورشید به انوار یزدانی
در آ در حلقه اهل ولا تا بر در قدرت
کند چرخ برین از بهر کسب جاه دربانی
بزن دست طلب بر دامن آن پاکدامانان
که دامان خدا گردیدهاند از پاکدامانی
منور ساز جان و دل به نور محضر آنان
که از نور علی دارند قلب خویش نورانی
علی آن ناصر آدم، علی آن یاور خاتم
علی آن منظر پرندگان بال عرفانی
عجب کی باشد از او شمع خور را سو به سو بردن
که خود ایوان گردون را بد از روز ازل بانی
لسان الله ناطق آنکه شد کون و مکان ظاهر
به لفظ کن چو کرد از لعل لب او گوهر افشانی
جلیل القدر منظوری عظیمالشأن ممدوحی
که مداحش خداوند است و مدح آیات قرآنی
کسی کاو را خداوند جهان مداح شد بی شک
همه ذرات عالم میکنند او را ثنا خوانی
خدا در صورت انسان کند نام علی ظاهر
در اینصورت بود عشق علی معنی انسانی
چو اندر لیله الاسری خدای فرد بیهمتا
حبیب خویش را در عرش خواند از بهر مهمانی
نهادش خوان به پیش آنگاه آمد از پس پرده
برون دست علی و کرد با آن شاه همخوانی
الا ای جرعه نوشان می عشق علی بادا
گوارا بر شما این باده و این دولت ارزانی
شما را سبز و خرم بودن و یکپای رقصیدن
سزد زیرا که آزادید همچون سرو بستانی
خود از بهر غرابان لاشه مردار میشاید
شما را عشق کل ای عندلیبان گلستانی
بماند بر شما تا همچو نرگس دیدهها حیران
همی رقصید چون گیسوی سنبل در پریشانی
خصوص امروز کامد در غدیرخم به امر حق
به نزد مصطفی روحالامین آن پیک ربانی
بگفت ای سرور و سرخیل خلق اول و آخر
که تعظیم تو واجب کرده حق بر نوع امکانی
بگیر از کنز مخفی ای حبیب حق کنون پرده
معرف شو علی را گوی با خلق آنچه خود دانی
به ظاهر هم خلافت ده علی را اندر این منزل
کزین پس مینباید بود این مطلب به پنهانی
ولای مرتضی را عرضه کن بر عام تا خاصان
به حق یابند ره زان نور در این دیر ظلمانی
بود اسلام تن مهر علی جان خود چه کار آید
تنی تن به غیر از اینکه جان در آن کند جانی
از این اسلام یا احمد غرض این بود کز مسند
چو برخیزی علی را بر به جای خویش بنشانی
فرود آمد شه و گفتا فرود آئید ای یاران
در این منزل شما را امتحانی هست ایمانی
بر آمد بر جهاز اشتران با یک فلک رفعت
شهنشاهی که هستی را کند لطفش نگهبانی
شدند آن قوم سرگرم تماشای جمال او
بدان حالت که عریانان به خورشید زمستانی
پس از حمد خدا مدح علی آغاز کرد آری
علی را قدر پیغمبر نکو داند ز همشأنی
گرفتی دست حیدر را به دست آنگاه با امت
بگفت این دست باشد دستیار ذات سبحانی
بود این دست مصداق یدالله فوق ایدیهم
که در رزم شجاعان این سخن گردیده برهانی
بنای چرخ گردون باشد از این دست و تا محشر
بود این دست را هم اختیار چرخ گردانی
اگر این دست از کار جهان یک لحظه باز آید
نهد یکبارگی بنیاد هستی رو به ویرانی
اگر این دست بر آدم نه آب رحمت افشاندی
هنوزش جسم و جان میسوخت در نار پشیمانی
علی شد یار نوح و وارهاندش از غم و محنت
در آن ساعت که شد کشتی او در بحر طوفانی
دگر ره دیده یعقوب شد از لطف او روشن
عزیز مصر گشت از رحمت او ماه کنعانی
خلیل از مهر او محفوظ ماند از آتش سوزان
ذبیح اندر منای عشق او گردید قربانی
کلیم الله از نور علی جست آن ید بیضا
مسیحا از دم او یافت آن انفاس رحمانی
علی نفس منست و بی ولایش نیست کس ناجی
چه جنی و چه انسی و چه کیوانی چه کیهانی
هر آنکس را منم مولا علی او را بود مولا
علی باشد پس از من ناشر احکام فرقانی
همی تأکید مهر مرتضی آن شاه کرد اما
فزود آن روبهان را کین دل با شیر یزدانی
هر کس را به نور مرتضی شد قلب و جان روشن
جز آن کش بود قلب بوذری و جان سلمانی
عجب کان دیو خوامت رها کردند خضر از کف
خود افکندند اندر دام ددهای بیابانی
الا تا در بدخشان تابش خورشید در معدن
پدید از سنگ قابل آورد لعل بدخشانی
عدوی مرتضی را با درخ چون کهربا اصفر
محب خاندان را با درخ چون لعل رمانی
الا ای باب شهر علم احمد ای که جبریلت
کند بر در به عنوان گدائی حلقه جنبانی
خدایش خوانده هر کس را تو خوانی بر در احسان
خدایش رانده هر کس را تو از درگاه خود رانی
در اوصاف تو تکرار قوافی گر رود شاید
که خنگ نطق واگیرد عنان از گرم جولانی
صغیر آن رو سیه کلب درت کاندر گه و بی گه
سگ نفسش درد دامان جان از تیز دندانی
همی خواهد تو ای شیر خدا سرحلقه مردان
ز چنگ این سگ خونخوارهاش از لطف برهانی
دگر احوال او را نی زبان و نی قلم باید
که هم ناگفته میدانی و هم ننوشته میخوانی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
به چنگ آرم شبی گر طره جانانهٔ خود را
بپرسم مو به مو حال دل دیوانهٔ خود را
اسیر دانهٔ خال لب یارم من ای زاهد
مکن دام دل من سبحهٔ صددانهٔ خود را
کجا منت کشم از ساقی تا مشفق گردون
که من پر کرده ام از خوندل پیمانهٔ خود را
کسان بندند سد در راه سیل از بیم ویرانی
خلاف من که وقف سیل کردم خانهٔ خود را
مکافات ارنخواهی برمیفکن خانمان از کس
که دارد دوست هر مرغ ضعیفی لانهٔ خود را
چو خواهی رفتن و بگذاشتن افسانهای از خود
به نیکی در جهان بگذار هان افسانهٔ خود را
سر و کار است هر کس را صغیر آخر بگورستان
چه کم بینی کنون از قصر شه ویرانهٔ خود را
بپرسم مو به مو حال دل دیوانهٔ خود را
اسیر دانهٔ خال لب یارم من ای زاهد
مکن دام دل من سبحهٔ صددانهٔ خود را
کجا منت کشم از ساقی تا مشفق گردون
که من پر کرده ام از خوندل پیمانهٔ خود را
کسان بندند سد در راه سیل از بیم ویرانی
خلاف من که وقف سیل کردم خانهٔ خود را
مکافات ارنخواهی برمیفکن خانمان از کس
که دارد دوست هر مرغ ضعیفی لانهٔ خود را
چو خواهی رفتن و بگذاشتن افسانهای از خود
به نیکی در جهان بگذار هان افسانهٔ خود را
سر و کار است هر کس را صغیر آخر بگورستان
چه کم بینی کنون از قصر شه ویرانهٔ خود را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
در روی این زمین که تویی صد هزارها
پیش از تو بوده اند بشهر و دیارها
بر پیکر سپید و سیاه بشر بسی
این مهر و ماه تافته لیل و نهارها
بس سیم تن مقیم سراهای زرنگار
کامروز خفته اند به خاک مزارها
بس کاخ منهدم شده بینی ز خون دل
اجزای آن پر است ز نقش و نگارها
گل سرزند برنگ رخ گلرخان ز گل
رخ زیر گل نهفته ز بس گلعذارها
از سروهای ناز مثال سهی قدان
گویی زمانه ساخته در جویبارها
بس بزم عیش گشت سیه پوش و مطربان
دادند جای خود همه بر سوگوارها
بس میگسار و ساقی مهوش که هیچ نیست
حرفی ز ساقی و اثر از میگسارها
یا للعجب که در طلب دو گز کفن
باشد همیشه بین بشرگیر و دارها
دانند فانی است جهان و برای آن
بر پا همی کنند صف کار زارها
بس شهریار قادر و سلطان مقتدر
رفتند و رفت از کفشان اقتدارها
بس کاردان که در عوض پیشرفت کار
خود مضمحل شدند در انجام کارها
بس شیرگیرها که ز هم شیرشان درید
صیادها شدند شکار شکارها
شو راستکار و در دو جهان باش رستگار
گشتند رستگار چنین رستگارها
کن صرف خدمت دگران روزگار خویش
با نام نیک زنده بمان روزگارها
غافل مشو صغیر ز درها که سفته اند
از بهر هوشیاری ما هوشیارها
پیش از تو بوده اند بشهر و دیارها
بر پیکر سپید و سیاه بشر بسی
این مهر و ماه تافته لیل و نهارها
بس سیم تن مقیم سراهای زرنگار
کامروز خفته اند به خاک مزارها
بس کاخ منهدم شده بینی ز خون دل
اجزای آن پر است ز نقش و نگارها
گل سرزند برنگ رخ گلرخان ز گل
رخ زیر گل نهفته ز بس گلعذارها
از سروهای ناز مثال سهی قدان
گویی زمانه ساخته در جویبارها
بس بزم عیش گشت سیه پوش و مطربان
دادند جای خود همه بر سوگوارها
بس میگسار و ساقی مهوش که هیچ نیست
حرفی ز ساقی و اثر از میگسارها
یا للعجب که در طلب دو گز کفن
باشد همیشه بین بشرگیر و دارها
دانند فانی است جهان و برای آن
بر پا همی کنند صف کار زارها
بس شهریار قادر و سلطان مقتدر
رفتند و رفت از کفشان اقتدارها
بس کاردان که در عوض پیشرفت کار
خود مضمحل شدند در انجام کارها
بس شیرگیرها که ز هم شیرشان درید
صیادها شدند شکار شکارها
شو راستکار و در دو جهان باش رستگار
گشتند رستگار چنین رستگارها
کن صرف خدمت دگران روزگار خویش
با نام نیک زنده بمان روزگارها
غافل مشو صغیر ز درها که سفته اند
از بهر هوشیاری ما هوشیارها
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۶۱۵
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
کوش تا سیراب از بحر تماشا نگذری
همچو موج هرزه گرد از روی دریا نگذری
گر ز گمراهی رهت بر شهر درمان اوفتد
تا توانی بر شبستان مسیحا نگذری
لخت لختم تشنه دیدار تست ای برق غم
چون به کوی ما رسی بر جان تنها نگذری
نکهتیام بار کنعان بسته از مصر ای صبا
عصمت من پاس داری بر زلیخا نگذری
از دیار زخم ما ای مرهم آسودگی
گر همه الماس باشی بیمحابا نگذری
ای کبوتر هر کجا بر خاک افتد نامهام
کوی یار ماست آن زنهار از آنجا نگذری
بر فصیحی بال خواهش بیمحابا میزنی
بیادب پروانهای بر محفل ما نگذری
همچو موج هرزه گرد از روی دریا نگذری
گر ز گمراهی رهت بر شهر درمان اوفتد
تا توانی بر شبستان مسیحا نگذری
لخت لختم تشنه دیدار تست ای برق غم
چون به کوی ما رسی بر جان تنها نگذری
نکهتیام بار کنعان بسته از مصر ای صبا
عصمت من پاس داری بر زلیخا نگذری
از دیار زخم ما ای مرهم آسودگی
گر همه الماس باشی بیمحابا نگذری
ای کبوتر هر کجا بر خاک افتد نامهام
کوی یار ماست آن زنهار از آنجا نگذری
بر فصیحی بال خواهش بیمحابا میزنی
بیادب پروانهای بر محفل ما نگذری
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۶ - درستایش مشرقی و عذرخواهی از او
زهی ز مشرق طبع تو آفتاب خجل
که هر چه زاده این مشرقست بهتر ازوست
تواضعیست ز تو مشرقی وگرنه سپهر
فسرده غنچه پر گرد و خاک این مینوست
چو لب به شعرگشایی ز فیض شادابی
سخن بر آن لب مانند سبزه بر لب جوست
ز نوبهار ضمیر تو گوش را چون گل
هزار گونه طراوت برون ز رنگ و ز بوست
به تخم کاری طبع و به آبیاری فکر
چه احتیاج مرا وصف تو گل خودروست
سواد خط دهد از معنی تو نکهت مشک
مگر معانی رنگین تو گل شببوست
خیال زلف بتان هست در دل همه کس
چرا همین سخن دلکش تو عنبربوست
وفا شکوها صافی دلا ملک طبعا
غبار خاطرت از من بگوی تا ز چه روست
اگر فسردهزبانی ز غمز حرفی گفت
تو خود ندانی کان آب خانهزاد سبوست
زبان بنده و بد گفتن آسمان داند
که در قبیله نطقم هر آنچه هست نکوست
به راستی سخنم در زمانه مشهورست
وگر کجیست در آن تاب زلف و پیچش موست
در این حدیث دل پاک تو گواه منست
زهی به پاکدلی شهره نزد دشمن و دوست
فرشته خویا لعن خدا بر آن شیطان
که سرگردانی خوی تو از غوایت اوست
چو نقش کینه نفس در دلش گره بادا
که مغز تلخ همان به که پوسد اندرپوست
گر احمقی سخنی گفت منحرف چه شوی
شتاب بر اثر بانگ غول نانیکوست
نوای مجلس روحانیان چه میداند
شکمپرستی که همچو نای جمله گلوست
گرفتم آن که زبانم نوای عصیان زد
کریم را نه که عفو گناه عادت و خوست
دو بیت کلکم ازین پیش کرده بود انشا
برای حال من امروز آن دوبیت نکوست
ز دوستان به گناهی نمیتوان رنجید
کجی ز دوست پسندیده چون خم ابروست
دورنگی گل رعنا گناه گلشن نیست
گناه رنگ رزیهای آسمان دوروست
ولی به عذر تسلی نمیشود دل تو
بهل که خشک شوم همچو مشک اندرپوست
به خاکم ار گذری بعد از آن کنی معلوم
که از شمیم محبتپرست مرقد دوست
که هر چه زاده این مشرقست بهتر ازوست
تواضعیست ز تو مشرقی وگرنه سپهر
فسرده غنچه پر گرد و خاک این مینوست
چو لب به شعرگشایی ز فیض شادابی
سخن بر آن لب مانند سبزه بر لب جوست
ز نوبهار ضمیر تو گوش را چون گل
هزار گونه طراوت برون ز رنگ و ز بوست
به تخم کاری طبع و به آبیاری فکر
چه احتیاج مرا وصف تو گل خودروست
سواد خط دهد از معنی تو نکهت مشک
مگر معانی رنگین تو گل شببوست
خیال زلف بتان هست در دل همه کس
چرا همین سخن دلکش تو عنبربوست
وفا شکوها صافی دلا ملک طبعا
غبار خاطرت از من بگوی تا ز چه روست
اگر فسردهزبانی ز غمز حرفی گفت
تو خود ندانی کان آب خانهزاد سبوست
زبان بنده و بد گفتن آسمان داند
که در قبیله نطقم هر آنچه هست نکوست
به راستی سخنم در زمانه مشهورست
وگر کجیست در آن تاب زلف و پیچش موست
در این حدیث دل پاک تو گواه منست
زهی به پاکدلی شهره نزد دشمن و دوست
فرشته خویا لعن خدا بر آن شیطان
که سرگردانی خوی تو از غوایت اوست
چو نقش کینه نفس در دلش گره بادا
که مغز تلخ همان به که پوسد اندرپوست
گر احمقی سخنی گفت منحرف چه شوی
شتاب بر اثر بانگ غول نانیکوست
نوای مجلس روحانیان چه میداند
شکمپرستی که همچو نای جمله گلوست
گرفتم آن که زبانم نوای عصیان زد
کریم را نه که عفو گناه عادت و خوست
دو بیت کلکم ازین پیش کرده بود انشا
برای حال من امروز آن دوبیت نکوست
ز دوستان به گناهی نمیتوان رنجید
کجی ز دوست پسندیده چون خم ابروست
دورنگی گل رعنا گناه گلشن نیست
گناه رنگ رزیهای آسمان دوروست
ولی به عذر تسلی نمیشود دل تو
بهل که خشک شوم همچو مشک اندرپوست
به خاکم ار گذری بعد از آن کنی معلوم
که از شمیم محبتپرست مرقد دوست
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۸۹
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۹
مرا ز آدم خاکی چو غم بود میراث
کجاست دامن ساقی کزو رسم به غیاث
جهان بود حدثی بازمانده از فرعون
بشو به آب قناعت تو دست ازین احداث
چو گنده پیر قبیح است دهر مردم خوار
برو چو اهل یقینش طلاق کن به ثلاث
فلک چو حادثه زای است زو مشو ایمن
پناه بر به در می فروش از آن احداث
جهان چو بر سر راه قیامت است بلی
منه اساس اقامت که نیست جای اثاث
خبیثه ای است جهان و تو باز عالم قدس
چو کرکسان مکن امروز خوی بر اخباث
بنه تو دل به غم و غصه جهان صوفی
چو این رسید ز حوا و آدمت میراث
کجاست دامن ساقی کزو رسم به غیاث
جهان بود حدثی بازمانده از فرعون
بشو به آب قناعت تو دست ازین احداث
چو گنده پیر قبیح است دهر مردم خوار
برو چو اهل یقینش طلاق کن به ثلاث
فلک چو حادثه زای است زو مشو ایمن
پناه بر به در می فروش از آن احداث
جهان چو بر سر راه قیامت است بلی
منه اساس اقامت که نیست جای اثاث
خبیثه ای است جهان و تو باز عالم قدس
چو کرکسان مکن امروز خوی بر اخباث
بنه تو دل به غم و غصه جهان صوفی
چو این رسید ز حوا و آدمت میراث
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۸۴
بی روی تو صبوری، جانا نمی توان کرد
بسیار سعی کردیم اما نمی توان کرد
در جواب او
بی روی نان صبوری، حقا نمی توان کرد
«بسیار سعی کردیم اما نمی توان کرد»
پیری کلیچه پز کرد بر منبری نصیحت
کز آب غوره یاران حلوا نمی توان کرد
گفتم به جان خریدم نان تو، نانبا گفت
با ما بدین بضاعت سودا نمی توان کرد
در دیگ کله می خواند دوشینه این غزل را
گیپا چو نیم پخت است سر وا نمی توان کرد
با زلبیا برابر ای گل کجا شوی تو
خود را به رنگ و بوئی زیبا نمی توان کرد
از سفره محقر عیب است زله بستن
در پیش لوت خواران اینها نمی توان کرد
بر چهره مزعفر هستند عاشقان لیک
کس را مثال صوفی شیدا نمی توان کرد
بسیار سعی کردیم اما نمی توان کرد
در جواب او
بی روی نان صبوری، حقا نمی توان کرد
«بسیار سعی کردیم اما نمی توان کرد»
پیری کلیچه پز کرد بر منبری نصیحت
کز آب غوره یاران حلوا نمی توان کرد
گفتم به جان خریدم نان تو، نانبا گفت
با ما بدین بضاعت سودا نمی توان کرد
در دیگ کله می خواند دوشینه این غزل را
گیپا چو نیم پخت است سر وا نمی توان کرد
با زلبیا برابر ای گل کجا شوی تو
خود را به رنگ و بوئی زیبا نمی توان کرد
از سفره محقر عیب است زله بستن
در پیش لوت خواران اینها نمی توان کرد
بر چهره مزعفر هستند عاشقان لیک
کس را مثال صوفی شیدا نمی توان کرد
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۱۳ - تیر شباب
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱
زهی نام تو سر دفتر کتاب نکته دانی را
بلند از نام تو افسر بسر کنز معانی را
بیا ای ساقی رندان بده جامیکه در دوران
به پیران کهن بخشد ز نو عهد جوانیرا
عجب نبود اگر احیا کند خضر و مسیحا را
لب لعلت که روح آمد حیات جاودانی را
چو خوشبودی بهارو دی بسیر و صحبت یاران
نبودی گر خزان در پی بهار زندگانی را
نگارینا اگر خواهی بهار اندر خزان بینی
بروی زرد من بنگر سرشک ارغوانی را
سرشک از چشم خون پالا توان بیرون نمود اما
ز دل نتوان برون کردن غم درد نهانی را
سبکروحانه گر خواهی نهی پابر سر گردون
برو چون نور بیرون کن ز سر این سرگردانی را
بلند از نام تو افسر بسر کنز معانی را
بیا ای ساقی رندان بده جامیکه در دوران
به پیران کهن بخشد ز نو عهد جوانیرا
عجب نبود اگر احیا کند خضر و مسیحا را
لب لعلت که روح آمد حیات جاودانی را
چو خوشبودی بهارو دی بسیر و صحبت یاران
نبودی گر خزان در پی بهار زندگانی را
نگارینا اگر خواهی بهار اندر خزان بینی
بروی زرد من بنگر سرشک ارغوانی را
سرشک از چشم خون پالا توان بیرون نمود اما
ز دل نتوان برون کردن غم درد نهانی را
سبکروحانه گر خواهی نهی پابر سر گردون
برو چون نور بیرون کن ز سر این سرگردانی را