عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۹ - درخطاب به ارواح مقدسه ی بزرگان دین
بنال ای مدینه بزار ای حرم
خروشان شو ای مرز بطحا زغم
سرازپاک تربت برآر – ای رسول
زپر نور مرقد برآی ای بتول
به بدرود فرزند فرخ فرا
ببارید خون از دو چشم ترا
بنال ای حسن شدزمان فراق
که دارد برادرت عزم عراق
زهجرشهنشاه آزادگان
بنالید ای هاشمی آزاده گان
کنید ازنی دل ره ناله باز
که دیدار او را نبینید باز
همی شاه خواهد زیثرب شدن
پس از این شدن نیست باز آمدن
چمان سوی بنگاه ویران او
رسند از پس او اسیران او
نه عباس همراه و نی اکبرش
نه عون سرافراز و نی جعفرش
نه قاسم نه عبدالله و اصغرا
نه یاران و خویشان فرخ فرا
بیاید زنی چند ماتمزده
یکی مرد همراهشان غمزده
پدر کشته زنجیر کین دیده ای
ستیز از یزید لعین دیده ای
بزن دست غم برسر ای جبرئیل
که سبط نبی راست وقت رحیل
چونی بند بگشا زفریاد خویش
به بدرود فرزند استاد خویش
تو نیز ای سرافیل شور نشور
بدم درجهان افکن از نفخ صور
وداع حرم کرد میر حرم
درین بزم تو – نای ماتم بدم
ایا زایران دیار نجف
غلامان شاه سریر شرف
ندارم چو خود ره بدان بارگاه
که بوسم همی تربت پاک شاه
شما چون بدان آستان رو نهید
زجان بوسه برخاک پاکش دهید
رسانید بعد از درود و سلام
زکهتر غلامی به شاهی پیام
که ای آنکه هستی خدا راتودست
خداوند دین شاه یزدان پرست
غنودن به تربت درون تا به چند
برآور سر از بارگاه بلند
که فرزند تو جسته پیوند تو
به جان و به دل آرزومند تو
چمان با دل دردناک آیدت
به پوزش سوی خاک پاک آیدت
یکی از جنان سوی دنیاگرای
به زین بهشتی تکاور برآی
پذیره شو از مهر فرزند را
همان نور چشم و جگر بند را
وراباش یک چندگه میزبان
پدر را پسر به بود میهمان
بروگشت خواهد به کین چون سپهر
نگهدار یکچند گاهش به مهر
بسا زود بروی بمویی همی
به خون از غمش رخ بشویی همی
بسا زود بینی همایون سرش
به دست سنان تا سنان اندرش
بسا زودکش سربه خاکسترا
ببینی به بنگاه خولی درا
بسا زود در بزم پور زیاد
بدان سر ستم ها ببینی زیاد
بسا زود کز چوب دست یزید
ببینی بدان سرچه خواهد رسید
تو خود دانی ای دست پروردگار
که افتاده کلک و زبانم زکار
غم اندر تن من توانی نهشت
که یارم سرود و توانم نوشت
مدد کن مگر با زبانی دگر
کنم قصه ی هجرت شاه سر
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲۵ - آمدن زنان بنی هاشم
که ناگه رسیدند زار و نوان
برشاه دین هاشمی بانوان
همه مویه ساز و همه موی کن
همه دست غم برسر و سینه زن
شه آن بانوان را چو آنگونه دید
همان آه و فغان ایشان شنید
بفرمود کای داغدیده زنان
مباشید اینگونه برسر زنان
شکیب اندرین کار پیش آورید
همه رو به مشکوی خویش آورید
به زنهار یزدان بمانید و بس
که زنهار او به نه زنهار کس
چولختی تسلی زغم دادشان
سوی پرده ی خود فرستاد شان
رسول خدا را زاهل حرم
زنی بود در پرده بس محترم
به دوده گزین و به دانش تمام
کزو بود خوشنود خیرالانام
کجا ام سلمه ورا نام بود
ازو شاه دین شاد و پدرام بود
چو بشنید شه دارد آهنگ راه
سوی او خرامید با اشک و آه
به شه گفت:کای پاک فرزند من
امید دل آرزمند من
تو از مادر و جد خود یادگار
به نزد منی اندرین روزگار
به گیتی دراز پنج آل عبا (ع)
تو ماندستی ازخسرو دین به جا
مسوزان دل من به نار فراق
زیثرب مکن عزم مرز عراق
شنیدم ز پیغمبر دادگر
درآندم که می داد ما را خبر
که نوشد حسین آب تیغ بلا
زبد خواه دین تشنه درکربلا
درین روزم آن ساعت آمد به یاد
که آن ساعت اندر جهان خود مباد
یکی بشنو ازمادرپیر پند
ز یثرب زمین بار هجرت مبند
زقتل خود ای شاه آخر زمان
به گردون مبر دود ازاین دودمان
شهش گفت: کای مادر محترم
رسول خدا را گزین تر حرم
همی دانم آن مرز را کاندر آن
شوم کشته ازکین بد گوهران
به یزدان که چرخ و زمین آفرید
شهی چون رسول امین آفرید
که دانم ز مردان دین چند تن
شود بی سر ازتیغ کین بهر من
وگر خواهی اینک نمایم تو را
حجاب از نظر برگشایم تو را
پس آنگه به انگشت معجز نمای
اشارت نمود آن شه پاک رای
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۲۱ - نمودن امام اصحاب گرام مقامات و درجات هر یک را دربهشت
نه درسر- به جز شور دلدارشان
نه در دل به جز خواهش یارشان
به خود جمله را یار و دمساز دید
به سر نهان محرم راز دید
حجاب ازسر چشمشان باز کرد
هویدا به ایشان همه راز کرد
دو انگشت از یکدگر برگشود
به ایشان نمود آنچه باید نمود
به آن نامداران با فرهی
از آن سوی پرده بداد آگهی
بدانجا که شاید چو لختی نگاه
نمودند یاران فرخنده شاه
بدیدند بی پرده روی نگار
همان دل فریبنده ی جانشکار
زهر چیز خود چون که رخ تافتند
ز هرچ آن بباید خبر یافتند
به جایی که عقل اندر آن پا به گل
رسیدند و دیدند با کام دل
رده در رده حور مینو سرشت
ستاده به گلزار خرم بهشت
گرفته به کف هر یکی جام نور
پر از باده ی جانفزای طهور
همه قد چو طوبی بیاراسته
به خود غنج و زیور بپیراسته
بدان تشنه کامان جام بلا
به ایما بدادند بر خود صلا
که ماییم مشتاق روی شما
گرفتار و پابند موی شما
یکی رحمت آرید بر حالمان
برآرید از مهر، آمالمان
سوی ما زدنیا سپارید گام
ز دیدار ما را برآرید کام
اگر چند فردوس ماوای ما است
ولی چون جحیم از فراق شما است
بدین چهر و بالای ما بنگرید
سوی باغ جنت یکی بگذرید
بر ما که از آب صافی ترست
شما را همه بالش و بسترست
زسرچشمه ی نور و غلمان و حور
خدا را چه دیدید یاران قصور؟
که دل برگرفتید ازمهرشان
نکردید شاداب از چهرشان
نمانید ما را دراین اشتیاق
که دیگر نداریم تاب فراق
چو دیدند یاران فرخ سرشت
سمن صورتان ریاض بهشت
دل از غیر دلدار پرداختند
سر و جان و هوش و خرد باختند
همین بد که درعشق دادند جان
به دل می خریدند تیغ و سنان
الا تا نگویی که یاران شاه
همان با وفا جان نثاران شاه
بدادند سر بهر حور و قصور
ویا بهر تسنیم و آب طهور
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۸ - ذکر رفتن وهب با عروس به خدمت امام و گفتگوی ایشان با یکدیگر
چو چشم زن افتاد بر روی شوی
همان پیکر و کاکل مشکبوی
چو یک باغ نسرین گرفتش به بر
زدش بوسه برگونه وچشم تر
بدو گفت کای رویت آرام دل
مرا پرشکن موی تو کام دل
بهشت روانم بهار دلتم
چراغ جهان بین مه محفلم
مرا این دم ای سرو رعنا خرام
زتو بوی هجر آیدم برمشام
پی کشتنم دشنه زابرو برآر
به تیغ فراقم میانداز کار
ز مژگانت یک زخم کاری مرا
ازآن به که درغم گذاری مرا
به من بازگو تا چه داری خبر
ز پیشم مگر کرد خواهی سفر
بدو گفت داماد با صد فسوس
که ای حجله ی ناز رانوعروس
به دیدار تو نز نیاز آمدم
به بدرود سوی تو باز آمدم
حلالم کن ار دیدی ازمن بدی
که بادت جزا بخشش ایزدی
من اینک به میدان کین می روم
پی یاری شاه دین می روم
دم دیگرم روی کافورگون
ببیند دو چشم تو رنگین به خون
دم دیگرم آیی به بالین من
به بردرکشی جسم خونین من
به مرگم غریبابه مویی همی
دو رخ ز آب دیده بشویی همی
ترا گر بود یار فرهنگ وهوش
به اندرز شوهر فرادار گوش
مرا زین سپنجی سرا رفته گیر
به خاکم چو دیگر کسان خفته گیر
جوانان بدین تیره خاک اندرند
که از من به روی و به مو بهترند
چو آیی ز پرده به بالین برم
ببینی ز خون لاله گون پیکرم
مبادا برآری به مرگم خروش
که افغانت آید سپه را به گوش
که ازغیرت آن گه بلرزد تنم
کشد سربرون موی ازجوشنم
دراین پهنه برمن چو مویی تو زار
شود خصم شادان و شه سوگوار
پس از کشتنم گر به دهر ایستی
تویی بامن ازمن جدا نیستی
اگر زنده ماندی مرا یاد کن
سیه جامه در مرگ داماد کن
چو همخوابه گفت جوان را شنید
یکی آه سرد از جگر برکشید
خروشی برآورد کای یار من
به گیتی زهر بد پرستار من
خوشا روزگار و خوشا حال تو
که از بخت فرخنده شد مال تو
که شه خواندت از خیل یاران خویش
شمردت ز خدمتگزاران خویش
اگر جنگ جستی زنی درجهان
به شه دادمی منهم امروز جان
به هم نگسلم رشته ی عزم تو
ترا برنگردانم ازرزم تو
برو لیک بامن به درگاه شاه
یکی سخت پیمان کن ای رزمخواه
که بی من به فردوس ننهی تو گام
نگردی ز فردوسیان شادکام
چو راز عروس آن دلاور شنید
تبسم کنان همچو گل بشکفید
به دست اندرش دست شد سوی شاه
بزد شاه رابوسه برخاک راه
عروس وهب گفت کای شهریار
خبر داده پیغمبر (ص) تاجدار
که گردد شهیدی نگون چون ززین
ز مینو چمد سوی او حور و عین
بگیرد چو جان دربر خود تنش
کشاند سوی ایزدی گلشنش
دراین رزمگاه ای پناه زمن
شودکشته چون دررهت شوی من
شود راست فرموده ی احمدی
زحق یابد آن دولت سرمدی
هنوزش به مینو نرفته روان
ندیده رخ جنتی بانوان
بگو با من امروز پیمان کند
که چون جای درباغ رضوان کند
نگردد دمی بی من آنجا صبور
رخ من بجوید نه دیدار حور
ودیگر دراین مرز من بیکسم
که درباغ محنت گلی نورسم
ندارم به غیر از حریمت پناه
توهم بی پناهم ازین پس مخواه
چو شد شوی من کشته درکارزار
مرا دست بردست زینب سپار
کم اندر بر خود کنیزی دهد
مرا در دو دنیا عزیزی دهد
وهب گفت پذرفتم این آرزوی
نتابم به هر دو سرا روی ازوی
امیدش برآوردم ای دین پناه
توباش اندرین سخت پیمان گواه
شهنشه بدان شوی و زن بنگریست
به گفتار وکردار ایشان گریست
خروشی برآمد ز یاران شاه
که شد پر نوا پرده ی مهر وماه
چو این کار پردخته شد نامدار
زشه خواست دستوری کارزار
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۹ - به میدان رفتن جناب وهب و مبارزت و شهادت آن بزرگوار
شد ازبهر رزم آن پسندیده کیش
زره پوش چون از گهر تیغ خویش
تن خود سراپا درآهن نهفت
برآمد به رخش جهانپوی و گفت
که ای رهسپر چرمه ی تیز هوش
به سوی سوارت فرادار گوش
یکی گرم جولان شو اندر نبرد
ز هامون به گردون برانگیز کرد
ممان تا سواران نا هوشمند
بتازند در پهنه زی من سمند
برآور چو مرغان دراین دشت پر
مرا زین جهان سوی فردوس بر
کنون گرچه در زیر زینی مرا
ابر زین ازین پس نبینی مرا
مرا چون ز زین افکند بدسگال
زخونم کنی سرخ رخسار ویال
مرا کشته بگذار وزین رزمگاه
برو سر بنه برسم اسب شاه
بدان دادگر داور مهربان
رسان مژده ی مرگ من بی زبان
بگو گر سوار من افتاد پست
تراباد بر زین یکران نشست
وزان پس به همخوابه و مام من
رسان از بر شاه پیغام من
بگو شد وهب کشته درکارزار
بگریید درسوگ او زار زار
بگفت این وزی پهنه توسن براند
به تازی زبان این رجز باز خواند
امیری حسین ونعم الامیر
له لمعه کالسراج المنیر
چراغ هدایت امیر من است
که در دین حق دستگیر من است
اگر پرتو افکن شود روی شاه
نه خورشید پاید نه تابنده ماه
نداند رما هر که نام ونسب
بگویم منم شیر جنگی وهب
منم شیر و شیر اوژن و شیرزاد
سگ شیر حق مرد کلبی نژاد
به مردی ظفر همعنان من است
اجل درزبان سنان من است
بجنبد چو پر کلاهم زباد
بداندیش من آرد ازمرگ یاد
به دست من ار بنگرد گاوسار
فتد برسر شیر گردون دوار
هم ایدون ببینید جنگ مرا
همان بند و فتراک و چنگ مرا
چه پیل دم آهنج نزدم چه مور
چه شیر دژ آهنگ پیشم چه گور
به نخجیر بد خواه ناهوشمند
مرا دانه و دام تیغ و کمند
به سر چون نهم ترک درکارزار
نماند سری درجهان ترک دار
چو گفت این زدشمن هماورد خواست
به چرخ ازسم باره اش گرد خاست
هر آنکس که گشتی بدو روبروی
شدی سوی دوزخ به شمشیر اوی
چو بسیاری از نامداران فکند
میان سپه راند تازی سمند
به خشم آستین برزد آهنگ را
برآورد دست یلی جنگ را
یکی آتش از تیغ کین برفروخت
کز وکوفیان را چو خاشاک سوخت
فغان در چپ افکند و شیون به راست
براو آفرین ازدو لشگر بخاست
دلاور نبرد آزمودن گرفت
شهنشه مراو را ستودن گرفت
همی خواست با میمنه و میسره
کند کار یکرویه ویکسره
ورا ناگه ازمادر و نوعروس
به یاد آمد و خورد لختی فسوس
سوی خیمه از پهنه آن سرفراز
عنان تکاور بگرداند باز
بیامد به نزدیک مادر بگفت
که ای با خرد گشته جان تو جفت
دلت گشت خوشنود ازین کارزار
بدو گفت مادرش کای نامدار
دمی از تو خوشنود ازین کارزار
بدو گفت مادرش کای نامدار
دمی از تو خوشنود گردم که سر
ببازی به راه شه تاجور
ز نزدیک مادر به درد و محن
به نزدیک همخوابه شدتیغ زن
دگر باره بدرود او کرد و رفت
به میدان وزد برصف خصم تفت
گهی با سنان گاه با تیغ تیز
در افکند در کوفیان رستخیز
سواری ز لشگر بر او بربتاخت
دلاور به یک نیزه کارش بساخت
زبس رزم کرد آن یل حق پرست
به هم نیزه و تیغ او درشکست
سپه کاین بدیدند ازو همگروه
گرفتند گرد یل پرشکوه
بدان مرد فرزانه ی نیکبخت
یکی تیر باران نمودند سخت
ز پیکان پران تن بی همال
به کردار مرغان برآورد بال
تنش بر لب تیغ می داد بوس
بدانسان که داماد برنو عروس
به ناگه دو مرد بد اختر بدوی
فکندند اسب ستیز از دو سوی
دو دستش به تیغ از یمین ویسار
فکندند در پهنه ی کارزار
جوان گشت چون نا امید ازدو ست
ززین بر زمین اندر افتاد پست
سواری ز پشت سمند اوفتاد
که انباز او چرخ نارد به یاد
یکی تازه داماد کز سوک آن
سیه پوش شد حجله ی آسمان
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۲۱ - شهادت عروس وهب در بالین شوهر نامور
شد آن پرده گی چون سوی پرده باز
زن آمد ببالین شوهر فراز
تن چاک چاکش به بر بر کشید
به زاری فغان از جگر برکشید
همی خون ز گلگون تنش برگرفت
بمالید برموی روی این شگفت
همی گفت کای مهربان شوی من
که خون تو شد غازه ی روی من
به جز من عروسی که دیده بگوی
که بر رخ نهد غازه از خون شوی
بدین غازه ی چهره روز شمار
بنازم همی پیش پروردگار
بر پاک پیغمبر (ص) راستین
فشانم به حوران خلد آستین
به مینو چنان ترکتاز آورم
بر پاک زهرا نماز آورم
بگویم که ای پاک بانوی من
به قربان پور تو شد شوی من
پس آنگه کشید آن تن چاک پیش
گرفتش چو جان اندر آغوش خویش
همی گفت سروا بهارا گلا
من و از غمت ناله چون بلبلا
پس از تو مرا زندگانی مباد
به گیتی درون کامرانی مباد
نبشی تو باشد مرا زنده گی؟
زهی سخت جانی و شرمنده گی
بدش بنده ای شوم شمر پلید
بدو نعره ای از جگر بر کشید
که رو کار این مویه گر ساز طی
فرستش به جایی که شد شوی وی
ستمگر بیامد بزد برسرش
عمودی که پیوست با شوهرش
چرا ماندی ای بیوفا آسمان
پس از مرگ چونان شهیدان ممان
ممان خرم ای گلشن پرورگار
تو ای ابر بارنده جز خون مبار
مزن نغمه مرغا تو درگلستان
میافراز سرو قد از بوستان
سبک سرشکی کز جهان کام جست
دراین خاکدان جای آرام جست
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۲۳ - ذکر مبارزت و شهادت جناب مسلم ابن عوسجه علیه السلام
فراز آمد این گه ز گفتار من
که از مسلم ثانی آرم سخن
چه مسلم اسد گوهری پاکخوی
که بد عو سجه باب آن نامجوی
ز شیر خدا مردی اندوخته
به دل شمع دانش بیافروخته
به رزم عجم با دلیران دین
بسی کرده یاری به میدان کین
برادرش خوانده شه اولیا (ع)
روان شاد ازو خاتم الانبیا (ص)
چون آن پیر فرزانه در دشت جنگ
به شه دید از آن ناکسان کار تنگ
نوان قامت خویشتن کرد راست
برشه شد و اذن پیگار خواست
همی گفت کاین پیر کافور موی
به چوگان تو سرنهاده چو گوی
شمردستم از زنده گی سالیان
برشیر یزدان کمر بر میان
به خدمت مرا پشت شد چنبری
رخ لاله گون گشت نیلوفری
یکی تیر بودم کمانی شدم
توانا بدم ناتوانی شدم
مرا نیز بشمار ازین رفته گان
بپیوند براین به خون خفته گان
شهنشه چو بشنید گفتار مرد
دو چشم خدا بین پر از آب کرد
بگفت ای مرا مانده در روزگار
زیاران شیر خدا یادگار
برو کردگار ازتوخوشنودباد
پیمبر زکردار تو باد شاد
روان شد به میدان سرافراز پیر
پرندی به دست و سمندی به زیر
پرندش سپهر و سمندش هلال
زخورشید رخشان تر او را جمال
چو روشن شد از روی او دشت کین
به مردی بن نیزه زد بر زمین
خروشید کای کینه گستر سپاه
که گشتید گرد اندرین رزمگاه
تفو بربداندیش رای شما
بدا مزد دیگر سرای شما
منم آنکه مسلم بود نام من
سرسرکشان در خم خام من
به نیرو روانکاه شیران منم
به هر جنگ پشت دلیران منم
جهان گر پر از آب و آذر شود
وگر پهنه ها پر ز لشکر شود
اگر تیر بارد ز بارنده ابر
جهان یکسر آید کنام هژبر
مرا هیچ از آن دردل اندیشه نیست
که اندیشه مرمرد را پیشه نیست
اگر نامداریست دراین سپاه
بتازد تکاور به آوردگاه
برون شد ز لشگر یکی زشت مرد
درافکنده دربر سلیح نبرد
تو گفتی یکی زشت مرد
درافکنده دربر سلیح نبرد
تو گفتی یکی آهنین کوه بود
ویا زشت عفریت بستوه بود
سبک حمله آورد بر مرد پیر
که اندازد از پشت اسبش به زیر
سرافراز حق را نیایش گرفت
نبی (ص) وعلی راستایش گرفت
بکند آن بن نیزه از روی خاک
بدو بریکی نعره زد خشمناک
پس آنگه چنان زد به پهلوی اوی
سنان را که بگذشت زآنسوی او
فغان از سپاه عمر گشت راست
زیاران شه بانک تکبیر خواست
اجل گشته ی دیگر آمد به جنگ
بدان نیزه کشتش یل تیز چنگ
بدینسان همی با سنان رزم کرد
که تا از سپه کشت پنجاه مرد
زآسیب آن نیزه ی شست باز
دگر کس به رزمش نشد اسب تاز
نیامد چو مردی سوی رزمگاه
سرا فراز شد حمله ور برسپاه
بسی کشت و بسیار زخم درشت
بدید وبه دشمن نیاورد پشت
سرانجام لشکر بدو تاختند
ز زین بر زمینش بیانداختند
چو از زین بیافتاد لب باز کرد
شهنشاه را بر سر آواز کرد
خداوند دین با دلی ناشکیب
بیامد به بالین او با حبیب
هنوزش روان بود درتن که شاه
بیامد به بالینش در رزمگاه
جهان بین خود پیر بنمود باز
به دیدار آن خسرو سرفراز
بگفت ای مهین شهریار زمن
وفا کردم آیا به عهد تومن؟
شهش گفت کای گنج صدق و صفا
عجب عهد خدا رانمودی وفا
به پاداش نیکی خدای بزرگ
تو را بهره سازد عطای بزرگ
حبیب مظاهر به مسلم سرود
ازآن پس که با شاه گفت وشنود
که هر چند بعد ازتو پاینده گی
نه بینم سر آید مرا زنده گی
ولیکن زمن هر چه خواهی بخواه
که فرمان پذیر آیمت نزد شاه
بدوگفت مسلم که ای نامدار
مکش دست از دامن شهریار
همین است واین آرزوی من است
که خدمت بدین شاه خوی من است
بگفت این و جان را به جانان سپرد
به خلد برین زین جهان رخت برد
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۳۹ - در خاتمه کار اصحاب امام و آغاز شهادت جوانان بنی هاشم وستایش آن بزرگواران
چوشد غارب ترک سوی بهشت
دگر نامداران فرخ سرشت
تناتن به رزم سپه تاختند
روان برخی جان شه ساختند
بجز هاشمی زاده گان کس نماند
که یارد به بدخواه شه تیغ راند
به نام سرافراز خویشان شاه
برافراشت چتر شهادت به ماه
چه نام آوران هر یکی یادگار
به گوهر زبو طالب نامدار
یکایک نهنگ محیط یلی
به نام آوری یادگار علی (ع)
چو مردان ز شه دست برداشتند
به سر تیغ را تاج انگاشتند
نه دیده کمی پشتشان روز جنگ
نه آوردشان جسته غژمان پلنگ
یکایک ز نیزه سرافرازتر
ز شمشیر بران سراندازتر
همه آتش کشت بدگوهران
همه آفت جان جنگ آوران
همه بر کشیده سراز نه سپهر
زده پشت پا بر به دیهیم مهر
همه سر سپرده به دارای دین
به جان باختن بر زده آستین
نخست آنکه زین دوده ساز نبرد
بپوشید و آغاز پیکار کرد
جوانی بد آزاده و نامور
که بودش سپهدار مسلم پدر
بدش نام عبدالله نامجوی
پدر وار برزد بر ویال اوی
نیا شیر حق بودش از سوی مام
که حیدرش خواندی رقیه به نام
چو خال سرافراز را نامدار
نگه کرد در پهنه ی کارزار
به مردانه رگ خونش آمد به جوش
برآورد مانند تندر خروش
سراپا یکی تیغ خونریز شد
به آهنگ مرد افکنی تیز شد
بپوشید خفتان و بر ره نورد
بیفکند بر گستوان نبرد
بیاویخت تیغ سرانداز را
زجا کند رمح سرافراز را
چنان چرمه در تاخت زی شاهدین
فرود آمد وبوسه زد بر زمین
به پوزش بدو گفت کای شهریار
یکی دیده بگشا بدین کارزار
غلامان خود را ببین تن به تن
به پیکر در آورده از خون کفن
همه سر بریده فتاده به خاک
براو جوشن از تیغ کین چاک چاک
همه جان سپرده به جان آفرین
زده تخت بر بارگاه برین
نبود این چنین رای و پیمان ما
که مانیم بر جای و یاران ما
بتازند توسن به آوردگاه
نمایند جان برخی جان شاه
چو جستند پیشی به فرمان تو
کنون نوبت آمد به خویشان تو
همه دوده را در دل این آرزوست
که جان را ببازند در راه دوست
در آغازشان گر نشد بخت یار
درانجام این آرزوشان برآر
یکی زان سرافراز مردان منم
کزین آرزو رفته توش از تنم
که چون باب خود مسلم نامدار
کنم جان خود برخی شهریار
جهان بین مسلم به راه من است
به دیدار من چشم او روشن است
دو تن را تو مپسند درانتظار
مرا بخش دستوری کارزار
به فرزند خواهر چو شه بنگریست
ز مسلم بسی یاد کرد و گریست
فرستاد برجان پاکش درود
به زاری پس آنگه بدین سان سرود
که ای نام گستر سپهدار من
کجایی که بینی دراین انجمن
سپه کشته گردیده شه بی پناه
غو کوس بر پا ز ناوردگاه
هراسان دل بانوان حرم
همه دوده ی هاشم از غم دژم
جوان پور خود را ببینی چنین
زده پوش و آورده یکران به زین
پی رخصت جنگ با بدسگال
به پوزش برمن غم آورده یال
کجایی که دشمن شکاری کنی
پسر را درین رزم یاری کنی
فراق تو جانا مرابس نبود
که پور تو خواهد برآن برفزود
چگونه فرستمش سوی نبرد
کسی جان خود را زتن دور کرد؟
همی گفت و می ریخت ازدیده خون
همی کرد نفرین به بدخواه دون
پس از گریه ناچار آن شهریار
بدو داد دستوری کارزار
به هاشم نژادان رسید آگهی
که خواهد شد از باغ سرو سهی
به گردش یکی انجمن ساختند
یکی مویه از نو بپرداختند
که ای بی پدر پورسالارراد
جوانمرگ مسلم نرفته زیاد
تو زان صفدری پیش ما یادگار
بماند تا کند دوده ات کارزار
جوان گفت ازمن بدارید دست
مرابا شما هست آخر نشست
چو باب نکو نام آزاده جان
مرا رفته گیرید نیز از جهان
چو ما را سرانجام جز مرگ نیست
پس و پیش رفتن درین ره یکی است
بگفت این و فرمود بدرود شان
شکیب از غم خود بیفرودشان
به زین تکاور سپس برنشست
یکی نیزه چون مار پیچان به دست
بیامد برافروخته رخ چو ماه
درخشان به سر برش رومی کلاه
تو گفتی که بهرام با تیغ و خود
به زیر اندر آمد ز چرخ کبود
به زیر اندرش باره ای همچو کوه
که از پویه ی آن زمین بد ستوه
برابر چو شد با سپاه گشن
بزد بر زمین نیزه ی خویشتن
هژبر دلاور بغرید سخت
که ای بد منش لشگر تیره بخت
چنین تندی و جنگ و پرخاش چیست
گمانتان که پاینده خواهیم زیست
هم ایدون شما را دم تیغ من
کشاند به مهمانی اهرمن
منم پور دخت علی ولی (ع)
منم شرزه شیر کنام یلی
منم هاشمی زاده ی نامدار
که مادر نزاید به ازمن سوار
مرا خال پور شه اولیاست
ابو طالب راد فرخ نیاست
نهم زین پی جنگ چون بر ستور
فراوان پدر کو بگرید به پور
دلاورترین مرد در کار زار
بود پیش من کودک نی سوار
دم تیغ من دستیار قضاست
سر نیزه دندان مار قضاست
بگفت این و، زد برسپاه گران
شد آسیمه زو جان جنگ آوران
زمانی به شمشیر سرها ربود
زمانی به نیز نبرد آزمود
همی کشت از چپ همی زدبه راست
همی تن فکند وهمی جان بکاست
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۵۰ - آمدن حضرت عباس و عون بن علی علیه السلام
چو این دید خورشید چرخ یلی
ابوالفضل دریای خشم علی(ع)
علم رابه دست علی پور شاه
سپرد وبرون تاخت زی رزمگاه
به همره برادرش عون و علی
دو شیر دژ آگاه غاب یلی
به لشگر زدوده پرند آختند
بسی سرز پیگر جدا ساختند
به پور برادر رسیدند چون
بدیدندش ازمرکب خود نگون
پراکنده کردند ازو دشمنان
به یکسو کشیدندش از آن میان
چو شهزاده را زخم بسیار بود
نیارست دیگر نبرد آزمود
به ناگاه بد گوهری زشتخو
که فیهان بدش نام شد سوی او
به یک زخم او را فکند از هیون
بخفت آسمان دلیری به خون
روان از تنش عرش پرواز گشت
به فرخنده باب خود انباز گشت
چو عباس نام آورد اورا بدید
یکی آه سرد از جگر برکشید
به فیهان بر افکند اسب ستیز
سرش را بیفکند با تیغ تیز
برترکش ابوالفضل تیغی راند
که نام و نشانش به گیتی نماند
پس آنگاه فرخ سپهدار دین
تن کشته بگرفت در پیش زین
بیاورد از دشت آوردگاه
به افسوس بنهاد در نزد شاه
شهنشه چو دید آن تن چاک چاک
رخ و موی آغشته با خون و خاک
خروشید و جوشید وبگریست زار
پس آنگاه با دیده ی اشگبار
تن چاک شهزاده ی پاکرای
بیاورد در پیش پرده سرای
بخواباند چرخ یلی رابه خاک
ز زخم تنش خون همی کرد پاک
همی گفت زارای جوان حسن (ع)
که بشکست از مرگ تو پشت من
که زد تیر ضرغام کوشنده را؟
که خوشاند دریای جوشنده را؟
که یال دلیریت در خون کشید؟
که بر من سیه کرد روز سپید؟
همی بود شه مویه ساز و دژم
که ناگه برآمد خروش از حرم
دویدند از پرده ها بانوان
چو بر گرد کوشنده شیر آهوان
به مژگان یکی تیرش از تن کشید
یکی بر لبش لب نهاد و مکید
برآمد یکی شیون از نینوا
که شد اهل گیتی ازو پر نوا
جوانمرد افسرده دل مادرش
همی گفت مویان به بالین درش
که ای تار مویت کمند دلم
مسلسل دو زلف تو بند دلم
که برنوجوانیت رحمی نکرد
که جان مرا کرد پر داغ و درد
تنی را که پرورده ام همچو جان
که درخون کشیدش به زخم گران؟
چو رفتی ازیدر سوی باب خویش
گرفتی ره گلشن خلد پیش
نگفتی که من مادری داشتم
زخویشش چرا دور بگذاشتم
همانا ندانستی ای نوجوان
که بی تو نماند تنم راتوان
همی گفت و زینگونه زاری نمود
به مرگ پسر سوگواری نمود
چه بندیم دل درسرای غرور
که بس مام بنشاند درسوک پور
پس از سوک عبدالله بن حسن
من از سوک قاسم سرایم سخن
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۵۸ - کشته شدن ازرق شامی به دست شاهزاده ی گرامی
همی گفت کز زاده ی بوتراب
مرا خانه ی دودمان شد خراب
چو کوهی ز آهن بر آمد به زین
هیون تاخت در دشت کین خشمگین
به آیینه ی روی فرزند شاه
چو شد روبرو گفت آن کینه خواه
که ای هاشمی کودک نامور
بکشتی زمن چار نامی پسر
که همتای هر یک به مردی نبود
ز تاری سواران با کبر و خود
هم ایدون به خون درکشم پیکرت
ز مرگت بسوزم دل مادرت
بغرید مردانه هاشم نژاد
که ای بد گهر مردناپاکزاد
چه نالی تو بر چار فرزند خویش
چه سوزی به داغ جگر بند خویش
غم خویش خور سوک ایشان مدار
که اینک سرآرم تو را روزگار
به ناگاه چشم خداوند دین
به ازرق فتاد اندر آن دشت کین
که یکران به رزم جوان تاخته
سنان دلیری برافراخته
به پور برادر بترسید سخت
فرو ریخت خون از مژه لخت لخت
برآورد گریان دو دست نیاز
به درگاه داد آور چاره ساز
بگفت ای خدای بی انباز من
که هستی نیوشنده ی راز من
در این کارزارش یکی یار باش
یتیم حسن (ع) را نگهدار باش
بده چیره دستیش بردشمنا
به مرگش مسوزان روان منا
خدایا ببخشا جوانیش را
میاور به سر زندگانیش را
دراین گفتگو بود فرخنده شاه
که ناگه خروش آمد از رزمگاه
سنان یلی کرد ازرق دراز
سوی مینمه قاسم سرفراز
گران کرد قاسم رکاب سمند
سبک نیزه بر نیزه ی او فکند
چو اندر میان طعن چندی گذشت
رخ ازرق از خشم چون قیر گشت
سنانی بزد بر بر اسب مرد
که ماند او پیاده به دشت نبرد
یکی اسب زرینه بر گستوان
شهنشه فرستاد بهر جوان
جوان زد بن نیزه را برزمین
چو پران تذروی در آمد به زین
خروشان سوی ازرق آورد روی
بدو حمله ور گشت پرخاشجوی
به دست دویل شد دو تیغ آخته
دو بازو به جنگ آمد افراخته
که از بیم شیر فلک باخت رنگ
بیفکند بهرام خنجر زچنگ
چو بر تیغ بگشود چشم
هم آورد بد گوهر آمد به خشم
بگفت این پرند آور آبدار
خود از کشته پور من است ای سوار
به زهر آب خورده است این تیغ تیز
که با وی همی جست خواهی ستیز
بدو گفت شهزاده ی نامدار
بدین سرفشان تیغ زهر آبدار
هم ایدون فرستمت سوی پسر
که مهمانش گردد به دوزخ پدر
ازین تیغ نوشانمت زهر مرگ
کفن سازمت آهنین ساز وبرگ
نبیند سرت زین سپس خود جنگ
نه ترکش به کار آیدت نی خدنگ
بسایم چو افتد ز زین پیکرت
به نعل سم باره آهن سرت
شنیدستم این ازسواران کار
که هشیار مردی تو در کارزار
بسی از فنون نبرد آگهی
کنون بینمت مغز ازهش تهی
ابرباره ناکرده تنگ استوار
چرا تاختی سوی جنگ ای سوار
یکی درنگر تنگ بگسسته را
ابر باره ستوار نابسته را
خم آورد بال ازرق بد گهر
که برتنگ توسن گشاید نظر
ندادش مجال آسمان یلی
بیفراشت بازو چو جدش علی (ع)
بزد تیغ و کرد از میانش دونیم
سپه را همه گشت دل پر زبیم
بدو از جهان آفرین آفرین
رسید از بلند آسمان بر زمین
شهنشه فرستاد وی را درود
وزان زخم مردانه او را ستود
چو از زین فتاد آن دو نیمه سوار
شد او را یله باره ی راهوار
بر آن نامور باره ی تیزگام
زر آموده زین و ستام و لگام
گزین پور سبط رسول امین
بزد آن بن نیزه را بر زمین
بجست از بر باره ی راهوار
برآب اسب زرینه زین شد سوار
یدک ساخت اسب خود و سوی شاه
به پیروزی آمد از آن رزمگاه
چو پیش آمد از باره گی شد فرمود
دو رخ بر رکاب شهنشاه سود
ز رخ سودنش بررکاب هیون
رکاب آهنین بود شد سیمگون
همی گفت زار ای شه نینوای
جهان را خداوند فرمانروای
از این رزمگه سرفراز آمدم
بکشتم بسی خصم وباز آمدم
چو ارزق دلیری فکندم به خاک
نمودم برو، جوشنش چاک چاک
فکندم در این پهنه پیکرش را
همان چار پور دلاورش را
به پاداش این خدمت ای شهریار
یکی جرعه آبم بده خوشگوار
که از تشنگی در تنم تاب نیست
بخواهم کنون مردن ار آب نیست
تو آب آفرین من چنین تشنه لب
دهم جان دراین کارزار ای عجب
شهنشه چو دید آنهمه لابه اش
ز مژگان به رخسار خونابه اش
سرتاجدار اندر افکند زیر
زمین را نمود از سر شک آبگیر
بگفت ای زرویت دلم شاد کام
نکو جستی امروز در جنگ نام
هزار آفرین بر دلیریت باد
بدان پنجه و زور شیریت باد
روان منت برخی جان شود
ز کار تو خشنود یزدان شود
چه سازم که در دست من آب نیست
ز شرم تو در تن مرا تاب نیست
دم دیگرت ساقی سلسبیل
به مینو کند آب کوثر سبیل
دم آخرین است لختی بچم
به بدرود غمدیده گان حرم
کزین رزم دیگر نیایی تو باز
نسازد کسی دیده سوی تو باز
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۵۹ - رفتن شاهزاده قاسم به خیمه گاه به وداع مادر و عروس خود
بزد بوسه داماد بردست شاه
به زاری سوی خیمه پیمود راه
درخشنده خورشید گیتی فروز
به پرده سرا نارسیده هنوز
از آن بر کشیده سرادق به گوش
رسیدش ز غمدیده مادر خروش
که میگفت ای سرو باغ حسن
سرور دل و جان ناشاد من
شه یثربی را برادر پسر
یتیم جوان یادگار از پدر
ندانم چه پیش آمد از دشمنت؟
چه آمد ز پیگار اهریمنت
شدی زنده زایدر بر رزمساز؟
ندانم که آیی برم زنده باز
و یا کشته بینم تورا در نبرد
بگریم به مرگ تو با داغ و درد
اگر زنده ای پس چرا سوی من
نیایی که بینی دمی روی من
کنارم شود از برت کامجوی
لب من شود با لبت راز گوی
بچینم گل خرمی از رخت
شود پر شکر کامم از پاسخت
به جنگ سپه تشنه لب تاختی
در آن دم که بازو برافراختی
ندانم ز آب آمدی کامیاب
ویا ز آبگون دشنه خوردی توآب
سوی خیمه بگذر ز آوردگاه
شنو ناله ی نه پرده ی آبنوس
چو شهزاده بشنید افغان مام
به سوی سراپرده بگذاشت گام
به پیشش دویدند مام و عروس
یکی با فغان و یکی با فسوس
یکی بی شکیب و یکی بیقرار
یکی مویه ساز و یکی اشکبار
چو شهزاده آن هر دو را بنگریست
به کردار ایشان زمانی گریست
شکیبایی از اندهشان بداد
وزان خیمه رخ سوی میدان نهاد
برون از در خیمه ننهاده گام
که بگرفت دامانش دخت امام
همی رفت با او خروشان به راه
همی برکشید از دل خسته آه
چو از پرده بی پرده آمدعروس
خروش آمد از پرده ی آبنوس
بدو گفت کای راحت جان من
پرستار و جفت ونگهبان من
چنین بی کسم چند خواهی همی
زدوری روانم چه کاهی همی
سرافراز داماد فرخنده شاه
کجا می خرامی از این حجله گاه
مخواه ای پسر عم که بی تو مرا
شود حجله ی سور ماتم سرا
منه رخ سوی خنجر آبدار
مکن نازنین پنجه از خون نگار
به جان حسن (ع) ای پسر عم مرو
ز نزدیک دلدار همدم مرو
خدا را مکن دورم ا زخویشتن
مبر همره خود روانم زتن
مرا از غم خویش دلخون مخواه
مکن روی بختم چو مویت سیاه
گمانم تو را شوق دیدار حور
به باغ جنان رامش و جشن وسور
زسرآنچنان برده آرام و هوش
کت این زاری من نیاید به گوش
چو داماد آن ناله از نو عروس
نیوشید گفتش به آه و فسوس
که ای ناز پرور نهال دلم
میافزا دگر بر ملال دلم
به یزدان که رخسار حور جنان
بود بی توام روی اهریمنان
بهشت از بجویم بهشتم تویی
نگارین حورا سرشتم تویی
من و رامش حور خلد –این مباد
که گردم به دیدار کس جز تو شاد
دریغا که با تو نبودم دمی
نبردم به دیدارت کس از دل غمی
نگفتم به تو راز پنهان خویش
گرفتم ره مرگ ناکام پیش
تو ای بانوی جنتی بانوان
شنو راز عم زاده ی ناتوان
چو من کشته گشتم در آوردگاه
تنم را بیاورد زی خیمه شاه
تو زنهار از پرده بیرون میا
پریشیده مو چهره پر خون میا
به مرگ من آوا مگردان بلند
گره باز منما ز مشگین کمند
زدشمن رخ وموی خودکن نهان
مرادل مرنجان به دیگر جهان
شکیبایی از ماتمم پیش گیر
مکان درسراپرده خویش گیر
وگر غم بگیرد عنانت زدست
بکن گریه آهسته و ناله پست
من اینک برفتم تو پاینده مان
شکیبا کنادت خدای جهان
بگفت این و چون جان ز جسم عروس
برفت آن سرافراز با صد فسوس
نشست از بر باره ی باد پای
به پیگار دشمن درآمد ز جای
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۶۰ - رفتن ح – باردیگر به میدان
دو زلف ازکمندش دلاویزتر
خود از تیغ برنده خون ریزتر
جمال رسول ازرخش رونمای
به خفتانش در جان شیر خدای
نمی داشتی باره را گر عنان
بجستی ز ترک سر دشمنان
چنان سود بر دسته ی تیغ دست
چنان جنگ را آستین بر شکست
چنان بر دو ابرو بیافکند چین
چنان زد به کوفی سپه خشمگین
که سالار لشکر دل از جان برید
تو گفتی اجل را برابر بدید
بلرزید ازو پیکر کوهسار
زمین گشت جنبنده سیماب وار
زمین را چو انباشت ازکشتگان
برانگیخت اسب و بیفشرد ران
به سوی علمدار بد خواه تاخت
سبک تیغ و بازوی مردی فراخت
که سازد درفش سپهبد نگون
کشد پیکر نابکارش به خون
سپاه از سوار و پیاده دمان
گرفتند گردش به تیر و کمان
سبک در یکی حمله شیر نبرد
از آنان بیفکند هشتاد مرد
نه اندیشه بودش ز تیر وسنان
نه بیمی ز بسیاری دشمنان
به قلب سپه زو درآمد شکست
بسی مردافکند و بس باره جست
به ناگاه از تیر باران سخت
بشد باره اش پست و برگشت بخت
پیاده چو شهزاده قاسم بماند
به پهلوی او کافری نیزه راند
که بودی زنازاده از باب و مام
شبث پورسعد بداختر به نام
همان نیزه کار جوان را بساخت
دو اسبه اجل برسر او بتاخت
چو دیدندش افتاده ازکار جنگ
گرفتند گردش سپه بی درنگ
یکی زد به تیرش دگر یک به تیغ
یکی با زدوده سنان ای دریغ
یکی نیش خنجر زدش بی درنگ
یکی زد به زوبین یکی زد به سنگ
زپای اندر افتاد سرو جوان
ز هر حلقه ی جوشنش خون روان
نهاد آن رخ پاک بر خاک و زار
خروشید کای عم دشمن شکار
به ناکام ازین دامگاه فنا
روانم سوی بارگاه بقا
بیا تا نرفته است جان از برم
که بار دگر بر رخت بنگرم
چو بشنید بانگ برادر پسر
که او را همی زار خواند به سر
چو دریای موج او برآمد به جوش
بزد بر سپه خویش را پر خروش
به دست اندر آتشفشان ذوالفقار
زهر جوهرش دوزخی شعله بار
بدان پره ی لشگر از هم گسیخت
از ایشان بسی کشت و بر دشت ریخت
چو نزدیک داماد فرخ رسید
به خونش تن نازنین خفته دید
نشسته به سینه یکی کافرش
همی خواست کزتن ببرد سرش
یکی بد عمر نام آن بدسرشت
که نفرین رسادا بدان نام زشت
برآهیخت شمشیر وزد نعره سخت
که برخیز از اینجای ای تیره بخت
سپر کرد دژخیم دست پلید
به تیغ شه از پیکرش بگسلید
بیفتاد از بیم برخاک پست
سوی لشکر افکند ببریده دست
خروشید کای دوده ی نامور
مرا کشت فرزند خیرالبشر
بکوشید در کینه جستن دلیر
برون آوریدم ز چنگال شیر
سپه سوی شاه پیمبر (ص) شکوه
به جنبش در آمد زگروها گروه
شهنشاه تیغ پدر برفراخت
بکشت آن تن وبر سواران بتاخت
همی بود با کوفیان گرم جنگ
زخون پهنه می کرد یاقوت رنگ
که آمد یکی ناله در گوش او
ز داماد افتاده بیتوش او
که ای عم ز پیگار بردار دست
که نعل سمند استخوانم شکست
ازین جنگ جستن به یکباره گی
شدم پایمال از سم باره گی
شهنشه سوی کشته برداشت گام
فرود آمد از اسب خیرالانام
بدیدش رها گشته زین دامگاه
به فردوس بر جسته آرامگاه
گشاده سوی ذروه ی عرش پر
روانش روان گشته سوی پدر
زهم بگسلیده تنش بند بند
شده پیکرش پایمال سمند
بیامد سرش را به زانو نهاد
رخ ناز پرورد بر رو نهاد
لب خود به پر خون لبانش بسود
به رخ بر زدیده روان کرد رود
همی گفت کای کشته داماد من
شکیب دل و جان ناشاد من
عقاب قوی پنجه باز دمان
گل تازه بشکفته سرو جوان
سلیل پیمبر نبیره ی علی
شکوه مهی فرو برز یلی
برنازک از تیغ کین چاک چاک
رخ پاک بنهفته در خون و خاک
گرانست برعمت ای تیز جنگ
که خواهی ازو یاوری روز جنگ
نیاید به یاری ویا آیدت
نیارد که از رنج برهاندنت
جوانا – گلا – نونهالا –مها
به خردی ز راز جان آگها
به دنیادرون زیر چرخ کبود
نکوتر زتو نوجوانی نبود
که برکند سرو سهی رازباغ؟
که خاموش کرد این فروزان چراغ؟
که کرد این بنای دلیری خراب؟
که افکند در پنجه ی شیر تاب؟
که بنهاد این داغ بر جان من؟
نترسید از آه سوزان من؟
بگفت این و بگرفت در پیش زین
تن پاک شهزاده ی نازنین
به سوی سراپرده آورد باز
خروشید کای بانوان حجاز
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۷۶ - بیرون آمدن ح – ابوالفضل (ع) با لب تشنه از فرات
تو سیرآب و نوباوه ی مصطفی (ص)
چنین تشنه؟ این نیست رسم وفا
ننوشیده قطره از آب سرد
شکیبش سر چرخ را خیره کرد
به رود روان با دلی پر ز تاب
فرو ریخت ازدست و از دیده آب
چو از دست او آب را برفشاند
ملک از فلک بروی احسنت خواند
پس آن مشک خوشیده را پر نمود
براند اسب و آمد به هامون زرود
وفا بین که پورشه کاینات
لب تشنه بگذشت زآب فرات
به دوش اندرش مشک و دل پر زتاب
روان شد سوی خیمه ها با شتاب
چو دیدند لشکر که سالار شاه
برد مشک پر آب زی خیمه گاه
برآوردشان گوهر بد به جوش
زهر سو کشیدند برهم خروش
همه همعنان سوی او تاختند
به پیگار وی تیغ کین آختند
دگر باره برخاست گرد سپاه
برآمد سر گرد بر اوج ماه
زبانگ سواران و آوای کوس
بشد توسن رام گردون شموس
سپهبد چو دید آن سپه را زدور
به زیر آمد از پشت زین ستور
به یک سوی بنهاد آن مشک وباز
برآمد به زین تند چون شاهباز
سبک حمله آورد بر کوفیان
چو بر گله ی گور شیر ژیان
تو گفتی که تیغش یکی آذرست
که سوز همی هر چه خشک وترست
ویا اژدهایی است آتشفشان
که آرد به دم پیکر سرکشان
ز زخم سم باره ی نامدار
زمین بی سکون گشت سیماب وار
زتیغش اجل خویش را داشت پاس
زهرای اسبش جهان پر هراس
زدی بر سر هر که بران پرند
بجستی پرندش زتنگ سمند
زدی هر که را تیغی اندر میان
زدست وسرش کس ندادی نشان
همی تیغ راندی و گفتی چنین
منم شبل شیر جهان آفرین
منم زاده ی یکه تاز احد
کزو شد زبون عمرو بن عبدود
منم پنجه ی شیر پرورگار
منم جوهر سرفشان ذوالفقار
همی گفت نام وهمی کشت مرد
زمین را پر از پیکر کشته کرد
چو پردخته شد پهنه ازبدگهر
بیامد سوی رود آن نامور
گرفت از زمین مشک و شد رهسپار
سوی خیمه ی تشنه لب شهریار
چو دیدند لشکر که آن کامیاب
شتابد سوی خیمه با مشک آب
دگر ره زهر سو افراز آمدند
سوی پهنه در ترکتاز آمدند
گرفتند ره ران بدان جان پاک
که شاید بریزند آبش به خاک
چو آن خیره گی دید از آنان جوان
کشید ازمیان دشنه ی جان ستان
به دوش اندرش مشک و دردست تیغ
خروشان چو در قلزم چرخ میغ
بدیشان یکی حمله بنمود سخت
فرو ریخت سرها چو برگ درخت
سپه را دم تیغ آن شهسوار
به هم درنوردید طومار وار
بسی سرکشان را درآن دستبرد
تن تیره بر دست آتش سپرد
زبس کشته بود اندر آن پهندشت
نیارست باد از میان در گذشت
سواران دگر ره از آن نامدار
هزیمت گرفتند زی رودبار
بسا مرد کو خویش را باسمند
به آب اندر از بیم تیغش فکند
به جان ازدم تیغ او رسته شد
به آتش در آن آب پیوسته شد
همی چند نوبت چنین رزم جست
به خون یلان دست و شمشیر شست
ولیکن نبودش به دل رای جنگ
نمی خواست کارد درآنجا درنگ
همی کرد کوشش که آن آب را
رساند مگر پیش پرده سرا
ابوالفضل اگر رای پیگار داشت
وگر دل به مرد افکنی می گماشت
نماندی درآن پهنه یک تن سوار
که با شاه جوید دگر کارزار
عمر – چون بدانست کان شیر مرد
از آن رودبانان نبیند گزند
هم ایدون برد آب ازبهر شاه
جهان گشت در پیش چشمش سیاه
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۷۷ - در بیان گرفتن لشگر مخالف به فرمان عمر سعد
خروشید و با مردم خویش گفت
که هان ای سواران با یال وسفت
مراین نامور پور شیر خداست
به میدان کین همچو ابر بلاست
ندارد به دل هیچ بیم این جناب
زکهسار آتش ز دریای آب
روان خداوند تیغ دوسر
نهان است در جسم این نامور
چو سوزنده آتش یکی مشک آب
ربوده است وزی خیمه دارد شتاب
زآب ارکندتر لب خشک شاه
تنی زنده نگذارد از این سپاه
بتازید یکسر به میدان اوی
بدو حمله آرید از چار سوی
یکی تیر باران نمایید سخت
بدوزید بر پیکرش ترک ورخت
مگر خون وآبش بریزد به خاک
شود شاهش ازمرگ اوسینه چاک
به امر بد اختر سراسر سپاه
به جنبش درآمد چو ابر سیاه
به میدان نهادند رو فوج فوج
تو گفتی که دریا درآمد به موج
هوا پر شد ازبانگ کوس و تبیر
شد از گرد چهر جهان همچو قیر
سپهدار را درمیان یکسره
گرفتند چون نقطه را دایره
گروهی به تیر و گروهی به تیغ
گروهی به پیچان سنان ایدریغ
نمودند نیرو بدان نامور
چو موران که جوشند بر شیر نر
علمدار چون راه را بسته دید
به خود بارش تیر پیوسته دید
بنالید کای پاک پروردگار
در این سخت هنگامه ام باش یار
به سر باردم تیر از چای سوی
دراین گرم خاکم مریز آبروی
مر این مشک آبی که بردوش من
بود همچو جانی در آغوش من
نگهدارش از تیر اهل ستم
مکن شرمسارم ز اهل حرم
بگفت این وزد خویش را بی توان
بدان روبهان همچو شیر ژیان
برآورد دست یلی ز آستین
ز بیمش بلرزید پشت زمین
یکی رزم مردانه افکند بن
کزو خیره شد چشم چرخ کهن
زیک زخم شمشیر آن نامدار
بیفتادی از پای اسب وسوار
به ترک بسی خصم با کبر و خود
نیاورده بد تیغ و بازو فرود
که از بیم او زهره درباختی
دو اسبه اجل بر سرش تاختی
به پیش دم تیغ آن ارجمند
بدی خود پولاد همچون پرند
زبس کشته در دشت انبوه کرد
همه ی دشت چون کوهه ی کوه کرد
تو گفتی که بود آن سپاه گشن
یکی آهنین قلزمی موج زن
درآن قلزم اسپهبد سرفراز
نهنگ بلا بد دهان کرده باز
به هرسو که با تیغ بشتافتی
کشیدی به کام آنچه دریافتی
همی خواند تیر وهمی راند تیغ
همی نعره زد همچو غرنده میغ
زبس تیر بر جوشن او نشست
زهر حلقه اش خون چو فواره جست
تن نامبردار آن بی نظیر
تو گفتی عقابی است از پر تیر
هرآن تیغ کو رابه پیکر خلید
جگر گاه شیر خدا را درید
درآن تیر باران تن آن جناب
نگهداشت بردوش آن مشک آب
به دستی زدی تیغ بردشمنان
به دست دگر داشت محکم عنان
مراو را به تن هر چه زخم درشت
رسیدی نکردی به بدخواه پشت
به ناگاه زیدبن ورقا چو باد
بدان شیر غژمان کمین برگشاد
بزد تیغ و از پیکرش دست راست
بیفکند و آه از نهادش بخاست
یکی رسته شاخ از درختی فکند
که سودی همی سربه چرخ بلند
چو آن دست افتاد در کارزار
بیفتاد دست یدالله زکار
چو آن آسمان یلی بر زمین
فتادش ز تیغ یمانی یمین
همی گفت از پیکرم دست راست
گرافتاد دست چپ اکنون به جاست
یکی دست من گر فتاد از تنم
همی تیغ با دست دیگر زنم
هزاران گرم فتاد از تنم
همی تیغ با دست دیگر زنم
هزاران گرم دست درتن بدی
همه برخی خسرو دین شدی
نبودم غمین لیک از آنم دژم
که لب تشنه ماندند اهل حرم
دریغا که افتاد دستم زکار
زروی سکینه شدم شرمسار
دریغا پس از من درین رزمگاه
شهنشاه را نیست پشت و پناه
بدم من یکی تیغ در مشت او
پس ازمرگ من بشکند پشت او
چو نخل برومند من شد قلم
که بر تارک شه فرازد علم؟
دراین روز با لشکر بی شمار
چسان بی برادر کند کارزار
دریغا ز یاران نام آورش
نمانده به جا جز بود شاه را
نتابد دلش داغ آن ماه را
گرامی تر از جان بود شاه را
مرا گر درین شهر پر شور و شر
دریدند گرگان به سر پنجه بر
به پیکار بادا خدای جهان
نگهدار آن یوسف مصر جان
دریغا نگرید به سوگم تنی
به مرگم نگرددد به پا شیونی
گره کس بنگشاید از جوشنم
نشوید ز خون کس تن روشنم
نپوشد کسی پیکرم را به خاک
نسازد کفن بر تن چاک چاک
دریغا که پوشیده رویان شاه
گرم کشته بینند در رزمگاه
چه آید بدان پرده گی بانوان
خداشان ببخشد درین غم توان
چو لختی چنین گفت بر بست دم
به مردانگی کرد بازو علم
به دست چپ افراخت بر آن پرند
بهشتش عنان بر به یال سمند
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۷۹ - اززین افتادن ح ابوالفضل
برادر برادرت را بازیاب
دم واپسینش به بالین شتاب
شه دین برآورد ازدل خروش
چو آوای عباسش آمد به گوش
به میدان کین راند توسن به خشم
به رخ ها روان خود دل از دو چشم
خروشان بزد خویش رابر سپاه
پر از ویله شد دشت آوردگاه
به یک حمله کشت از سواران هزار
سپه کرد از بیم تیغش فرار
صف لشگر از یکدگر چون درید
به بالین فرخ برادر رسید
بدید از تن نامدارش دو دست
جدا گشته با خاک افتاده پست
به روشن جهان بینش بنشسته تیر
زخونش زمین گشته چون آبگیر
سراپاش از ناوک بدسگال
برآورده همچون هما پر وبال
ز آسیب گرز گران سربه خود
برآمیخته همچو با تار پود
چو این دید خود را ز پشت سمند
غریوان به روی زمین در فکند
که –پشتا – پناها – دلیرا – سرا
بهین یادگار از پدر مر مرا
ستاننده ی جان بدخواه من
به مردانگی کشته درراه من
ایا نامور بچه ی شیر حق
که سر پنجه ات بود شمشیر حق
غمت پرده ی صبر من بردرید
مرا رشته ی چاره از کف برید
بلند آسمانا چرایی؟چنین
نگون گشته از تیغکین بر زمین
شهاب فروزنده ی ذوالمنن
چرا چیره شد برتو زشت اهرمن
ندانم چه از من به دل یافتی
که از یاری ام روی برتافتی
جوانا فراقت مرا پیر کرد
به پایان عمرم زمینگیر کرد
منم زنده با موی کافورگون
تر ا مشک مو مرگ شسته به خون
زمرگت قد راست خم شد مرا
زخوان فلک بهره غم شدمرا
کنون باراندوه پشتم شکست
بشد چاره ی کار یکسر زدست
برآور دمی سر ز خاک ای جوان
یکی درنگر حال پیر نوان
به سوک تو از دیده خونباری اش
درین دشت خونخوار بی یاری اش
مرآن کودک خرد در خیمه گاه
هنوز از پی تست چشمش به راه
گمانش که عم وی آب آورد
نداند که مرگش به خواب آورد
تو تا بودی ای زاده ی بوتراب
نرفت از نهیب تو دشمن به خواب
نه دستی ز بیمت سنان می گرفت
نه سرپنجه ی کس عنان می گرفت
نه دل در بر گردی آرام داشت
نه مردی ز مرد افکنان نام داشت
فزون بود نیروی لشگر زتو
قوی بود پشت برادر زتو
سراپرده ی دین به پای از تو بود
علم نیز گردون گرای از تو بود
به خواب اینک از مرگ تو دشمن است
ز سوگ تو بیدار چشم من است
به مرگ تو شادان عدو – من دژم
قد کفر شد راست دین گشت خم
کنونم زسر خسروی تاج رفت
سراپرده ی من به تاراج رفت
پس از تو زسید ای یل سرافراز
حرم را زمان اسیری فراز
مخور غم که شد روز عمر تو طی
هم اکنون شتابم تو را من ز پی
پس ازتو جهان باد یکسر خراب
به ویرانی آرد زمانه شتاب
چو عباس آوای شه را شنید
یکی ناله از نای پر خون کشید
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۸۲ - بازگشتن امام علیه السلام از بالین نعش ح ابوالفضل
بنالید از آن درد جن و ملک
پر از نوحه شد بارگاه فلک
بدان شد که آرد به خرگاه شاه
تن چاک چاکش ازآن رزمگاه
نیارست از آن رو که بد ریز ریز
زبس زخم پیکان و شمشیر تیز
به ناچار از آن پیکر نامدار
جدا گشت با دیده ی اشگبار
به دستی عنان و به دستی کمر
پیاده سوی خیمه شد رهسپر
چو دیدند اهل حریمش زدور
ایشان به پا گشت شور نشور
برآنان شد از زاری شه درست
که از نو یکی شاخ ماتم برست
پژوهش کنان نزد شاه آمدند
چو سیاره گان گرد ماه آمدند
بگفتند شاها برادرت کو
علمدار و سالار لشگرت کو
بشد تا که آب آرد از رودبار
نیامد مگر کشته گردید زار
شهنشه بفرمود با آه سرد
که شد کشته عباسم اندرنبرد
ز پای اوفتاد آن تناور درخت
مرا پشت بشکست وشد تیره بخت
شما را زمان اسیری رسید
دگر روی راحت نخواهید دید
شنیدند چون بانوان گفت شاه
به سر برفشاندند خاک سیاه
چنان با فغان مویه کردند زار
که شد چشم گردون دون اشکبار
غو العطش ناله ی وای وای
دگر باره از کودکان شد به پای
شهنشه چو دید آنهمه درد و جوش
همان ناله ی زار و آه و خروش
به صبر و سکوت امر فرمودشان
شکیبایی از غم بیفرودشان
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۲۶ - تشریف فرمایی امام به خیمه ی فرزند
بیامد به بالین او کرد جای
به زانو گرفت آن سر عرش سای
ز بیننده مانند بارنده میغ
ببارید اشک و بگفت ای دریغ
که از تیشه ی کین و بیداد مرگ
نهال علی (ع) گشت بی بار و برگ
یکی پور مانده مرا ناتوان
به گرد اندرش مویه گر بانوان
نهد سر به پایش زن بی کسی
زند چنگ بردامنش نورسی
یکی گوید ای شاه بیمار من
چه شد آنکه بد مونس و یار من؟
یکی گوید ای مهربان چون پدر
چرا سایه بگرفت بابم ز سر؟
چه پاسخ دهد آن دم این ناتوان
بدان خردسالان و آن بانوان
ز مژگان فرخنده اشک پدر
بپاشید بر روی فرخ پسر
به خویش آمد و دید باشد سرش
به زانوی مرغی پر از خون پرش
عقابی نشسته به بالین او
از آغوش کرده نهالین او
بگفتا: ای مرغ طوبی مقام
بگو از کجایی و داری چه نام؟
همای بهشتی تو یا باز عرش؟
که کردی به تیمار من رای فرش
بدو گفت سیمرغ قاف سپهر
( فروزنده ی ماه و ناهید و مهر)
که ای پور بیمار مینو سرشت
بهشت آفرینم نه مرغ بهشت
هما نیستم لیک رسته ز بر
پر و بالم از ناوک چار پر
پدر را چو بشناخت دانست کان
زبس تیر گشته چو پرنده گان
فرو ماند از حال وی در شگفت
بدان زخم ها مویه اندر گرفت
بگفتا: که ای داور دین پناه
میان شما وین بداختر سپاه
چه بگذشت از آتشی یا نبرد؟
شهنشه بفرمود با او به درد
که شد اهرمن چیره بر جانشان
فراموش شد نام یزدانشان
زما و از ایشان بسی خون بریخت
همه رشته ی آتشی برگسیخت
بگفتا: کجایند یاران تو؟
همان با وفا جان نثاران تو؟
کجا رفت ماه بنی هاشمت؟
چه شد عون و عبدالله و قاسمت؟
برادرم شهزاده اکبر کجاست؟
مگر دلش دیدار ما را نخواست؟
شهش گفت: کای زاده ی پاکرای
به غیر از من و تو به پرده سرای
زآل علی (ع) نیست مردی که او
تواند به میدان شود رزم جو
همه کشته گشتند وگاه من است
که جان باختن رسم و راه من است
ببینی دم دیگر اندر سنان
سرم را به دست بداختر سنان
کنون آمدم تا کنم همچو خویش
تو را و بگیرم ره رزم پیش
سپارم به دستت جهان را زمام
که هستی پس از من به گیتی امام
در راز پنهان به رویش گشاد
بدو داد هر آنچه بایست داد
به گنج ولایتش گنجور کرد
سپس رخ بدان شاه رنجور کرد
که بی سر شوم چون زتیغ سپاه
زنم تخت در ایزدی بارگاه
تو باید براین بی پدر کودکان
پدر باشی و غمخور و مهربان
نمانی که گردند پامال غم
برآری همه کامشان بیش و کم
پرستاری این زنان با تو باد
که یکدم نبودند از چرخ شاد
چو پیچان شوند از بد روزگار
به گفتار نیکوشان شاد دار
پرستار تو نیز در این سفر
بود خواهرم زینب خونجگر
چو رفتی سوی مرز یثرب ز شام
زمن گوی با دوستان این پیام
که ای شیعیان تا بود روزگار
بنوشید چون آب شیرین گوار
لب تشنه ام را به یاد آورید
لب خود پر از سر باد آورید
و یا چون نیوشید بیرون زداد
کسی کشته شد یا به غربت افتاد
بمویید برحال ناشاد من
که مردم غریبانه دور از وطن
ببودید ای کاش درکربلا
در این روز پر محنت و پر بلا
نگه می نمودید سویم که چون
بدی خواهشم در بر قوم دون
که بخشندم آبی به طفل صغیر
جوابی ندادند جز زخم تیر
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۲۷ - بی تابی شهربانو در خدمت امام و تسلی دادن حضرت او را
بیامد در آن لحظه با اشک وآه
نوان شهربانو به نزدیک شاه
بیازید بر دامن شاه چنگ
ز خون مژه خاک را کرده رنگ
همی گفت زار ای پناه زمن
مه چرخ دین پادشاه زمن
پس از تو مرا کیست فریاد رس؟
عزیزت ندارد در این دشت کس
ندارم دگر با اسیری شکیب
کزین پیش دیدستم از وی نهیب
به جان علی پور بیمار من
ببخشای بر حالت زار من
ببر زین دیارم به جای دگر
به اعجاز ای شاه پیروزگر
بدو گفت شاهنشه ای جفت پاک
مدار از اسیری به دل هیچ باک
نباشد کسی را به تو دسترس
تو را یار پروردگار است و بس
چو من کشته گشتم به تیغ سپاه
بیاید سمندم سوی خیمه گاه
ستامش زخونم شده لعل رنگ
نگون از برش زین بگسسته تنگ
تو کن استوار آن نگونسار زین
بکش تنگ و برکوهه ی او نشین
عنان را بدان باد پیما گذار
به جایی که خواهی شود رهسپار
به همراه تو من عنان در عنان
به تن گر نیایم بیایم به جان
بود یاور و یار تو کردگار
برو زی سرا پرده و غم مدار
چو از کار بدرود اهل حرم
بپرداخت آن پادشاه امم
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۳۲ - حمله ی ششم شاه دین بر سپاه مشرکین
یکی نقطه شد میمنه و میسره
ز شمشیر شه گرد آن دایره
سواری که آن تیغ بر وی رسید
دگر چهره ی زندگانی ندید
شد از باد گردان رزم آزمای
فراموش، پیکار شیر خدای
ز شوق شهادت چنان گشته مست
که افکند یکباره اسپر ز دست
بر نیزه و ناوک چار پر
سر و سینه دادی به جای سپر
ز شمشیر و تیر سپاه پلید
فزون بر تنش زخم کاری رسید
کس از خلق زخم تن شهریار
نداند که چند آمد اندر شمار
ولیکن گروهی ز اهل سخن
نبشتند در نامه ی خویشتن
که زخم تن آن امام امم
هزاری دو بوده است پنجاه، کم
زپیشانی شه بدی تا به ناف
پر از زخم پیکان خارا شکاف
برو سینه اش داشتی زخم، بس
که در جنگ پشتش نمی دید کس
پس از حمله فرزند شیر خدای
دمی خواست کآسوده ماند به جای
یکی سنگدل خصم سنگی زدست
بیفکند و پیشانی شه شکست
روان گشت خون بر رخ پاک او
بشد پرده بر چشم نمناک او
برآورد دامان پیراهنش
که خون بسترد از رخ روشنش
سپیدی زنافش پدیدار گشت
بتابید نورش در آن پهندشت
به ناگه شد از شست شومی برون
خدنگی سه پهلوی، زهر آبگون
بیامد دمان تیر آن روسپی
بزد بوسه بر بوسه گاه نبی
چو بنشست آن تیر شه را به ناف
به جای خدا اندر آمد شکاف
گذشت از بر قلب و از پشت سر
بر آورد آن ناوک چار پر
شهنشه رخ از اشک درخون کشید
ز پشت خود آن تیر بیرون کشید
بگفتا: به نام خدای جهان
به آیین پیغمبر مهربان
شدم کشته در راه یزدن خویش
گرفتنم ره بنگه قرب پیش
چو دانستی آن خون پاک اربه خاک
بریزد، شود مردمانش هلاک
همی پرنمودی از آن خون دو دست
فشاندیش بر سوی بالا زپست
یکی قطره از آن نیامد فرود
همانا شفق سرخی از وی ربود
پس آنگاه یک لخت از آن خون پاک
بیندود بر چهره ی تابناک
همی گفت: خواهم چنین سرخ روی
شوم پیش یزدان خود رازگوی
از آن زخم کاری تن شهریار
بشد سست در کوشش کارزار
چو آگاه شد دشمن تیره بخت
ز هر سو بدو حمله آورد سخت
زدندش به پیکر همی تیغ و تیر
برآمد به گردون غو دار و گیر
شهنشه بدان ناتوانی ز زین
بیفکند بس جنگجو بر زمین
به ناگه بجست از کمین همچو تیر
ددی، نام او مالک ابن یسیر
یکی تیغ زد بر سر شهریار
کزان گشت شق القمر آشکار
فرو ریخت خون بر برو جوشنش
چو شام به غم گشت روشن تنش
شهنشه بدو گفت: ای نابکار
ببردی چه بدبخت تیغی به کار
بدین دست از آب و نان جهان
نگردد اگر کامرانت دهان
شنیدم ز نفرین آن شهریار
بیفتاد دست بداختر زکار
بخشکیدی اندر سموم تموز
ندیدی در آن جنبشی هیچ روز
به کانون و تشرین همی ریخت خون
چنین بود تا شد به دوزخ درون
از آن پس شهنشه ز رزم سپاه
عنان را بتابید زی خیمه گاه
که زخم سرش را ببندد همی
ببیند رخ بیکسان را دمی
چو آمد به نزدیک پرده سرای
بر آورد آوا زخشکیده نای
زنان را همه بر زبان برد نام
ز من گفت بادا شما را سلام
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۳۴ - شهادت شاهزاده ی والا گهر عبدالله بن حسن علیه السلام
به ناگه خروشی ز خرگاه خاست
یک ویله از بانوان گشت راست
برادر پسر بود شه را یکی
گرانمایه فرخنده فرکودکی
بهشت و بهارش دو تن بنده بود
مه و آفتابش پرستنده بود
درآن دم ز فرخنده عم یاد کرد
نمود از حرم رخ به دشت نبرد
حسن (ع) باب و عبدالهش (ع) نام برد
حسین علی (ع) را دل آرام بود
هنوزش زه، ده بیش نگذشته سال
چو جد و پدر بود در فر و فال
ز دنبال او فاطمی بانوان
زبهر نگهداری او دوان
ز یکسوی عشقش کشیدی زمام
ز سوی دگر بانگ و افغان مام
شهنشه چو آن بانگ و افغان شنید
نگه کرد آن کشمکش را بدید
بزد نعره کای خواهر خون جگر
مرا او را بگیر و به خرگاه بر
مهل تا بدین سو شتاب آورد
اجل چشم او را به خواب آورد
که این دیوساران چو درنده گرگ
نبخشند بر ما ز خرد و بزرگ
گرفتش سر بانوان آستین
که باز آردش از ره دشت کین
بدو گفت شهزاده کای نیکبخت
به جان آفریننده سوگند، سخت
که از دیدن عم نام آورم
نتابم عنان گر بیفتد سرم
همی خواست بانو به گفتار گرم
سوی خیمه باز آردش نرم نرم
به ناگاه شهزاده ی راستین
رها کرد از چنگ او آستین
چو باز به پرواز شد
به نزدیک عم سرافراز شد
برادر پدر را چو زان گونه دید
بزد دست و از غم گریبان درید
شهش گفت: کای جان چرا آمدی؟
سپر پیش تیر بلا آمدی
مرانک به سوگ تو باید گریست
که این، دشت مرگ است، بازیچه نیست
بدو گفت: عشق تو شاها چنین
مرا می کشاند به میدان کین
به خواهر تو گویی نگه داردم
ولی در نهان، عشق نگذاردم
مرا نیز قربانی خویش گیر
چون یاران جان داده از پیش گیر
شهش خم شد و برگرفت از زمین
نهادش چو گلدسته در پیش زین
ببوسید روی و ببوید موی
بدو گشت پور حسن (ع) راز گوی
چو دید ابحر کعب، شه را چنان
گرفتار آن طفل شیرین زبان
به گرمی بدو کرد نزدیک راه
که تیغی زند بر سر ترک شاه
چو این دید شهزاده فریاد کرد
بگفتا: که هان! ای بد نهاد نه مرد
تو خواهی زنی تیغ بر عم من؟
بر آرد خدا جانت از تیره تن
برآشفت ابحر ز گفتار او
پر از چین چو دیو دژم کرد، رو
سوی تارک شه بیفکند تیغ
سپر کرد شهزاده دست و، دریغ
یکی دست آن ماه در راه دوست
بیاویخت از تیغ دشمن به پوست
بپیچید شهزاده بر خود ز درد
در آغوش شه ناله بنیاد کرد
خروشید کای عم نگه کن ببین
که دستم بیفتاد از تیغ کین
شهنشاه بگریست بر حال او
کشیدش به بر، تنگ و بوسید رو
بگفتش: که جانا شکیب آر پیش
که ایدون روی پیش پاکان خویش
در این بود فرزند شاه نجف
که آمد دمان حرمله پیش صف
خدنگی بر آورد زهر آبدار
که از کوه خارا نمودی گذار
به چرخ اندرش بست و بگشاد شست
گلوگاه شهزاده از وی بخست
از آن تیر جان پیش جانان سپرد
تو ای چرخ شرمی از آن دستبرد
بکشتی چنان کودک شاه را
که مانست در چرخ دین ماه را
شه از مرگ او اندر آمد به خشم
دو رخ را بشویید از آب چشم
بر کشته گانش نهاد و به جنگ
برآهیخت از درد دل تیغ چنگ
به جولان درآمد اگر اسب شاه
ز ماهی پر از ویله شد تا به ماه
شد از تیغ یک زخم آن شهریار
زمین پر دو نیمه ستور و سوار