عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
گر مساعد شود آن طرۀ عنبر شکنم
چندگاهی ز جنون رخت بصحرا فکنم
باش یکدم که کنم پیرهن شوق قبا
ایکمانکش که زنی ناوک مژگان بتنم
خار راهیست که اندر طلبت رفته بپا
هر سو موی که سر داده برون از بدنم
ز تماشای منگر حسد آید بجمال
پرده بردار که من بی خبر از خویشتنم
شعلۀ عشق در آویخت بفانوس خیال
خنک آنروزکه سر بر کند از پیرهنم
منکه تا دوش هم آغوش تو بودم شب و روز
گرم امروز به بینی نشناسی که منم
چون ننالم که بزنجیر سر زلف توام
روز شد شام و بیاد آمده عهد وطنم
تا خیال توام از دیده بجائی نرود
همه شب تا بسحرگه مژه بر هم نزنم
لب او بر لب بیگانه و من درغم او
شهرۀ شهری و شیرین بخیالی دهنم
شور شیرین دهنان کوه گران بگذارد
نیرّا خیره ز سنگین دلی کوهکنم
چندگاهی ز جنون رخت بصحرا فکنم
باش یکدم که کنم پیرهن شوق قبا
ایکمانکش که زنی ناوک مژگان بتنم
خار راهیست که اندر طلبت رفته بپا
هر سو موی که سر داده برون از بدنم
ز تماشای منگر حسد آید بجمال
پرده بردار که من بی خبر از خویشتنم
شعلۀ عشق در آویخت بفانوس خیال
خنک آنروزکه سر بر کند از پیرهنم
منکه تا دوش هم آغوش تو بودم شب و روز
گرم امروز به بینی نشناسی که منم
چون ننالم که بزنجیر سر زلف توام
روز شد شام و بیاد آمده عهد وطنم
تا خیال توام از دیده بجائی نرود
همه شب تا بسحرگه مژه بر هم نزنم
لب او بر لب بیگانه و من درغم او
شهرۀ شهری و شیرین بخیالی دهنم
شور شیرین دهنان کوه گران بگذارد
نیرّا خیره ز سنگین دلی کوهکنم
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
دل کسست از من و با چشم تو پیوست بهم
دشمن و دوست بخونم شد و همدست بهم
رشتۀ مهر چنان می گسل از هم که چو خط
ز در صلح در آید بتوان بست بهم
بکدامین طرف ایموج روانی که دگر
زورقی نیست درین بحر که نشکست بهم
تیر مژگان تو تا در دل خونبار نشست
شستم از دیده بیک چشم زدن دست بهم
چشم صید افکن آن ترک کمانکش نازم
که کند تعبیه صد تبر بیک شست بهم
گر زره پوش شود عارضت از خط چه عجب
که کشیده است برو تیغ دو بد مست بهم
دشمن و دوست بخونم شد و همدست بهم
رشتۀ مهر چنان می گسل از هم که چو خط
ز در صلح در آید بتوان بست بهم
بکدامین طرف ایموج روانی که دگر
زورقی نیست درین بحر که نشکست بهم
تیر مژگان تو تا در دل خونبار نشست
شستم از دیده بیک چشم زدن دست بهم
چشم صید افکن آن ترک کمانکش نازم
که کند تعبیه صد تبر بیک شست بهم
گر زره پوش شود عارضت از خط چه عجب
که کشیده است برو تیغ دو بد مست بهم
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
ای ساقی جان آبی بر آتشم از می زن
چنگی بکف آر چنگ نائی تو هم آن نی زن
مطرب تو هم از در مست باز آی و برافشان دست
گاه از بم و گاه از پست باهنگ طرب پی زن
تا عمر بود باقی باز آی ز زرّاقی
بر گیر لب ساقی هی بوسه پیاپی زن
تا چند غم هستی در رفعت و در پستی
پائی ز سر مستی بر تخت جم و کی زن
کوبند دلت چون شد کز خیمه بهامون شد
عشق آمد و مجنون شد زو بانگ بهر حی زن
چونمو نکنی تا تن در عشق مکوب آهن
بر منظرۀ سوزن اشتر نرود پی زن
خواهی که رهائی دل ز اندیشۀ بیحاصل
دیوانه شو ای عاقل بر اسب بنین هی زن
سنجاب و خز ادکن بار است ترا بر تن
خود را بتنور افکن بر بهمن و بردی زن
رو هستی مطلق جو باطل بهل و حق جو
وانشبی محقق جو پا بر سر لاشئی زن
بختی طمع پی کن طومار امل طی کن
خود مفلس لاشیئی کن بر حاتم و بر طی زن
خاک در جانان شو تاج سر شاهان شو
نی سوی صفاهان شو بی لاوه ره وی زن
شاهنشه دین حیدر کیهان ور و کیوان فر
از بندگی آندر بر جبهۀ جان کی زن
ما هالک و داقی اوست ما تشنه و ساقی اوست
وجه الله باقی اوست هان بانگ هوالحی زن
نیرّ دل سودائی سر داده بشیدائی
گو زلف چلیپائی گو سلسله بردی زن
چنگی بکف آر چنگ نائی تو هم آن نی زن
مطرب تو هم از در مست باز آی و برافشان دست
گاه از بم و گاه از پست باهنگ طرب پی زن
تا عمر بود باقی باز آی ز زرّاقی
بر گیر لب ساقی هی بوسه پیاپی زن
تا چند غم هستی در رفعت و در پستی
پائی ز سر مستی بر تخت جم و کی زن
کوبند دلت چون شد کز خیمه بهامون شد
عشق آمد و مجنون شد زو بانگ بهر حی زن
چونمو نکنی تا تن در عشق مکوب آهن
بر منظرۀ سوزن اشتر نرود پی زن
خواهی که رهائی دل ز اندیشۀ بیحاصل
دیوانه شو ای عاقل بر اسب بنین هی زن
سنجاب و خز ادکن بار است ترا بر تن
خود را بتنور افکن بر بهمن و بردی زن
رو هستی مطلق جو باطل بهل و حق جو
وانشبی محقق جو پا بر سر لاشئی زن
بختی طمع پی کن طومار امل طی کن
خود مفلس لاشیئی کن بر حاتم و بر طی زن
خاک در جانان شو تاج سر شاهان شو
نی سوی صفاهان شو بی لاوه ره وی زن
شاهنشه دین حیدر کیهان ور و کیوان فر
از بندگی آندر بر جبهۀ جان کی زن
ما هالک و داقی اوست ما تشنه و ساقی اوست
وجه الله باقی اوست هان بانگ هوالحی زن
نیرّ دل سودائی سر داده بشیدائی
گو زلف چلیپائی گو سلسله بردی زن
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
من و وصال تو از خواب عجب خیالست این
ولی خیال تو و خواب من محالست این
رخت ربودۀ ز دل نقطۀ سویدائی
نهاده زیر سر زلف کچ که خالست این
قدت بسرو چمن سر فرو نمیآرد
بقامت تو ندانم چه اعتدالست این
ز دست دوست تفاوت نمیکند بخیال
که زهر ناب و یا شربت زلالست این
بکوی دوست خموش خوش است بیخبری
بطوف کعبه ندانم چه قیل و قالست این
کنم بیاد وصال تو احتمال فراق
ولی وصال بدست آید احتمالست این
شکایت از غم هجران چه میکنی نیّر
خموش باش که اینک شب وصالست این
دگر حکایتی از هجر نیز رفت چه باک
بوصل دوست تبرّا زما یقال است این
ولی خیال تو و خواب من محالست این
رخت ربودۀ ز دل نقطۀ سویدائی
نهاده زیر سر زلف کچ که خالست این
قدت بسرو چمن سر فرو نمیآرد
بقامت تو ندانم چه اعتدالست این
ز دست دوست تفاوت نمیکند بخیال
که زهر ناب و یا شربت زلالست این
بکوی دوست خموش خوش است بیخبری
بطوف کعبه ندانم چه قیل و قالست این
کنم بیاد وصال تو احتمال فراق
ولی وصال بدست آید احتمالست این
شکایت از غم هجران چه میکنی نیّر
خموش باش که اینک شب وصالست این
دگر حکایتی از هجر نیز رفت چه باک
بوصل دوست تبرّا زما یقال است این
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
امشب اگر ای نائی آهنگ دگر داری
از سوز درون ما مانا که خبر داری
ساقی قدح می ده با یاد جم و کی ده
زود آر و پیاپی ده گر پاس سحر داری
از خون رزان ما را مستی نشود حاصل
پیش آر سبوئی چند گر خون جگر داری
هان روی محمر کن طرح دگری سر کن
سیم رخ ما زر کن کاکسیر نظر داری
سیل است خطر دارد آهسته بنه پا را
گر بر سر خون ما آهنگ گذر داری
من بیخود و سر مستم ای پیر مغان دستی
بو کایندل افتاده از خاک تو برداری
گه سلسله جنبانی گه مشگ برافشانی
ایزلف خم اندر خم بر گو چه بسرداری
ای پور بشر تا کی همخوابۀ حور العین
هین سر به بیابان نه گر عهد پدر داری
طبعی که بشر دارد صد راه به شر دارد
از دیو مخسب ایمن تا طبع بشر داری
نعلین و عصا بگذار بر وادی ایمن شو
چونموسی اگر جانا آهنگ سفر داری
نعل است تنت بر کن نفس است عصا بفکن
زین هر دو چو بگذشتی بس شوکت وفر داری
نور ید بیضا بین ثعبان سبکپا بین
هی نار تجلی بین تا نور بصر داری
عشقیی که ز جان خیزد از تیر نپرهیزد
ایجان تو سلامت شو مهلاً تو سپر داری
ایجان جهول ما تو مور سبکساری
بس کوه گران یارا دامن بکمرداری
ایطایر لاهوتی تا چند ز مبهوتی
در مجلس ناسوتی صد رشته ببرداری
این رشته زیر بر کن وین تنگ قفس بشکن
از عرش برین سرزن ور دام خطر داری
عاشق چو ز پا افتاد با سر برود نیّر
دردا که تو بیچاره نی پا و نه سر داری
از سوز درون ما مانا که خبر داری
ساقی قدح می ده با یاد جم و کی ده
زود آر و پیاپی ده گر پاس سحر داری
از خون رزان ما را مستی نشود حاصل
پیش آر سبوئی چند گر خون جگر داری
هان روی محمر کن طرح دگری سر کن
سیم رخ ما زر کن کاکسیر نظر داری
سیل است خطر دارد آهسته بنه پا را
گر بر سر خون ما آهنگ گذر داری
من بیخود و سر مستم ای پیر مغان دستی
بو کایندل افتاده از خاک تو برداری
گه سلسله جنبانی گه مشگ برافشانی
ایزلف خم اندر خم بر گو چه بسرداری
ای پور بشر تا کی همخوابۀ حور العین
هین سر به بیابان نه گر عهد پدر داری
طبعی که بشر دارد صد راه به شر دارد
از دیو مخسب ایمن تا طبع بشر داری
نعلین و عصا بگذار بر وادی ایمن شو
چونموسی اگر جانا آهنگ سفر داری
نعل است تنت بر کن نفس است عصا بفکن
زین هر دو چو بگذشتی بس شوکت وفر داری
نور ید بیضا بین ثعبان سبکپا بین
هی نار تجلی بین تا نور بصر داری
عشقیی که ز جان خیزد از تیر نپرهیزد
ایجان تو سلامت شو مهلاً تو سپر داری
ایجان جهول ما تو مور سبکساری
بس کوه گران یارا دامن بکمرداری
ایطایر لاهوتی تا چند ز مبهوتی
در مجلس ناسوتی صد رشته ببرداری
این رشته زیر بر کن وین تنگ قفس بشکن
از عرش برین سرزن ور دام خطر داری
عاشق چو ز پا افتاد با سر برود نیّر
دردا که تو بیچاره نی پا و نه سر داری
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
چمنی دیدم و کردم قدمی چند خرامی
چون شدم جمع پریدن خبرم شد که تو دامی
سر و کس مر نخرامد بت چین عشوه نداند
مه و خور نطق ندارد هله خود گو که کدامی
بحلاوت همه قندی بطراوت همه نسرین
به لطافت چو حریری بسفیدی چو رخامی
باید این طرز نگه کردن و یکبار رمیدن
ز تو آهو بچه آموخت در این شیوه تمامی
طمعی پختم و گفتم چو توئی دوست گرفتم
نه چو من عاشق خامی نه چو تو شوخ خرامی
گله بگذار که من پردۀ خاصان بدریدم
تو به بدعهدی و پیمان شکنی شهرۀ عامی
ننگ و نام دل و دینم همه با عشوه ببردی
چین بر ابرو نفکندی و نگفتی تو چه نامی
بچه تدبیر توان با تو بسر برد ندانم
هیچ محبوب ندیدم که برنجد ز سلامی
خواجه بر هندوی خالم ده و با کس مفروشم
ترک چشم تو مرا گر نه پسند و بغلامی
منکه بیغارۀ اغنیار ز نخوت نپذیرم
تو گرم سنگ بیاری چکنم با تو که جامی
روزی این سلسله بشکافم و از کاوش طفلان
آنقدر نعره زنم کاورمت بر لب بامی
وه چه در پای تو ریزد چو روی بر سر نیّر
من دل باخته درویش و تو مهمان گرامی
چون شدم جمع پریدن خبرم شد که تو دامی
سر و کس مر نخرامد بت چین عشوه نداند
مه و خور نطق ندارد هله خود گو که کدامی
بحلاوت همه قندی بطراوت همه نسرین
به لطافت چو حریری بسفیدی چو رخامی
باید این طرز نگه کردن و یکبار رمیدن
ز تو آهو بچه آموخت در این شیوه تمامی
طمعی پختم و گفتم چو توئی دوست گرفتم
نه چو من عاشق خامی نه چو تو شوخ خرامی
گله بگذار که من پردۀ خاصان بدریدم
تو به بدعهدی و پیمان شکنی شهرۀ عامی
ننگ و نام دل و دینم همه با عشوه ببردی
چین بر ابرو نفکندی و نگفتی تو چه نامی
بچه تدبیر توان با تو بسر برد ندانم
هیچ محبوب ندیدم که برنجد ز سلامی
خواجه بر هندوی خالم ده و با کس مفروشم
ترک چشم تو مرا گر نه پسند و بغلامی
منکه بیغارۀ اغنیار ز نخوت نپذیرم
تو گرم سنگ بیاری چکنم با تو که جامی
روزی این سلسله بشکافم و از کاوش طفلان
آنقدر نعره زنم کاورمت بر لب بامی
وه چه در پای تو ریزد چو روی بر سر نیّر
من دل باخته درویش و تو مهمان گرامی
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۰
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۹
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۱۳ - زبان حال از قول جناب سکینه علیها سلام بذوالجناح
ای فرس با تو چه رخ داده که خود باختهای
مگر اینگونه که ماتی توشه انداختهای
ایهمایون فرس پادشه سدره مقام
که چراگاه بهشت است ترا جای خرام
نه رکابی ز تو برجاست نه زین و نه لگام
مگر ای پیک سبک پا بسر شاه انام
چه بلا رفته که با خویش نپرداختهای
تا صیهیل تو همی آمدی ای پیک امید
بر همه اهل حرم بود صدای تو نوید
کاینک آید ز پی پرسش ما شاه شهید
مگر این بار خداوند حرمرا چه رسید
کایفرس شیهه زنان بر حرمش تاختهای
اگر آوردۀ ای هدهد فرخنده سیر
ز سلیمان و نگینش بر بلقیس خبر
ز چه آلوده بخون تاج تو خاکم بر سر
راست گو تخت سلیمان شده بر باد مگر
تو ز بهر خبر از تیر پری ساختهای
آنشهی را که بامرش فکند سایه سحاب
خواهد ار آب شود خاک در عالم نایاب
طعنه بر لجۀ تیار زند موج سراب
دیدۀ کشته مگر تشنه لبش بر لب آب
که چنین ناله به عیوق برافراختهای
تو که غلطان ز سر زین نگونش دیدی
در میان سپه دشمن دونش دیدی
ایفرس راست بمن گوی که چونش دیدی
تو بچشمان خود آغشته بخونش دیدی
یا قتیل دگری بود تو نشناختهای
بوی خون آید از اینکاکل و یال و تن تو
شد مگر کشتۀ رو به شه شیراوژن تو
دل افسردۀ من آب شد از دیدن تو
فاش گو برق که آتش زده بر خرمن تو
که چنین غلغله در بحر و بر انداختهای
مگر اینگونه که ماتی توشه انداختهای
ایهمایون فرس پادشه سدره مقام
که چراگاه بهشت است ترا جای خرام
نه رکابی ز تو برجاست نه زین و نه لگام
مگر ای پیک سبک پا بسر شاه انام
چه بلا رفته که با خویش نپرداختهای
تا صیهیل تو همی آمدی ای پیک امید
بر همه اهل حرم بود صدای تو نوید
کاینک آید ز پی پرسش ما شاه شهید
مگر این بار خداوند حرمرا چه رسید
کایفرس شیهه زنان بر حرمش تاختهای
اگر آوردۀ ای هدهد فرخنده سیر
ز سلیمان و نگینش بر بلقیس خبر
ز چه آلوده بخون تاج تو خاکم بر سر
راست گو تخت سلیمان شده بر باد مگر
تو ز بهر خبر از تیر پری ساختهای
آنشهی را که بامرش فکند سایه سحاب
خواهد ار آب شود خاک در عالم نایاب
طعنه بر لجۀ تیار زند موج سراب
دیدۀ کشته مگر تشنه لبش بر لب آب
که چنین ناله به عیوق برافراختهای
تو که غلطان ز سر زین نگونش دیدی
در میان سپه دشمن دونش دیدی
ایفرس راست بمن گوی که چونش دیدی
تو بچشمان خود آغشته بخونش دیدی
یا قتیل دگری بود تو نشناختهای
بوی خون آید از اینکاکل و یال و تن تو
شد مگر کشتۀ رو به شه شیراوژن تو
دل افسردۀ من آب شد از دیدن تو
فاش گو برق که آتش زده بر خرمن تو
که چنین غلغله در بحر و بر انداختهای
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۲۱ - ایضا
کدام قصه دهم شرح و زار و زار بنالم
ز جور شمر دغا یا ز هجر یار بنالم
کدام سر و ببالای نازنین تو ماند
که من بسایۀ آن سرو جویبار بنالم
هزار سال گرم باشد عمر ایگل رعنا
بیاد روی تو هر لحظه چون هزار بنالم
چو از کنار توام دور داشت چرخ جفا جو
شوم بیاد کنارت بهر کنار بنالم
کجا روم چکنم درد خویش بکه گویم
بجز تو پیش که ایشاه تاجدار بنالم
گرم زمانه رهائی دهد ز قید مخالف
روم چو آهوی وحشی بکوهسار بنالم
نداد شمر امانم که در بر تو زمانی
بروزگار خود ز جور روزرگار بنالم
گرم حیات بماند روم بتربت مادر
ز دست شمر جفاجوی نابکار بنالم
میکشد سنک بدل ناله بکهسار امشب
که غزالان حرم گشته گرفتار امشب
طرفه شور بست در این پردۀ زنگار مگر
خیمۀ سبط نبی گشته نگونسار امشب
مانده در دست عدو قافلۀ راه حرم
رفته در خواب مگر قافله سالار امشب
سیل خون راه فرو بسته بسیاره مگر
که فرو مانده همی ناقه زرفتار امشب
پرزنان ز آتش دل بضعۀ زهرای بتول
همچو پروانه بدور سر بیمار امشب
بانوان حرم عصمت و اعزاز عفاف
همه در فکر سر کوچه و بازار امشب
زینب زار در اندیشۀ بیداد سنان
غافل از حالت جمال جفاکار امشب
ز جور شمر دغا یا ز هجر یار بنالم
کدام سر و ببالای نازنین تو ماند
که من بسایۀ آن سرو جویبار بنالم
هزار سال گرم باشد عمر ایگل رعنا
بیاد روی تو هر لحظه چون هزار بنالم
چو از کنار توام دور داشت چرخ جفا جو
شوم بیاد کنارت بهر کنار بنالم
کجا روم چکنم درد خویش بکه گویم
بجز تو پیش که ایشاه تاجدار بنالم
گرم زمانه رهائی دهد ز قید مخالف
روم چو آهوی وحشی بکوهسار بنالم
نداد شمر امانم که در بر تو زمانی
بروزگار خود ز جور روزرگار بنالم
گرم حیات بماند روم بتربت مادر
ز دست شمر جفاجوی نابکار بنالم
میکشد سنک بدل ناله بکهسار امشب
که غزالان حرم گشته گرفتار امشب
طرفه شور بست در این پردۀ زنگار مگر
خیمۀ سبط نبی گشته نگونسار امشب
مانده در دست عدو قافلۀ راه حرم
رفته در خواب مگر قافله سالار امشب
سیل خون راه فرو بسته بسیاره مگر
که فرو مانده همی ناقه زرفتار امشب
پرزنان ز آتش دل بضعۀ زهرای بتول
همچو پروانه بدور سر بیمار امشب
بانوان حرم عصمت و اعزاز عفاف
همه در فکر سر کوچه و بازار امشب
زینب زار در اندیشۀ بیداد سنان
غافل از حالت جمال جفاکار امشب
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
از کمان خانه چو خوبان سحری بگشایند
خون بس دل که به هر رهگذری بگشایند
خط و خال تو چو از عشق دری بگشایند
ای بسا فتنه که بر هر گذر ی بگشایند
ره خوبان همگی بر گل و بر لاله شود
بس که خون دمبدم از هر جگری بگشایند
سر به پیش افکند از شرم و نهد دیده به خواب
گر سوی نرگس رعنا نظری بگشایند
چشم محبوس مرا طاق به دیدار کجاست
مگر اندر دل پر درد دری بگشایند
خیره سازند نظر را به شعاع خورشید
که ز رخ پرده بری دیده دری بگشایند
شاهدی کن سر خود خاک ره و فارغ شو
ور نه هر لحظه تو ر ا درد سری بگشایند
خون بس دل که به هر رهگذری بگشایند
خط و خال تو چو از عشق دری بگشایند
ای بسا فتنه که بر هر گذر ی بگشایند
ره خوبان همگی بر گل و بر لاله شود
بس که خون دمبدم از هر جگری بگشایند
سر به پیش افکند از شرم و نهد دیده به خواب
گر سوی نرگس رعنا نظری بگشایند
چشم محبوس مرا طاق به دیدار کجاست
مگر اندر دل پر درد دری بگشایند
خیره سازند نظر را به شعاع خورشید
که ز رخ پرده بری دیده دری بگشایند
شاهدی کن سر خود خاک ره و فارغ شو
ور نه هر لحظه تو ر ا درد سری بگشایند
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
در مجالس گر سخن زان لعل میگون می رود
کز چه می خندد صراحی از دلش خون می رود
زورقی میسازم از بحر خیالش دیده را
کیم شب از نوک پیکان نیل و جیحون می رود
در شب دیجور زلفش هر که دید آن قرص ماه
گرچه آید با کمال عقل مجنون می رود
دل کز آن زلف مسلسل می کشد سوی لبت
گوییا افعی گزیدش بهر معجون می رود
شاهدی چون بند آن چشمان مست از بیخودی
میدواند کو به سوی خانهاش چون می رود
کز چه می خندد صراحی از دلش خون می رود
زورقی میسازم از بحر خیالش دیده را
کیم شب از نوک پیکان نیل و جیحون می رود
در شب دیجور زلفش هر که دید آن قرص ماه
گرچه آید با کمال عقل مجنون می رود
دل کز آن زلف مسلسل می کشد سوی لبت
گوییا افعی گزیدش بهر معجون می رود
شاهدی چون بند آن چشمان مست از بیخودی
میدواند کو به سوی خانهاش چون می رود
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
بر گلت از عرق گلاب افتاد
چون خیال قدت در آب افتاد
شد پریشان چو زلف مشکینت
ابر بر روی آفتاب افتاد
بر خیالت چو خیمه زد دل من
رشته جان بر او طناب افتاد
سرو شد سرنگون به پابوست
چون خیال قدت در آب افتاد
دل به جوش آمد از حرارت می
رفت و در خیمه حباب افتاد
اشک گلگون من ز گرم روی
به سر از غایت شتاب افتاد
شاهدی را مدام در تو بود
چون لبت دید در شراب افتاد
چون خیال قدت در آب افتاد
شد پریشان چو زلف مشکینت
ابر بر روی آفتاب افتاد
بر خیالت چو خیمه زد دل من
رشته جان بر او طناب افتاد
سرو شد سرنگون به پابوست
چون خیال قدت در آب افتاد
دل به جوش آمد از حرارت می
رفت و در خیمه حباب افتاد
اشک گلگون من ز گرم روی
به سر از غایت شتاب افتاد
شاهدی را مدام در تو بود
چون لبت دید در شراب افتاد
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
با سلسلۀ زلفی دل میل بسی دارد
در قید جنون او را سودای کسی دارد
ای شیخ مکن عیبم از عشق پریرویان
هر کس به هوای خود میل و هوسی دارد
بر نالۀ من هر شب نالید سگ کویش
چون من که در این عالم فریاد رسی دارد
گویند نشان درد اشک است و رخ گلگون
بیچاره هم از لطفش زین گونه بسی دارد
جان میطلبد آن یار از شاهدی بی جان
از وی نبود تقصیر گر دست رسی دارد
در قید جنون او را سودای کسی دارد
ای شیخ مکن عیبم از عشق پریرویان
هر کس به هوای خود میل و هوسی دارد
بر نالۀ من هر شب نالید سگ کویش
چون من که در این عالم فریاد رسی دارد
گویند نشان درد اشک است و رخ گلگون
بیچاره هم از لطفش زین گونه بسی دارد
جان میطلبد آن یار از شاهدی بی جان
از وی نبود تقصیر گر دست رسی دارد
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
چون در صفت آن لب شکر شکن آیم
با معنی بس نازک و شیرین سخن آیم
با سرو و صنوبر نشود ملتفتم دل
بی قامت رعنای تو گر در چمن آیم
طوطی صفتم روی در آئینه به پیش آر
تا صورت خود بینم و اندر سخن آیم
چون غنچه به فکر دهنت پیرهن از شوق
صد پاره کنم تیر ز دل خونین بدن آیم
از باغ جمال تو عجب نیست اگر من
با سرو و گل و سنبل و با یاسمن آیم
فکرم به خیالات میان تو چو تنگ است
با تنگ ولی هم به خیال دهن آیم
ای شاهدی از محنت غربت گله تا چند
کو زاد ره و راحله تا با وطن آیم
با معنی بس نازک و شیرین سخن آیم
با سرو و صنوبر نشود ملتفتم دل
بی قامت رعنای تو گر در چمن آیم
طوطی صفتم روی در آئینه به پیش آر
تا صورت خود بینم و اندر سخن آیم
چون غنچه به فکر دهنت پیرهن از شوق
صد پاره کنم تیر ز دل خونین بدن آیم
از باغ جمال تو عجب نیست اگر من
با سرو و گل و سنبل و با یاسمن آیم
فکرم به خیالات میان تو چو تنگ است
با تنگ ولی هم به خیال دهن آیم
ای شاهدی از محنت غربت گله تا چند
کو زاد ره و راحله تا با وطن آیم
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
جانا به لطف خویش به ما یک سخن بگو
با اهل راز یک خبری زان دهن بگو
زاهد ز عشق و محنت او نیست با خبر
این نکته را به عاشق زار چو من بگو
با زاغ و با زغن صفت گل نه لایق است
اوصاف گل به بلبل شیرین سخن بگو
با پیرهن چه حاجت وصف حیات و موت
اوصاف عمر و دولت جان را به تن بگو
تندی مکن به شاهدی ای مرشد نصوح
با او به حسن و لطف ز وجه حسن بگو
با اهل راز یک خبری زان دهن بگو
زاهد ز عشق و محنت او نیست با خبر
این نکته را به عاشق زار چو من بگو
با زاغ و با زغن صفت گل نه لایق است
اوصاف گل به بلبل شیرین سخن بگو
با پیرهن چه حاجت وصف حیات و موت
اوصاف عمر و دولت جان را به تن بگو
تندی مکن به شاهدی ای مرشد نصوح
با او به حسن و لطف ز وجه حسن بگو
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
خوشا شب تا سحر با او نشسته
فروزان شمع و رو در رو نشسته
صلاح و عقل را یک سو نهاده
ز غیر عشق او یک سو نشسته
نظر بر قامت چون سرو نازش
به حیرت بر کنار جو نشسته
ز سوز هجر او هر لحظه داغیست
مرا اندر بن هر مو نشسته
نخوانم سوی جنت دیگر ای شیخ
چو بینی بر سر آن کو نشسته
به جان شاهدی چشمت چه ها کرد
به زیر طاق آن ابرو نشسته
فروزان شمع و رو در رو نشسته
صلاح و عقل را یک سو نهاده
ز غیر عشق او یک سو نشسته
نظر بر قامت چون سرو نازش
به حیرت بر کنار جو نشسته
ز سوز هجر او هر لحظه داغیست
مرا اندر بن هر مو نشسته
نخوانم سوی جنت دیگر ای شیخ
چو بینی بر سر آن کو نشسته
به جان شاهدی چشمت چه ها کرد
به زیر طاق آن ابرو نشسته
جلال عضد : قصاید
شمارهٔ ۴ - فی مدیحۀ پیرحسین
روز آنست که عالم طرب از سر گیرد
و آسمان کام دل خود ز زمین برگیرد
رایت فتح سر و قد کشد اندر گردون
گلبن باغ سعادت ز ظفر برگیرد
چون عروسان به سر تخت برآید خورشید
در و دیوار جهان در زر و زیور گیرد
ماه در بزم خدیو آید و مجمر سوزد
زهره در مجلس شاه آید و مزمر گیرد
آتش از ناله نی در جگر خشک افتد
سوز در جان ز سماع غزل تر گیرد
چنگ را زهره مجلس بزند اوّل بار
باز بنشاند و بنوازد و در برگیرد
چرخ از ناله خلخال و خم چنبر دف
به سرانگشت صدا حلقه چنبر گیرد
نفخه هایی که زند شمع معنبر هر دم
همچو فردوس جهان نکهت عنبر گیرد
درِ این بزم اگر باز شود بر رضوان
ترک جنّت کند و حلقه این درگیرد
بخت هر ساعتی از بهر وفاق میمون
بر زبان تهنیت شاه مظفّر گیرد
داور دور زمان پیرحسین آن که به بزم
آفتابی ست درخشنده چو ساغر گیرد
گر به خورشید کنم نسبت او نیست عجب
که چو خورشید همه ملک به خنجر گیرد
آن سبک دست گران حمله که در روز مصاف
نُه فلک را به سرنیزه ز جا برگیرد
خسروا عقل تأمّل چه کند در ذاتت
یک تنه ذات ترا عالم دیگر گیرد
شیر از هیبت تو خدمت روباه کند
مور با عون تو چنگال غضنفر گیرد
زعفران را کند اقبال تو ماننده گل
لاله از هیبت تو رنگ معصفر گیرد
به هر اقلیم که آوازه عدلت برسد
باز را زهره نباشد که کبوتر گیرد
جرعه ای جام چو بر خاک سکندر ریزی
آب حیوان مدد از خاک سکندر گیرد
تاجداری که نه خاک در تو افسر اوست
زود باشد که به ترک سر و افسر گیرد
هفت کشور که از این گونه پرآوازه تست
تو مشو رنجه که خود صیت تو کشور گیرد
اختر سعد ز اقبال تو می گیرد فال
گرچه دایم همه کس فال ز اختر گیرد
حکم جزم تو هر آنگه که قدم بفشارد
خاک را باد کند آب ز آذر گیرد
گوی نُه چرخ فلک را چو یکی بیضه مرغ
طایر قدر تو اندر خم شهپر گیرد
من نگویم که خدایی تو ولیکن پیداست
که قضا تخت تو از عرش چه کمتر گیرد
اندرین عهد اگر زنده شود رستم زال
بر سر از خجلت مردی تو چادر گیرد
خسروا بهر نثار تو همی خواست جلال
که شبستان تو اندر زر و گوهر گیرد
درّجی از گوهر دریای سخن کرد نثار
طبع او را سزد ار لطف تو در زر گیرد
هرگز از بهر کسی مدح نگفتم جز تو
خود سخن جز به مدیح تو کجا درگیرد
هر کسی را دهد این دست که نظمی گوید
معنیی آرد و با لفظ برابر گیرد
در ثنای تو کسی نام برآرد که چو من
طرزی از نو بنهد ترک مکرّر گیرد
سحرپردازی کلکم چو ببیند دوران
ای بسا نکته که بر خامه آزر گیرد
تربیت فرما و آنگه سخنم بنگر از آنک
خاک از تربیتت قیمت جوهر گیرد
تا صبا چون به چمن بر گذرد فصل بهار
بوستان را همه در حلّه اخضر گیرد
همچو دامان بتی در کف دلسوخته ای
لاله برخیزد و دامان صنوبر گیرد
حکم تیغ تو چنان باد که تا عهد ابد
سر ز خاقان طلبد باج ز قیصر گیرد
ذات تو جوهر محصول جهان باد عرض
تا عرض بهر بقا دامن جوهر گیرد
دولت و عمر تو پاینده و باقی بادا
تا بدانگه که جهان دامن محشر گیرد
و آسمان کام دل خود ز زمین برگیرد
رایت فتح سر و قد کشد اندر گردون
گلبن باغ سعادت ز ظفر برگیرد
چون عروسان به سر تخت برآید خورشید
در و دیوار جهان در زر و زیور گیرد
ماه در بزم خدیو آید و مجمر سوزد
زهره در مجلس شاه آید و مزمر گیرد
آتش از ناله نی در جگر خشک افتد
سوز در جان ز سماع غزل تر گیرد
چنگ را زهره مجلس بزند اوّل بار
باز بنشاند و بنوازد و در برگیرد
چرخ از ناله خلخال و خم چنبر دف
به سرانگشت صدا حلقه چنبر گیرد
نفخه هایی که زند شمع معنبر هر دم
همچو فردوس جهان نکهت عنبر گیرد
درِ این بزم اگر باز شود بر رضوان
ترک جنّت کند و حلقه این درگیرد
بخت هر ساعتی از بهر وفاق میمون
بر زبان تهنیت شاه مظفّر گیرد
داور دور زمان پیرحسین آن که به بزم
آفتابی ست درخشنده چو ساغر گیرد
گر به خورشید کنم نسبت او نیست عجب
که چو خورشید همه ملک به خنجر گیرد
آن سبک دست گران حمله که در روز مصاف
نُه فلک را به سرنیزه ز جا برگیرد
خسروا عقل تأمّل چه کند در ذاتت
یک تنه ذات ترا عالم دیگر گیرد
شیر از هیبت تو خدمت روباه کند
مور با عون تو چنگال غضنفر گیرد
زعفران را کند اقبال تو ماننده گل
لاله از هیبت تو رنگ معصفر گیرد
به هر اقلیم که آوازه عدلت برسد
باز را زهره نباشد که کبوتر گیرد
جرعه ای جام چو بر خاک سکندر ریزی
آب حیوان مدد از خاک سکندر گیرد
تاجداری که نه خاک در تو افسر اوست
زود باشد که به ترک سر و افسر گیرد
هفت کشور که از این گونه پرآوازه تست
تو مشو رنجه که خود صیت تو کشور گیرد
اختر سعد ز اقبال تو می گیرد فال
گرچه دایم همه کس فال ز اختر گیرد
حکم جزم تو هر آنگه که قدم بفشارد
خاک را باد کند آب ز آذر گیرد
گوی نُه چرخ فلک را چو یکی بیضه مرغ
طایر قدر تو اندر خم شهپر گیرد
من نگویم که خدایی تو ولیکن پیداست
که قضا تخت تو از عرش چه کمتر گیرد
اندرین عهد اگر زنده شود رستم زال
بر سر از خجلت مردی تو چادر گیرد
خسروا بهر نثار تو همی خواست جلال
که شبستان تو اندر زر و گوهر گیرد
درّجی از گوهر دریای سخن کرد نثار
طبع او را سزد ار لطف تو در زر گیرد
هرگز از بهر کسی مدح نگفتم جز تو
خود سخن جز به مدیح تو کجا درگیرد
هر کسی را دهد این دست که نظمی گوید
معنیی آرد و با لفظ برابر گیرد
در ثنای تو کسی نام برآرد که چو من
طرزی از نو بنهد ترک مکرّر گیرد
سحرپردازی کلکم چو ببیند دوران
ای بسا نکته که بر خامه آزر گیرد
تربیت فرما و آنگه سخنم بنگر از آنک
خاک از تربیتت قیمت جوهر گیرد
تا صبا چون به چمن بر گذرد فصل بهار
بوستان را همه در حلّه اخضر گیرد
همچو دامان بتی در کف دلسوخته ای
لاله برخیزد و دامان صنوبر گیرد
حکم تیغ تو چنان باد که تا عهد ابد
سر ز خاقان طلبد باج ز قیصر گیرد
ذات تو جوهر محصول جهان باد عرض
تا عرض بهر بقا دامن جوهر گیرد
دولت و عمر تو پاینده و باقی بادا
تا بدانگه که جهان دامن محشر گیرد