عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
یادم به کنایت جگرسوز کند
گرمم به حدیث غیرت افروز کند
از گوشه چشم اندک اندک بیند
ترسد که عنایتم بدآموز کند
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۵۸
جستم ز بلا بلا پناهم دادند
در قلب جفا گریزگاهم دادند
بستند ره نجاتم از هر طرفی
وآنگه به سر کوی تو راهم دادند
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
آن سو که منم فیض فرو می آید
ذوق و فرحم از همه سو می آید
بالاتر ازین کاخ و گلستان که تویی
جایی است که از بهشت بو می آید
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
ای بلبل بی قرار غوغا بردار
بخروش و گره از دل شیدا بردار
خوبی بهار شد به افسوس بنال
گل می رود از قفاش آوا بردار
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۸۲
برگیر نقاب و بختم از جا بردار
بنمای رخ و لاله حمرا بردار
جان در ته پای می رود زلف بکش
در از سر زلف می رود پا بردار
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۸۳
جان را به پذیره آی از جا بردار
زان پیش که شوقم بکشد پا بردار
جان و دل و دیده ارمغان آورده
آیینه ای از بهر تماشا بردار
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۹۸
یک چند پی امید می گردیدم
خار و خس حرمان ز رهش می چیدم
دیدم که سر از کوی که برمی آرد
پا بر سر آرزوی دل مالیدم
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۰
آتش خورم و زحمت جانان نشوم
پروانه شمعم مگس خوان نشوم
چون خنده ساقی گزک مستانم
جز بر جگر کباب مهمان نشوم
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۳
گر دوری ازان طرف گلستان دارم
از هر چمنش هزاردستان دارم
زافسانه مستی گل و بلبل او
هر گوشه که محفلیست مستان دارم
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۳
گه بر سر فرمان تو جان افشانم
گه بر رقمش گنج روان افشانم
بر سر نهم و چو بحر و کان جوش زنم
پس از ته دل گنج بر آن افشانم
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۸
از می لبش آتش تر آورد برون
از آب به خنده شکر آورد برون
خورشید ستاره بر مزارم بارید
تا از شبه یار گوهر آورد برون
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۰
بنمای رخ و شکفته رویم گردان
بگشای لب و فرشته خویم گردان
زان خط که چراگاه غزال نظرست
بردار نقاب و مشگ بویم گردان
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۸
ذوق آمده رخت خوش دلی بر در نه
بنما در ناب و داغ بر کوثر نه
زان خنده شیرین و لب گلناری
لخت جگری بخای و بر اخگر نه
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۰
بدگوییی خود کنم مگر یار شوی
بستانمت از تو تا وفادار شوی
یک رنگان را ظریف طبعان نخرند
رنگی دگر آیم که خریدار شوی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱
ای نام دلگشای تو عنوان کارها
خاک در تو، آب رخ اعتبارها
خورشید و مه دو قطره باران فیض تو
مدی ز جنبش قلمت روزگارها
باشد شفق ز بیم تو هر شام بر فلک
رنگ پریده یی ز رخ لاله زارها
انگشتی از برای شهادت شود بلند
سروی که قد کشد ز لب جویبارها
از بهر خواندن رقم قدرتت بهار
اوراق گل شمرده به انگشت خارها
لطفت برات روزی مردم نوشته است
با خط سبز بر ورق کشتزارها
دیوانه خیال تو هرجا که پا نهد
ریزد ز شور عشق تو، طرح بهارها
جان داده اند راهروان بسکه در غمت
هر سنگ در رهت شده سنگ مزارها
موج سراب نیست، که در جستجوی تو
افتاده اند از پی هم بیقرارها
با خامه کی توان ره وصف تو قطع کرد؟
منزل کجا و، رهروی نی سوارها؟!
راه ثنای ذات تو را چون روم؟ که من
دارم بدوش از گنه خویش بارها!
گر بایدم کشید ندامت بقدر جرم
خوش کوتهست مدت این روزگارها
چون آوری بحشر من روسیاه را
از نسبتم شوند خجل شرمسارها!
واعظ اگر چه نیست امیدم بخویشتن
دست من است و، دامن امیدوارها
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۹
ز ناله باز ندارد کسی دل ما را
کسی نبسته زبان خروش دریا را
ز ما به دلبر ما بس که راه نزدیک است
توان به بال شرر بست نامه ی ما را
دوباره دیده ام امروز قد و بالایش
ببین ز مستی من نشأه دو بالا را
چنین که فشرده است یاد تمکینش
که می تواند بردن ز جا دل ما را!؟
کفن حریر و طلا مرده را از آن فکنند
که قدر نیست در آن نشأه مال دینار را
میان خلق کجا و جد و حال روی دهد
کسی به جام ندیده است جوش صهبا را
چو نخل شمع خزان کرده برگ ما سرزد
ز نوبهار جوانی خبر نشد ما را
به خاک می بردت آرزوی دنیا کاش
تو هم به خاک بری آرزوی دنیا را
گرفته اند شهان شهرها اگر واعظ
گرفته ناله من نیز کوه و صحرا را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
ریش سازد ز نزاکت گل رخسار ترا
گر خلد خار به پا طالب دیدار ترا
فرصت چشم گشودن به نگاهی ندهد
کس چو حیرت نکشد غیرت رخسار ترا
مگذر از خاک من ای شوخ که نتوان دیدن
در کف جلوه گری دامن رفتار ترا
تا ببالی بخود از خوبی خود در کار است
دامن آینه یی آتش رخسار ترا
گر چو خورشید رسد بر فلکم سر ندهم
بدو صد بال هما سایه دیوار ترا
واعظ ما نه ز خود این همه شیرین سخن است
دیده دلچسبی شیرینی گفتار ترا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
گل چو او خواهد شود، بنگر خیال خام را؟
سرو حرف قد زند پیشش، ببین اندام را
می کند کیفیت آن چهره، یک سر جام را
پخته سازد آتش لعل تو، حرف خام را
جنگ آن بدخو، مرا از جان شیرین خوشتر است
کرده باطل شهد آن لب تلخی دشنام را
مدعا از دل برون کن، تا برآید مدعا
شد نگین با نام، تا افگند از خود نام را
میشود در قتلم آن بیرحم، آرام تر
میبرد هرچند از دل بیشتر آرام را
بسکه دارد بامن آن بیرحم دایم زهر چشم
جز ازین نسبت ندانم تلخی بادام را
گرچه بینایی بکار خود، ز حق روزی طلب
بهر ماهی چشم بر دریاست دایم دام را
پر ز ما ناهمدمان روز سیه را رنگ نیست
در غریبی هست واعظ بیشتر غم، شام را؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
در نظر دایم گرآن زلف دو تا باید مرا
ریزش اشک زمین سایی رسا باید مرا
بسکه هر عضوم ز ضعف تن به راهی میرود
چون قفس از هر جهت چندین عصا باید مرا
هر سر مویی ازو دستیست دامنگیر چشم
دیده یی از بهر هر عضوش جدا باید مرا
چشم بستن از دو عالم، دیده را بینش فزاست
از غبار دیده خود توتیا باید مرا
آنچه من در راه او کردم، بسان گرد باد
خلعت از خاک درش سر تا به پا باید مرا
گر تنم واعظ ز هجرش خرج کاهیدن شود
روز وصلش جانی از بهر فدا باید مرا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
نیست غیر از وصل آبی آتش جوش مرا
مرهمی جز دوست نبود زخم آغوش مرا
بر سرم سودای جانان، بسکه پا افشرده است
باده پرزور نتواند برد هوش مرا
شد ز خامی در سر کار هوس عهد شباب
تندی این آتش آخر ریخت سر جوش مرا
در کشاکش از نهاد سخت خویشم سر بسر
نیست غیر از خویش باری چون کمان دوش مرا
بود و نابود مرا از بس به غارت برده دوست
می توان پرسید ازو حرف فراموش مرا
می چکد خون از دم تیغ زبانها خلق را
نیست واعظ هیچ پند از پنبه به، گوش مرا