عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۶۹
آورده‌اند کی در آن وقت کی شیخ بنشابور بود، بسیار جهودان و ترسایان بدست شیخ مسلمان می‌شدند و همگنان را می‌بایست که بدست ایشان نیز مسلمان گردند و خاصه شیخ بومحمد جوینی را کی شیخ وقت بود و او را وکیلی جهود بود و پیوسته او را باسلام دعوت می‌کرد و او اجابت نمی‌کرد. روزی او را گفت اگر تو مسلمان شوی من سه یک مال خویش بتو مسلم دارم. جهود گفت معاذاللّه کی من دین خویش بدنیا ندهم.. شیخ بومحمد جوینی نومید گشت. اتفاق را روزی شیخ بو محمد بکوی عدنی کویان گذر می‌کرد و این وکیل در خدمت او. شیخ آن روز مجلس می‌گفت، شیخ بومحمد به مجلس شیخ درشد، آن وکیل جهود نیز در رفت و در پس ستونی پنهان بنشست. چون شیخ در حدیث آمد روی بدان ستون کرد کی آن وکیل در پس او بود. گفت ای مرد جهود از آن پس ستون بیرون آی! جهود هرچند کوشید خویشتن نگاه نتوانست داشت. بی‌خویشتن بر پای خاست و بخدمت شیخ آمد گفت بگوی!
جهود گفت چه گویم؟ گفت بگوی:
من گبر بدم کنون مسلمان گشتم
بد عهد بدم کنون بفرمان گشتم
آن جهود این بیت بگفت. پس شیخ گفت پیش خواجه امام بومحمد رو تا ترا مسلمانی درآموزد و او را بگوی کی توندانستۀ کی اِنَّ الْاُمورَ مَوقُوفَةٌ عَلی اَوْقاتِها فَاِذا دَخَل الْوَقت لایَحْتاجُ اِلی ثُلثِ الْمال وَلا اِلی نِصفِهِ وَلا اِلی ثلثِهِ. کی کارها موقوف وقتست. شیخ بومحمد را وقت خوش شد و از آن روز توبه کرد.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۷۰
بونصر شیروانی مردی منعم بود، و در نشابور متوطن شده، و نعمتی وافر داشت.، بهر وقت بخدمت شیخ رسیدی و آن کرامات ظاهر اوبدیدی ارادت بونصر زیادت شدی. روزی شیخ با جمع متصوفه بحمام کوی عدنی کویان شد و آن روز شیخ صوف پاکیزه پوشیده داشت و دستار قیمتی در سر بسته. چون شیخ در حمام درشد، موی ستُر آنجا بود ایستاده، استاد حمامی ازاری پاکیزه‌تر بخدمت شیخ برد و خدمتها کرد تا شیخ در حمام رفت. آن موی ستر چون مشاهدۀ شیخ بدید حمامی پرسید کی این مرد کی بود آراسته؟ استاد گفت او شیخ بوسعیدست، پیر صوفیان و صاحب کرامات و بزرگوار. آن موی ستر، گفت اگر کرامات دارد این صوف که پوشیده دارد به من روانه کند که من عروسی خواسته‌ام و از من دستپیمان می‌خواهند و برگ عروسی، تا زن بمن دهند و من هیچ چیز ندارم. ساعتی بود، وقت آن آمد که شیخ موی بردارد، موی ستر بخدمت شیخ آمد، شیخ اورا گفت، سه چیز از ما یاد باید داشت یکی آنک، چون موی کسی برداری دست و ستره نمازی کن. دوم آنک بوقت موی بر گرفتن ابتدا از دست راست کن و سدیگر موی و شوخ کی برداری آنرا نگاه دار تا چشم کس بران نیفتد. موی ستر آنچ شیخ فرموده بود همه را، بجای آورد. چون شیخ ازین فارغ شد، حسن مؤدب را گفت آن جبۀ صوف را با دستار بدین جوان رسان تا برگ عروسی کند. جوان در پای شیخ افتادو بسیار بگریست. حسن مؤدب گفت بیامدم و جامه بوی دادم و می‌اندیشیدم که شیخ دیگر جامه ندارد و برهنه در حمام بماند.، باز بحمام فرو رفتم متردد، شیخ گفت یا حسن تا با ما نگویند با شما نگوییم بونصر شروانی در انتظار تست. حسن گفت من برآمدم، بونصر شروانی را دیدم بر سر حمام ودستی جامۀ پاکیزه در مصلایی پیچیده، مرا گفت ای حسن شیخ درحمامست؟ گفتم بلی هست و جامها بموی ستر داده است، بونصر گفت سبحان اللّه من این ساعت قرآن می‌خواندم، خوابی بر من مستولی شد، شخصی را دیدم گفت برخیز کی شیخ بحمامست و جامه بکسی بخشیده است و برهنه مانده است،، چون بیدار گشتم گفتم این جز خیالی نتواند بود با سر قرآن خواندن شدم، دیگر بار در خواب شدم، برجستم و ترتیب جامه کردم و آوردم. بونصر بر سر گرمابه بنشست و من در گرمابه شدم، شیخ وضو می‌ساخت، وضو تمام کرد و بیرون آمد، در خدمت او من بازگشتم. شیخ از حمام برآمد و جامه درپوشید بونصر مهری زر نقد صددینار بخدمت شیخ بنهاد، شیخ گفت این زر را باستاد حمامی باید دادن، کم از آنک چون شاگرد عروسی می‌کند، استاد نیز شیرینی بسازد. زر بحمامی دادیم و شیخ برفت و بونصر در صحبت شیخ برفت و بخانقاه آمد، و بخدمت شیخ بیستاد و هرچ داشت در راه شیخ خرج کرد. چون شیخ از نشابور بمیهنه آمد لباچۀ صوف سبز خویش بدین شیخ بونصر شروانی داد و گفت ترا بولایت خویش باید شد و عَلَم ما آنجا باید زد. پس بونصر باشارت شیخ بشروان رفت و خانقاهی بنا کرد که امروز هست و بدو معروفست، و این خرقۀ شیخ آنجا بنهاد و پیر و مقدم صوفیان آن ولایت گشت و اکنون همچنان آن جامۀ شیخ باقیست، در آن خانقاه نهاده و مردمان هر آدینه کی نماز بگزارند، بخانقاه درآیند و آن خرقه را زیارت کنندو اگر قحطی و یا وبایی پدید آید مردمان ولایت آن جامه را به صحرا بیرون آورند و دعا گویند، حقّ سبحانه بلطف و عنایت خویش و بحرمت شیخ بلا را ازیشان دفع کند و مردمان ولایت آن جامه را تریاک اکبر خوانند و در آن ولایت چهارصد خانقاه معروف پدید آمده است به برکۀ نظر شیخ قدس اللّه روحه العزیز.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۷۲
خواجه بوالفتح شیخ گفت رحمة اللّه علیه که آخرین باز آمدن بمیهنه شیخ را از نشابور ازینجا خاست که از مریدان شیخ دو کس با یکدیگر صداع کردند و شیخ را عادت چنان بودی که اگر میان دو کس نقاری بودی شیخ خاموش می‌بودی تا ایشان سینها بپرداختندی، بعد از آن کلمۀ بگفتی و میان ایشان فراهم آوردی. چون برآن قرار کلمۀ بگفت شیخ در میان ایشان، آن صلح فراهم آمد و مدتی بود کی فرزندان و نبیرگان شیخ خرد و بزرگ همه در نشابور بودند و می‌خواستند کی بامیهنه آیند.، شیخ بوطاهر را گفت برخیز و شغل کودکان راست کن که ما را دل تنگ شد تا بمیهنه شویم. بوطاهر برخاست و همۀ شغلهای ایشان راست گردانید وچهل درازگوش و چهل تنبلیت بجهت چهل درویش، تا هر درویشی با یک تنبلیت بود وگوش با آن دارد و هشت درویش را بفرمود تا از راه خبری بشیخ می‌آرند. و اهل نشابور مددها کردند و گفتند ما شیخ را این ساعت بهتر توانیم دید که فرزندان و اشغال رفته‌اند. آن روز که ایشان را روانه کرد بر اسب نشست، فرجی در پشت کرده و مزدوجۀ بر سر نهاده، تا بدر دروازۀ بیامد و آنجا مقام کرد تا یک یک تنبلیت پیش او می‌گذرانیدند و گفتی این از آن کیست و راکب تنبلیت را وصیت کردی کی زینهار چگونه باشی، تا همه بروی بگذشتند.. خواجه بوالفتح گفت من در قدر هژده سالگی بودم، بخدمت شیخ آمدم، شیخ گفت تنبلیت تو کدام است؟ گفتم من پیاده خواهم رفتن. پس شیخ گفت والده را از ما سلام برسان و بگوی که فرزندان را عزیز می‌دار که ما روز چهلم را با شما باشیم ان شاء اللّه. من روی خویش را بر پشت پای شیخ مالیدم و برفتم. خواجه بوالفتح گفت تا این غایت صاحب واقعه من بودم، چون شیخ بمیهنه آمد باقی این حکایت را از خادمان خاص شیخ شنیدم. خواجه بوالفتح گفت پدرم خواجه بوطاهر با ما نیامد و از وداع با شیخ بازگشت و بشهر نشابور آمد. چون بخانقاه رسید آن روز مجلس نگفت، دیگر روز به مجلس بنشست و فرزندان شیخ بر تخت شیخ بر دست راست بنشستندی و شیخ را سنت چنان بودی که از خانه به آفتاب بیرون آمدی. این روز شیخ بیرون آمد، چشمش بر جای فرزندان افتاد، گفت اولادنا اکبادنا فرزندان جگرگوشگان ما اند ما جای ایشان بی‌حضور ایشان نمی‌توانیم دید. بوطاهر را قرضی افتاده است، آن وام او باز باید داد تا ما بر اثر ایشان برویم اهل نشابور ازین دل تنگ شدند و غیبت شیخ نمی‌خواستند، پس تدبیر وام بساختند و ترتیب راه بکردند. شیخ هم برآن میعاد که نهاده بود می‌بایست که بازخواند، وامها باز داده شد و شغلها راست کرده آمد. چون همه برگها راست کرد و عزیمت رفتن درست گردانید، جملۀ بزرگان و ایمه و درویشان شهر نشابور به شفاعت آمدند،هیچ فایده حاصل نیامد. چون برفتن نزدیک شد شیخ محمد جوینی و استاد امام اسمعیل صابونی هر دو بشفاعت آمدند شیخ در برابر در خانقاه بر تخت نشسته بود سلام گفتند، شیخ یکی را برین دست و یکی را بران دست نشاند و هر سه سر را فراهم بردند و بسیار اسرار بگفتند شیخ گفت آری اینجا نیازمندانند و آنجا نیازمندان‌اند ما خویشتن را تسلیم کرده‌ایم تا دست که چرب‌تر آید. گفتند ای شیخ از هرگونه کی هست میهنه بس مختصر جاییست، ما را ترا بمیهنه می دریغ آید. شیخ گفت ما را شما را بدین جهان و بدان جهان می دریغ آید ایشان خجل شدند. شیخ شغلها راست کرد و برفت و درآن وقت کی اسب شیخ زین کردند بر در خانقاه دکانی بود، شیخ بیرون آمد، برین دکان بیستاد و مقیمان خانقاه را گفت ما این بقعه را چنانک یافتیم هم چنان بگذاشتیم و هیچ تصرف نکردیم آنگاه این بیت را گفت:
مرغی بسر کوه نشست و برخاست
بنگر کی از آن کوه چه افزود و چه کاست
جمع مریدان گفتند این بقعه به جمال تو مزین بود و جمع آسایشها یافتند، یکی را نصب فرمای کی اگر مسافری رسد ضایع نماند. شیخ گفت شما خانقاه را در باز دارید و ترتیب بجای می‌آرید کی هرک آید روزی با خود آرد، ما شما را هیچ معلوم نگذاشتیم، خدای تعالی آنچ باید کند و چنان بود که شیخ گفت هرگز آن خانقاه را هیچ معلوم نبود و از همه خانقاههای نشابور به برکت‌تر بود.. چون شیخ اسب براند و پارۀ برفت، درویشی در رکاب شیخ می‌رفت، درویش را گفت بازگرد و استخوانی در خانقاه هست، بردار و بیرون انداز. پس جملۀ ایمه و مشایخ نشابور کی از وداع باز می‌گشتند این بیت را از شیخ شنودند که بیت:
آنجا کی مرا باتو همی هست دیدار
آنجا روم و روی کنم در دیوار
پس شیخ جمع را وداع کرد و بسوی عقبۀ رشک درشد. چون بر صندوق شکسته رسید، اسب شیخ خطا کرد و یک ران شیخ در زیر پهلوی اسب ماند و از آن خسته شد و گوشت رانش نرم شد. جامه بازافگندند و شیخ را بر آن جامه خوابانیدند، و چهار کس شیخ را به عقبه فرو آوردند و در آن خانۀ سنگین بنهادند. درویشی از جانب شهر طوس می‌آمد، چشم شیخ برآن درویش افتاد گفت کجا عزم داری؟ گفت بنشابور. گفت بدر خانقاه صوفیان شو، سلام ما بدرویشان رسان، که ایشان با ما بسیار گفتند که نباید شد و با ایشان بگوی که خطا ستور را افتاد، ما را نیفتاد و شیخ را از عقبه هم بردست بطوس بردند. و استاد ابوبکر در طوس بجای بود، جماعتی از خانقاه دیه که، آنرا رفیقان گویند، شیخ را بمحفه، بمیهنه بردند، روزی چنددر میهنه رنجور بود تا نیک شد.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۷۶
شیخ بوعمرو بشخوانی سخت عزیز و بزرگوار بودست، و سی سال مجاور مکه بوده. او گفت حکم این خبر را کی الیدالیمنی لاعالی البدن والیدالیسری لاسافل البدن، سی سالت تا دست راست من زیر ناف من نرسیده است الا به سنت، و او را معامله‌هاء باحتیاط مثل این بسیارست. او گفت چون آوازۀ شیخ بوسعید از خراسان به حرم مکه رسید اهل حرم ما را کسی باید کی از احوال او خبری آرد تا چه مردیست.، همگنان بر شیخ بوعمرو اتفاق کردند که ترا بمیهنه باید رفت و از احوال شیخ خبری آوردن. شیخ بوعمرو آمد، تا به طوس و از طوس بمیهنه آمد، هفده بار غسل کرده بود، از هر خاطر دنیاوی کی او را در آمدی، غسلی برآوردی. چون به کنار میهنه آمد نماز پیشین بود، و جماعت سنت گزارده و مؤذن منتظر اشارت شیخ بود تا قامت گوید. شیخ مؤذن را گفت توقف کن که زنده دلی اینک می‌رسد شیخ بوعمرو چون بیک فرسنگ میهنه رسید پایها برهنه کرده بود، شیخ فرزندان را گفت پایها برهنه کنید و استقبال کسی کنید که قدم هیچ کس بمیهنه نرسیده است عزیزتر از وی. جمع با فرزندان استقبال نمودند و شیخ بوعمرو درآمد و سنت بگزارد و شیخ را خدمت کرد و نماز به جماعت بگزاردند و بنشستند با یکدیگر سه شبانروز بخلوت، و سخنها گفتند و بعد از آن شیخ بوعمرو دستوری خواست تا بازگردد. شیخ گفت با بشخوان باید رفت کی نایب مایی در آن ولایت و در فراق تواند همه، پس بوعمرو بحکم اشارت بجانب بشخوان بازگشت. بوقت وداع شیخ ما سه خلال بوی داد که بدست خویش تراشیده بودو گفت اگر یکی ازین سه خلال بده دینار خواهند مفروش و اگر به بیست دینار خواهند هم مفروش و اگر بسی دینار خواهند... اینجا بایستاد. شیخ بوعمرو شیخ را وداع کرد و برفت. چون ببشخوان رسید به خانقاه نزول کرد و مردمان بشخوان و ولایت نسا بدو تقربها کردند و او در خانقاه ختمی بنهادی چون از ختم فارغ شدندی شیخ بوعمرو کوزۀ آب خواستی و یک خلال از آن خلالها کی شیخ بوی داده بود به آب بشستی و آن بیماران ولایت ببردندی، حقّ سبحانه و تعالی به برکۀ آن هر دو شیخ بیمار شفا فرستادی. رئیسی بود کی او را پیوسته قولنج برنجانیدی شبی رئیس بشخوان را آن علت برنجانید یکی نزدیک شیخ بوعمرو آمد و گفت کی می‌گویند کی ترا خلالی است که آنرا می‌شویی و از آن آب بیمار شفا می‌یابد. از آن آب پارۀ بده تا پیش رئیس برم، شیخ بوعمرو قدری آب بفرستاد، چون رئیس آب بخورد شفا یافت. دیگر روز بامداد رئیس پیش شیخ آمد و گفت چنان معلوم شد کی ترا سه چوب پاره است، یکی را بمن فروش. شیخ گفت بچند خری؟ رئیس گفت بده دینار، گفت به ارزد، گفت به بیست دینار، گفت نفروشم، گفت بسی دینار. شیخ یک خلال بوی داد به حکم اشارت شیخ ابوسعید و بنیادخانقاهی کرد کی اکنون بجای است از آن زر بود و آن خلال دو خلال دیگر وصیت کرد که با او در خاک نهادند.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۷۸
در آن وقت که آل سلجوق از نور بخارا خروج کردند و بخراسان آمدند و بطرف با ورد و میهنه بنشستند و مردم بسیار برایشان جمع آمدند و بیشتری از خراسان بگرفتند سلطان مسعود مثالی فرستاد به تهدید بدیشان، ایشان جواب نبشتند که این کار بخدایست، آن باشد که او خواهد. شیخ را از آن حال خبر بود به کرامات، چون هر دو برادر، جغری و طغرل، به زیارت شیخ آمدند و سلام گفتند و دست شیخ را بوسه دادند و بخدمت شیخ بیستادند. شیخ لحظۀ سر در پیش افگند پس سر برآورد و گفت جغری را که ما ملک خراسان بتو دادیم و ملک عراق به طغرل دادیم هر دو خدمت کردند و بازگشتند. بعد از آن سلطان مسعود لشکر برگرفت و بجنگ ایشان آمد، چون بمیهنه رسید بر در حصار بنشست و شیخ و مردمان به حصار شدند و در میهنه خلق بسیار چنانک در کاروان سرای بیاع چهل کپان آویخته بودست و در حصار چهل و یک مرد حکم انداز بودند. این جماعت بسیار از معارف لشکر سلطان هلاک و مجروح کردند. حسن مؤدب گفت یک شب نماز خفتن بگزاردیم، شیخ مرا گفت ببادنه باید شد و آن دیهیست بر دو فرسنگی میهنه و فلان پیرزن را سلام ما برسانی و بگویی کی آن خنبرۀ روغن گاو که برای ما نگاه داشتۀ بفرست. حسن گفت مرا برسن از دیوار برون گذاشتندو از میان ایشان بیرون شدم چنانک کسی مرا ندید و ببادنه شدم و روغن آوردم. سحرگاه بپای حصار آمدم و مرا برکشیدند. بخدمت شیخ آمدم، شیخ نماز بامداد گزارد و بیرون آمد و بر کرسی نشست و بفرمود که در میان کوی آتشدانها کردند و دیکها نهادند و در هر یکی پارۀ روغن در انداختند و می‌جوشنیدند و هیچ کس ندانستند که مقصود شیخ از آن چیست و مردمان جنگ می‌کردند، در میان جنگ سخن صلح پدید آمد و صلح کردند و رئیس میهنه بیرون آمد، او را تشریف دادند و این چهل و یک مرد حکم انداز را بیرون آورد، سلطان بفرمود تا هر چهل و یک را دست راست ببریدند. ایشان می‌آمدند و دستهای بریده بران روغن جوشان می‌زدند و شیخ می‌گریست، می‌گفت مسعود دست ملک خویش ببرید. چون سلطان این سیاست نمود و کوچ کرد و بسوی مرو رفت و آل سلجوق از آمدن سلطان خبر یافت بجانب مرو رفت چون سلطان آنجا رسید مصاف کردند و سلطان را بشکستند و ملک از خاندان مسعود بآل سلجوق افتاد و جغری به پادشاهی خراسان بنشست و طغرل به پادشاهی عراق. و در میان مجلسی بر زفان شیخ رفته است که روزی این امیر طغرل بمیهنه آمده بود و بدان بیابان نزول کرده بالش او زین بودو فراشش نمد زین بود، کسی بدیه فرستاد کی ما مردمانیم غریب، اینجا افتاده، مهمانان شماییم، جهت ما پارۀ آرد فرستید، چون آرد آوردند از آنجا برگرفت و بسوی سرخس رفت، گروهی از آن او بسرخس بودند، گفت نخست از آن خویش درگیریم هرک پیش اوآمد همه را پیاده می‌کرد و اسب فرامی‌گرفت، دیگران منقاد شدند. آنگه سوری وی را پیغام فرستاد که این چرا می‌کنید؟ ما را بدان می‌آرید که بیاییم و شما را بگیریم ایشان کس فرستادند که این کار نه بماست و نه بشما، به خداوند است عزو جل، آن باشد که او خواهد. ما گفتیم این مرد را دولت دنیاوی در پیش خواهد شد، اکنون چنان شد که همۀ خراسان بگرفت.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۸۰
جدم شیخ الاسلام ابوسعد گفت از پدرم خواجه بوطاهر شیخ شنیدم که گفت پیری بود در میهنه کی خال والدۀ من بود، او را شبویی گفتندی، پیر معمر بود، قصیرالقامة، کثیف اللحیة، درویش و معیل بود و مجلس شیخ هیچ بنگذاشتی،، روزی در مجلس شیخ حالتی بوی درآمد در میان مجلس بنشست کچون صیدی بحلق آویخته بود. شیخ گفت یا پیر چه بود ترا؟ گفت نمی‌دانم. شیخ گفت پیر شبویی را میان دربندید و جاروبی بوی دهید تا مسجد می‌روبد و پاک می‌دارد. جاروب برگرفت و مسجد را می‌رُفت. رئیس میهنه خواجه حمویه در پیش شیخ بود، گفت بر دلم بگذشت کی اگر این خدمت برنایی کند لایق‌تر باشد. شیخ، گفت این پیر را ارادت به پیری پدید آمده است و راه تا نروی به مقصود نرسی. پیر آب در چشم آورد و گفت ای شیخ پیرم و ضعیفم و معیلم، در حقّ من مرحمت فرمای. پس شیخ سر در پیش افکند و گفت آن جاروب از دست بنه که تمام شد. پدرم خواجه بوطاهر گفت کی نماز پیشین گندم صوفیان به آسیامی‌بردند و روزگار ناایمن کی ابتداء فتنۀ ترکمانان بود، با شیخ گفتم کی به آسیاکرافرستم؟ شیخ فرمود کی پیر را. من او را با درویشی چند فرستادم. چون در اندرون آسیا شدند و در آسیا بستند و گندم آرد می‌کردند، ترکمانان بدر آسیا آمدند و در بزدند، در باز نکردند، پیر فرا پس درشد و پشت بدر باز نهاد، ترکمانی تیر بشکافت در انداخت تیر بر پشت پیر آمد و و درحال شهید شد، او را بمیهنه آوردند و بدر سرای شیخ نهادند. شیخ چون محاسن سپید او سرخ شده دید از خون، بگریست و می‌گفت: فَمِنْهُمْ مَنْ قَضی نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ. آنگاه بر جنازۀ او اقبالها کرد و دیگر روز بر سر خاک پیر مجلس گفت. خواجه حمویه گفت در مجلس شیخ بدل من درآمد کی این کشتن پیر چه بود؟ شیخ به کرامات اندیشۀ مرا دانست، روی سوی من کرد و گفت ای خواجه:
چندین چه زنی نظاره گرد میدان
اینجا دم اژدهاست و زخم پیلان
تا هر که درآید بنهد او دل و جان
فارغ چه کند گرد سرای سلطان
و صلی اللّه علی محمد و آله اجمعین و دست بر وی فرود آورد و از منبر بزیر آمد.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۸۷
آورده‌اند کی شیخ قصد شهر مرو کرد و خواجه علی خباز خادم متصوفه بود و پیربوعلی سیاه پیر جمع بود، چون خبر رسیدن شیخ شنودند به یکدیگر گفتند کی آن مرغ می‌رسد، چینه از پیش من و تو برچیند! پس گفتند ترتیبی باید ساخت. خواجه علی درخور تعظیم شیخ ترتیبی مهیا کرد تا به حدی کی جهت سگان محله دوسر دراز گوش فربه بخرید و بکشت. خادم گفت دراز گوش چرا کشتی؟ گفت کم از آنک چنین پادشاهی می‌درآید، کلبان محله نیز شکمی چرب کنند. پس باستقبال شیخ بیرون آمدند و شیخ می‌خواست کی برباط عبداللّه مبارک نزول کند بوعلی سیاه گفت ما در سال هزار کوچ را خدمت کنیم تا بازی درافتد اکنون چنین بازی درافتاد ما بنگذاریم کی جایی دیگر نزول کند. شیخ گفت جوامردی باید همه بازند و هیچ کوچ نیست. پیر بوعلی گفت شیخ ما را با ما نمود وگرنه دمار از ما برآمدی. پس شیخ به شهر درآمد و به خانقاه فرود آمد. پس برتخت شد و پیران در خدمت او بنشستند و جوانان صف بزدند. شیخ در سخن آمد. خواجه علی خباز را غیرتی پدید آمد. پس بوعلی سیاه درآمد، با جمع خویش و آن سلطنت و هیبت شیخ بدید، با خودگفت اگر مردمان او را ببینند و سخن او بشنوند ولایت رفت و مرویان رفتند. شیخ روی به خواجه علی کرد و گفت ای خواجه بدین بازار شما شو شاباطی نیکو همچون روی خویش بیار. علی بیرون دوید و شاباطی پاکیزه بیاورد، شیخ شاباطی بشد و روی سوی پیر بوعلی کرد و گفت ما شهر مرو و ولایت مرو بدین شاباطی به شما فروختیم و این شاباطی نیز در کار شما کردیم و حالی بیرون آمد و هیچ مقام نکرد بسیار الحاح کردند کی توقف کند کی سفره بنهند؟ فایده نبود، توقف نکرد وبرباط عبداللّه آمد و خواجه علی خباز سفره به صحرا نهاد و چون از سفره فارغ شد شیخ بسوی میهنه باز آمد.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۸۹
خواجه ابوبکر مؤدب گفت کی من در میهنه بودم در خدمت شیخ، روزی بارانی عظیم آمد با سیل قوی شیخ گفت صلاء آب بازی! و نماز دیگر به صحرا بیرون آمد. من در پیش شیخ رفتم تا به لب رود، و گفت آب بازی کنید جمله جمع درآب جستند و من به خدمت شیخ ایستاده بودم با جامهای پاکیزه و در شیخ می‌نگریستم. تا درین بودم حسن مؤدب درآمد از پس من و سر بمیان دو پای من برد و مرا برداشت و آورد تا لب رود و در آب انداخت. آب از سر من درگذشت و من شناوندانستم، آب دستارو کفشم برد و من بیهوش شدم. مرا از آب برآوردند و سر زیر بداشتندو آب از گلوی من بزیر آمد. شیخ گفت صلاء نماز جنازه! مرا بیاوردند و در پیش شیخ بنهادند، شیخ سجاده برروی من پوشید و جماعت صف کشید و شیخ چهار تکبیر بر من نماز جنازه گزارد و بر سر پای بنشست و گوشۀ سجاده از روی من باز گرفت و مرا گفت یا بابکر بعد از مردگی برخیز و سخن گوی. چون. چون شیخ برفت من همچنان با میزری در میان با شیخ برفتم و جمع را آنجا گذاشتم، شیخ باسرای آمد و آن شب بسفره بیرون نیامد، دیگر روز برتخت نشست تا مجلس گوید، پس از آنک به سخن درآمد حسن مؤدب را گفت برپای خیز، برخاست گفت ترا بجانب بلخ. به دوازده روز بروی و بدوازده روز بیایی و یک روز به بلخ باشی و بوعمرو خشکویه از نشابور آنجاست. سلام ما بوی رسانی و بگویی سه من عود می‌باید جهت صوفیان و صد دینار وامست، بستانی و بیاری حسن مؤدب برفت، چون به موضع زردک رسید وقت ترکمان تاز بود حسن را بگرفتند و بزدند و استخفافها کردند کی تو جاسوسی و یک شبانه روز در بند نگاه داشتند. حسن گفت من درآن سرما و رنج بر خویشتن حدث کرده بودم، نیم شب به شیخ التجا کردم گفتم ای شیخ مرا فریادرس! چون بگفتم این سخن سالار ترکمانان از خانه بیرون آمد و دستم از بند بگشاد و مرا در خرگاهی فرستاد و آب گرم آوردند تا من خویشتن را بشستم و مرا بخرگاه خویش برد و مراگفت کی تو جاسوسی چه کسی می‌کردی؟ گفتم من شاگرد زاهد میهنه‌ام کی او را شیخ بوسعید گویند. صفت شیخ دادم. سالار گفت این پیر برین صفت کی تو می‌گویی بخواب دیدم با تیغی کشیده، و مرا گفت آن مرد را بگذار و اگر نه ترا هلاک گردانم. بترسیدم و ترا خلاص دادم، هرکجاخواهی برو. من به بلخ شدم، بوعمرو خشکو به غزنین رفته بود، بازگشتم و بیست و پنجم بامداد را به کنار میهنه بودم. شیخ بامداد بر سر منبر گفت حسن آمد او را استقبال کنید. فرزندان شیخ مرا استقبال کردند و به خدمت شیخ آمدم. شیخ گفت مرحبا ای حسن تو گویی یا ما؟ گفتم شیخ گوید نیکوتر. گفت ما دانستیم که تو بوعمرو را نبینی و لکن رفتی و در راه ترا ترکمانان گرفتند و بند کردند و رنجها دیدی بما التجا کردی، ترا خلاص دادیم و به بلخ رفتی و بوعمرو را ندیدی. حسن گفت چون دانستی کی چنین خواهد بود رنج بیچاره چرا طلبیدی؟ شیخ گفت ای حسن آن چنان نفسی کی آن روز بوبکر را در آب انداخت ما نرم نتوانستیم کرد، چماق ترکان می‌بایست تا آنرا نرم کند. این همه تعبیه برای من بوده است.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۹۰
آورده‌اند کی شیخ بوسعید به سرخس رفت و در خانقاه پیر بوالفضل حسن فرود آمد و خادم خانقاه در آنوقت بوالحسن نامی بود و خانقاه را هیچ معلوم نبود خادم گفت مردی بدین مرتبه و جمعی بدین بسیاری آمدند و مرا چیزی نیست کی از برای ایشان سفره نهم. خادم گفت چون من این اندیشیدم شیخ مرا بخواند و گفت ای بوالحسن به بازار باید شد به دکان فلان صراف، و بگوی کی بوسعید می‌گوید سی دینار بفرست. پیش صراف رفتم و بگفتم کی شیخ سی دینار زر بخواسته است. چون صراف بشنید در حال سی دینار زر نشابوری بسخت و مراروانه فرمود. من به خدمت شیخ آوردم فرمود کی برو و خرج کن. پس دیگر روز شیخ گفت ای بوالحسن برو پیش آن صراف و سی دینار دیگر بستان و خرج کن. من چنان کردم کی شیخ فرمود. سوم روز شیخ گفت هم بر آن صراف رو وسی دینار جداگانه بستان و ده دینار جدا، سی دینار را خربکراگیر تا نشابور و ده دینار خرج کن من بیامدم و صراف را گفتم کی سی دینار جدا بده و ده دینار جدا. صراف گفت این چیست که هر روز چنین نمی‌گفتی؟ گفتم کی شیخ بنشابور می‌رود اگر چنانک فردا روز زر از من طلب خواهی کرد خیز و پیش از آنک شیخ برود زر طلب کن. صراف با من بخدمت شیخ آمد، صوفیان چهارپایان ترتیب کرده بودند و بار کرده، صراف به خدمت بیستاد و شیخ هیچ نگفت و اسب برنشست و برفت، صراف بر اثر شیخ می‌رفت تا بدروازه، چون شیخ از دروازه بیرون شد صراف دل تنگ شد، چون بسر راه نشابور رسیدند کاروانی دیدم که می‌آمد از نشابور، مردی در پیش کاروان می‌رفت، چون فرا جمع رسید، سلام گفت و بپرسید کی این کیست؟ گفتند شیخ بوسعید بوالخیرست. آن مرد بخدمت شیخ آمد و سلام گفت. شیخ جواب داد و برفور گفت آن صد دینارزر بدین مرد صراف برسان. مرد صرۀ زر برون کرد و صد دینار بدان صراف داد، صراف زر بستد با شیخ گفت از تو باز نگردم تا مرا قبول نکنی. شیخ گفت پذیرفتم و کار صراف ساخته گردانید و ما از خدمت شیخ مراجعت کردیم.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۹۱
قاضی سیفی از جملۀ قضاة و ایمۀ معتبر بوده است در سرخس، و از جملۀ اصحاب رأی و جملۀ صوفیان را و شیخ را به غایت منکر. در آن وقت کی شیخ ما به سرخس بود قاضی ولایت او بود و سخت منعم و با حرمت تمام بود و چندبار کسان راست کرد و نعمتها قبول کرد تا شیخ را هلاک کند، کس را زهره نبود که این اندیشه بخاطر درآوردی و شیخ فارغ بود. تا روزی کسی اجابت کرد وقاضی او را مبلغی مال قبول کرد و بعضی نقد بداد، روزی قرار دادند که شیخ را هلاک گرداند و این روز شیخ مجلس می‌گفت و همین روز نوبت قاضی سیفی بود و بر منارها منادی می‌کردند کی قاضی سیفی به فلان موضع مجلس خواهد گفت. چون شیخ ما آواز منادی بشنید گفت بسازید تا بر قاضی نماز کنیم. مردمان تعجب کردند. شیخ چون این کلمه بگفت با سر سخن رفت و قاضی سیفی به حمام بود تا غسل کند و مجلس گوید و پیش از آن به چند روز روستایئی که سوگند طلاق خورده بود و مدتی در زندان کرده و کابین و مهر از وی ستده و او را زده. آن روستایی به شهر آمده بود و داسی بآهنگر آوردو تیز کرده بروستا می‌شد. قاضی را دید کی از حمام تنها بیرون می‌آمد، دل پرکینه داشت از قاضی، درحال داس بزد و بر شکم قاضی آمد و شکم قاضی بدرید. آوازه برآمد کی قاضی را کشتند و شیخ هنوز مجلس می‌گفت. شیخ گفت او حکم کرد ما را، او که بود؟ ما را، ما حکم کردیم اورا، او کی بود؟ خدارا.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۹۲
شیخ عمر شوکانی گفت کی خواجه محمد پدر امام اجل مالکان شوکانی در حال جوانی قبا و کلاه داشتی. روزی شیخ ابوسعید نشسته بود، او پیش شیخ برگذشت. شیخ گفت آن جوان در میان آن قبای عاریه است. این خبر با او رسانیدند او گفت چنانست کی شیخ فرموده است و دیر است تا مرا این معنی اندرون می‌رنجاند. بسی بر نیامده بود کی توبه کرد و سرایی بزرگ خانقاه کرده و مالی بسیار در راه این طایفه و شیخ صرف کرد و چهل مرد صوفی در خانقاه خویش بنشاند در شوکان و گنبد خانۀ عالی و منارۀ کی در شوکان هست هر دو از مال خویش کرد..
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۹۳
هم از وی شنودم که گفت روزی شیخ به شهر طوس می‌شد براه سرداوه تا بدیه رفیقان منزل کند. درویشی پیشتر روانه شد تا اهل دیه را خبر کند کی شیخ می‌رسد و بنگرد تا خانقاهی هست کی آنجا نزول توان کرد. چون آنجا رسید هیچ خانقاه نبود کی اهل دیه همه راه زن بودند، معلمی بود در آن دیه کی او حج کرده بودو مردی مصلح، و نفقۀ او از سیمی کی کودکان را تعلیم دادی حاصل می‌شد. چون شنید به خدمت شیخ آمدوآن درویش را با خود بازگردانید و گفت اینجا همه مردمان راه زن و مفسد باشند و خانقاهی نباشد شیخ گفت ما بخانۀ رئیس فرود خواهیم آمدن معلم گفت او از همه بدتر است و سیم او حرام تر است و پیوسته خمر خورد. پس معلم بازگشت و رئیس را گفت کی شیخ بوسعید می‌رسد. رئیس چون بشنید درحال فرمود تا خانه را جامه انداختند و پاکیزه کردند و دل مشغول می‌بود کی چیزی حلال نمی‌دید کی پیش شیخ نهد. والدۀ داشت پیر، گفت ترا چه بوده است کی چنین دل مشغولی؟ گفت شیخ بوسعید از میهنه می‌رسد و اینجای فرود می‌آید و و من در همه ملک خویش چیز حلال نمی‌یابم والدۀ اوزنی صالحه بوده است جفتی دست و رَنجن ازدست بدر کرد و پیش پسر نهاد و گفت بگیر کی این از میراث حلال والدۀ منست و او از والدۀ خویش به میراث یافته بودو شیخ بخانۀ تو بر بصیرت این لقمۀ حلال می‌آید. رئیس آن میزبانی شیخ و اصحابنا در میان نهاد و خرج کرد و از والدۀ او چیزی در دل او متمکن گشت و چون شیخ را بدید و سخن شیخ بشنید بر دست شیخ توبه کرد و بیشتر اهل دیه توبه کردند و رئیس حساب نگاه می‌داشت کی ازوجوه دست و رنجن چند می‌شودو هیچ درباید یا زیادت آید. چون آن وجوه به آخر آمد شیخ را عزیمت افتاد، چندانک رئیس درخواست کرد کی روزی دو سه شیخ مقام کند قبول نکرد و براند، بعد از آن بمدتی نظام الملک رفیقان بخرید و بر فرزندان استاد ابواحمد که بوالده از فرزندان شیخ مااند وقف کرد و همچنان بماند به برکت لفظ شیخ.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۹۵
نظام الملک رحمةاللّه علیه خانقاهی کرده بود در سپاهان و امیر سید محمد را کی علوی بود و فاضل بخادمی خانقاه نصب فرمود و عادت چنان بودی کی هر سال از جملۀ اطراف علما و سادات متصوفه و ارباب ادرارات در آن خانقاه جمع می‌آمدندی و چون ماه رجب در آمدی نظام الملک این سید محمد را گفتی تا حاجات یک یک را عرضه می‌کردی و او هر یکی را آنچ لایق بودی از عطا وصله وادرار می‌فرمودی تا همگنان مقضی الحوائج بخانۀ خود رسیده بودندی و بدعاء خیر مشغول گشته یک سال ماه رجب درآمد و هیچ کس را مقصود برنیامد، و ماه شعبان تمام شد کی نظام الملک حاجت هیچ کس روا نکرد، و ماه رمضان آمد و کسی را هیچ ازین جمع طلب نکرد جمع بیکبار درگفت و گوی آمدند کی نظام الملک را ملالتی پدید آمد و جمعی می‌گفتند کی مگرکسی در حقّ ماتخلیطی کرده است چون ماه رمضان بآخر رسید و ماه شوال بدیدند آن شب نظام الملک کس فرستادو سید محمد را گفت چون از سفره فارغ شوی ده کس را از بزرگان متصوفه و ایمه به نزدیک ما حاضر گردان. سید محمدگفت چون از سفره فارغ شدم ده کس از مشایخ برداشتم ونماز خفتن بخدمت نظام الملک رفتم متفکر، تا چه خواهد بود. چون دررفتم نظام الملک را برجای نماز دیدم نشسته و شمعی در پیش خود نهاده، سلام گفتم، بسیار اعزاز فرمود و گفت بدانید کی من در اول جوانی بطلب علم مشغول بودم و آن کار چنانک مراد من بود حاصل نمی‌شد مرا باید کی بمرو فرستی کی آنجا تحصیل به دست دهد. پدرم رضا دادو غلامی و درازگوشی با من فرستادو گفت چون بازجاه رسی از کاروانیان در خواه تا برای تو یک روز مقام کنند و تو بمیهنه بخدمت شیخ ابوسعید رو و خدمت او بجای آور و گوش دار تا او چه گوید ویادگیر و از وی بدعا مدد خواه. چون کاروان بازجاه رسید من درخواستم که یک روز توقف کند ایشان اجابت کردند، بامداد پگاه بمیهنه رسیدم، چون چشم من بر میهنه آمد جملۀ صحرا کبود دیدم از بس صوفی کبود پوش کی بصحرا بیرون آمده بودند و هرجای جمعی نشسته، من تعجب کردم که چه شاید بود کی چندین مردمان بیرون آمده‌اند و پراکنده نشسته. چون برسیدم و چشم ایشان بر من افتاد همه برخاستند و سوی من آمدند چون یک یک بمن می‌رسیدند مرا در بر می‌گرفتند پرسیدم کی شما بچه سبب بیرون آمده‌اید؟ ایشان گفتند کی ترا بشارت باد که چون بامداد نماز گزاردیم شیخ گفت هر کرا می‌باید کی جوانی را بیند کی دنیا بخورد و آخرت ببرد براه از جاه او را استقبال کند. ما همه بیرون آمدیم بخدمت تو، حالی مرا ازان حالتی پدید آمد وبگریستم و در خدمت جمع می‌رفتم تا پیش شیخ رسیدم و همچنان مرا بخدمت شیخ بردند. من خدمت کردم و سلام گفتم و دست شیخ بوسه دادم. شیخ در من نگریست و گفت مرحبا مبارک باد ای پسر، خواجگی جهان بر تو مسلم شد، تو کار را باش که کار ترا می‌طلبد. ترا ازین راه که می‌روی هیچ چیز ننهاده‌اند اما زود باشد که طلبۀ علم را از تو مقصودها حاصل شود و با ما عهد کردی که این طایفه را عزیز داری؟ گفتم بدین تشریف که بر لفظ مبارک شیخ می‌رود عهد دادم کی خاک قدم ایشان باشم. شیخ سر در پیش افکند و من همچنان بقدم حرمت ایستاده بودم. پس شیخ سربرآورد و گفت ای پسر هنوز ایستادۀ؟ گفتم ای شیخ سؤالی دارم. گفت بگوی. گفتم ای شیخ آخر این شغل را که می‌فرماید هیچ نشانی هست کی من بتدارک آن مشغول گردم؟ شیخ گفت هست، هر آن وقت کی توفیق از تو بازگیرند آن وقت آخر عمر تو بود پس نظام الملک بگریست و گفت ای بزرگان حسن از اول ماه رجب باز هر روز برآن عزم بوده است کی برقرارهر سال ادرارات و معاش همگنان برساند حقّ سبحانه و تعالی توفیق ارزانی نداشته بود اکنون سه شبانه روز است که ازین موضع من بر پای نخاسته‌ام از خدای تعالی درخواسته‌ام که حسن را یکبار دیگر توفیق دهد تا در حقّ همگنان احسانی کند و می‌دانم که این آخر عمرست چنانک بر لفظ مبارک شیخ رفته است. اکنون تو که سید محمدی باید کی جمع را بدر خزینه بری و حاجت یک یک عرضه می‌کنی تا آنچ مقصود جمع است برسد و به دیوان ادرار نامها تازه کنی. سید محمد گفت دیگر روز نماز عید بگزاردند و سلطان کوچ کرد و نظام الملک سه روز مقام کرد و من همچنانک حکم کرده بود حاجات خلق را رفع کردم و زر نقد از خزینه بستاندم و ادرار نامها تازه کردم، روز چهارم نظام الملک بر اثر سلطان برفت و چون بنهاوند رسید ملحدان او را شهید کردند رحمةاللّه علیه.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۹۷
امیر مسعود بالخیر از جمله امرا و سلاطین بزرگ بوده است. یک روز شیخ را مبلغی وام افتاده بود از جهت درویشان، شیخ حسن را به نزدیک وی فرستاد که دل درویشان را از وام فارغ باید کرد. چون حسن پیش وی رفت و پیغام او برسانید او مراعات بسیار کرد و گفت دل عزیز شیخ از آن فارغ گردانم. چون حسن بار دیگر آنجا رفت او دفعی گفت. چون چند بار می‌رفت و او وعدۀ دیگر می‌داد تا از حد بگذشت، شیخ این بیت بر جایی نبشت و بحسن داد کی بمسعود رسان:
گر آنچ بگفتۀ بپایان نبری
گر شیر شوی ز دست ما جان نبری
حسن مؤدب کاغذ بدست مسعود داد، چون بر خواند در خشم رفت و گفت این چه باشد؟ و حسن را از پیش خود براند و بی‌مقصود بازگردانید. حسن پیش شیخ آمد و آنچ شنید بگفت و مسعود بالخیر را عادت چنان بودی کی پیوسته سگان غوری داشتی کی هر کرا بگرفتندی در حال پاره کردندی و بروز در زنجیر بودندی و به شب ایشان را بگذاشتندی تا بگرد خیمه گردیدندی. کسی را زهره نبودی کی بگرد خیمه گشتی. آن شب مسعود را هوس افتاد کی پنهان گرد خیمهای حشم و خدم خویش برگردد چنانک عادت ملوکست، که هر کسی چه می‌کنند و چه می‌گویند. نیم شب برخاست و پوستینی در سر درکشید و موی بیرون کرد تا کسی او را نشناسد و جملۀ خاصگیان درخواب بودند. پس از خیمه برون آمد، چون گامی چند برفت سگان او را بدیدند، نشناختند، در او دویدند و فریاد در گرفت، غلامان را خبر شد، چپ و راست بیرون آمدند تا نزدیک او رسیدند سگان او را بدریده بودند و هلاک کرده.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۱۰۳
بخط اشرف ابوالیمان دیدم رحمة اللّه علیه کی از منکران شیخ درزیی و جولاهۀ با هم دوستی داشتند و چون بهم رسیدندی می‌گفتندی که کار این شیخ بر اصل نیست. روزی با یکدیگر گفتند کی این مرد دعوی کرامات می‌کند، ما هر دو پیش او رویم، اگر بداند کی ما هر یکی چه کار کنیم بدانیم کی او بر حقّ است. پس هر دو پیش شیخ آمدند، چون چشم شیخ بر ایشان افتاد گفت:
بر فلک بر دو مرد پیشه‌ورند
ز آن یکی درزی و دگر جولاه
پس اشارت به درزی کرد و گفت: «این ندوزد مگر قبای ملوک».
آنگاه اشارت بجولاهه کرد و گفت: «این نبافد مگر گلیم سیاه».
ایشان چون بشنیدند هر دو خجل شدند و از آن انکار توبه کردند.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۱۰۶
هم خواجه عمادالدین محمد گفت کی از جد خویش استاد ابوبکر نوقانی شنیدم کی گفت روزی شیخ بوسعید و من نشسته بودیم در مسجد شیخ در میهنه، جوانی درآمد از ختن و گفت مهتر میهنه کدامست؟ شیخ اشارت به خواجه حمویه کرد. آن جوان گفت اسلام عرضه کن، خواجه حمویه به شیخ گفت که اسلامش عرضه کن. من گفتم چندین توقف نکنید از بندش بیرون آرید. شیخ مرا گفت اسلامش عرضه کن. من اسلامش عرضه کردم. آن جوان مسلمان شد. پس من اورا گفتم کی این چه حالت است؟ گفت ما دو برادر بودیم از ختن به بازرگانی می‌شدیم به طبرستان، شبی من بخواب دیدم کی مرا گفتندی برخیز و سوی میهنه رو و بر دست مهین میهنه مسلمان شو. من از خواب بیدار شدم و درین اندیشه می‌بودم چون ازین سوی آب آمدیم دلم از تجارت و طلب دنیا سرد شد و این حدیث در دل من کار کرد و مسلمانی در دل من شیرین شد و مرا روشن گشت کی آن خواب حقّ بوده است. برادر را گفتم تودانی با مال و من بترک همه بگفتم می‌آمدم تا پیش شما و مسلمان شدم. شیخ روی بمن کرد و گفت ما را از سر دانشمندی حسبت کردی، غرامت آن اورا قرآن چندانی بیاموز کی نمازش درست باشد. من آن جوان را تا سورۀ والضُّحی درآموختم و چون خواجه حمویه بخانه شد هرچ پوشیده داشت جمله پیش شیخ فرستاد و گفت تطهیر آن جوان کنید. شیخ حسن را گفت تا آن را بفروخت و درویشان را دعوت کردند و آن جوان را تطهیر دادند و از جملۀ نیک مردان شد.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۶
شیخ را فرزندی خرد فرمان یافت و شیخ عظیم او را دوست داشتی چون اورا به گورستان بردند شیخ فرزند را بدست خویش در خاک نهاد و چون از خاک برآمد اشک از چشم شیخ روان گشت و با خود این بیت آهسته می‌گفت:
زشت باید دید و انگارید خوب
زهر باید خورد و انگارید قند
توسنی کردم ندانستم همی
کز کشیدن سخت‌تر گردد کمند
و بعد از آن پسری دیگر هم خرد از آن شیخ فرمان یافت، بر زبان شیخ رفت که اهل بهشت از ما یادگاری خواستند دو دست انبویه‌شان فرستادیم تا رسیدن ما.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۷
در آن وقت که شیخ بنشابور بود روزی گفت اسب زین باید کرد تا بیرون رویم. ستور زین کردند، شیخ برفت و جمعی بسیار در خدمت شیخ برفتند. بدر نشابور بدیهی رسیدند، شیخ گفت این دیه را چگویند؟ گفتند کی در دوست. شیخ آنجا نزول کرد و شیخ آنجا با جمع آن روز مقام کردند. دیگر روز جمع گفتند کی ای شیخ برویم، شیخ گفت بسیار قدم باید زدن تامرد بدر دوست برسد چون ما آنجا رسیدیم کجا رویم؟ چهل روز آنجامقام کرد و کارها پدید آمد و بیشتر اهل آن دیه بر دست شیخ توبه کردند و همۀ اهل دیه مرید شیخ گشتند.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۹
یک روز شیخ ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز در نشابور مجلس می‌گفت، خواجه بوعلی سینا از در خانقاه شیخ درآمد و ایشان هر دو پیش ازین یکدیگر را ندیده بودند اگرچه میان ایشان مکاتبه رفته بود. چون بوعلی از در درآمد شیخ روی بوی کرد و گفت حکمت دانی آمد. خواجه بوعلی درآمد و بنشست، شیخ با سر سخن رفت و مجلس تمام کرد و در خانه رفت، بوعلی سینا با شیخ در خانه شد و در خانه فراز کردند و با یکدیگر سه شبانروز بخلوت سخن گفتند بعد سه شبانروز خواجه بوعلی سینا برفت شاگردان او سؤال کردند کی شیخ را چگونه یافتی؟ گفت هرچ من می‌دانم او می‌بیند، و مریدان از شیخ سؤال کردند کی ای شیخ بوعلی را چگونه یافتی؟ گفت هرچ ما می‌بینیم او می‌داند و بوعلی سینا را در حقّ شیخ ما ارادتی پدید آمد و پیوسته نزدیک شیخ آمدی و کرامات شیخ می‌دیدی. یک روز از در خانۀ شیخ درآمد، شیخ گفته بود که ستور زین کنند تا به زیارت اندر زن شویم، و آن موضعیست بر کنار نشابور در کوه کی غار ابرهیم آنجا بوده است و صومعۀ وی آنجا. چون بوعلی درآمد شیخ گفت ما را اندیشۀ زیارت می‌باشد، بوعلی گفت ما در خدمت می‌باشیم جمع بسیار از متصوفه و مریدان شیخ و شاگردان بوعلی با ایشان برفتند. در راه که می‌رفتند نیی یافتند انداخته، شیخ گفت آن نی را بردارید برگرفتند و به شیخ دادند، شیخ نی در دست گرفته بود بجایی رسیدند کی سنگ خاره بود، شیخ آن نی بدان سنگ خاره نهاد و به سنگ خاره اندر نشاخت، بوعلی چون آن بدید در پای شیخ افتاد و کس ندانست کی در ضمیر بوعلی چه بود کی شیخ آن کرامت بوی نمود. اما خواجه بوعلی چنان مرید شیخ شد کی کم روزی بود کی به نزدیک شیخ مانیامدی و فصلی مشبع در اثبات کرامات اولیا و حالات متصوفه ایراد کرد و در بیان مراتب ایشان و کیفیّت سلوک جادۀ طریقت و حقّیقت تصانیف مفرد ساخت چنانک مشهورست.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۱۸
شیخ ابوسعید یکبار به طوس رسید مردمان از شیخ استدعاء مجلس کردند، شیخ اجابت کرد، بامداد در خانقاه استاد تخت بنهادند و مردم می‌آمدند و می‌نشست. چون شیخ بر تخت شد و مقریان قرآن برخواندند و مردم می‌آمد چندانک کسی را جای نماند، معرف برخاست و گفت خدایش بیامرزاد کی هر کسی از آنجا کی هست یک گام فراتر آید. شیخ گفت و صلی اللّه علی محمد و آله اجمعین و دست بروی فرود آورد و گفت هرچ ما خواستیم گفت و جملۀ پیغامبران بگفته‌اند او بگفت خدایش بیامرزاد که هرکسی از آنجا کسی هست یک گام فراتر آید. چون این کلمه بگفت از تخت فرود آمد و آنروز بیش ازین نگفت.