عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
فضولی : ساقی نامه
بخش ۱۴ - نشأه جام هفتم
بیا ساقی آن شهد شیرین مذاق
که ما را باو هست صد اشتیاق
بده بیش ازین تلخ کامم مدار
بدین تلخ کامی چو جامم مدار
بیا ساقی آن منشاء هر کمال
که کامل ازو می شود اهل حال
بمن ده که دفع ملالی کنم
درین جهل کسب کمالی کنم
بیا ساقی آن لعل یاقوت رنگ
که سنگست بر شیشه نام و ننگ
بمن ده که بخشد صفای تمام
دلم را ز اندیشه ننگ و نام
ببین مستیم مست تر کن مرا
نهفتم قدح بی خبر کن مرا
که در نشاه هفتمین بی حجاب
کنم شمه ای شرح حال خراب
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
تعالی الله از این صورت که عین ذات پرمعنی است
دل محروم از این صورت دو چشم جان پرتابی ست
بخوان لا تسجدوا للشمس و امر ذات حق دریاب
که فرمود اسجدوا آن را که اسم او الف لامی است
از آنرو چارده سجده ترا فرض است در مصحف
که چون اسم و مسمی هم ترا در مصحف معنی است
کلام حق ز حق هرگز نخواهد منفصل چون شد
تو خواهی گر شوی واصل به حق این راه از تقوی است
چو شیطان منکر صورت شد از معنیش دور افتاد
که هم زان صورت و معنی ز قیل و قال در دعوی است
بصیرت نیست شیطان را کجا دریابد این نکته؟
که صد قرن از حیات او به مثل یکدمه خوابی است
فنا برخاست از عالم نقاب از چهره چون بگشاد
خداوندی که از رویش درون جنت اعلی است
علی محسوب ذات حق از آن آمد که چون نقطه
همیشه بود تا باشد ز جود فضل حق با «بی » است
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
آنان که به تقلید مجرد گرویدند
دورند ز حق، زان به حقیقت نرسیدند
خورشید یقین از افق غیب برآمد
این بی بصران دیده ببستند و ندیدند
نزدیکتر از مردم چشم است ولیکن
بی معرفتان از رخ آن ماه بعیدند
دور از حرم و کعبه و خلدند همه عمر
در وادی جهل از پی پندار دویدند
اعمی شمر آن بی بصران را که ز تحقیق
در دیده دل کحل بصیرت نکشیدند
(مستان هوا در ظلماتند و ضلالت
از عین حیات آب بقا زان نچشیدند)
قومی که پرستند خدا را به تصور
از نور یقین دور چو شیطان پلیدند
دیوان رجیمند به سیرت نه به صورت
هرچند که از روی صفت شیخ و رشیدند
آن زمره که شد نور یقین هادی ایشان
در مرتبه صدق چو قرآن مجیدند
بر طور دل از شوق چو موسی «ارنی » گوی
دیدار خدا دیده و در گفت و شنیدند
هستند به حق یافته راه از سر تحقیق
ایمن شده از «ان عذابی لشدید»ند
آنها که نگشتند به حق زنده جاوید
پژمرده و خوشیده به جا همچو قدیدند
خورشید پرستان طریقت چو نسیمی
از فضل الهی همه در ظل مدیدند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
آمد از کتم عدم این نطفه در ملک وجود
در لباس آدم آمد کرد خود را خود سجود
صورتی بر زد ز باد و خاک بر آتش قرار
چون ندید آن دیو ناری زان نکرد او را سجود
طالبا! آن «رق منشوری » وجه آدم است
سوره اسما بخوان از سوره و آیات هود
یافته حرف و حروف تلک آیات الکتاب
ماه روی یوسفی دل از زلیخا می ربود
هشت و شش تکرار بی تکرار چون خمس و زکات
تلک آیات الکتاب از حرف چون آیینه بود
سر قرآن است و ظاهر شد ز فضل لم یزل
گر مسلمان را مسلم نیست گبر است و یهود
چون مسلمان سر واسجد و اقترب را درنیافت
نامسلمان است و وارون طبع چون دیو مشود(؟)
سر قرآن را نخواند از لوح محفوظ خدا
دیو ناری بود از آن بر آسمان راهش نبود
شهر علم مصطفی را چون علی بابهاست
نام او را هشت نطق است در از آن خواهد گشود
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
رق منشور است انسان، رق نگر
چشم جان بگشای و روی حق نگر
سوره واللیل زلفش را بخوان
وز رخ همچون مهش «وانشق » نگر
ما جوالق پوش عشقیم ای پسر
این قلندر بین و این جولق نگر
ای مقید کرده در سجین کتاب
معجز این آیت مطلق نگر
تکیه برفردا و طاعت کرده است
فکر خام زاهد احمق نگر
ذات اشیا با مسمای الف
همچو بی با اسم حق ملحق نگر
(حسن خوبان شد ز فضل حق پدید
ای نسیمی حسن با رونق نگر)
ای نسیمی طالبی در راه او
اندرآ در بحر و این زورق نگر
(ای نسیمی از جمال دلبران
مصحف حق را بخوان و حق نگر)
(چون نسیمی از رخت اعلام خواند
پادشاهی بین و این سنجق نگر)
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
ما حاصل از حیات رخ یار کرده ایم
عهدی به یار بسته و اقرار کرده ایم
منصور شد ز دولت عشق تو کار ما
بردار سر که عزم سر دار کرده ایم
ما ملتفت به زهد ریایی نمی شویم
زان، رو به کنج خانه خمار کرده ایم
صوفی به زهد ظاهر اگر فخر می کند
آن فخر ننگ ماست کز او عار کرده ایم
ما را عصا و خرقه و سجاده گو مباش
ما ترک بت پرستی و زنار کرده ایم
چون حسن یار تا ابد است از خلل بری
عهدی که با محبت دلدار کرده ایم
هردم به بوی وصل جمالش هزار عیش
با محرمان صاحب اسرار کرده ایم
بگذر ز زهد و زرق که ما این معاملات
در خانقاه و مدرسه بسیار کرده ایم
هرکس طلب کنند مرادی نسیمیا
ما اختیار از همه، دیدار کرده ایم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
ای که نگذشتی ز رویش بر صراط مستقیم
تا ابد مردود و گمراهی چو شیطان رجیم
«خالدین » خال سیاهش دان و جنت «وجهه »
تا ببینی حسن حق در جنت آباد نعیم
گر ز «الرحمن عل العرش استوی » داری خبر
از در طه درآ ای طالب رب رحیم
گر تو هستی از بنی آدم بگو با من که چون
هست آدم باء بسم الله الرحمن الرحیم
مؤمن است آیینه مؤمن ببین گر مؤمنی
در هوالمؤمن جمال دوست، تا باشی سلیم
در جهان از امر و خلق و کن فکان و هرچه هست
آدم است آیینه ذات خداوند قدیم
گر نبودی مظهر ذات خدا، آدم کجا
مستحق «اسجدوا» گشتی ز علام علیم
آتش رخسار آدم بود بی روی و ریا
آن که می گفت از درخت انی اناالله با کلیم
خلعت «لاخوف » درپوش از «هوالفضل المبین »
تا به حق ره یابی و ایمن شوی از خوف و بیم
مصحف حق است رویش چشم و ابرو سوره ها
قامت و زلف و دهانش چون الف لام است و میم
بر نسیمی چون ز فضل حق در جنت گشود
می خورد با حور و غلمان سلسبیل از جام سیم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
ساقی! نسیم وقت گل آمد شتاب کن
باب الفتوح میکده را فتح باب کن
در وجه باده خرقه پشمین ما ببر
مرهون یک دو روزه می صاف ناب کن
بر دور عمر و گردش چرخ اعتماد نیست
جام و قدح چو نرگس و گل پرشراب کن
بفرست بوی خویش سحر با صبا به باغ
گل را در آتش افکن و از غیرت آب کن
بنگر به چشم مست اگرت باده پیش نیست
ارباب ذوق را همه مست و خراب کن
(آتش چه حاجت است که درنی زنی، بخوان
طومار شوق ما و جگرها کباب کن)
گر می کنی به کشتن احباب اتفاق
آغاز ناز و عشوه و جنگ و عتاب کن
ناموس شرع و غیرت و زهدم حجاب شد
برقع ز رخ برافکن و رفع حجاب کن
بگشای برقع از رخ چون آفتاب خویش
ماه دو هفته را ز حیا در نقاب کن
(با من گذار دیدن خوبان، اگر خطاست
ای پیر خانقاه! تو فکر صواب کن)
نقد حیات صرف مکن جز به وجه خوب
با خود چه می بری به قیامت؟ حساب کن
زر شد نسیمی از نظر کیمیای فضل
(قلاب دور حادثه گو انقلاب کن)
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
عاقل دانا بیاب آیت سحر مبین
چشم خرد باز کن در رخ یارم ببین
مصحف حق روی اوست حبل متین موی اوست
بیخرد و گمره است هر که نداند چنین
کیش من و دین من روز جزا این بود
کافر بیدین بود هر که ندارد یقین
خط رخت بی گمان خامه ایزد نوشت
هست یقینم درست، نیست گمانم در این
تشنه لبان را به حشر لعل لبش می دهد
روز قیامت نشان، چشمه ماء معین
طینت او را به لطف، حق به چهل صبحدم
کرده ز روز ازل بر ید قدرت عجین
تا بزند بر دلم تیر جفا غمزه اش
آن بت ابرو کمان کرده ز هر سو کمین
بیدل و بیدین شود گر بخورد جرعه ای
از می لعل لبش زاهد خلوت نشین
صوفی صافی کسی است آن که برآرد چو من
او به خرابات عشق، مست، چهل اربعین
گفت نسیمی روان هر که بخواند ز جان
بر نفسش هر زمان باد هزار آفرین
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
دویی شرک است از آن بگذر، موحد باش و یکتا شو
وجود ما سوی الله را به لا بگذار و الا شو
سر توحید اگر داری چو یکرنگان سودایی
درآ در حلقه زلفش ز یکرنگان سودا شو
مسیح از نفخه آدم مصور گشت و دم دم شد
تو گر می خواهی آن دم را، بیا و همدم ما شو
رخ و زلف و خط و خالش کلام ایزدی می دان
اگر تفسیر می خواهی امین سر اسما شو
مشو چون عیسی مریم به چرخ چارمین قانع
دل از حد و جهت برکن، مکان بگذار و بالا شو
چو هست آیینه مؤمن به قول مصطفی مؤمن
بیا در صورت خوبان ببین حق را و دانا شو
اگر چون موسی عمران تمنای لقا داری
جلا ده دیده دل را، به حق دانا و بینا شو
به چوگان سر زلفش فلک را پا و سر بشکن
به دور نقطه خالش چو خالش بی سر و پا شو
چو بینی مصحف رویش سخن ز انا فتحنا گو
چو یابی عقد گیسویش به الرحمن و طه شو
به عین و لام و میم ما رموز کن فکان دریاب
به فا و ضاد و لام او در اشیا عین اشیا شو
ز امر کاف و نون کن نه امروز آمدی بیرون
نداری اول و آخر، برو خالی ز فردا شو
تو گنج گوهر جانی مشو در آب و گل پنهان
در اشیا چون گرفتی جا، رها کن جا و بیجا شو
نباشد معدن لؤلؤ کنار خشک بحر ای دل!
اگر دردانه می خواهی فرو در قعر دریا شو
نسیمی شد به حق واصل به فضل دولت یزدان
تو نیز این بخت اگر خواهی فدای روی زیبا شو
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
ای جان عاشق از لب جانان ندا شنو
آواز «ارجعی » به جهان بقا شنو
از سالکان عالم غیبی ز هر طرف
چندین هزار مژده وصل و لقا شنو
عالم صدای صوت «اناالحق » فرو گرفت
ای سامع! این سخن تو به سمع رضا شنو
ای آنکه اهل میکده را منکری بیا
از صوفیان صومعه بوی ریا شنو
صوفی کجا و ذوق می صاف از کجا
این نکته را ز درد کش آشنا شنو
از سوز عود و نغمه چنگ و نوای نی
شرح درون خسته پردرد ما شنو
هر صبحدم شمامه آن زلف عنبرین
ز انفاس روح پرور باد صبا شنو
ای سروناز بر سر و چشمم ز روی لطف
بنشین دمی و قصه این ماجرا شنو
گفتی ز روی لطف که: «ادعونی استجب »
بنگر به سوی ما و هزاران دعا شنو
بعد از وفات بر سر خاک و عظام من
بگذر دمی و غلغله مرحبا شنو
یکدم عنان زلف پریشان به دست باد
بگذار و حال نافه مشک خطا شنو
روزی خطاب کن ز کرم کای گدای من!
کوس جلال و طنطنه کبریا شنو
شرح غم نسیمی آشفته مو به مو
ای باد صبح زان سر زلف دو تا شنو
نسیمی : قصاید
شمارهٔ ۳ - فتوت نامه
فتوت خلق و احسان است که هست آن احسن الحسنی
فتوت راه مردان است چه در صورت چه در معنی
فتوت دار آن باشد که او در ظاهر و باطن
بود تسلیم چون سلمان، بود با درد بودردا
فتوت دار آن باشد که او در راه حق دایم
بجوید او خبر ز الله که هست او خالق اشیا
فتوت دار آن باشد که علمش با عمل باشد
که جاهل ره نمی یابد در این معنی بجز دانا
فتوت دار آن باشد که دایم بر زبان او
نباشد غیر ذکر حق که دل را زان بود احیا
فتوت دار آن باشد که در دنیی و در عقبی
بود فارغ ز حال وجد و گوید ربی الاعلا
فتوت دار آن باشد که ذکر خیر او گوید
اگر مردم نهندش پا بدان رخسار او عمدا
فتوت دار آن باشد که او چون خاک ره باشد
ز ترس خالق بیچون که حالش چون بود فردا
فتوت دار آن باشد که خوابش کم بود در شب
به هر کاری که درمانده بود از خلقش استبرا
فتوت دار آن باشد که مؤمن باشد و مسلم
چه از مؤمن چه از کافر چه از گبر و چه از ترسا
فتوت دار آن باشد که گر طفلی برش آید
به شفقت در برش گیرد به سان مادر (و بابا)
فتوت دار آن باشد که رویش با خدا باشد
ره باطل نگیرد او بود دایم به حق بینا
فتوت دار آن باشد که رو از حق نگرداند
به خیر و شر همی گوید که: آمنا و صدقنا
فتوت دار آن باشد که خیر مردمان گوید
اگر زهرش به پیش آید نصیب خود کند آن را
فتوت دار آن باشد که نان و سفره اش باشد
اگر حاصل کند نانی نجوید تره و حلوا
فتوت دار آن باشد که او همچون خلیل الله
کند فرزند را قربان ز بهر ایزد یکتا
فتوت دار آن باشد که در خاطر نیارد او
که من به از کسی باشم ز بهر حشمت دنیا
فتوت دار آن باشد که عزت دارد و حرمت
اگر عالم، اگر جاهل، اگر پیر و اگر برنا
فتوت دار آن باشد که اندر طاعت یزدان
بود در خوف او دایم که می گردد . . .ا
فتوت دار آن باشد که نزد او بود یکسان
اگر خوب و اگر زشت و اگر نیک و اگر زیبا
فتوت دار آن باشد که نفس او بود مرده
نباشد حرص اندروی که او مار است و (اژدها)
فتوت دار آن باشد که علمش با عمل باشد
اگر گوید که من کردم بود در پیش حق پیدا
فتوت دار آن باشد که اندر غیبت مردم
نگرداند زبان خود به هجو و فحش و نازیبا
فتوت دار آن باشد که در حفظ وجود خود
بود ایمن به روز و شب چه در خانه چه در (صحرا)
فتوت دار آن باشد که اندر راه حق دایم
کشد هر لحظه صدباره نبیند در میان خود را
فتوت دار آن باشد که جرم مردمان بخشد
اگر صالح اگر فاسق نبیند او بجز زیبا
فتوت دار آن باشد که محسن باشد و مخلص
خیانت خود از او ناید مگر از دیده اعمی
فتوت دار آن باشد که فارغ باشد او دایم
اگر اندک بود نعمت اگر محنت رسد او را
فتوت دار آن باشد که از بدعت بپرهیزد
رود در سنت احمد از آن جان را به شادی ها
فتوت چیست؟ خوشخویی، فتوت چیست؟ حق جویی
فتوت چیست؟ کم گویی فتوت چیست؟ عنبرسا
فتوت اصل ایمان است، تمامی صورت و جان است
فتوت جان انسان است فتوت همچو خور زیبا
فتوت دار با یار است فتوت دار در کار است
فتوت دار با بار است فتوت لؤلؤی لا لا
فتوت نامه ای سید به نظم اندر چو درها سفت
ز خلقان این سخن ننهفت اگر نادان اگر دانا
نسیمی : مثنویات
شمارهٔ ۲
ای بی خبر از حقیقت خویش!
از غصه بیش و کم دلت ریش
دیوت زده راه و کرده عریان
از کسوت عقل و دین و ایمان
در چنبر دیو کرده گردن
مستغرق ما و غره من
مغرور حیات پنج روزه
چون گوشه نشین به زهد و روزه
بر طول امل نهاده بنیاد
سرمایه عمر داده بر باد
با دیو قرین و از خدا دور
ابلیس صفت به زهد مغرور
جز محنت و حسرت و خسارت
حاصل نشود از این تجارت
دلداده به اهرمن چرایی؟
خالی ز محبت خدایی
سر پیش فکنده ای چو حیوان
رو کرده چو غول در بیابان
کارت شب و روز خورد و خواب است
فکرت همه کار ناصواب است
مشغول مشو به لذت جسم
تا گم نشوی ز صورت اسم
ای دور ز خانه طریقت!
بیگانه ز عالم حقیقت
با بحر وجود آشنا شو
جویای صفات و ذات ما شو
ما آب حیات و عین ذاتیم
ما نسخه عالم صفاتیم
ماییم رضای کبریایی
ماییم کتابت خدایی
ما سی و د حرف لایزالیم
ما مظهر ذات بی زوالیم
قایم به وجود ماست اشیا
بی هستی ما کجاست اشیا؟
بگشا نظر و جمال ما بین
حسن رخ و خط و خال ما بین
ماییم دم مسیح مریم
ماییم حروف اسم اعظم
ماییم طلسم گنج پنهان
ماییم به حق حقیقت جان
ماییم کلیم و طور سینا
ماییم لقا و عین بینا
ماییم کتاب و لوح و خامه
ماییم بیان عرش نامه
ماییم شراب و جام ساقی
ماییم اساس ملک باقی
در پرده دل چو غنچه پنهان
چون گل ز نسیم خویش خندان
چون سرو به گل ز عشق دلبر
پا رفته فرو و دست بر سر
ما نوح و سفینه نجاتیم
ما آب حیات کایناتیم
آن دلبر گلعذار ماییم
دل داده به یار و یار ماییم
ارخای عنان نفس کرده
مست از می جهل و می نخورده
ایام حیات کرده ضایع
نایافته ره به صنع صانع
در قلزم جهل گشته ای غرق
«بر» را از «هر» نکرده ای فرق
گم کرده ره صواب و دانش
در فکر جهان و این و آنش
چند از پی حرص و آز پویی
مهمل شنوی، گزاف گویی؟
در کار جهان چو بسته ای دل
زین ره نرسد کسی به منزل
تا کی غم خورد و خواب و شهوت
ای عشوه نفس کرده محوت!
چون واو شش است اوحد ذات
چون شش جهت از میانه برخاست
«اوحد» برود «احد» بماند
پیداست کز آن چه حد بماند
خوی ددی از مزاج بگذار
انسان شو و سر ز پیش بردار
بی کبر و نفاق و بی ریا شو
آیینه ذات کبریا شو
ماییم چو مصحف الهی
ماییم سفید و هم سیاهی
چون لاله کشیده داغ بر دل
چون سنبل زلف در سلاسل
از فضل خدای گشته فاضل
مقصود نسیمی کرده حاصل
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۸
اسرار خدا به نزد آدم حرف است
هم علم خدا به نزد خاتم حرف است
گر ذات و صفات بود اشیا طلبی
از حرف طلب که بود آدم حرف است
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
آن نقطه که نکته ای در او پنهان است
آن نقطه وجود حوری و غلمان است
آن نقطه وجود آدم رحمان است
دریاب که اصل جمله قرآن است
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
آن علم که از ذات خدا منفک نیست
در هستی او هیچ نبی را شک نیست
خطی است خدا به وجه آدم بنوشت
وان سی و دو خط لوح حرفی حک نیست
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
از خاک و ز آب آدم و بود و وجود
هم آتش و آب تابع و لازم بود
سی و دو خط خدا به وجه آدم
هرکس که بخواند چون ملک کرد سجود
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
آن سی و دو خط وجه آدم چو ندید
شیطان، به خلاف حق سر از سجده کشید
آن کس که به حق بدید امام ملکوت
از قوت حرف و صوت او گفت و شنید
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
خیاط ازل چو جامه جان ببرید
بر قد سواد سین قرآن ببرید
اسما و صفات هرچه هست از دو جهان
بر جبه خود نوشت و آسان ببرید
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
واقف به خدا ز بی وقوفی نشوی
عارف به حق از طریق صوفی نشوی
اسرار خدا بر تو نگردد روشن
تا در ره جستجو حروفی نشوی