عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۷
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۹
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۰
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۲
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۵
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۷
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۸
از دست جورت ای شده دل خون، فگار چشم
ریزد مدام خون دلم در کنار چشم
منعم مکن که هست دل خسته بی قرار
گر بر رخت گشایم بی اختیار چشم
نالد ز حسرت تو چو مرغ اسیر، دل
گرید ز فرقت تو چو ابر بهار چشم
دارد ز خنجر مژه ات، زخم کاریی
تا دل نکشته بسمل از او بر مدار چشم
یک چشم بیش نیست مرا کاش صد هزار
بودی که دیدمی رخت از صد هزار چشم
غیر از رخ تو نیست رخی در نظر مرا
چندانکه افکنم به یمین و یسار چشم
ای مه در انتظار وصال تو تا به کی
شب تا سحر مرا بود اختر شمار چشم
چون دید تیر غمزه مردم شکار تو
بگریخت از مهابت او در حصار چشم
ریزد مدام خون دلم در کنار چشم
منعم مکن که هست دل خسته بی قرار
گر بر رخت گشایم بی اختیار چشم
نالد ز حسرت تو چو مرغ اسیر، دل
گرید ز فرقت تو چو ابر بهار چشم
دارد ز خنجر مژه ات، زخم کاریی
تا دل نکشته بسمل از او بر مدار چشم
یک چشم بیش نیست مرا کاش صد هزار
بودی که دیدمی رخت از صد هزار چشم
غیر از رخ تو نیست رخی در نظر مرا
چندانکه افکنم به یمین و یسار چشم
ای مه در انتظار وصال تو تا به کی
شب تا سحر مرا بود اختر شمار چشم
چون دید تیر غمزه مردم شکار تو
بگریخت از مهابت او در حصار چشم
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۰
من نه آن رند خرابم که به ساغر ساغر
گردن از باده به تدریج توان آبادم
کاش از کوه خرابات سحابی خیزد
سیلی انگیزد و از بن بکند بنیادم
نه به خود می روم اندر پی آن زلف به خم
مصطفی گفت علیکم به سواد الاعظم
من برآنم که جم البته به کف جام نداشت
ور همی داشت به کف جام چرا مردی جم
من که یک جام به صد عمر برابر نکنم
تا تو ساقی نشوی دست به ساغر نکنم
صعوه لاغرم اما چو زنم بال هوس
پنجه آلوده بهر صید کبوتر نکنم
گردن از باده به تدریج توان آبادم
کاش از کوه خرابات سحابی خیزد
سیلی انگیزد و از بن بکند بنیادم
نه به خود می روم اندر پی آن زلف به خم
مصطفی گفت علیکم به سواد الاعظم
من برآنم که جم البته به کف جام نداشت
ور همی داشت به کف جام چرا مردی جم
من که یک جام به صد عمر برابر نکنم
تا تو ساقی نشوی دست به ساغر نکنم
صعوه لاغرم اما چو زنم بال هوس
پنجه آلوده بهر صید کبوتر نکنم
یغمای جندقی : خلاصة الافتضاح
بخش ۲ - نوحه
نبودی ای ز تو فرخنده روزم
برادر جان برادر
که بینی تن به زیر نیم سوزم
برادر جان برادر
مرا آن کوژپشت افکند و افتاد
به رویم وه که بنهاد
فلک غوزی عجب بالای غوزم
برادر جان برادر
در آغاز بهار زندگانی
دویم فصل جوانی
چمن بفسرد از این بردالعجوزم
برادر جان برادر
ز بس کز نیم سوز آذر اندود
زماهی شد به مه دود
سیه گشت اختر گیتی فروزم
برادر جان برادر
زلیخا آتشین چنگ آهنین مشت
چنانم کوفت بر کشت
که باور نیست جان بردن هنوزم
برادر جان برادر
ز حلق و مشت، نوری وتماشا
خدایا توبه حاشا
بهم مالید گردون پک و پوزم
برادر جان برادر
شبی آوردم آهو بر سر تیر
به روباهانه تزویر
برون برد از کمند آن سگ چو یوزم
برادر جان برادر
به شاهد راست کردم ناف بر ناف
دریغ آن هر دو سر قاف
ندادم فرصتی کش در سپوزم
برادر جان برادر
اگر صد ذی ذکر چون من زمایه
شدی آن چار خایه
به کون خنبک زنان گفتی به چوزم
برادر جان برادر
ز کفش و گیوه روز سنگ باران
گمان کردند یاران
که من استاد صنف پاره دوزم
برادر جان برادر
زچشمم گرد جولان عجب ناز
همی شد نور پرداز
زرافشان ساخت کر از عروگوزم
برادر جان برادر
کمر تا غوزکم از نیم سوزان
تنور آسا فروزان
مپرس از درد و سوز بی بروزم
برادر جان برادر
برادر جان برادر
که بینی تن به زیر نیم سوزم
برادر جان برادر
مرا آن کوژپشت افکند و افتاد
به رویم وه که بنهاد
فلک غوزی عجب بالای غوزم
برادر جان برادر
در آغاز بهار زندگانی
دویم فصل جوانی
چمن بفسرد از این بردالعجوزم
برادر جان برادر
ز بس کز نیم سوز آذر اندود
زماهی شد به مه دود
سیه گشت اختر گیتی فروزم
برادر جان برادر
زلیخا آتشین چنگ آهنین مشت
چنانم کوفت بر کشت
که باور نیست جان بردن هنوزم
برادر جان برادر
ز حلق و مشت، نوری وتماشا
خدایا توبه حاشا
بهم مالید گردون پک و پوزم
برادر جان برادر
شبی آوردم آهو بر سر تیر
به روباهانه تزویر
برون برد از کمند آن سگ چو یوزم
برادر جان برادر
به شاهد راست کردم ناف بر ناف
دریغ آن هر دو سر قاف
ندادم فرصتی کش در سپوزم
برادر جان برادر
اگر صد ذی ذکر چون من زمایه
شدی آن چار خایه
به کون خنبک زنان گفتی به چوزم
برادر جان برادر
ز کفش و گیوه روز سنگ باران
گمان کردند یاران
که من استاد صنف پاره دوزم
برادر جان برادر
زچشمم گرد جولان عجب ناز
همی شد نور پرداز
زرافشان ساخت کر از عروگوزم
برادر جان برادر
کمر تا غوزکم از نیم سوزان
تنور آسا فروزان
مپرس از درد و سوز بی بروزم
برادر جان برادر
یغمای جندقی : خلاصة الافتضاح
بخش ۴ - سرگذشت شیرین
چه پرسی سرگذشت حال شیرین
نبیند هیچکس احوال شیرین
در آن ساعت که در دهلیز خانه
رجب افتاد مسکین در میانه
زهر سوخاست بانگ های و هویی
از آن هنگامه شیرین برد بویی
دو جادو شد زخواب فتنه بازش
به هوش آمد دو مست فتنه سازش
چو شمشاد روان آراست قامت
همی گفتی که قایم شد قیامت
برآمد از میان جامه خواب
چو از ذیل افق مهر جهان تاب
دمید از چشم جادو بند افسون
پس آنگه پا نهاد از خانه بیرون
معلق شد بدان سرداب زیرین
سبک تر صد ره از گلگون شیرین
چنان آمد دو اسبه در تک و دو
کز او ماندی زتک شبدیز خسرو
زگلگون سرشکش پای در گل
هزارش بیستون غصه بر دل
که یارب تا چه زاید اختر من
درین غوغا چه آید بر سر من
گهی گلگون اشک از دیده می راند
زمانی چارقل گه حمد می خواند
گهی با مویه اندرمو زدی چنگ
گهی فرهادسان بر سر زدی سنگ
گهی بر لاله تر ژاله می ریخت
به ناخن گاه گل از لاله می ریخت
به لولو گه عقیق ناب می کند
گهی بر لاله سنبل می پراکند
شد آن رخشان صدف بعد از درنگی
نهان چون گوهری در زیرسنگی
کنیزی زان کنیزان سیه فام
که می کردی سیاهی زو شبه وام
فتادش دیده بر هنجار شیرین
نهانی بوی برد از کار شیرین
زبانم لال آن میشوم خیره
دو اسبه تاخت بر بالای زیره
به زیره خیره سر زآنسان که دانی
فرو شد چون بلای آسمانی
فراز و شیب گرم جستجو شد
همی می جست ره جائی که او شد
که ناگه دیده بر شیرینش افتاد
بر او پیچید چون شیرین به فرهاد
ببازی چنگ در زد سفله زاغی
فسرد از فس فس ریحی چراغی
برآمد از افق مظلم سحابی
سیه گردید روشن آفتابی
به ابر اندر نهان شد ماه تابان
فرو شد در سیاهی آب حیوان
تحکم کرد گوزی بر سرودی
سیه شد آتشی از تیره دودی
شد از بیم تبر لرزان نهالی
زبون یوز شد شیرین غزالی
صباحی گشت گم در تیره شامی
مهی بنهفت در نیلی غمامی
کلف فرسود ظلمت گشت ماهی
نهان شد یوسفی در تیره چاهی
چو شیرین یافت کام آرزو تلخ
هلال زندگانی دید در سلخ
به عزمی تیزرو گلگون برانگیخت
بدو چون صبح با شامی در آویخت
به او با ساعد سیمین فرو زد
گهی این زد طپانچه گاه او زد
پس از برخی جهاد و جنگ و پیکار
سرو دست بلورین رفتش از کار
نماند از خستگی نیروی جنگش
شد از خون جگر رخ لاله رنگش
چو با سگ در جوال افتاد آهو
به جز تسلیم نبود چاره او
بلی خوبان طریق کین ندانند
وگر دانند این آئین ندانند
شهنشاهان اقلیم نکوئی
کله داران ملک خوبروئی
در آن معرض که ساز جنگ سازند
به قانون دگر آهنگ سازند
کمان گیرند ز ابروی کمان دار
زره پوشند از زلف زره سار
دهند از خیل مژگان عرض لشکر
کشند از غمزه خون ریز خنجر
خود از تیر و کمان گر راز گویند
سخن ز ابرو و مژگان باز گویند
چو بر صید کسی آهنگ سازند
کمند از طره شبرنگ سازند
زنند از عشوه پنهان شبیخون
روان سازند از تیغ نگه خون
سنان گیرند از خوابیده مژگان
جهان بر هم زنند از چشم فتان
چو یازند از نگاه تند خنجر
شود صد ملک دل افزون مسخر
کسی کاورا جمال دل فروز است
چه نسبت با جهاد نیم سوز است
بود فرهاد شیرین را هم آورد
که تا باوی کند در عرصه ناورد
به کار آن سیه شیرین فرو ماند
به رخ از پرده دل اشک خون راند
لبش از تاب دل تبخاله برداشت
چو مرغ پرشکسته ناله برداشت
به الماس مژه بیجاده می سفت
بسوی میزبان می دید و می گفت
که ای پیمان گسل نامهربان یار
ز سودای گلت در سینه ام خار
فتادم من درین گرداب هایل
تو خوش آسوده بر دامان ساحل
لبالب ساغر کام من از خون
ترا لب جرعه نوش آب گلگون
مرا جاری چو مینا اشک گلفام
تو در بزم طرب در خنده چون جام
زهی آئین و رسم عشق بازی
جزاک الله زهی مهمان نوازی
نشسته میزبان با خاطر تنگ
گهی با بخت و گه با خویش در جنگ
و آوخ آوخ این شور و فغان چیست
مرا این آتش اندر خانمان چیست
نه روی آنکه رای جنگ سازم
نه دست آنکه نرد صلح بازم
کنم گر جنگ نز عقل است و فرهنگ
کنم گر صلح نز نام است و نه ننگ
که ناگه ناگه از سرداب زیرین
به گوش آمد ورا فریاد شیرین
نماندش عقل و صبر و طاقت و هوش
هم از خود هم زعالم کرد فرموش
گذشتش آب طاقت یک نی از سر
ندانست از پریشانی پی از سر
چو گرگ خشمگین بر گوسفندان
همی خائید مر دندان به دندان
زجای خویش چون سرو روان خاست
مدد ز اقبال و بخت از آسمان خواست
به دستی چوب و بر دست دگر سنگ
فرو زد با سیاهان نوبت جنگ
بزد خود را بر آن جمع پریشان
سر سرداب را بگرفت از ایشان
فلک یاری و اختر فرهی کرد
فضای عرصه از خصمان تهی کرد
بلی چون تیغ یازد شاه افلاک
جهان از لشکر ظلمت کند پاک
چو خالی دید کاخ از خصم تیره
درآمد خواجه محفل به زیره
غزالی دید با خرسی به ناورد
همائی با سیه زاغی هم آورد
جدا کرد از سفیدی آن سیه را
کشید از عقد لولو آن شبه را
چنان تیپا زدش بر طبله کون
که جست از پیزی سرداب بیرون
سر شیرین ز خاک راه برداشت
فشاند از دیده اشک و آه برداشت
که ای اصل نشاط و دفع اندوه
ز اندوه فراقت بر دلم کوه
به کام غیر گردد اختر امروز
بود خون جگر در ساغر امروز
فلک زنهار خوار و بخت تیره
جهان ناسازگار و خصم خیره
به اینان چاره نبود جز مدارا
نشاید شیشه زد بر سنگ خارا
اگر چه دوری از تو مرهم ریش
گذشتن نیست جز از هستی خویش
نبینم جز جدائی چاره کار
گزیری نیست در این چاره ناچار
درین سردابه جای زیستن نیست
که جز افسانه مور ولگن نیست
صلاح آن بینم ای آهوی مشکین
که روزی چند چون فرهاد مسکین
کنم از صحبت شیرین کناره
کنم من سینه گر او کند خاره
چو شیرین لابه های میزبان دید
به برهان گفتنش شیرین زبان دید
به شیرین خنده گفت ای جان شیرین
به عمدا مایل هجران شیرین
نباشد دانم از این اضطرارت
گزیر از وصل شیرین اختیارت
گرت در دست بودی اختیاری
تو آن محکم وفا فرخنده یاری
که نگزینی ره هجران شیرین
همی تا بر لب آید جان شیرین
پس از برخی حکایت آن دو غمناک
چو ماتم دیدگان با چشم نمناک
جهان از آه دل پر دود کردند
خروشان یکدگر بدرود کردند
برآمد آن غزال از حلقه دام
چو مرغی دیده صیاد از ره بام
روان افشاند چون بر سدره جبریل
سوی خلوتگه خود بال تحویل
خداوند سرا دارای محفل
به کامی تلخ چون زهر هلاهل
به دانش کار بست افسون گری را
رهاند از قید شیشه آن پری را
زنان از ناصبوری سنگ بر دل
برون آمد از آن تاریک منزل
سیاهان آگهی از کار بردند
حکایت جانب سردار بردند
که آن مرغ گرفتار از ره بام
برون شد زاهتمام خواجه ازدام
چو پیدا نیست مقصد از چه پوئیم
قصاص این جریمه از که جوئیم
سپهبد شد چو زین افسانه آگاه
برآورد از دل گرم آتشین آه
که آوخ کوشش بی حاصل من
دریغ از بخت من آه از دل من
دریغ آن رنج بی حاصل که بردم
دریغ آن خون که در این کار خوردم
دریغ آن محنت شب زنده داری
دریغ آن تا سحر اختر شماری
دریغا آن همه نیرنگ و افسون
دریغا آن همه شور و شبیخون
نبیند هیچکس احوال شیرین
در آن ساعت که در دهلیز خانه
رجب افتاد مسکین در میانه
زهر سوخاست بانگ های و هویی
از آن هنگامه شیرین برد بویی
دو جادو شد زخواب فتنه بازش
به هوش آمد دو مست فتنه سازش
چو شمشاد روان آراست قامت
همی گفتی که قایم شد قیامت
برآمد از میان جامه خواب
چو از ذیل افق مهر جهان تاب
دمید از چشم جادو بند افسون
پس آنگه پا نهاد از خانه بیرون
معلق شد بدان سرداب زیرین
سبک تر صد ره از گلگون شیرین
چنان آمد دو اسبه در تک و دو
کز او ماندی زتک شبدیز خسرو
زگلگون سرشکش پای در گل
هزارش بیستون غصه بر دل
که یارب تا چه زاید اختر من
درین غوغا چه آید بر سر من
گهی گلگون اشک از دیده می راند
زمانی چارقل گه حمد می خواند
گهی با مویه اندرمو زدی چنگ
گهی فرهادسان بر سر زدی سنگ
گهی بر لاله تر ژاله می ریخت
به ناخن گاه گل از لاله می ریخت
به لولو گه عقیق ناب می کند
گهی بر لاله سنبل می پراکند
شد آن رخشان صدف بعد از درنگی
نهان چون گوهری در زیرسنگی
کنیزی زان کنیزان سیه فام
که می کردی سیاهی زو شبه وام
فتادش دیده بر هنجار شیرین
نهانی بوی برد از کار شیرین
زبانم لال آن میشوم خیره
دو اسبه تاخت بر بالای زیره
به زیره خیره سر زآنسان که دانی
فرو شد چون بلای آسمانی
فراز و شیب گرم جستجو شد
همی می جست ره جائی که او شد
که ناگه دیده بر شیرینش افتاد
بر او پیچید چون شیرین به فرهاد
ببازی چنگ در زد سفله زاغی
فسرد از فس فس ریحی چراغی
برآمد از افق مظلم سحابی
سیه گردید روشن آفتابی
به ابر اندر نهان شد ماه تابان
فرو شد در سیاهی آب حیوان
تحکم کرد گوزی بر سرودی
سیه شد آتشی از تیره دودی
شد از بیم تبر لرزان نهالی
زبون یوز شد شیرین غزالی
صباحی گشت گم در تیره شامی
مهی بنهفت در نیلی غمامی
کلف فرسود ظلمت گشت ماهی
نهان شد یوسفی در تیره چاهی
چو شیرین یافت کام آرزو تلخ
هلال زندگانی دید در سلخ
به عزمی تیزرو گلگون برانگیخت
بدو چون صبح با شامی در آویخت
به او با ساعد سیمین فرو زد
گهی این زد طپانچه گاه او زد
پس از برخی جهاد و جنگ و پیکار
سرو دست بلورین رفتش از کار
نماند از خستگی نیروی جنگش
شد از خون جگر رخ لاله رنگش
چو با سگ در جوال افتاد آهو
به جز تسلیم نبود چاره او
بلی خوبان طریق کین ندانند
وگر دانند این آئین ندانند
شهنشاهان اقلیم نکوئی
کله داران ملک خوبروئی
در آن معرض که ساز جنگ سازند
به قانون دگر آهنگ سازند
کمان گیرند ز ابروی کمان دار
زره پوشند از زلف زره سار
دهند از خیل مژگان عرض لشکر
کشند از غمزه خون ریز خنجر
خود از تیر و کمان گر راز گویند
سخن ز ابرو و مژگان باز گویند
چو بر صید کسی آهنگ سازند
کمند از طره شبرنگ سازند
زنند از عشوه پنهان شبیخون
روان سازند از تیغ نگه خون
سنان گیرند از خوابیده مژگان
جهان بر هم زنند از چشم فتان
چو یازند از نگاه تند خنجر
شود صد ملک دل افزون مسخر
کسی کاورا جمال دل فروز است
چه نسبت با جهاد نیم سوز است
بود فرهاد شیرین را هم آورد
که تا باوی کند در عرصه ناورد
به کار آن سیه شیرین فرو ماند
به رخ از پرده دل اشک خون راند
لبش از تاب دل تبخاله برداشت
چو مرغ پرشکسته ناله برداشت
به الماس مژه بیجاده می سفت
بسوی میزبان می دید و می گفت
که ای پیمان گسل نامهربان یار
ز سودای گلت در سینه ام خار
فتادم من درین گرداب هایل
تو خوش آسوده بر دامان ساحل
لبالب ساغر کام من از خون
ترا لب جرعه نوش آب گلگون
مرا جاری چو مینا اشک گلفام
تو در بزم طرب در خنده چون جام
زهی آئین و رسم عشق بازی
جزاک الله زهی مهمان نوازی
نشسته میزبان با خاطر تنگ
گهی با بخت و گه با خویش در جنگ
و آوخ آوخ این شور و فغان چیست
مرا این آتش اندر خانمان چیست
نه روی آنکه رای جنگ سازم
نه دست آنکه نرد صلح بازم
کنم گر جنگ نز عقل است و فرهنگ
کنم گر صلح نز نام است و نه ننگ
که ناگه ناگه از سرداب زیرین
به گوش آمد ورا فریاد شیرین
نماندش عقل و صبر و طاقت و هوش
هم از خود هم زعالم کرد فرموش
گذشتش آب طاقت یک نی از سر
ندانست از پریشانی پی از سر
چو گرگ خشمگین بر گوسفندان
همی خائید مر دندان به دندان
زجای خویش چون سرو روان خاست
مدد ز اقبال و بخت از آسمان خواست
به دستی چوب و بر دست دگر سنگ
فرو زد با سیاهان نوبت جنگ
بزد خود را بر آن جمع پریشان
سر سرداب را بگرفت از ایشان
فلک یاری و اختر فرهی کرد
فضای عرصه از خصمان تهی کرد
بلی چون تیغ یازد شاه افلاک
جهان از لشکر ظلمت کند پاک
چو خالی دید کاخ از خصم تیره
درآمد خواجه محفل به زیره
غزالی دید با خرسی به ناورد
همائی با سیه زاغی هم آورد
جدا کرد از سفیدی آن سیه را
کشید از عقد لولو آن شبه را
چنان تیپا زدش بر طبله کون
که جست از پیزی سرداب بیرون
سر شیرین ز خاک راه برداشت
فشاند از دیده اشک و آه برداشت
که ای اصل نشاط و دفع اندوه
ز اندوه فراقت بر دلم کوه
به کام غیر گردد اختر امروز
بود خون جگر در ساغر امروز
فلک زنهار خوار و بخت تیره
جهان ناسازگار و خصم خیره
به اینان چاره نبود جز مدارا
نشاید شیشه زد بر سنگ خارا
اگر چه دوری از تو مرهم ریش
گذشتن نیست جز از هستی خویش
نبینم جز جدائی چاره کار
گزیری نیست در این چاره ناچار
درین سردابه جای زیستن نیست
که جز افسانه مور ولگن نیست
صلاح آن بینم ای آهوی مشکین
که روزی چند چون فرهاد مسکین
کنم از صحبت شیرین کناره
کنم من سینه گر او کند خاره
چو شیرین لابه های میزبان دید
به برهان گفتنش شیرین زبان دید
به شیرین خنده گفت ای جان شیرین
به عمدا مایل هجران شیرین
نباشد دانم از این اضطرارت
گزیر از وصل شیرین اختیارت
گرت در دست بودی اختیاری
تو آن محکم وفا فرخنده یاری
که نگزینی ره هجران شیرین
همی تا بر لب آید جان شیرین
پس از برخی حکایت آن دو غمناک
چو ماتم دیدگان با چشم نمناک
جهان از آه دل پر دود کردند
خروشان یکدگر بدرود کردند
برآمد آن غزال از حلقه دام
چو مرغی دیده صیاد از ره بام
روان افشاند چون بر سدره جبریل
سوی خلوتگه خود بال تحویل
خداوند سرا دارای محفل
به کامی تلخ چون زهر هلاهل
به دانش کار بست افسون گری را
رهاند از قید شیشه آن پری را
زنان از ناصبوری سنگ بر دل
برون آمد از آن تاریک منزل
سیاهان آگهی از کار بردند
حکایت جانب سردار بردند
که آن مرغ گرفتار از ره بام
برون شد زاهتمام خواجه ازدام
چو پیدا نیست مقصد از چه پوئیم
قصاص این جریمه از که جوئیم
سپهبد شد چو زین افسانه آگاه
برآورد از دل گرم آتشین آه
که آوخ کوشش بی حاصل من
دریغ از بخت من آه از دل من
دریغ آن رنج بی حاصل که بردم
دریغ آن خون که در این کار خوردم
دریغ آن محنت شب زنده داری
دریغ آن تا سحر اختر شماری
دریغا آن همه نیرنگ و افسون
دریغا آن همه شور و شبیخون
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۲۰ - تلبیس سوم
به یغمای بیچاره از مهر خویش
سخن راندی ای یار فرخنده کیش
در این نکته یک مو نبینم خلاف
به یزدان که عاری بود از گزاف
ولیکن نه از خلق نیکوی تست
نگویم که از مهربان خوی تست
مرا نام یغما تو یغما طلب
به من مهربانیت نبود عجب
بیا ترک سالوسی و شید کن
دل ما به مهر و وفا صید کن
که بر مرغ هشیار صیاد چیست
نهد دانه مهربانی نخست
برو جان من کسب اخلاق کن
وز این نام تسخیر آفاق کن
نبینی که آن نیک صیاد من
طرب پرور جان ناشاد من
به تردستی دانه و دام مهر
ز تحت زمین تا فراز سپهر
در این ره منم کمترین صید او
که آزادیم نیست جز قید او
گرم پر گشاید و گر پر کند
وگر دانه بخشد و گر سرکند
از آن دام میل رهائیم نیست
به دام دگر آشنائیم نیست
چمن عیش خیز است و بستان نزه
گلستان نظیف است و رامش فره
ولی هست چون قید من کام دوست
بدان ها نپردازم از دام دوست
بسی دام کش رنج و آزارها
بود خوشتر از عیش گلزارها
گرت این چنین دانه ای هست و دام
در افکن که گشتت جهان جمله رام
وگرنه چو یغما سر خویش گیر
طریقی که می بایدت پیش گیر
سخن راندی ای یار فرخنده کیش
در این نکته یک مو نبینم خلاف
به یزدان که عاری بود از گزاف
ولیکن نه از خلق نیکوی تست
نگویم که از مهربان خوی تست
مرا نام یغما تو یغما طلب
به من مهربانیت نبود عجب
بیا ترک سالوسی و شید کن
دل ما به مهر و وفا صید کن
که بر مرغ هشیار صیاد چیست
نهد دانه مهربانی نخست
برو جان من کسب اخلاق کن
وز این نام تسخیر آفاق کن
نبینی که آن نیک صیاد من
طرب پرور جان ناشاد من
به تردستی دانه و دام مهر
ز تحت زمین تا فراز سپهر
در این ره منم کمترین صید او
که آزادیم نیست جز قید او
گرم پر گشاید و گر پر کند
وگر دانه بخشد و گر سرکند
از آن دام میل رهائیم نیست
به دام دگر آشنائیم نیست
چمن عیش خیز است و بستان نزه
گلستان نظیف است و رامش فره
ولی هست چون قید من کام دوست
بدان ها نپردازم از دام دوست
بسی دام کش رنج و آزارها
بود خوشتر از عیش گلزارها
گرت این چنین دانه ای هست و دام
در افکن که گشتت جهان جمله رام
وگرنه چو یغما سر خویش گیر
طریقی که می بایدت پیش گیر
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۲۱ - خاتمه در معذرت از رستم السادات
سخن گرچه بر وفق عادت نرفت
ولی بر خلاف ارادت نرفت
بهر لفظ دلکش که بنگاشتم
درین نامه پاس ادب داشتم
ز بدو سخن تا به ختم کلام
نبردم به نامردیت هیچ نام
سراسر ستودم به مردانگیت
همه وانمودم به فرزانگیت
غلط من کیم تا سرایم سخن
خطا کردم ای خاکم اندر دهن
سخن گر پسندیده ور نارواست
حکایت اگر نغز اگر جان گز است
مگو نیک یا بد نمودم بیان
نگیرد کسی نکته بر ترجمان
به گفتن منم نای و نائی است دوست
ازین پرده هر نغمه کآید از اوست
اگر نکته گیری که قایل توئی
ز وحدت گرائی به نقش دوئی
مرا نیز راه سخن تنگ نیست
که خودباره معذرت لنگ نیست
تو دانی که آن نیک محبوب من
ز جور بدان لعبت خوب من
به کنجی نشسته صبور و خمول
زجان سیر و از زندگانی ملول
نه یاری که از مهر دل جویدش
ز بهر تسلی سخن گویدش
یک ایران و هفتاد اقلیم ترک
بیک یوسف افتاده صد گله گرگ
گهی گرگ سارش گریبان درند
گهی بی گناهش به زندان برند
گهی بنده وارش به مالک دهند
بر او گاه نام غلامی نهند
زمانی کشندش به بازارها
دهندش به دست خریدارها
چنین محنت انجام آخر که دید
مسلمان و یک شهر کافر که دید
از آن باده من نیز می خورده ام
در آن بزم شب ها به سر برده ام
هنوزم از آن ساغر ناگوار
سری هست و صد گونه رنج و خمار
هنوز ز آهنگ آن سازها
خلل ساز مغز است آوازها
هنوزم زانداز آن مطربان
ننوشد به جز زهر حسرت دهان
هنوزم ز لاطایلات عقور
نگردد به پیرامن دل سرور
نکو دانم آداب آن انجمن
تو دانی و لیکن ندانی چو من
بهر نیک و بد کآید اندر نظر
به جز قول احباب چیز دگر
نشوید غبار از دل دوستان
ز باران بود خنده بوستان
بشد تا دمی ماه کنعانیم
نه یوسف که یعقوب زندانیم
ز زندان و اندوه بند گران
به دفتر نگاریدم این داستان
چو مقصود من شادی طبع اوست
به تبعیت از طبع با طبع دوست
سرا پا بود محض شوخی ولاغ
که از این روش تازه گردد دماغ
به ایزد مرا روی پرخاش نیست
به طینت دراز خوی اخیاش نیست
خصوص آنکه با چون تو فرخنده دوست
که رایت پسندیده خلقت نکوست
اجل تا نگیرد گریبان من
نیابد خلل مهر و پیمان من
به عهدی که دادم به دست تو دست
همه عهد یاران دیگر شکست
به خاک عزیزان که تا زنده ام
سگان ترا کمترین بنده ام
سماعیل قربانی راه تست
نسا از کنیزان درگاه تست
اگر خشک زاهد نه ای تر مشو
از این نیک شوخی مکدر مشو
به الفاظ این نسخه دل پسند
که درج است دروی اشارات چند
نخستین غم دوست را چاره کن
پس آنگه بسوزانش یا پاره کن
ولی بر خلاف ارادت نرفت
بهر لفظ دلکش که بنگاشتم
درین نامه پاس ادب داشتم
ز بدو سخن تا به ختم کلام
نبردم به نامردیت هیچ نام
سراسر ستودم به مردانگیت
همه وانمودم به فرزانگیت
غلط من کیم تا سرایم سخن
خطا کردم ای خاکم اندر دهن
سخن گر پسندیده ور نارواست
حکایت اگر نغز اگر جان گز است
مگو نیک یا بد نمودم بیان
نگیرد کسی نکته بر ترجمان
به گفتن منم نای و نائی است دوست
ازین پرده هر نغمه کآید از اوست
اگر نکته گیری که قایل توئی
ز وحدت گرائی به نقش دوئی
مرا نیز راه سخن تنگ نیست
که خودباره معذرت لنگ نیست
تو دانی که آن نیک محبوب من
ز جور بدان لعبت خوب من
به کنجی نشسته صبور و خمول
زجان سیر و از زندگانی ملول
نه یاری که از مهر دل جویدش
ز بهر تسلی سخن گویدش
یک ایران و هفتاد اقلیم ترک
بیک یوسف افتاده صد گله گرگ
گهی گرگ سارش گریبان درند
گهی بی گناهش به زندان برند
گهی بنده وارش به مالک دهند
بر او گاه نام غلامی نهند
زمانی کشندش به بازارها
دهندش به دست خریدارها
چنین محنت انجام آخر که دید
مسلمان و یک شهر کافر که دید
از آن باده من نیز می خورده ام
در آن بزم شب ها به سر برده ام
هنوزم از آن ساغر ناگوار
سری هست و صد گونه رنج و خمار
هنوز ز آهنگ آن سازها
خلل ساز مغز است آوازها
هنوزم زانداز آن مطربان
ننوشد به جز زهر حسرت دهان
هنوزم ز لاطایلات عقور
نگردد به پیرامن دل سرور
نکو دانم آداب آن انجمن
تو دانی و لیکن ندانی چو من
بهر نیک و بد کآید اندر نظر
به جز قول احباب چیز دگر
نشوید غبار از دل دوستان
ز باران بود خنده بوستان
بشد تا دمی ماه کنعانیم
نه یوسف که یعقوب زندانیم
ز زندان و اندوه بند گران
به دفتر نگاریدم این داستان
چو مقصود من شادی طبع اوست
به تبعیت از طبع با طبع دوست
سرا پا بود محض شوخی ولاغ
که از این روش تازه گردد دماغ
به ایزد مرا روی پرخاش نیست
به طینت دراز خوی اخیاش نیست
خصوص آنکه با چون تو فرخنده دوست
که رایت پسندیده خلقت نکوست
اجل تا نگیرد گریبان من
نیابد خلل مهر و پیمان من
به عهدی که دادم به دست تو دست
همه عهد یاران دیگر شکست
به خاک عزیزان که تا زنده ام
سگان ترا کمترین بنده ام
سماعیل قربانی راه تست
نسا از کنیزان درگاه تست
اگر خشک زاهد نه ای تر مشو
از این نیک شوخی مکدر مشو
به الفاظ این نسخه دل پسند
که درج است دروی اشارات چند
نخستین غم دوست را چاره کن
پس آنگه بسوزانش یا پاره کن
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۱۹
شد چو گرد ذوالجناح از عرصه هیجا بلند
شور رستاخیز گشت از خطه غبرا بلند
صاحب اورنگ یاقوتی ز زین شد سرنگون
یارب از بهر چه ماند این طارم خضرا بلند
آنکه از خونش ریاض لاله کاران گشت دشت
از پی پاس وفای عهد چون از سرگذشت
سوخت برآن تشنه کام آنسان دل گردون که گشت
شعله های کوکب از خاکستر مینا بلند
از نسق افتاد دور چرخ و نظم نیرین
رستخیز حشر می بینم عیان در خافقین
کرده گردون آفتاب شرع را سر بر سنین
گشته با یک نیزه خورشید جهان آرا بلند
سرگذشت تشنه کامان را مپرس از من خبر
کاین یکی چون خفت در خون وان دگر چون دادسر
چشم سوی قتلگه گردان و از هر سو نگر
موج زن طوفان خون از دامن صحرا بلند
لجه ات گردد سراب ای قلزم خورشید کف
آب می نائی ز شرم گوهر بطحا صدف
یک طرف از خیمه بانگ العطش وز یک طرف
ناله کوس بشارت از صف اعدا بلند
از عطش تا خشک گردید آن لب کوثر مثال
چهره گردون گرفت از اشک کوکب رنگ آل
آب از بس در دهان افکند خاک از انفعال
شد به جای موج گرد از دامن دریا بلند
روی صحرا از خط و خون جوانان لاله جوش
برق خنجر ساقی بزم و شهیدان جرعه نوش
موی در پا چنگ سان مسکین زنان اندر خروش
نی صفت از نای نالان دختران آوا بلند
مه ز بیم احتراق از پای تا سر آتش است
آفتاب از تاب دهشت چون نمک در آتش است
از طپیدن عرش چون اسفند تر در آتش است
گشته گوئی برق آه از سینه یغما بلند
شور رستاخیز گشت از خطه غبرا بلند
صاحب اورنگ یاقوتی ز زین شد سرنگون
یارب از بهر چه ماند این طارم خضرا بلند
آنکه از خونش ریاض لاله کاران گشت دشت
از پی پاس وفای عهد چون از سرگذشت
سوخت برآن تشنه کام آنسان دل گردون که گشت
شعله های کوکب از خاکستر مینا بلند
از نسق افتاد دور چرخ و نظم نیرین
رستخیز حشر می بینم عیان در خافقین
کرده گردون آفتاب شرع را سر بر سنین
گشته با یک نیزه خورشید جهان آرا بلند
سرگذشت تشنه کامان را مپرس از من خبر
کاین یکی چون خفت در خون وان دگر چون دادسر
چشم سوی قتلگه گردان و از هر سو نگر
موج زن طوفان خون از دامن صحرا بلند
لجه ات گردد سراب ای قلزم خورشید کف
آب می نائی ز شرم گوهر بطحا صدف
یک طرف از خیمه بانگ العطش وز یک طرف
ناله کوس بشارت از صف اعدا بلند
از عطش تا خشک گردید آن لب کوثر مثال
چهره گردون گرفت از اشک کوکب رنگ آل
آب از بس در دهان افکند خاک از انفعال
شد به جای موج گرد از دامن دریا بلند
روی صحرا از خط و خون جوانان لاله جوش
برق خنجر ساقی بزم و شهیدان جرعه نوش
موی در پا چنگ سان مسکین زنان اندر خروش
نی صفت از نای نالان دختران آوا بلند
مه ز بیم احتراق از پای تا سر آتش است
آفتاب از تاب دهشت چون نمک در آتش است
از طپیدن عرش چون اسفند تر در آتش است
گشته گوئی برق آه از سینه یغما بلند
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۳۹
تا بخاطر دری ای هیچ طرب دامادم
هر چه رفت ار چه عروس تو برفت از یادم
شرم حسن ار چه نهان خواست ولی چو افتادم
فاش می گویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
چند گاهم حرم قرب خدا بود وثاق
پس از آن بارگه پاک نبی طاق و رواق
از امیران حجازم نه اسیران عراق
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در این دامگه حادثه چون افتادم
ایمن از عیش و عزا بی خبر از غیب و شهود
فارغ از این غم و این ماتم و این آتش و دود
دور از این رامش و این حجله و این سور و سرود
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم
ای مرا چهر و لبت باغ سرور و لب حوض
وی کنار و دهنت حجله و سور و لب حوض
رامش کوثر و گل گشت قصور و لب حوض
سایه طوبی و دلجوئی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم
اقربا کشته پدر گرم فدا یار بتاخت
سینه عمه در آذر دل خواهر بگداخت
صبح ماتم فلکم شام عروسی پرداخت
کوکب بخت مراهیچ منجم نشناخت
یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم
قاسم ای خانه عقلم ز تو ویرانه عشق
خاطری داشتم آسوده ز افسانه عشق
ساختم سلسله خط تو دیوانه عشق
تا شدم حلقه بگوش در میخانه عشق
هردم آید غمی از نو به مبارکبادم
با قدت ننگرم ار خود همه سرو لب جوست
یا به شمشاد توان با همه اندام که اوست
راست از سدره و طوبیم ببالای تو روست
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چکنم حرف دگر یاد نداد استادم
داشتم خاطر جمعی ز جهان بی کم و کاست
ساخت آن زلف کجم کار پریشانی است
می برد آب رخم آتش افسوس رواست
می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست
تا چرا دل به جگر گوشه مردم دادم
باز از آن دیده کزو نیل سبو عمان مشک
چشم یغماش ز طغیان به حسد دجله به رشک
بر زجیحون به فرات است روان سیل سرشک
پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
ورنه این سیل دمادم بکند بنیادم
هر چه رفت ار چه عروس تو برفت از یادم
شرم حسن ار چه نهان خواست ولی چو افتادم
فاش می گویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
چند گاهم حرم قرب خدا بود وثاق
پس از آن بارگه پاک نبی طاق و رواق
از امیران حجازم نه اسیران عراق
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در این دامگه حادثه چون افتادم
ایمن از عیش و عزا بی خبر از غیب و شهود
فارغ از این غم و این ماتم و این آتش و دود
دور از این رامش و این حجله و این سور و سرود
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم
ای مرا چهر و لبت باغ سرور و لب حوض
وی کنار و دهنت حجله و سور و لب حوض
رامش کوثر و گل گشت قصور و لب حوض
سایه طوبی و دلجوئی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم
اقربا کشته پدر گرم فدا یار بتاخت
سینه عمه در آذر دل خواهر بگداخت
صبح ماتم فلکم شام عروسی پرداخت
کوکب بخت مراهیچ منجم نشناخت
یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم
قاسم ای خانه عقلم ز تو ویرانه عشق
خاطری داشتم آسوده ز افسانه عشق
ساختم سلسله خط تو دیوانه عشق
تا شدم حلقه بگوش در میخانه عشق
هردم آید غمی از نو به مبارکبادم
با قدت ننگرم ار خود همه سرو لب جوست
یا به شمشاد توان با همه اندام که اوست
راست از سدره و طوبیم ببالای تو روست
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چکنم حرف دگر یاد نداد استادم
داشتم خاطر جمعی ز جهان بی کم و کاست
ساخت آن زلف کجم کار پریشانی است
می برد آب رخم آتش افسوس رواست
می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست
تا چرا دل به جگر گوشه مردم دادم
باز از آن دیده کزو نیل سبو عمان مشک
چشم یغماش ز طغیان به حسد دجله به رشک
بر زجیحون به فرات است روان سیل سرشک
پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
ورنه این سیل دمادم بکند بنیادم
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۴۱
بر تو آن دیده و دل کو که به قانون گریم
خوشتر آن است که از قاعده بیرون گریم
گاه چون رعد به آبادی و ویران نالم
گاه چون بر به کهسار و به هامون گریم
درد اندوه تعب قتل عطش سوز گداز
بر تو ای کشته انواع ستم چون گریم
بر لب خشک تو از دیده تر دارد جای
جاودان در عوض اشک اگر خون گریم
در هلاک تو ندانم ز گران خسبی خاک
یا همی خود ز سبک خیزی گردون گریم
ننگرم سرو بنی جز که ز مژگان به کنار
جوی ها کرده بر آن قامت موزون گریم
بینم ار گونه گل چاک زنم غنچه مثال
جامه جان و بر آن عارض گلگون گریم
چکنم گر نه بر آن کشته ممنوع فرات
دجله از دیده فرو ریزم و جیحون گریم
خسته او کشته و من زنده رها کن که به درد
راست بر کژی این طالع وارون گریم
خوشتر آن است که از قاعده بیرون گریم
گاه چون رعد به آبادی و ویران نالم
گاه چون بر به کهسار و به هامون گریم
درد اندوه تعب قتل عطش سوز گداز
بر تو ای کشته انواع ستم چون گریم
بر لب خشک تو از دیده تر دارد جای
جاودان در عوض اشک اگر خون گریم
در هلاک تو ندانم ز گران خسبی خاک
یا همی خود ز سبک خیزی گردون گریم
ننگرم سرو بنی جز که ز مژگان به کنار
جوی ها کرده بر آن قامت موزون گریم
بینم ار گونه گل چاک زنم غنچه مثال
جامه جان و بر آن عارض گلگون گریم
چکنم گر نه بر آن کشته ممنوع فرات
دجله از دیده فرو ریزم و جیحون گریم
خسته او کشته و من زنده رها کن که به درد
راست بر کژی این طالع وارون گریم
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۴۲
آه که شد شکسته دل خسته جگر برادرم
با لب خشک و چشم تر غرقه به خون برادرم
هر مژه زین مشاهدت تیر صفت به دیدگان
با همه سست گوهری سخت نشسته تا پرم
عرش فتاده بر زمین یا تن تو به خاک بر
آن تن و خاک و من همان زنده که خاک بر سرم
پهلوی تو به تیغ و نی چاک و به تیر کین رفو
زیبد اگر به خون خود سینه چو جامه بردرم
تا چه قیامت است این کامد و بر از ابتلا
غایله قیام او فتنه روز محشرم
کوکب عرش رفعتم داشت شرف به مهر و مه
زهره سفله مشتری ساخت ز ذره کمترم
ماتم قاسم جوان نفکند ار خلل به جان
کی دهد از کجا امان صدمه سوگ اکبرم
با مژه ای محیط زا ساخته گه چو ماهیم
گاه به آتش درون سوخته چون سمندرم
تا تن تو ز تاب دل شمع تمام سوخته
من چو چراغ نیم جان بر ره باد صرصرم
خاک بقای جان و تن رفت به باد نیستی
شاید اگر زچشم و دل غرقه در آب و آذرم
غارت خواهران نگر ناله دختران شنو
هان پدرانه ای صبا قصه رسان به مادرم
گه به نجف دواندم شکوه خون خسروان
گه به مدینه پو دهد دهشت نهب لشکرم
آتش جوشن و سپر سوخت سلیب و جامه ام
سیلی خصم و چوب نی گشت نقاب و معجرم
ماتم کشتگان غمی نهب حرم غم دگر
کوفه مصیبت دگر شام عزای دیگرم
ساخت سپهر سبز پی خاک سیه به خون تو
سرخ و فکند زرد رو کسوت نیل در برم
از لب خشک تشنگان اشک روان به بوم و بر
ز آتش داغ کشتگان آه دوان به اخترم
ماند به تاب تا ابد خسته تنم به سوگ تو
کلک مصیبت از ازل تا چه نوشته بر سرم
زین همه آتش ای عجب در نگداخت سنگدل
گوئی از آهن است و رو طینت جان و پیکرم
با شرف غلامیت والی و خطره شهی
در دو جهان مفاخرت بس که گدای این درم
با لب خشک و چشم تر غرقه به خون برادرم
هر مژه زین مشاهدت تیر صفت به دیدگان
با همه سست گوهری سخت نشسته تا پرم
عرش فتاده بر زمین یا تن تو به خاک بر
آن تن و خاک و من همان زنده که خاک بر سرم
پهلوی تو به تیغ و نی چاک و به تیر کین رفو
زیبد اگر به خون خود سینه چو جامه بردرم
تا چه قیامت است این کامد و بر از ابتلا
غایله قیام او فتنه روز محشرم
کوکب عرش رفعتم داشت شرف به مهر و مه
زهره سفله مشتری ساخت ز ذره کمترم
ماتم قاسم جوان نفکند ار خلل به جان
کی دهد از کجا امان صدمه سوگ اکبرم
با مژه ای محیط زا ساخته گه چو ماهیم
گاه به آتش درون سوخته چون سمندرم
تا تن تو ز تاب دل شمع تمام سوخته
من چو چراغ نیم جان بر ره باد صرصرم
خاک بقای جان و تن رفت به باد نیستی
شاید اگر زچشم و دل غرقه در آب و آذرم
غارت خواهران نگر ناله دختران شنو
هان پدرانه ای صبا قصه رسان به مادرم
گه به نجف دواندم شکوه خون خسروان
گه به مدینه پو دهد دهشت نهب لشکرم
آتش جوشن و سپر سوخت سلیب و جامه ام
سیلی خصم و چوب نی گشت نقاب و معجرم
ماتم کشتگان غمی نهب حرم غم دگر
کوفه مصیبت دگر شام عزای دیگرم
ساخت سپهر سبز پی خاک سیه به خون تو
سرخ و فکند زرد رو کسوت نیل در برم
از لب خشک تشنگان اشک روان به بوم و بر
ز آتش داغ کشتگان آه دوان به اخترم
ماند به تاب تا ابد خسته تنم به سوگ تو
کلک مصیبت از ازل تا چه نوشته بر سرم
زین همه آتش ای عجب در نگداخت سنگدل
گوئی از آهن است و رو طینت جان و پیکرم
با شرف غلامیت والی و خطره شهی
در دو جهان مفاخرت بس که گدای این درم
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۴۳
می رسد خشک لب از شط فرات اکبر من
نوجوان اکبر من
سیلانی بکن ای چشمه چشم تر من
نوجوان اکبر من
کسوت عمر تو تا این خم فیروزه نمون
لعلی آورد به خون
گیتی از نیل عزا ساخت سیه معجر من
نوجوان اکبر من
تا ابد داغ تو ای زاده آزاده نهاد
نتوان برد زیاد
از ازل کاش نمی زاد مرا مادر من
نوجوان اکبر من
تا ز شست ستم خصم خدنگ افکن تو
شد مشبک تن تو
بیخت پرویزن غم خاک عزا بر سر من
نوجوان اکبر من
کرد تا لطمه باد اجل ای نخل جوان
باغ عمر تو خزان
ریخت از شاخ طراوات همه برگ و برمن
نوجوان اکبر من
دولت سوگ توام ای شه اقلیم بها
خسروی کرد عطا
سینه طبل است و علم آه و الم لشکر من
نوجوان اکبر من
چرخ کز داغ غمت سوخت بر آتش چوخسم
تا به دامانت رسم
کاش بر باد دهد توده خاکستر من
نوجوان اکبر من
تا تهی جام باقیات ز مدار مه و مهر
دور مینای سپهر
ساخت لبریز ز خوناب جگر ساغر من
نوجوان اکبر من
تا مه روی تو ای بدر عرب شمس عراق
خورد آسیب محاق
تیره شد روز پدر گشت سیه اختر من
نوجوان اکبر من
بر به شاخ ارم ای باز همایون فر و فال
تا گشودی پر و بال
ریخت در دام حوادث همه بال و پر من
نوجوان اکبر من
گر بر این باطله یغما کرم شبه رسول
نکشد خط قبول
خاک بر فرق من و کلک من و دفتر من
نوجوان اکبر من
نوجوان اکبر من
سیلانی بکن ای چشمه چشم تر من
نوجوان اکبر من
کسوت عمر تو تا این خم فیروزه نمون
لعلی آورد به خون
گیتی از نیل عزا ساخت سیه معجر من
نوجوان اکبر من
تا ابد داغ تو ای زاده آزاده نهاد
نتوان برد زیاد
از ازل کاش نمی زاد مرا مادر من
نوجوان اکبر من
تا ز شست ستم خصم خدنگ افکن تو
شد مشبک تن تو
بیخت پرویزن غم خاک عزا بر سر من
نوجوان اکبر من
کرد تا لطمه باد اجل ای نخل جوان
باغ عمر تو خزان
ریخت از شاخ طراوات همه برگ و برمن
نوجوان اکبر من
دولت سوگ توام ای شه اقلیم بها
خسروی کرد عطا
سینه طبل است و علم آه و الم لشکر من
نوجوان اکبر من
چرخ کز داغ غمت سوخت بر آتش چوخسم
تا به دامانت رسم
کاش بر باد دهد توده خاکستر من
نوجوان اکبر من
تا تهی جام باقیات ز مدار مه و مهر
دور مینای سپهر
ساخت لبریز ز خوناب جگر ساغر من
نوجوان اکبر من
تا مه روی تو ای بدر عرب شمس عراق
خورد آسیب محاق
تیره شد روز پدر گشت سیه اختر من
نوجوان اکبر من
بر به شاخ ارم ای باز همایون فر و فال
تا گشودی پر و بال
ریخت در دام حوادث همه بال و پر من
نوجوان اکبر من
گر بر این باطله یغما کرم شبه رسول
نکشد خط قبول
خاک بر فرق من و کلک من و دفتر من
نوجوان اکبر من
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۵۰
ناوک کینه در کمان لشکر فتنه در کمین
گاه زغش به سرنگون گه زعطش به لب نگین
دست گسسته از فلک پای شکسته از زمین
از در مهلت و امان از پی ناصر و معین
ایل علی مرتضی آل محمد امین
خون حواشی و حشم خاک موالی و حشر
ریخت به خاک تن به تن رفت بباد سر به سر
میر مصاف نینوا با لب خشک و چشم تر
بست به نفس محترم ساز جهاد را کمر
باد صبا به زیر ران جان جهان به روی زین
تاخت دو اسبه یک تنه بر صف خصم ده دله
تیغ یلی به چنگ در رخش مجاهدت یله
شیر گرسنه در غنم گرگ گسسته در گله
صورت تیغ و توسنش معنی برق و زلزله
عاقبت آسمان عز خوار فتاده بر زمین
سست رگان شام را ساخت زمانه سخت پی
حمله ور از چهارسو با شل و خشت و تیغ و نی
آن به هوای مرزشام این به خیال ملک ری
پهن فراخ آرزو تنگ گرفته گرد وی
طعنه زن این به کعب نی زخمه آن به تیغ کین
چرخ ستاد از روش، خاک فتاد از سکون
توفت سمک به تاب وتب خفت فلک به خاک و خون
هوش ز مغز منقطع عقل ملازم جنون
سیرت دهر منقلب وضع زمانه واژگون
آنکه قیامتش لقب کرد قیام راستین
خیل حرامی از شره رانده برون ز چارسو
پشت به حرمت نبی در به حرم نهاده رو
اهل حرم شکسته دل خسته جگر گشاده مو
زیور و جامه و حلی رفته به غارت عدو
بسته به چشم درفشان عقد جواهر از جبین
نهب گران کوفه را دست به غارت آشنا
از بر این سلب ستان وزسر آن حلی ربا
از حرم خدایگان رفته به بار کبریا
ویله زار بی کسان لیک به گوش اشقیا
بانگ سرود خار کن ناله چنگ رامتین
سبز عمامه تو را چرخ سیاه طیلسان
ساخت به خون حلق سرخ از در کام ناکسان
گشت تبه گل از خسک لاله بکاست از خسان
زانده آنکه مانده ام جیش ترا ز واپسان
می کشدم نفس نفس حسرت روز واپسین
بار بود به دوش تن سر که نه در بپای تو
با لب خشک و چشم تر رفتی و در عزای تو
ماند به چشم خون چکان یغما و آه آتشین
گاه زغش به سرنگون گه زعطش به لب نگین
دست گسسته از فلک پای شکسته از زمین
از در مهلت و امان از پی ناصر و معین
ایل علی مرتضی آل محمد امین
خون حواشی و حشم خاک موالی و حشر
ریخت به خاک تن به تن رفت بباد سر به سر
میر مصاف نینوا با لب خشک و چشم تر
بست به نفس محترم ساز جهاد را کمر
باد صبا به زیر ران جان جهان به روی زین
تاخت دو اسبه یک تنه بر صف خصم ده دله
تیغ یلی به چنگ در رخش مجاهدت یله
شیر گرسنه در غنم گرگ گسسته در گله
صورت تیغ و توسنش معنی برق و زلزله
عاقبت آسمان عز خوار فتاده بر زمین
سست رگان شام را ساخت زمانه سخت پی
حمله ور از چهارسو با شل و خشت و تیغ و نی
آن به هوای مرزشام این به خیال ملک ری
پهن فراخ آرزو تنگ گرفته گرد وی
طعنه زن این به کعب نی زخمه آن به تیغ کین
چرخ ستاد از روش، خاک فتاد از سکون
توفت سمک به تاب وتب خفت فلک به خاک و خون
هوش ز مغز منقطع عقل ملازم جنون
سیرت دهر منقلب وضع زمانه واژگون
آنکه قیامتش لقب کرد قیام راستین
خیل حرامی از شره رانده برون ز چارسو
پشت به حرمت نبی در به حرم نهاده رو
اهل حرم شکسته دل خسته جگر گشاده مو
زیور و جامه و حلی رفته به غارت عدو
بسته به چشم درفشان عقد جواهر از جبین
نهب گران کوفه را دست به غارت آشنا
از بر این سلب ستان وزسر آن حلی ربا
از حرم خدایگان رفته به بار کبریا
ویله زار بی کسان لیک به گوش اشقیا
بانگ سرود خار کن ناله چنگ رامتین
سبز عمامه تو را چرخ سیاه طیلسان
ساخت به خون حلق سرخ از در کام ناکسان
گشت تبه گل از خسک لاله بکاست از خسان
زانده آنکه مانده ام جیش ترا ز واپسان
می کشدم نفس نفس حسرت روز واپسین
بار بود به دوش تن سر که نه در بپای تو
با لب خشک و چشم تر رفتی و در عزای تو
ماند به چشم خون چکان یغما و آه آتشین
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۵۱
تفریق جسم و جان است بدرود دوستداران
با آتش جدائی باد است پند یاران
دل دجله دیده دریا برق آه و اشک باران
بگذار تا بگرئیم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
آن کم به گریه خندد حرمان ندیده باشد
مقدار وصل داند هجر ار کشیده باشد
ذوق نشاط از آن پرس کش غم رسیده باشد
هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که تلخ باشد قطع امیدواران
انگیخت عکس عادت عمان سراب چشمم
طغیان موج دل ساخت دریا حباب چشمم
قلزم به جای قطره بارد سحاب چشمم
با ساربان بگوئید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل بروز باران
ایشان پیاده از خیل ما بر رکاب حسرت
چون دیده و دل ما در آب و تاب حسرت
رفتند و خوش گرفتند هنجار خواب حسرت
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناه کاران
از بار سر سنان را برگ رشاقت آمد
وز اسر ما عدو را ساز افاقت آمد
هان ای پدر چه پائی گاه رفاقت آمد
ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد
از بسکه دیر ماندی چون شام روزه داران
عمری چونی میان بست دل بر ادای عشقت
یک دم نزیست خاموش نای از نوای عشقت
نامد به گفتگو راست شرح بلای عشقت
چندانکه بر شمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران
میلت نوشته بر جان شوقت سرشته در گل
با احتمال دوری تابوت به ز محمل
در راه عشق سستی کاری است سخت مشکل
سعدی به روزگاران مهری نشسسته بر دل
بیرون نمی توان کرد الا به روزگاران
هر دم غمیم از نو بر غم کند سرایت
لیک از غمان چه درمان یغما مرا شکاست
بر هر که هر چه بایست راندم از این روایت
تا کی کنم حکایت شرح اینقدر کفایت
باقی نمی توان گفت الا به غمگساران
با آتش جدائی باد است پند یاران
دل دجله دیده دریا برق آه و اشک باران
بگذار تا بگرئیم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
آن کم به گریه خندد حرمان ندیده باشد
مقدار وصل داند هجر ار کشیده باشد
ذوق نشاط از آن پرس کش غم رسیده باشد
هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که تلخ باشد قطع امیدواران
انگیخت عکس عادت عمان سراب چشمم
طغیان موج دل ساخت دریا حباب چشمم
قلزم به جای قطره بارد سحاب چشمم
با ساربان بگوئید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل بروز باران
ایشان پیاده از خیل ما بر رکاب حسرت
چون دیده و دل ما در آب و تاب حسرت
رفتند و خوش گرفتند هنجار خواب حسرت
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناه کاران
از بار سر سنان را برگ رشاقت آمد
وز اسر ما عدو را ساز افاقت آمد
هان ای پدر چه پائی گاه رفاقت آمد
ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد
از بسکه دیر ماندی چون شام روزه داران
عمری چونی میان بست دل بر ادای عشقت
یک دم نزیست خاموش نای از نوای عشقت
نامد به گفتگو راست شرح بلای عشقت
چندانکه بر شمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران
میلت نوشته بر جان شوقت سرشته در گل
با احتمال دوری تابوت به ز محمل
در راه عشق سستی کاری است سخت مشکل
سعدی به روزگاران مهری نشسسته بر دل
بیرون نمی توان کرد الا به روزگاران
هر دم غمیم از نو بر غم کند سرایت
لیک از غمان چه درمان یغما مرا شکاست
بر هر که هر چه بایست راندم از این روایت
تا کی کنم حکایت شرح اینقدر کفایت
باقی نمی توان گفت الا به غمگساران
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۵۷
خون بود دل ز هجرم نیمی کباب نیمی
ز امید و بیم نیمی خراب نیمی
چو از شام هستیم رفت صبح شباب نیمی
آن مه ز مهر برداشت طرف نقاب نیمی
امروز یا برآمد ز ابر آفتاب نیمی
از هول آن کم افتد ای بارم از تو در گل
زان چهر و لب سرانجام افغان و اشک حاصل
چون آبگون عقیقت و آن آذرین شمایل
از موج دجله چشم وز تاب شعله دل
پیوسته ام در آتش نیمی در آب نیمی
نگذاردم سوی رزم خوی بهانه جویت
ور رای رخصت آرد نارد اجازه رویت
چون لعل غنچه رنگت چون زلف مشکبویت
دارم جدا ز رویت روئی ز دست خویت
نیم از طپانچه نیلی وزخون خضاب نیمی
ساقی اگر شهادت جز سوی او نتازم
ور خون حلق باده از اوست برگ و سازم
با این شراب و ساقی برد است اگر ببازم
گر ملک هر دو کونم بخشد خدای سازم
نیمی فدای ساقی رهن شراب نیمی
ای مر مرا محرم از طلعت تو نوروز
دانم نثار فرض است بر آن جمال فیروز
مائیم و قطره ای خون وان نیز باد و صد سوز
یعنی زجان گذشته مسکین دلی شب و روز
زان چهر و زلف در تب نیمی به تاب نیمی
بالجمله گر خیال این و آن است اگر جمالت
در مرگ هم نبرم پیوند خط و خالت
چون چشم خود چو در خون خسبم به احتمالت
بینم مگر جمالت با صورت خیالت
چشمی مراست بیدار نیمی به خواب نیمی
این شب نگر که پیوند با روز حشر پیوست
تا بر فراخت بالا شد رستخیز از او پست
نه شب از او به پایان وزوی نه صبح در دست
تحقیق شام هجران یغما چه می کنی هست
از نیم این قیامت روز حساب نیمی
ز امید و بیم نیمی خراب نیمی
چو از شام هستیم رفت صبح شباب نیمی
آن مه ز مهر برداشت طرف نقاب نیمی
امروز یا برآمد ز ابر آفتاب نیمی
از هول آن کم افتد ای بارم از تو در گل
زان چهر و لب سرانجام افغان و اشک حاصل
چون آبگون عقیقت و آن آذرین شمایل
از موج دجله چشم وز تاب شعله دل
پیوسته ام در آتش نیمی در آب نیمی
نگذاردم سوی رزم خوی بهانه جویت
ور رای رخصت آرد نارد اجازه رویت
چون لعل غنچه رنگت چون زلف مشکبویت
دارم جدا ز رویت روئی ز دست خویت
نیم از طپانچه نیلی وزخون خضاب نیمی
ساقی اگر شهادت جز سوی او نتازم
ور خون حلق باده از اوست برگ و سازم
با این شراب و ساقی برد است اگر ببازم
گر ملک هر دو کونم بخشد خدای سازم
نیمی فدای ساقی رهن شراب نیمی
ای مر مرا محرم از طلعت تو نوروز
دانم نثار فرض است بر آن جمال فیروز
مائیم و قطره ای خون وان نیز باد و صد سوز
یعنی زجان گذشته مسکین دلی شب و روز
زان چهر و زلف در تب نیمی به تاب نیمی
بالجمله گر خیال این و آن است اگر جمالت
در مرگ هم نبرم پیوند خط و خالت
چون چشم خود چو در خون خسبم به احتمالت
بینم مگر جمالت با صورت خیالت
چشمی مراست بیدار نیمی به خواب نیمی
این شب نگر که پیوند با روز حشر پیوست
تا بر فراخت بالا شد رستخیز از او پست
نه شب از او به پایان وزوی نه صبح در دست
تحقیق شام هجران یغما چه می کنی هست
از نیم این قیامت روز حساب نیمی