عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۶۴ - زجر مدعی از دعوی و امر کردن او را به متابعت
بو مسیلم گفت خود من احمدم
دین احمد را به فن برهم زدم
بو مسیلم را بگو کم کن بطر
غرهٔ اول مشو آخر نگر
این قلاوزی مکن از حرص جمع
پس‌روی کن تا رود در پیش شمع
شمع مقصد را نماید همچو ماه
کین طرف دانه‌ست یا خود دامگاه
گر بخواهی ور نخواهی با چراغ
دیده گردد نقش باز و نقش زاغ
ورنه این زاغان دغل افروختند
بانگ بازان سپید آموختند
بانگ هدهد گر بیاموزد فتی
راز هدهد کو و پیغام سبا؟
بانگ بر رسته ز بر بسته بدان
تاج شاهان را ز تاج هدهدان
حرف درویشان و نکته‌ی عارفان
بسته‌اند این بی‌حیایان بر زبان
هر هلاک امت پیشین که بود
زانک چندل را گمان بردند عود
بودشان تمییز کان مظهر کند
لیک حرص و آز کور و کر کند
کوری کوران ز رحمت دور نیست
کوری حرص است کان معذور نیست
چارمیخ شه ز رحمت دور نی
چار میخ حاسدی مغفور نی
ماهیا آخر نگر بنگر به شست
بدگلویی چشم آخربینت بست
با دو دیده اول و آخر ببین
هین مباش اعور چو ابلیس لعین
اعور آن باشد که حالی دید و بس
چون بهایم بی‌خبر از بازپس
چون دو چشم گاو در جرم تلف
همچو یک چشم است کش نبود شرف
نصف قیمت ارزد آن دو چشم او
که دو چشمش راست مسند چشم تو
ور کنی یک چشم آدم‌زاده‌یی
نصف قیمت لایق است از جاده‌یی
زان که چشم آدمی تنها به خود
بی دو چشم یار کاری می‌کند
چشم خر چون اولش بی آخراست
گر دو چشمش هست حکمش اعورست
این سخن پایان ندارد وان خفیف
می‌نویسد رقعه در طمع رغیف
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۶۵ - بقیهٔ نوشتن آن غلام رقعه به طلب اجری
رفت پیش از نامه پیش مطبخی
کی بخیل از مطبخ شاه سخی
دور ازو وز همت او کین قدر
از جری‌ام آیدش اندر نظر
گفت بهر مصلحت فرموده است
نه برای بخل و نه تنگی دست
گفت دهلیزی‌ست والله این سخن
پیش شه خاکست هم زر کهن
مطبخی ده گونه حجت بر فراشت
او همه رد کرد از حرصی که داشت
چون جری کم آمدش در وقت چاشت
زد بسی تشنیع او سودی نداشت
گفت قاصد می‌کنید این‌ها شما
گفت نه که بنده فرمانیم ما
این مگیر از فرع این از اصل گیر
بر کمان کم زن که از بازوست تیر
ما رمیت اذ رمیت ابتلاست
بر نبی کم نه گنه کان از خداست
آب از سر تیره است ای خیره‌خشم
پیش تر بنگر یکی بگشای چشم
شد ز خشم و غم درون بقعه‌یی
سوی شه بنوشت خشمین رقعه‌یی
اندر آن رقعه ثنای شاه گفت
گوهر جود و سخای شاه سفت
کی ز بحر و ابر افزون کف تو
در قضای حاجت حاجات‌جو
زان که ابر آنچه دهد گریان دهد
کف تو خندان پیاپی خوان نهد
ظاهر رقعه اگر چه مدح بود
بوی خشم از مدح اثرها می‌نمود
زان همه کار تو بی‌نوراست و زشت
که تو دوری دور از نور سرشت
رونق کار خسان کاسد شود
همچو میوه‌ی تازه زو فاسد شود
رونق دنیا برآرد زو کساد
زان که هست ازعالم کون و فساد
خوش نگردد از مدیحی سینه‌ها
چون که در مداح باشد کینه‌ها
ای دل از کین و کراهت پاک شو
وان گهان الحمد خوان چالاک شو
بر زبان الحمد و اکراه درون
از زبان تلبیس باشد یا فسون
وان گهان گفته خدا که ننگرم
من به ظاهر من به باطن ناظرم
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۶۶ - حکایت آن مداح کی از جهت ناموس شکر ممدوح می‌کرد و بوی اندوه و غم اندرون او و خلاقت دلق ظاهر او می‌نمود کی آن شکرها لافست و دروغ
آن یکی با دلق آمد از عراق
باز پرسیدند یاران از فراق
گفت آری بد فراق الا سفر
بود بر من بس مبارک مژده‌ور
که خلیفه داد ده خلعت مرا
که قرینش باد صد مدح و ثنا
شکرها و مدح‌ها بر می‌شمرد
تا که شکر از حد و اندازه ببرد
پس بگفتندش که احوال نژند
بر دروغ تو گواهی می‌دهند
تن برهنه سر برهنه سوخته
شکر را دزدیده یا آموخته
کو نشان شکر و حمد میر تو
بر سر و بر پای بی توفیر تو؟
گر زبانت مدح آن شه می‌تند
هفت اندامت شکایت می‌کند
در سخای آن شه و سلطان جود
مر تورا کفشی و شلواری نبود؟
گفت من ایثار کردم آنچه داد
میر تقصیری نکرد از افتقاد
بستدم جمله عطاها از امیر
بخش کردم بر یتیم و بر فقیر
مال دادم بستدم عمر دراز
در جزا زیرا که بودم پاک ‌باز
پس بگفتندش مبارک مال رفت
چیست اندر باطنت این دود نفت؟
صد کراهت در درون تو چو خار
کی بود انده نشان ابتشار؟
کو نشان عشق و ایثار و رضا؟
گر درست است آنچه گفتی مامضی
خود گرفتم مال گم شد میل کو
سیل اگر بگذشت جای سیل کو؟
چشم تو گر بد سیاه و جان‌فزا
گر نماند او جان‌فزا ازرق چرا؟
کو نشان پاک‌بازی ای ترش؟
بوی لاف کژ همی‌آید خمش
صد نشان باشد درون ایثار را
صد علامت هست نیکوکار را
مال در ایثار اگر گردد تلف
در درون صد زندگی آید خلف
در زمین حق زراعت کردنی
تخم‌های پاک آن گه دخل نی؟
گر نروید خوشه از روضات هو
پس چه واسع باشد ارض الله؟ بگو
چون که این ارض فنا بی‌ریع نیست
چون بود ارض الله؟ آن مستوسعی‌ست
این زمین را ریع او خود بی‌حداست
دانه‌یی را کمترین خود هفصدست
حمد گفتی کو نشان حامدون؟
نه برونت هست اثر نه اندرون
حمد عارف مر خدا را راست است
که گواه حمد او شد پا و دست
از چه تاریک جسمش بر کشید
وز تک زندان دنیایش خرید
اطلس تقوی و نور مؤتلف
آیت حمداست او را بر کتف
وارهیده از جهان عاریه
ساکن گلزار و عین جاریه
بر سریر سر عالی‌همتش
مجلس و جا و مقام و رتبتش
مقعد صدقی که صدیقان درو
جمله سر سبزند و شاد و تازه‌رو
حمدشان چون حمد گلشن از بهار
صد نشانی دارد و صد گیر و دار
بر بهارش چشمه و نخل و گیاه
وآن گلستان و نگارستان گواه
شاهد شاهد هزاران هر طرف
در گواهی همچو گوهر بر صدف
بوی سر بد بیاید از دمت
وز سر و رو تابد ای لافی غمت
بوشناسانند حاذق در مصاف
تو به جلدی های هو کم کن گزاف
تو ملاف از مشک کان بوی پیاز
از دم تو می‌کند مکشوف راز
گلشکر خوردم همی‌گویی و بوی
می‌زند از سیر که یافه مگوی
هست دل مانندهٔ خانه یٔ کلان
خانهٔ دل را نهان همسایگان
از شکاف روزن و دیوارها
مطلع گردند بر اسرارها
از شکافی که ندارد هیچ وهم
صاحب خانه و ندارد هیچ سهم
از نبی بر خوان که دیو و قوم او
می‌برند از حال انسی خفیه بو
از رهی که انس از آن آگاه نیست
زان که زین محسوس و زین اشباه نیست
در میان ناقدان زرقی متن
با محک ای قلب دون لافی مزن
مر محک را ره بود در نقد و قلب
که خدایش کرد امیر جسم و قلب
چون شیاطین با غلیظی‌های خویش
واقف‌اند از سر ما و فکر و کیش
مسلکی دارند دزدیده درون
ما ز دزدی‌های ایشان سرنگون
دم به دم خبط و زیانی می‌کنند
صاحب نقب و شکاف روزن اند
پس چرا جان‌های روشن در جهان
بی‌خبر باشند از حال نهان؟
در سرایت کمتر از دیوان شدند
روح‌ها که خیمه بر گردون زدند؟
دیو دزدانه سوی گردون رود
از شهاب محرق او مطعون شود
سرنگون از چرخ زیر افتد چنان
که شقی در جنگ از زخم سنان
آن زرشک روح‌های دلپسند
از فلکشان سرنگون می‌افکنند
تو اگر شلی و لنگ و کور و کر
این گمان بر روح‌های مه مبر
شرم دار و لاف کم زن جان مکن
که بسی جاسوس هست آن سوی تن
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۶۷ - دریافتن طبیبان الهی امراض دین و دل را در سیمای مرید و بیگانه و لحن گفتار او و رنگ چشم او و بی این همه نیز از راه دل کی انهم جواسیس القلوب فجالسوهم بالصدق
این طبیبان بدن دانش ورند
بر سقام تو ز تو واقف‌ترند
تا ز قاروره همی‌بینند حال
که ندانی تو از آن رو اعتلال
هم ز نبض و هم ز رنگ و هم ز دم
بو برند از تو به هر گونه سقم
پس طبیبان الهی در جهان
چون ندانند از تو بی‌گفت دهان؟
هم ز نبضت هم ز چشمت هم ز رنگ
صد سقم بینند در تو بی‌درنگ
این طبیبان نوآموزند خود
که بدین آیاتشان حاجت بود
کاملان از دور نامت بشنوند
تا به قعر باد و بودت دردوند
بلکه پیش از زادن تو سال‌‌ها
دیده باشندت تورا با حال‌ها
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۶۸ - مژده دادن ابویزید از زادن ابوالحسن خرقانی قدس الله روحهما پیش از سالها و نشان صورت او سیرت او یک به یک و نوشتن تاریخ‌نویسان آن در جهت رصد
آن شنیدی داستان بایزید
که ز حال بوالحسن پیشین چه دید؟
روزی آن سلطان تقوی می‌گذشت
با مریدان جانب صحرا و دشت
بوی خوش آمد مر او را ناگهان
در سواد ری ز سوی خارقان
هم بدان جا نالهٔ مشتاق کرد
بوی را از باد استنشاق کرد
بوی خوش را عاشقانه می‌کشید
جان او از باد باده می‌چشید
کوزه‌یی کو از یخابه پر بود
چون عرق بر ظاهرش پیدا شود
آن ز سردی هوا آبی شده‌ست
از درون کوزه نم بیرون نجست
باد بوی‌آور مر او را آب گشت
آب هم او را شراب ناب گشت
چون درو آثار مستی شد پدید
یک مرید او را از آن دم بر رسید
پس بپرسیدش که این احوال خوش
که برون است از حجاب پنج و شش
گاه سرخ و گاه زرد و گه سپید
می‌شود رویت چه حال است و نوید
می‌کشی بوی و به ظاهر نیست گل
بی‌شک از غیب است و از گلزار کل
ای تو کام جان هر خودکامه‌یی
هر دم از غیبت پیام و نامه‌یی
هر دمی یعقوب‌وار از یوسفی
می‌رسد اندر مشام تو شفا
قطره‌یی برریز بر ما زان سبو
شمه‌یی زان گلستان با ما بگو
خو نداریم ای جمال مهتری
که لب ما خشک و تو تنها خوری
ای فلک‌پیمای چست چست‌خیز
زانچه خوردی جرعه‌یی بر ما بریز
میر مجلس نیست در دوران دگر
جز تو ای شه در حریفان درنگر
کی توان نوشید این می زیردست؟
می یقین مر مرد را رسواگراست
بوی را پوشیده و مکنون کند
چشم مست خویشتن را چون کند؟
خود نه آن بویست این کندر جهان
صد هزاران پرده‌اش دارد نهان
پر شد از تیزی او صحرا و دشت
دشت چه؟ کز نه فلک هم در گذشت
این سر خم را به کهگل در مگیر
کین برهنه نیست خود پوشش‌پذیر
لطف کن ای رازدان رازگو
آنچه بازت صید کردش بازگو
گفت بوی بوالعجب آمد به من
هم‌چنان که مر نبی را از یمن
که محمد گفت بر دست صبا
از یمن می‌آیدم بوی خدا
بوی رامین می‌رسد از جان ویس
بوی یزدان می‌رسد هم از اویس
از اویس و از قرن بوی عجب
مر نبی را مست کرد و پر طرب
چون اویس از خویش فانی گشته بود
آن زمینی آسمانی گشته بود
آن هلیله‌ی پروریده در شکر
چاشنی تلخی‌اش نبود دگر
آن هلیله‌ی رسته از ما و منی
نقش دارد از هلیله طعم نی
این سخن پایان ندارد باز گرد
تا چه گفت از وحی غیب آن شیرمرد
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۶۹ - قول رسول صلی الله علیه و سلم انی لاجد نفس الرحمن من قبل الیمن
گفت زین سو بوی یاری می‌رسد
کندرین ده شهریاری می‌رسد
بعد چندین سال می‌زاید شهی
می‌زند بر آسمان‌ها خرگهی
رویش از گلزار حق گلگون بود
از من او اندر مقام افزون بود
چیست نامش؟ گفت نامش بوالحسن
حلیه‌اش وا گفت ز ابرو و ذقن
قد او و رنگ او و شکل او
یک به یک واگفت از گیسو و رو
حلیه‌های روح او را هم نمود
از صفات و از طریقه و جا و بود
حلیهٔ تن همچو تن عاریتی‌ست
دل بر آن کم نه که آن یک ساعتی‌ست
حلیهٔ روح طبیعی هم فناست
حلیهٔ آن جان طلب کان بر سماست
جسم او همچون چراغی بر زمین
نور او بالای سقف هفتمین
آن شعاع آفتاب اندر وثاق
قرص او اندر چهارم چارطاق
نقش گل در زیربینی بهر لاغ
بوی گل بر سقف و ایوان دماغ
مرد خفته در عدن دیده فرق
عکس آن بر جسم افتاده عرق
پیرهن در مصر رهن یک حریص
پر شده کنعان ز بوی آن قمیص
بر نبشتند آن زمان تاریخ را
از کباب آراستند آن سیخ را
چون رسید آن وقت و آن تاریخ راست
زاده شد آن شاه و نرد ملک باخت
از پس آن سال‌ها آمد پدید
بوالحسن بعد وفات بایزید
جملهٔ خوهای او زامساک وجود
آن‌چنان آمد که آن شه گفته بود
لوح محفوظ است او را پیشوا
از چه محفوظ است؟ محفوظ از خطا
نه نجوم است و نه رمل است و نه خواب
وحی حق والله اعلم بالصواب
از پی روپوش عامه در بیان
وحی دل گویند آن را صوفیان
وحی دل گیرش که منظرگاه اوست
چون خطا باشد چو دل آگاه اوست؟
مؤمنا ینظر بنور الله شدی
از خطا و سهو ایمن آمدی
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۷۰ - نقصان اجرای جان و دل صوفی از طعام الله
صوفی‌یی از فقر چون در غم شود
عین فقرش دایه و مطعم شود
زان که جنت از مکاره رسته است
رحم قسم عاجزی اشکسته است
آن که سرها بشکند او از علو
رحم حق و خلق ناید سوی او
این سخن آخر ندارد وان جوان
از کمی اجرای نان شد ناتوان
شاد آن صوفی که رزقش کم شود
آن شبه‌ش در گردد و او یم شود
زان جرای خاص هر کآگاه شد
او سزای قرب و اجری‌گاه شد
زان جرای روح چون نقصان شود
جانش از نقصان آن لرزان شود
پس بداند که خطایی رفته است
که سمن‌زار رضا آشفته است
هم‌چنانک آن شخص نقصان کشت
رقعه سوی صاحب خرمن نبشت
رقعه‌اش بردند پیش میر داد
خواند او رقعه جوابی وانداد
گفت او را نیست الا درد لوت
پس جواب احمق اولی تر سکوت
نیستش درد فراق و وصل هیچ
بند فرع است او نجوید اصل هیچ
احمق است و مردهٔ ما و منی
کز غم فرعش فراغ اصل نی
آسمان‌ها و زمین یک سیب دان
کز درخت قدرت حق شد عیان
تو چه کرمی در میان سیب در
وز درخت و باغبانی بی‌خبر
آن یکی کرمی دگر در سیب هم
لیک جانش از برون صاحب‌علم
جنبش او وا شکافد سیب را
بر نتابد سیب آن آسیب را
بر دریده جنبش او پرده‌ها
صورتش کرم است و معنی اژدها
آتشی کاول ز آهن می‌جهد
او قدم بس سست بیرون می‌نهد
دایه‌اش پنبه‌ست اول لیک اخیر
می‌رساند شعله‌ها او تا اثیر
مرد اول بستهٔ خواب و خوراست
آخر الامر از ملایک برتراست
در پناه پنبه و کبریت‌ها
شعله و نورش برآیدت بر سها
عالم تاریک روشن می‌کند
کندهٔ آهن به سوزن می‌کند
گرچه آتش نیز هم جسمانی است
نه زروح است و نه از روحانی است
جسم را نبود از آن عز بهره‌یی
جسم پیش بحر جان چون قطره‌یی
جسم از جان روزافزون می‌شود
چون رود جان جسم بین چون می‌شود
حد جسمت یک دو گز خود بیش نیست
جان تو تا آسمان جولان‌کنی‌ست
تا به بغداد و سمرقند ای همام
روح را اندر تصور نیم گام
دو درم سنگ است پیه چشمتان
نور روحش تا عنان آسمان
نور بی این چشم می‌بیند به خواب
چشم بی‌این نور چه بود؟ جز خراب؟
جان ز ریش و سبلت تن فارغ است
لیک تن بی‌جان بود مردار و پست
بارنامه‌ی روح حیوانی است این
پیش‌تر رو روح انسانی ببین
بگذر از انسان هم و از قال و قیل
تا لب دریای جان جبرئیل
بعد از آنت جان احمد لب گزد
جبرئیل از بیم تو واپس خزد
گوید ار آیم به قدر یک کمان
من به سوی تو بسوزم در زمان
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۷۴ - رقعهٔ دیگر نوشتن آن غلام پیش شاه چون جواب آن رقعهٔ اول نیافت
نامهٔ دیگر نوشت آن بدگمان
پر ز تشنیع و نفیر و پر فغان
که یکی رقعه نبشتم پیش شه
ای عجب آن جا رسید و یافت ره؟
آن دگر را خواند هم آن خوب ‌خد
هم نداد او را جواب و تن بزد
خشک می‌آورد او را شهریار
او مکرر کرد رقعه پنج بار
گفت حاجب آخر او بنده‌ی شماست
گر جوابش بر نویسی هم رواست
از شهی تو چه کم گردد اگر
برغلام و بنده اندازی نظر؟
گفت این سهل است اما احمق است
مرد احمق زشت و مردود حق است
گرچه آمرزم گناه و زلتش
هم کند بر من سرایت علتش
صد کس از گرگین همه گرگین شوند
خاصه این گر خبیث ناپسند
گر کم عقلی مبادا گبر را
شوم او بی‌آب دارد ابر را
نم نبارد ابر از شومی او
شهر شد ویرانه از بومی او
از گر آن احمقان طوفان نوح
کرد ویران عالمی را در فضوح
گفت پیغامبر که احمق هر که هست
او عدو ماست و غول ره‌زن است
هر که او عاقل بود از جان ماست
روح او و ریح او ریحان ماست
عقل دشنامم دهد من راضی‌ام
زان که فیضی دارد از فیاضی‌ام
نبود آن دشنام او بی‌فایده
نبود آن مهمانی‌اش بی‌مایده
احمق ار حلوا نهد اندر لبم
من از آن حلوای او اندر تبم
این یقین دان گر لطیف و روشنی
نیست بوسه‌ی کون خر را چاشنی
سبلتت گنده کند بی‌فایده
جامه از دیگش سیه بی‌مایده
مایده عقل است نی نان و شوی
نور عقل است ای پسر جان راغذی
نیست غیر نور آدم را خورش
از جز آن جان نیابد پرورش
زین خورش‌ها اندک اندک باز بر
کین غذای خر بود نه آن حر
تا غذای اصل را قابل شوی
لقمه‌های نور را آکل شوی
عکس آن نوراست کین نان نان شده‌ست
فیض آن جان است کین جان جان شده‌ست
چون خوری یک بار از ماکول نور
خاک ریزی بر سر نان و تنور
عقل دو عقل است اول مکسبی
که در آموزی چو در مکتب صبی
از کتاب و اوستاد و فکر و ذکر
از معانی وز علوم خوب و بکر
عقل تو افزون شود بر دیگران
لیک تو باشی ز حفظ آن گران
لوح حافظ باشی اندر دور و گشت
لوح محفوظ اوست کو زین در گذشت
عقل دیگر بخشش یزدان بود
چشمهٔ آن در میان جان بود
چون ز سینه آب دانش جوش کرد
نه شود گنده نه دیرینه نه زرد
ور ره نبعش بود بسته چه غم؟
کو همی‌جوشد ز خانه دم به دم
عقل تحصیلی مثال جوی‌ها
کان رود در خانه‌یی از کوی‌ها
راه آبش بسته شد شد بی‌نوا
از درون خویشتن جو چشمه را
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۷۶ - امیر کردن رسول علیه‌السلام جوان هذیلی را بر سریه‌ای کی در آن پیران و جنگ آزمودگان بودند
یک سریه می‌فرستادش رسول
به هر جنگ کافر و دفع فضول
یک جوانی را گزید او از هذیل
میر لشکر کردش و سالار خیل
اصل لشکر بی‌گمان سرور بود
قوم بی‌سرور تن بی‌سر بود
این همه که مرده و پژمرده‌یی
زان بود که ترک سرور کرده‌یی
از کسل وز بخل وز ما و منی
می‌کشی سر خویش را سر می‌کنی
همچو استوری که بگریزد ز بار
او سر خود گیرد اندر کوهسار
صاحبش در پی دوان کی خیره سر
هرطرف گرگی‌ست اندر قصد خر
گر ز چشمم این زمان غایب شوی
پیشت آید هر طرف گرگ قوی
استخوانت را بخاید چون شکر
که نبینی زندگانی را دگر
آن مگیر آخر بمانی از علف
آتش از بی‌هیزمی گردد تلف
هین بمگریز از تصرف کردنم
وز گرانی بار که جانت منم
تو ستوری هم که نفست غالب است
حکم غالب را بود ای خودپرست
خر نخواندت اسب خواندت ذوالجلال
اسب تازی را عرب گوید تعال
میر آخر بود حق را مصطفی
بهر استوران نفس پر جفا
قل تعالوا گفت از جذب کرم
تا ریاضتتان دهم من رایضم
نفس‌ها را تا مروض کرده‌ام
زین ستوران بس لگدها خورده‌ام
هر کجا باشد ریاضت‌باره‌یی
از لگدهایش نباشد چاره یی
لاجرم اغلب بلا بر انبیاست
که ریاضت دادن خامان بلاست
سکسکانید از دمم یرغا روید
تا یواش و مرکب سلطان شوید
قل تعالوا قل تعالو گفت رب
ای ستوران رمیده از ادب
گر نیایند ای نبی غمگین مشو
زان دو بی‌تمکین تو پر از کین مشو
گوش بعضی زین تعالواها کرست
هر ستوری را صطبلی دیگراست
منهزم گردند بعضی زین ندا
هست هر اسبی طویله‌ی او جدا
منقبض گردند بعضی زین قصص
زان که هر مرغی جدا دارد قفص
خود ملایک نیز ناهمتا بدند
زین سبب بر آسمان صف صف شدند
کودکان گرچه به یک مکتب درند
در سبق هر یک ز یک بالاترند
مشرقی و مغربی را حس‌هاست
منصب دیدار حس چشم‌راست
صد هزاران گوشها گر صف زنند
جمله محتاجان چشم روشن‌اند
باز صف گوش‌ها را منصبی
در سماع جان و اخبار و نبی
صد هزاران چشم را آن راه نیست
هیچ چشمی از سماع آگاه نیست
هم‌چنین هر حس یک یک می‌شمر
هر یکی معزول از آن کار دگر
پنج حس ظاهر و پنج اندرون
ده صف‌اند اندر قیام الصافون
هر کسی کو از صف دین سرکش است
می‌رود سوی صفی کان واپس است
تو ز گفتار تعالوا کم مکن
کیمیای بس شگرف است این سخن
گر مسی گردد ز گفتارت نفیر
کیمیا را هیچ از وی وامگیر
این زمان گر بست نفس ساحرش
گفت تو سودش کند در آخرش
قل تعالوا قل تعالوا ای غلام
هین که ان الله یدعوا للسلام
خواجه باز آ از منی و از سری
سروری جو کم طلب کن سروری
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۷۷ - اعتراض کردن معترضی بر رسول علیه‌السلام بر امیر کردن آن هذیلی
چون پیمبر سروری کرد از هذیل
از برای لشکر منصور خیل
بوالفضولی از حسد طاقت نداشت
اعتراض و لانسلم بر فراشت
خلق را بنگر که چون ظلمانی‌اند
در متاع فانی‌یی چون فانی‌اند
از تکبر جمله اندر تفرقه
مرده از جان زنده‌اند ازمخرقه
این عجب که جان به زندان اندراست
وان گهی مفتاح زندانش به دست
پای تا سر غرق سرگین آن جوان
می‌زند بر دامنش جوی روان
دایما پهلو به پهلو بی‌قرار
پهلوی آرامگاه و پشت‌دار
نور پنهان است و جست و جو گواه
کز گزافه دل نمی‌جوید پناه
گر نبودی حبس دنیا را مناص
نه بدی وحشت نه دل جستی خلاص
وحشتت همچون موکل می‌کشد
که بجو ای ضال منهاج رشد
هست منهاج و نهان در مکمن است
یافتش رهن گزافه جستن است
تفرقه‌جویان جمع اندر کمین
تو درین طالب رخ مطلوب بین
مردگان باغ برجسته ز بن
کان دهنده‌ی زندگی را فهم کن
چشم این زندانیان هر دم به در
کی بدی گر نیستی کس مژده‌ور؟
صد هزار آلودگان آب‌جو
کی بدندی گر نبودی آب جو؟
بر زمین پهلوت را آرام نیست
دان که در خانه لحاف و بستری‌ست
بی‌مقرگاهی نباشد بی‌قرار
بی‌خمار اشکن نباشد این خمار
گفت نه نه یا رسول الله مکن
سرور لشکر مگر شیخ کهن
یا رسول الله جوان ار شیرزاد
غیر مرد پیر سر لشکر مباد
هم تو گفتستی و گفت تو گوا
پیر باید پیر باید پیشوا
یا رسول‌الله درین لشکر نگر
هست چندین پیر و از وی پیش‌تر
زین درخت آن برگ زردش را مبین
سیب‌های پختهٔ او را بچین
برگ‌های زرد او خود کی تهی‌ست؟
این نشان پختگی و کاملی‌ست
برگ زرد ریش و آن موی سپید
بهر عقل پخته می‌آرد نوید
برگ‌های نو رسیده‌ی سبزفام
شد نشان آن که آن میوه‌ست خام
برگ بی‌برگی نشان عارفی‌ست
زردی زر سرخ رویی صارفی‌ست
آن که او گل عارض است ارنو خط است
او به مکتب گاه مخبر نوخط است
حرف‌های خط او کژمژ بود
مزمن عقل است اگر تن می‌دود
پای پیر از سرعت ار چه باز ماند
یافت عقل او دو پر بر اوج راند
گر مثل خواهی به جعفر در نگر
داد حق بر جای دست و پاش پر
بگذر از زر کین سخن شد محتجب
همچو سیماب این دلم شد مضطرب
زندرونم صدخموش خوش‌نفس
دست بر لب می‌زند یعنی که بس
خامشی بحراست و گفتن همچو جو
بحر می‌جوید تورا جو را مجو
از اشارت‌های دریا سر متاب
ختم کن والله اعلم بالصواب
هم چنین پیوسته کرد آن بی‌ادب
پیش پیغامبر سخن زان سرد لب
دست می‌دادش سخن او بی‌خبر
که خبر هرزه بود پیش نظر
این خبرها از نظر خود نایب است
بهر حاضر نیست بهر غایب است
هر که او اندر نظر موصول شد
این خبرها پیش او معزول شد
چون که با معشوق گشتی هم نشین
دفع کن دلا لگان را بعد ازین
هر که از طفلی گذشت و مرد شد
نامه و دلاله بر وی سرد شد
نامه خواند از پی تعلیم را
حرف گوید از پی تفهیم را
پیش بینایان خبر گفتن خطاست
کان دلیل غفلت و نقصان ماست
پیش بینا شد خموشی نفع تو
بهر این آمد خطاب انصتوا
گر بفرماید بگو بر گوی خوش
لیک اندک گو دراز اندر مکش
ور بفرماید که اندر کش دراز
هم‌چنان شرمین بگو با امر ساز
هم چنین که من درین زیبا فسون
با ضیاء الحق حسام‌الدین کنون
چون که کوته می‌کنم من از رشد
او به صد نوعم به گفتن می‌کشد
ای حسام‌الدین ضیای ذوالجلال
چون که می‌بینی چه می‌جویی مقال؟
این مگر باشد ز حب مشتهی
اسقنی خمرا و قل لی انها
بر دهان توست این دم جام او
گوش می‌گوید که قسم گوش کو؟
قسم تو گرمی‌ست نک گرمی و مست
گفت حرص من ازین افزون‌تراست
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۷۹ - قصهٔ سبحانی ما اعظم شانی گفتن ابویزید قدس الله سره و اعتراض مریدان و جواب این مر ایشان را نه به طریق گفت زبان بلک از راه عیان
با مریدان آن فقیر محتشم
بایزید آمد که نک یزدان منم
گفت مستانه عیان آن ذوفنون
لا اله الا انا ها فاعبدون
چون گذشت آن حال گفتندش صباح
تو چنین گفتی و این نبود صلاح
گفت این بار ار کنم من مشغله
کاردها بر من زنید آن دم هله
حق منزه از تن و من با تنم
چون چنین گویم بباید کشتنم
چون وصیت کرد آن آزادمرد
هر مریدی کاردی آماده کرد
مست گشت او باز از آن سغراق زفت
آن ‌وصیت‌هاش از خاطر برفت
نقل آمد عقل او آواره شد
صبح آمد شمع او بیچاره شد
عقل چون شحنه‌ست چون سلطان رسید
شحنهٔ بیچاره در کنجی خزید
عقل سایه‌ی حق بود حق آفتاب
سایه را با آفتاب او چه تاب؟
چون پری غالب شود بر آدمی
گم شود از مرد وصف مردمی
هر چه گوید آن پری گفته بود
زین سری زان آن سری گفته بود
چون پری را این دم و قانون بود
کردگار آن پری خود چون بود؟
اوی او رفته پری خود او شده
ترک بی‌الهام تازی‌گو شده
چون به خود آید نداند یک لغت
چون پری را هست این ذات و صفت
پس خداوند پری و آدمی
از پری کی باشدش آخر کمی؟
شیرگیر ار خون نره شیر خورد
تو بگویی او نکرد آن باده کرد
ور سخن پردازد از زر کهن
تو بگویی باده گفته‌ست آن سخن
باده‌یی را می‌بود این شر و شور
نور حق را نیست آن فرهنگ و زور؟
که تو را از تو به کل خالی کند
تو شوی پست او سخن عالی کند
گر چه قرآن از لب پیغامبرست
هر که گوید حق نگفت او کافراست
چون همای بی‌خودی پرواز کرد
آن سخن را بایزید آغاز کرد
عقل را سیل تحیر در ربود
زان قوی‌تر گفت کاول گفته بود
نیست اندر جبه ‌ام الا خدا
چند جویی بر زمین و بر سما؟
آن مریدان جمله دیوانه شدند
کاردها در جسم پاکش می‌زدند
هر یکی چون ملحدان گرده کوه
کارد می‌زد پیر خود را بی ستوه
هر که اندر شیخ تیغی می‌خلید
بازگونه از تن خود می‌درید
یک اثر نه بر تن آن ذوفنون
وان مریدان خسته و غرقاب خون
هر که او سوی گلویش زخم برد
حلق خود ببریده دید و زار مرد
وآنکه او را زخم اندر سینه زد
سینه‌اش بشکافت و شد مرده‌ی ابد
وآن که آگه بود از آن صاحب‌قران
دل ندادش که زند زخم گران
نیم‌دانش دست او را بسته کرد
جان ببرد الا که خود را خسته کرد
روز گشت و آن مریدان کاسته
نوحه‌ها از خانه‌شان برخاسته
پیش او آمد هزاران مرد و زن
کی دو عالم درج در یک پیرهن
این تن تو گر تن مردم بدی
چون تن مردم ز خنجر گم شدی
با خودی با بی‌خودی دوچار زد
با خود اندر دیدهٔ خود خار زد
ای زده بر بی‌خودان تو ذوالفقار
بر تن خود می‌زنی آن هوش دار
زان که بی‌خود فانی است و ایمن است
تا ابد در ایمنی او ساکن است
نقش او فانی و او شد آینه
غیر نقش روی غیر آن جای نه
گر کنی تف سوی روی خود کنی
ور زنی بر آینه بر خود زنی
ور ببینی روی زشت آن هم تویی
ور ببینی عیسی و مریم تویی
او نه این است و نه آن او ساده است
نقش تو در پیش تو بنهاده است
چون رسید اینجا سخن لب در ببست
چون رسید این جا قلم درهم شکست
لب ببند ار چه فصاحت دست داد
دم مزن والله اعلم بالرشاد
برکنار بامی ای مست مدام
پست بنشین یا فرود آ والسلام
هر زمانی که شدی تو کامران
آن دم خوش را کنار بام دان
بر زمان خوش هراسان باش تو
همچو گنجش خفیه کن نه فاش تو
تا نیاید بر ولا ناگه بلا
ترس ترسان رو در آن مکمن هلا
ترس جان در وقت شادی از زوال
زان کنار بام غیب است ارتحال
گر نمی‌بینی کنار بام راز
روح می‌بیند که هستش اهتزاز
هر نکالی ناگهان کان آمده‌ست
بر کنار کنگره‌ی شادی بده‌ست
جز کنار بام خود نبود سقوط
اعتبار از قوم نوح و قوم لوط
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۸۲ - علامت عاقل تمام و نیم‌عاقل و مرد تمام و نیم‌مرد و علامت شقی مغرور لاشی
عاقل آن باشد که او با مشعله است
او دلیل و پیشوای قافله است
پیرو نور خود است آن پیشرو
تابع خویش است آن بی خویش رو
مومن خویش است و ایمان آورید
هم بدان نوری که جانش زو چرید
دیگری که نیم عاقل آمد او
عاقلی را دیده خود داند او
دست در وی زد چو کور اندر دلیل
تا بدو بینا شد و چست و جلیل
وان خری کز عقل جو سنگی نداشت
خود نبودش عقل و عاقل را گذاشت
ره نداند نه کثیر و نه قلیل
ننگش آید آمدن خلف دلیل
می‌رود اندر بیابان دراز
گاه لنگان آیس و گاهی به تاز
شمع نه تا پیشوای خود کند
نیم شمعی نه که نوری کد کند
نیست عقلش تا دم زنده زند
نیم عقلی نه که خود مرده کند
مرده آن عاقل آید او تمام
تا برآید از نشیب خود به بام
عقل کامل نیست خود را مرده کن
در پناه عاقلی زنده سخن
زنده نی تا همدم عیسی بود
مرده نی تا دمگه عیسی شود
جان کورش گام هرسو می نهد
عاقبت نجهد ولی بر می جهد
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۸۳ - قصهٔ آن آبگیر و صیادان و آن سه ماهی یکی عاقل و یکی نیم عاقل وان دگر مغرور و ابله مغفل لاشی و عاقبت هر سه
قصهٔ آن آبگیراست ای عنود
که درو سه ماهی اشگرف بود
در کلیله خوانده باشی لیک آن
قشر قصه باشد و این مغز جان
چند صیادی سوی آن آبگیر
برگذشتند و بدیدند آن ضمیر
پس شتابیدند تا دام آورند
ماهیان واقف شدند و هوشمند
آن که عاقل بود عزم راه کرد
عزم راه مشکل ناخواه کرد
گفت با این‌ها ندارم مشورت
که یقین سستم کنند از مقدرت
مهر زاد و بوم بر جانشان تند
کاهلی و جهلشان بر من زند
مشورت را زنده‌یی باید نکو
که تورا زنده کند وان زنده کو؟
ای مسافر با مسافر رای زن
زان که پایت لنگ دارد رای زن
از دم حب الوطن بگذر مایست
که وطن آن سوست جان این سوی نیست
گر وطن خواهی گذر آن سوی شط
این حدیث راست را کم خوان غلط
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۸۸ - بیان آنک عهد کردن احمق وقت گرفتاری و ندم هیچ وفایی ندارد کی لو ردوالعادوا لما نهوا عنه و انهم لکاذبون صبح کاذب وفا ندارد
عقل می‌گفتش حماقت با تواست
با حماقت عهد را آید شکست
عقل را باشد وفای عهدها
تو نداری عقل رو ای خربها
عقل را یاد آید از پیمان خود
پردهٔ نسیان بدر اند خرد
چون که عقلت نیست نسیان میر توست
دشمن و باطل کن تدبیر توست
از کمی عقل پروانه‌ی خسیس
یاد نارد ز آتش و سوز و حسیس
چون که پرش سوخت توبه می‌کند
آز و نسیانش بر آتش می‌زند
ضبط و درک و حافظی و یادداشت
عقل را باشد که عقل آن را فراشت
چون که گوهر نیست تابش چون بود؟
چون مذکر نیست ایابش چون بود؟
این تمنی هم ز بی‌عقلی اوست
که نبیند کان حماقت را چه خوست
آن ندامت از نتیجه‌ی رنج بود
نه ز عقل روشن چون گنج بود
چون که شد رنج آن ندامت شد عدم
می‌نیرزد خاک آن توبه و ندم
آن ندم از ظلمت غم بست بار
پس کلام الیل یمحوه النهار
چون برفت آن ظلمت غم گشت خوش
هم رود از دل نتیجه و زاده‌اش
می‌کند او توبه و پیر خرد
بانگ لو ردوا لعادوا می‌زند
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۸۹ - در بیان آنک وهم قلب عقلست و ستیزهٔ اوست بدو ماند و او نیست و قصهٔ مجاوبات موسی علیه‌السلام کی صاحب عقل بود با فرعون کی صاحب وهم بود
عقل ضد شهوت است ای پهلوان
آن که شهوت می‌تند عقلش مخوان
وهم خوانش آن که شهوت را گداست
وهم قلب نقد زر عقل‌هاست
بی‌محک پیدا نگردد وهم و عقل
هر دو را سوی محک کن زود نقل
این محک قرآن و حال انبیا
چون محک مر قلب را گوید بیا
تا ببینی خویش را ز آسیب من
که نه‌یی اهل فراز و شیب من
عقل را گر اره‌یی سازد دو نیم
همچو زر باشد در آتش او بسیم
وهم مر فرعون عالم‌سوز را
عقل مر موسی جان افروز را
رفت موسی بر طریق نیستی
گفت فرعونش بگو تو کیستی؟
گفت من عقلم رسول ذوالجلال
حجةالله‌ام امانم از ضلال
گفت نی خامش رها کن‌های هو
نسبت و نام قدیمت را بگو
گفت که نسبت مرا از خاکدانش
نام اصلم کمترین بندگانش
بنده‌زاده‌ی آن خداوند وحید
زاده از پشت جواری و عبید
نسبت اصلم ز خاک و آب و گل
آب و گل را داد یزدان جان و دل
مرجع این جسم خاکم هم به خاک
مرجع تو هم به خاک ای سهمناک
اصل ما و اصل جمله سرکشان
هست از خاکی و آن را صد نشان
که مدد از خاک می‌گیرد تنت
از غذای خاک پیچد گردنت
چون رود جان می‌شود او باز خاک
اندر آن گور مخوف سهمناک
هم تو و هم ما و هم اشباه تو
خاک گردند و نماند جاه تو
گفت غیر این نسب نامیت هست
مر تورا آن نام خود اولی‌تر است
بندهٔ فرعون و بنده‌ی بندگانش
که ازو پرورد اول جسم و جانش
بندهٔ یاغی طاغی ظلوم
زین وطن بگریخته از فعل شوم
خونی و غداری و حق‌ناشناس
هم برین اوصاف خود می‌کن قیاس
در غریبی خوار و درویش و خلق
که ندانستی سپاس ما و حق
گفت حاشا که بود با آن ملیک
در خداوندی کسی دیگر شریک
واحد اندر ملک او را یار نی
بندگانش را جز او سالار نی
نیست خلقش را دگر کس مالکی
شرکتش دعوی کند جز هالکی؟
نقش او کرده‌ست و نقاش من اوست
دعوی کند او ظلم‌جوست
تو نتوانی ابروی من ساختن
چون توانی جان من بشناختن؟
بلکه آن غدار و آن طاغی تویی
که کنی با حق دعوی دویی
گر بکشتم من عوانی را به سهو
نه برای نفس کشتم نه به لهو
من زدم مشتی و ناگاه اوفتاد
آن که جانش خود نبد جانی بداد
من سگی کشتم تو مرسل‌زادگان
صدهزاران طفل بی‌جرم و زیان
کشته‌یی و خونشان در گردنت
تا چه آید بر تو زین خون خوردنت
کشته‌یی ذریت یعقوب را
بر امید قتل من مطلوب را
کوری تو حق مرا خود برگزید
سرنگون شد آنچه نفست می‌پزید
گفت این‌ها را بهل بی‌هیچ شک
این بود حق من و نان و نمک؟
که مرا پیش حشر خواری کنی؟
روز روشن بر دلم تاری کنی؟
گفت خواری قیامت صعب‌تر
گر نداری پاس من در خیر و شر
زخم کیکی را نمی‌توانی کشید
زخم ماری را تو چون خواهی چشید؟
ظاهرا کار تو ویران می‌کنم
لیک خاری را گلستان می‌کنم
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۹۱ - بیان آنک هر حس مدرکی را از آدمی نیز مدرکاتی دیگرست کی از مدرکات آن حس دگر بی‌خبرست چنانک هر پیشه‌ور استاد اعجمی کار آن استاد دگر پیشه‌ورست و بی‌خبری او از آنک وظیفهٔ او نیست دلیل نکند کی آن مدرکات نیست اگر چه به حکم حال منکر بود آن را اما از منکری او اینجا جز بی‌خبری نمی‌خواهیم درین مقام
چنبره‌ی دید جهان ادراک توست
پردهٔ پاکان حس ناپاک توست
مدتی حس را بشو ز آب عیان
این چنین دان جامه‌شوی صوفیان
چون شدی تو پاک پرده بر کند
جان پاکان خویش بر تو می‌زند
جمله عالم گر بود نور و صور
چشم را باشد از آن خوبی خبر
چشم بستی گوش می‌آری به پیش
تا نمایی زلف و رخساره‌ی بتیش
گوش گوید من به صورت نگروم
صورت ار بانگی زند من بشنوم
عالمم من لیک اندر فن خویش
فن من جز حرف و صوتی نیست بیش
هین بیا بینی ببین این خوب را
نیست در خور بینی این مطلوب را
گر بود مشک و گلابی بو برم
فن من این است و علم و مخبرم
کی ببینم من رخ آن سیم‌ساق
هین مکن تکلیف ما لیس یطاق
باز حس کژ نبیند غیر کژ
خواه کژ غژ پیش او یا راست غژ
چشم احول از یکی دیدن یقین
دان که معزول است ای خواجه‌ی معین
تو که فرعونی همه مکری و زرق
مر مرا از خود نمی‌دانی تو فرق
منگر از خود در من ای کژباز تو
تا یکی تو را نبینی تو دوتو
بنگر اندر من ز من یک ساعتی
تا ورای کون بینی ساحتی
وا رهی از تنگی و از ننگ و نام
عشق اندر عشق بینی والسلام
پس بدانی چون که رستی از بدن
گوش و بینی چشم می‌داند شدن
راست گفته‌ست آن شه شیرین‌زبان
چشم گردد مو به موی عارفان
چشم را چشمی نبود اول یقین
در رحم بود او جنین گوشتین
علت دیدن مدان پیه ای پسر
ورنه خواب اندر ندیدی کس صور
آن پری و دیو می‌بیند شبیه
نیست اندر دیدگاه هر دو پیه
نور را با پیه خود نسبت نبود
نسبتش بخشید خلاق ودود
آدم است از خاک کی ماند به خاک؟
جنی است از نار بی‌هیچ اشتراک
نیست مانندای آتش آن پری
گر چه اصلش اوست چون می‌بنگری
مرغ از باداست و کی ماند به باد؟
نامناسب را خدا نسبت بداد
نسبت این فرع‌ها با اصل‌ها
هست بی‌چون ار چه دادش وصل‌ها
آدمی چون زادهٔ خاک هباست
این پسر را با پدر نسبت کجاست؟
نسبتی گر هست مخفی از خرد
هست بی‌چون و خرد کی پی برد؟
باد را بی چشم اگر بینش نداد
فرق چون می‌کرد اندر قوم عاد؟
چون همی دانست مؤمن از عدو؟
چون همی دانست می را از کدو؟
آتش نمرود را گر چشم نیست
با خلیلش چون تجسم کردنی‌ست؟
گر نبودی نیل را آن نور و دید
از چه قبطی را ز سبطی می‌گزید؟
گرنه کوه و سنگ با دیدار شد
پس چرا داوود را او یار شد؟
این زمین را گر نبودی چشم جان
از چه قارون را فرو خورد آن چنان؟
گر نبودی چشم دل حنانه را
چون بدیدی هجر آن فرزانه را؟
سنگ‌ریزه گر نبودی دیده‌ور
چون گواهی دادی اندر مشت در؟
ای خرد برکش تو پر و بال‌ها
سوره برخوان زلزلت زلزالها
در قیامت این زمین بر نیک و بد
کی ز نادیده گواهی‌ها دهد؟
که تحدث حالها و اخبارها
تظهر الارض لنا اسرارها
این فرستادن مرا پیش تو میر
هست برهانی که بد مرسل خبیر
کین چنین دارو چنین ناسور را
هست درخور از پی میسور را
واقعاتی دیده بودی پیش ازین
که خدا خواهد مرا کردن گزین
من عصا و نور بگرفته به دست
شاخ گستاخ تورا خواهم شکست
واقعات سهمگین از بهر این
گونه گونه می‌نمودت رب دین
در خور سر بد و طغیان تو
تا بدانی کوست درخوردان تو
تا بدانی کو حکیم است و خبیر
مصلح امراض درمان‌ناپذیر
تو به تاویلات می‌گشتی ازان
کور و کر کین هست از خواب گران
وآن طبیب و آن منجم در لمع
دید تعبیرش بپوشید از طمع
گفت دور از دولت و از شاهی‌ات
که درآید غصه در آگاهی‌ات
از غذای مختلف یا از طعام
طبع شوریده همی‌بیند منام
زان که دید او که نصیحت‌جو نه‌یی
تند و خون‌خواری و مسکین‌خو نه‌یی
پادشاهان خون کنند از مصلحت
لیک رحمتشان فزون است از عنت
شاه را باید که باشد خوی رب
رحمت او سبق دارد بر غضب
نه غضب غالب بود مانند دیو
بی‌ضرورت خون کند از بهر ریو
نه حلیمی مخنث‌وار نیز
که شود زن روسپی زان و کنیز
دیوخانه کرده بودی سینه را
قبله‌یی سازیده بودی کینه را
شاخ تیزت بس جگرها را که خست
نک عصایم شاخ شوخت را شکست
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۹۲ - حمله بردن این جهانیان بر آن جهانیان و تاختن بردن تا سینور ذر و نسل کی سر حد غیب است و غفلت ایشان از کمین کی چون غازی به غزا نرود کافر تاختن آورد
حمله بردند اسپه جسمانیان
جانب قلعه و دز روحانیان
تا فرو گیرند بر دربند غیب
تا کسی ناید از آن سو پاک‌جیب
غازیان حمله‌ی غزا چون کم برند
کافران برعکس حمله آورند
غازیان غیب چون از حلم خویش
حمله ناوردند بر تو زشت‌کیش
حمله بردی سوی دربندان غیب
تا نیایند این طرف مردان غیب
چنگ در صلب و رحم‌ها در زدی
تا که شارع را بگیری از بدی
چون بگیری شه‌ رهی که ذوالجلال
بر گشاده‌ست از برای انتسال؟
سد شدی دربندها را ای لجوج
کوری تو کرد سرهنگی خروج
نک منم سرهنگ هنگت بشکنم
نک به نامش نام و ننگت بشکنم
تو هلا در بندها را سخت بند
چندگاهی بر سبال خود بخند
سبلتت را بر کند یک یک قدر
تا بدانی کالقدر یعمی الحذر
سبلت تو تیزتر یا آن عاد
که همی لرزید از دمشان بلاد؟
تو ستیزه‌روتری یا آن ثمود
که نیامد مثل ایشان در وجود؟
صد ازین‌ها گر بگویم تو کری
بشنوی و ناشنوده آوری
توبه کردم از سخن کانگیختم
بی‌سخن من دارویت آمیختم
که نهم بر ریش خامت تا پزد
یا بسوزد ریش و ریشه‌ت تا ابد
تا بدانی که خبیراست ای عدو
می‌دهد هر چیز را درخورد او
کی کژی کردی و کی کردی تو شر
که ندیدی لایقش در پی اثر؟
کی فرستادی دمی بر آسمان
نیکی‌یی کز پی نیامد مثل آن؟
گر مراقب باشی و بیدار تو
بینی هر دم پاسخ کردار تو
چون مراقب باشی و گیری رسن
حاجتت ناید قیامت آمدن
آن که رمزی را بداند او صحیح
حاجتش ناید که گویندش صریح
این بلا از کودنی آید تورا
که نکردی فهم نکته و رمزها
از بدی چون دل سیاه و تیره شد
فهم کن این جا نشاید خیره شد
ورنه خود تیری شود آن تیرگی
در رسد در تو جزای خیرگی
ور نیاید تیر از بخشایش است
نه پی نادیدن آلایش است
هین مراقب باش گر دل بایدت
کز پی هر فعل چیزی زایدت
ور ازین افزون تورا همت بود
از مراقب کار بالاتر رود
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۹۳ - بیان آنک تن خاکی آدمی هم‌چون آهن نیکو جوهر قابل آینه شدن است تا درو هم در دنیا بهشت و دوزخ و قیامت و غیر آن معاینه بنماید نه بر طریق خیال
پس چو آهن گرچه تیره‌هیکلی
صیقلی کن صیقلی کن صیقلی
تا دلت آیینه گردد پر صور
اندرو هر سو ملیحی سیم‌بر
آهن ارچه تیره و بی‌نور بود
صیقلی آن تیرگی از وی زدود
صیقلی دید آهن و خوش کرد رو
تا که صورت‌ها توان دید اندرو
گر تن خاکی غلیظ و تیره است
صیقلش کن زان که صیقل گیره است
تا درو اشکال غیبی رو دهد
عکس حوری و ملک در وی جهد
صیقل عقلت بدان داده‌ست حق
که بدو روشن شود دل را ورق
صیقلی را بسته‌یی ای بی‌نماز
وان هوا را کرده‌یی دو دست باز
گر هوا را بند بنهاده شود
صیقلی را دست بگشاده شود
آهنی کآیینه غیبی بدی
جمله صورت‌ها درو مرسل شدی
تیره کردی زنگ دادی در نهاد
این بود یسعون فی الارض الفساد
تاکنون کردی چنین اکنون مکن
تیره کردی آب را افزون مکن
بر مشوران تا شود این آب صاف
وندرو بین ماه و اختر در طواف
زان که مردم هست همچون آب جو
چون شود تیره نبینی قعر او
قعر جو پر گوهراست و پر ز در
هین مکن تیره که هست اوصاف حر
جان مردم هست مانند هوا
چون به گرد آمیخت شد پرده‌ی سما
مانع آید او ز دید آفتاب
چون که گردش رفت شد صافی و ناب
با کمال تیرگی حق واقعات
می‌نمودت تا روی راه نجات
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۹۵ - بیان آنک در توبه بازست
هین مکن زین پس فراگیر احتراز
که ز بخشایش در توبه‌ست باز
توبه را از جانب مغرب دری
باز باشد تا قیامت بر وری
تا ز مغرب بر زند سر آفتاب
باز باشد آن در از وی رو متاب
هست جنت را ز رحمت هشت در
یک در توبه‌ست زان هشت ای پسر
آن همه گه باز باشد گه فراز
وان در توبه نباشد جز که باز
هین غنیمت دار در بازاست زود
رخت آن جا کش به کوری حسود
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۹۷ - شرح کردن موسی علیه‌السلام آن چهار فضیلت را جهت پای مزد ایمان فرعون
گفت موسی کاولین آن چهار
صحتی باشد تنت را پایدار
این علل‌هایی که در طب گفته‌اند
دور باشد از تنت ای ارجمند
ثانیا باشد تورا عمر دراز
که اجل دارد ز عمرت احتراز
وین نباشد بعد عمر مستوی
که به ناکام از جهان بیرون روی
بلکه خواهان اجل چون طفل شیر
نه ز رنجی که تو را دارد اسیر
مرگ‌جو باشی ولی نز عجز رنج
بلکه بینی در خراب خانه گنج
پس به دست خویش گیری تیشه‌یی
می‌زنی بر خانه بی‌اندیشه‌یی
که حجاب گنج بینی خانه را
مانع صد خرمن این یک دانه را
پس در آتش افکنی این دانه را
پیش گیری پیشهٔ مردانه را
ای به یک برگی ز باغی مانده
همچو کرمی برگش از رز رانده
چون کرم این کرم را بیدار کرد
اژدهای جهل را این کرم خورد
کرم کرمی شد پر از میوه و درخت
این چنین تبدیل گردد نیک بخت