عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
                            
                            
                                بخش ۱۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جلایر: شاه ظل کردگارست
                                    
پناه او امان از روزگارست
دعای شاه عباس جوان بخت
که ز آغازست او شایسته تخت،
به تو فرض است چون حمد و دعایش
بگو: هر انجمن نعت و ثنایش
دعایش ذکر لب کن کام یابی
تو کم نامی زلطفش، نام یابی
خداوندا به حق نور پاکان
به سوز سینه های درد ناکان
به حق دین احمد نور اطهار
به آل پاک او هشت است و هم چار
به حق چارده معصوم پاکی
وجود شه نه بیند دردناکی
تنش را از الم محفوظ داری
زعمر جاودان محظوظ داری
هر آن چیزی که خواهد روزگارش
همه آماده داری در کنارش
مدامی کامیاب و کامران باد
جهان تا هست بر او چون جنان باد
حسودش را به عالم نیست گردان
به حق آبروی شاه مردان
رسانی دولتش را نسل بر نسل
کنی بر مهدی آل نبی وصل
جلایر چون ثنا خوانی تو بر شاه
چه غم داری؟ مرامت هست دل خواه
که شه دینت ادا سازد ز احسان
مکن ز اندیشه خاطر را پریشان
                                                                    
                            پناه او امان از روزگارست
دعای شاه عباس جوان بخت
که ز آغازست او شایسته تخت،
به تو فرض است چون حمد و دعایش
بگو: هر انجمن نعت و ثنایش
دعایش ذکر لب کن کام یابی
تو کم نامی زلطفش، نام یابی
خداوندا به حق نور پاکان
به سوز سینه های درد ناکان
به حق دین احمد نور اطهار
به آل پاک او هشت است و هم چار
به حق چارده معصوم پاکی
وجود شه نه بیند دردناکی
تنش را از الم محفوظ داری
زعمر جاودان محظوظ داری
هر آن چیزی که خواهد روزگارش
همه آماده داری در کنارش
مدامی کامیاب و کامران باد
جهان تا هست بر او چون جنان باد
حسودش را به عالم نیست گردان
به حق آبروی شاه مردان
رسانی دولتش را نسل بر نسل
کنی بر مهدی آل نبی وصل
جلایر چون ثنا خوانی تو بر شاه
چه غم داری؟ مرامت هست دل خواه
که شه دینت ادا سازد ز احسان
مکن ز اندیشه خاطر را پریشان
                                 قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
                            
                            
                                بخش ۲۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جلایر رو دعایش گیر از سر
                                    
به غیر از حمد و نعت از جمله بگذر
خداوندا به نور پاک احمد
وجود او نه بیند در جهان بد
مرام و مطلبش بادا مهیا
نه بیند غیر شادی رنج دنیا
زمام اختیار ملک ایران
دهی دستش به حق شاه مردان
به هر اقلیم سازش حکم جاری
نماند بر دل پاکش غباری
حسودش را به غم ها مبتلا کن
تنش را حامل رنج و بلا کن
جهان تا هست گو بر کام او باد
به حق مصحف و بالنون والصاد
جلایر عنبری بر روی کافور
بریز از کلک گوهر بار پر نور
ز بحر فکر غوصی کن نکوباب
برون آور در ناسفته از آب
ز درهای گران مایه به دامن
بیار و جمله در راه شه افکن
تو غواصی و در باید به بازار،
بیاری زان که داری خوش خریدار
ثنا و نعت شه ورد زبان کن
وز آن نام خوشش شیرین، زبان کن
ولی عهد شهنشاه زمانه
که شه عباس آن شاه یگانه،
چو لایق بر سریر سروری بود
ولی عهدش شهنشه نام فرمود
نه هر کس در خور اکلیل و تخت است
جهان داری نمودن کار سخت است
زخاتم چون توان گشتن سلیمان؟
سلیمان بایدش خاتم نه دیوان
خداوند جهان لایق چو دیدش
میان سروران او را گزیدش
فراغت در جهان از عدل وجودش
همه گردن کشان سر بر سجودش
همه کان مروت هست و انصاف
دعا گویش بود از قاف تا قاف
خورند از کان جودش پیر و برنا
بسی مسکین به عهدش شد توانا
همه آسوده خلق از زحمت و رنج
گشوده بر رخ عالم در گنج
به جز آسوده کاری نیست کاری
بحمدالله نکوشد روزگاری
شبان میش گرگ است این زمانه
حمام و باز شد هم آشیانه
نه بیند هیچ تن رنج و اذیت
همه در مهد امن آمد رعیت
کند دیوان موری چون سلیمان
ندارد بیم کس از مال و از جان
به قانون شریعت راه پوید
کجا شیطان به بارش راه جوید؟
شده سدی میان کفر و اسلام
پناه ملک و دینش حی اعلام
به شاهی این چنین کس شد سزاوار
نه آنانی که باشند مردم آزار
خداوندا پناهش باش ز آسیب
که داد او ملک و دین را زینت و زیب
جلایر گر تو داری حسب حالی
به خاک پای شه ده عرض حالی
که شه باب امید و رحم وجودست
بحمدالله همه عرض تو سودست
دو بابت بود عرض این جلایر
شها حکم حضور و امر ناظر
کرم کردی ز ناظر گشت کوتاه
شود عرض حضورش نیز دل خواه
شماری از کرم چون بندگانت
که بی مانع ببوسند آستانت
دعا گو را همه آمال این است
که رسم باب و اربابش همین است
به سر چون عشق و شوق خدمت شاه،
بدارد از چه دستش هست کوتاه؟
اگر فرمان دهی بی منع حاجب
که بی عذر او نسازد ترک واجب
به او چون واجب آید بوسد او در
چرا محروم و محزون است و مضطر؟
نه آن هم بنده ای از بندگان است
چرا محروم گاه از آستان است؟
ز اصناف اراذل در حسب نیست
بداند شه که بی اصل و نسب نیست
خصوص امروز عالی قدر و جاه است
که چاکر بر در عالم پناه است
خدا داندکه فیضی با سعادت
نباشد پیش او به تر ز خدمت
یکی ساعت شر فیاب حضورت
شود در پیشگاه باسرورت
ز ملک و مال عالم هست افزون
که در دستش فتد بی حرف و بی چون
هر آن کس این نداند چون دوابی
نفهمیده مگر خوردی و خوابی
نه هر ناطق حقیقت هست آدم
بود ناطق که از حیوان بود کم
به عرضم قلب پاک شه گواه است
که صدق و کذب تشخیصش ز شاه است
جلایر بر دعا کوش و ثنایش
بخواه از قادر بی چون بقایش
خداوندا به حق ذات بی چون
که تا گردد چنین این چرخ گردون،
بگردد بر مرام و مدعایش
ولی جاوید بنمائی بقایش
ز آسیب زمان محفوظ باشد
ز عمر جاودان محظوظ باشد
کنی حکمش روان از مه به ماهی
به کام دل نماید پادشاهی
رقیب و حاسد او را تلف ساز
تن هر دو به تیر غم هدف ساز
                                                                    
                            به غیر از حمد و نعت از جمله بگذر
خداوندا به نور پاک احمد
وجود او نه بیند در جهان بد
مرام و مطلبش بادا مهیا
نه بیند غیر شادی رنج دنیا
زمام اختیار ملک ایران
دهی دستش به حق شاه مردان
به هر اقلیم سازش حکم جاری
نماند بر دل پاکش غباری
حسودش را به غم ها مبتلا کن
تنش را حامل رنج و بلا کن
جهان تا هست گو بر کام او باد
به حق مصحف و بالنون والصاد
جلایر عنبری بر روی کافور
بریز از کلک گوهر بار پر نور
ز بحر فکر غوصی کن نکوباب
برون آور در ناسفته از آب
ز درهای گران مایه به دامن
بیار و جمله در راه شه افکن
تو غواصی و در باید به بازار،
بیاری زان که داری خوش خریدار
ثنا و نعت شه ورد زبان کن
وز آن نام خوشش شیرین، زبان کن
ولی عهد شهنشاه زمانه
که شه عباس آن شاه یگانه،
چو لایق بر سریر سروری بود
ولی عهدش شهنشه نام فرمود
نه هر کس در خور اکلیل و تخت است
جهان داری نمودن کار سخت است
زخاتم چون توان گشتن سلیمان؟
سلیمان بایدش خاتم نه دیوان
خداوند جهان لایق چو دیدش
میان سروران او را گزیدش
فراغت در جهان از عدل وجودش
همه گردن کشان سر بر سجودش
همه کان مروت هست و انصاف
دعا گویش بود از قاف تا قاف
خورند از کان جودش پیر و برنا
بسی مسکین به عهدش شد توانا
همه آسوده خلق از زحمت و رنج
گشوده بر رخ عالم در گنج
به جز آسوده کاری نیست کاری
بحمدالله نکوشد روزگاری
شبان میش گرگ است این زمانه
حمام و باز شد هم آشیانه
نه بیند هیچ تن رنج و اذیت
همه در مهد امن آمد رعیت
کند دیوان موری چون سلیمان
ندارد بیم کس از مال و از جان
به قانون شریعت راه پوید
کجا شیطان به بارش راه جوید؟
شده سدی میان کفر و اسلام
پناه ملک و دینش حی اعلام
به شاهی این چنین کس شد سزاوار
نه آنانی که باشند مردم آزار
خداوندا پناهش باش ز آسیب
که داد او ملک و دین را زینت و زیب
جلایر گر تو داری حسب حالی
به خاک پای شه ده عرض حالی
که شه باب امید و رحم وجودست
بحمدالله همه عرض تو سودست
دو بابت بود عرض این جلایر
شها حکم حضور و امر ناظر
کرم کردی ز ناظر گشت کوتاه
شود عرض حضورش نیز دل خواه
شماری از کرم چون بندگانت
که بی مانع ببوسند آستانت
دعا گو را همه آمال این است
که رسم باب و اربابش همین است
به سر چون عشق و شوق خدمت شاه،
بدارد از چه دستش هست کوتاه؟
اگر فرمان دهی بی منع حاجب
که بی عذر او نسازد ترک واجب
به او چون واجب آید بوسد او در
چرا محروم و محزون است و مضطر؟
نه آن هم بنده ای از بندگان است
چرا محروم گاه از آستان است؟
ز اصناف اراذل در حسب نیست
بداند شه که بی اصل و نسب نیست
خصوص امروز عالی قدر و جاه است
که چاکر بر در عالم پناه است
خدا داندکه فیضی با سعادت
نباشد پیش او به تر ز خدمت
یکی ساعت شر فیاب حضورت
شود در پیشگاه باسرورت
ز ملک و مال عالم هست افزون
که در دستش فتد بی حرف و بی چون
هر آن کس این نداند چون دوابی
نفهمیده مگر خوردی و خوابی
نه هر ناطق حقیقت هست آدم
بود ناطق که از حیوان بود کم
به عرضم قلب پاک شه گواه است
که صدق و کذب تشخیصش ز شاه است
جلایر بر دعا کوش و ثنایش
بخواه از قادر بی چون بقایش
خداوندا به حق ذات بی چون
که تا گردد چنین این چرخ گردون،
بگردد بر مرام و مدعایش
ولی جاوید بنمائی بقایش
ز آسیب زمان محفوظ باشد
ز عمر جاودان محظوظ باشد
کنی حکمش روان از مه به ماهی
به کام دل نماید پادشاهی
رقیب و حاسد او را تلف ساز
تن هر دو به تیر غم هدف ساز
                                 قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
                            
                            
                                بخش ۲۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جلایر هست شیرین کامت از شاه
                                    
بحمدالله مرامت گشت دل خواه
جلایر لولو شهوار آور
نسفته گوهری در وار آور
ولی عهد شهنشاه جهان دار
ثنایش فرض دان ز آغاز هر کار
که او چون لایق اکلیل و تخت است
خداوندش معین و یار، بخت است
که از یک فکر بکرش خلق آزاد
شود آن گه که دست سعی بگشاد
مشیر و هم مشارش عقل کامل
نماید مشکلات سخت را حل
همه دیدند و دانند اهتمامش
عطاردگاه دانش شد غلامش
درنگ و صبر و حلم و استقامت
چو دید از او زحل دارد اقامت
به گاه رزم تیغش تیز و خون خوار
شده مریخ ز آن رو سرخ رخسار
مربی هست چون رای دبیرش
به هرکس خاصه بر بدر منیرش
شده برجیس سرگردان و حیران
که چون گردد غلام شاه ایران؟
زند ناهید چنگی و چغانه
به بزم پر سرور آن یگانه
بحمدالله همه کارش نکوشد
هر آن چه خواستی آن قسم او شد
فرستادی به روس از راه فرهنگ
یکی فرزند و شد گر خاطرت تنگ،
چه غم شام فراقش خوش سرآمد
امیرزاده خسرو رفت و آمد
هر آن فرمودیش آن قسم او کرد
دل صد پاره دشمن رفو کرد
نمودی دوستی چون با شه روس
از آن در دست حاسد ماند افسوس
از این تدبیر آسودند چندان
همه لب های دولت خواه خندان
همان عهدی که از خامی شکستند
به پخته کاریت محکم به بستند
بلی فرزند فرزانه چنین است
همه کردار او نیک و گزین است
نشان از باب دارد آن خردمند
از آن فرمودیش فرزانه فرزند
همان نوری که از خور گشت ظاهر
موثر چون خورست این هست باهر
بحمدالله که از رای خبیرت
ز تدبیرات علم با منیرت،
میان کفر و دین سدی به بستی
که هیچ از اهل دین ز اول نه خستی
بشارت عرض این است بر شهنشاه
که کار روس شد این قسم کوتاه
ولی پیموده راهی آگه از کار
بباید رفت و آن جا کرد اظهار
که نشمارند آسان این حکایت
شود عرض از بدایت تا نهایت
بدانند قدر این تدبیر و فرهنگ
خورد بر شیشه هر حاسدی سنگ
شود معلوم کار خام و پخته
نباید ماند این مشکل نهفته
کزین پس اهتمامی در همه کار
بفرمایند و یاد آرند کردار
که مشکل کی شود آسان به دانی
کلیدش هست دست کاردانی
چو کارت با خداوند جلیل است
گلستان آتشت هم چون خلیل است
رفاه خلق جستی از خداوند
خداوندت بدارد شاد و خرسند
نمی خواهی اذیت بر خلایق
به هر کاری نمائی خوش دقایق
به قانون شریعت راه پوئی
به غیر از امر حق حکمی نگوئی
رعایا و برایا جمله خشنود
زیانی نیست در عهدت مگر سود
زعدلت بره پیش گرگ خفته
که را یارا که حرف جبر گفته؟
در جود و کرم بر خلق یک سر
گشودی ای خدیو دادگستر
بخواهی خلق را در مهد راحت
ندیده کس به عهدت هیچ محنت
خلایق روز و شب از پیر و برنا
دعا گویند تا گردی توانا
مخالف با مرامت چرخ گردون،
نگردد تا نگردد فام گل گون
خدا عمرت حیات خضر سازد
میان سرورانت خوش نوازد
توئی چون ملجا هم ترک و تاجیک
از آن آیند جستت دور و نزدیک
تعدی چون کنند اطراف دیگر
شده بابت امید خلق این در
گشایش بر درت داده خداوند
که غمگین هر که آمد رفت خرسند
الهی این در امید بگشای
تو این دولت به شه جاوید بنمای
چو دادی از ره تدبیر و دانش
زمام کار دست اهل بینش
ز اولاد رسول و خیر خواهی
دهد بر ذات پاکش حق گواهی
به غیر از نیک خواهی نیست کارش
به خاص و عام دادی اختیارش
چو او قائم مقام حضرت شاه
به شد، دست تعدی گشت کوتاه
همه احکام محکم حکم شاه است
نظام ملک در معنی گواه است
جلایر کن دعا و ختم کن عرض
دعای ذات پاکش هست چون فرض
الهی تا جهان را نام باشد
به هر آینده اش یک عام باشد
رود اندوه و آید بخت و اقبال
به هر روز و به هر ماه و به هر سال
حسودش در به در بر هر دیاری
نباشد در حیات او قراری
همه احباب او در عیش و شادی
دهد جان دشمنش در نامرادی
                                                                    
                            بحمدالله مرامت گشت دل خواه
جلایر لولو شهوار آور
نسفته گوهری در وار آور
ولی عهد شهنشاه جهان دار
ثنایش فرض دان ز آغاز هر کار
که او چون لایق اکلیل و تخت است
خداوندش معین و یار، بخت است
که از یک فکر بکرش خلق آزاد
شود آن گه که دست سعی بگشاد
مشیر و هم مشارش عقل کامل
نماید مشکلات سخت را حل
همه دیدند و دانند اهتمامش
عطاردگاه دانش شد غلامش
درنگ و صبر و حلم و استقامت
چو دید از او زحل دارد اقامت
به گاه رزم تیغش تیز و خون خوار
شده مریخ ز آن رو سرخ رخسار
مربی هست چون رای دبیرش
به هرکس خاصه بر بدر منیرش
شده برجیس سرگردان و حیران
که چون گردد غلام شاه ایران؟
زند ناهید چنگی و چغانه
به بزم پر سرور آن یگانه
بحمدالله همه کارش نکوشد
هر آن چه خواستی آن قسم او شد
فرستادی به روس از راه فرهنگ
یکی فرزند و شد گر خاطرت تنگ،
چه غم شام فراقش خوش سرآمد
امیرزاده خسرو رفت و آمد
هر آن فرمودیش آن قسم او کرد
دل صد پاره دشمن رفو کرد
نمودی دوستی چون با شه روس
از آن در دست حاسد ماند افسوس
از این تدبیر آسودند چندان
همه لب های دولت خواه خندان
همان عهدی که از خامی شکستند
به پخته کاریت محکم به بستند
بلی فرزند فرزانه چنین است
همه کردار او نیک و گزین است
نشان از باب دارد آن خردمند
از آن فرمودیش فرزانه فرزند
همان نوری که از خور گشت ظاهر
موثر چون خورست این هست باهر
بحمدالله که از رای خبیرت
ز تدبیرات علم با منیرت،
میان کفر و دین سدی به بستی
که هیچ از اهل دین ز اول نه خستی
بشارت عرض این است بر شهنشاه
که کار روس شد این قسم کوتاه
ولی پیموده راهی آگه از کار
بباید رفت و آن جا کرد اظهار
که نشمارند آسان این حکایت
شود عرض از بدایت تا نهایت
بدانند قدر این تدبیر و فرهنگ
خورد بر شیشه هر حاسدی سنگ
شود معلوم کار خام و پخته
نباید ماند این مشکل نهفته
کزین پس اهتمامی در همه کار
بفرمایند و یاد آرند کردار
که مشکل کی شود آسان به دانی
کلیدش هست دست کاردانی
چو کارت با خداوند جلیل است
گلستان آتشت هم چون خلیل است
رفاه خلق جستی از خداوند
خداوندت بدارد شاد و خرسند
نمی خواهی اذیت بر خلایق
به هر کاری نمائی خوش دقایق
به قانون شریعت راه پوئی
به غیر از امر حق حکمی نگوئی
رعایا و برایا جمله خشنود
زیانی نیست در عهدت مگر سود
زعدلت بره پیش گرگ خفته
که را یارا که حرف جبر گفته؟
در جود و کرم بر خلق یک سر
گشودی ای خدیو دادگستر
بخواهی خلق را در مهد راحت
ندیده کس به عهدت هیچ محنت
خلایق روز و شب از پیر و برنا
دعا گویند تا گردی توانا
مخالف با مرامت چرخ گردون،
نگردد تا نگردد فام گل گون
خدا عمرت حیات خضر سازد
میان سرورانت خوش نوازد
توئی چون ملجا هم ترک و تاجیک
از آن آیند جستت دور و نزدیک
تعدی چون کنند اطراف دیگر
شده بابت امید خلق این در
گشایش بر درت داده خداوند
که غمگین هر که آمد رفت خرسند
الهی این در امید بگشای
تو این دولت به شه جاوید بنمای
چو دادی از ره تدبیر و دانش
زمام کار دست اهل بینش
ز اولاد رسول و خیر خواهی
دهد بر ذات پاکش حق گواهی
به غیر از نیک خواهی نیست کارش
به خاص و عام دادی اختیارش
چو او قائم مقام حضرت شاه
به شد، دست تعدی گشت کوتاه
همه احکام محکم حکم شاه است
نظام ملک در معنی گواه است
جلایر کن دعا و ختم کن عرض
دعای ذات پاکش هست چون فرض
الهی تا جهان را نام باشد
به هر آینده اش یک عام باشد
رود اندوه و آید بخت و اقبال
به هر روز و به هر ماه و به هر سال
حسودش در به در بر هر دیاری
نباشد در حیات او قراری
همه احباب او در عیش و شادی
دهد جان دشمنش در نامرادی
                                 قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
                            
                            
                                بخش ۲۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جلایر کام تو زان شهد کام است
                                    
دعایش کن که این شهر صیام است
جلایر شد نوا خوان کهن سال
نکو آمد به شه این سال در فال
به بر آن جا زخلعت های زیبا
نموده باز در سر زال دنیا
برون آورده پر مرغان باغی
به هر شاخی شده روشن چراغی
مرصع بال بگشوده به صد ناز
طیور باغ و بلبل داده آواز
مبارک باد بر شاه جهان گفت
سحاب و هم صبا گرد از رهش رفت
به بستان خلعت زیبا بپوشند
هر آن چه کرد باید کرد و کوشند
ز هر لاله چراغی کرده روشن
زمین های فسرده گشته گلشن
بنفشه رسته گرد جویباران
چو خط بر عارض سیمین عذاران
دو چشم نرگس مخمور شد باز
سمن با ارغوان دمساز و هم راز
ز زینت هر چه گویم بر ترک کرد
سر از خاک هر نباتی بر فلک کرد
همه شد مرز و بومش لاجوردی
صبا بر عارضش نگذاشت گردی
زمین ها چون زمرد سبز و خوش رنگ
چمن در بر کشیده لاله را تنگ
ز دیبا گستریده فرش بر خاک
صبا فراش گشته چست و چالاک
سحاب آبی به روی گلشن آورد
چراغ لاله های روشن آورد
روان بر کوه و صحرا آب جاری
که شوید هر کجا باشد غباری
عبیر افشان صبا در هر چمن ها
پر از بلبل به در زاغ و زغن ها
نسیمش شد معطر بس دلاویز
سراسر خطه معمور تبریز...
زتخت شه جهان روی بهی یافت
برو بستان عجب سرو سهی یافت
جهان را نو عروسی تازه آمد
ز گل بر روی گلشن غازه آمد
مبارک چندی آمد خوش بهاری
خجسته فصلی و خوش روزگاری
نه شاید در چنین فصلی حزین بود
چو من تنها نشین، خلوت گزین بود
که عهد حضرت صاحب قران است
چه غم باشد که شادی بی کران است
دل پاک شهنشاه جهان دار
به جز شادی نخواهد خلق را کار
خداوندا بدارش شاد و منصور
بکن بد خواه او را زنده در گور
جهان خرم ز تیغ آبدارش
چنین آمد جهان داری قرارش
گزیده او یکی فرزانه فرزند
ولی عهدش نمود و گشت خرسند
از این بابت خلایق شاد گشتند
همه از قید غم آزاد گشتند
بود عباس شاه بخت فیروز
مبارک باد بر او عید نوروز
همه روزی به او چون عید گردان
دل اعدای او نومید گردان
هواخواهان شه در عیش و شادی
حسودش را مده جز غم مرادی
به گیتی نام نیکش را علم کن
تن اعداش آماج ستم کن
برو فیروز گردان عید نوروز
چراغ هر مرادش را بر افروز
که او سدی بود بر کفر و اسلام
نگه دارش تو از آسیب ایام
بده قدرت به او چندان که شاید،
حراس ملک و ملت را نماید
قوی گردان که شاه ملک و دین است
هواخواهان خیرالمرسلین است
چراغ دین ازو روشن چنان است
که هرکس را ز مال و جان امان است
به جز در نهی منکر امر معروف
نمی سازد حواس خویش مصروف
خلایق زین سبب آسوده حالند
ز رفتار نکویش مستمالند
به جز راحت نخواهد خلق را رنج
گشوده بر رخ هر کس درگنج
همه چون ریزه خوار خوان اویند
به جز شادی ره دیگر نپونید
ز عدل او غنم با شیر خفته
که را قدرت که حرف جبر گفته؟
حمام و باز هم پرواز گشته
عقاب و کبک خوش دم ساز گشته
ز خوف احتسابش زهره را چنگ
ز دست افتاد و پاش از رقص شد لنگ
فلک پیش جنابت سقف پستی
نه کیوان را به ایوان تو دستی
چو خور بردیده خاک درگهت را
کشیده زان سبب شد عالم آرا
عطارد گاه دانش شد غلامت
چو در درگوش دارد هر کلامت
به گاه رزم بندی خصم در میخ
کشی مریخ را چون مرغ در سیخ
بر جود تو عمان قطره ای نم
بر حلمت جبال از خردلی کم
برت هر رمز مخفی آشکارا
چو کان رحمتی داری مدارا
گزیدی یک دبیر هوشیاری
سخن دان عارفی، آگه ز کاری
بفرمودی: مرا قائم مقام است
که هرکس داند او را چون مقام است؟
ز امرش پیر و برنا سر نتابد
به خدمت روز و شب ها می شتابد
ز لطف شاه آن پیر خردمند
نموده مفسدان را پای در بند
سپاهی و رعیت را نوازد
به لطف شاه کار جمله سازد
میان بسته کمر در خدمت شاه
نباشد غفلت او را گاه و بی گاه
که این هم لطف شاه بی مثال است
خلایق شاد و هر تن مستمال است
چو قانون جهان داری چنین کرد
در انگشتش جهان را چون نگین کرد
جهان داری نه آسان، بل که سخت است
نه هر کس در خور اکلیل و تخت است
نباشد منکرش در کل آفاق
به خدمت کاریش هر نفس مشتاق
پناه و ملجا خلق آستانش
چه فغفور و چه قیصر پاسبانش
هر آن کس شکر این نعمت ندارد
خدا او را ز مردودان شمارد
نموده عزم در گاه شهنشاه
عنانش بخت و فیروزیش هم راه
قران سعدین کند چون در مه نو
شود رشگ جنان دشت قلمرو
سعادت هم عنان و رهبرش باد
خدا در هر اموری یاورش باد
شود فایض به فیض دیدن باب
بود این افتتاح فتح ابواب
عنان را عطف سازد پس به تبریز
همه جام مرامش گشته لب ریز
جلایر را سعادت بی حساب است
که از مستلزمین این رکاب است
جلایر کلک گوهر بار داری
سخن ها چون درشهوار داری
دعاگویش که این شهر صیام است
شود عیدین و طاعت ها تمام است
به مزد این عبادت های این ماه
که کردی در پناه دولت شاه،
بخواه ابقای شه را از خداوند
که دارد در پناهش شاد و خرسند
خداوندا کریم و کارسازی
ز هر چیزی مبرا، بی نیازی
به حق آبروی هشت و هم چار
به دین احمد محمود مختار
به حق آن مقرب های درگاه
کنی حفظ از حوادث دولت شاه
به زیر حکمش از مه تا به ماهی
به کام دل نماید پادشاهی
ولی عمرش حیات جاودان باد
هر آن چه خواهد او به تر از آن باد
کنی عیدش مبارک با دل شاد
همه روز و همه سالش نکو باد
به بخشی جمله فرزندش تمامی
کزو ماند به گیتی نام نامی
همه احباب و دولت خواش خرسند
بداری هر حسودش سخت دربند
                                                                    
                            دعایش کن که این شهر صیام است
جلایر شد نوا خوان کهن سال
نکو آمد به شه این سال در فال
به بر آن جا زخلعت های زیبا
نموده باز در سر زال دنیا
برون آورده پر مرغان باغی
به هر شاخی شده روشن چراغی
مرصع بال بگشوده به صد ناز
طیور باغ و بلبل داده آواز
مبارک باد بر شاه جهان گفت
سحاب و هم صبا گرد از رهش رفت
به بستان خلعت زیبا بپوشند
هر آن چه کرد باید کرد و کوشند
ز هر لاله چراغی کرده روشن
زمین های فسرده گشته گلشن
بنفشه رسته گرد جویباران
چو خط بر عارض سیمین عذاران
دو چشم نرگس مخمور شد باز
سمن با ارغوان دمساز و هم راز
ز زینت هر چه گویم بر ترک کرد
سر از خاک هر نباتی بر فلک کرد
همه شد مرز و بومش لاجوردی
صبا بر عارضش نگذاشت گردی
زمین ها چون زمرد سبز و خوش رنگ
چمن در بر کشیده لاله را تنگ
ز دیبا گستریده فرش بر خاک
صبا فراش گشته چست و چالاک
سحاب آبی به روی گلشن آورد
چراغ لاله های روشن آورد
روان بر کوه و صحرا آب جاری
که شوید هر کجا باشد غباری
عبیر افشان صبا در هر چمن ها
پر از بلبل به در زاغ و زغن ها
نسیمش شد معطر بس دلاویز
سراسر خطه معمور تبریز...
زتخت شه جهان روی بهی یافت
برو بستان عجب سرو سهی یافت
جهان را نو عروسی تازه آمد
ز گل بر روی گلشن غازه آمد
مبارک چندی آمد خوش بهاری
خجسته فصلی و خوش روزگاری
نه شاید در چنین فصلی حزین بود
چو من تنها نشین، خلوت گزین بود
که عهد حضرت صاحب قران است
چه غم باشد که شادی بی کران است
دل پاک شهنشاه جهان دار
به جز شادی نخواهد خلق را کار
خداوندا بدارش شاد و منصور
بکن بد خواه او را زنده در گور
جهان خرم ز تیغ آبدارش
چنین آمد جهان داری قرارش
گزیده او یکی فرزانه فرزند
ولی عهدش نمود و گشت خرسند
از این بابت خلایق شاد گشتند
همه از قید غم آزاد گشتند
بود عباس شاه بخت فیروز
مبارک باد بر او عید نوروز
همه روزی به او چون عید گردان
دل اعدای او نومید گردان
هواخواهان شه در عیش و شادی
حسودش را مده جز غم مرادی
به گیتی نام نیکش را علم کن
تن اعداش آماج ستم کن
برو فیروز گردان عید نوروز
چراغ هر مرادش را بر افروز
که او سدی بود بر کفر و اسلام
نگه دارش تو از آسیب ایام
بده قدرت به او چندان که شاید،
حراس ملک و ملت را نماید
قوی گردان که شاه ملک و دین است
هواخواهان خیرالمرسلین است
چراغ دین ازو روشن چنان است
که هرکس را ز مال و جان امان است
به جز در نهی منکر امر معروف
نمی سازد حواس خویش مصروف
خلایق زین سبب آسوده حالند
ز رفتار نکویش مستمالند
به جز راحت نخواهد خلق را رنج
گشوده بر رخ هر کس درگنج
همه چون ریزه خوار خوان اویند
به جز شادی ره دیگر نپونید
ز عدل او غنم با شیر خفته
که را قدرت که حرف جبر گفته؟
حمام و باز هم پرواز گشته
عقاب و کبک خوش دم ساز گشته
ز خوف احتسابش زهره را چنگ
ز دست افتاد و پاش از رقص شد لنگ
فلک پیش جنابت سقف پستی
نه کیوان را به ایوان تو دستی
چو خور بردیده خاک درگهت را
کشیده زان سبب شد عالم آرا
عطارد گاه دانش شد غلامت
چو در درگوش دارد هر کلامت
به گاه رزم بندی خصم در میخ
کشی مریخ را چون مرغ در سیخ
بر جود تو عمان قطره ای نم
بر حلمت جبال از خردلی کم
برت هر رمز مخفی آشکارا
چو کان رحمتی داری مدارا
گزیدی یک دبیر هوشیاری
سخن دان عارفی، آگه ز کاری
بفرمودی: مرا قائم مقام است
که هرکس داند او را چون مقام است؟
ز امرش پیر و برنا سر نتابد
به خدمت روز و شب ها می شتابد
ز لطف شاه آن پیر خردمند
نموده مفسدان را پای در بند
سپاهی و رعیت را نوازد
به لطف شاه کار جمله سازد
میان بسته کمر در خدمت شاه
نباشد غفلت او را گاه و بی گاه
که این هم لطف شاه بی مثال است
خلایق شاد و هر تن مستمال است
چو قانون جهان داری چنین کرد
در انگشتش جهان را چون نگین کرد
جهان داری نه آسان، بل که سخت است
نه هر کس در خور اکلیل و تخت است
نباشد منکرش در کل آفاق
به خدمت کاریش هر نفس مشتاق
پناه و ملجا خلق آستانش
چه فغفور و چه قیصر پاسبانش
هر آن کس شکر این نعمت ندارد
خدا او را ز مردودان شمارد
نموده عزم در گاه شهنشاه
عنانش بخت و فیروزیش هم راه
قران سعدین کند چون در مه نو
شود رشگ جنان دشت قلمرو
سعادت هم عنان و رهبرش باد
خدا در هر اموری یاورش باد
شود فایض به فیض دیدن باب
بود این افتتاح فتح ابواب
عنان را عطف سازد پس به تبریز
همه جام مرامش گشته لب ریز
جلایر را سعادت بی حساب است
که از مستلزمین این رکاب است
جلایر کلک گوهر بار داری
سخن ها چون درشهوار داری
دعاگویش که این شهر صیام است
شود عیدین و طاعت ها تمام است
به مزد این عبادت های این ماه
که کردی در پناه دولت شاه،
بخواه ابقای شه را از خداوند
که دارد در پناهش شاد و خرسند
خداوندا کریم و کارسازی
ز هر چیزی مبرا، بی نیازی
به حق آبروی هشت و هم چار
به دین احمد محمود مختار
به حق آن مقرب های درگاه
کنی حفظ از حوادث دولت شاه
به زیر حکمش از مه تا به ماهی
به کام دل نماید پادشاهی
ولی عمرش حیات جاودان باد
هر آن چه خواهد او به تر از آن باد
کنی عیدش مبارک با دل شاد
همه روز و همه سالش نکو باد
به بخشی جمله فرزندش تمامی
کزو ماند به گیتی نام نامی
همه احباب و دولت خواش خرسند
بداری هر حسودش سخت دربند
                                 قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
                            
                            
                                بخش ۲۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جلایر : به ز خلعت هست الطاف
                                    
چو دارد شاه باید داشت انصاف
چو شیرین کامت از این مرحمت هاست
بکن شکرش که کارت خوب بالاست
هزاران آفرین بر خان طاهر
که اخلاص و ارادت کرد ظاهر
جلایر کن تو خدمت های او فاش
که صد رحمت بود بر او و آقاش
ز شیراز آمده با صد حکایت
کند هر روز و شب زان جا روایت
فرامین های چند از خدمت شاه
ز خاصان شه او آورده هم راه
همه غرضش بود دل چسب و رنگین
ز مهر و ماه گوید تا، به پروین
هر آن چه دیده بشنیده ز شیراز
کند عرض از نهایت تا به آغاز
دگر داده شهنشاهش یکی اسب
عربی زاده ، تازی، خوب و دل چسب
که از شیراز آرد سوی تبریز
خورد سوگند، باشد تخم شبدیز
چو از دربار شاهنشه رسیده
هر آن چه هست باشد او گزیده
به پیش شه بود به تر ز شبدیز
چو شاهنشه فرستاده به تبریز
دگر پولی که باقی بود از پیش
بیاورده به خدمت از کم و بیش
همین هم نیز خدمت های اویست
بلی خدمت کند هر کس نکوی است
چو میرزای نبی استاد او شد
گزیده گشت و در خدمت نکو شد
هر آن فرمایشی از جانب شاه
مقرر چون به او شد، گشت دل خواه
مقرب هست در درگاه خاقان
ز سیف و ز قلم میرزا نبی خان
به خدمت های کلی لایق است او
که بر صدق و ارادت شایق است او
به شه چون خدمتش مقبول باشد
از آن پیش همه معقول باشد
ز خدمت، کار هر کس می شود خوب
که ناخدمت بود مردود و معیوب
چو باشد خان طاهر پیر هشیار
به هر خدمت نماید سعی بسیار
ندارد هیچ اهمالی به کاری
نگیرد هم چو زیبق یک قراری
بود سرگرم خدمت از دل و جان
شب و روزش بود این قسم و این سان
ترقی ها و کارش هست ظاهر
که صد رحمت به شیرخان طاهر
مقرب حضرت است و پیر و دانا
به خدمت های مشکل او توانا
بلی ذاتی که پاک است این چنین است
همه کردار او نیک و گزین است
بلی مفسد به هر جا هست مردود
کجا یابد سعادت غیر مسعود؟
سعادت بهر شخص صادق آمد
نه بهر کاذبان حاذق آمد
چو دارد نام طاهر خان طاهر
ز اطوارش سعادت هست ظاهر
به آقایش هزاران آفرین باد
که این فرزانه نوکر را فرستاد
به خاک پای شاه پاک طینت
که باشد معدن جود و حمیت
                                                                    
                            چو دارد شاه باید داشت انصاف
چو شیرین کامت از این مرحمت هاست
بکن شکرش که کارت خوب بالاست
هزاران آفرین بر خان طاهر
که اخلاص و ارادت کرد ظاهر
جلایر کن تو خدمت های او فاش
که صد رحمت بود بر او و آقاش
ز شیراز آمده با صد حکایت
کند هر روز و شب زان جا روایت
فرامین های چند از خدمت شاه
ز خاصان شه او آورده هم راه
همه غرضش بود دل چسب و رنگین
ز مهر و ماه گوید تا، به پروین
هر آن چه دیده بشنیده ز شیراز
کند عرض از نهایت تا به آغاز
دگر داده شهنشاهش یکی اسب
عربی زاده ، تازی، خوب و دل چسب
که از شیراز آرد سوی تبریز
خورد سوگند، باشد تخم شبدیز
چو از دربار شاهنشه رسیده
هر آن چه هست باشد او گزیده
به پیش شه بود به تر ز شبدیز
چو شاهنشه فرستاده به تبریز
دگر پولی که باقی بود از پیش
بیاورده به خدمت از کم و بیش
همین هم نیز خدمت های اویست
بلی خدمت کند هر کس نکوی است
چو میرزای نبی استاد او شد
گزیده گشت و در خدمت نکو شد
هر آن فرمایشی از جانب شاه
مقرر چون به او شد، گشت دل خواه
مقرب هست در درگاه خاقان
ز سیف و ز قلم میرزا نبی خان
به خدمت های کلی لایق است او
که بر صدق و ارادت شایق است او
به شه چون خدمتش مقبول باشد
از آن پیش همه معقول باشد
ز خدمت، کار هر کس می شود خوب
که ناخدمت بود مردود و معیوب
چو باشد خان طاهر پیر هشیار
به هر خدمت نماید سعی بسیار
ندارد هیچ اهمالی به کاری
نگیرد هم چو زیبق یک قراری
بود سرگرم خدمت از دل و جان
شب و روزش بود این قسم و این سان
ترقی ها و کارش هست ظاهر
که صد رحمت به شیرخان طاهر
مقرب حضرت است و پیر و دانا
به خدمت های مشکل او توانا
بلی ذاتی که پاک است این چنین است
همه کردار او نیک و گزین است
بلی مفسد به هر جا هست مردود
کجا یابد سعادت غیر مسعود؟
سعادت بهر شخص صادق آمد
نه بهر کاذبان حاذق آمد
چو دارد نام طاهر خان طاهر
ز اطوارش سعادت هست ظاهر
به آقایش هزاران آفرین باد
که این فرزانه نوکر را فرستاد
به خاک پای شاه پاک طینت
که باشد معدن جود و حمیت
                                 قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
                            
                            
                                بخش ۲۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جلایر: گر توانی کرد، کاری
                                    
اگر تو لولو شهوار داری
نیاری از چه این لولو به بازار
که نیکو مشتری داری خریدار
نثار ره گذار شاه کن زود
متاع تو همیشه هست محمود
دعا بر ولی عهد شهنشاه
که او زآغاز بودی لایق گاه
شها عرضی جلایر می نماید
که از دل غم رود شادی بیاید
مهین فرزند دولت شاه مغفور
شده چندان ز الطاف تو مسرور
کنون امرم نموده ای جلایر
چرا اشفاق شه را پای تا سر
نکردی نظم از چه مرحمت هاش
خفا از چه بماند سازیش فاش
به من چندان در رحمت گشوده
میان همگنانش بس ستوده
شمرده بنده ای از بندگانش
روا باشد که بوسم آستانش
نکرده خدمتی مقبولش افتاد
روا باشد که جان در راه او داد
ندارم گوهری لایق به کارش
مگر سر هست مقدور نثارش
اگر بگذشت بر من روزگاری
به غفلت در میان خوار و زاری،
بحمدالله که بختم گشت بیدار
ز خواب غفلت و شب های بسیار
زمان غم به سر شد دور شادی
بیاید دست اکنون هر مرادی
شدم از بندگان حضرت او
کند قابل خدا بر خدمت او
پدر گر رفته از این دار فانی
وجود شاه بادا جاودانی
مر هم باب و هم مولا و سرور
به درگاهش کمین هستم زچاکر
شهنشاه بلند اختر بدو داد
بر او باب عراقین جمله بگشاد
چو بعضی ملک آذربایجانش
بشد از دست و گم شد از مکانش
محال کرمشاهان را عوض داد
ولی عهدش بکرد و خاطرش شاد
                                                                    
                            اگر تو لولو شهوار داری
نیاری از چه این لولو به بازار
که نیکو مشتری داری خریدار
نثار ره گذار شاه کن زود
متاع تو همیشه هست محمود
دعا بر ولی عهد شهنشاه
که او زآغاز بودی لایق گاه
شها عرضی جلایر می نماید
که از دل غم رود شادی بیاید
مهین فرزند دولت شاه مغفور
شده چندان ز الطاف تو مسرور
کنون امرم نموده ای جلایر
چرا اشفاق شه را پای تا سر
نکردی نظم از چه مرحمت هاش
خفا از چه بماند سازیش فاش
به من چندان در رحمت گشوده
میان همگنانش بس ستوده
شمرده بنده ای از بندگانش
روا باشد که بوسم آستانش
نکرده خدمتی مقبولش افتاد
روا باشد که جان در راه او داد
ندارم گوهری لایق به کارش
مگر سر هست مقدور نثارش
اگر بگذشت بر من روزگاری
به غفلت در میان خوار و زاری،
بحمدالله که بختم گشت بیدار
ز خواب غفلت و شب های بسیار
زمان غم به سر شد دور شادی
بیاید دست اکنون هر مرادی
شدم از بندگان حضرت او
کند قابل خدا بر خدمت او
پدر گر رفته از این دار فانی
وجود شاه بادا جاودانی
مر هم باب و هم مولا و سرور
به درگاهش کمین هستم زچاکر
شهنشاه بلند اختر بدو داد
بر او باب عراقین جمله بگشاد
چو بعضی ملک آذربایجانش
بشد از دست و گم شد از مکانش
محال کرمشاهان را عوض داد
ولی عهدش بکرد و خاطرش شاد
                                 قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
                            
                            
                                بخش ۳۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جلایر کلک گوهر ریز کن تیز
                                    
نسفته لولو آور راه شه ریز
دعا کن بر بقای دولت شاه
که واجب آمدت درهر سحرگاه
ولی عهد شهنشه کز عدالت
نه بره دید از گرگی عداوت
نموده جای گه در چنگل باز
همان صعوه شده با باز هم راز
به عهد او شبان میش گرگ است
دل غمگین برش جرم بزرگ است
همه اهل ممالک شادمانند
دعاگوی شه و این خانمانند
ز بعد از نعت او سوی حکایت
بکن عرض این حکایت از بدایت
بگو یک داستانی تازه و نغز
برون آور ز معنی سخن مغز
دو دولت چون که عهدش تازه گردید
مسرت های بی اندازه گردید
چو عهد دوستی بستند با روس
نمانده در کف حاسد جز افسوس
ولی عهد سخن سنج نکو رای
چو در میدان صلح روس زد پای،
صلاح دولتش در صلح دیده
قرار صلح نوع خوب چیده
ز هر سو یک امینی، خیرخواهی
به میدان خرد پیموده راهی
جهان دیده، هنرور، آگه از کار
بدیده گرم و سرد چرخ دوار
یکی از نسل خیر المرسلین بود
یکی از ملت عیسی به دین بود
مقابل حق و باطل گشت با هم
چو روز و شب به معنی بوده توام
یکی از دولت ایران سخن گفت
یکی از شاه روس در انجمن گفت
نشستند و بگفتند و شنیدند
طریق صلح نوعی خوب چیدند
یکی از جانب شاه و ولی عهد
شقوق صلح گفت و کرد این عهد
مسیحائی قبول از دولت روس
نموده طبل شادی کوفت بر کوس
یکی جشنی به پا شد اندر آن روز
که شد بر هر دو جانب عید نوروز
نوشتند صورت تقریر این کار
ز آب زر به هم دادند طومار
مفاسد قطع گشت و صلح واقع
به هر جانب نوشتند این وقایع
همه آسوده شد اهل دو دولت
برون رفت از همه دل ها عداوت
یقین است صلح به تر باشد از جنگ
یکی از جهل خیزد یک ز فرهنگ
ولی عهد اهتمام این بفرمود
که باشد خیر هر دو جانب و سود
شه روسی چو شد ممنون این کار
فرستاد او یکی ایلچی مختار
به اعزاز شهنشه سوی ایران
بیامد با مشقت ها به طهران
به همراهش بسی از هدیه داده
که باب دوستی را او گشاده
برادر وار نامه از سر مهر
نوشته بهر این هر دو مه و مهر
اگر صد شکر گویم اندک آید
که این دولت و آن دولت یک آید
ولی این کار از شه زاده دانم
ولی عهد شه آزاده دانم
چو قدر او از این پس بیش باشد
چه خوش عهد وچه خوش اندیش باشد
غرض ایلچی نموده طی این راه
ز شاه روس نامش شد شهنشاه
شرفیاب حضور شاه گردید
همه مقصود او دل خواه گردید
شهنشه کرد او را لطف بسیار
که مهمان بود و هم ایلچی مختار
بلی ایلچی ذوالقدر و مقام است
که این قانون همیشه مستدام است
سپردش پس به یک مرد نکوئی
تعارف دان، یک فرخنده خوئی
که مهمان است در پیش شه روس
به این جا آمده چون هست جاسوس
به مهمان داریش گفت: آن چه باید
سرموئی تعارف کم نشاید
بباید نوع خوبی کرد رفتار
که راضی پس رود نادیده آزار
همه گفتند جان راهش ببازیم
چو امر شه شد او را بر نوازیم
امین الدوله کرد عرض این : شهنشاه
کمین بنده بداند رسم هر راه
هر آن چیزی که باید کرد شاید
کنم کاری به او کز کس نیاید
کنم آن خدمتی کز قاف تا قاف
نکرده بهر ایلچی هیچ اصناف
نباشم ساعتی منفک ز حالش
که آید فکر دیگر در خیالش
شهنشه خاطر آسوده و شاد
از این بابت چرا آرید در یاد
نه مامورم به خدمت های کلی
شود بر خاطر پاکت تسلی
کنم یک خدمتی شایست او را
هر آن چیزی رود بایست او را
جدا شه زادگان را شاه فرمود
که: باید او شود از جمله خشنود
مبادا خاطرش رنجیده گردد
ز اطوار کسی غم دیده گردد
نمودند عرض: کای شاه جوان بخت
جهان بانت ترا هم تاج و هم تخت
چه حاجت این همه تاکید بسیار
نه ما این بندگان باشیم و هشیار
چنان او را نوازش ها نمائیم
در مهر و وفا بروی گشائیم
که هر کس پرسدش از آخر کار
زبان یک باره بندد او ز گفتار
نباشد قدرتش لا ونعم را
نگوید شکوه ای از بیش و کم را
غرض چندی برفت از این حکایت
که کرده بعضی از ایلچی شکایت
پس آن که گشت یک غوغای عامی
به هم افتاده در هم خلق خامی
بسی الواط و عامی بر سرش ریخت
که زان غوغا به خاک و خون در آمیخت
چهل پنجاه کس کشتند ز اهلش
شمردند این عمل را هیچ و سهلش
چو بعضی بخردان را این خبر شد
به سر خاک از ندامت ره سپر شد
خبر دادند خاصان خدمت شاه
ز قتل ایلچی زان خلق گم راه
همه شه زادگان افکنده سر پیش
ز خجلت پیش شاهنشه ز تشویش
                                                                    
                            نسفته لولو آور راه شه ریز
دعا کن بر بقای دولت شاه
که واجب آمدت درهر سحرگاه
ولی عهد شهنشه کز عدالت
نه بره دید از گرگی عداوت
نموده جای گه در چنگل باز
همان صعوه شده با باز هم راز
به عهد او شبان میش گرگ است
دل غمگین برش جرم بزرگ است
همه اهل ممالک شادمانند
دعاگوی شه و این خانمانند
ز بعد از نعت او سوی حکایت
بکن عرض این حکایت از بدایت
بگو یک داستانی تازه و نغز
برون آور ز معنی سخن مغز
دو دولت چون که عهدش تازه گردید
مسرت های بی اندازه گردید
چو عهد دوستی بستند با روس
نمانده در کف حاسد جز افسوس
ولی عهد سخن سنج نکو رای
چو در میدان صلح روس زد پای،
صلاح دولتش در صلح دیده
قرار صلح نوع خوب چیده
ز هر سو یک امینی، خیرخواهی
به میدان خرد پیموده راهی
جهان دیده، هنرور، آگه از کار
بدیده گرم و سرد چرخ دوار
یکی از نسل خیر المرسلین بود
یکی از ملت عیسی به دین بود
مقابل حق و باطل گشت با هم
چو روز و شب به معنی بوده توام
یکی از دولت ایران سخن گفت
یکی از شاه روس در انجمن گفت
نشستند و بگفتند و شنیدند
طریق صلح نوعی خوب چیدند
یکی از جانب شاه و ولی عهد
شقوق صلح گفت و کرد این عهد
مسیحائی قبول از دولت روس
نموده طبل شادی کوفت بر کوس
یکی جشنی به پا شد اندر آن روز
که شد بر هر دو جانب عید نوروز
نوشتند صورت تقریر این کار
ز آب زر به هم دادند طومار
مفاسد قطع گشت و صلح واقع
به هر جانب نوشتند این وقایع
همه آسوده شد اهل دو دولت
برون رفت از همه دل ها عداوت
یقین است صلح به تر باشد از جنگ
یکی از جهل خیزد یک ز فرهنگ
ولی عهد اهتمام این بفرمود
که باشد خیر هر دو جانب و سود
شه روسی چو شد ممنون این کار
فرستاد او یکی ایلچی مختار
به اعزاز شهنشه سوی ایران
بیامد با مشقت ها به طهران
به همراهش بسی از هدیه داده
که باب دوستی را او گشاده
برادر وار نامه از سر مهر
نوشته بهر این هر دو مه و مهر
اگر صد شکر گویم اندک آید
که این دولت و آن دولت یک آید
ولی این کار از شه زاده دانم
ولی عهد شه آزاده دانم
چو قدر او از این پس بیش باشد
چه خوش عهد وچه خوش اندیش باشد
غرض ایلچی نموده طی این راه
ز شاه روس نامش شد شهنشاه
شرفیاب حضور شاه گردید
همه مقصود او دل خواه گردید
شهنشه کرد او را لطف بسیار
که مهمان بود و هم ایلچی مختار
بلی ایلچی ذوالقدر و مقام است
که این قانون همیشه مستدام است
سپردش پس به یک مرد نکوئی
تعارف دان، یک فرخنده خوئی
که مهمان است در پیش شه روس
به این جا آمده چون هست جاسوس
به مهمان داریش گفت: آن چه باید
سرموئی تعارف کم نشاید
بباید نوع خوبی کرد رفتار
که راضی پس رود نادیده آزار
همه گفتند جان راهش ببازیم
چو امر شه شد او را بر نوازیم
امین الدوله کرد عرض این : شهنشاه
کمین بنده بداند رسم هر راه
هر آن چیزی که باید کرد شاید
کنم کاری به او کز کس نیاید
کنم آن خدمتی کز قاف تا قاف
نکرده بهر ایلچی هیچ اصناف
نباشم ساعتی منفک ز حالش
که آید فکر دیگر در خیالش
شهنشه خاطر آسوده و شاد
از این بابت چرا آرید در یاد
نه مامورم به خدمت های کلی
شود بر خاطر پاکت تسلی
کنم یک خدمتی شایست او را
هر آن چیزی رود بایست او را
جدا شه زادگان را شاه فرمود
که: باید او شود از جمله خشنود
مبادا خاطرش رنجیده گردد
ز اطوار کسی غم دیده گردد
نمودند عرض: کای شاه جوان بخت
جهان بانت ترا هم تاج و هم تخت
چه حاجت این همه تاکید بسیار
نه ما این بندگان باشیم و هشیار
چنان او را نوازش ها نمائیم
در مهر و وفا بروی گشائیم
که هر کس پرسدش از آخر کار
زبان یک باره بندد او ز گفتار
نباشد قدرتش لا ونعم را
نگوید شکوه ای از بیش و کم را
غرض چندی برفت از این حکایت
که کرده بعضی از ایلچی شکایت
پس آن که گشت یک غوغای عامی
به هم افتاده در هم خلق خامی
بسی الواط و عامی بر سرش ریخت
که زان غوغا به خاک و خون در آمیخت
چهل پنجاه کس کشتند ز اهلش
شمردند این عمل را هیچ و سهلش
چو بعضی بخردان را این خبر شد
به سر خاک از ندامت ره سپر شد
خبر دادند خاصان خدمت شاه
ز قتل ایلچی زان خلق گم راه
همه شه زادگان افکنده سر پیش
ز خجلت پیش شاهنشه ز تشویش
                                 قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
                            
                            
                                بخش ۳۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جلایر را در آن درهای مکنون
                                    
تو دامن ها ز بحر فکر بیرون
دبیر و عاملان پادشاهی
ز خوف و انفعال و روسیاهی،
سر رشته به روسان داده یک بار
گسسته جملگی را پود هم تار
نموده عرض کاین تقصیر ما نیست
امین الدوله دربار شه کیست؟
چو ما را نیست در کار اختیاری
بدون اذن او سازیم کاری
یقین کردم که باشد او خبردار
چو وی را کرده ای بر جمله مختار
ندانستیم کان بودست در خواب
که بر این آتش حربی زند آب
بزد بر آتش آب و مشتعل شد
بداند شه که باید منفعل شد
گنه کاری تمارض خانه خواهد
جهانی را چرا در غم نشاند
چنین کاری ندارد هیچ کس یاد
چو تیراز شصت شد، بی جاست فریاد
همه دانیم کاشوب دگر شد
شکست این صلح و جنگ روس سرشد
بود امر از شهنشه دست کوتاه
خدا داند نباشد عرض دل خواه
بفرمود این چنین شاه جهان دار
که ای بدبخت خلق زشت کردار
کشم گر جمله را یک سر سزاوار
کدام از بنده سر زد این چنین کار؟
ولی دانست نفس الامر چون شد
زاهمال که این فعل زبون شد؟
نکرد این اقتضا در ملک داری
...
پس آن گه فکرها بسیار فرمود
در اطراف نخیل راه پیمود
ز هر ره دید نبود راه تدبیر
بفرمود: این ندانم چیست تقدیر؟
چه سان از چاره عذرش برآیم
ندانم از کدامین در درآیم؟
ولی عهد ار کند این چاره شاید
که از دست دگر کس ها نیاید
نویسند این زمان فرمان به تبریز
که از آن جا رسد یک دست آویز
چو رسم و کار روسی را بداند
که شاید چاره کار او نماید
و گرنه من ندانم غیر تقدیر
به تقدیر خداوندی چه تدبیر؟
هر آن امری که حکم کردگارست
شوم راضی که او دانای کارست
نه پیچم سر، خدا دانم کریم است
پناه بندگان است و رحیم است
شهنشه چون که کارش با خدا بود
ولی عهدش نکو سعیی بفرمود
ز تدبیرات بکر و اهتمامش
به قسمی خوب برکردی تمامش
به عذر خون ایلچی آن خردمند
فرستاد آن یکی فرزانه فرزند
ولی فرزانه نیکو بیانی
به دل ها آشنا و نکته دانی
جوان بخت، نکو خو، عقل پیری
بسی فرزانه با شوکت امیری
سخن سنجی، جوانی، پخته کاری
ز هر رسم آگهی، کامل عیاری
به پیش شاه روسش عذر خواهی
نماید با دلیل و با گواهی
نموده دوستی را باز تجدید
نموده فکر بکرش باز تمهید
دهد بر وارث او خون بها زر
بشوید گر کلفت پای تا سر
کند محکم دگر عهد شکسته
به بندد رشته ای کز هم گسسته
بحمدالله برفت و کاردان شد
هران چه خواهشی کرد او ، همان شد
به شاه روس چون کردی ملاقات
غبار قلب او شست از مکافات
به دل نگذاشت او هم بک غباری
بلی خسرو نموده شهریاری...
...شد اندر این کار
گشوده عقده های بسته بسیار
نه این گوهر که پاک است این چنین است
همه کارش پسند آن و این است
خدا سازد به زودی باز آید
تفقدها ز باب و شاه یابد
برای قطع و فصل خرج این کار
ز طهران کرد مختار
به این جا آمده سوی ولی عهد
قرار خرج را دید و ستد عهد
صد و هفتاد الف تومان زرناب
کند کوته ولی عهد از همه باب
چو دانستند کوته شد حکایت
زسر بگرفته شد باز این روایت
هم آنانی که آگه بوده زان کار
فسانه گر شدند به تر دگر بار
یکی گوید: دگر این خون بها کیست
صد و هفتاد الف این خرج ها چیست؟
یکی گوید: فدایت ای شهنشاه
قرار رکن گویا بوده دل خواه
یکی گوید: که این هم شد وسیله
که گیرد پول بسیاری به حیله
بود قائم مقامش خوب هشیار
کند هر ساعتی فکری دگر بار
کسی از عهده فکرش نیاید
به بندد هر در، از دیگر در، آید
یکی گوید: که دست آویز کردند
قرار خون که در تبریز کردند
هم آنانی که لب خاموش بودند
در آن غوغا سراسر گوش بودند،
کنون از هر سر آواز جدائی
برون آید نماید یک صدائی
بلی بیشه چو خالی گردد از شیر
غزال ایمن شود از خوف نخجیر
چو بیشه مرغ دارد سبز و پر آب
کجا دارو پلنگ و شیر در خواب
روا باشد که جان سازم نثارش
کشم بردیده خاک ره گذارش
بحمدالله شهنشاه فلک جاه
همه چون داند این ها نیست گم راه
                                                                    
                            تو دامن ها ز بحر فکر بیرون
دبیر و عاملان پادشاهی
ز خوف و انفعال و روسیاهی،
سر رشته به روسان داده یک بار
گسسته جملگی را پود هم تار
نموده عرض کاین تقصیر ما نیست
امین الدوله دربار شه کیست؟
چو ما را نیست در کار اختیاری
بدون اذن او سازیم کاری
یقین کردم که باشد او خبردار
چو وی را کرده ای بر جمله مختار
ندانستیم کان بودست در خواب
که بر این آتش حربی زند آب
بزد بر آتش آب و مشتعل شد
بداند شه که باید منفعل شد
گنه کاری تمارض خانه خواهد
جهانی را چرا در غم نشاند
چنین کاری ندارد هیچ کس یاد
چو تیراز شصت شد، بی جاست فریاد
همه دانیم کاشوب دگر شد
شکست این صلح و جنگ روس سرشد
بود امر از شهنشه دست کوتاه
خدا داند نباشد عرض دل خواه
بفرمود این چنین شاه جهان دار
که ای بدبخت خلق زشت کردار
کشم گر جمله را یک سر سزاوار
کدام از بنده سر زد این چنین کار؟
ولی دانست نفس الامر چون شد
زاهمال که این فعل زبون شد؟
نکرد این اقتضا در ملک داری
...
پس آن گه فکرها بسیار فرمود
در اطراف نخیل راه پیمود
ز هر ره دید نبود راه تدبیر
بفرمود: این ندانم چیست تقدیر؟
چه سان از چاره عذرش برآیم
ندانم از کدامین در درآیم؟
ولی عهد ار کند این چاره شاید
که از دست دگر کس ها نیاید
نویسند این زمان فرمان به تبریز
که از آن جا رسد یک دست آویز
چو رسم و کار روسی را بداند
که شاید چاره کار او نماید
و گرنه من ندانم غیر تقدیر
به تقدیر خداوندی چه تدبیر؟
هر آن امری که حکم کردگارست
شوم راضی که او دانای کارست
نه پیچم سر، خدا دانم کریم است
پناه بندگان است و رحیم است
شهنشه چون که کارش با خدا بود
ولی عهدش نکو سعیی بفرمود
ز تدبیرات بکر و اهتمامش
به قسمی خوب برکردی تمامش
به عذر خون ایلچی آن خردمند
فرستاد آن یکی فرزانه فرزند
ولی فرزانه نیکو بیانی
به دل ها آشنا و نکته دانی
جوان بخت، نکو خو، عقل پیری
بسی فرزانه با شوکت امیری
سخن سنجی، جوانی، پخته کاری
ز هر رسم آگهی، کامل عیاری
به پیش شاه روسش عذر خواهی
نماید با دلیل و با گواهی
نموده دوستی را باز تجدید
نموده فکر بکرش باز تمهید
دهد بر وارث او خون بها زر
بشوید گر کلفت پای تا سر
کند محکم دگر عهد شکسته
به بندد رشته ای کز هم گسسته
بحمدالله برفت و کاردان شد
هران چه خواهشی کرد او ، همان شد
به شاه روس چون کردی ملاقات
غبار قلب او شست از مکافات
به دل نگذاشت او هم بک غباری
بلی خسرو نموده شهریاری...
...شد اندر این کار
گشوده عقده های بسته بسیار
نه این گوهر که پاک است این چنین است
همه کارش پسند آن و این است
خدا سازد به زودی باز آید
تفقدها ز باب و شاه یابد
برای قطع و فصل خرج این کار
ز طهران کرد مختار
به این جا آمده سوی ولی عهد
قرار خرج را دید و ستد عهد
صد و هفتاد الف تومان زرناب
کند کوته ولی عهد از همه باب
چو دانستند کوته شد حکایت
زسر بگرفته شد باز این روایت
هم آنانی که آگه بوده زان کار
فسانه گر شدند به تر دگر بار
یکی گوید: دگر این خون بها کیست
صد و هفتاد الف این خرج ها چیست؟
یکی گوید: فدایت ای شهنشاه
قرار رکن گویا بوده دل خواه
یکی گوید: که این هم شد وسیله
که گیرد پول بسیاری به حیله
بود قائم مقامش خوب هشیار
کند هر ساعتی فکری دگر بار
کسی از عهده فکرش نیاید
به بندد هر در، از دیگر در، آید
یکی گوید: که دست آویز کردند
قرار خون که در تبریز کردند
هم آنانی که لب خاموش بودند
در آن غوغا سراسر گوش بودند،
کنون از هر سر آواز جدائی
برون آید نماید یک صدائی
بلی بیشه چو خالی گردد از شیر
غزال ایمن شود از خوف نخجیر
چو بیشه مرغ دارد سبز و پر آب
کجا دارو پلنگ و شیر در خواب
روا باشد که جان سازم نثارش
کشم بردیده خاک ره گذارش
بحمدالله شهنشاه فلک جاه
همه چون داند این ها نیست گم راه
                                 قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
                            
                            
                                بخش ۳۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اگر انصاف باشد باز گویم
                                    
جلایر حرف را ز آغاز گویم
وگرنه این سخن ناگفته به تر
در گنج هنر ناسفته به تر
همین روسی که او آورد لشکر
به ملک روس شد شش ماه کم تر
چه شد این ملک را زیر و زبر کرد؟
که روی خاک این غوغا به سر کرد
به هر شهرش رسد آتش برافروخت
تمام دولت عثمانلوی سوخت
شه رومی به پیش اسباب رزمش
مهیا بی جسارت بود عزمش
بود او لشکرش از قاف تا قاف
همه کس داند این ناگفته ام لاف
همان دولت که هتشصد سال پیش است
چه شد اندک زمانی خوار و ریش است؟
مگر سلطان محمود جهان دار
نبودش دز خزینه هیچ دینار؟
مگر توپ و تفنگش کم بد از روس
چرا دارد دریغ و آه و افسوس؟
به یک قصدی چرا روسی بدر رفت
مگر این بود آتش، آن دگر نفت؟
تصور کن که سال آن چنان بود
که جنگ روس و آذربایجان بود
ولی عهد شه آن اقبال فیروز
مقابل با گروهی آتش افروز،
ز حد بیرون قتال و جنگ کردند
به قصد مال و جان آهنگ کردند
بسی سر غازیان شیرافکن
زمیدان عدو ببریده از تن...
بسی زنده اسیر غازیان شد
که از این جا سوی طهران روان شد
بسی جمعیتی این جا ز روس است
به سلک چاکران خاک بوس است
بدیدند هم ثبات جنگ او را
نظام توپ و هم سرهنگ او را
اگر روزی تکاهل رفت در کار
نه لشکر بود موجود و نه دینار
وگر پولش رسیدی از ضرورت
کجا دستی کشیدی از خصومت
ز تیغ و تیر آتش بار برداشت
دمار از لشکر کفار برداشت
همیشه بود چاپارش به راهی
عریضه داشت بر دربار شاهی
که گر پولی رسد از بهر لشکر
به عون حق بکوبم خصم را سر
کنم پاک آن حدود از جمله ناپاک
به دست خصم نگذارم کفی خاک
حدود ملک را محروس دارم
مصون از دست ظلم روس دارم
مخالف گو چو بودی خدمت شاه
نمودی هر که عرضی لیک، دل خواه
که: قربانت بگردم نیست تشویش
ارس ار هست اندک باشد از پیش
که: آذربایجانی ها بخواهند
به این حیله زر نقدی ستانند
مدار اندیشه از این های و این هوی
پیاده خصم کی آید بدین سوی؟
که خود ایشان نمایند چاره این کار
کرم کردن از این جا نیست در کار
یکی گوید: ارس باشد روایت
همه مقصود پول است این حکایت
شده خوش روس دست او درین کار
که گیرند از خزانه پول بسیار
یکی گوید که: شه با روم سازد
چرا پولی دهد کاری نسازد؟
یکی گوید: یکی گشتند با روس
همیشه از من آن جا هست جاسوس
نویسد بر من از هر باب نامه
رسد هر روز ازو یک روزنامه
به بنده واجب آمد عرض این کار
بود امر از شهنشهه هست مختار
ز نقل روس بوده این سئوالت
بسی نیکو بباید حسب حالت
پیاده لشکری بی زور بینم
مثال مرده های گور بینم
مدار اندیشه خود گردید ضایع
ز من هر جا رسی کن این وقایع
یکی گوید که: گر حکم جدال است
به جز من فتح دیگر را محال است
زشمشیر جهان سوزم بسوزم
چه آتش ها که از کین برفروزم
تعهد می کنم کز روس یک تن
بدر از معرکه نگذارمش من
به حق باشد صدای توپ رزمی
ندیده دیده در شیلان بزمی
خصوصا توپ شصت و چارپوندی
چو رعدی در صدا چون برق تندی
ندیده طبل جنگ و فوج صالدات
پیاده در رخ اسب، فیل شد مات
بگفتی جنگ روس آسان نماید
در آن جا کیست دست و پا گشاید؟
یکی گوید که: تا مارا بود جان
نباید غم خورد شاه جهان بان
نه زر خواهیم و نه زحمت دهیمش
ز مال و جان خود یاری کنیمش
به دشمن جملگی یک باره تازیم
ز جیحون رود خون بر خصم سازیم
یکی گوید که: رفع هر بلائی
فلان زاهد کند با یک دعائی
یکی گوید: زخیرات و مبرات
بدیدم چاره ای از بهر آفات
یکی گوید: میان یقظه و خواب
مقدس آدمی دید، آتش و آب
که آن آب آتش سوزان بگشتی
به جای نار ریحان سبز گشتی
پس آن گه هاتفی داده سروشش
رسیده این سخن بر هر دو گوشش
که آتش کفر هست و آب اسلام
تو ای زاهد بکن بر خلق اعلام
وثوقی چون که با این بنده دارد
از این گونه دقایق ها نگارد
یکی گوید که: آقائی ز کرمان
اقامت داشت چندی شهر کاشان
کنون درالخلافه هست امروز
شناسد اختر این بخت فیروز
ولی از جفر هم با ربط باشد
برش علم غریبه ضبط باشد
شب آدینه جمعی هر که چیزی
بپرسیدند از او، داده تمیزی...
سئوالی شد ز جفرو رمل هم دید
بگفتا شادمان شو هست امید
                                                                    
                            جلایر حرف را ز آغاز گویم
وگرنه این سخن ناگفته به تر
در گنج هنر ناسفته به تر
همین روسی که او آورد لشکر
به ملک روس شد شش ماه کم تر
چه شد این ملک را زیر و زبر کرد؟
که روی خاک این غوغا به سر کرد
به هر شهرش رسد آتش برافروخت
تمام دولت عثمانلوی سوخت
شه رومی به پیش اسباب رزمش
مهیا بی جسارت بود عزمش
بود او لشکرش از قاف تا قاف
همه کس داند این ناگفته ام لاف
همان دولت که هتشصد سال پیش است
چه شد اندک زمانی خوار و ریش است؟
مگر سلطان محمود جهان دار
نبودش دز خزینه هیچ دینار؟
مگر توپ و تفنگش کم بد از روس
چرا دارد دریغ و آه و افسوس؟
به یک قصدی چرا روسی بدر رفت
مگر این بود آتش، آن دگر نفت؟
تصور کن که سال آن چنان بود
که جنگ روس و آذربایجان بود
ولی عهد شه آن اقبال فیروز
مقابل با گروهی آتش افروز،
ز حد بیرون قتال و جنگ کردند
به قصد مال و جان آهنگ کردند
بسی سر غازیان شیرافکن
زمیدان عدو ببریده از تن...
بسی زنده اسیر غازیان شد
که از این جا سوی طهران روان شد
بسی جمعیتی این جا ز روس است
به سلک چاکران خاک بوس است
بدیدند هم ثبات جنگ او را
نظام توپ و هم سرهنگ او را
اگر روزی تکاهل رفت در کار
نه لشکر بود موجود و نه دینار
وگر پولش رسیدی از ضرورت
کجا دستی کشیدی از خصومت
ز تیغ و تیر آتش بار برداشت
دمار از لشکر کفار برداشت
همیشه بود چاپارش به راهی
عریضه داشت بر دربار شاهی
که گر پولی رسد از بهر لشکر
به عون حق بکوبم خصم را سر
کنم پاک آن حدود از جمله ناپاک
به دست خصم نگذارم کفی خاک
حدود ملک را محروس دارم
مصون از دست ظلم روس دارم
مخالف گو چو بودی خدمت شاه
نمودی هر که عرضی لیک، دل خواه
که: قربانت بگردم نیست تشویش
ارس ار هست اندک باشد از پیش
که: آذربایجانی ها بخواهند
به این حیله زر نقدی ستانند
مدار اندیشه از این های و این هوی
پیاده خصم کی آید بدین سوی؟
که خود ایشان نمایند چاره این کار
کرم کردن از این جا نیست در کار
یکی گوید: ارس باشد روایت
همه مقصود پول است این حکایت
شده خوش روس دست او درین کار
که گیرند از خزانه پول بسیار
یکی گوید که: شه با روم سازد
چرا پولی دهد کاری نسازد؟
یکی گوید: یکی گشتند با روس
همیشه از من آن جا هست جاسوس
نویسد بر من از هر باب نامه
رسد هر روز ازو یک روزنامه
به بنده واجب آمد عرض این کار
بود امر از شهنشهه هست مختار
ز نقل روس بوده این سئوالت
بسی نیکو بباید حسب حالت
پیاده لشکری بی زور بینم
مثال مرده های گور بینم
مدار اندیشه خود گردید ضایع
ز من هر جا رسی کن این وقایع
یکی گوید که: گر حکم جدال است
به جز من فتح دیگر را محال است
زشمشیر جهان سوزم بسوزم
چه آتش ها که از کین برفروزم
تعهد می کنم کز روس یک تن
بدر از معرکه نگذارمش من
به حق باشد صدای توپ رزمی
ندیده دیده در شیلان بزمی
خصوصا توپ شصت و چارپوندی
چو رعدی در صدا چون برق تندی
ندیده طبل جنگ و فوج صالدات
پیاده در رخ اسب، فیل شد مات
بگفتی جنگ روس آسان نماید
در آن جا کیست دست و پا گشاید؟
یکی گوید که: تا مارا بود جان
نباید غم خورد شاه جهان بان
نه زر خواهیم و نه زحمت دهیمش
ز مال و جان خود یاری کنیمش
به دشمن جملگی یک باره تازیم
ز جیحون رود خون بر خصم سازیم
یکی گوید که: رفع هر بلائی
فلان زاهد کند با یک دعائی
یکی گوید: زخیرات و مبرات
بدیدم چاره ای از بهر آفات
یکی گوید: میان یقظه و خواب
مقدس آدمی دید، آتش و آب
که آن آب آتش سوزان بگشتی
به جای نار ریحان سبز گشتی
پس آن گه هاتفی داده سروشش
رسیده این سخن بر هر دو گوشش
که آتش کفر هست و آب اسلام
تو ای زاهد بکن بر خلق اعلام
وثوقی چون که با این بنده دارد
از این گونه دقایق ها نگارد
یکی گوید که: آقائی ز کرمان
اقامت داشت چندی شهر کاشان
کنون درالخلافه هست امروز
شناسد اختر این بخت فیروز
ولی از جفر هم با ربط باشد
برش علم غریبه ضبط باشد
شب آدینه جمعی هر که چیزی
بپرسیدند از او، داده تمیزی...
سئوالی شد ز جفرو رمل هم دید
بگفتا شادمان شو هست امید
                                 قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
                            
                            
                                بخش ۳۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جلایر بر دعا کن ختم، عرضت
                                    
دعای اوست چون برجمله فرضت
که ورد خود کنی نعت و ثنایش
بخواهی از خدا ملک و بقایش
خداوندا به حق حق پرستان
به آب دیده های زیردستان
به حق احمد محمود مختار
که تا در گردش است این چرخ دوار
زمان دولتش را ساز دائم
که نسلا بعد نسل تا به قائم
مرام و مدعایش باد حاصل
نماند آرزویش هیچ بر دل
حسودش در به در با غم قرین باد
جهان تا هست هم خوار و حزین باد
                                                                    
                            دعای اوست چون برجمله فرضت
که ورد خود کنی نعت و ثنایش
بخواهی از خدا ملک و بقایش
خداوندا به حق حق پرستان
به آب دیده های زیردستان
به حق احمد محمود مختار
که تا در گردش است این چرخ دوار
زمان دولتش را ساز دائم
که نسلا بعد نسل تا به قائم
مرام و مدعایش باد حاصل
نماند آرزویش هیچ بر دل
حسودش در به در با غم قرین باد
جهان تا هست هم خوار و حزین باد
                                 قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
                            
                            
                                شمارهٔ  ۱ - نامهای از قائم مقام به میرزا صادق
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مخدوم مطاع مشفق مهربان من، آمنت بمن نور بک الظلم و اوضح بک البهم و جعلک آیه من آیات ملکه و علامه من علامات سلطانه.
                                    
رقیمه کریمه رسید و اسباغ مکرمات و ایضاح مبهمات بحمدالهو نمود. گشادن درهای بسته و بستن پیمانهای شکسته همیشه موقوف باشارت انامل فیض شامل بوده و از بغداد تا هرات و از جیحون تا فرات، کمتر آب و خاکی است که بیمن قدوم پاک شما حلاوت امن و طراوت امان نیافته باشد.
خوشا نواحی بغداد و جای فضل و هنر که موکب مسعود وقایع نگار چون نسیم باغ بهار بر آن جا خواهد گذشت و ساحات آن براحات امن و امان مشحون خواهد گشت. خاطر بنده مخلص بالفعل که خبر عزیمت سامی بدان نواحی رسید از کار آن طرف جمع است و به هیچ وجه دغدغه و پریشانی ندارد.
بار اول نیست که بغداد خراب را بیمن قدوم شریف خود آباد کردید، مهام وزیر را بتدبیرات دلپذیر باصلاح آورده باشید.
ای انوریت بنده، چون انوری هزار وقت آن است که بار دیگر آبی بر روی کار آن حدود بیارید و باران رحمت بر خلق آن سامان ببارید. کاندر امید قطره باران نشسته اند. کار ایران و روم از دو سمت بهم بسته است، آنچه متعلق بسمت ارمنیه و ارزته الروم بود، بحمدالله نظمی دارد، و آن چه مربوط به آن سمت است بفضل الله در جنب توجه شما عظمی ندارد. ذکری که در قرارنامه صلح دولتین در باب ایل بابان و سنجاقات کردستان شده بود بطرزی که البته مقروع سمع شریف عالی شده، مقبول طبع اشرف اعلی نیفتاد و کار بتجدید مکالمه از حضرت نیابت سلطنت افتاد و بعون الهی و بخت شاهنشاهی سرعسکر جانب شرق، تقلد وساطت و تعهد کفایت کرده و تاکید و ابرام در تعجیل و ارسال قاسم خان سرهنگ که بسفارت منصوب است نموده، و اینک امروز که هفتم ربیع الثانی است برفاقت توفیقات سبحانی روانه میشود و امید هست که بوضع خوب، بی جنگ و آشوب مقاصد این دولت در آن دولت ساخته شود و بار دیگر تیغ جدال بین المسلمین آخته نگردد.چرا که خواهشهای این دولت همه امور جزئیه مسلمه است و شریعت ما شریعت سهله سَمحِه. دولت روم هم به تائید شاه مردان ضربی خورده و حسابی برده اند؛ همین که ازین طرف سپاهی مستعد برود و قلاع مسترد بشود. ان شاءالله آرامی خواهند گرفت. مردمان اهل سنگین متینی هستند این قدر سبک و تنگ و جاهل نیستند که دنبال گرد صحرا بیفتند، و از پی مرغ در هوا روند. ایلات بابان از آفتاب تابان روشن تر است که نوکر قدیم این دولت قویمند و اگر منکر و مشاجری باشد، برهانی قاطع مثل همراهان سرتیب با نظم و ترتیب و سیف و سنان، طوع العنان در دست دارند؛ خاطرتان جمع باشد و بقلب ثابت و سالن و حواس مجموع مطمئن حرف بزنید و هر چه هوای دلتان و صلاح دولتتان است همان را بکنید و انصاف بدهید. همه باید شکر بکنیم و قدر این دشمنک دانای خودمان را بدانیم، سگشان صد هزار بار بر این دوستهای نادان منحوس، که عیاذاً بالله ملک محروسند شرف دارد.
نه از روسم حکایت کن نه از روم.
بنده مخلص را با حرف و صحبت ملک و دولت چه کار است.
شغلت نفسی عن الدنیا و ما فیها
سید مشفق ونیر مشرق و صاحب صادق و مخدوم موافق من:
آخر چه بلائی تو که در وصف نیابی
بسیار بگفتیم و نکردیم بیانت
عجز الواصفون عن صفتک، این بار که چاپار آمد،
این چطور مطلب نگاری و دلربائی بود که تا مهر از سر نامة بر گرفتم بی اختیار شعله شوق سرکش شد و خرمن صبر آتش گرفت، من نمیدانم که این جنس سخن را نام چیست.
یک دلیری کنم قرینه شرک
نکنم لا اله الا الله
والسلام
                                                                    
                            رقیمه کریمه رسید و اسباغ مکرمات و ایضاح مبهمات بحمدالهو نمود. گشادن درهای بسته و بستن پیمانهای شکسته همیشه موقوف باشارت انامل فیض شامل بوده و از بغداد تا هرات و از جیحون تا فرات، کمتر آب و خاکی است که بیمن قدوم پاک شما حلاوت امن و طراوت امان نیافته باشد.
خوشا نواحی بغداد و جای فضل و هنر که موکب مسعود وقایع نگار چون نسیم باغ بهار بر آن جا خواهد گذشت و ساحات آن براحات امن و امان مشحون خواهد گشت. خاطر بنده مخلص بالفعل که خبر عزیمت سامی بدان نواحی رسید از کار آن طرف جمع است و به هیچ وجه دغدغه و پریشانی ندارد.
بار اول نیست که بغداد خراب را بیمن قدوم شریف خود آباد کردید، مهام وزیر را بتدبیرات دلپذیر باصلاح آورده باشید.
ای انوریت بنده، چون انوری هزار وقت آن است که بار دیگر آبی بر روی کار آن حدود بیارید و باران رحمت بر خلق آن سامان ببارید. کاندر امید قطره باران نشسته اند. کار ایران و روم از دو سمت بهم بسته است، آنچه متعلق بسمت ارمنیه و ارزته الروم بود، بحمدالله نظمی دارد، و آن چه مربوط به آن سمت است بفضل الله در جنب توجه شما عظمی ندارد. ذکری که در قرارنامه صلح دولتین در باب ایل بابان و سنجاقات کردستان شده بود بطرزی که البته مقروع سمع شریف عالی شده، مقبول طبع اشرف اعلی نیفتاد و کار بتجدید مکالمه از حضرت نیابت سلطنت افتاد و بعون الهی و بخت شاهنشاهی سرعسکر جانب شرق، تقلد وساطت و تعهد کفایت کرده و تاکید و ابرام در تعجیل و ارسال قاسم خان سرهنگ که بسفارت منصوب است نموده، و اینک امروز که هفتم ربیع الثانی است برفاقت توفیقات سبحانی روانه میشود و امید هست که بوضع خوب، بی جنگ و آشوب مقاصد این دولت در آن دولت ساخته شود و بار دیگر تیغ جدال بین المسلمین آخته نگردد.چرا که خواهشهای این دولت همه امور جزئیه مسلمه است و شریعت ما شریعت سهله سَمحِه. دولت روم هم به تائید شاه مردان ضربی خورده و حسابی برده اند؛ همین که ازین طرف سپاهی مستعد برود و قلاع مسترد بشود. ان شاءالله آرامی خواهند گرفت. مردمان اهل سنگین متینی هستند این قدر سبک و تنگ و جاهل نیستند که دنبال گرد صحرا بیفتند، و از پی مرغ در هوا روند. ایلات بابان از آفتاب تابان روشن تر است که نوکر قدیم این دولت قویمند و اگر منکر و مشاجری باشد، برهانی قاطع مثل همراهان سرتیب با نظم و ترتیب و سیف و سنان، طوع العنان در دست دارند؛ خاطرتان جمع باشد و بقلب ثابت و سالن و حواس مجموع مطمئن حرف بزنید و هر چه هوای دلتان و صلاح دولتتان است همان را بکنید و انصاف بدهید. همه باید شکر بکنیم و قدر این دشمنک دانای خودمان را بدانیم، سگشان صد هزار بار بر این دوستهای نادان منحوس، که عیاذاً بالله ملک محروسند شرف دارد.
نه از روسم حکایت کن نه از روم.
بنده مخلص را با حرف و صحبت ملک و دولت چه کار است.
شغلت نفسی عن الدنیا و ما فیها
سید مشفق ونیر مشرق و صاحب صادق و مخدوم موافق من:
آخر چه بلائی تو که در وصف نیابی
بسیار بگفتیم و نکردیم بیانت
عجز الواصفون عن صفتک، این بار که چاپار آمد،
این چطور مطلب نگاری و دلربائی بود که تا مهر از سر نامة بر گرفتم بی اختیار شعله شوق سرکش شد و خرمن صبر آتش گرفت، من نمیدانم که این جنس سخن را نام چیست.
یک دلیری کنم قرینه شرک
نکنم لا اله الا الله
والسلام
                                 قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
                            
                            
                                شمارهٔ  ۲ - خطاب به میرزا محمد علی آشتیانی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عالیجاه مقرب الخاقان میرزا محمدعلی بداند که: تعریف و توصیف چند که از سر عسکر ارزنه الروم، در ضمن شروح مرسله نوشته بود بنظر ما رسید و اگر سرعسکر که از دولت عثمانی وکیل مصالحه است دانا و عارف و واقف است، چنان نیست که وکیلی که ما از این دولت فرستاده باشیم، نادان و جاهل و غافل باشد. آن عالیجاه که او را به آن شدت عالم بآداب مناظره و استاد در فنون محاوره دیده و دانسته است این مطلب را نیز بداند که اگر ما پایه آن عالیجاه را در همین علوم و فنون دون پایه او میدیدیم و بهتر و برتر نمیدانستیم، با وکالت مطلقه در مقابل او نمیفرستادیم.
                                    
دیگر آن عالیجاه نوشته است که سرعسکر بهر چه مأذون است ناطق است، و از هر چه مأذون نیست ساکت. و ما تصدیق عرض آن عالیجاه را در این باب میکنیم؛ لکن در نظر آن عالیجاه البته هست که یرملوف با آن که اختیار نامة طالش و قراباغ را در بغل داشت، چون از صدر چندان مبالغه و اصرار نشد و قائم مقام بجنگ جوئی متهم و برکنار شد، همین سخن را اشد بر این تحویل داد وهیچ چیز دیگر نداد و مراجعت نمود. و هر نوکری که از دولتی مأمور چنین خدمتی شود رسم و قاعده این است که همین طور حرف بزند و غیر این نگوید و نکند. آن عالیجاه هم باید بهمین سیاق خود را بسرعسکر بشناساند، لکن: در واقع و نفس الامر خود را بهر چه خیر و صلاح دولت قاهره است مأذون و مختار داند.
و این که آن عالیجاه نوشته بود که رجال عثمانی مردم فارغ البال بی شغل و بیکارند و بتانی و تامل تربیت میشوند و در مکالمات دولتها استادی بهم میرسانند، راست است و فی الحقیقه نوکرهای این دولت هر یک هزار کار و گرفتاری دارند و این طور وسعت ها و فرصت ها در کارترست بر کارترست، و هر که بیارترست بی کاره تر. جناب اقدس الهی جربزه و کیاستی در خلق این جا آفریده که از تانی و آرام و تعلم و تعلیم آن ها هزار بار بهتر و با نفع تر است.
من راقب الناس لم یظفر بحاجته
و فاز بالطیبات الفاتک اللهج
دیگر این که نوشته بود که این کار، کار خطیری است و مزید دقت و اهتمام در آن ضرور است، معلوم است که هرگاه ما پر اعتنا بشان این کار نداشتیم لازم نبود که مثل آن عالیجاه کسی را بفرستیم و ممکن بود که هیچ آدم نفرستیم و بتوسط خارج انگلیس و ایلچی متوقف اسلامبول، همین خواهشی که بالفعل سرعسکر در باب حدود قدیمه میکند امضا بداریم، و مصالحه نامة مضبوط با همین قیود و عهود و شروط که در عهدنامه نادری مسطور و مذکور است بدهیم و بگیریم، چرا که دولت عثمانی بفضل و عنایت ربانی هوس ملک ستانی از ما ندارند و همین که ما هم این هوس را در ملک آنها نکنیم سهل است که از آب خانقین و خاک مریوان تا کوه حلوان و تا پشت دیوار شهر سلماس، هر چه در دست داریم همه را بدهیم، منت ما را میدارند و فوز عظیم می دانند و حاجت زحمت هیچ سفیر و موقوف باستعمال هیچ مکر و تدبیر نیست؛ لکن آن عالیجاه را از جرک کل چاکران برای این کار انتخاب و اختیار کردیم، برای این بود که خود از ظاهر و باطن کار ما آگاه و خبردار است و عدد سپاه و مقدار استعداد و وضع ولایت و گنجایش بضاعت ما را بتحقیق میداند، و از امداد سرکار اقدس سلطانی و قشون عراقی و ولایتی و انعامی که در امثال این وقاف از دربار فلک مدار میشود و سیورساتی که از خوی و ایروان بمصرف سپاه باید برسد حسب الواقع استحضار کلی دارد، و از دو سفری که در دو سال سابق به آن طرف کرده ایم، میزان کار و معیار قیاسی در دست آن عالیجاه هست و در این مدت که وارد ارزنه الروم شده بفرط دراست و کیاست فهمیده خواهد بود که اوضاع امر آل عثمان درین سال و درین حال بر چه منوال است، و علاوه طایفه روم با ولاه آن مرز و بوم در چه قلب و قدم میباشند و سپاه و استعداد و کومک و امداد و سواره اکراد آنها تا چه قدر مجتمع و موجود میتواند شد و در انبار و ذخیره و علیق و جیره وسعت دارند یا بتنگی میگذرانند و اضطراب و انقلابی در رعیت و ولایت هست یا نیست و احتراس و احتسابی از عزیمت ما و هزیمت خود دارند و یا نه؟ و پاشایان اطراف و آقایان اکراد وحشت و دهشتی از ملاقات سرعسکر بهم رسانده اند یا مطمئن و خاطر جمع هستند؟
بالجمله باید آن عالیجاه اوضاع ابن جا و آن جا را بنظر دقت ملاحظه کند و مصلحت دولت قاهره را از آن میانه استخراج و استنباط نماید و از فکر عواقب امور غفلت نکند و حالا که آن عالیجاه کاری دیگر و گرفتاری دیگر ندارد وکیاست ایرانی را با فراغت عثمانی جمع کرده همّ واحد دارد و در یک فن تتبع و تمرن میکند؛ بعد از تقدیم این ملاحظات که باین شرح و تفصیل مرقوم و معلوم داشتیم هر نوع کم و زیادی که در تشخیص حدود و تفصیل عهود صلاح داند مأذون است که بکند؛ و لازم است که هرچه میکند بفرط جرئت و بلندی همت بکند، و اظهار تردید و تشکیک را در اثنای مهام خطیره قبیح و رکیک داند؛ و بجای تشویش و تشکیک توکل و توسل بهم رساند، تا امداد غیبی در رسد و کارهای بسته گشایش یابد.
من راقب الناس مات هما
و فاز باللذه الجسور
امروز امنای دو دولت بزرگ و سپاه و رعیت دو مملکت عظیم چشم و گوش و دل و هوش خود را بکاری که بالفعل در عهدة آن عالیجاه وروف پاشاست داده، شب و روز در انتظارند و دولتهای خارجه از هر طرف در گذر عیون و ابصار دارند و هر قلمی که در این کار نوشته شود و هر قدمی که در این راه گذاشته گردد؛ برای ممالک خطیره و خلایق کثیره در عاجل و آجل موهم حالتین خیر و شر و حیثتین نفع و ضرر میباشد و تا کسی پر بخدا نزدیک نشود و مثل مو باریک نشود محال است که در مضمار حریف پا نخورد و کار خود را از پیش ببرد.
هزار نکتة باریکتر از مو این جاست.
در بحر عمان سفر کردن و از موج طوفان حذر نمودن با هم نمیسازد، باید با کمال جرات اقدام کرد و با علو همت اهتمام نمود و در هر حال بفضل خداو باطن پادشاه لافتی مستظهر بود و کار را بهر جا که قرار گیرد گذراند. دیر در باب شهر زور و زهاب که ما این همه تفصیل را در ملفوفه علیحده داده ایم، باین جهت است که هر چند متابعت نادر و شاه طهماست نقص دولت قاهره نیست و راه بحث بر ما نمیشود، لکن این مطلب را در کل عراق عرب و عجم و مصر و شام و فارس و خراسان و آذربایجان و معدودی از خواص و فضلا و بعضی از قصه خوان ها و تاریخ دان ها می دانند، سایر خلق این چیزها را نمی دانند و نمیفهمند؛ همین قدر در السنه و افواه مذکور و مشهور و در قلوب و اذهان ثابت و نقش پذیر میشود که این ولایت و ایل را تا شاهنشاه فلک بارگاه بمرحوم شاهزاده گذاشته بود نگاهداشت سهل است که اگر مانده بود بغداد را هم میگرفت و تا بما سپردند شش ماه نکشید که از دست دادیم، سهل است که زهاب هم بر روی آن رفت. بر آن عالیجاه معلوم است که ما همیشه همه جا صلاح کل را منظور میکنیم نه صلاح خود را. لکن ارباب ننگ و نام از هیچ چیز نباید بترسند مگر از زیان زبان عوام و ما اگر ازین یک فقره احتیاط کنیم ننگ ما نخواهد بود.
جراحات السنان لها التیام
و لایلتام ما جرح اللسان
زهاب را که بخصوصه قبلة عالم و عالمیان رخصت نداده در باب ایل بابان و ولایت شهر زور وکوی و حریر اگر خدا نخواسته دست آن عالیجاه از دامن هر چاره و گریز کوتاه شود تا این حد هم اذن و اجازت میدهیم که الفاظ مبهمه و فقرات ذواحتمالین در فصلی که موقع ذکر این مطلب است بزور میرزائی و قوة انشائی بگنجاند، که راه سخن برای ما باقی بماند و این تصرف و تسلطی که حالا داریم سلب نشود و از روی عهدنامه بحث بر ما وارد نیاید و این آخر الدواء و آخر العلاج است و معلوم است که هرگاه طورهای دیگر ان شاءالله تعالی از پیش برود البته البته بهتر و خوب تر و باشکوه تر خواهد بود و همچنین جاهاست که از دست دبیر و خامة تدبیر زیاده از هزار نیزه وشمشیر توقع خدمت میتوان داشت.
تحریرا فی شهر شوال المکرم سنه ۱۲۳۸
                                                                    
                            دیگر آن عالیجاه نوشته است که سرعسکر بهر چه مأذون است ناطق است، و از هر چه مأذون نیست ساکت. و ما تصدیق عرض آن عالیجاه را در این باب میکنیم؛ لکن در نظر آن عالیجاه البته هست که یرملوف با آن که اختیار نامة طالش و قراباغ را در بغل داشت، چون از صدر چندان مبالغه و اصرار نشد و قائم مقام بجنگ جوئی متهم و برکنار شد، همین سخن را اشد بر این تحویل داد وهیچ چیز دیگر نداد و مراجعت نمود. و هر نوکری که از دولتی مأمور چنین خدمتی شود رسم و قاعده این است که همین طور حرف بزند و غیر این نگوید و نکند. آن عالیجاه هم باید بهمین سیاق خود را بسرعسکر بشناساند، لکن: در واقع و نفس الامر خود را بهر چه خیر و صلاح دولت قاهره است مأذون و مختار داند.
و این که آن عالیجاه نوشته بود که رجال عثمانی مردم فارغ البال بی شغل و بیکارند و بتانی و تامل تربیت میشوند و در مکالمات دولتها استادی بهم میرسانند، راست است و فی الحقیقه نوکرهای این دولت هر یک هزار کار و گرفتاری دارند و این طور وسعت ها و فرصت ها در کارترست بر کارترست، و هر که بیارترست بی کاره تر. جناب اقدس الهی جربزه و کیاستی در خلق این جا آفریده که از تانی و آرام و تعلم و تعلیم آن ها هزار بار بهتر و با نفع تر است.
من راقب الناس لم یظفر بحاجته
و فاز بالطیبات الفاتک اللهج
دیگر این که نوشته بود که این کار، کار خطیری است و مزید دقت و اهتمام در آن ضرور است، معلوم است که هرگاه ما پر اعتنا بشان این کار نداشتیم لازم نبود که مثل آن عالیجاه کسی را بفرستیم و ممکن بود که هیچ آدم نفرستیم و بتوسط خارج انگلیس و ایلچی متوقف اسلامبول، همین خواهشی که بالفعل سرعسکر در باب حدود قدیمه میکند امضا بداریم، و مصالحه نامة مضبوط با همین قیود و عهود و شروط که در عهدنامه نادری مسطور و مذکور است بدهیم و بگیریم، چرا که دولت عثمانی بفضل و عنایت ربانی هوس ملک ستانی از ما ندارند و همین که ما هم این هوس را در ملک آنها نکنیم سهل است که از آب خانقین و خاک مریوان تا کوه حلوان و تا پشت دیوار شهر سلماس، هر چه در دست داریم همه را بدهیم، منت ما را میدارند و فوز عظیم می دانند و حاجت زحمت هیچ سفیر و موقوف باستعمال هیچ مکر و تدبیر نیست؛ لکن آن عالیجاه را از جرک کل چاکران برای این کار انتخاب و اختیار کردیم، برای این بود که خود از ظاهر و باطن کار ما آگاه و خبردار است و عدد سپاه و مقدار استعداد و وضع ولایت و گنجایش بضاعت ما را بتحقیق میداند، و از امداد سرکار اقدس سلطانی و قشون عراقی و ولایتی و انعامی که در امثال این وقاف از دربار فلک مدار میشود و سیورساتی که از خوی و ایروان بمصرف سپاه باید برسد حسب الواقع استحضار کلی دارد، و از دو سفری که در دو سال سابق به آن طرف کرده ایم، میزان کار و معیار قیاسی در دست آن عالیجاه هست و در این مدت که وارد ارزنه الروم شده بفرط دراست و کیاست فهمیده خواهد بود که اوضاع امر آل عثمان درین سال و درین حال بر چه منوال است، و علاوه طایفه روم با ولاه آن مرز و بوم در چه قلب و قدم میباشند و سپاه و استعداد و کومک و امداد و سواره اکراد آنها تا چه قدر مجتمع و موجود میتواند شد و در انبار و ذخیره و علیق و جیره وسعت دارند یا بتنگی میگذرانند و اضطراب و انقلابی در رعیت و ولایت هست یا نیست و احتراس و احتسابی از عزیمت ما و هزیمت خود دارند و یا نه؟ و پاشایان اطراف و آقایان اکراد وحشت و دهشتی از ملاقات سرعسکر بهم رسانده اند یا مطمئن و خاطر جمع هستند؟
بالجمله باید آن عالیجاه اوضاع ابن جا و آن جا را بنظر دقت ملاحظه کند و مصلحت دولت قاهره را از آن میانه استخراج و استنباط نماید و از فکر عواقب امور غفلت نکند و حالا که آن عالیجاه کاری دیگر و گرفتاری دیگر ندارد وکیاست ایرانی را با فراغت عثمانی جمع کرده همّ واحد دارد و در یک فن تتبع و تمرن میکند؛ بعد از تقدیم این ملاحظات که باین شرح و تفصیل مرقوم و معلوم داشتیم هر نوع کم و زیادی که در تشخیص حدود و تفصیل عهود صلاح داند مأذون است که بکند؛ و لازم است که هرچه میکند بفرط جرئت و بلندی همت بکند، و اظهار تردید و تشکیک را در اثنای مهام خطیره قبیح و رکیک داند؛ و بجای تشویش و تشکیک توکل و توسل بهم رساند، تا امداد غیبی در رسد و کارهای بسته گشایش یابد.
من راقب الناس مات هما
و فاز باللذه الجسور
امروز امنای دو دولت بزرگ و سپاه و رعیت دو مملکت عظیم چشم و گوش و دل و هوش خود را بکاری که بالفعل در عهدة آن عالیجاه وروف پاشاست داده، شب و روز در انتظارند و دولتهای خارجه از هر طرف در گذر عیون و ابصار دارند و هر قلمی که در این کار نوشته شود و هر قدمی که در این راه گذاشته گردد؛ برای ممالک خطیره و خلایق کثیره در عاجل و آجل موهم حالتین خیر و شر و حیثتین نفع و ضرر میباشد و تا کسی پر بخدا نزدیک نشود و مثل مو باریک نشود محال است که در مضمار حریف پا نخورد و کار خود را از پیش ببرد.
هزار نکتة باریکتر از مو این جاست.
در بحر عمان سفر کردن و از موج طوفان حذر نمودن با هم نمیسازد، باید با کمال جرات اقدام کرد و با علو همت اهتمام نمود و در هر حال بفضل خداو باطن پادشاه لافتی مستظهر بود و کار را بهر جا که قرار گیرد گذراند. دیر در باب شهر زور و زهاب که ما این همه تفصیل را در ملفوفه علیحده داده ایم، باین جهت است که هر چند متابعت نادر و شاه طهماست نقص دولت قاهره نیست و راه بحث بر ما نمیشود، لکن این مطلب را در کل عراق عرب و عجم و مصر و شام و فارس و خراسان و آذربایجان و معدودی از خواص و فضلا و بعضی از قصه خوان ها و تاریخ دان ها می دانند، سایر خلق این چیزها را نمی دانند و نمیفهمند؛ همین قدر در السنه و افواه مذکور و مشهور و در قلوب و اذهان ثابت و نقش پذیر میشود که این ولایت و ایل را تا شاهنشاه فلک بارگاه بمرحوم شاهزاده گذاشته بود نگاهداشت سهل است که اگر مانده بود بغداد را هم میگرفت و تا بما سپردند شش ماه نکشید که از دست دادیم، سهل است که زهاب هم بر روی آن رفت. بر آن عالیجاه معلوم است که ما همیشه همه جا صلاح کل را منظور میکنیم نه صلاح خود را. لکن ارباب ننگ و نام از هیچ چیز نباید بترسند مگر از زیان زبان عوام و ما اگر ازین یک فقره احتیاط کنیم ننگ ما نخواهد بود.
جراحات السنان لها التیام
و لایلتام ما جرح اللسان
زهاب را که بخصوصه قبلة عالم و عالمیان رخصت نداده در باب ایل بابان و ولایت شهر زور وکوی و حریر اگر خدا نخواسته دست آن عالیجاه از دامن هر چاره و گریز کوتاه شود تا این حد هم اذن و اجازت میدهیم که الفاظ مبهمه و فقرات ذواحتمالین در فصلی که موقع ذکر این مطلب است بزور میرزائی و قوة انشائی بگنجاند، که راه سخن برای ما باقی بماند و این تصرف و تسلطی که حالا داریم سلب نشود و از روی عهدنامه بحث بر ما وارد نیاید و این آخر الدواء و آخر العلاج است و معلوم است که هرگاه طورهای دیگر ان شاءالله تعالی از پیش برود البته البته بهتر و خوب تر و باشکوه تر خواهد بود و همچنین جاهاست که از دست دبیر و خامة تدبیر زیاده از هزار نیزه وشمشیر توقع خدمت میتوان داشت.
تحریرا فی شهر شوال المکرم سنه ۱۲۳۸
                                 قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
                            
                            
                                شمارهٔ  ۴ - کاغذی است که قائم مقام به وقایع نگار از تبریز نوشته است در زمان حیات نواب نایب السلطنه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جاء الکتاب فجانی روح وریحان و راحه
                                    
مما حوی نکتت البراعه و البلاعه و الفصاحه
رقیمه جات شریفه بعد از هزار انتظار رسید و خجالتی کامل دست داد که در عریضه سرکار رکن الدوله در باب ترک رقیمه نگاری و التزام فراموش کاری شما بی ادبی ها کرده بودم، معذر دارید که پر مشتاق بودم و زیاده محروم ماندم؛ باین سبب بی اختیار از روی دلتنگی جسارت نمودم.
گر بکشی حاکمی، ور بنوازی رواست.
شکایتی از عراق و فارس در ضمن مسطورات سرکار ملحوظ شد، فرمودند: بیا که نوبت تبریز و وقت بغداد است.
آدم وزیر آن جاست البته وقایع را خواهید نگاشت باین جا.
نواب نایب السلطنة روحی فداه سخت محکم و استوار بپای کار ایستاده بودند، باز هم کالحبل لا تحرکه العواصف هستند؛ اما شما قدری سست گرفتید که حقیقت آن را ملک خوب مستحضر است.
این جا مذکور و مشهور است که عالیجاه، محمد صادق خان را از فارس یا عراق بر این داشته اند که آن جا بر خلاف عقیدة التفات قدیم باشد؛ بجدم صلوات الله علیه که باور نکردم و نمیکنم اگر العیاذ بالله بهره دو چشم ببینم یا بهر دو گوش بشنوم، چرا ه او: - گل بهشت مخمر در آب حیوان است. بد ندارد و هر چه میکند خوب است، اما من بسر خودت از بس بدم شایسته صد هزار چندانم، تا مراد و حاجی بابا چه بگویند و ملک محمد و مشهدی حسن چه ها از اینجا در دل برده باشند؟
فراق یار که پیش تو پر کاهی نیست – بیا و بر دل بنده و جلایر ببین که کوه الوند است، البرز است و دماوند است. جلایری باقی نمانده، مثل طفل یتیم، مال بی صاحب، متاع بی خریدار. زبان بریده بکنجی نشسته صم بکم. جلایرنامه طی شد، مقاله استحمامیه ابتر ماند. مثنوی را حسام الدین میگفت نه ملا.
بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
ای شب هجران تو پنداری برون از روزگاری – یاد آن شب ها خوشا آن روزها. باری از صحبت حضور که مهجوریم، قصیده بدین وزن و رویّ را زودتر ارسال فرمائید که بالمره محروم نباشم، فرمودند این بار وقایع نگار برباعی و دوبیتی ما را مشغول داشت زیاده زحمتی بطبع خود نداد.
والسلام
                                                                    
                            مما حوی نکتت البراعه و البلاعه و الفصاحه
رقیمه جات شریفه بعد از هزار انتظار رسید و خجالتی کامل دست داد که در عریضه سرکار رکن الدوله در باب ترک رقیمه نگاری و التزام فراموش کاری شما بی ادبی ها کرده بودم، معذر دارید که پر مشتاق بودم و زیاده محروم ماندم؛ باین سبب بی اختیار از روی دلتنگی جسارت نمودم.
گر بکشی حاکمی، ور بنوازی رواست.
شکایتی از عراق و فارس در ضمن مسطورات سرکار ملحوظ شد، فرمودند: بیا که نوبت تبریز و وقت بغداد است.
آدم وزیر آن جاست البته وقایع را خواهید نگاشت باین جا.
نواب نایب السلطنة روحی فداه سخت محکم و استوار بپای کار ایستاده بودند، باز هم کالحبل لا تحرکه العواصف هستند؛ اما شما قدری سست گرفتید که حقیقت آن را ملک خوب مستحضر است.
این جا مذکور و مشهور است که عالیجاه، محمد صادق خان را از فارس یا عراق بر این داشته اند که آن جا بر خلاف عقیدة التفات قدیم باشد؛ بجدم صلوات الله علیه که باور نکردم و نمیکنم اگر العیاذ بالله بهره دو چشم ببینم یا بهر دو گوش بشنوم، چرا ه او: - گل بهشت مخمر در آب حیوان است. بد ندارد و هر چه میکند خوب است، اما من بسر خودت از بس بدم شایسته صد هزار چندانم، تا مراد و حاجی بابا چه بگویند و ملک محمد و مشهدی حسن چه ها از اینجا در دل برده باشند؟
فراق یار که پیش تو پر کاهی نیست – بیا و بر دل بنده و جلایر ببین که کوه الوند است، البرز است و دماوند است. جلایری باقی نمانده، مثل طفل یتیم، مال بی صاحب، متاع بی خریدار. زبان بریده بکنجی نشسته صم بکم. جلایرنامه طی شد، مقاله استحمامیه ابتر ماند. مثنوی را حسام الدین میگفت نه ملا.
بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
ای شب هجران تو پنداری برون از روزگاری – یاد آن شب ها خوشا آن روزها. باری از صحبت حضور که مهجوریم، قصیده بدین وزن و رویّ را زودتر ارسال فرمائید که بالمره محروم نباشم، فرمودند این بار وقایع نگار برباعی و دوبیتی ما را مشغول داشت زیاده زحمتی بطبع خود نداد.
والسلام
                                 قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
                            
                            
                                شمارهٔ  ۶ - خطاب به عالیجاه میرزا بزرگ نوری
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عرضه داشت تالان زده قدیم آه ز افشار آه از این قوم آه از آن دم.
                                    
اینها همه سهل است. آه از رقم ترجمان و فرمان تالان و محصل قاجار و دادن ناچار امان از چاقو، امان از مقراض، دو سر خواستند، چار سر دادیم، یکی فرمودند دو تا فرستادیم.
اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد
یغمای اول که در مقدمه امیر خانی ببنگاه اولاد رسول رسید و آخر تابع له علی ذلک.غارت دویم که در مقدمه سپهداری بخانواده احفاد بتول افتاد، اللهم العن العصابه التی دخلت تبریز و نهبت البیت اللبریز من الچاقوهای التند و المقراضهای التیز.
تالان سیم، که در مقدمه روس میترسم بگویم، منحوس، بکتابخان و کاغذستان و چاقودان، اقل سادات آمد این ها همه کم بود که: تاخت و تاراج چهارم، بفرمان شما و بمحصلی قجر آقا شود؛ تو ایمان داری، اسلام داری مسلمانی کو، مروت کجا؟ زین هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا.
هر کس میرسد میپرسد که سارق هائی که شاهزاده برای نایب السلطنة فرستاد دیدیم، بوقچهائی که وزیر برای قائم مقام فرستاد چه شد؟ بی انصاف بی مروت، من چه جواب دهم. رقم ترجمان را در آرم و چاقوی دو سر از کجا بیارم، بشما پیشکش کنم؟ این دیگه چه خواهشی است، چگونه فرمایشی است؟ مگر من تاجر تفلیسم یا صاحب انگلیس، یا چیزی از جائی شنیده اید و به خطره افتاده اید؟ بلی آن دو سری که شما شنیدید شمشیر بود نه چاقو، و جد من داشت نه خود من. بخدا که این سفر بعد از مرخصی از خدمت شما هیچ چیز دو سر ندیدم، مگر یک بره که یکروز قبل از مصالحه میش ملابخشی ترکمان زائید. بنر ایچ آقاسی و وزیر خارجه هم رسید. دو سر داشت و سه گوش و یک تن. مثل آذربایجان که یک ولایتی است در زیر لگد دو دولت روس و شیعه. از دو گوش مدعی آنجا بودند، روم هم حالا از گوشه دیگر درآمد و مدعی ایروان است. فعز زناه بثالث.
والسلام
                                                                    
                            اینها همه سهل است. آه از رقم ترجمان و فرمان تالان و محصل قاجار و دادن ناچار امان از چاقو، امان از مقراض، دو سر خواستند، چار سر دادیم، یکی فرمودند دو تا فرستادیم.
اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد
یغمای اول که در مقدمه امیر خانی ببنگاه اولاد رسول رسید و آخر تابع له علی ذلک.غارت دویم که در مقدمه سپهداری بخانواده احفاد بتول افتاد، اللهم العن العصابه التی دخلت تبریز و نهبت البیت اللبریز من الچاقوهای التند و المقراضهای التیز.
تالان سیم، که در مقدمه روس میترسم بگویم، منحوس، بکتابخان و کاغذستان و چاقودان، اقل سادات آمد این ها همه کم بود که: تاخت و تاراج چهارم، بفرمان شما و بمحصلی قجر آقا شود؛ تو ایمان داری، اسلام داری مسلمانی کو، مروت کجا؟ زین هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا.
هر کس میرسد میپرسد که سارق هائی که شاهزاده برای نایب السلطنة فرستاد دیدیم، بوقچهائی که وزیر برای قائم مقام فرستاد چه شد؟ بی انصاف بی مروت، من چه جواب دهم. رقم ترجمان را در آرم و چاقوی دو سر از کجا بیارم، بشما پیشکش کنم؟ این دیگه چه خواهشی است، چگونه فرمایشی است؟ مگر من تاجر تفلیسم یا صاحب انگلیس، یا چیزی از جائی شنیده اید و به خطره افتاده اید؟ بلی آن دو سری که شما شنیدید شمشیر بود نه چاقو، و جد من داشت نه خود من. بخدا که این سفر بعد از مرخصی از خدمت شما هیچ چیز دو سر ندیدم، مگر یک بره که یکروز قبل از مصالحه میش ملابخشی ترکمان زائید. بنر ایچ آقاسی و وزیر خارجه هم رسید. دو سر داشت و سه گوش و یک تن. مثل آذربایجان که یک ولایتی است در زیر لگد دو دولت روس و شیعه. از دو گوش مدعی آنجا بودند، روم هم حالا از گوشه دیگر درآمد و مدعی ایروان است. فعز زناه بثالث.
والسلام
                                 قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
                            
                            
                                شمارهٔ  ۷ - قائم مقام میرزا بزرگ قبل از مصالحه روس نوشته است
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مخدوم من. مکتوب جاخالی منظومی است که بعد از مهاجرت مهربان انفاد ایروان شده بود البته بنظر رسیده است. اولش این بود که:
                                    
آه از آن دم که رفت لابد و ناچار
رو بره ایروان سواره قاجار
یار من از من جدا شد آن دم و گشتم
یار باندوه و رنج و غصه تیمار
اما؛ آن روزها همان حمایت مفارقت بود و ناتمام فرستاده بودم. گزارش سفر نخچوان و خوی خودمان و مأموریت تبریز و سه بار رفت و آمد بنده. شما با ایلچی برای سازش و کرّهً بعد اخری اختلاف آراء و سایر غرابت اتفاقات را نداشت ما لاعین رات و لا اذن سمعت. سخن بسیار است، مجال عرض نیست، خدا زمان ملاقات را با حسن وجه مرزوق کند.
اگر ان شاءالله تعالی قبض این تنخواه که موقوف علیه مصالحه است، قبل از موعد از مکنیل صاحب برسد، فراغی و دماغی بفضل خدا هم میرسد که باز اتفاق صحبت افتد و حواس را جمعیت باشد، والا باقی داستان را فی یوم کان مقداره خمسین الف سنه، معروض آستان خواهم داشت. این روزهای ده ساعتی نه ساعتی را چندان ظرف نیست که مجال آن همه حرف باشد.
والسلام
                                                                    
                            آه از آن دم که رفت لابد و ناچار
رو بره ایروان سواره قاجار
یار من از من جدا شد آن دم و گشتم
یار باندوه و رنج و غصه تیمار
اما؛ آن روزها همان حمایت مفارقت بود و ناتمام فرستاده بودم. گزارش سفر نخچوان و خوی خودمان و مأموریت تبریز و سه بار رفت و آمد بنده. شما با ایلچی برای سازش و کرّهً بعد اخری اختلاف آراء و سایر غرابت اتفاقات را نداشت ما لاعین رات و لا اذن سمعت. سخن بسیار است، مجال عرض نیست، خدا زمان ملاقات را با حسن وجه مرزوق کند.
اگر ان شاءالله تعالی قبض این تنخواه که موقوف علیه مصالحه است، قبل از موعد از مکنیل صاحب برسد، فراغی و دماغی بفضل خدا هم میرسد که باز اتفاق صحبت افتد و حواس را جمعیت باشد، والا باقی داستان را فی یوم کان مقداره خمسین الف سنه، معروض آستان خواهم داشت. این روزهای ده ساعتی نه ساعتی را چندان ظرف نیست که مجال آن همه حرف باشد.
والسلام
                                 قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
                            
                            
                                شمارهٔ  ۸ - خطاب به میرزا بزرگ نوری
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        حبذا بخت مساعد که پس از چندین گاه پروانه التفات مخدوم مشفق مهربان مشعر بر گلههای دوستانه و نصایح مشفقانه رسید و مزید اعتماد ببقای عهد مودت گردید.
                                    
کلک مشکین تو هر دم که ز ما یاد کند
ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند
گله فرموده بودید که چرا رقیمجات مشفقانه را بعرایض صادقانه جواب نکرده ام؟ مگر خود هنوز ندانسته اید که فرمایشات سرکار همه عین صواب است و مسئله بی جواب. اگر شما ببنده مخلص رقیمه ننویسید و رشحات کلک گهربار را از مخلصان امیدوار دریغ بفرمائید، جای رنجش و گله هست. بر خلاف من که هر چه زحمت ندهم خوب تر است. خوبرویان را شاهدی سزواراست و زشت رویان را مستوری. چهره زشتان چندان که محبوب تر باشد، مرغوب تر افتد. طیب عنبر هر چند مکرر گردد دلکش تر است و بوی سیر هر قدر ضایع تر شود ناخوشتر. اگر من بالمثل خدام مخادیم گرامی را از روایح کریهه پیاز و سیر رنجه و دلگیر نسازم، راحتی برایشان خواسته ام و زحمتی کاسته.
بلی، در باب چاقو اگر حرفی دارید جوابهای شافی در مقابل هست. چند بار که چاقوهای بسیار خوب مختار و ممتاز مرغوب بحضرت سامی انفاد شد، مقبول طبع بلند و خاطر مشکل پسند نیفتاد و بخدا که خوب تر از آنها در کارخانة فرانسه و انگلیس بدست نمیافتد، تا چه رسد ببارخانه تبریز و تفلیس. از آن گذشته وقایع نگاری باین ولایت فرستادید که: آفتی بود آن شکار افکن کزین صحرا گذشت.
کنج چاقو و گروانکه چای و قند کنار سکه در این مملکت چنان شد که اسلام در دیار فرنگ و انصاف در بلاد ایران و صبر در قلوب عشاق و عنقا در اقطار آفاق و ظلم در عهد عدل شاهنشاه و پول در کیسه نواب نایب السلطنة روحی فداه. بلی از این سه متاع اگر در این حدود وجودی هست از یخدانهای بساط و انبانهای لازم الانبساط باید خواست. تا چه کند قوت بازوی تو.
روزی که موکب نواب رکن الدوله بر جناح نهضت بود، بسیار سعی و تلاش کردم که شاید برای گوهرکان بروجرد محمد که بنام از همه عالم امکانش برتر گیریم یک قبضه چاقو تحصیل کنم، صورت امکان نیافت وجود خارجی نداشت.
اما نصایح مشفقانه سرکار چون همه بر وفق مصلحت بود و دلایل محکمه داشت بگوش جان شنیدیم و تصدیق نمودیم و دنبال فرمایشات موکده شما رفتیم که البته حقیقت آن تا امروز بر رأی صواب نمای ملازمان سامی مشهود و مکشوف شده خواهد بود. و متوکلا علی الله و مستعینا بومستمدا منه. تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند.
والسلام
                                                                    
                            کلک مشکین تو هر دم که ز ما یاد کند
ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند
گله فرموده بودید که چرا رقیمجات مشفقانه را بعرایض صادقانه جواب نکرده ام؟ مگر خود هنوز ندانسته اید که فرمایشات سرکار همه عین صواب است و مسئله بی جواب. اگر شما ببنده مخلص رقیمه ننویسید و رشحات کلک گهربار را از مخلصان امیدوار دریغ بفرمائید، جای رنجش و گله هست. بر خلاف من که هر چه زحمت ندهم خوب تر است. خوبرویان را شاهدی سزواراست و زشت رویان را مستوری. چهره زشتان چندان که محبوب تر باشد، مرغوب تر افتد. طیب عنبر هر چند مکرر گردد دلکش تر است و بوی سیر هر قدر ضایع تر شود ناخوشتر. اگر من بالمثل خدام مخادیم گرامی را از روایح کریهه پیاز و سیر رنجه و دلگیر نسازم، راحتی برایشان خواسته ام و زحمتی کاسته.
بلی، در باب چاقو اگر حرفی دارید جوابهای شافی در مقابل هست. چند بار که چاقوهای بسیار خوب مختار و ممتاز مرغوب بحضرت سامی انفاد شد، مقبول طبع بلند و خاطر مشکل پسند نیفتاد و بخدا که خوب تر از آنها در کارخانة فرانسه و انگلیس بدست نمیافتد، تا چه رسد ببارخانه تبریز و تفلیس. از آن گذشته وقایع نگاری باین ولایت فرستادید که: آفتی بود آن شکار افکن کزین صحرا گذشت.
کنج چاقو و گروانکه چای و قند کنار سکه در این مملکت چنان شد که اسلام در دیار فرنگ و انصاف در بلاد ایران و صبر در قلوب عشاق و عنقا در اقطار آفاق و ظلم در عهد عدل شاهنشاه و پول در کیسه نواب نایب السلطنة روحی فداه. بلی از این سه متاع اگر در این حدود وجودی هست از یخدانهای بساط و انبانهای لازم الانبساط باید خواست. تا چه کند قوت بازوی تو.
روزی که موکب نواب رکن الدوله بر جناح نهضت بود، بسیار سعی و تلاش کردم که شاید برای گوهرکان بروجرد محمد که بنام از همه عالم امکانش برتر گیریم یک قبضه چاقو تحصیل کنم، صورت امکان نیافت وجود خارجی نداشت.
اما نصایح مشفقانه سرکار چون همه بر وفق مصلحت بود و دلایل محکمه داشت بگوش جان شنیدیم و تصدیق نمودیم و دنبال فرمایشات موکده شما رفتیم که البته حقیقت آن تا امروز بر رأی صواب نمای ملازمان سامی مشهود و مکشوف شده خواهد بود. و متوکلا علی الله و مستعینا بومستمدا منه. تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند.
والسلام
                                 قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
                            
                            
                                شمارهٔ  ۱۲ - نامة ای است که قائم مقام به فاضل خان گروسی نوشته است
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هر ملک وجودی که بخوبی بگرفتی
                                    
سلطان خیالت بنشاندی بخلافت
حاشا که از زمان مفارقت صوری تا حال یک نفس بی یاد شما گذشته، یا نقش خیال و آرزوی وصال از دیده و دل محو گشته باشد.
ارید لانسی ذکرها فکانما
تمثل لی لیلی بکل سبیل
نمیقه انیقه. که غایت مقصود دل و جان، جامع محسنات معانی و بیان بود، کالماء فی الغلیل و البرء للعلیل، رسید وخاطر آرزومند را تسلی و تسکین داد. من نمیدانم که این جنس سخن را نام چیست؟
نواب نایب السلطنة روحی فداه با مشاغل لاتعدو لاتحصی که این اوقات دارند اوقات شریف را ملاحظه مسطورات آن مصروف داشته، همه کار را برکنار گذاشتند و فی الحقیقه تفریح قلبی بعد از آن حوادث ایام و توارد اسقام فرمودند به آن فقرات ثلثه رسیدند عرض کردم:
اول: منصب وکالت است. تصدیق کردند که بالا رث و الاستحقاق از این طایفه است.
ثانی: مقدمه مجید مفقود فرمودند: بوکیل روس حکم کردهایم و بسردار روس نوشته، امید هست که ان شاءالله تعالی جواب بر وفق خواهش برسد.
ثالث: حکایت وجهی بود که بایست علی قلی خان بشما رسانده باشد و هر چند نرسیده نفاق مابین اولاد مرحوم نجفعلی خان واختلالی که در کار حکومت باعث شده همین که اندک انتظامی حاصل شد؛ بفضل الله و عونه، عاید و واصل خواهد شد، خصوصا حالا که موکب والا عازم دارالخلافه است و شرفیابی شما بخدمت اشرف و فیض یابی من بصحبت شریف که مایة بهجت ضمیر است نزدیک میباشد.
یارب این آرزو مرا چه خوش است.
                                                                    
                            سلطان خیالت بنشاندی بخلافت
حاشا که از زمان مفارقت صوری تا حال یک نفس بی یاد شما گذشته، یا نقش خیال و آرزوی وصال از دیده و دل محو گشته باشد.
ارید لانسی ذکرها فکانما
تمثل لی لیلی بکل سبیل
نمیقه انیقه. که غایت مقصود دل و جان، جامع محسنات معانی و بیان بود، کالماء فی الغلیل و البرء للعلیل، رسید وخاطر آرزومند را تسلی و تسکین داد. من نمیدانم که این جنس سخن را نام چیست؟
نواب نایب السلطنة روحی فداه با مشاغل لاتعدو لاتحصی که این اوقات دارند اوقات شریف را ملاحظه مسطورات آن مصروف داشته، همه کار را برکنار گذاشتند و فی الحقیقه تفریح قلبی بعد از آن حوادث ایام و توارد اسقام فرمودند به آن فقرات ثلثه رسیدند عرض کردم:
اول: منصب وکالت است. تصدیق کردند که بالا رث و الاستحقاق از این طایفه است.
ثانی: مقدمه مجید مفقود فرمودند: بوکیل روس حکم کردهایم و بسردار روس نوشته، امید هست که ان شاءالله تعالی جواب بر وفق خواهش برسد.
ثالث: حکایت وجهی بود که بایست علی قلی خان بشما رسانده باشد و هر چند نرسیده نفاق مابین اولاد مرحوم نجفعلی خان واختلالی که در کار حکومت باعث شده همین که اندک انتظامی حاصل شد؛ بفضل الله و عونه، عاید و واصل خواهد شد، خصوصا حالا که موکب والا عازم دارالخلافه است و شرفیابی شما بخدمت اشرف و فیض یابی من بصحبت شریف که مایة بهجت ضمیر است نزدیک میباشد.
یارب این آرزو مرا چه خوش است.
                                 قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
                            
                            
                                شمارهٔ  ۱۴ - خطاب به فاضل خان در حین حرکت از خراسان
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مررنا باکناف العقیق فاعشبت. اجارع من آماقنا و مسائل یا منازل یا مناهل انسانیه طول العهد و الم البعد و دهشه الباب فی فرقه الاحباب و هل نعمن من کان اقصر عهدة ثلاثین شهرا فی ثلاثه احوال.
                                    
فردا که روز بیست و چهارم است از ارض اقدس حرکت خواهد شد اگر در راه ها عایقی حادث نشود، چهاردهم ماه نو ان شاءالله تعالی ورود دارالخلافه است و هر چه بیشتر بسعادت حضور نزدیک میشوم بواعث شوق زیاده قوت مییابد. هرگز این قدرها طول نکشیده بود که ازمطالعه مکاتیب سرکاربل، مشاهده جنات تجری من تحتها الانهار، بی نصیب مانم. قاصدهای عالی جناب فرزند مسعود در راه بودند و پی در پی رفت و آمد میکردند و هر بار کاغذی از شما ملاحظه میشد رفع کسالت ها بعمل می آمد وگرنه، هر دمم از هجرتست بیم هلاک.
هر چه از آذربایجان یافته بودیم در خراسان باختیم، فارغ الکیس و صفر الوطاب رضیت من الغنیمه بالایاب. راجع نجفی حنین هستیم یعنی سردار و ایلخانی و با این همه بهمین خورسندیم که الحمدالله یک مشت آبروئی که بود بر خلاف معتقد عالمی الی حال ریخته نشده، تا با این تهی دستی در دارالخلافه چه شود؟ از احوال دوستان صادق الوداد بپرسند و از فرزندان عزیزم غافل نشوند ان شاءالله تعالی.
والسلام
                                                                    
                            فردا که روز بیست و چهارم است از ارض اقدس حرکت خواهد شد اگر در راه ها عایقی حادث نشود، چهاردهم ماه نو ان شاءالله تعالی ورود دارالخلافه است و هر چه بیشتر بسعادت حضور نزدیک میشوم بواعث شوق زیاده قوت مییابد. هرگز این قدرها طول نکشیده بود که ازمطالعه مکاتیب سرکاربل، مشاهده جنات تجری من تحتها الانهار، بی نصیب مانم. قاصدهای عالی جناب فرزند مسعود در راه بودند و پی در پی رفت و آمد میکردند و هر بار کاغذی از شما ملاحظه میشد رفع کسالت ها بعمل می آمد وگرنه، هر دمم از هجرتست بیم هلاک.
هر چه از آذربایجان یافته بودیم در خراسان باختیم، فارغ الکیس و صفر الوطاب رضیت من الغنیمه بالایاب. راجع نجفی حنین هستیم یعنی سردار و ایلخانی و با این همه بهمین خورسندیم که الحمدالله یک مشت آبروئی که بود بر خلاف معتقد عالمی الی حال ریخته نشده، تا با این تهی دستی در دارالخلافه چه شود؟ از احوال دوستان صادق الوداد بپرسند و از فرزندان عزیزم غافل نشوند ان شاءالله تعالی.
والسلام
                                 قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
                            
                            
                                شمارهٔ  ۱۵ - مخاطب نامة معلوم نیست
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هر شکر کز لفظ تو برچید طبع
                                    
هم بران لفظ و بیان خواهم فشاند
هر گهر کز کلک تو دزدید سمع
هم بران کلک و بنان خواهم فشاند
سعدیا گفتار شیرین پیش آن کام و دهان
در، بدریا میفرستی زر بمعدن میبری
هزار افسوس و صدهزار دریغ که مرا چونان که بایست دستی در انشاء نثر و انشاء نظم تازی نیست، که آن همه عبارت پردازی را روده درازی و اسب تازی کنم. ماشاالله خامة ات که عنبر بیز است و آمه ات عبیرآمیز و نامة را عطرآمیز میکنی بازار خویش و آتش ما تیز میکنی. کیست که با مایة درویشی با آن قافیه اندیش ها، لاف بیشی و پیش زند؟
مضی ز من والخلق یسنفیضون منی و یستفیدون من حسن مقالتی و یستلذون عن فصاحه بیانی.
بر سر من مغفری کردی کله وان درگذشت.
حالا بیائید و ببینید که صریر کلک امیر در حل مشکلات و کشف معضلات و نشر بیان چه حشری عیان میکند.
کجاست مجنون تا عرض داد دریابد
نگارخانة چین و جمال لیلی را
در طی این عبارت یقین آهوی صحرای چین ناف بر زمین گذاشت و نساج و دیباج قسطنطین ببوریاباف اتصاف خواهد یافت. منهم تشبیهی به آن ها میورزم و این فرد خواجه علیه الرحمه را معترضم.
ثوابت باشد این دارای خرمن
اگر رحمی کنی بر خوشه چینی
بیا بنصایح حکیم آلهی که میفرمایند: در هر مقام تشبه کامل خوبست. مرافعه من با شما محض استکمال و کسب افضالی است برای من. بر شماست که در جواب عتاب نفرمایند و اگر سماجت بینند محض حاجت بدانند، بی دست شناور نتوان رفت بپایاب. باشد که شما را نیز از این گونه چیز نویسی تذکر و تبحری بیش از این که هست دست دهد.
بلی، هر زبانی را بیانی است و هر انسانی را لسانی و هر میدانی را پهلوانی، هر دیوانی را عنوانی، و هر خوانی را نانی، و هر خانی را بازارگانی، و هر ایوانی را سلطانی، و هر سلطانی را دیوانی و هر سیستانی را پور دستانی، و هر بوستانی را خزانی، و هر سرعشر خوانی را قرآنی، هر سخندانی را دبستانی، هر نایب السلطنة را یحئی خوانی، هر قرآنی را سوره الرحمنی. اگر کاشان است پاسنگان میخواهد و اگر اصفهان است لنجان و اگر جوشقان است، دلیجان لازم دارد. آذربایجان بی صحرای مغان نیست و سمنان بی دامغان نمیشود، چنانچه شاعر در وصف قاطر میگوید:
قاطر مهدی روان است ای خدا
پشت سمنان دامغان است ای خدا
این معضل و مسلسل گفتن از آن بابت است که بدانید که کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد، انتهی کلامی یکی که بشما زیاد گستاخ است، رقعه شما را خواند و گفت این رقعه عروس بی زیور و طاوس بی پر مینماید، اگر عبادت عاریه از او برداشته شود، دشت ماریه خواهد شد، بل واد غیر ذی زرع، هر گاه آنچه از مردم است ببرند، ثبت الاعتراض و لا یبقی من سواده غیرالبیاض. بیاض من هم خدمت شما هست اگر از مطالب بخواهید.
والسلام
                                                                    
                            هم بران لفظ و بیان خواهم فشاند
هر گهر کز کلک تو دزدید سمع
هم بران کلک و بنان خواهم فشاند
سعدیا گفتار شیرین پیش آن کام و دهان
در، بدریا میفرستی زر بمعدن میبری
هزار افسوس و صدهزار دریغ که مرا چونان که بایست دستی در انشاء نثر و انشاء نظم تازی نیست، که آن همه عبارت پردازی را روده درازی و اسب تازی کنم. ماشاالله خامة ات که عنبر بیز است و آمه ات عبیرآمیز و نامة را عطرآمیز میکنی بازار خویش و آتش ما تیز میکنی. کیست که با مایة درویشی با آن قافیه اندیش ها، لاف بیشی و پیش زند؟
مضی ز من والخلق یسنفیضون منی و یستفیدون من حسن مقالتی و یستلذون عن فصاحه بیانی.
بر سر من مغفری کردی کله وان درگذشت.
حالا بیائید و ببینید که صریر کلک امیر در حل مشکلات و کشف معضلات و نشر بیان چه حشری عیان میکند.
کجاست مجنون تا عرض داد دریابد
نگارخانة چین و جمال لیلی را
در طی این عبارت یقین آهوی صحرای چین ناف بر زمین گذاشت و نساج و دیباج قسطنطین ببوریاباف اتصاف خواهد یافت. منهم تشبیهی به آن ها میورزم و این فرد خواجه علیه الرحمه را معترضم.
ثوابت باشد این دارای خرمن
اگر رحمی کنی بر خوشه چینی
بیا بنصایح حکیم آلهی که میفرمایند: در هر مقام تشبه کامل خوبست. مرافعه من با شما محض استکمال و کسب افضالی است برای من. بر شماست که در جواب عتاب نفرمایند و اگر سماجت بینند محض حاجت بدانند، بی دست شناور نتوان رفت بپایاب. باشد که شما را نیز از این گونه چیز نویسی تذکر و تبحری بیش از این که هست دست دهد.
بلی، هر زبانی را بیانی است و هر انسانی را لسانی و هر میدانی را پهلوانی، هر دیوانی را عنوانی، و هر خوانی را نانی، و هر خانی را بازارگانی، و هر ایوانی را سلطانی، و هر سلطانی را دیوانی و هر سیستانی را پور دستانی، و هر بوستانی را خزانی، و هر سرعشر خوانی را قرآنی، هر سخندانی را دبستانی، هر نایب السلطنة را یحئی خوانی، هر قرآنی را سوره الرحمنی. اگر کاشان است پاسنگان میخواهد و اگر اصفهان است لنجان و اگر جوشقان است، دلیجان لازم دارد. آذربایجان بی صحرای مغان نیست و سمنان بی دامغان نمیشود، چنانچه شاعر در وصف قاطر میگوید:
قاطر مهدی روان است ای خدا
پشت سمنان دامغان است ای خدا
این معضل و مسلسل گفتن از آن بابت است که بدانید که کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد، انتهی کلامی یکی که بشما زیاد گستاخ است، رقعه شما را خواند و گفت این رقعه عروس بی زیور و طاوس بی پر مینماید، اگر عبادت عاریه از او برداشته شود، دشت ماریه خواهد شد، بل واد غیر ذی زرع، هر گاه آنچه از مردم است ببرند، ثبت الاعتراض و لا یبقی من سواده غیرالبیاض. بیاض من هم خدمت شما هست اگر از مطالب بخواهید.
والسلام
                                 قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
                            
                            
                                شمارهٔ  ۱۷ - این مکتوب را معلوم نیست که قائم مقام به کی نوشته است
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ماللتراب و رب الارباب.
                                    
ای جفای تو ز راحت خوب تر
انتقام تو ز جان محبوب تر
نیش تو این است، نؤشَت چون بود
ذیل عفو جرم پوشت چون بود
شروحی چند که بر حسب فرمایش در طی نگارش آمده بود زیارت شد. آنچه نوشته بودید آفت هوش بود و هر چه فرموده بودید آویزه گوش. خاطر همایون سلطانی مهبط حکمتهای سبحانی است که بنده ناتوان را برحمت بی کران مژدة مرحمت بدهد، لطمه تربیت بزند، زخم و مرهم با هم فرستد و درد و درمان توام. سبقت غضبه رحمه و وسعت کل شیئی نعمه. مهر و قهرش را معنی یکی است و بصورت فرق اندکی. چوب ادیب اگر چه درد آرد، عین درمان است، داروی طبیب اگر چه تلخ باشد نغز و شیرین است.
چه خوش گفت آن مرد داروفروش
شفا بایدت داروی تلخ نوش
این بنده هر چند نادان و ناشناس باشد. چندان ناشکر و ناسپاس نیست که شفا از جفا نداند و کرم از الم نشناسد. کلک الهام سلک شما کار جبرئیل امین داند که هم آیت و عید آرد و هم مژدة امید. لاجرم ظاهر رقومش در هر خط، خطائی از من است و در هر نقطه نکتة ها بر من ولی چون پرتو لحظ از پرده لفظ بچهره معنی افتد هر چه بینی مراحم کریمانه است و مواعظ حکیمانه. ادبنی ربی فاحسن تأدیبی بحمدالله از وصول این نامة وحی و نسخه الهام دلهای خاص و عام بیمن همت خسروی چندان قوی گشت که خرمن دشمن را بیک پر کاه نگیرند و عالمی بدخواه بیک کف خاک در حساب نیاید. نه رنگی از سودا بر صفحه سویدا ماند؛ نه زنگی از وسواس بر آینه حواس. همانا رأی اشرف همایون را با راز عالم بیچون مطابقت بود که تا این معانی نغز بر مجاری لفظ گهربار یار گشت، امداد دور گردون مقوی شد و مسلمین داغستان را دیگر باره مجموع و متفق ساخت که با عزم راسخ در مقابل هجوم روس ثابت و قائم شوند و ناکسی چند از اهل آق قوشه را که هر یک مشتی وجه نقد گرفته جانب کفر رفته بودند بکلی از بیخ و بن برانداخته عبرت دیگران سازند.
یرملوف از این معنی بحسرت مألوف است، و قوم روس بدهشت مانوس، غافل از این که بخت شاهنشاه روی زمین سدهای آهنین در مقابل خصم کشیده است و طرف همت بر حفظ ملک و دین گشاده، بهر سو رو کنند نیز طالع همایون طالع شود و اختر رایت منحوس منکوس گردد.
به کینش اندر بینی عنقا و زحمت و رنج
به مهرش اندر یابی عطا ونعمت و مال
حواله کرد بدیوان مهر و کینش مگر
خدای قسمت آجال و نامة آمال
دیگر در باب مقرب الخاقان میرزا موسی که ضعف نفس و عرض جزئیات و وقوع او را در مواقع معاتبات برد کتاب از این ضعیف محمول داشته اند، بر شماخود که از مطاوی اخبار و سیر آگاه و مستحضرید واضح تر خواهد بود که: نه این بدعت من آوردم بعالم. موسی علی نبیناً و علیه السلام را در قدیم الایام پیوسته رسم و آئین چنین بود که هر وقت از حجت قوم بتنگ می آمد بطرزی بر دامن سو آل چنگ میزد که گاهی برق جلالش میسوخت و گاه پاسخ عنایت میشنید، عالی جاه میرزا موسی نیز اگر در حضرت اعلی عرضی کرده و ضربی خورده، شاید که از انتساب اسمی باشد، نه اکتساب رسمی. بلی، امثال او را از زمره چاکران که بخدمت ثغور مأمورند واجب عینی است که امر جزئی را سخت کلی گرفته هرچه بینند و شنوند بی تأمل در معرض آرند و یک دقیقه مهمل نگذارند، رأی سلطان را سزد که تأیید مهر انور کند. ثوابت و سیار را سخت مختصر گیرد، ولی فرقه بندگان را که بخودی خود مانند چراغ عجایز است، کجا جایز باشد که جرم سها را در نور و بها خرد شمارد، و از برق ضعیفی در جو هوا احتیاط روا ندارد، دریای محیط که بر گرد بسیط است هزاران قلزم و عمان از هر کران بران ریزد که جزر و مدی نخیزد و شور، شیرین نیامیزد؛ بل جمله موج ها این جا ساکن شود و هر چه شور است شیرین گردد و خلاف آبهای خرد و چشمه ساز ضعیف که بفیضی اندک در جوش آیند و بغیضی جزئی خاموشی، گاه تاری و مکدر شوند، گاه صافی و منور.
شاه بحر ژرف جمله آب خورد
جمله را از شاه باید یار برد
والسلام
                                                                    
                            ای جفای تو ز راحت خوب تر
انتقام تو ز جان محبوب تر
نیش تو این است، نؤشَت چون بود
ذیل عفو جرم پوشت چون بود
شروحی چند که بر حسب فرمایش در طی نگارش آمده بود زیارت شد. آنچه نوشته بودید آفت هوش بود و هر چه فرموده بودید آویزه گوش. خاطر همایون سلطانی مهبط حکمتهای سبحانی است که بنده ناتوان را برحمت بی کران مژدة مرحمت بدهد، لطمه تربیت بزند، زخم و مرهم با هم فرستد و درد و درمان توام. سبقت غضبه رحمه و وسعت کل شیئی نعمه. مهر و قهرش را معنی یکی است و بصورت فرق اندکی. چوب ادیب اگر چه درد آرد، عین درمان است، داروی طبیب اگر چه تلخ باشد نغز و شیرین است.
چه خوش گفت آن مرد داروفروش
شفا بایدت داروی تلخ نوش
این بنده هر چند نادان و ناشناس باشد. چندان ناشکر و ناسپاس نیست که شفا از جفا نداند و کرم از الم نشناسد. کلک الهام سلک شما کار جبرئیل امین داند که هم آیت و عید آرد و هم مژدة امید. لاجرم ظاهر رقومش در هر خط، خطائی از من است و در هر نقطه نکتة ها بر من ولی چون پرتو لحظ از پرده لفظ بچهره معنی افتد هر چه بینی مراحم کریمانه است و مواعظ حکیمانه. ادبنی ربی فاحسن تأدیبی بحمدالله از وصول این نامة وحی و نسخه الهام دلهای خاص و عام بیمن همت خسروی چندان قوی گشت که خرمن دشمن را بیک پر کاه نگیرند و عالمی بدخواه بیک کف خاک در حساب نیاید. نه رنگی از سودا بر صفحه سویدا ماند؛ نه زنگی از وسواس بر آینه حواس. همانا رأی اشرف همایون را با راز عالم بیچون مطابقت بود که تا این معانی نغز بر مجاری لفظ گهربار یار گشت، امداد دور گردون مقوی شد و مسلمین داغستان را دیگر باره مجموع و متفق ساخت که با عزم راسخ در مقابل هجوم روس ثابت و قائم شوند و ناکسی چند از اهل آق قوشه را که هر یک مشتی وجه نقد گرفته جانب کفر رفته بودند بکلی از بیخ و بن برانداخته عبرت دیگران سازند.
یرملوف از این معنی بحسرت مألوف است، و قوم روس بدهشت مانوس، غافل از این که بخت شاهنشاه روی زمین سدهای آهنین در مقابل خصم کشیده است و طرف همت بر حفظ ملک و دین گشاده، بهر سو رو کنند نیز طالع همایون طالع شود و اختر رایت منحوس منکوس گردد.
به کینش اندر بینی عنقا و زحمت و رنج
به مهرش اندر یابی عطا ونعمت و مال
حواله کرد بدیوان مهر و کینش مگر
خدای قسمت آجال و نامة آمال
دیگر در باب مقرب الخاقان میرزا موسی که ضعف نفس و عرض جزئیات و وقوع او را در مواقع معاتبات برد کتاب از این ضعیف محمول داشته اند، بر شماخود که از مطاوی اخبار و سیر آگاه و مستحضرید واضح تر خواهد بود که: نه این بدعت من آوردم بعالم. موسی علی نبیناً و علیه السلام را در قدیم الایام پیوسته رسم و آئین چنین بود که هر وقت از حجت قوم بتنگ می آمد بطرزی بر دامن سو آل چنگ میزد که گاهی برق جلالش میسوخت و گاه پاسخ عنایت میشنید، عالی جاه میرزا موسی نیز اگر در حضرت اعلی عرضی کرده و ضربی خورده، شاید که از انتساب اسمی باشد، نه اکتساب رسمی. بلی، امثال او را از زمره چاکران که بخدمت ثغور مأمورند واجب عینی است که امر جزئی را سخت کلی گرفته هرچه بینند و شنوند بی تأمل در معرض آرند و یک دقیقه مهمل نگذارند، رأی سلطان را سزد که تأیید مهر انور کند. ثوابت و سیار را سخت مختصر گیرد، ولی فرقه بندگان را که بخودی خود مانند چراغ عجایز است، کجا جایز باشد که جرم سها را در نور و بها خرد شمارد، و از برق ضعیفی در جو هوا احتیاط روا ندارد، دریای محیط که بر گرد بسیط است هزاران قلزم و عمان از هر کران بران ریزد که جزر و مدی نخیزد و شور، شیرین نیامیزد؛ بل جمله موج ها این جا ساکن شود و هر چه شور است شیرین گردد و خلاف آبهای خرد و چشمه ساز ضعیف که بفیضی اندک در جوش آیند و بغیضی جزئی خاموشی، گاه تاری و مکدر شوند، گاه صافی و منور.
شاه بحر ژرف جمله آب خورد
جمله را از شاه باید یار برد
والسلام
