عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۳۲ - در خواستن قبطی دعای خیر و هدایت از سبطی و دعا کردن سبطی قبطی را به خیر و مستجاب شدن از اکرم الاکرمین وارحم الراحمین
گفت قبطی تو دعایی کن که من
از سیاهی دل ندارم آن دهن
که بود که قفل این دل وا شود
زشت را در بزم خوبان جا شود
مسخی از تو صاحب خوبی شود
یا بلیسی باز کروبی شود
یا بفر دست مریم بوی مشک
یابد و تری و میوه شاخ خشک
سبطی آن دم در سجود افتاد و گفت
کی خدای عالم جهر و نهفت
جز تو پیش که بر آرد بنده دست؟
هم دعا و هم اجابت از تواست
هم ز اول تو دهی میل دعا
تو دهی آخر دعاها را جزا
اول و آخر تویی ما در میان
هیچ هیچی که نیاید در بیان
این چنین می‌گفت تا افتاد طشت
از سر بام و دلش بی‌هوش گشت
باز آمد او به هوش اندر دعا
لیس للانسان الا ما سعی
در دعا بود او که ناگه نعره‌یی
از دل قبطی بجست و غره‌یی
که هلا بشتاب و ایمان عرضه کن
تا ببرم زود زنار کهن
آتشی در جان من انداختند
مر بلیسی را به جان بنواختند
دوستی تو و از تو ناشکفت
حمدلله عاقبت دستم گرفت
کیمیایی بود صحبت‌های تو
کم مباد از خانهٔ دل پای تو
تو یکی شاخی بدی از نخل خلد
چون گرفتم او مرا تا خلد برد
سیل بود آن که تنم را در ربود
برد سیلم تا لب دریای جود
من به بوی آب رفتم سوی سیل
بحر دیدم در گرفتم کیل کیل
طاس آوردش که اکنون آب‌گیر
گفت رو شد آب‌ها پیشم حقیر
شربتی خوردم ز الله اشتری
تا به محشر تشنگی ناید مرا
آن که جوی و چشمه‌ها را آب داد
چشمه‌یی در اندرون من گشاد
این جگر که بود گرم و آب‌خوار
گشت پیش همت او آب خوار
کاف کافی آمد او بهر عباد
صدق وعده‌ی کهیعص
کافی ام بدهم تورا من جمله خیر
بی‌سبب بی‌واسطه‌ی یاری غیر
کافی ام بی‌نان تورا سیری دهم
بی‌سپاه و لشکرت میری دهم
بی‌بهارت نرگس و نسرین دهم
بی‌کتاب و اوستا تلقین دهم
کافی ام بی‌داروات درمان کنم
گور را و چاه را میدان کنم
موسی‌یی را دل دهم با یک عصا
تا زند بر عالمی شمشیرها
دست موسی را دهم یک نور و تاب
که طپانچه می‌زند بر آفتاب
چوب را ماری کنم من هفت سر
که نزاید ماده مار او را ز نر
خون نیامیزم در آب نیل من
خود کنم خون عین آبش را به فن
شادی‌ات را غم کنم چون آب نیل
که نیابی سوی شادی‌ها سبیل
باز چون تجدید ایمان بر تنی
باز از فرعون بیزاری کنی
موسی رحمت ببینی آمده
نیل خون بینی ازو آبی شده
چون سر رشته نگه داری درون
نیل ذوق تو نگردد هیچ خون
من گمان بردم که ایمان آورم
تا ازین طوفان خون آبی خورم
من چه دانستم که تبدیلی کند
در نهاد من مرا نیلی کند؟
سوی چشم خود یکی نیلم روان
برقرارم پیش چشم دیگران
هم‌چنان که این جهان پیش نبی
غرق تسبیح است و پیش ما غبی
پیش چشمش این جهان پرعشق و داد
پیش چشم دیگران مرده و جماد
پست و بالا پیش چشمش تیزرو
از کلوخ و خشت او نکته شنو
با عوام این جمله بسته و مرده‌یی
زین عجب‌تر من ندیدم پرده‌یی
گورها یکسان به پیش چشم ما
روضه و حفره به چشم اولیا
عامه گفتندی که پیغامبر ترش
از چه گشته‌ست و شده‌ست او ذوق‌کش؟
خاص گفتندی که سوی چشمتان
می‌نماید او ترش ای امتان
یک زمان درچشم ما آیید تا
خنده‌ها بینید اندر هل اتی
از سر امرود بن بنماید آن
منعکس صورت به زیر آ ای جوان
آن درخت هستی است امرودبن
تا بر آن جایی نماید نو کهن
تا بر آن جایی ببینی خارزار
پر ز گزدم‌های خشم و پر ز مار
چون فرود آیی ببینی رایگان
یک جهان پر گل‌رخان و دایگان
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۳۳ - حکایت آن زن پلیدکار کی شوهر را گفت کی آن خیالات از سر امرودبن می‌نماید ترا کی چنینها نماید چشم آدمی را سر آن امرودبن از سر امرودبن فرود آی تا آن خیالها برود و اگر کسی گوید کی آنچ آن مرد می‌دید خیال نبود و جواب این مثالیست نه مثل در مثال همین قدر بس بود کی اگر بر سر امرودبن نرفتی هرگز آنها ندیدی خواه خیال خواه حقیقت
آن زنی می‌خواست تا با مول خود
بر زند در پیش شوی گول خود
پس به شوهر گفت زن کی نیک بخت
من برآیم میوه چیدن بر درخت
چون برآمد بر درخت آن زن گریست
چون ز بالا سوی شوهر بنگریست
گفت شوهر را که مابون رد
کیست آن لوطی که بر تو می‌فتد؟
تو به زیر او چو زن بغنوده‌یی
ای فلان تو خود مخنث بوده‌یی؟
گفت شوهر نه سرت گویی بگشت؟
ورنه این جا نیست غیر من به دشت
زن مکرر کرد کآن با برطله
کیست بر پشتت فرو خفته هله؟
گفت ای زن هین فرود آ از درخت
که سرت گشت و خرف گشتی تو سخت
چون فرود آمد بر آمد شوهرش
زن کشید آن مول را اندر برش
گفت شوهر کیست آن ای روسپی
که به بالای تو آمد چون کپی؟
گفت زن نه نیست این جا غیر من
هین سرت برگشته شد هرزه متن
او مکرر کرد بر زن آن سخن
گفت زن این هست از امرودبن
از سر امرودبن من هم‌چنان
کژ همی‌دیدم که تو ای قلتبان
هین فرود آ تا ببینی هیچ نیست
این همه تخییل از امروبنی‌ست
هزل تعلیم است آن را جد شنو
تو مشو بر ظاهر هزلش گرو
هر جدی هزل است پیش هازلان
هزل‌ها جدست پیش عاقلان
کاهلان امرودبن جویند لیک
تا بدان امرودبن راهی‌ست نیک
نقل کن ز امرودبن کاکنون برو
گشته‌یی تو خیره‌چشم و خیره‌رو
این منی و هستی اول بود
که برو دیده کژ و احول بود
چون فرود آیی ازین امرودبن
کژ نماند فکرت و چشم و سخن
یک درخت بخت بینی گشته این
شاخ او بر آسمان هفتمین
چون فرود آیی ازو گردی جدا
مبدلش گرداند از رحمت خدا
زین تواضع که فرود آیی خدا
راست بینی بخشد آن چشم تو را
راست بینی گر بدی آسان و زب
مصطفی کی خواستی آن را ز رب؟
گفت بنما جزو جزو از فوق و پست
آن چنان که پیش تو آن جزو هست
بعد ازان بر رو بران امرودبن
که مبدل گشت و سبز از امر کن
چون درخت موسوی شد این درخت
چون سوی موسی کشانیدی تو رخت
آتش او را سبز و خرم می‌کند
شاخ او انی انا الله می‌زند
زیر ظلش جمله حاجاتت روا
این چنین باشد الهی کیمیا
آن منی و هستی ات باشد حلال
که درو بینی صفات ذوالجلال
شد درخت کژ مقوم حق نما
اصله ثابت و فرعه فی‌السما
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۳۵ - اطوار و منازل خلقت آدمی از ابتدا
آمده اول به اقلیم جماد
وز جمادی در نباتی اوفتاد
سال‌ها اندر نباتی عمر کرد
وز جمادی یاد ناورد از نبرد
وز نباتی چون به حیوانی فتاد
نامدش حال نباتی هیچ یاد
جز همین میلی که دارد سوی آن
خاصه در وقت بهار و ضیمران
همچو میل کودکان با مادران
سر میل خود نداند در لبان
همچو میل مفرط هر نو مرید
سوی آن پیر جوان بخت مجید
جزو عقل این از آن عقل کل است
جنبش این سایه زان شاخ گل است
سایه‌اش فانی شود آخر درو
پس بداند سر میل و جست و جو
سایهٔ شاخ دگر ای نیک بخت
کی بجنبد گر نجنبد این درخت؟
باز از حیوان سوی انسانی‌اش
می‌کشید آن خالقی که دانی‌اش
هم‌چنین اقلیم تا اقلیم رفت
تا شد اکنون عاقل و دانا و زفت
عقل‌های اولینش یاد نیست
هم ازین عقلش تحول کردنی‌ست
تا رهد زین عقل پر حرص و طلب
صد هزاران عقل بیند بوالعجب
گر چو خفته گشت و شد ناسی ز پیش
کی گذارندش در آن نسیان خویش؟
باز از آن خوابش به بیداری کشند
که کند بر حالت خود ریش‌خند
که چه غم بود آن که می‌خوردم به خواب
چون فراموشم شد احوال صواب؟
چون ندانستم که آن غم و اعتلال
فعل خواب است و فریب است و خیال؟
هم‌چنان دنیا که حلم نایم است
خفته پندارد که این خود دایم است
تا بر آید ناگهان صبح اجل
وا رهد از ظلمت ظن و دغل
خنده‌اش گیرد ازان غم‌های خویش
چون ببیند مستقر و جای خویش
هرچه تو در خواب بینی نیک و بد
روز محشر یک به یک پیدا شود
آنچه کردی اندرین خواب جهان
گرددت هنگام بیداری عیان
تا نپنداری که این بد کردنی‌ست
اندرین خواب و ترا تعبیر نیست
بلکه این خنده بود گریه و زفیر
روز تعبیر ای ستمگر بر اسیر
گریه و درد و غم و زاری خود
شادمانی دان به بیداری خود
ای دریده پوستین یوسفان
گرگ بر خیزی ازین خواب گران
گشته گرگان یک به یک خوهای تو
می‌درانند از غضب اعضای تو
خون نخسبد بعد مرگت در قصاص
تو مگو که مردم و یابم خلاص
این قصاص نقد حیلت‌سازی است
پیش زخم آن قصاص این بازی است
زین لعب خوانده‌ست دنیا را خدا
کین جزا لعب است پیش آن جزا
این جزا تسکین جنگ و فتنه‌یی‌ست
آن چو اخصا است و این چون ختنه‌یی‌ست
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۳۶ - بیان آنک خلق دوزخ گرسنگانند و نالانند به حق کی روزیهای ما را فربه گردان و زود زاد به ما رسان کی ما را صبر نماند
این سخن پایان ندارد موسیا
هین رها کن آن خران را در گیا
تا همه زان خوش علف فربه شوند
هین که گرگانند ما را خشم‌مند
نالهٔ گرگان خود را موقنیم
این خران را طعمهٔ ایشان کنیم
این خران را کیمیای خوش دمی
از لب تو خواست کردن آدمی
تو بسی کردی به دعوت لطف و جود
آن خران را طالع و روزی نبود
پس فرو پوشان لحاف نعمتی
تا بردشان زود خواب غفلتی
تا چو بجهند از چنین خواب این رده
شمع مرده باشد و ساقی شده
داشت طغیانشان تو را در حیرتی
پس بنوشند از جزا هم حسرتی
تا که عدل ما قدم بیرون نهد
در جزا هر زشت را درخور دهد
که آن شهی که می‌ندیدندیش فاش
بود با ایشان نهان اندر معاش
چون خرد با تست مشرف بر تنت
گر چه زو قاصر بود این دیدنت
نیست قاصر دیدن او ای فلان
از سکون و جنبشت در امتحان
چه عجب گر خالق آن عقل نیز
با تو باشد چون نه‌یی تو مستجیز
از خرد غافل شود بر بد تند
بعد آن عقلش ملامت می‌کند
تو شدی غافل ز عقلت عقل نی
کز حضورستش ملامت کردنی
گر نبودی حاضر و غافل بدی
در ملامت کی تورا سیلی زدی؟
ور ازو غافل نبودی نفس تو
کی چنان کردی جنون و تفس تو؟
پس تو و عقلت چو اصطرلاب بود
زین بدانی قرب خورشید وجود
قرب بی‌چون است عقلت را به تو
نیست چپ و راست و پس یا پیش رو
قرب بی‌چون چون نباشد شاه را
که نیابد بحث عقل آن راه را؟
نیست آن جنبش که در اصبع تو راست
پیش اصبع یا پسش یا چپ و راست
وقت خواب و مرگ از وی می‌رود
وقت بیداری قرینش می‌شود
از چه ره می‌آید اندر اصبعت؟
که اصبعت بی‌او ندارد منفعت
نور چشم و مردمک در دیده‌ات
از چه ره آمد به غیر شش جهت؟
عالم خلق است با سوی و جهات
بی‌جهت دان عالم امر و صفات
بی‌جهت دان عالم امر ای صنم
بی‌جهت‌تر باشد آمر لاجرم
بی‌جهت بد عقل و علام البیان
عقل‌تر از عقل و جان‌تر هم ز جان
بی‌تعلق نیست مخلوقی بدو
آن تعلق هست بی‌چون ای عمو
زان که فصل و وصل نبود در روان
غیر فصل و وصل نندیشد گمان
غیر فصل و وصل پی بر از دلیل
لیک پی بردن بننشاند غلیل
پی پیاپی می‌بر ار دوری ز اصل
تا رگ مردیت آرد سوی وصل
این تعلق را خرد چون ره برد؟
بستهٔ فصل است و وصل است این خرد
زین وصیت کرد ما را مصطفی
بحث کم جویید در ذات خدا
آن که در ذاتش تفکر کردنی‌ست
در حقیقت آن نظر در ذات نیست
هست آن پندار او زیرا به راه
صد هزاران پرده آمد تا اله
هر یکی در پردۀ موصول خوست
وهم او آن است کان خود عین هوست
پس پیمبر دفع کرد این وهم از او
تا نباشد در غلط سوداپز او
وان که اندر وهم او ترک ادب
بی‌ادب را سرنگونی داد رب
سرنگونی آن بود کو سوی زیر
می‌رود پندارد او کو هست چیر
زان که حد مست باشد این چنین
کو نداند آسمان را از زمین
در عجب هایش به فکر اندر روید
از عظیمی وز مهابت گم شوید
چون ز صنعش ریش و سبلت گم کند
حد خود داند ز صانع تن زند
جز که لا احصی نگوید او ز جان
کز شمار و حد برون است آن بیان
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۳۸ - موری بر کاغذ می‌رفت نبشتن قلم دید قلم را ستودن گرفت موری دیگر کی چشم تیزتر بود گفت ستایش انگشتان را کن کی آن هنر ازیشان می‌بینم موری دگر کی از هر دو چشم روشن‌تر بود گفت من بازو را ستایم کی انگشتان فرع بازواند الی آخره
مورکی بر کاغذی دید او قلم
گفت با مور دگر این راز هم
که عجایب نقش‌ها آن کلک کرد
همچو ریحان و چو سوسن‌زار و ورد
گفت آن مور اصبع است آن پیشه‌ور
وین قلم در فعل فرع است و اثر
گفت آن مور سوم کز بازو است
که اصبع لاغر ز زورش نقش بست
هم‌چنین می‌رفت بالا تا یکی
مهتر موران فطن بود اندکی
گفت کز صورت مبینید این هنر
که به خواب و مرگ گردد بی‌خبر
صورت آمد چون لباس و چون عصا
جز به عقل و جان نجنبد نقش‌ها
بی‌خبر بود او که آن عقل و فؤاد
بی ز تقلیب خدا باشد جماد
یک زمان از وی عنایت بر کند
عقل زیرک ابلهی‌ها می‌کند
چونش گویا یافت ذوالقرنین گفت
چون که کوه قاف در نطق سفت
کی سخن‌گوی خبیر رازدان
از صفات حق بکن با من بیان
گفت رو کان وصف ازان هایل‌تراست
که بیان بر وی تواند برد دست
یا قلم را زهره باشد که به سر
بر نویسد بر صحایف زان خبر
گفت کمتر داستانی باز گو
از عجب‌های حق ای حبر نکو
گفت اینک دشت سیصدساله راه
کوه‌های برف پر کرده‌ست شاه
کوه بر که بی‌شمار و بی‌عدد
می‌رسد در هر زمان برفش مدد
کوه برفی می‌زند بر دیگری
می‌رساند برف سردی تا ثری
کوه برفی می‌زند بر کوه برف
دم به دم ز انبار بی‌حد و شگرف
گر نبودی این چنین وادی شها
تف دوزخ محو کردی مر مرا
غافلان را کوه‌های برف دان
تا نسوزد پرده‌های عاقلان
گر نبودی عکس جهل برف باف
سوختی از نار شوق آن کوه قاف
آتش از قهر خدا خود ذره‌یی‌ست
بهر تهدید لئیمان دره‌یی‌ست
با چنین قهری که زفت و فایق است
برد لطفش بین که بر وی سابق است
سبق بی‌چون و چگونه‌ی معنوی
سابق و مسبوق دیدی بی‌دوی؟
گر ندیدی آن بود از فهم پست
که عقول خلق زان کان یک جواست
عیب بر خود نه نه بر آیات دین
کی رسد بر چرخ دین مرغ گلین؟
مرغ را جولانگه عالی هواست
زان که نشو او ز شهوت وز هواست
پس تو حیران باش بی‌لا و بلی
تا ز رحمت پیشت آید محملی
چون ز فهم این عجایب کودنی
گر بلی گویی تکلف می‌کنی
ور بگویی نی زند نی گردنت
قهر بر بندد بدان نی روزنت
پس همین حیران و واله باش و بس
تا درآید نصر حق از پیش و پس
چون که حیران گشتی و گیج و فنا
با زبان حال گفتی اهدنا
زفت زفت است و چو لرزان می‌شوی
می‌شود آن زفت نرم و مستوی
زان که شکل زفت بهر منکراست
چون که عاجز آمدی لطف و براست
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۳۹ - نمودن جبرئیل علیه‌السلام خود را به مصطفی صلی‌الله علیه و سلم به صورت خویش و از هفتصد پر او چون یک پر ظاهر شد افق را بگرفت و آفتاب محجوب شد با همه شعاعش
مصطفی می‌گفت پیش جبرئیل
که چنان که صورت توست ای خلیل
مر مرا بنما تو محسوس آشکار
تا ببینم مر تورا نظاره‌وار
گفت نتوانی و طاقت نبودت
حس ضعیف است و تنک سخت آیدت
گفت بنما تا ببیند این جسد
تا چد حد حس نازک است و بی‌مدد
آدمی را هست حس تن سقیم
لیک در باطن یکی خلقی عظیم
بر مثال سنگ و آهن این تنه
لیک هست او در صفت آتش‌زنه
سنگ وآهن مولد ایجاد نار
زاد آتش بر دو والد قهربار
باز آتش دست کار وصف تن
هست قاهر بر تن او و شعله‌زن
باز در تن شعله ابراهیم‌وار
که ازو مقهور گردد برج نار
لاجرم گفت آن رسول ذو فنون
رمز نحن الاخرون السابقون
ظاهر این دو به سندانی زبون
در صفت از کان آهن‌ها فزون
پس به صورت آدمی فرع جهان
وز صفت اهل جهان این را بدان
ظاهرش را پشه‌یی آرد به چرخ
باطنش باشد محیط هفت چرخ
چون که کرد الحاح بنمود اندکی
هیبتی که که شود زومندکی
شهپری بگرفته شرق و غرب را
از مهابت گشت بی‌هش مصطفی
چون ز بیم و ترس بی‌هوشش بدید
جبرئیل آمد در آغوشش کشید
آن مهابت قسمت بیگانگان
وین تجمش دوستان را رایگان
هست شاهان را زمان بر نشست
هول سرهنگان و صارم‌ها به دست
دور باش و نیزه و شمشیرها
که بلرزند از مهابت شیرها
بانگ چاووشان و آن چوگان‌ها
که شود سست از نهیبش جان‌ها
این برای خاص وعام ره‌گذر
که کندشان از شهنشاهی خبر
از برای عام باشد این شکوه
تا کلاه کبر ننهند آن گروه
تا من و ماهای ایشان بشکند
نفس خودبین فتنه و شر کم کند
شهر ازان ایمن شود کآن شهریار
دارد اندر قهر زخم و گیر و دار
پس بمیرد آن هوس‌ها در نفوس
هیبت شه مانع آید زان نحوس
باز چون آید به سوی بزم خاص
کی بود آن جا مهابت یا قصاص؟
حلم در حلم است و رحمت‌ها به جوش
نشنوی از غیر چنگ و ناخروش
طبل و کوس هول باشد وقت جنگ
وقت عشرت با خواص آواز چنگ
هست دیوان محاسب عام را
وان پری رویان حریف جام را
آن زره وآن خود مر چالیش‌ راست
وین حریر و رود مر تعریش ‌راست
این سخن پایان ندارد ای جواد
ختم کن والله اعلم بالرشاد
اندر احمد آن حسی کو غارب است
خفته این دم زیر خاک یثرب است
وان عظیم الخلق او کآن صفدراست
بی‌تغیر مقعد صدق اندراست
جای تغییرات اوصاف تن است
روح باقی آفتابی روشن است
بی ز تغییری که لا شرقیة
بی ز تبدیلی که لا غربیة
آفتاب از ذره کی مدهوش شد؟
شمع از پروانه کی بی‌هوش شد؟
جسم احمد را تعلق بد بدان
این تغیر آن تن باشد بدان
همچو رنجوری و همچون خواب و درد
جان ازین اوصاف باشد پاک و فرد
خود نتوانم ور بگویم وصف جان
زلزله افتد درین کون و مکان
روبهش گر یک دمی آشفته بود
شیر جان مانا که آن دم خفته بود
خفته بود آن شیر کز خواب است پاک
اینت شیر نرمسار سهمناک
خفته سازد شیر خود را آن چنان
که تمامش مرده دانند این سگان
ورنه در عالم که را زهره بدی
که ربودی از ضعیفی تربدی؟
کف احمد زان نظر مخدوش گشت
بحر او از مهر کف پرجوش گشت
مه همه کف‌ست معطی نورپاش
ماه را گر کف نباشد گو مباش
احمد ار بگشاید آن پر جلیل
تا ابد بی‌هوش ماند جبرئیل
چون گذشت احمد ز سدره و مرصدش
وز مقام جبرئیل و از حدش
گفت او را هین بپر اندر پی‌ام
گفت رو رو من حریف تو نی‌ام
باز گفت او را بیا ای پرده‌سوز
من به اوج خود نرفتستم هنوز
گفت بیرون زین حد ای خوش‌فر من
گر زنم پری بسوزد پر من
حیرت اندر حیرت آمد این قصص
بی‌هشی خاصگان اندر اخص
بی‌هشی‌ها جمله این جا بازی است
چند جان داری؟ که جان پردازی است
جبرئیلا گر شریفی و عزیز
تو نه‌یی پروانه و نه شمع نیز
شمع چون دعوت کند وقت فروز
جان پروانه نپرهیزد ز سوز
این حدیث منقلب را گور کن
شیر را برعکس صید گور کن
بند کن مشک سخن‌شاشیت را
وا مکن انبان قلماشیت را
آن که بر نگذشت اجزاش از زمین
پیش او معکوس و قلماشیست این
لا تخالفهم حبیبی دارهم
یا غریبا نازلا فی دارهم
اعط ما شاءوا وراموا وارضهم
یا ظعینا ساکنا فی‌ارضهم
تا رسیدن در شه و در ناز خوش
رازیا با مرغزی می‌ساز خویش
موسیا در پیش فرعون زمن
نرم باید گفت قولا لینا
آب اگر در روغن جوشان کنی
دیگدان و دیگ را ویران کنی
نرم گو لیکن مگو غیر صواب
وسوسه مفروش در لین الخطاب
وقت عصر آمد سخن کوتاه کن
ای که عصرت عصر را آگاه کن
گو تو مر گل ‌خواره را که قند به
نرمی فاسد مکن طینش مده
نطق جان را روضهٔ جانی ستی
گر ز حرف و صوت مستغنی ستی
این سر خر در میان قند زار
ای بسا کس را که بنهادست خار
ظن ببرد از دور کآن آن است و بس
چون قچ مغلوب وا می‌رفت پس
صورت حرف آن سر خر دان یقین
در رز معنی و فردوس برین
ای ضیاء الحق حسام الدین در آر
این سر خر را در آن بطیخ زار
تا سر خر چون بمرد از مسلخه
نشو دیگر بخشدش آن مطبخه
هین ز ما صورت‌گری و جان ز تو
نه غلط هم این خود و هم آن ز تو
بر فلک محمودی ای خورشید فاش
بر زمین هم تا ابد محمود باش
تا زمینی با سمایی بلند
یک‌دل و یک‌قبله و یک‌خو شوند
تفرقه برخیزد و شرک و دوی
وحدت است اندر وجود معنوی
چون شناسد جان من جان تو را
یاد آرند اتحاد ماجری
موسی و هارون شوند اندر زمین
مختلط خوش همچو شیر و انگبین
چون شناسد اندک و منکر شود
منکری‌اش پردهٔ ساتر شود
پس شناسایی بگردانید رو
خشم کرد آن مه ز ناشکری او
زین سبب جان نبی را جان بد
ناشناسا گشت و پشت پای زد
این همه خواندی فرو خوان لم یکن
تا بدانی لج این گبر کهن
پیش ازان که نقش احمد فر نمود
نعت او هر گبر را تعویذ بود
کین چنین کس هست تا آید پدید
از خیال روش دلشان می‌طپید
سجده می‌کردند کی رب بشر
در عیان آریش هر چه زودتر
تا به نام احمد از یستفتحون
یاغیانشان می‌شدندی سرنگون
هر کجا حرب مهولی آمدی
غوثشان کراری احمد بدی
هر کجا بیماری مزمن بدی
یاد اوشان داروی شافی شدی
نقش او می‌گشت اندر راهشان
در دل و در گوش و در افواهشان
نقش او را کی بیابد هر شعال؟
بلکه فرع نقش او یعنی خیال
نقش او بر روی دیوار ارفتد
از دل دیوار خون دل چکد
آن چنان فرخ بود نقشش برو
که رهد در حال دیوار از دو رو
گشته با یک‌رویی اهل صفا
آن دورویی عیب مر دیوار را
این همه تعظیم و تفخیم و وداد
چون بدیدندش به صورت برد باد
قلب آتش دید و در دم شد سیاه
قلب را در قلب کی بوده‌ست راه؟
قلب می‌زد لاف اشواق محک
تا مریدان را دراندازد به شک
افتد اندر دام مکرش ناکسی
این گمان سر بر زند از هر خسی
کین اگر نه نقد پاکیزه بدی
کی به سنگ امتحان راغب شدی؟
او محک می‌خواهد اما آن چنان
که نگردد قلبی او زان عیان
آن محک که او نهان دارد صفت
نی محک باشد نه نور معرفت
آینه کو عیب رو دارد نهان
از برای خاطر هر قلتبان
آینه نبود منافق باشد او
این چنین آیینه تا توانی مجو
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱ - سر آغاز
شه حسام‌الدین که نور انجم است
طالب آغاز سفر پنجم است
ای ضیاء الحق حسام الدین راد!
اوستادان صفا را اوستاد
گر نبودی خلق محجوب و کثیف
ور نبودی حلق‌ها تنگ و ضعیف
در مدیحت داد معنی دادمی
غیر این منطق لبی بگشادمی
لیک لقمه‌ی باز آن صعوه نیست
چاره اکنون آب و روغن کردنیست
مدح تو حیف است با زندانیان
گویم اندر مجمع روحانیان
شرح تو غبن است با اهل جهان
همچو راز عشق دارم در نهان
مدح تعریف است در تخریق حجاب
فارغست از شرح و تعریف آفتاب
مادح خورشید مداح خود است
که دو چشمم روشن و نامرمد است
ذم خورشید جهان ذم خود است
که دو چشمم کور و تاریک بد است
تو ببخشا بر کسی کندر جهان
شد حسود آفتاب کامران
تو اندش پوشید هیچ از دیده‌ها؟
وز طراوت دادن پوسیده‌ها؟
یا ز نور بی‌حدش توانند کاست؟
یا به دفع جاه او توانند خاست؟
هر کسی کو حاسد کیهان بود
آن حسد خود مرگ جاویدان بود
قدر تو بگذشت از درک عقول
عقل اندر شرح تو شد بوالفضول
گرچه عاجز آمد این عقل از بیان
عاجزانه جنبشی باید در آن
ان شیئا کله لا یدرک
اعلموا ان کله لا یترک
گر نتانی خورد طوفان سحاب
کی توان کردن به ترک خورد آب؟
راز را گر می‌نیاری در میان
درک‌ها را تازه کن از قشر آن
نطق‌ها نسبت به تو قشرست لیک
پیش دیگر فهم‌ها مغز است نیک
آسمان نسبت به عرش آمد فرود
ورنه بس عالی‌ست سوی خاک‌تود
من بگویم وصف تو تا ره برند
پیش ازان کز فوت آن حسرت خورند
نور حقی و به حق جذاب جان
خلق در ظلمات وهم‌اند و گمان
شرط تعظیم است تا این نور خوش
گردد این بی‌دیدگان را سرمه‌کش
نور یابد مستعد تیزگوش
کو نباشد عاشق ظلمت چو موش
سست‌چشمانی که شب جولان کنند
کی طواف مشعله‌ی ایمان کنند؟
نکته‌های مشکل باریک شد
بند طبعی که ز دین تاریک شد
تا برآراید هنر را تار و پود
چشم در خورشید نتواند گشود
همچو نخلی برنیارد شاخ‌ها
کرده موشانه زمین سوراخ‌ها
چار وصف است این بشر را دل‌فشار
چارمیخ عقل گشته این چهار
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۲ - تفسیر خذ اربعة من الطیر فصرهن الیک
تو خلیل وقتی ای خورشیدهش
این چهار اطیار ره‌زن را بکش
زان که هر مرغی ازین‌ها زاغ‌وش
هست عقل عاقلان را دیده‌کش
چار وصف تن چو مرغان خلیل
بسمل ایشان دهد جان را سبیل
ای خلیل اندر خلاص نیک و بد
سر ببرشان تا رهد پاها ز سد
کل تویی و جملگان اجزای تو
برگشا که هست پاشان پای تو
از تو عالم روح‌زاری می‌شود
پشت صد لشکر سواری می‌شود
زان که این تن شد مقام چار خو
نامشان شد چار مرغ فتنه‌جو
خلق را گر زندگی خواهی ابد
سر ببر زین چار مرغ شوم بد
بازشان زنده کن از نوعی دگر
که نباشد بعد از آن زیشان ضرر
چار مرغ معنوی راه‌‌زن
کرده‌اند اندر دل خلقان وطن
چون امیر جمله دل‌های سوی
اندرین دور ای خلیفه‌ی حق توی
سر ببر این چار مرغ زنده را
سرمدی کن خلق ناپاینده را
بط و طاوس است و زاغ است و خروس
این مثال چار خلق اندر نفوس
بط حرص است و خروس آن شهوت است
جاه چون طاوس و زاغ امنیت است
منیتش آن که بود اومیدساز
طامع تابید یا عمر دراز
بط حرص آمد که نوکش در زمین
در تر و در خشک می‌جوید دفین
یک زمان نبود معطل آن گلو
نشنود از حکم جز امر ﴿کلوا﴾
همچو یغماجی‌ست خانه می‌کند
زود زود انبان خود پر می‌کند
اندر انبان می‌فشارد نیک و بد
دانه‌های در و حبات نخود
تا مبادا یاغی‌یی آید دگر
می‌فشارد در جوال او خشک و تر
وقت تنگ و فرصت اندک، او مخوف
در بغل زد هر چه زوتر بی‌وقوف
اعتمادش نیست بر سلطان خویش
که نیارد یاغی‌یی آید به پیش
لیک مؤمن زاعتماد آن حیات
می‌کند غارت به مهل و با انات
ایمن است از فوت و از یاغی که او
می‌شناسد قهر شه را بر عدو
ایمن است از خواجه‌تاشان دگر
که بیایندش مزاحم صرفه‌بر
عدل شه را دید در ضبط حشم
که نیارد کرد کس بر کس ستم
لاجرم نشتابد و ساکن بود
از فوات حظ خود آمن بود
بس تانی دارد و صبر و شکیب
چشم‌سیر و موثر است و پاک‌جیب
کین تانی پرتو رحمان بود
وان شتاب از هزهٔ شیطان بود
زان که شیطانش بترساند ز فقر
بارگیر صبر را بکشد به عقر
از نبی بشنو که شیطان در وعید
می‌کند تهدیدت از فقر شدید
تا خوری زشت و بری زشت و شتاب
نی مروت، نی‌تانی، نی ثواب
لاجرم کافر خورد در هفت بطن
دین و دل باریک و لاغر، زفت بطن
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۵ - سبب رجوع کردن آن مهمان به خانهٔ مصطفی علیه‌السلام در آن ساعت که مصطفی نهالین ملوث او را به دست خود می‌شست و خجل شدن او و جامه چاک کردن و نوحهٔ او بر خود و بر سعادت خود
کافرک را هیکلی بد یادگار
یاوه دید آن را و گشت او بی‌قرار
گفت آن حجره که شب جا داشتم
هیکل آنجا بی‌خبر بگذاشتم
گر چه شرمین بود شرمش حرص برد
حرص اژدرهاست نه چیزی‌ست خرد
از پی هیکل شتاب اندر دوید
در وثاق مصطفی و آن را بدید
کان یدالله آن حدث را هم به خود
خوش همی‌شوید که دورش چشم بد
هیکلش از یاد رفت و شد پدید
اندرو شوری گریبان را درید
می‌زد او دو دست را بر رو و سر
کله را می‌کوفت بر دیوار و در
آن چنان که خون ز بینی و سرش
شد روان و رحم کرد آن مهترش
نعره‌ها زد خلق جمع آمد برو
گبر گویان ایها الناس احذروا
می‌زد او بر سر که ای بی‌عقل سر
می‌زد او بر سینه کی بی‌نور بر
سجده می‌کرد او که ای کل زمین
شرمساراست از تو این جزو مهین
تو که کلی خاضع امر وی‌یی
من که جزوم ظالم و زشت و غوی؟
تو که کلی خوار و لرزانی ز حق
من که جزوم در خلاف و در سبق؟
هر زمان می‌کرد رو بر آسمان
که ندارم روی ای قبله ی جهان
چون ز حد بیرون بلرزید و طپید
مصطفی‌اش در کنار خود کشید
ساکنش کرد و بسی بنواختش
دیده‌اش بگشاد و داد اشناختش
تا نگرید ابر کی خندد چمن؟
تا نگرید طفل کی جوشد لبن؟
طفل یک روزه همی‌داند طریق
که بگریم تا رسد دایه ی شفیق
تو نمی‌دانی که دایه ی دایگان
کم دهد بی‌گریه شیر او رایگان
گفت فلیبکوا کثیرا گوش دار
تا بریزد شیر فضل کردگار
گریهٔ ابراست و سوز آفتاب
استن دنیا همین دو رشته تاب
گر نبودی سوز مهر و اشک ابر
کی شدی جسم و عرض زفت و سطبر؟
کی بدی معمور این هر چار فصل
گر نبودی این تف و این گریه اصل؟
سوز مهر و گریهٔ ابر جهان
چون همی‌‌دارد جهان را خوش‌دهان
آفتاب عقل را در سوز دار
چشم را چون ابر اشک‌افروز دار
چشم گریان بایدت چون طفل خرد
کم خور آن نان را که نان آب تو برد
تن چو با برگ است روز و شب ازان
شاخ جان در برگ‌ریزاست و خزان
برگ تن بی‌برگی جان است زود
این بباید کاستن آن را فزود
اقرضوا الله قرض ده زین برگ تن
تا بروید در عوض در دل چمن
قرض ده کم کن ازین لقمه‌ی تنت
تا نماید وجه لا عین رات
تن ز سرگین خویش چون خالی کند
پر ز مشک و در اجلالی کند
زین پلیدی بدهد و پاکی برد
از یطهرکم تن او بر خورد
دیو می‌ترساندت که هین و هین
زین پشیمان گردی و گردی حزین
گر گدازی زین هوس‌ها تو بدن
بس پشیمان و غمین خواهی شدن
این بخور گرم است و داروی مزاج
وآن بیاشام از پی نفخ و علاج
هم بدین نیت که این تن مرکب است
آنچه خو کرده‌ست آنش اصوب است
هین مگردان خو که پیش آید خلل
در دماغ و دل بزاید صد علل
این چنین تهدیدها آن دیو دون
آرد و بر خلق خواند صد فسون
خویش جالینوس سازد در دوا
تا فریبد نفس بیمار تو را
کین ترا سوداست از درد و غمی
گفت آدم را همین در گندمی
پیش آرد هیهی و هیهات را
وز لویشه پیچد او لب هات را
همچو لب‌های فرس و در وقت نعل
تا نماید سنگ کمتر را چو لعل
گوشهایت گیرد او چون گوش اسب
می‌کشاند سوی حرص و سوی کسب
بر زند بر پات نعلی زاشتباه
که بمانی تو ز درد آن ز راه
نعل او هست آن تردد در دو کار
این کنم یا آن کنم؟ هین هوش دار
آن بکن که هست مختار نبی
آن مکن که کرد مجنون و صبی
حفت الجنه به چه محفوف گشت؟
بالمکاره که ازو افزود کشت
صد فسون دارد ز حیلت وز دها
که کند در سله گر هست اژدها
گر بود آب روان بر بنددش
ور بود حبر زمان برخنددش
عقل را با عقل یاری یار کن
امرهم شوری بخوان و کار کن
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۶ - نواختن مصطفی علیه‌السلام آن عرب مهمان را و تسکین دادن او را از اضطراب و گریه و نوحه کی بر خود می‌کرد در خجالت و ندامت و آتش نومیدی
این سخن پایان ندارد آن عرب
ماند از الطاف آن شه در عجب
خواست دیوانه شدن عقلش رمید
دست عقل مصطفی بازش کشید
گفت این سو آ بیامد آن چنان
که کسی برخیزد از خواب گران
گفت این سو آ مکن هین با خود آ
که ازین سو هست با تو کارها
آب بر رو زد در آمد در سخن
کی شهید حق شهادت عرضه کن
تا گواهی بدهم و بیرون شوم
سیرم از هستی در آن هامون شوم
ما درین دهلیز قاضی قضا
بهر دعوی الستیم و بلی
که بلی گفتیم و آن را ز امتحان
فعل و قول ما شهود است و بیان
ازچه در دهلیز قاضی تن زدیم؟
نه که ما بهر گواهی آمدیم؟
چند در دهلیز قاضی ای گواه
حبس باشی‌؟ ده شهادت از بگاه
زان بخواندندت بدین‌جا تا که تو
آن گواهی بدهی و نآری عتو
از لجاج خویشتن بنشسته‌یی
اندرین تنگی کف و لب بسته‌‌یی
تا بندهی آن گواهی ای شهید
تو ازین دهلیز کی خواهی رهید
یک زمان کاراست بگزار و بتاز
کار کوته را مکن بر خود دراز
خواه در صد سال خواهی یک زمان
این امانت واگزار و وا رهان
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۸ - پاک کردن آب همه پلیدیها را و باز پاک کردن خدای تعالی آب را از پلیدی لاجرم قدوس آمد حق تعالی
آب چون پیکار کرد و شد نجس
تا چنان شد کآب را رد کرد حس
حق ببردش باز در بحر صواب
تا بشستش از کرم آن آب آب
سال دیگر آمد او دامن‌کشان
هی کجا بودی؟ به دریای خوشان
من نجس زین جا شدم پاک آمدم
بستدم خلعت سوی خاک آمدم
هین بیایید ای پلیدان سوی من
که گرفت از خوی یزدان خوی من
درپذیرم جملهٔ زشتیت را
چون ملک پاکی دهم عفریت را
چون شوم آلوده باز آن جا روم
سوی اصل اصل پاکی‌ها روم
دلق چرکین برکنم آن جا ز سر
خلعت پاکم دهد باردگر
کار او این است و کار من همین
عالم‌آرای‌ست رب العالمین
گر نبودی این پلیدی‌های ما
کی بدی این بارنامه آب را؟
کیسه‌های زر بدزدید از کسی
می‌رود هر سو که هین کو مفلسی
یا بریزد بر گیاه رسته‌یی
یا بشوید روی رو ناشسته‌یی
یا بگیرد بر سر او حمال‌وار
کشتی بی‌دست و پا را در بحار
صد هزاران دارو اندر وی نهان
زان که هر دارو بروید زو چنان
جان هر دری دل هر دانه‌یی
می‌رود در جو چو داروخانه‌‌یی
زو یتیمان زمین را پرورش
بستگان خشک را از وی روش
چون نماند مایه‌اش تیره شود
همچو ما اندر زمین خیره شود
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۹ - استعانت آب از حق جل جلاله بعد از تیره شدن
ناله از باطن برآرد کی خدا
آنچه دادی دادم و ماندم گدا
ریختم سرمایه بر پاک و پلید
ای شه سرمایه‌ده هل من مزید
ابر را گوید ببرجای خوشش
هم تو خورشیدا به بالا بر کشش
راه‌های مختلف می‌راندش
تا رساند سوی بحر بی‌حدش
خود غرض زین آب جان اولیاست
کوغسول تیرگی‌های شماست
چون شود تیره ز غدر اهل فرش
باز گردد سوی پاکی بخش عرش
باز آرد زان طرف دامن کشان
از طهارات محیط او درسشان
از تیمم وا رهاند جمله را
وز تحری طالبان قبله را
ز اختلاط خلق یابد اعتلال
آن سفر جوید که ارحنا یا بلال
ای بلال خوش‌نوای خوش‌صهیل
میذنه بر رو بزن طبل رحیل
جان سفر رفت و بدن اندر قیام
وقت رجعت زین سبب گوید سلام
این مثل چون واسطه‌ست اندر کلام
واسطه شرط است بهر فهم عام
اندر آتش کی رود بی‌واسطه
جز سمندر؟ کو رهید از رابطه
واسطه‌ی حمام باید مر تورا
تا ز آتش خوش کنی تو طبع را
چون نتانی شد در آتش چون خلیل
گشت حمامت رسول آبت دلیل
سیری از حق است لیک اهل طبع
کی رسد بی‌واسطه‌ی نان در شبع؟
لطف از حق است لیکن اهل تن
درنیابد لطف بی‌پرده‌ی چمن
چون نماند واسطه‌ی تن بی‌حجاب
همچو موسی نور مه یابد ز جیب
این هنرها آب را هم شاهد است
کندرونش پر ز لطف ایزد است
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۰ - گواهی فعل و قول بیرونی بر ضمیر و نور اندرونی
فعل و قول آمد گواهان ضمیر
زین دو بر باطن تو استدلال گیر
چون ندارد سیر سرت در درون
بنگر اندر بول رنجور از برون
فعل و قول آن بول رنجوران بود
که طبیب جسم را برهان بود
وان طبیب روح در جانش رود
وز ره جان اندر ایمانش رود
حاجتش ناید به فعل و قول خوب
احذروهم هم جواسیس القلوب
این گواه فعل و قول از وی بجو
کو به دریا نیست واصل همچو جو
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۱ - در بیان آنک نور خود از اندرون شخص منور بی‌آنک فعلی و قولی بیان کند گواهی دهد بر نور وی در بیان آنک آن‌نور خود را از اندرون سر عارف ظاهر کند بر خلقان بی‌فعل عارف و بی‌قول عارف افزون از آنک به قول و فعل او ظاهر شود چنانک آفتاب بلند شود بانگ خروس و اعلام مذن و علامات دیگر حاجت نیاید
لیک نور سالکی کز حد گذشت
نور او پر شد بیابان‌ها و دشت
شاهدی‌اش فارغ آمد از شهود
وز تکلف‌ها و جان بازی و جود
نور آن گوهر چو بیرون تافته‌ست
زین تسلسل‌ها فراغت یافته‌ست
پس مجو از وی گواه فعل و گفت
که ازو هر دو جهان چون گل شکفت
این گواهی چیست؟ اظهار نهان
خواه قول و خواه فعل و غیر آن
که عرض اظهار سر جوهر است
وصف باقی وین عرض بر معبر است
این نشان زر نماند بر محک
زر بماند نیک نام و بی ز شک
این صلات و این جهاد و این صیام
هم نماند جان بماند نیک ‌نام
جان چنین افعال و اقوالی نمود
بر محک امر جوهر را بسود
که اعتقادم راست است اینک گواه
لیک هست اندر گواهان اشتباه
تزکیه باید گواهان را بدان
تزکیه‌ش صدقی که موقوفی بدان
حفظ لفظ اندر گواه قولی است
حفظ عهد اندر گواه فعلی است
گر گواه قول کژ گوید رد است
ور گواه فعل کژ پوید رد است
قول و فعل بی‌تناقض بایدت
تا قبول اندر زمان بیش آیدت
سعیکم شتی تناقض اندرید
روز می‌دوزید شب بر می‌درید
پس گواهی با تناقض که شنود
یا مگر حلمی کند از لطف خود
فعل و قول اظهار سرست و ضمیر
هر دو پیدا می‌کند سر ستیر
چون گواهت تزکیه شد شد قبول
ورنه محبوس است اندر مول مول
تا تو بستیزی ستیزند ای حرون
فانتظرهم انهم منتظرون
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۳ - بیان آنک نور که غذای جانست غذای جسم اولیا می‌شود تا او هم یار می‌شود روح را کی اسلم شیطانی علی یدی
گرچه آن مطعوم جان است و نظر
جسم را هم زان نصیب است ای پسر
گر نگشتی دیو جسم آن را اکول
اسلم الشیطان نفرمودی رسول
دیو زان لوتی که مرده حی شود
تا نیاشامد مسلمان کی شود؟
دیو بر دنیاست عاشق کور و کر
عشق را عشقی دگر برد مگر
از نهان‌خانه ی یقین چون می‌چشد
اندک‌اندک رخت عشق آن جا کشد
یا حریص البطن عرج هکذا
انما المنهاج تبدیل الغذا
یا مریض القلب عرج للعلاج
جملة التدبیر تبدیل المزاج
ایها المحبوس فی رهن الطعام
سوف تنجو ان تحملت الفطام
ان فی‌الجوع طعاما وافر
افتقدها وارتج یا نافر
اغتذ بالنور کن مثل البصر
وافق الاملاک یا خیر البشر
چون ملک تسبیح حق را کن غذا
تا رهی همچون ملایک از اذا
جبرئیل ار سوی جیفه کم تند
او به قوت کی ز کرکس کم زند؟
حبذا خوانی نهاده در جهان
لیک از چشم خسیسان بس نهان
گر جهان باغی پر از نعمت شود
قسم موش و مار هم خاکی بود
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۵ - مناجات
ای خدای بی‌نظیر ایثار کن
گوش را چون حلقه دادی زین سخن
گوش ما گیر و بدان مجلس کشان
کز رحیقت می‌خورند آن سرخوشان
چون به ما بویی رسانیدی ازین
سرمبند آن مشک را ای رب دین
از تو نوشند ار ذکورند ار اناث
بی‌دریغی در عطا یا مستغاث
ای دعا ناگفته از تو مستجاب
داده دل را هر دمی صد فتح باب
چند حرفی نقش کردی از رقوم
سنگها از عشق آن شد همچو موم
نون ابرو صاد چشم و جیم گوش
بر نوشتی فتنهٔ صد عقل و هوش
زان حروفت شد خرد باریک‌ریس
نسخ می‌کن ای ادیب خوش‌نویس
در خور هر فکر بسته بر عدم
دم به دم نقش خیالی خوش رقم
حرف‌های طرفه بر لوح خیال
بر نوشته چشم و عارض خد و خال
برعدم باشم نه بر موجود مست
زانک معشوق عدم وافی‌تر است
عقل را خط خوان آن اشکال کرد
تا دهد تدبیرها را زان نورد
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۶ - تمثیل لوح محفوظ و ادراک عقل هر کسی از آن لوح آنک امر و قسمت و مقدور هر روزهٔ ویست هم چون ادراک جبرئیل علیه‌السلام هر روزی از لوح اعظم عقل مثال جبرئیلست و نظر او به تفکر به سوی غیبی که معهود اوست در تفکر و اندیشهٔ کیفیت معاش و بیرون شو کارهای هر روزینه مانند نظر جبرئیلست در لوح و فهم کردن او از لوح
چون ملک از لوح محفوظ آن خرد
هر صباحی درس هر روزه برد
بر عدم تحریرها بین بی‌بنان
وز سوادش حیرت سوداییان
هر کسی شد بر خیالی ریش گاو
گشته در سودای گنجی کنج‌کاو
از خیالی گشته شخصی پرشکوه
روی آورده به معدن‌های کوه
وز خیالی آن دگر با جهد مر
رو نهاده سوی دریا بهر در
وان دگر بهر ترهب در کنشت
وان یکی اندر حریصی سوی کشت
از خیال آن ره‌زن رسته شده
وز خیال این مرهم خسته شده
در پری‌خوانی یکی دل کرده گم
بر نجوم آن دیگری بنهاده سم
این روش‌ها مختلف بیند برون
زان خیالات ملون زاندرون
این در آن حیران شده کان بر چی است؟
هر چشنده آن دگر را نافی است
آن خیالات ار نبد نامؤتلف
چون ز بیرون شد روش‌ها مختلف؟
قبلهٔ جان را چو پنهان کرده‌اند
هر کسی رو جانبی آورده‌اند
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۸ - تفسیر یا حسرة علی العباد
او همی‌گوید که از اشکال تو
غره گشتم دیر دیدم حال تو
شمع مرده باده رفته دلربا
غوطه خورد از ننگ کژبینی ما
ظلت الارباح خسرا مغرما
نشتکی شکوی الی الله العمی
حبذا ارواح اخوان ثقات
مسلمات مؤمنات قانتات
هر کسی رویی به سویی برده‌اند
وان عزیزان رو به بی‌سو کرده‌اند
هر کبوتر می‌پرد در مذهبی
وین کبوتر جانب بی‌جانبی
ما نه مرغان هوا نه خانگی
دانهٔ ما دانهٔ بی‌دانگی
زان فراخ آمد چنین روزی ما
که دریدن شد قبادوزی ما
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۹ - سبب آنک فرجی را نام فرجی نهادند از اول
صوفی‌یی بدرید جبه در حرج
پیشش آمد بعد بدریدن فرج
کرد نام آن دریده فرجی
این لقب شد فاش زان مرد نجی
این لقب شد فاش و صافش شیخ برد
ماند اندر طبع خلقان حرف درد
هم‌چنین هر نام صافی داشته‌ست
اسم را چون دردی‌یی بگذاشته‌ست
هر که گل خواراست دردی را گرفت
رفت صوفی سوی صافی ناشکفت
گفت لابد درد را صافی بود
زین دلالت دل به صفوت می‌رود
درد عسر افتاد و صافش یسر او
صاف چون خرما و دردی بسر او
یسر با عسراست هین آیس مباش
راه داری زین ممات اندر معاش
روح خواهی؟ جبه بشکاف ای پسر
تا از آن صفوت برآری زود سر
هست صوفی آن که شد صفوت‌طلب
نز لباس صوف و خیاطی و دب
صوفی‌یی گشته به پیش این لئام
الخیاطه واللواطه والسلام
بر خیال آن صفا و نام نیک
رنگ پوشیدن نکو باشد ولیک
بر خیالش گر روی تا اصل او
نی چو عباد خیال تو به تو
دور باش غیرتت آمد خیال
گرد بر گرد سراپرده‌ی جمال
بسته هر جوینده را که راه نیست
هر خیالش پیش می‌آید بیست
جز مگر آن تیزکوش تیزهوش
کش بود از جیش نصرت‌هاش جوش
نجهد از تخییل‌ها نی شه شود
تیر شه بنماید آن گه ره شود
این دل سرگشته را تدبیر بخش
وین کمان‌های دوتو را تیر بخش
جرعه‌‌یی بر ریختی زان خفیه جام
بر زمین خاک من کاس الکرام
جست بر زلف و رخ از جرعه‌ش نشان
خاک را شاهان همی‌لیسند از آن
جرعه حسن است اندر خاک گش
که به صد دل روز و شب می‌بوسی اش
جرعه خاک آمیز چون مجنون کند
مر تو را تا صاف او خود چون کند؟
هر کسی پیش کلوخی جامه‌چاک
که آن کلوخ از حسن آمد جرعه‌ناک
جرعه‌یی بر ماه و خورشید و حمل
جرعه‌‌یی بر عرش و کرسی و زحل
جرعه گوییش ای عجب یا کیمیا
که ز آسیبش بود چندین بها
جد طلب آسیب او ای ذوفنون
لا یمس ذاک الا المطهرون
جرعه‌‌یی بر زر و بر لعل و درر
جرعه‌‌یی بر خمر و بر نقل و ثمر
جرعه‌‌یی بر روی خوبان لطاف
تا چگونه باشد آن راواق صاف
چون همی مالی زبان را اندرین
چون شوی چون بینی آن را بی ز طین؟
چون که وقت مرگ آن جرعه ی صفا
زین کلوخ تن به مردن شد جدا
آنچه می‌ماند کنی دفنش تو زود
این چنین زشتی بدان چون گشته بود؟
جان چو بی این جیفه بنماید جمال
من نتانم گفت لطف آن وصال
مه چو بی‌این ابر بنماید ضیا
شرح نتوان کرد زان کار و کیا
حبذا آن مطبخ پر نوش و قند
کین سلاطین کاسه‌لیسان وی اند
حبذا آن خرمن صحرای دین
که بود هر خرمن آن را دانه‌چین
حبذا دریای عمر بی‌غمی
که بود زو هفت دریا شبنمی
جرعه‌‌یی چون ریخت ساقی الست
بر سر این شوره خاک زیردست
جوش کرد آن خاک و ما زان جوششیم
جرعه‌یی دیگر که بس بی‌کوششیم
گر روا بد ناله کردم از عدم
ور نبود این گفتنی نک تن زدم
این بیان بط حرص منثنی‌ست
از خلیل آموز کان بط کشتنی‌ست
هست در بط غیر این بس خیر و شر
ترسم از فوت سخن‌های دگر
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۲۰ - صفت طاوس و طبع او و سبب کشتن ابراهیم علیه‌السلام او را
آمدیم اکنون به طاووس دورنگ
کو کند جلوه برای نام و ننگ
همت او صید خلق از خیر و شر
وز نتیجه و فایده‌ی آن بی‌خبر
بی‌خبر چون دام می‌گیرد شکار
دام را چه علم از مقصود کار؟
دام را چه ضر و چه نفع از گرفت؟
زین گرفت بیهده‌ش دارم شگفت
ای برادر دوستان افراشتی
با دو صد دلداری و بگذاشتی
کارت این بوده‌ست از وقت ولاد
صید مردم کردن از دام وداد
زان شکار و انبهی و باد و بود
دست در کن هیچ یابی تار و پود؟
بیشتر رفته‌ست و بی‌گاه است روز
تو به جد در صید خلقانی هنوز
آن یکی می‌گیر وان می‌هل ز دام
وین دگر را صید می‌کن چون لئام
باز این را می‌هل و می‌جو دگر
اینت لعب کودکان بی‌خبر
شب شود در دام تو یک صید نی
دام بر تو جز صداع و قید نی
پس تو خود را صید می‌کردی به دام
که شدی محبوس و محرومی ز کام
در زمانه صاحب دامی بود
همچو ما احمق که صید خود کند؟
چون شکار خوک آمد صید عام
رنج بی‌حد لقمه خوردن زو حرام
آن که ارزد صید را عشق است و بس
لیک او کی گنجد اندر دام کس؟
تو مگر آیی و صید او شوی
دام بگذاری به دام او روی
عشق می‌گوید به گوشم پست پست
صید بودن خوش‌تر از صیادی است
گول من کن خویش را و غره شو
آفتابی را رها کن ذره شو
بر درم ساکن شو و بی‌خانه باش
دعوی شمعی مکن پروانه باش
تا ببینی چاشنی زندگی
سلطنت بینی نهان در بندگی
نعل بینی بازگونه در جهان
تخته‌بندان را لقب گشته شهان
بس طناب اندر گلو و تاج دار
بر وی انبوهی که اینک تاجدار
همچو گور کافران بیرون حلل
اندرون قهر خدا عزوجل
چون قبور آن را مجصص کرده‌اند
پردهٔ پندار پیش آورده‌اند
طبع مسکینت مجصص از هنر
همچو نخل موم بی‌برگ و ثمر