عبارات مورد جستجو در ۳۹۱ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۹۵ - قصیده
خسروا بیم است کز گیتی برآید رستخیز
تا تو برخیزی بشادی تندرست و شاد خیز
پا بنالیدی تو لختی دوستداران ترا
دیده ها گشتست باران ریز و دلها ریز ریز
رنج و بیماری کشیدی هفته ای آن رفت و ماند
با تو هم یار سلامت هم طرب تا رستخیز
جاودان در ملک و دولت زی که باشد بی تو ملک
همچو تن بی جان و جان بی عقل و جامه بی فریز
دوستان را نیست از تو همچو از روزی گزیر
دشمنان را نیست از تو همچو از دشمن گریز
هرکه جوید کین تو با ملک خود باشد بکین
هرکه بستیزد بتو با جان خود باشد ستیز
بستدی ملک از بداندیش از بتان ساغر ستان
ریختی خون سیاه و خون رز در جام ریز
چار چیزت داد یزدان کان بهم کس را نداد
طبع پاک و عزم نیک و کف را دو تیغ تیز
چون سخن گوئی جهان پرمشگ و پر گوهر شود
زان زبان گوهر افشان و حدیث مشگ بیز
خسروا با تندرستی و لطافت یار باش
تا لطافت در عراقست و فصاحت در حجیز
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۹
ز اول اردی بهشت گشت جهان چون بهشت
از قبل آنکه درد شاه جهان را بهشت
ای ملک خوب کار خوب خوی و خصم زشت
بادت چندان بقا کاب و گل و شاخ و کشت
نامه عمر تو چرخ تا بقیامت نوشت
جامه فر تو دهر با کف اقبال رشت
یزدان از نور خویش جان و تن تو سرشت
تخم نشاط آسمان خود ز برای تو کشت
باد دل دشمنانت جایگه تیر و خشت
بستر ایشان ز خاک بالش ایشان ز خشت
با تو زینک وز بد با همه خلقی کنشت
خانقه دشمنت باد چو ویران گشت
هست جهان خدای از تو بشادی بهشت
بگذر و بگذار شاد هزار اردی بهشت
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۴۹
خسروا طبع تو روز و شب نشاط آلود باد
دشمنانت را ز دیده روی خون پالود باد
از تو خشنود است یزدان وز تو خشنود است خلق
جاودان از بخت و دولت جان تو خشنود باد
پیش جان دوستانت دود همچون نور باد
پیش چشم دشمنانت نور همچون دود باد
یار جانت ناز باد و جفت طبعت کام باد
یار نامت مدح باد و جفت شغلت سود باد
این جهان آن تو خواهد بود من دانم درست
گوش آن دارم همی من کانچه باشد زود باد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۵
امیر ابر تو فروردین فرخ باد فرخنده
مبراد از دلت شادی مبراد از لبت خنده
بسان کوه بادی تو فراز تخت پاینده
ز دل تیمار کاهند بدل شادی فزاینده
هران چیزی کجا کردند زیر خاکش آگنده
همه کردی بسان خاک در گیتی پراکنده
توئی دارنده مردم خدایت باد دارنده
که شاد و زنده چندانیم تا تو شادی و زنده
ترا من بنده زان خواهم همیشه شاد و فرخنده
که بی تو ذره ای نبود روان و جان من زنده
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
شاپور عدیل مجد گردونی باد
فضلون ز جهان جفت همایونی باد
عمر و طربت هر دو با فزونی باد
عالم همه شاپوری و فضلونی باد
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۷
اقبال و مراد و کامرانی داری
بر بخت بلند مهربانی داری
پیروزی و فر آسمانی داری
کام و دل و دولت و جوانی داری
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۷ - درمدح خواجه مخلص الدین گوید
چندان که در دوازده برج است هفت مرغ
ای مخلص کریم ترا بخت یار باد
تا باز روز از شرف اندر حمل بود
باز بقات را همه دولت شکار باد
تا ثور برج زهره بلبل طرب بود
پیش تو زهره ساز طرب بر کنار باد
گرد میان جوزا چون طوق فاخته
از بهر خدمتت کمری استوار باد
از چنگ و ناخن سرطان و عقاب مرگ
همواره جان و جسم حسودت فکار باد
قدر همای سایه خورشید سای تو
بر اوج شیر بیشه گردون سوار باد
تا هست نسر طایر بر برج سنبله
خصمت چو نسر واقع افتاده خوار باد
تا نقد مهرکان را میزان مقرر است
طاوس دولت تو به رنگ بهار باد
ای خصم تو چو عقرب و خفاش روز کور
چون ماه شب چراغ رفیعت هزار باد
تاقوس آتشی و بط آبی بود به طبع
طبع تو آب رونق و آتش غبار باد
جدیی که هست خانه کیوان بوم شکل
گز طالع حسودت گردد نزار باد
ارکان دولت تو که سیمرغ قدرت است
چون اختران دلو به کوکب چهار باد
زرهای سور چرخ و در مهاء عفوت آب؟
بر بلبلی که چون تو سراید نثار باد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
بدل مهر تو کردم نقش و چشم از غیر بر بستم
در آوردم درون خانه شمعی را و در بستم
بلا دیدم که از چشمست بر دل خاک راهت را
بخوناب جگر گل کردم و این رهگذر بستم
شکاف سینه را گر دوختم پیش تو معذورم
مرنج از من که بر دل از حسد راه نظر بستم
ربودی باز خواب از چشم من ای اشک آه از تو
گشادی رخنه کان را بصد خون جگر بستم
بامیدی که مقبول خیال عارضت گردد
ز اشک لاله گون پیرایها بر چشم تر بستم
تو این فرهاد بنشین گوشه چون نقش خود زین بس
که بهر کندن کوه ملامت من کمر بستم
فضولی بسته قید جهان بودم بحمدالله
ازان برداشتم دل بر بتان سیمبر بستم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
دوستان گوهر مقصود بدست آوردم
آنچه مقصود دلم بود بدست آوردم
اثر پاکی عشق است که سیمین بدنی
زیر این طاق زر اندود بدست آوردم
شد دلم در وطن آشفته سودای بتی
بی بلایی سفری سود بدست آوردم
سرو نازی که دلم نقش خیالش می بست
طالعم کرد مدد زود بدست آوردم
رفته بود از کف من دامن خورشید وشی
باز با طالع مسعود بدست آوردم
شکرلله چو فضولی ز غم دل رستم
آنکه از وی دلم آسود بدست آوردم
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
از دستبرد چرخ شنیدم که ناگهان
آسیب و درد یافته پای خدایگان
ای شهریار عادل و دارای دادبخش
ای شهسوار باذل و میر جهان ستان
تو پا بچشم چرخ نهادی از آن سبب
آسیب دید پای تو از چشم فرقدان
یا خواست آسمان که ببوسد رکاب تو
شد خسته پایت از اثربوس آسمان
سوگند باسر تو که از درد پای تو
باشد مرا شراره به دل نیشتر بجان
خواهم بپایمردی دعوت که کردگار
بخشد بلای پای تو بر فرق بندگان
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۹
کاشکی بودی مرا طبعی چو قلزم در خروش
کاشکی بودی مرا فکری چو مینو با صفا
خامه ای از ارض طولش تا محیط آسمان
نامه ای از قطب عرضش تا به خط استوا
تا ستودم ذات پاکت را همی در خورد قدر
تا سرودم مدحتت آن سان که بایستی روا
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۸۷
ای شاد ز تحفه تو دلهای غمین
یسر تو درخشنده تر از در ثمین
چون یسر برای مخلصانت دادی
یسرت به یسار باد و یمنت به یمین
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۱۴
قبله گاها سال و ماهت تا ابد فرخنده باد
دشمنت در گریه و لعل لبت در خنده باد
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
مرغ اسیرم، چمنم آرزوست
بنده غریبم وطنم آرزوست
خنده ی گل چیست؟ از آن غنچه لب
خنده ی کنج دهنم آرزوست!
تشنه ی سرچشمه ی کوثر نیم
رشحه ی چاه ذقنم آرزوست
دور ز کویت، چو روم سوی خلد؛
نالم و گویم؛ وطنم آرزوست!
چون کشی از خلق نهانم ز کین
گفتنت آن دم که: منم آرزوست!
جان بدهم، گر تو بگویی بده
از لبت این یک سخنم آرزوست
دیده چو یعقوب شد آذر سفید
یوسف گل پیرهنم آرزوست
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
زبان، غمی که بدل داشتم نهان نگذاشت
نهفته بود غمی در دلم، زبان نگذاشت!
بر آستانه اش ار سر گذاشتم چه عجب؟!
بر آستانه ی او سر نمی توان نگذاشت!
علاج حسرت بلبل کند گلی که شکفت
ز گلبنی که بر او زاغی آشیان نگذاشت
در این بهار کشیدم بسوی گلشن رخت
بشوق آنکه گلی بو کنم، خزان نگذاشت
بود هوای تماشای باغی آذر را
که روزگار گلش را بباغبان نگذاشت
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
نکهتی امشب از آن زلف دو تا میخواستم
این قدر همراهی از باد صبا میخواستم
من که اکنون، رخصت نظاره ام از دور نیست
ساده لوحی بین، که در بزم تو جا میخواستم؟!
نیست آذر خوارتر از من کسی در کوی او
این سزای من، که از خوبان وفا میخواستم
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۲
آن مرغ، که ناله همنفس بود او را
در کنج قفس، باغ هوس بود او را
شد نغمه سرای طرف باغ، اما کو؟
آن ناله، که در کنج قفس بود او را؟!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
ایزد، همه عمر کامرانیت دهاد
با خلق زمانه مهربانیت دهاد
وز جام جم، آب زندگانیت دهاد
اینها همه درخور جوانیت دهاد!
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
ما را که جام نبود رنجیم کی ز سنگی
آنکس که نام دارد گورنجه شو زننگی
زابنای دهر ما را غیر از ستم طمغ نیست
دیوانه ایم و سرخوش از کودکان بسنگی
در بوستان چو مزکوم در گلستان چو اعمی
ماندیم روزگاری فارغ ز بو و رنگی
از ره فتادگانیم تا صبح سر بر آرد
ای آسمان شتابی ای کاروان درنگی
صید توام من ای شوخ از این و آن چه خواهی
هر سو بامتحانی ضایع مکن خدنگی
زین پس نشاط یکچند آسوده میتوان بود
کس را بمانه صلحی ما را بکس نه جنگی
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
با عهد تو چرخ را قراریست درست
کاید هر سال خوش تر از سال نخست
یا رب هرگز دلت جز آسوده مباد
کاسایش حلق در دل آسانی تست